جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,226 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هول کرده بودم. آخه چرا تو باید اینو بفهمی، پس این داداش خوش غیرت من کجاست.
هیراد: کلاوس، بذار ببینم.
کلاوس کمی کنار کشید. هیراد آستین پیرهن رو گرفت و با یه حرکت پاره‌ش کرد‌. با دیدن خال‌کوبی روی بازوم شوکه شدم. عکس اژدهای سیاه رنگی روی بازوم خال‌کوبی شده بود. میاکا متعجب لب زد:
- این... این خودشه!
کلاوس با اخم پرسید:
- مطمئنی؟
- آره.
هیراد با نگرانی گفت:
- الان بهتری؟
- آره خوبم.
آنلا هول زده در حالی که دستش روی گوشش بود گفت:
- فرمانده!
با اخم میگم:
- چی‌شده آنلا؟
- فرمانده‌هامون گفتند به سالن اصلی بریم.
کلاوس: برای چی؟
آنلا هول زده جواب میده:
- فکر... فکر کنم به گیروند حمله شده.
میاکا با ترس تکرار کرد:
- به گیروند حمله کردند... وای خدا.
سامر با اخم بهم نزدیک شد.
- کمکت می‌کنم.
همین که خواست بازوم رو بگیره کلاوس چنان اخمی کرد که من ترسیدم.
- لازم نکرده.
به هیراد نگاه کرد که با لبخند محوی کنار میاکا وایساده بود و داشت نگاه‌مون می‌کرد. خودش دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.
- اینم از داداش خوش غیرتت.
متعجب بهش نگاه کردم که بدون توجه، با اخم راه افتاد. وقتی دوهزاریم افتاد جدی گفتم:
- با اجازه کی ذهن منو خوندی؟
با دست آزادش به خودش اشاره کرد.
- خودم!
با اخم بلند ادامه داد:
- راه بیفتید دیگه.
همگی دور میز نشسته بودیم. کلاوس و سامر با اخم به هم خیره بودند. هیراد کنار سامر و میاکا هم کنارش نشسته بود. ماریا با آکان کنار کلاوس که کنار من بود نشسته بودند. با اومدن پادشاه چشم از بقیه گرفتم. ایلیا پریشون گفت:
- ارتش ابلیس به گیروند حمله کرده، باید هرچه زودتر آماده رفتن بشیم.
هلیوس از جاش بلند شد و هم‌زمان گفت:
- میرم ارتش ر آماده کنم.
آنسا هم از جاش بلند شد.
- منم همراه‌تون میام.
ایلیا: نه تو اینجا بمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ماریا جدی گفت:
- سرورم اجازه بدید منم همراه‌تون بیام.
ایلیا با شک به کلاوس نگاه کرد که کلاوس سری به معنی «باشه» تکون داد. آکان هم با جدیت گفت:
- منم میرم.
ایلیا: باشه دوتاتون هم بیاید. راستی سامر خبر رسیده به مرز شمالی کشورتون حمله شده، بهتره به همراه هیراد به کمک پدرت بری.
سامر با نگاه طولانی به من تائید کرد. معنی نگاهش رو درک نمی‌کردم اما حس خوبی به نگاه‌های معنی‌دارش نداشتم. ایلیا با نگاه تیزی به من ادامه داد:
- کلاوس و آسمین که اینجا می‌مونند، فرمانده ادوارد به همراه فرمانده‌هامون با قسمتی از سپاه به میرلند برید.
همه اطاعت کردند و از جاشون بلند شدند، ایلیا با نگاه نگرانی بهم گفت:
- تو حالت خوبه؟
- بله خوبم.
- خوبه. بهتره بری آماده بشی؛ ممکنه به میروزین هم حمله بشه.
- اطاعت! مواظب خودتون باشید سرورم.
ایلیا لبخند مهربونی زد و هم‌زمان دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- تو هم همین‌طور... .
بعد از رفتن پادشاه، هیراد و سامر به همراه نها و میاکا برای رفتن به زمین آماده شدند. دست میاکا رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم. در رو باز کردم و وارد شدیم. به سمت کمد لباسم رفتم و زره آبی رنگم رو برداشتم.
- این زره حتماً بهت میاد، بیا بپوش.
میاکا زره رو گرفت و پوشید. خودم هم زره طلایی رنگم رو به همراه چکمه مشکی رنگم پوشیدم. موهام رو هم بالای سرم بستم. چند دقیقه بعد با دیدنش تو اون زره آبی رنگ لبخندی زدم. میاکا واقعاً معرکه بود. موهای قهوه‌ای رنگش رو بافته بود و چهره دلنشینی داشت. بهش نزدیک شدم.
- چقدر بهت میاد، عالی شدی.
میاکا با خجالت سرش رو پایین انداخت.
- مرسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ناخودآگاه پقی زدم زیر خنده. میاکا هم مثل من شروع به خندیدن کرد.
- چرا این‌جوری می‌کنی؟ خجالتت واسه چیه؟
میاکا با خنده میگه:
- یه لحظه فکر کردم بهم نظر داری.
با اخم ساختگی رو شونه‌ش زدم.
- برو بیرون ببینم. دختر پررو آخه من به چی تو نظر داشته باشم.
میاکا با خنده تشکر کرد و باهم بیرون رفتیم. با دیدن نها تو لباس رزم مشکی قند تو دلم آب شد. خواهر کوچولوم چه زود بزرگ شده بود. نها با دیدنم با ذوق به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
با خنده گفتم:
- نها خفه‌م کردی.
نها ازم جدا شد.
- دلم برات تنگ میشه.
- خب نرو.
- نمیشه یکی باید پیش این داداش کله‌شق‌مون باشه.
زیر چشمی به میاکا اشاره کرد. جلوی خودم رو گرفتم که نخندم.
- باشه. مواظب خودت باش.
- تو بیشتر.
مشکوک نگاهش کردم که زود بحث رو عوض کرد.
- راستی زرهت خیلی به میاکا میاد.
میاکا با ناز خندید.
- مرسی عزیزم.
نها با شوخی در جواب میگه:
- چه از خود متشکر!
- نها آماده‌ای؟
هیراد هنوز ما رو ندیده بود و در حال ور رفتن با کمربند زرهش بود. همین که سرش رو بلند کرد لحظه‌ای شوکه بهم خیره شد. البته وقتی از شوک خارج شد، نزدیک‌تر اومد و با لبخند محوی گفت:
- زرهت چه بهش میاد.
گرفتین که چیشد؟! منظورش میاکا بود. نها زیر لب جوری که من بشنوم گفت:
- بفرما! تحویل بگیر، مرغ از قفس پرید. نه خروس درسته! اِه نه... پوف بی‌خیال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده. انقدر خندیدم که سرفه‌م گرفت، نها با خنده به پشتم زد.
- آروم الان خفه میشی.
با صدایی که ته مایه‌ی خنده داشت جواب دادم:
- مگه می‌ذاری؟ هی چپ و راست میگی هی... .
با قرار گرفتن دست نها روی دهنم بقیه حرفم و خوردم.
- اِه بسه دیگه.
هیراد و میاکا متعجب به ما خیره بودند، نها با هول شده گفت:
- چیزی نیست اثرات هم‌نشینی با آکانه.
با اخم به نها خیره شدم که بی‌خیال شونه بالا انداخت. هیراد که انگار قانع شده بود جهت نگاهش رو به راه‌رو دوخت. با دیدن کلاوس که زره مشکی پوشیده بود یه لحظه هنگ کردم. مثل همیشه موهای مزاحمش رو پیشونیش جا خوش کرده بود. شمشیرش رو تو دست چپش گرفته بود و با اخم به سمت ما می‌اومد‌. پشت سرش هم سامر بود. وقتی بهمون رسید یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- اینجا چه‌خبره؟
خواستم بگم هیچی که تازه متوجه شدم هنوز دست نها روی دهنمه. پس منظورش به من بود. سامر با اخم وایساد وقتی چشمش به من افتاد با تعجب گفت:
- چی‌کار کنی؟
ناخودآگاه عصبی شدم، از برخوردش اصلاً خوشم نمی‌اومد. دست نها رو از روی دهنم برداشتم و با اخم گفتم:
- کی می‌رید؟
هیراد با خنده جواب داد:
- همین الان.
سری تکون دادم. هیراد به سامر اشاره کرد که بره کنارش، سامر قبل رفتن بدون توجه به اخم‌های کلاوس بهم نزدیک شد.
- مواظب خودت باش.
بدون حرفی سرم رو تکون دادم. همگی دست‌های هم رو گرفتن و غیب شدند. نفس عمیقی کشیدم و همین‌که برگشتم با کلاوس چشم تو چشم شدم. هول زده دستم رو روی قلبم که صدای تپشش بیشتر شده بود گذاشتم.
- چه‌خبره؟ ترسیدم.
کلاوس بدون اینکه اخمش باز بشه گفت:
- شانس آورد رفت، وگرنه می‌دونستی که چی مبشد.
آب دهنمو قورت دادم و به دست مشت شده‌ش نگاه کردم. عجب بدبختی افتادم ها. خب به من چه. اصلاً برید هم‌دیگه‌ رو بکشید.
کیه که ناراحت بشه. با صداش بدتر هول کردم.
- تو.
- من غلط بکنم. مگه نگفتم دیگه ذهن من رو نخون؟
با شیطنت لب زد:
- چرا؟ چون می‌ترسی همه چی رو لو بدی؟
سعی کردم آروم باشم.
- نخیر! دوست ندارم کسی بفهمه چی تو ذهنمه.
- پس چرا ذهنت رو قفلش نمی‌کنی؟
ای وای خاک به سرم. من‌ که این‌قدر گیج نبودم. همیشه ذهنم قفله ولی تا اینو می‌بینم خود به خود باز میشه. لعنتی! با هول گفتم:
- خوب شد گفتی... من برم دیگه.
با خنده دستم رو گرفت که اخم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- چی‌کار می‌کنی؟ دستم رو ول کن.
- بیا یکی منتظره توئه.
همین رو گفت و من رو دنبال خودش کشید. تا برسیم هزارتا فکر ناجور زد به سرم که نکنه بخواد بلایی سرم بیاره. بعد به خودم نهیب می‌زدم که احمق اون حوری‌های بهشتی رو ول کرد اومد به تو چسبید؟! آخه دیوونه مشنگ الان وقت این فکرهاست؟ با رسیدن به اتاق مادرم متعجب بهش خیره شدم. وای خاک به سرم نکنه بخواد جلوی مامان چرت و پرت بگه؟ با صدای ا«وهومی» به خودم اومدم. خداکنه حواسش اینجا نبوده باشه، وگرنه آبروم میره. در رو باز کرد و وارد شد. منم پشتش کشیده شدم. زود دستم رو از دستش کشیدم. با دیدن فرد روبه‌روم حس عجیبی بهم دست داد. به سمتش قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:
- با... بابا.
اهورا شوکه یک قدم به سمتم برداشت. با قدم‌های لرزونم بهش نزدیک شدم و خودم رو تو بغلش انداختم. بالاخره بعد این همه سال دوری برگشته بود.
اهورا: جان بابا! خوبی عزیزم؟
با چشم‌هایی که نفهمیدم کی خیس شده بود بهش نگاه کردم و تند‌تند سرم رو تکون دادم.
- خوبم بابا... چقدر دیر اومدی.
بابا لبخند تلخی میگه:
- منتظر فرشته کوچولوم بودم.
- ببخشید که دیر فهمیدم.
- عیبی نداره... .
بابا با دستش اشکم رو پاک کرد. از بغلش بیرون اومدم. چند ساعت از رفتن بقیه گذشته بود. کنار پدر و مادرم نشسته بودم. کلاوس بدون حرفی نشسته بود و با اخم به جای نامعلومی خیره بود. از صبح دلشوره عجیبی به جونم افتاده بود و تا الان هم ادامه داشت. همه‌ش منتظر یه اتفاق بد بودم، اصلاً دست خودم نبود. نمی‌دونستم چی‌کار کنم که آروم بشم. مامان که به حالت من شک کرده بود آروم پرسید:
- اتفاقی افتاده آسمین؟
لبخند زورکی زدم.
- نه مامان... چیزی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- پس چرا انقدر پریشونی؟
هم‌زمان با حرف مامان، کلاوس هم به ما نگاه کرد. بابا با تردید پرسید:
- حق با مادرته اتفاقی افتاده؟
- دلم خیلی شور می‌زنه.
مامان خواست چیزی بگه که صدای در اومد و بعد آنلا با قیافه پریشونی اومد تو.
- فرمانده... .
کلاوس از جاش بلند شد و با اخم پرسید:
- چی‌شده؟
آنلا با لکنت گفت:
- به... به مرزهای میروزین... حمله شد..‌. . تمام سربازهای مرزی کشته شدند!
با شنیدن حرفش دستم رو روی قلبم گذاشتم. می‌دونستم یه اتفاقی میفته. مامان نگران به سمتم اومد.
- خدای من... خوبی آسمین؟
- من خوبم مامان.
سعی کردم آروم باشم. من خیلی وقته منتظر این روز هستم، نباید از خودم ضعف نشون بدم، باید قوی باشم. نباید بقیه رو ناامید کنم. با صدای جدی گفتم:
- به فرمانده‌ها بگو بیان و نیروها رو آماده کن.
- اطاعت فرمانده.
مصمم به سمت مامان و بابا چرخیدم.
- من باید برم. لطفاً در نبود من فرماندهی میروزین رو شما به عهده بگیرید.
مامان نگران دستم رو گرفت:
- کجا می‌خوای بری؟
لبخند آرومی زدم.
- نگران نباشید. من موفق میشم. انتقام تمام این سال‌ها رو از تک‌تکشون می‌گیرم.
بابا لبخند زد و گفت:
- می‌دونم موفق میشی، مواظب خودت باش.
منم متقابل لبخندی زدم و با نگاهی طولانی از اتاق خارج شدم. کلاوس هم‌چنان اخم کرده بود کلافه بهش توپیدم.
- چرا همه‌ش اخم می‌کنی؟
بدون اینکه اخمش باز بشه میگه:
- تو نباید بیای، همین‌جا بمون. باشه؟
با جدیت گفتم:
- من این‌همه سختی نکشیدم که حالا بشینم و تماشا کنم! من باید خودم ابلیس رو نابود کنم.
اخمش از بین رفت و جاش رو به نگرانی داد.
- ابلیس‌ هم اینو می‌خواد. نباید پا تو تله‌ش بذاری. نیا!
- امکان نداره. چه تله باشه چه نباشه من میرم.
کلاوس با صدای بلندی گفت:
- چرا نمی‌فهمی؟ اگه بری ممکنه اتفاق بدی بیفته. من اجازه همچین کاری بهت نمیدم.
منم مثل خودش داد زدم:
- نه تو نمی‌فهمی! تو هم منو دست‌کم گرفتی. از این می‌ترسی که نتونم کنترلش کنم. آره؟ چون هنوز نیمه شیطانیم از بین نرفته می‌ترسی با ابلیس یکی بشم.
کلاوس متعجب بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
- چیه فکر کردی من نفهمم؟ نخیر خودم خیلی خوب می‌دونم چی‌کار کنم!
عصبی کنارش زدم و از راه‌رو خارج شدم. به سمت حیاط پشتی قصر رفتم. آنلا در حالی که سعی می‌کرد سربازها رو آروم کنه، به سمتم پاتند کرد و احترام گذاشت.
- فرمانده ما آماده‌ایم.
با اخم سری تکون دادم و به سمت سربازها قدم برداشتم. با صدای صدی گفتم:
- خواهش می‌کنم آروم باشید. شاید امروز نبرد سختی در پیش داشته باشیم یا حتی خیلی‌هامون نتونیم زنده پیش خانواده‌‌هامون برگردیم، اما من به عنوان فرمانده شما قول میدم کنار شما، دوشادوش شما بجنگم و تا زمانی که موفق نشدم، دست از جنگیدن نکشم. من دشمن رو شکست میدم و جهان و از شر موجوداتی که باعث غم و اندوه هستند، پاک می‌کنم.
سربازها با بالا شمشیرشون آوردن بلند گفتند:
- زنده باد الهه ابراهام. زنده باد بانو. زنده باد میروزین.
به سمت آنلا چرخیدم.
- آنلا با تعدادی از بهترین محافظ‌های دختر به قصر ابلیس نفوذ کنید و پادشاه و ملکه درایدها رو نجات بدید‌‌. افرادی اونجا هستند که کمکت می‌کنند.
آنلا با چشم گره پرسید:
- اما فرمانده وظیفه‌ی ما محافظت از شماست. نمی‌تونیم بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه تو باید بری. حالا که ابلیس شخصاً به میروزین حمله کرده قصرش بی‌دروپیکر مونده. باید از این موقعیت استفاده کنیم.
آنلا ناراضی اطاعت کرد و رفت. همین‌ که برگشتم با کلاوس چشم تو چشم شدم.
کلاوس: ریسک بزرگی کردی... نباید محافظ گارد ویژه رو می‌فرستادی!
ناخودآگاه گفتم:
- همین‌که تو کنارمی کافیه.
اول تعجب کرد اما بعد با لبخند محوی زمزمه کرد:
- تا آخر دنیا هم که بری کنارتم، دلیل زندگیم!
غرق دو گوی آتشین شدم، آرامش توی چشم‌هاش، بهم انگیزه مقابله با هر کسی رو میده. این‌بار بدون هیچ محدودیتی به چشم‌هاش خیره شدم. انگار با چشم‌هامون باهم دیگه حرف می‌زدیم.
کلاوس: بهتره بریم.
حرفش رو تائید کردم. آماده رفتن بودم که آنسا بدو خودش رو بهم رسوند.
- صبر کن آسمین.
متعجب بهش خیره شدم.
- اتفاقی افتاده؟
نفس زنان از لایه پارچه‌ای که دستش بود شمشیر طلایی رنگی به طرفم گرفت.
- این شمشیر پدرته. گفت بهت بدم، البته حالا دیگه مال توئه.
شمشیر رو گرفتم از قابش کشیدم. شمشیر طلایی رنگی که پایین دسته‌ی نقره‌ایش حروفی نوشته شده بود«من خود قدرتم!» متوجه منظورش نشدم. شمشیر رو داخل قابش برگردوندم.
- ممنونم.
آنسا با ترسی که نفهمیدم به‌خاطر چیه گفت:
- مواظب خودت باش. می‌خوای منم باهات بیام؟
با لبخند مهربونی دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
- نه. اینجا بمون. باید یکی باشه که در نبود من فرماندهی کنه.
آنسا: پس زنده برگرد و من رو به خاطر بدبینی‌هام بازخواست کن.
تک خنده‌ای کردم.
- باشه حتماً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با اشاره ادوارد همه سرجای خودشون منظم وایسادند. ثانیه‌ی بعد همه تو مرز میروزین منتظر حمله بودند. با نگاهی که نفرتم رو داد می‌زد به موجود روبه‌روم خیره شدم. با لبخند چندش آوری گفت:
- به‌به نوه‌ی گلم! خیلی وقته منتظرت هستم.
با پوزخند گفتم:
- بابابزرگ. آماده هستی با چشم‌های خودت نابودی قلمرو و حکومتت رو ببینی؟
خنده بلندی سر داد.
- ببین کی داره از نابودی قلمرو من حرف می‌زنه. دختر کوچولو انگار تو هنوز منو نشناختی.
بدون تغییر در لحنم گفتم:
- اوه! یادم نبود تو ارتشی از اهریمن‌ها داری.
با نگاه عصبانی که سعی در آروم جلوه دادن چهره‌ش داشت. حرفی نزد که ادامه دادم:
- اونم از نوع آتشینش! فکر کنم تو هنوز من رو نشناختی.
با نگاه بی‌تفاوتم به صورت عصبیش خیره شدم. با خنده‌ی چندشی گفت:
- درسته. من دست‌کم گرفته بودمت. ناسلامتی تو هم یه رگ شیطانی داری که اگه عقل داشتی، خوی شیطانیت رو از بین نمی‌بردی.
بدون واکنشی فقط نگاهش کردم. وقتی واکنشم رو دید با ابروهای بالا رفته چشم‌هاش رو ریز کرد و مرموز گفت:
- نه می‌بینم که واقعاً تغییر کردی. دیگه بهت برنمی‌خوره که یک شیطان خطابت کنند.
- چرا بخوره؟ مگه غیر از اینه که خودت‌ هم روزی فرشته بودی؟ همه شیطان‌ها بد نیستند. پس من خود واقعیم رو ترجیح میدم!
عصبی فریاد کشید:
- آتش قدرت‌مندتر از خاک و آب و هواست... . من راه خودم رو انتخاب کردم و پشیمون نیستم. باعث خوش‌حالیه که موجودات آسمانی رو نابود می‌کنم.
پوزخندی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- اون‌که بله. بر منکرش لعنت! اما همه شیطان‌ها کنار تو نمی‌مونند.
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟ تو یه فرشته‌ی بدون قدرت شیطانی و فرمان بردار من هستی.
دیگه وقتش بود. نباید بیشتر از این می‌گفتم، باید خودش با چشم‌هاش می‌دید. با اشاره به کلاوس دستور حمله صادر شد.
- حمله کنید‌!
ارتش ابلیس زود گارد گرفت و حمله کرد. تنها صدای شمشیر و فریاد بود که سکوت رو می‌شکست. با چشم دنبال کلاوس گشتم. با دیدنش بین ده اهریمن به سمتش رفتم. بین راه چندتا اهریمن جلوم رو گرفتند. خیس عرق شده بودم. بیشتر از ده دقیقه بود مشغول نبرد بودیم و بیشتر تلفات از جانب ما بود. ارتش ابلیس واقعاً قدرت‌مند بود باید راه بهتری پیدا می‌کردم؛ وگرنه حتماً تمام افرادمون قتل عام می‌شدند. آخرین اهریمن جلوم رو هم کشتم و به کلاوس نزدیک شدم. به‌خاطر صدای شمشیرها بلند گفتم:
- تعدادشون خیلی زیاده. باید یه کاری بکنیم.
کلاوس با اخم مثل خودم گفت:
- یه فکری دارم.
- چه فکری؟
- تو با یخ گیرشون بنداز، منم آتیش‌شون می‌زنم.
- باشه.
- آماده‌ای؟ یک...دو... سه. حالا!
با حرکت سریعی دستم رو از دو طرف به سمت زمین گرفتم و در عرض چند ثانیه کل سطح زمین یخ بست. ارتش ابلیس تا پایین زانو داخل یخ گیر افتاده بودند. با اشاره به ادوارد دستور عقب نشینی داد. افراد خودمون تند از منطقه یخی غیب شدند و تنها ابلیس و ارتشش باقی موندند. کلاوس با حرکت ماهرانه‌ای گلوله‌های آتشین به سمتشون پرتاب کرد. چندبار تکرار کرد. طولی نکشید که تنها عده کمی کنار ابلیس باقی موندند و بقیه خاکستر شدند. افرادم «هورای» بلندی سر دادند. لحظه‌ای نگاهم به ابلیس افتاد که یا لبخند مرموزی بهم خیره بود. خنده‌ی بلندی سر داد.
- هاهاها! خوب بود، اما نه به اندازه کافی.
متوجه حرفش نشدم. کلاوس با اخم «لعنتی» بلندی گفت.
- من این روباه پیر رو می‌شناسم. امکان نداره افرادش همین باشه.
- یعنی میگی این تازه اولشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- آره ارتش اصلی هنوز نرسیده.
با تعجب به ابلیس خیره شدم که ارتش سیاه رنگی که ده‌ها برابر افراد ما بودند پشت سر ابلیس ظاهر شدند. از بین ارتش، مرد میان‌سالی نزدیک ابلیس شد. از کله درخشانش فهمیدم مایکله. ابلیس رو به کلاوس گفت:
- از تو انتظار نداشتم پسر... .
کلاوس با صدای نسبتاً بلندی غرید:
- می‌دونستم یه جای کار می‌لنگه! امکان نداشت به همین راحتی بیایی.
ابلیس خنده هیستریکی کرد.
- گفتم که منو نشناختین!
عصبی بودم اما باید صبر می‌کردم. با صدای بلندی به افراد دستور حمله دادم.
- حمله کنید.
افراد بدون هیچ تعللی به سمت دشمن حمله کردند. با اینکه تعدادمون کم بود اما مقاومت کردیم. کلاوس با عصبانیت به هر کی می‌رسید درجا آتیشش میزد. چشمم به ابلیس افتاد که با یه حرکت بیشتر افرادمون رو می‌کشت! با قدم‌های بلند به سمتش رفتم و داد زدم:
- لوسیفر!
ابلیس برگشت و با نگاه عجیبی بهم چشم دوخت.
ابلیس: اوم... لوسیفر! خیلی وقته اسمم یادم رفته.
- تو خودت باعث از یاد رفتنت شدی.
عصبی داد زد:
- خالقی که هزاران سال پرستیدمش به خاطر یک مشت خاک من رو از خودش روند.
- کسی تو رو از خودش نرونده. تو خودت نافرمانی کردی.
- اوم نافرمانی. تو چرا از اون موجودات رقت‌انگیز دفاع می‌کنی؟
- چون این وظیفه‌ی منه. من آفریده شدم تا در برابر کسانی مثل تو، از مخلوقات خالقم دفاع کنم.
پوزخند صدا داری زد.
- زمانی تو هم مثل من میشی. همون خالقت بهت پشت می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین