جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,173 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همه یک‌صدا گفتند:
- بله قربان.
«خوبه‌»ای زیر لب گفتم و خطاب به فرمانده پرسیدم:
- چرا اینجا هیچ دختری نمی‌بینم؟
- اردوگاه زن‌ها جداست.
با اخم گفتم:
- از امروز به این پایگاه منتقل میشن. می‌خوام خودم شخصاً بهشون رسیدگی کنم!
فرمانده تند گفت:
- بله بانو. بهشون میگم طبقه بالا مستقر بشن.
- خوبه، فردا همین موقع میام.
فرمانده احترام گذاشت و سر پستش برگشت. کلاوس با لبخند گفت:
- سخنرانی خوبی کردی.
عصبی گفتم:
- از ترس رنگشون پریده بود. اگه بفهمم کی این سابقه‌ رو برام درست کرده، خودم خفه‌ش می‌کنم!
کلاوس دستی به صورتش کشید.
- ولی خوبه که ازت حساب می‌برند.
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- خوبه خودت میگی حساب!
خندید که متعجب گفتم:
- سرت به جایی خورده؟ چرا من هر چی میگم تو می‌خندی؟
- نه نخورده، حرفات برام شیرین‌اند.
اخم کردم.
- اون از اون بابام که هر وقت من رو می‌دید یه ریز می‌خندید، اینم از تو! قبلاً فقط اخمات رو می‌دیدم، الان هم که تا چشمم بهت میفته نیشت شل میشه. قضیه چیه؟
کلاوس بازم خندید.
- قضیه خودتی. دلیل خنده‌هام، این به بودنت بستگی داره.
با تعجب نگاهش می‌کردم. با زبون بی‌زبونی داشت می‌‌گفت دوستم داره! هول کرده گفتم:
- برم دیگه.
کلاوس باز هم خندید و شنلم رو به دستم داد.
- چرا هول می‌کنی دختر.
- نه بابا! هول نکردم.
زود ازش دور شدم و از اردوگاه بیرون اومدم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم بهش اعتراف کنم که دوستش دارم! شاید به زمان نیاز داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
در اتاقم رو باز کردم و پشت سرم بستمش. نفس عمیقی کشیدم. واسه منی که برای اولین بار همچین حسی داشتم خیلی گیج کننده بود. باورم نمیشه کلاوس همون پسر مغرور و اخموییِ که انقدر صادقانه میگه دوستم داره! من که همه فکر و ذکرم پی پیروزیمه اصلاً بهش فکر نمی‌کنم... . هوف! خدا ببین به کجا رسیدم که وسط اتاق وایسادم دارم به اعتراف کلاوس فکر می‌کنم! نمی‌دونم چرا کلافه بودم. باید کمی استراحت کنم... .
***
راوی
با لبخند رضایت بخشی دستور داد حمله رو صادر کرد. از خیلی وقت پیش منتظر این لحظه بود. حالا دیگه آسمین قدرتش رو بیدار کرده بود و چه بهتر که به میروزین بازگشته بود. با همان لبخندش گفت:
- فردا به گیروند حمله کنید. شما سه تا دیگه به میروزین برنگردید. اونا از خ*یانت شما کاملاً آگاه هستند.
سه مشاوری که توسط ماریا شناسایی شده بودند، سری تکون دادند. ابلیس از بازگشت آسمین بسیار راضی بود. بعد از سال‌ها می‌تونست کل جهان رو تحت سلطه خودش در بیاره، اما کی می‌دونست آسمین حالا کیه؟ کنار کی می‌مونه و کنار کی می‌جنگه. هیچ‌ک.س نمی‌دونه چی پیش میاد... .
***
آسمین
با حس نگاه خیره‌ی کسی لای پلکم رو باز کردم. با دیدن چشم‌هاش که تو چند سانتی صورتم بود، بی‌حرکت به چشمش خیره شدم. این، اینجا چی‌کار می‌کنه؟ بچه پررو! با یه حرکت از جام بلند شدم و نشستم. با خنده ناگهانیش چشم‌هام گرد شد! این بشر چشه؟ با اخم بهش خیره شدم.
- چته همه‌ش می‌خندی؟ اینجا چی‌کار می‌کردی؟
با این حرفم اخم کرد. پوف یادم نبود این بشر کلاً اخموست. بهم نزدیک‌تر شد و با همون حالتش گفت:
- دوست نداری بخندم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- نه!
دروغ گفتم ها! من از خدامه همه‌ش بخنده. آخه اینجوری خوشگل‌تر میشه.
- می‌دونستی دروغ‌گوی خوبی نیستی؟
بی‌خیال لب زدم:
- مهم نیست. واسه چی اومدی اتاقم؟ خجالت نمی‌کشی؟ شاید یکی لخته.
با لحن اغوا کننده‌ای زمزمه کرد:
- اگه اون یه نفر تو باشی مشکلی نیست!
عصبی بهش توپیدم:
- پاشو... پاشو برو بیرون. پسره بی‌چشم‌ و رو خجالت هم نمی‌کشه! انگار این در بی‌صاحب و گذاشتن واسه نمایش، نمی‌بینی قفله؟ برای چی اومدی؟
خونسرد گفت:
- اومدم تو رو ببینم. اصلاً دلم خواست. مشکلیه؟
- نه والا واسه من مشکلی نیست که... .
چشم غره‌ای بهش رفتم و جدی گفتم:
- معلومه که مشکله، دلتم نخواد، شاید من نخوام ببینمت.
با حالت مرموزی گفت:
- چرا نخواد. مهم اینه من دلم می‌خوادت.
ثانیه‌ای قفل چشم‌هاش شدم، این دو گوی آتشی بدجوری قلبم رو زیر و رو می‌کنه. تند از جام بلند شدم برم اما دقیقاً جلوی در ظاهر شد. کلافه به سمتش رفتم.
- میشه بری کنار.
لب زد:
- نه... چرا ازم فرار می‌کنی؟
بی‌حواس گفتم:
- نکنه خودت هم باورت شده دوستم داری؟ نگو که اصلاً من یکی باور نمی‌کنم! اصلاً با عقل جور در میاد اون پسره اخمو که همه‌ش زور می‌گفت یهو بیاد بگه من دوست دارم یا می‌خوامت... کشک! من یکی تو کتم نمیره.
با لبخند محوی از در فاصله گرفت.
- چرا نشه؟ مگه دوست داشتن شاخ و دم داره؟
با غیض لب زدم:
- برو کنار... الان وقتش نیست!
- نیازی نیست انکارش کنی.
با گفتن «به همین خیال باش.» کلافه به جای مورد نظرم تله پورت کردم. پسره‌ی پررو اومده تو اتاقم زل زده تو چشم‌هام میگه «چرا نشه؟!» رسماً این بشر سه تخته‌ست(همون یه تخت‌ش کمه). با دیدن مجسمه‌ی نصفه لبخند کجی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
حالا وقتش بود تا کاملش کنم. نزدیک مجسمه شدم. با تکون دادن دستم، بعد از چند ثانیه مجسمه دختری که با بال‌های یخیش روی سکوی سنگی وایساده بود نمایان شد. موهای بلند یخیش با لباس شیشه‌ای جلوه خاصی به مجسمه داده بود.
- بالاخره کامل شد.
با صدای نها که درست پشت سرم وایساده بود برگشتم. در حالی که چشم‌هاش اشکی بود به سمتم اومد.
- خیلی خوشگل شده.
لبخندی زدم و تو بغلم گرفتمش. آرامش خاصی ازش گرفتم. آرامش بغل مامان رو داشت.
- معلومه که خوشگله، شبیه خودته.
نها با لبخند قشنگی دستم رو گرفت و به سمت قسمتی از باغ که پر از گل‌های رز زیبا بود، برد. با نشستن کنار گل رزی که خشک شده بود، دستم رو رها کرد.
- این یکی هفته پیش خشک شد، وقتی شنیدم کلی ناراحت شدم.
با لبخند کنارش نشستم. ناخودآگاه دستم رو به سمت رز خشکیده بردم. با برخورد دستم به تیغه خشک شده‌ش انگشت اشاره‌م زخمی شد و سه قطره خون روی زمین چکید. نها نگران دستم رو گرفت.
- خوبی؟ چرا مواظب نیستی!
با همون لبخندم زمزمه کردم:
- چیزی نشد که... خوبم.
نها خواست چیزی بگه که چشم‌هاش بی‌حرکت موند، دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد اما صدایی خارج نمیشد. رد نگاهش رو دنبال کردم و به رز خشکیده رسیدم؛ چیزی رو که می‌دیدم اصلاً قابل باور نبود. چطور امکان داشت؟ همین چند لحظه قبل خشک بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها متعجب لب زد:
- آسمین توام داری می‌بینی؟! رز... رز داره ترمیم میشه!
منم مثل خودش لب زدم:
- آره... مثل روز اولش شده!
با دقت بیشتری به گل‌ رز که حالا برگ‌های خشک شده‌ جاش رو به برگ‌های سبز و مقاوم می‌داد، خیره شدم. تمام برگ‌های خشک از بین رفت و برگ‌های تازه جاش رو پر کرد. سه‌تا گل رز باز شد و رزهای سرخ رنگی، به رنگ خون باز شد. درست مثل همون سه قطره خونی که از دستم امده بود. با صدای نها هم نتونستم چشم از گل رز بردارم.
- آسمین... فکر کنم خون تو شفابخشه.
- شاید حق باتوست. خودم هم موندم چرا رزها هم‌رنگ خونمه!
نها با خنده گفت:
- خب معلومه دیگه. برای اینکه از خونت دوباره از اول جونه زد. یه‌جورایی تو زنده‌ش کردی!
زمرمه کردم:
- یعنی من یه گیاه مرده رو به زندگی برگردوندم؟!
***
نها با ذوق ماجرای دیروز رو برای بقیه تعریف می‌کرد، اما تمام حواس من پی خوابی که دیشب دیدم، بود. البته که خواب نبود کاملاً واقعی بود. من کنار اهورا، مادرم و هیراد جایی که همیشه اهورا رو می‌دیدم بودیم. منو هیراد تو رودخونه دنبال ماهی‌های قرمز بودیم. وقتی بچه بودیم همیشه می‌رفتیم اونجا. کلافه سری تکون دادم. با به یاد آوردن موضوعی از جام پریدم. همه متعجب بهم خیره شدن. آکان با چشم و ابرو پرسید:
- چت شد؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
عادی جواب دادم:
- امروز تمرین دارم، دیگه وقتشه برم.
هم‌زمان با این حرفم کلاوس از جاش بلند شد و گفت:
- منم میام.
سری تکون دادم و زود بیرون اومدم، نگاه خیره سامر و از اون بدتر نگاه اخم آلود کلاوس اذیتم می‌کرد. معلوم نیست چشونه. تا رسیدن به اردوگاه هیچ کدوم حرفی نزدیم. فرمانده با دیدن ما به سمتمون اومد و احترام گذاشت.
- خوش آمدین .
عادی جواب دادم اما کلاوس تنها سری تکون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- مرسی، دخترها رو آوردین؟
- بله.
چرخید و با صدای رسایی اسم یکی از دخترها رو صدا زد. چند دقیقه طول کشید که حدود دویست تا دختر به صف شدن. با دیدن دخترها که لباس رزمی مشکی به تن داشتن لبخند محوی زدم، فرمانده به سمتشون چرخید.
- ایشون شاهزاده آسمین هستند.
بدون اینکه واکنشی نشون بدن دستشون رو روی سی*ن*ه‌شون گذاشتن و خم شدن.
- زنده باد شازاده.
با لبخند اشاره کردم«آزاداند».
- فرمانده شما می‌تونید برید.
فرمانده احترام گذاشت و رفت. با جدیت به سمتشون رفتم.
- از امروز من شخصاً با شما تمرین می‌کنم، شما صرفاً به عنوان محافظ و افراد من محسوب می‌شید. دلم می‌خواد در زمان تمرین تنها به چشم یک دوست بهم نگاه کنید و راحت باشید. در ضمن من هیچ آسیبی به کسی نمی‌رسونم.
با تموم شدن حرفم نفس عمیقی کشیدم. با صدای دختری بهش چشم دوختم.
- کی گفته ما از شما می‌ترسیم بانو؟ اصلاً همچین فکری نکنید ما به عنوان محافظان شما همیشه آماده هستیم.
لبخند رضایت بخشی زدم و به طرفش که تو ردیف سوم وایساده بود، رفتم.
- اسمت چیه؟
با لبخند گشادی جواب داد:
- آنِلا هستم بانو.
قیافه شیطونش خبر از شیطنتش می‌داد. موهای مشکی با صورت گرد گندمی، لب‌های صورتی قلوه‌ و چشم‌های کشیده‌ی طوسی داشت.
- خوبه آنلا، می‌خوای باهم مبارزه کنیم؟
با شک گفت:
- می‌تونم؟
کج خندی زدم.
- چرا که نه. حتماً.
با لبخند دنبالم اومد. همه به صورت دایره عقب ایستادند. کلاوس با لبخند محوی نظاره‌گر بود و نگاهش رو زوم می‌کرد. ای‌کاش می‌رفت. آنلا با برداشتن شمشیر گارد گرفت و آماده حمله بود. شمشیر یخی خودم رو تو دستم جابه‌جا کردم، با شماره سه حمله کردیم. آنلا با حرکت سریعی به پشت چرخید و شمشیرش رو به سمت گردنم گرفت که خیلی سریع جاخالی دادم. آنلا متعجب دوباره به سمتم حمله کرد که باز هم جاخالی دادم، چند بار تکرار کردم. بعد با یه حرکت، دستش رو که شمشیر گرفته بود، گرفتم. پشت سرش ایستادم و شمشیرم رو روی گردنش گذاشتم. همه متعجب بهم نگاه می‌کردن. انگار انتظار نداشتند این‌بار من حمله کنم. دست آنلا رو ول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بدون واکنش خاصی گفتم:
- حرکت فابل پیش بینی شده.
روبه آنلا ادامه دادم:
- تو هر بار حرکت قبلی رو تکرار می‌کردی و این باعث شد شکست بخوری چون من می‌دونستم حرکتت چیه، راحت تونستم شکستت بدم. البته که من هر بار جاخالی می‌دادم منتظر بودم با یک ترفند دیگه بهم حمله کنی، اما تو هر بار با یک حرکت بهم حمله می‌کردی. وقتی حریفت بهت حمله نمی‌کنه به این دلیل نیست که بلد نیست مبارزه کنه، بلکه تمام حرکاتت رو زیر نظر گرفته و با چند بار حمله از طرف تو همه حرکتت رو حفظ میشه.
آنلا با حیرت پرسید:
- یعنی می‌گید حمله نکنیم؟
- نه! منظورم اینه به حریفت اجازه نده حرکتت رو حدس بزنه.
- یعنی حرکت غیرقابل‌ پیش‌بینی؟
- دقیقاً.
آنلا با احترام خم شد و با صدای بلندی گفت:
- گوش به فرمان هستم.
بقیه هم تکرار کردند. لبخندی زدم و شروع به آموزش کردم. البته خودشون بلد بودن، صرفاً برای پیشرفت‌شون آموزش می‌بینند.
***
سه روز بعد
آنسا با اخم بهم خیره بود. ایلیا بعد اینکه نقشه‌ رو توضیح داده بود، روی میز نشسته بود و منتظر تائید من بود. از جام بلند شدم.
- منم موافقم، فقط به نظرم نصف ارتش رو با خودتون ببرید.
ایلیا: فرماندهان هلیوس و هامون، با من به گیروند میان. بقیه هم تو میروزین می‌مونید. باز هم تکرار می‌کنم، در زمانی که من نیستم آسمین و کلاوس عهده‌دار میروزین و کل سرزمین هستند، فهمیدید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بعضی‌ها با وجود نارضایتی گفتند:
- بله پادشاه.
آنسا با همون اخمش از جاش بلند شد و رفت؛ این یعنی راضی نبود. با احترام کوتاهی از تالار خارج شدم. به سرعت به سمت اردوگاه می‌رفتم که دستم کشیده شد. برگشتم و با دیدن کلاوس اخمی کردم.
- دستم رو ول کن.
با اخم بدتری گفت:
- چرا حرف بقیه برات مهمه، چرا بی‌خیال نمیشی؟
- مهم نیست، اما از این بدبینی‌هاشون خسته شدم.
اخمش از بین رفت و بهم نزدیک شد. دستم رو تو دستش فشرد.
- می‌خوای همه‌شون رو بکشم تا دیگه ناراحتت نکنند؟
با چشم‌های گرد بهش زل زدم. این بشر رسماً روانیه. یعنی چی بکشم؟ مگه کشکه؟!
- تو رسماً دیوونه شدی!
- مگه بده دیوونه تو بودن؟
نگاهم رو ازش دزدیدم و تند دستم رو از دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم و در همون حین هول زده گفتم:
- من... من دیرم شده... بعداً می‌بینمت.
صدای خنده‌ش که قاطی حرفش شد رو راحت میشد فهمید.
- کارت تموم شد بیا باغ، همه اونجاییم.
بدون اینکه جواب بدم زود تو راه‌روی سمت راست پیچیدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و فشار دادم‌. زیر لب زمزمه کردم:
- یه‌کم آروم. چه‌خبرته؟ داری من رو لو میدی ها... . فقط کمی صبر کن.
***
کلاوس
به رفتنش چشم دوختم تا اینکه کامل از دیدم محو شد. این دختر با من چی‌کار کرده بود؟ راهم رو به سمت باغ کج کردم. آکان از قبل گفته بود بریم اونجا. معلوم نیست چی تو کله‌ش هست... . حدود دو ساعت بعد آسمین همراه دختری امد. دختره تعظیمی کرد و کنار آسمین نشست. ماریا کنجکاو پرسید:
- آسمین معرفی نمی‌کنی؟
آسمین بدون تغیر حالتی جواب داد:
- آنلا، دوستمه.
دختری که آنلا معرفی شده بود، لبخندی زد. ماریا با خوش‌رویی همه رو بهش معرفی کرد ولی درست زمانی که به من رسید با خنده گفت:
- ایشون هم داداش من، کلاوس بدعنق هستند.
با اخم نگاهش کردم که با صدای آشنایی بهش چشم دوختم.
- این رو موافقم!
آسمین بدون واکنشی دستش رو انداخت دور گردن آکان و ادامه داد:
- مگه نه آکان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آکان زیر چشمی بهم نگاه کرد و وقتی اخمم رو دید با لکنت "نه" بلندی گفت و دست آسمین رو از گردنش باز کرد. این کارش باعث شد همه چند ثانیه شوکه بشن. با خنده‌ی آسمین منم لبخند محوی زدم.
آسمین: خدا لعنتت کنه آکان، چرا ترسیدی؟
صدای خنده همه قاطی شده بود اما آسمین با لبخند محوی مثل خودم بهم نگاه می‌کرد. آکان که از بابت من خیالش راحت شده بود، دستش رو روی شونه آسمین گذاشت.
- گفتم الانه که بمیرم. خب باید هم بترسم، آره موافقم.
هیراد که درست کنار آکان نشسته بود، با اخم ساختگی از شونه آکان گرفت و کشید به سمت خودش که باعث شد دستش از روی شونه آسمین بیفته.
- خجالت بکش مرد گنده. ناسلامتی داداشش اینجاست‌ ها.
آکان بی‌خیال گفت:
- خجالت چیه داداش، یه ترسه که اونم از یکی دیگه دارم، نه از تو.
هیراد نگاه تیزی بهم انداخت. آکان با خنده روی شونه هیراد زد، که بدتر اخم کرد.
آکان: راستی آسمین شنیدم خونت شفابخشه؟
آسمین با حواس‌پرتی گفت:
- آره... مرده رو زنده می‌کنه!
آکان با خنده ادامه داد:
- ایول! پس باید یه شیشه از خونت رو بکشم.
آسمین باز هم با حواس‌پرتی جواب داد:
- باشه.
آکان که متوجه حواس‌پرتی آسمین شده بود، در حالی که دستش رو جلو چشمش تکون میده میگه:
- کجایی؟ حواست هست چی گفتم؟
- آره، همین‌جا.
ماریا با شک پرسید:
- یعنی تو حاضری یه شیشه از خونت رو به آکان بدی؟
آسمین اخم کرد.
- کی این؟ عمراً.
آکان: ولی تو گفتی باشه.
با این حرف آکان آسمین هول کرده گفت:
- شاید حواسم نبوده. ولش کنید حالا.
ماریا مشکوک بهم نگاه کرد بعد به آسمین خیره شد. میاکا با خوش‌حالی گفت:
- این رو ولش کنید دیگه. راستی آسمین، کی با ابلیس وارد جنگ می‌شیم؟
آسمین جدی جواب داد:
- به زودی. فعلاً پادشاه دارن آماده میشن، تا آماده سازی ارتش اصلی هم یک روز طول می‌کشه. چطور مگه؟
میاکا غمگین گفت:
- دلم می‌خواد منم تو جنگ شرکت کنم.
آسمین: مگه تو بلدی مبارزه کنی؟
- آره، وقتی بچه بودم آموزش دیدم؛ البته پدرم یادم داده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
***
آسمین
با لبخند دست میاکا رو گرفتم. با اطمینان کامل گفتم:
- بهت قول داده بودم برشون گردونم، سر قولم می‌مونم.
میاکا با چشم‌های نیمه اشکی لب زد:
- ممنونم. آسمین من خواهر ندارم اما تو برام فراتر از خواهری.
نها با اخم ساختگی گفت:
- نخیر مال خودمه، به کسی نمی‌دمش!
آکان آروم گفت:
- مال تو هم نیست. مال یکی دیگه‌ست.
نها با جیغ به سمت آکان رفت و گوشش رو گرفت‌.
- چی گفتی هان؟ بازم بگو.
آکان با خنده میگه:
- آخ گوشم... شوخی کردم. مال خودت اصلاً.
نها: آهان حالا درست شد.
همین که نها گوشش رو ول کرد، زیر لب گفت:
- دختر گند اخلاق، کی میاد تو رو بگیره!
ماریا با خنده میگه:
- کی میاد زن تو بشه.
آکان: تو.
ماریا که کنار کلاوس نشسته بود که میشد کنار آنلا، به سمت آکان اومد که وسط راه گرفتمش.
- چی‌کار می‌کنید؟ اِه بسه دیگه.
ماریا با حرص گفت:
- نه بذار ببینم حرف حسابش چیه.
آکان بی‌خیال گفت:
- هیچی. خدا راضی من و تو راضی، گور بابای ناراضی.
با این حرف آکان همه خندیدیم. وسط خنده احساس کردم بازوی راستم داره می‌سوزه. تند دست ماریا رو رها کردم و دستم رو روی بازوم گذاشتم، سوزش بیش از حدش باعث شد «آخی» بگم. تا بیام موقعیت رو درک کنم سامر با نگرانی به سمتم اومد.
- وای آسمین چی شد؟
ماریا نگران گفت:
- چی‌ شده؟ یه چیزی بگو.
همین که خواستم حرفی بزنم کلاوس سامر رو کنار زد و جلوم نشست.
- بازوت می‌سوزه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین