- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
همه یکصدا گفتند:
- بله قربان.
«خوبه»ای زیر لب گفتم و خطاب به فرمانده پرسیدم:
- چرا اینجا هیچ دختری نمیبینم؟
- اردوگاه زنها جداست.
با اخم گفتم:
- از امروز به این پایگاه منتقل میشن. میخوام خودم شخصاً بهشون رسیدگی کنم!
فرمانده تند گفت:
- بله بانو. بهشون میگم طبقه بالا مستقر بشن.
- خوبه، فردا همین موقع میام.
فرمانده احترام گذاشت و سر پستش برگشت. کلاوس با لبخند گفت:
- سخنرانی خوبی کردی.
عصبی گفتم:
- از ترس رنگشون پریده بود. اگه بفهمم کی این سابقه رو برام درست کرده، خودم خفهش میکنم!
کلاوس دستی به صورتش کشید.
- ولی خوبه که ازت حساب میبرند.
چشم غرهای بهش رفتم.
- خوبه خودت میگی حساب!
خندید که متعجب گفتم:
- سرت به جایی خورده؟ چرا من هر چی میگم تو میخندی؟
- نه نخورده، حرفات برام شیریناند.
اخم کردم.
- اون از اون بابام که هر وقت من رو میدید یه ریز میخندید، اینم از تو! قبلاً فقط اخمات رو میدیدم، الان هم که تا چشمم بهت میفته نیشت شل میشه. قضیه چیه؟
کلاوس بازم خندید.
- قضیه خودتی. دلیل خندههام، این به بودنت بستگی داره.
با تعجب نگاهش میکردم. با زبون بیزبونی داشت میگفت دوستم داره! هول کرده گفتم:
- برم دیگه.
کلاوس باز هم خندید و شنلم رو به دستم داد.
- چرا هول میکنی دختر.
- نه بابا! هول نکردم.
زود ازش دور شدم و از اردوگاه بیرون اومدم. نمیدونم چرا نمیخواستم بهش اعتراف کنم که دوستش دارم! شاید به زمان نیاز داشتم.
- بله قربان.
«خوبه»ای زیر لب گفتم و خطاب به فرمانده پرسیدم:
- چرا اینجا هیچ دختری نمیبینم؟
- اردوگاه زنها جداست.
با اخم گفتم:
- از امروز به این پایگاه منتقل میشن. میخوام خودم شخصاً بهشون رسیدگی کنم!
فرمانده تند گفت:
- بله بانو. بهشون میگم طبقه بالا مستقر بشن.
- خوبه، فردا همین موقع میام.
فرمانده احترام گذاشت و سر پستش برگشت. کلاوس با لبخند گفت:
- سخنرانی خوبی کردی.
عصبی گفتم:
- از ترس رنگشون پریده بود. اگه بفهمم کی این سابقه رو برام درست کرده، خودم خفهش میکنم!
کلاوس دستی به صورتش کشید.
- ولی خوبه که ازت حساب میبرند.
چشم غرهای بهش رفتم.
- خوبه خودت میگی حساب!
خندید که متعجب گفتم:
- سرت به جایی خورده؟ چرا من هر چی میگم تو میخندی؟
- نه نخورده، حرفات برام شیریناند.
اخم کردم.
- اون از اون بابام که هر وقت من رو میدید یه ریز میخندید، اینم از تو! قبلاً فقط اخمات رو میدیدم، الان هم که تا چشمم بهت میفته نیشت شل میشه. قضیه چیه؟
کلاوس بازم خندید.
- قضیه خودتی. دلیل خندههام، این به بودنت بستگی داره.
با تعجب نگاهش میکردم. با زبون بیزبونی داشت میگفت دوستم داره! هول کرده گفتم:
- برم دیگه.
کلاوس باز هم خندید و شنلم رو به دستم داد.
- چرا هول میکنی دختر.
- نه بابا! هول نکردم.
زود ازش دور شدم و از اردوگاه بیرون اومدم. نمیدونم چرا نمیخواستم بهش اعتراف کنم که دوستش دارم! شاید به زمان نیاز داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: