جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,173 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
برگشتم سمتش.
- مشکل من بودم که اونم مطمئن شدی، پس حله دیگه؟
سری تکون داد، به طرف سامر رفتم. آکان از خنده قرمز شده بود، هر لحظه ممکن بود از خنده بترکه.
- بریم تو، باید حرف بزنیم.
منتظر نموندم و به سمت کلبه رفتم. در رو باز کردم و وارد شدم. نها هم‌چنان دستم رو گرفته بود. روی مبل دو نفره نشستم، آکان اومد تو همین که نشست روی مبل زد زیر خنده، انگار جلوی بقیه خیلی سعی کرده بود خودش رو کنترل کنه. نها متعجب گفت:
- این چشه؟ چرا این‌جوری می‌کنه؟
با خنده آکان منم خنده‌م گرفت. آکان بریده‌بریده گفت:
- وای! آسمین خوب... شد... این خواهرت... سورن رو ازت... جدا کرد... وگرنه کلاوس... .
دیگه نتونست ادامه بده. نها که فهمیده بود موضوع چیه، ریز خندید و گفت:
- اتفاقاً منم دیدم اوضاع قمر در عقربه سورن رو جداش کردم.
آکان با خنده گفت:
- خوب کردی، آخه کلاوس تو این مسائل کنترلی روی خودش نداره.
همین که حرفش تموم شد بقیه هم اومدن تو. جدی رو به سامر پرسیدم:
- تو چرا نگفته بودی شاهزاده‌ی روباه‌ها هستی؟
سامر بی‌تفاوت جواب داد:
- چون خیلی وقته دیگه راهم رو از اونا جدا کردم.
- ولی باید پیش پدرت برگردی.
اینو کلاوس با جدیت گفت.
سامر: چرا؟
- ابلیس نقشه داره به اونجا هم حمله کنه، درست مثل سرزمین درایدها.
میاکا ناراحت با انگشت‌هاش بازی کرد. ماریا که کنارش نشسته بود دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. سامر با اخم پرسید:
- تو از کجا می‌دونی؟
حالا تصور کنید واکنش کلاوس چی بود؟ با اخم بدتری گفت:
- به تو ربطی نداره!
آکان ریزریز داشت می‌خندید. سورن هم که خنده‌ش گرفته بود. تعجب کردم سورن که به خون کلاوس تشنه بود چرا یهو تغییر کرد؟ ولش کن بابا، حتماً یه دلیلی داره! برای عوض کردن فضا از جام بلند شدم.
- من برم حاضر بشم.
آکان با خنده پرسید:
- نها خانم، شما نمی‌خوایی دست آسمین ر ول کنی؟
نها بیشتر بهم چسبید، با اخم جواب داد:
- نه. هنوز دل‌تنگیم رفع نشده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همه به‌ جز کلاوس و سامر خنده‌شون گرفته بود. معلوم نیست دردشون چیه!
- دردشون تویی خنگ!
- نه بابا، چرا من نفهمیدم؟
- چون خنگی!
- ساکت دیگه.
ماریا با خنده گفت:
- معلومه خیلی دوسش داری.
نها سری تکون داد.
- بیشتر از خیلی!
به چشم‌هاش نگاهی کردم. منم زیاد دوسش داشتم؛ تا قبل ورود کلاوس به زندگیم، نها و هیراد تنها کسانی بودن که کنارم بودن و درکم می‌کردن.
- نه اندازه من.
آکان خندید و گفت:
- هر کی ندونه فکر می‌کنه عاشق هم‌اند!
نگاهی به کلاوس انداخت ادامه داد.
- یاد بگیر.
کلاوس چنان اَخمی کرد که آکان از جاش بلند شدو با گفتن «میرم هوا بخورم.» فلنگ رو بست! انگار خوب کلاوس می‌شناخت. با خنده خطاب به ماریا گفتم:
- مواظب اوضاع باش، اگه خطری حس کردی آژیر بکش.
ماریا که منظورم رو گرفته بود سری تکون داد. به همراه نها به اتاق بالایی رفتیم. از قبل بهش گفته بودم زره‌‌م بیاره. جلو آینه وایسادم و به خودم دقیق شدم. پیراهن قرمز تا یه‌ وجب پایین باسن، با شلوار تنگ قرمز پوشیده بودم. روی سی*ن*ه تا کمرم با زره طلایی رنگ، که روی آستین‌های پیرهن هم از همان جنس بود، پوشانده بود. روی کمرم با کمربندی از جنس طلا که روش الماس قرمز رنگی داشت کامل می‌شد. شنل قرمزش هم روی شونه‌م انداختم. کلاً لباسم قرمز بود موهای آبیم با لباسم هم‌خونی عجیبی داشت؛ البته وقتی رنگش کامل بشه بیشتر بهم میان! خم شدم تا بند چکمه‌هام رو محکم کنم. با صدای در به خودم آمدم. وقتی مطمئن شدم، صاف وایسادم. در باز شد و میاکا اومد تو. از حالت چشم‌هاش معلوم بود ناراحته.
- چقدر بهت میاد آسمین.
لبخند کجی زدم.
- آره، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بهش نیاز داشته باشم.
- خوبه تو لباس داری. من موندم با این لباس‌ها چی‌کار کنم!
نگاهی به لباسش انداختم لباس پرنسسی بلندی تنش بود. موهاش هم آزاد روی شونه‌ش ریخته بود.
- نگران نباش! رسیدیم خودم بهت لباس مناسب میدم.
میاکا تشکری کرد و گفت:
- همه آماد‌ه‌اند.
باهم از اتاق خارج شدیم.
***
بچه‌ها با دیدن من هنگ کرده بودند. حتی کلاوس هم با تعجب نگاهم می‌کرد. همین که به خودش اومد نزدیکم شد و پرسید:
- آسمین چی تو فکرته؟
جدی جواب دادم:
- می‌خوام همه خود واقعیم رو ببینند.
به چشم‌هاش نگاه کردم و ادامه دادم:
- حتی اگه تحقیرم کنند یا با نگاهشون بهم بگن که من کیم؛ می‌خوام خودم باشم.
کلاوس با اخم نگاهم کرد.
- خوبه! انگار حرف‌های اهورا روت تاثیر گذاشته.
جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- اون اخمت دیگه چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
لبخندی زد و آروم گفت:
- لازم بود.
چشم غره‌ای بهش رفتم و از کنارش گذشتم. آکان که سر و کله‌ش پیدا شده بود، گفت:
- خب بریم؟
به سورن نگاهی کردم که سرش رو تکون داد. ماریا با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:
- پس پورتال رو باز کنم؟
من و آکان خواستیم بگیم نه، که سامر تند گفت:
- نه، نه تله پورت می‌کنیم!
آکان با صدای بلندی خندید.
- پس بگو، تو از کجا سر در آوردی؟
سامر با دلخوری گفت:
- وسط یه مشت موجودات چندش آور، خدا می‌دونه با چه بدبختی فرار کردم.
آکان روی مبل افتاد. منم خنده‌م گرفته بود. بیچاره وسط مزدورهای ابلیس گیر افتاده بود. آکان بریده گفت:
- دیدی... دیدی گفتم من و آسمین دوبار تجربه کردیم. وضع تو که بدتر... از ما بوده... .
ماریا ناراحت سرش رو پایین انداخت.
- ببخشید! نمی‌دونم چرا همه‌ش این‌جوری میشه!
سورن با خنده گفت:
- به خاطر پدرته.
با چشم گرد به سورن نگاه کردم که به کلاوس اشاره کرد. آهانی گفتم و به سمت ماریا رفتم.
- ناراحت نباش عزیزم، حالا یکی دیگه هم هست که مثل خودمه.
ماریا خندید.
- ای ناقلا، ولی منم زود کنترلش می‌کنم.
- آفرین، خب بریم؟
کلاوس نزدیک شدو گفت:
- همه نمیشه باهم بریم، باید سه گروه بشیم.
سورن حرفش رو تأیید کرد، بازوی سامر و میاکا رو گرفت و غیب شد. نها هم دست ماریا رو با آکان گرفت با یه چشمک بهم غیب شد. و این‌جاست که میگن گاوت زایید! من موندم و این اخمو.
- خب من موندم و تو!
- خب بهتره ما هم بریم.
نزدیکم شد و دستم رو گرفت با اخم نگاهش کردم که گفت:
- بهتره صدات در نیاد.
- دستم رو ول کن. من می‌تونم خودم برم.
با لبخند مرموزی گفت:
- و اگه نکنم؟
باز اون حس لعنتی! انگار من نباید با این بشر تنها باشم.
- هر جور راحتی.
لبخند پیروزمندانه‌ای زد و ما هم غیب شدیم. از تعجب چشم‌هام گرد شد. اینجا که اتاق منه!
- تو... تو از کجا... .
تو یه حرکت من رو به دیوار چسبوند. یه دستش پشت سرم بود. خواستم از بغلش بیرون بیام که اون یکی دستش رو هم کنار گوشم گذاشت.
- همیشه اینجا بودم، وقتی که عصبی می‌شدی و می‌زدی یه چیزی رو می‌شکوندی، یا حتی وقتی برمی‌گشتی پشت سرت رو نگاه کنی تا ببینی کسی هست یا نه. من همیشه کنارت بودم تو حسش می‌کردی ولی نمی‌دیدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با اخم گفتم:
- پس تو بودی! همیشه حس می‌کردم یکی کنارمه ولی هیچی نمی‌دیدم.
خنده دلنشینی کرد.
- آره، مگه میشد یه روزم بدون دیدنت بگذره!
- میشه بذاری من برم؟
سرش رو نزدیک صورتم آورد.
- گفتم که جات همین جاست.
- نخیر نیست. این رو بفهم!
از بغلش بیرون اومدم. البته اگه خودش نمی‌خواست حالا حالاها اونجا می‌موندم. من موندم این کوه غررور چش شده! در اتاقم رو باز کردم و خارج شدم. کلاوس هم پشت سرم اومد. یعنی تمام این سال‌ها کنارم بود؟ خیلی سخته این زندگی. یعنی چی میشه؟ ما پیروز می‌شیم؟ باید پیروز بشیم نباید دوباره ابلیس پیروز بشه! هر قدمی که برمی‌داشتم بیشتر مصمم می‌شدم. من می‌تونم! دیگه اون دختر گذشته نیستم، من خود قدرت‌ هستم. همون جور که بابا گفت. با صدای سرباز به خودم اومدم.
- خوش آمدین شاهدخت.
از سر و روی سرباز ترسو میشد فهمید. یعنی من اون‌قدر ترسناک بودم؟ نه این‌طور نیست. من بهشون ثابت می‌کنم که خطری ندارم. نباید بذارم ازم بترسند.
- در رو باز کن!
- چشم.
در باز شد. با اخم و جدی قدمی برداشتم. بدون نگاه کردن به مقامات به راهم ادامه دادم. درست جلوی ایلیا وایسادم. با گفتن «زنده باد پادشاه» دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم، ولی سرم ر خم نکردم. این تو کار من نبود. ایلیا با لبخندی که ازش بعید بود از روی تخت بلند شد. به سمتم اومد و درست تو یه قدمی من وایساد.
- خوشحالم که سالم می‌بینمت!
جدی گفتم:
- ممنون سرورم.
ایلیا لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- خوبه. این تغییرت رو دوست دارم.
لبخند کجی زدم.
- شما لطف دارین پدر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ایلیا از تعجب هنگ کرده بود. معلومه اصلاً توقع این حرفم رو نداشت. قبلاً باهاش لج می‌کردم و اصلاً حواسم نبود این همه سال ایلیا چقدر مواظبم بوده، درست مثل یه پدر. صدای هلیوس که پر از تمسخر بود، گفت:
- خوش‌حالم که می‌بینمتون شاه‌دخت، اگه می‌دونستم زمین باعث تغییر رفتارتون میشه، زودتر می‌گفتم برین اونجا.
به سمتش رگشتم. با چشم‌های یخم بهش نگاه کردم .پوزخندی زدم و گفتم:
- شاید یه چیز دیگه باعث شده تغییر کنم، مثلاً پیدا کردن خود واقعیم!
هلیوس با چشم‌هایی که ترسیده بود، هیچی نگفت. با صدای بلندی گفتم:
- کسی نظری انتقادی در موردم نداره؟
صدای از کسی در نیومد. منم همین رو می‌خواستم. با صدای خنده ریزی به جمعیت نگاه کردم. آکان باز خنده‌ش گرفته بود. این بشر هم زیادی می‌خندید.
- بهتره استراحت کنی. فردا حرف می‌زنیم.
- حتماً، چند تا اتاق برای بقیه می‌دید؟
ایلیا سری تکون میده.
- به خدمتکارها می‌سپارم.
- راستی هیراد کجاست؟
- رفته به ارتش بسپره آماده باشن، میاد.
- پس من میرم پیش مادر.
- باشه.
سامر به همراه سورن به اتاق سورن رفتند. کلاوس هم پیش ایلیا موند. اینا زیادی مشکوک می‌زنند. بقیه هم همراه من برای احترام به مادرم اومدن. آکان اومد کنارم.
- آسمین، این مقامات ازت خوب حساب می‌برن ها... .
نها با خنده گفت:
- آخه حال همه‌شون رو گرفته، به‌خصوص هلیوس!
میاکا با گیجی گفت:
- قیافه چندتاشون برام خیلی آشنا بود. نمی‌‌دونم کجا دیدمشون.
با اخم پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره‌ آره!
- یه‌کم بیشتر فکر کن، ممکنه جاسوس باشند.
ماریا با اخم گفت:
- من چند بار یواشکی وقتی اومدن پیش ابلیس دیدمشون.
جدی گفتم:
- فعلاً صداش رو در نیارید. بذارید برگردن به قصر ابلیس! بهتره اونم بفهمه من برگشتم.
ماریا سری تکون داد. در زدم و وارد اتاق مادرم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
مامان با دیدنم از جاش بلند شد‌ و به طرفم اومد.
- آسمینم، خوبی مادر؟
محکم بغلش کردم.
- خوبم مامان، تو خوبی؟
مامان در حالی اشک‌هاش رو پاک می‌کنه، میگه:
- فدات بشم، خوبم عزیزم.
مامان روی تخت نشست. دستم رو تو دستش محکم گرفته بود. با سر به بچه‌ها اشاره کردم. میاکا به سمت من اومد و کنار تخت مامانم نشست.
- آسمین با داشتن شما خیلی خوشبخته.
مامان با لبخند به میاکا نگاه کرد؛ بعد دستش رو انداخت روی شونه‌ش و محکم به خودش چسبوند. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم، میاکا بی‌صدا گریه می‌کرد. اون‌قدر محو تماشای صحنه بودم که متوجه باز شدن در نشدم، صدای آشنایی از پشت سرم گفت:
- آسمین!
از جام بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم. چشم‌های عسلیش با دیدنم درخشید. با دلتنگی نگاهش کردم. لبخندی زد. دست‌هاش رو باز کرد؛ بدون معطلی به طرفش رفتم و خودم رو تو بغلش انداختم. دست‌هاش رو محکم دور کمرم حلقه کرد.
هیراد: خیلی نگرانت بودم.
در حالی که اشک روی گونه‌م رو پاک می‌کردم ازش جدا شدم.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
هیراد لبخندی زد و خم شد پیشونی‌م رو بوسید.
- فدای اون دلتنگیت بشم، خواهر خودمی دیگه.
نها با اخم اومد سمتمون و گفت:
- پس من چی؟
هیراد خندید و نها رو هم تو بغلش گرفت. خیلی خوشحال بودم که هیراد برادرمه. واقعاً از داشتنش سپاس‌گزار بودم. آکان از جاش بلند شد و به طرف ما اومد‌.
- این خواهرت از صبح تو رو چسبیده بود، الان هم هیراد رو چسبیده!
نها از بغل هیراد اومد بیرون و دست من رو گرفت.
- بازم چسبیدم بهش، حرفیه؟
آکان به حالت تسلیم دست‌هاش رو بالا برد؛ بعد هم هیراد رو مردونه بغل کرد.
- چطوری هیراد خان؟
هیراد آکان رو از خودش کند و گفت:
- تو هنوز آدم نشدی؟
آکان خندید.
- نه. آخه آدم نیستم که!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هیراد خندیدو خطاب به ماریا پرسید:
- تو چطوری ماریا؟
ماریا به حالت قهر جواب داد:
- مرده‌شور اون احوال‌پرسیت رو ببرن! منم فعلاً زنده‌ام.
آکان زیر لب زمزمه کرد:
- این سیب زمینی هم حال پرسیدن داره؟
ماریا که شنیده بود به دوروبرش نگاه کرد، انگار دنبال چیزی می‌گشت. آکان که حس خطر کرد با یه حرکت پرید پشت من سنگر گرفت‌. ماریا که گلدون کوچیکی تو دستش بود، دنبال آکان افتاد. آکان هم که پشت من قایم شده بود، با هر حرکتش من می‌چرخیدم. عصبی گفتم:
- اِه، بسه دیگه.
تو همین لحظه من که درست روبه‌روی در بودم و حواسم به خودم نبود، در یهو با شدت باز شد و با پیشونیم برخورد کرد. اون‌قدر دردم گرفت که روی زمین نشستم. هیراد نگران پرسید:
- آسمین چی شد؟
مامان هول کرده بود برای اینکه نگران نشه گفتم:
- خوبم چیزی نشده.
به زور از جام بلند شدم و به مصوب این اتفاق نگاه کردم. سامر با نگرانی گفت:
- آسمین پیشونیت زخمی شده. بذار ببینم.
همین که خواست نزدیکم تقریباً داد زدم:
- نمی‌خواد خوبم.
محکم کنارش زدم، از اتاق خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. کسی دنبالم نیومد؛ خودشون خوب می‌دونستن اگه بیان بیشتر عصبیم می‌کنند. پیشونیم می‌سوخت. وقتی کامل از اتاق مامان دور شدم، نزدیک اتاق خودم وایسادم. دستم رو از روی پیشونیم برداشتم؛ دستم خونی بود. عصبی با خودم گفتم:
- انگار بچه شدن، احمق‌ها!
همین که چشم از دستم برداشتم چشمم به کلاوس افتاد که تو چند قدمیم وایستاده بود. وقتی به خودش اومد سریع به سمتم اومد.
- آسمین چی شده؟ چرا پیشونیت زخمیه؟
آهسته گفتم:
- چیزی نشده، زخم سطحیه.
کلاوس اخم کرد. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. در اتاقم رو باز کرد و داخل شدیم. مجبورم کرد روی تختم بشینیم. خودش هم رفت سمت کشو و بازش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همیشه تو اون کشو لوازم پزشکی بود، ولی اون از کجا می‌دونست؟
- بذار زخمت رو ببینم!
سرمو بلند کردم کلاوس با احتیاط زخمم رو ضدعفونی کرد و یه چسب هم روش زد. این روزها همه‌ش زخمی میشم. خودم هم دیگه خسته شدم!
- از کجا می‌دونستی تو کشو باید دنبال اینا بگردی؟
با مرموزی گفت:
- انگار یادت رفته بود من همیشه اینجا بودم!
با اخم نگاهش کردم.
- تو یاد نگرفتی به حریم شخصی کسی احترام بذاری؟
روی صورتم خم شد.
- اما تو هر کسی نیستی.
پوفی کشیدم و به سمت پنجره رفتم. صداش اومد که می‌گفت:
- من‌ که می‌دونم اینا از گور اون آکان بلند میشه!
بی‌اختیار لبخندی زدم و خطاب بهش پرسیدم:
- راستی هیراد از کجا آکان و ماریا رو می‌شناسه؟
با همون حالتش جواب داد:
- وقتی تو قصر ابلیس بودین اونجا هم‌بازی هم بودیم، تو بچه بودی یادت نمیاد.
- پس برای همینه قیافه ماریا و آکان اون‌قدر برام آشنا بود.
سری تکون داد.
- من دیگه میرم تو هم استراحت کن.
باشه‌ای گفتم که از اتاق بیرون رفت. باید حواسم رو خوب جمع کنم. فردا حتماً جلسه مهمی داریم.
***
عصبی از جام بلند شدم برم که کلاوس دستم رو گرفت.
- کجا میری؟
عصبی گفتم:
- نمی‌فهمند که!
کلاوس با لبخند گفت:
- من حالیشون می‌کنم.
مجبورم کرد که بشینم. از صبح داشتم با این مقامات نفهم سرو کله می‌زدم، اما مگه می‌فهمیدن چی دارم میگم؟! با صدای کلاوس بهش چشم دوختم.
- ابلیس از این نقطه حمله می‌کنه، اگه نیروها رو اونجا مستقر نکنید احتمال شکستمون حتمیه.
ادوارد از جاش بلند شد و روی نقشه میرلند رو نشون داد.
- بهتره میرلند رو پوشش بدیم، ممکنه مورد حمله قرار بگیره.
بیا! مگه می‌فهمند. من دارم میگم ابلیس به اون نقطه حمله نمی‌کنه، اینا دارن میگن نیرو‌ها رو اونجا مستقر کنید! صبرم لبریز شد. از جام پا شدم و مشتم رو محکم روی میز کوبیدم.
- انگار نمی‌فهمید من چی میگم؟ نفهم‌ها دارم میگم ابلیس به اونجا حمله نمی‌کنه. این رو بفهمید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ایلیا از جاش بلند شد و دستش رو روی نقطه‌ای که کلاوس نشون داده بود، گذاشت.
- اینجا رو پوشش می‌دیم.
هلیوس خواست اعتراض کنه که ایلیا گفت:
- همین که گفتم.
همه ساکت شدند. ایلیا خطاب به کلاوس پرسید:
- چرا شما دوتا اون‌قدر اصرار دارین نیروها رو تو گیروَند مستقر کنیم؟
کلاوس جدی گفت:
- امکان نداره ابلیس بی‌خیال گیروند بشه. فرشته‌های میرلند مبارزان قوی و همین‌طور قابلی هستند، اما مبارزان گیروند ضعیف‌تراند! ابلیس بدون شک به گیروند حمله می‌کنه تا اونجا رو تصرف کنه. خودت که می‌دونی گیروند منبع قدرت میروزین.
ایلیا سری تکون داد.
- همین کار رو می‌کنیم. آسمین همراه کلاوس همین‌جا می‌مونید. فرماندهی ارتش میروزین به عهده شماست.
کلافه گفتم:
- اما سرورم من باید همراه شما بیام.
ایلیا به سمتم چرخید و با نگاه نگرانی گفت:
- آسمین من به اهورا قول دادم، تو باید اینجا بمونی و از میروزین و مردمش محافظت کنی.
تند گفتم:
- نه‌ نه، این درست نیست.
ایلیا: آسمین گوش کن، تو برگ برنده ما هستی. من برگ برنده‌م رو تو دل خطر نمی‌فرستم.
- اما... .
ایلیا: از دستور پیروی کن.
سخت لب زدم.
- بله قربان.
هیراد به همراه سامر رفته بود تا به پادشاه روباه‌ها هشدار بده و تا حدودی هم موفق شده بود. پدر سامر گفته بود با نیروهاش منطقه شمال و غرب کشورش رو پوشش میده تا مورد حمله قرار نگیره. با صدای کلاوس از فکر بیرون اومدم.
- باید یه سری به سربازها بزنیم.
سری تکون دادم و همراه کلاوس از سالن مذاکرات خارج شدیم. از راه‌رو سمت چپ پیچیدیم به راست و وارد اردوگاه شدیم. فرمانده با دیدن ما به سمتمون اومد و ادای احترام کرد. فرمانده برعکس بقیه با من همیشه خوب بود.
- خوش آمدین بانو، زنده باد شاهزاده کلاوس.
با تعجب به کلاوس نگاه کردم.
- بعداً خودت می‌فهمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با اخم گفتم:
- بهتره همین الان بهم بگی موضوع چیه!
کلاوس پوفی کشید.
- پدر من پادشاه سرزمین آتش و مادرم یکی از نواده‌های شاه پیرانوس، ارباب تاریکی‌هاست. الان فهمیدی موضوع چیه؟
با تعجب سری تکون دادم.
- پس پیش ابلیس چی‌کار می‌کنی؟
با اخم نگاهم کرد که گفتم« بی‌خیال بابا!» خطاب به فرمانده گفتم:
- از امروز فرماندهی کل سپاه میروزین به عهده ماست.
هامون لبخندی زد.
- بله بانو، پادشاه بهم اطلاع دادند.
ابروی راستم بالا پرید. ایلیا چقدر زود اطلاع داده!
- خوبه، می‌خوام ببینم سطح مبارزه سرباز‌ها تا چه حده.
- حتماً.
هامون به سربازها اشاره کرد. سه‌تا از سربازها با شمشیر به خط شدن. شنلم رو در آوردم و به دست کلاوس دادم. هامون با کمی تردید گفت:
- شاه‌دخت، سه نفر زیاد نیستن؟
با لبخند جواب دادم:
- نه قرار نیست که بزن‌بکش داشته باشیم.
قدمی به سمتشون برداشتم. تو هر دو دستم شمشیر یخی خودم رو ظاهر کردم. به سمت سربازها حمله کردم اما سربازها اصلاً بهم حمله نمی‌کردن. همه‌‌ش از خودشون دفاع می‌کردن. شاید می‌ترسیدن بهشون آسیب بزنم. بدون اینکه خودمو به زحمت بندازم، با پای راستم تو شکم یکیشون زدم. با پشت شمشیر به کمر یکی دیگه زدم. اون یکی که مونده بود از ترس رنگش پریده بود. عصبی بودم ولی خودم رو کنترل می‌کردم. با یه حرکت دستش رو پیچوندم و از پست سرش قفل کردم. با پام زدم به پشت پاش و روی زانو نشست. با صدای بلندی گفتم:
- دشمن اون بیرون رحم نداره، وقتی شما از مافوق خودتون اون‌قدر وحشت دارین چجوری می‌خواین با اهریمن‌ها مقابله کنید؟ هان؟ شما از ترستون فقط دفاع می‌کردین اصلاً جرعت حمله نداشتین!
نفس عمیقی کشیدم آروم ادامه دادم.
- ببینید! من هیچ آسیبی به شما نمی‌رسونم. چطور می‌تونم به مردمم پشت کنم در حالی که همه‌شون هم‌نوعان من هستند. یک شیطان می‌تونه مهربون‌تر از یک فرشته باشه! به زودی متوجه منظورم می‌شید. از دشمن هراسی نداشته باشید، چرا که ترس و ضعف نقطه ضعف شماست. با هم و کنار هم دشمن‌ها رو به زانو در بیارید. شنیدید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین