- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
- خیلی وقت بود از این قدرتم استفاده نکرده بودم!
گوشه لبم کش میاد.
- از این به بعد بیشتر استفاده میکنی!
با حالت پرسشی نگاهم میکنه.
- هنوز چند نفری موندن.
به ثانیه نمیکشه اخم میکنه.
پرسوس: تو چت شده؟ اینکارها برای چیه؟
پوزخندی میزنم و به چشمهای سیاهش نگاه میکنم.
- انتقام!
- انتقام از کسایی که هیج نقشی تو مرگش نداشتن؟
- ببین کی این حرفها رو میزنه... مگه تو نبودی به خاطر هیدا علیه پدرت شورش کردی؟
عصبی داد میزنه:
- اون حقش بود... هیدا رو جلوی چشم همه آتیش زد.
بیخیال میگم:
- اینا هم حقشونه!
یقه لباسم رو تو دستش میگیره.
- داری چه غلطی میکنی؟ میخوای خودت رو بندازی تو چاه؟
یقهام رو از دستش میکشم.
- کدوم چاه؟ برای منی که همیشه تو اوج قدرت بودم چاهی وجود نداره!
پرسوس: قدرت کورت کرده. هیچی نمیفهمی.
خونسرد برمیگردم.
- قدرت نه... نبودش دیوونهام کرده!
صداش غمگین بود.
- اگه بود راضی میشد تا سی*ن*ه تو لجن غرق بشی؟
برگشتم و دستم روی قلبم مشت کردم.
- میدونی چیه؟ وقتی یادم میفته داشت با گریه میگفت که پسش زدم شکستمش، قلبم آتیش میگیره. همه کسایی که تو کشته شدنش نقش داشتن باید تقاص پس بدن!
هیچی نگفت، چیزی هم نداشت که بگه.
- برگرد به قصر...
***
کارن در حالی که روی پام نشسته بود به سمت پرسوس خم میشه. ماریا و آکان روی مبل روبهروی نشسته بودن. پرسوس کنارم نشسته بود و کارنی که سعی در گرفتن یقه پرسوس داشت. کلافه میگم:
- چته بچه؟ چرا هی ول میخوری؟
کارن بدون توجه بیشتر سعی میکنه و در آخر یقه پرسوس رو میگیره و سعی میکنه از جاش بلند شه. عصبی کارن رو میذارم توی بغل پرسوس که متعجب نگاهم میکنه.
- نمیبینی داره تلاش میکنه بیاد بغلت!
پرسوس کارن رو تو بغلش میگیره و میگه:
- این بچه، من رو با باباش اشتباه گرفته.
آکان میخنده.
- نه کلاً پسر من عاشق داییهاشه.
ماریا لبخندی میزنه.
- بچه چیه هی میگید. اسمش کارن، کارِن!
آکان دست میندازه دور شونه ماریا و به خودش نزدیکش میکنه.
آکان: عزیزم داییهاش دارن استثنا قائل میشن.
ماریا چپچپ نگاهش میکنه.
ماریا: نه که خودت نمیشی!
آکان خندید.
گوشه لبم کش میاد.
- از این به بعد بیشتر استفاده میکنی!
با حالت پرسشی نگاهم میکنه.
- هنوز چند نفری موندن.
به ثانیه نمیکشه اخم میکنه.
پرسوس: تو چت شده؟ اینکارها برای چیه؟
پوزخندی میزنم و به چشمهای سیاهش نگاه میکنم.
- انتقام!
- انتقام از کسایی که هیج نقشی تو مرگش نداشتن؟
- ببین کی این حرفها رو میزنه... مگه تو نبودی به خاطر هیدا علیه پدرت شورش کردی؟
عصبی داد میزنه:
- اون حقش بود... هیدا رو جلوی چشم همه آتیش زد.
بیخیال میگم:
- اینا هم حقشونه!
یقه لباسم رو تو دستش میگیره.
- داری چه غلطی میکنی؟ میخوای خودت رو بندازی تو چاه؟
یقهام رو از دستش میکشم.
- کدوم چاه؟ برای منی که همیشه تو اوج قدرت بودم چاهی وجود نداره!
پرسوس: قدرت کورت کرده. هیچی نمیفهمی.
خونسرد برمیگردم.
- قدرت نه... نبودش دیوونهام کرده!
صداش غمگین بود.
- اگه بود راضی میشد تا سی*ن*ه تو لجن غرق بشی؟
برگشتم و دستم روی قلبم مشت کردم.
- میدونی چیه؟ وقتی یادم میفته داشت با گریه میگفت که پسش زدم شکستمش، قلبم آتیش میگیره. همه کسایی که تو کشته شدنش نقش داشتن باید تقاص پس بدن!
هیچی نگفت، چیزی هم نداشت که بگه.
- برگرد به قصر...
***
کارن در حالی که روی پام نشسته بود به سمت پرسوس خم میشه. ماریا و آکان روی مبل روبهروی نشسته بودن. پرسوس کنارم نشسته بود و کارنی که سعی در گرفتن یقه پرسوس داشت. کلافه میگم:
- چته بچه؟ چرا هی ول میخوری؟
کارن بدون توجه بیشتر سعی میکنه و در آخر یقه پرسوس رو میگیره و سعی میکنه از جاش بلند شه. عصبی کارن رو میذارم توی بغل پرسوس که متعجب نگاهم میکنه.
- نمیبینی داره تلاش میکنه بیاد بغلت!
پرسوس کارن رو تو بغلش میگیره و میگه:
- این بچه، من رو با باباش اشتباه گرفته.
آکان میخنده.
- نه کلاً پسر من عاشق داییهاشه.
ماریا لبخندی میزنه.
- بچه چیه هی میگید. اسمش کارن، کارِن!
آکان دست میندازه دور شونه ماریا و به خودش نزدیکش میکنه.
آکان: عزیزم داییهاش دارن استثنا قائل میشن.
ماریا چپچپ نگاهش میکنه.
ماریا: نه که خودت نمیشی!
آکان خندید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: