جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,132 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- خیلی وقت بود از این قدرتم استفاده نکرده بودم!
گوشه لبم کش میاد.
- از این به بعد بیشتر استفاده می‌کنی!
با حالت پرسشی نگاهم می‌کنه.
- هنوز چند نفری موندن.
به ثانیه نمی‌کشه اخم می‌کنه.
پرسوس: تو چت شده؟ این‌کارها برای چیه؟
پوزخندی می‌زنم و به چشم‌های سیاهش نگاه می‌کنم.
- انتقام!
- انتقام از کسایی که هیج نقشی تو مرگش نداشتن؟
- ببین کی این حرف‌ها رو می‌زنه... مگه تو نبودی به خاطر هیدا علیه پدرت شورش کردی؟
عصبی داد می‌زنه:
- اون حقش بود... هیدا رو جلوی چشم همه آتیش زد.
بی‌خیال میگم:
- اینا هم حقشونه!
یقه لباسم رو تو دستش می‌گیره.
- داری چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای خودت رو بندازی تو چاه؟
یقه‌ام رو از دستش می‌کشم.
- کدوم چاه؟ برای منی که همیشه تو اوج قدرت بودم چاهی وجود نداره!
پرسوس: قدرت کورت کرده. هیچی نمی‌فهمی.
خونسرد بر‌می‌گردم.
- قدرت نه... نبودش دیوونه‌ام کرده!
صداش غمگین بود.
- اگه بود راضی می‌شد تا سی*ن*ه تو لجن غرق بشی؟
برگشتم و دستم روی قلبم مشت کردم.
- می‌دونی چیه؟ وقتی یادم میفته داشت با گریه می‌گفت که پسش زدم شکستمش، قلبم آتیش می‌گیره. همه کسایی که تو کشته شدنش نقش داشتن باید تقاص پس بدن!
هیچی نگفت، چیزی هم نداشت که بگه.
- برگرد به قصر...
***
کارن در حالی که روی پام نشسته بود به سمت پرسوس خم میشه. ماریا و آکان روی مبل روبه‌روی نشسته بودن. پرسوس کنارم نشسته بود و کارنی که سعی در گرفتن یقه پرسوس داشت. کلافه میگم:
- چته بچه؟ چرا هی ول می‌خوری؟
کارن بدون توجه بیشتر سعی می‌کنه و در آخر یقه پرسوس رو می‌گیره و سعی می‌کنه از جاش بلند شه. عصبی کارن رو می‌ذارم توی بغل پرسوس که متعجب نگاهم می‌کنه.
- نمی‌بینی داره تلاش می‌کنه بیاد بغلت!
پرسوس کارن رو تو بغلش می‌گیره و میگه:
- این بچه، من‌ رو با باباش اشتباه گرفته.
آکان می‌خنده.
- نه کلاً پسر من عاشق دایی‌هاشه.
ماریا لبخندی می‌زنه.
- بچه چیه هی میگید. اسمش کارن، کارِن!
آکان دست می‌ندازه دور شونه ماریا و به خودش نزدیکش می‌کنه.
آکان: عزیزم دایی‌هاش دارن استثنا قائل میشن‌.
ماریا چپ‌چپ نگاهش می‌کنه.
ماریا: نه که خودت نمیشی!
آکان خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ماریا خوشحال بود. بخاطر برگشت پرسوس به خانواده‌مون. از جام بلند شدم و به سمت باغ رفتم. به آسمون تاریک خیره شدم. با صدای ماریا چشم از ستاره‌ها گرفتم.
ماریا: کلاوس خیلی تغییر کردی.
لبخند تلخی که می‌اومد روی لبم رو با پوزخندی عوض کردم.
- نمی‌فهمی... هیشکی حال من‌ رو نمی‌فهمه.
ماریا: می‌فهمم... وقتی آسمین رو پس زدی حالش خیلی بد بود. اما همین که تو بودی براش کافی بود. یادمه می‌گفت مهم نیست که اون من‌ رو نمی‌خواد، مهم اینه من دوستش دارم.
بغض بدی گلوم رو چنگ میزد. هر لحظه که می‌گذشت نبودش بیشتر و بیشتر حس می‌شد. به‌جای این‌که به نبودش عادت کنم بیشتر دلتنگش می‌شدم. اصلاً هیچ جوره نمی‌شد با نبودش کنار بیام.
- نبودش مثل نزدن قلبمه... انگار قلبم از کار افتاده.
ماریا دستی به صورت اشکیش کشید.
ماریا: من نمی‌تونم درکت کنم... فقط وجود اون‌که آرومت می‌کنه.
صدای پاش خبر از رفتنش می‌داد. سنگینی نگاهی باعث شد سرم و به سمت قسمت تاریک باغ بچرخونم. بازهم همون سایه! به سمتش قدم برداشتم بر خلاف دفعه قبلی از جاش تکون نخورد. نزدیکش شدم، صورتش معلوم نبود. کلاه شنل مشکیش صورتش رو پوشونده بود. بوی عطرش عجیب آرامش خاصی داشت. نگاهم چشم‌های براقش رو کاوید. نگاه یخیش عجیب آشنا بود. با تردید نزدیکش شدم اما بدون این‌که قدمی از قدم برداره تو تاریکی محو شد!
- لعنتی! کجا رفت... .
دستی به جلد کتاب کشیدم. اسمش نظرم و جلب کرد.(پاپیروس؛
رهایی ارواح تسخیر شده)
با ابرو بالا رفته خطاب به خدمتکاری که مشغول تمیز کاری بود می‌پرسم:
- این کتاب این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
خدمتکار دست از کار کشید.
- ببخشید سرورم... حتماً موقع گردگیری یادم رفته بذارمش سرجاش.
سری تکون میدم و کتاب سرجاش می‌ذارم.
***
(سوم شخص مرموز)
همین که از رفتنش مطمئن شدم به سمت کتاب رفتم و زود برش داشتم. دوباره برگشتم پشت یکی از قفسه‌ها قایم شدم. زیپ کیف رو باز کردم، اما کتاب جا نمی‌شد. زیر لب غر می‌زدم:
- جون مادرت جا شو... اَه آخه چرا یک کتاب باید این‌قدر گنده باشه... برو تو دیگه نکبت!
بالاخره بعد از کلی تلاش به‌زور توی کیف جاش کردم. با خوشحالی غیب شدم... با دیدنش کنار کاناپه به سمتش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- بیا پیداش کردم!
مو‌های طلایش و کنار زد و با تعجب گفت:
- چجوری آوردیش؟!
بی‌خیال کیف رو می‌اندازم طرفش که توی هوا می‌گیرتش، روی مبل ولو میشم.
- آخیش مردم از خستگی...
روی کاناپه می‌شینه و با غیض میگه:
- قبلاًها ادب داشتی که شکر خدا اونم نداری!
لبخند کجی می‌زنم.
- نظر لطفته ... حالا زود کارت رو شروع کن.
با تردید میگه:
- مطمئنی آماده‌ای؟
چشمی تو حدقه می‌چرخونم.
- یک ساله داری همین رو میگی! بله من آماده‌ام... دلم می‌خواد از این سردرگمی در بیام.
- میگم ملوری؟
- ها بگو.
- این چند وقته هی کجا غیب میشی؟
برمی‌گردم به سمتش.
- جای خاصی نمیرم... چند جایی بود که دلم می‌خواست سر بزنم.
سری تکون داد.
- خوبه... مواظب باش کسی نبینتت، حداقل تا زمانی که کامل نشدی.
- اوکی... راستی قضیه اون پسره چی بود؟
بی‌خیال میگه:
- هیچی کلاً قاطی داره...
با حرص میگم:
- شدیداً دلم می‌خواست یکی بزنم تو سرش.
با چشم‌ گرد شده میگه:
- چرا؟
چرا؟ خودم هم نمی‌دونستم چرا. واقعیتش حس می‌کردم دیوونه‌ست.
دستی تو هوا تکون میدم و از جام بلند میشم.
- بی‌خیال... من میرم کمی استراحت کنم، کارت تموم شد صدام کن... .
کلافه تو جام جا‌به جا میشم، آخر سر خوابم نبرد و روی تخت نشستم. مثل همیشه شروع کردم به غر زدن.
- ای بابا چرا خوابم نبرد... هی به خشکی شانس! هر وقت خوابم میاد وقت نیست، هر وقتم وقت هست خواب نیست... مورد شور هر چی...
حرفم با صدای بلندش قطع شد.
- ملوری؟ کجایی پس!
پوفی می‌کشم و ملحفه رو کنار می‌کشم.
- ایشاالله ارواح سرگردان بیفتن به جونت...
در رو باز کردم و بدون این‌که ببندمش صدا بلند می‌کنم.
- وای به حالت اگه کارت تموم نشده باشه.
صدای خنده‌اش میاد.
- چقدر غر می‌زنی تو...
به بساتی که به پا کرده بود نگاه می‌کنم. وسط پذیرای دایره بزرگی اندازه تختم کشیده بود. دور تا دورش شمع چیده بود. کتاب و تو دستش گرفت و به سمتم اومد.
- خب چرا معطلی برو بشین وسط دایره.
مات مبهوت به سمت دایره میرم و وسطش می‌شینم.
خودش هم روبه‌روم نشست و مشغول خوندن شد. کم‌کم صداش داشت مثل لالای می‌شد. نمی‌دونم داشت لالایی می‌خوند یا من حس می‌کردم. قفسه‌سی*ن*ه‌ام داشت تیر می‌کشید. چشم‌هام تار می‌دید، بزور نگاهم و به قفسه‌سینم دوختم که نور سبز رنگی داشت مثل شعله آتیش شعله‌ورتر می‌شد‌. احساس می‌کردم نیرویی داره به بدنم منتقل میشه. دست‌هام رو آوردم جلوی چشم از چیزی ‌که‌ می‌دیدم چشم‌هام گرد شده بود. توی دستم چهارتا گلوله رنگی در حال گردش بود. یکی سفید رنگ بود و سرد. دومی چند سنگ روی هوا معلق مونده بودن. دومی به رنگ نقره‌ای و سبز بود. آخریش رنگ عجیبی داشت، چیزی بین قرمز و طلایی! گلوله‌های رنگی در حال گردش بودن بدون تغییری. احساس ضعف می‌کردم، به یک بار سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. تنها صدای ملوری گفتن بود که طنین انداخت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آروم لای پلکم و باز کردم، سنگینی چیزی رو روی سی*ن*ه‌ام حس می‌کردم. با دیدن یک جفت چشم آبی که بهم زل زده بود اخم می‌کنم.
- چته زل زدی به من... برو اون‌ور خفه شدم.
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- اما کار من نیست.
یک تای ابروم رو بالا می‌اندازم.
- اما من احساس سنگینی می‌کنم...
لبخندش عمق گرفت.
- خب خنگی دیگه! خوش اومدی.
تازه دوهزاریم افتاد منظوزش چیه. لبخند محوی زدم و دستم روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم. می‌شنیدم صدای گرومپ‌گرومپ‌ شو، هنوز باورم نشده بود. دستام و آوردم جلوی چشم، رنگ پوستم عادی شده بود.
- پس جواب داد... آزاد شدم!
جیغ بلندی زد.
- آره... روحت آزاد شد.
نفس حبس شده‌ام‌ رو بیرون فرستادم.
- خیلی وقته صدای تپشش رو نشنیده بودم.
لبخند غمگینی زد.
- خیلی اذیت شدی... یکی هم پابه‌پای تو اذیت شده.
با یادآوریش پوزخندی زدم و گفتم:
- به جهنم! من شده بودم غریبه که به من نگفته بود. اصلاً فکرشم نکن برگردم کنارش.
هول کرده پرسید:
- پس می‌خوای چیکار کنی؟
هیچی نگفتم، دوباره پرسید:
- ملوری با توام؟
بی‌خیال میگم:
- زندگی!
از جام بلند شدم، قلبم کمی تیر کشید. عادت نداشتم به سنگینیش، به تپشش... به سمت پرده رفتم و کنارش زدم. با دیدن خودم لبخندی زدم. من برگشته بودم، دیگه هاله محوی نبودم.
- دیگه منو ملوری صدا نکن...
- چرا؟ تو که دوست داشتی.
- اون موقع یادم نبود کیم.
متوجه لحن ناراحتش شدم.
- اما اون موقع بهتر بودی!
کلافه برمی‌گردم به سمتش.
- چرا نمی‌خوای واقعیت رو قبول کنی؟
به سمتم اومد.
- تو نمی‌خوای قبول کنی.
پوزخندی می‌زنم.
- هه من؟ من برای بار دوم اجازه شکستنش رو نمیدم.
- اما تو داری اشتباه می‌کنی! اون واقعاً دوست داره.
تپش قلبم بیشتر شد. تنها چند کلمه تو سرم اکو شد اون منو دوست داره! واقعی‌ یا دروغِ.
حرفم و اصلاح می‌کنم.
- تا زمانی که مطمئن نشم برای بار دوم نزدیکش نمی‌شم.
لبخندی گوشه لبش ظاهر میشه.
- حالا بهتر شد.
تنها نگاهش کردم... حالا من وارد زندگی جدیدی شده بودم. با تفاوت این‌که همون آدم سابقم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
شش ماه بعد...
(کلاوس)
نها مثل همیشه روی مبل نشسته بود. تنها فرقش لبخند روی لبش و کایرسی که کنارش نشسته بود.
نها: وای نمی‌دونی چه ذوقی دارم.
کایرس خندید و نها رو بیشتر به خودش فشرد.
کایرس: یکمم ذوقت و برا عروسی نگه‌دار.
نها تکونی خورد و لبخندی زد.
نها: خیالت راحت.
لبخند محوی زدم. کنار هم بودنشون واقعاً زیبا بود. هر دو به هم می‌اومدن. از جام بلند شدم، کایرس پرسید:
- کجا میری؟
تنها میگم:
- بالا!
مثل همیشه راه اتاقش و در پیش گرفتم، پله‌ها رو دوتا یکی کردم. حسی وادارم می‌کرد عجله کنم. همین‌که رسیدم بدون توقف در رو باز کردم اتاق تاریک بود. قدمی برداشتم ‌که متوجه جسمی کنار پنجره شدم، بخاطر تاریکی اتاق نمی‌تونستم دقیق ببینمش. شنل بلند قرمز رنگش با هر وزیدن باد تکون آرومی می‌خورد. سعی می‌کردم قدم‌هام بی‌صدا باشه. با هر قدمم عطر دلنشینی بینیم رو پر می‌کرد. انگار که تو فکر بود چون متوجه حضورم نشده بود. توی یک قدمیش متوقف شدم، انگار متوجه حضورم پشت سرش شده بود. می‌دونستم این‌بارم می‌خواد محو بشه، بدون مکثی بازوش رو گرفتم که تکون آرومی خورد اما برنگشت، با لحن سردی میگم:
- تو کی هستی؟
هیچی نگفت، انگار قصد برگشتن نداشت. سردی دستش این‌قدر زیاد بود که تا مغزم نفوذ کرد اما، من قصد رها کردنش رو نداشتم. سرش کمی به سمتم کج شد. با این کارش تیکه‌ای از موهاش از زیر شنلش بیرون افتاد. توی سیاهی شب درخشش موهای آبیش توجه‌ام رو جلب کرد. دستم از روی بازوش سُر خورد، امکان نداشت حتماً اشتباهی شده. لحظه‌ای پلکم روی هم افتاد اما زود بازش کردم. ولی نه خبری از سایه بود و نه عطرش!
- لعنتی! کجا رفت.
کلافه دستی توی موهام کشیدم، عطر آشناش هنوز توی اتاق بود. یعنی خودش بود؟ اما این امکان نداشت! با فکری زود به سمت پنجره رفتم، پرده رو کنار کشیدم. مات به پنجره بسته خیره شدم، اما من مطمئنم که شنلش تکون می‌خورد اما چطور؟ طول عرض اتاق طی می‌کردم و فکرم مشغول بود. اما به نتیجه‌ای نرسیدم، خودم‌ رو روی تخت انداختم، بو همون بو بود. شاید من زیادی عاشقشم. کم‌کم دارم مرز دیوونه بودن رو رد می‌کنم. پوزخندی می‌زنم.
- آره من از نبودش دیوونه شدم!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
(سوم شخص مرموز)
پوفی کشیدم و شنلم و روی کاناپه انداختم، روی مبل به حالت دراز نشستم. با صداش به طرفش برگشتم.
- کجا بودی باز؟
کلافه میگم:
- مثل همیشه!
چشمی توی حدقه می‌چرخونه.
- مرض! مثل اون‌دفعه ندیدت که؟
با یادآوری موضوع دوهفته پیش لبخند کجی می‌زنم.
- نه!
نفس راحتی می‌کشه و روی مبل ولو میشه.
- این قایم موشک بازی کی قراره تموم بشه؟
از جام بلند میشم و به سمت اتاقم حرکت می‌کنم.
- خودمم نمی‌دونم!
پشت سرم صدای حرصیش میاد.
- زودتر یه فکری کن... من دلم نمی‌خواد کباب بریون بشم!
خنده بلندی می‌کنم.
- نترس قبلش خودم حسابی از خجالتت در میام.
در اتاقم رو باز می‌کنم و وارد میشم، بدون بستن در به سمت تخت کنار پنجره میرم و روش دراز می‌کشم. سختم بود. خیلی سخت، این‌‌که کنارش باشی اما نتونی بگی من هستم! دستم رو زیر سرم می‌ذارم و زمزمه می‌کنم:
- سخته اما، باید تحمل کنم... .
نگاهی به میز می‌ندازم و با ابرو بالا رفته میگم:
- این‌جا چخبره؟
با لبخند گنده‌ای میگه:
- هیچی بخور انرژی داشته باشی...
برای خودم صندلی عقب می‌کشم رو می‌شینم.
- انرژی؟! برای چی؟
فنجون قهوه‌ رو به لبم نزدیک می‌کنم ک جرئه‌ای ازش می‌خورم، با حرفی که زد جرئه بعدی قهوه پرید تو گلوم.
- داره میاد!
با دستمال دور لبم و پاک می‌کنم و با اخم میگم:
- چی؟ کی میاد؟
با آرامش ذاتیش کمی از چایش رو می‌خوره.
- کلاوس داره میاد.
بدون تغییر تو حالتم به صندلیم تکیه میدم.
- خب بیاد... یه‌جوری گفتی داره میاد گفتم حالا چی شده.
- این‌بار فرق داره.
شونه‌ای بالا می‌اندازم و از جام بلند میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- خوش‌بگذره، فعلاً...
با لبخند مرموزی زمزمه می‌کنه:
- خوشم می‌گذره!
بی‌خیال به سمت در قدم برمی‌دارم، از خونه دوبلکس مدوسا خارج میشم و به سمت جنگل حرکت می‌کنم. قدم زدن تو جنگل حس خوبی بهم میده، برای کنترل قدرتم‌ هم مکان خوبی بود. روی تخته سنگی می‌شینم و چشم‌هام رو می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم. برای آروم بودن روح قدرتمندم باید هر روز همین تمرین رو تکرار کنم... .
با صدای خش‌خشی چشم‌هام و باز می‌کنم و با دیدن خرگوش سفیدی که جلوم وایستاده بود لبخندی می‌زنم.
- آخی عزیزم تو چه نازی.
سرش رو به طرفم می‌کشه و با بو کردن به سمتم میاد. خم میشم و دستم و به سمتش دراز می‌کنم و با یه حرکت برش می‌دارم. توی بغلم می‌گیرمش و آروم نوازشش می‌کنم.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی نانازی؟
خودش رو توی بغلم جا به جا کرد. دوباره شروع کرد به بو کردن، دست‌های کوچولوی سفیدش رو روی سینم گذاشت و به بو کردنش ادامه داد. با خنگی داشتم بهش نگاه می‌کردم. تازه متوجه شدم داره دنبال غذا می‌گرده. لبخندی می‌زنم و خنگی نثار خودم می‌کنم، دستم رو داخل جیبم می‌کنم و کلوچه‌ای برمی‌دارم. کلوچه رو به سمتش می‌گیرم که با دوتا دستش آروم کلوچه رو می‌گیره و اول بو می‌کنه و بعد شروع می‌کنه به خوردن. خوب شد این کلوچه رو همراهم برداشتم. با تموم شدن کلوچه دوباره به بو کردن ادامه میده. بلند می‌خندم.
- نیست دیگه نگرد.
انگار فهمید چی میگم که آروم گرفت. لبخند محوی می‌زنم و روی زمین می‌ذارمش، دستی به سرش می‌کشم و میگم:
- بازم برات کلوچه میارم.
صاف وایمیستم و با تکون دادن لباسم نگاه کوتاهی به چشم‌های سیاهش عقب گرد می‌کنم و به سمت بیرون جنگل میرم. سنگینی نگاهش رو تا زمانی که از دیدش محو بشم حس می‌کردم...
تو اتاقم ظاهر شدم، جسمم به استراحت نیاز داشت، روی تخت خزیدم و همین‌که چشمم رو بستم با صدای دوباره از جام بلند شدم.
- ای بابا... اگه گذاشت یه‌کم بخوابم!
در و باز کردم که صدا واضح‌تر شد. با قدم‌های آروم به سمت طبقه پایین رفتم.
- مدوسا، بهت گفتم این شنل‌ این‌جا چیکار می‌کنه؟ هان؟!.
هان چنان داد کشید که ناخوداگاه دستم و روی گوشم گذاشتم... این پسره واقعاً داشت دیوونه می‌شد.
مدوسا با صدای که می‌لرزید میگه:
- متوجه منظورت نمیشم.
وای خدا نکنه بزنه بلایی سرش بیاره؟ از این دیوونه بعید نیست! شایدم به قول مدوسا کباب بریونش کنه... یا... پوف کم‌کم دارم خل میشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
با بی‌خیالی شونه‌ای بالا می‌ندازم و به سمت اتاقم میرم که با حرفی که می‌زنه اخمی می‌کنم ‌و برمی‌گردم... حالا که دلش می‌خواد صاحب اون شنل رو ببینه پس بذار ببینه... به سمت پله حرکت کردم، با صدای پام به سمتم برگشت و با حیرت نگاهم کرد اما بلافاصله اخم می‌کنه. لبخند محوی می‌زنم، دلم برای اخم کردن‌هاش تنگ شده بود.
(کلاوس)
سری تکون میدم و از جام بلند میشم، لحظه آخر رنگ قرمز آشنایی روی مبل نظرم رو عوض کرد. با اخم به سمتش رفتم و برش داشتم، بوی آشناش باعث میشه با خشم به سمت مدوسا برگردم. قیافه‌اش ترسیده بود. با لحن خشنی میگم:
- مدوسا، این شنل این‌جا چیکار می‌کنه؟هان؟!
مدوسا با چهره زرده‌ای میگه:
- متوجه منظورت نمیشم.
پوزخند عصبی می‌زنم و در حالی که به سمتش میرم توی دستم گلوله آتش درست کردم.
- نکنه دلت می‌خواد خودم شخصاً بکشمت!
چشم‌هاش ترسیده بود. می‌دونست شوخی ندارم. با صدای پایی نگاهم به سمت پله‌ها کشیده شد. با حیرت به کسی که از پله‌ها پایین می‌اومد نگاه می‌کردم. این امکان نداشت! با اخم نظاره‌گر بودم. با حالت خنثی به سمت مدوسا رفت. با شنیدن صداش تازه باورم شد خودشه.
- حالت خوبه مدوسا؟
مدوسا با حرص در جوابش آروم میگه:
- یه‌کم دیر اومده بودی باید کباب سوخته تحویل می‌گرفتی!
خنده دلنشینش باعث شد به خودم بیام و آروم صداش کنم.
- آسمین!
مدوسا بدون نگاه کردن به من دوتا پا داشت دوتا دیگه قرض کرد و غیب شد. جوری که شک کردم از اولم بوده. صدای خنده ریزش حواسم رو جمع کرد. پشتش به من بود و شونه‌اش آروم تکون می‌خورد. دیگه طاقت نیاوردم و درست پشت سرش ظاهر شدم. دستام رو دور شکمش حلقه کردم و سرم و روی شونه‌اش گذاشتم و بی‌طاقت کنار گوشش زمزمه کردم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- خیلی دل‌تنگت بودم!
نفسش حبس شد. بدون حرکت مونده بود‌. لبخندی زدم و بیشتر به خودم فشارش دادم، وجودم پر شده بود از آرامش، آرامشی که تو این چند سال از دست داده بودمش و حالا به دست آوردمش... بدون این‌که بپرسم تو این مدت کجا بود و چیکار می‌کرد ازش جدا شدم و برش گردوندم. با دیدن صورتش اخمی کردم. دستم رو بالا آوردم و خواستم روی گونه خیسش بذارم و اشکش رو پاک کنم اما، با لبخند تلخی قدمی به عقب برداشت، اشکش رو پاک کرد و زمزمه کرد:
- اما... من... بیشتر... دل‌‌‌‌تنگ... بودم!
به سرعت غیب شد! حیرت‌زده به جای خالیش زل زده بودم. مثل همیشه تنها بوی عطر سردش به‌جا مونده بود. لعنتی گفتم و بدون تعللی برگشتم... .
نها مات و مبهوت بهم خیره شد. بعد این‌که متوجه شد چی گفتم عصبی خندید.
نها: تو واقعاً دیوونه شدی! یعنی چی که آسمین رو دیدی؟
با لحنی که خوشحالیش آشکار بود میگم:
- می‌تونی مطمئن بشی!
مشکوک نگاهم کرد.
نها: چجوری؟
از جام بلند شدم و کنارش نشستم، کایرس حیرت زده بهم خیره بود. به پیرهنم اشاره کردم.
- بوی عطرش آشنا نیست؟
نها با چشم گرد شده خم شد و پیراهنم رو بو کرد. صورتش به لبخند باز شد. زمزمه آرومش منو به خودم آورد.
نها: پس واقعاً هست... فکر می‌کردم توهم زدم!
- منظورت چیه؟
نها صاف نشست و با لبخند گشادی گفت:
- خیلی وقته حس می‌کنم کسی کنارمه... یکی که خیلی آشناست...
کایرس با اخم میگه:
- شنیده بودم از درد دوری معشوق دیوونه میشین! اما نشنیده بودم از دوری خواهرم دیوونه میشن... شما دوتا پاک عقل‌تون از دست دادید!
از جام بلند شدم و پوزخندی زدم.
- اگه آغوشش، عطرش، خودش، همه‌اش یک توهمه... من دوست دارم دیوونه باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نفسش حبس شد. بدون حرکت مونده بود‌. لبخندی زدم و بیشتر به خودم فشارش دادم، وجودم پر شده بود از آرامش، آرامشی که تو این چند سال از دست داده بودمش و حالا به دست آوردمش... بدون این‌که بپرسم تو این مدت کجا بود و چیکار می‌کرد ازش جدا شدم و برش گردوندم. با دیدن صورتش اخمی کردم. دستم و بالا آوردم و خواستم روی گونه خیسش بذارم و اشکش و پاک کنم اما، با لبخند تلخی قدمی به عقب برداشت، اشکش و پاک کرد و زمزمه کرد:
- اما... من... بیشتر... دل‌‌‌‌تنگ... بودم!
به سرعت غیب شد! حیرت زده به جای خالیش زل زده بودم. مثل همیشه تنها بوی عطر سردش به‌جا مونده بود. لعنتی گفتم و بدون تعللی برگشتم... .
نها مات و مبهوت بهم خیره شد. بعد این‌که متوجه شد چی گفتم عصبی خندید.
نها: تو واقعاً دیونه شدی! یعنی چی که آسمین رو دیدی؟
با لحنی که خوشحالیش آشکار بود میگم:
- می‌تونی مطمئن بشی!
مشکوک نگاهم کرد.
نها: چجوری؟
از جام بلند شدم و کنارش نشستم، کایرس حیرت زده بهم خیره بود. به پیراهنم اشاره کردم.
- بوی عطرش آشنا نیست؟
نها با چشم گرد شده خم شد و پیراهنم رو بو کرد. صورتش به لبخند باز شد. زمزمه آرومش من رو به خودم آورد.
نها: پس واقعاً هست... فکر می‌کردم توهم زدم!
- منظورت چیه؟
نها صاف نشست و با لبخند گشادی گفت:
- خیلی وقته حس می‌کنم کسی کنارمه... یکی که خیلی آشناست...
کایرس با اخم میگه:
- شنیده بودم از درد دوری معشوق دیوونه میشین! اما نشنیده بودم از دوری خواهرم دیوونه میشن... شما دوتا پاک عقلتون رو از دست دادید!
از جام بلند شدم و پوزخندی زدم.
- اگه آغوشش، عطرش، خودش، همه‌اش یک توهمه... من دوست دارم دیوونه باشم!
به سمت اتاقش قدم برداشتم، پله‌ها رو یکی دوتا کردم و در اتاقش و باز کردم و در رو پشت سرم بستم. رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار کشیدم. به پنجره قفل شده خیره شدم، مطمئنم اون روز پنجره باز بود. کی به‌جز خودش می‌تونه بدون این‌که به چیزی دست بزنه تکونش بده؟ صد در صد خودش! قلبم دیوونه‌‌وار میزد، بعد این همه مدت صدای بلندش برام خوش آیند بود. باید می‌رفتم پیش مدوسا، با یادآوریش صورتم توی هم رفت پس مدوسا خیلی وقته خبر داره... حساب اونم می‌رسم... .
با صدای پرسوس به سمتش برگشتم.
پرسوس: شنیدم برگشته!
لبخند محوی می‌زنم.
- آره...
گرمی دستش و روی شونه‌ام حس کردم.
پرسوس: باور می‌کنم.
- اون‌وقت چطور؟
پرسوس: بوی عطرش رو حس می‌کنم.
گوشه لبم کش میاد.
- خوبه تو حس بویایت قویه...
می‌خنده.
- کم‌کم داشتی از دست می‌رفتی... خوب شد برگشت.
با یادآوریش اخم می‌کنم.
- ولی ازم دوری می‌کنه.
کج می‌خنده.
- پس بهش این اطمینان و بده که این‌بار تنهاش نمی‌ذاری!
لبخندم عمق می‌گیره... دیگه نبودنی در کار نیست... تمام موانع‌ها رو از راه برمی‌دارم...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین