- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
هول کرده بودم. آخه چرا تو باید اینو بفهمی، پس این داداش خوش غیرت من کجاست.
هیراد: کلاوس، بذار ببینم.
کلاوس کمی کنار کشید. هیراد آستین پیرهن رو گرفت و با یه حرکت پارهش کرد. با دیدن خالکوبی روی بازوم شوکه شدم. عکس اژدهای سیاه رنگی روی بازوم خالکوبی شده بود. میاکا متعجب لب زد:
- این... این خودشه!
کلاوس با اخم پرسید:
- مطمئنی؟
- آره.
هیراد با نگرانی گفت:
- الان بهتری؟
- آره خوبم.
آنلا هول زده در حالی که دستش روی گوشش بود گفت:
- فرمانده!
با اخم میگم:
- چیشده آنلا؟
- فرماندههامون گفتند به سالن اصلی بریم.
کلاوس: برای چی؟
آنلا هول زده جواب میده:
- فکر... فکر کنم به گیروند حمله شده.
میاکا با ترس تکرار کرد:
- به گیروند حمله کردند... وای خدا.
سامر با اخم بهم نزدیک شد.
- کمکت میکنم.
همین که خواست بازوم رو بگیره کلاوس چنان اخمی کرد که من ترسیدم.
- لازم نکرده.
به هیراد نگاه کرد که با لبخند محوی کنار میاکا وایساده بود و داشت نگاهمون میکرد. خودش دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.
- اینم از داداش خوش غیرتت.
متعجب بهش نگاه کردم که بدون توجه، با اخم راه افتاد. وقتی دوهزاریم افتاد جدی گفتم:
- با اجازه کی ذهن منو خوندی؟
با دست آزادش به خودش اشاره کرد.
- خودم!
با اخم بلند ادامه داد:
- راه بیفتید دیگه.
همگی دور میز نشسته بودیم. کلاوس و سامر با اخم به هم خیره بودند. هیراد کنار سامر و میاکا هم کنارش نشسته بود. ماریا با آکان کنار کلاوس که کنار من بود نشسته بودند. با اومدن پادشاه چشم از بقیه گرفتم. ایلیا پریشون گفت:
- ارتش ابلیس به گیروند حمله کرده، باید هرچه زودتر آماده رفتن بشیم.
هلیوس از جاش بلند شد و همزمان گفت:
- میرم ارتش ر آماده کنم.
آنسا هم از جاش بلند شد.
- منم همراهتون میام.
ایلیا: نه تو اینجا بمون.
هیراد: کلاوس، بذار ببینم.
کلاوس کمی کنار کشید. هیراد آستین پیرهن رو گرفت و با یه حرکت پارهش کرد. با دیدن خالکوبی روی بازوم شوکه شدم. عکس اژدهای سیاه رنگی روی بازوم خالکوبی شده بود. میاکا متعجب لب زد:
- این... این خودشه!
کلاوس با اخم پرسید:
- مطمئنی؟
- آره.
هیراد با نگرانی گفت:
- الان بهتری؟
- آره خوبم.
آنلا هول زده در حالی که دستش روی گوشش بود گفت:
- فرمانده!
با اخم میگم:
- چیشده آنلا؟
- فرماندههامون گفتند به سالن اصلی بریم.
کلاوس: برای چی؟
آنلا هول زده جواب میده:
- فکر... فکر کنم به گیروند حمله شده.
میاکا با ترس تکرار کرد:
- به گیروند حمله کردند... وای خدا.
سامر با اخم بهم نزدیک شد.
- کمکت میکنم.
همین که خواست بازوم رو بگیره کلاوس چنان اخمی کرد که من ترسیدم.
- لازم نکرده.
به هیراد نگاه کرد که با لبخند محوی کنار میاکا وایساده بود و داشت نگاهمون میکرد. خودش دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.
- اینم از داداش خوش غیرتت.
متعجب بهش نگاه کردم که بدون توجه، با اخم راه افتاد. وقتی دوهزاریم افتاد جدی گفتم:
- با اجازه کی ذهن منو خوندی؟
با دست آزادش به خودش اشاره کرد.
- خودم!
با اخم بلند ادامه داد:
- راه بیفتید دیگه.
همگی دور میز نشسته بودیم. کلاوس و سامر با اخم به هم خیره بودند. هیراد کنار سامر و میاکا هم کنارش نشسته بود. ماریا با آکان کنار کلاوس که کنار من بود نشسته بودند. با اومدن پادشاه چشم از بقیه گرفتم. ایلیا پریشون گفت:
- ارتش ابلیس به گیروند حمله کرده، باید هرچه زودتر آماده رفتن بشیم.
هلیوس از جاش بلند شد و همزمان گفت:
- میرم ارتش ر آماده کنم.
آنسا هم از جاش بلند شد.
- منم همراهتون میام.
ایلیا: نه تو اینجا بمون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: