- Sep
- 277
- 1,500
- مدالها
- 2
با لبخند میگم:
- تشکر برادر.
آکان با خنده میگه:
- عجب شبی بشه امشب.
ماریا مشکوک نگاهش میکنه.
- باز چی تو سرته؟
آکان: بهخدا من چیزی تو سرم نیست؛ اما آسمین یه فکرایی داره.
نها با نگاه بد جنسی میگه:
- اون هم چه فکرهایی! هاهاها.
کایرس میخنده و سری از روی تأسف براشون تکون میده.
- این دوتا یه فکری دارن میخوان گردن آسمین بندازن.
بعد از کمی شوخی و خنده با دیدن سامر که همراه راوان به این سمت میاومدند لبخند کجی میزنم. راوان به محض رسیدن سری به احترام خم میکنه.
- درود ملکهی زیبا.
سامر چشم غرهای براش میره.
- باز تو حس خوشمزگی کردی؟
راوان روی شونه سامر میزنه.
- بیخیال داداش، بذار از این شب مجانی لذت ببریم.
سامر: تو آدم نمیشی!
راوان درحالی که جام شرابی از سینی برمیداشت، جواب سامر رو میده:
- معلومه چون آدم نیستم.
سامر، راوان رو به بقیه معرفی میکنه. با چشم دنبالش میگردم؛ اما با ندیدنش نفس عمیقی میکشم. دلم میخواست بیاد. شاید حس مذخرفی باشه اما حس میکنم میاد. هیدا از بغلم بیرون میاد و به سمت میاکا میره. پیش خدمت با تاج قرمز رنگ ظریفی که توی جعبه طلایی رنگی بود، به سمت ما میاد. همه مهمانها منتظر بودن تا تاجگذاری انجام بشه و همه ملکه سه قلمرو، رو به رسمیت بشناسند. پدرم جعبه رو از پیش خدمت میگیره و به سمتم میاد. پس نیومد! کلافه نگاهم رو تو سالن میچرخونم و با ندیدنش نفس حرصیم رو رها میکنم. هلن کنار مرد میانسالی ایستاده بود. به نظر پدرش هست.
بابا(اهورا): آمادهای دخترم؟
- بله پدر اما... .
- اجازه دارم من تاج رو بذارم؟
با شنیدن صداش لبخند عمیقی میزنم، کلاوس با قدمهای شمرده درحالی که یک دستش توی جیبش بود، به سمتم میاد. شلوار مشکی رنگ جذب با پیراهن مشکی که دکمههای اولش باز بود.
موهاش مثل همیشه بالا بود و تیکهای سمج روی پیشونیش جا خوش کرده بود.
پدرم با لبخند میگه:
- خوش اومدید پادشاه.
پدرم جعبه رو به سمتش گرفت.
- البته بفرمایید.
کلاوس با اخم روی پیشونیش تاج رو برداشت و در فاصله کمی ازم ایستاد.
بدون نگاه کردن بهش سرم رو کمی خم کردم، کلاوس تاج رو روی سرم گذاشت و با کار ناگهانیش شوکه شدم. صدای پچپچ بلند شد. آروم پیشونیم رو بوسید و زمزمه کرد:
- حالا اون هم اینجاست و میبینه، پس خوشحال باش.
صاف ایستاد و نگاهم کرد. پدرم با لبخند نزدیکم شد و دستهام رو توی دستهاش گرفت.
بابا: با من تکرار کن... اینک من ملکه سه قلمرو... .
همراه بابا تکرار کردم.
- اینک من ملکه سه قلمرو... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زادهها سوگند میخورم... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زادهها سوگند میخورم... .
- در تمام طول حکومتم به درستی حکومت کنم... .
با تموم شدن سوگند نامه همه تشویق کردند.
- درود بر ملکه... درود بر ملکهی عادل... خداوند را سپاس.
لبخند زدم و با غرور به مردمانی که بهم نگاه میکردند چشم دوختم. هیچوقت ناامیدتون نمیکنم!
- تبریک میگم علیاحضرت.
با صدای مردی به سمتش برگشتم. همون مرد کنار هلن بود. لبخندی زدم و با نگاه کوتاهی به هلن میگم:
- ممنون... دخترتون هستن؟
- بله ملکه.
نگاهم رو روی هلن ثابت میکنم. پدرش با لبخند بهش میگه:
- به ملکه ادای احترام کن هلن.
هلن با نگاه حرصی لبخندی میزنه و احترام میذاره.
- درود ملکه.
با بدجنسی تنها سری تکون میدم و خطاب به پدرش میگم:
- از خودتون پذیرایی کنید.
لبخندی میزنه و تشکر میکنه. ازشون فاصله میگیرم و به سمت خلوتترین جای سالن میرم. ضربان قلبم به شدت بالا بود. چطور جلوی این همه آدم من رو بوسید؟ این بشر عقل تو کلهاش نبود واقعاً؟ نفس عمیقی میکشم و روی صندلی مینشینم.
- چرا تنهایی؟
با ترس دستم رو روی قلبم میذارم و با اخم به طرفش برمیگردم. پسرهی پررو.
- نه پس میخواستی با کی باشم؟
با لبخند دستی به موهاش میکشه و صندلی کناریم رو عقب میکشه و مینشینه.
- مثلاً با خودم.
چشم غرهای به این حجم از پررو بودنش، میرم. با سنگینی نگاهی، سرم رو میچرخونم و با دیدن هلن که مثل قاتلها نگاهم میکرد، پوفی میکشم و به صندلیم تکیه میدم.
- زنت بدجوری داره نگاهم میکنه، فکر کنم نقشه قتلم رو میکشه!
ریلکس میگه:
- هر جور راحته، در کل به ضرر خودش میشه.
- تشکر برادر.
آکان با خنده میگه:
- عجب شبی بشه امشب.
ماریا مشکوک نگاهش میکنه.
- باز چی تو سرته؟
آکان: بهخدا من چیزی تو سرم نیست؛ اما آسمین یه فکرایی داره.
نها با نگاه بد جنسی میگه:
- اون هم چه فکرهایی! هاهاها.
کایرس میخنده و سری از روی تأسف براشون تکون میده.
- این دوتا یه فکری دارن میخوان گردن آسمین بندازن.
بعد از کمی شوخی و خنده با دیدن سامر که همراه راوان به این سمت میاومدند لبخند کجی میزنم. راوان به محض رسیدن سری به احترام خم میکنه.
- درود ملکهی زیبا.
سامر چشم غرهای براش میره.
- باز تو حس خوشمزگی کردی؟
راوان روی شونه سامر میزنه.
- بیخیال داداش، بذار از این شب مجانی لذت ببریم.
سامر: تو آدم نمیشی!
راوان درحالی که جام شرابی از سینی برمیداشت، جواب سامر رو میده:
- معلومه چون آدم نیستم.
سامر، راوان رو به بقیه معرفی میکنه. با چشم دنبالش میگردم؛ اما با ندیدنش نفس عمیقی میکشم. دلم میخواست بیاد. شاید حس مذخرفی باشه اما حس میکنم میاد. هیدا از بغلم بیرون میاد و به سمت میاکا میره. پیش خدمت با تاج قرمز رنگ ظریفی که توی جعبه طلایی رنگی بود، به سمت ما میاد. همه مهمانها منتظر بودن تا تاجگذاری انجام بشه و همه ملکه سه قلمرو، رو به رسمیت بشناسند. پدرم جعبه رو از پیش خدمت میگیره و به سمتم میاد. پس نیومد! کلافه نگاهم رو تو سالن میچرخونم و با ندیدنش نفس حرصیم رو رها میکنم. هلن کنار مرد میانسالی ایستاده بود. به نظر پدرش هست.
بابا(اهورا): آمادهای دخترم؟
- بله پدر اما... .
- اجازه دارم من تاج رو بذارم؟
با شنیدن صداش لبخند عمیقی میزنم، کلاوس با قدمهای شمرده درحالی که یک دستش توی جیبش بود، به سمتم میاد. شلوار مشکی رنگ جذب با پیراهن مشکی که دکمههای اولش باز بود.
موهاش مثل همیشه بالا بود و تیکهای سمج روی پیشونیش جا خوش کرده بود.
پدرم با لبخند میگه:
- خوش اومدید پادشاه.
پدرم جعبه رو به سمتش گرفت.
- البته بفرمایید.
کلاوس با اخم روی پیشونیش تاج رو برداشت و در فاصله کمی ازم ایستاد.
بدون نگاه کردن بهش سرم رو کمی خم کردم، کلاوس تاج رو روی سرم گذاشت و با کار ناگهانیش شوکه شدم. صدای پچپچ بلند شد. آروم پیشونیم رو بوسید و زمزمه کرد:
- حالا اون هم اینجاست و میبینه، پس خوشحال باش.
صاف ایستاد و نگاهم کرد. پدرم با لبخند نزدیکم شد و دستهام رو توی دستهاش گرفت.
بابا: با من تکرار کن... اینک من ملکه سه قلمرو... .
همراه بابا تکرار کردم.
- اینک من ملکه سه قلمرو... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زادهها سوگند میخورم... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زادهها سوگند میخورم... .
- در تمام طول حکومتم به درستی حکومت کنم... .
با تموم شدن سوگند نامه همه تشویق کردند.
- درود بر ملکه... درود بر ملکهی عادل... خداوند را سپاس.
لبخند زدم و با غرور به مردمانی که بهم نگاه میکردند چشم دوختم. هیچوقت ناامیدتون نمیکنم!
- تبریک میگم علیاحضرت.
با صدای مردی به سمتش برگشتم. همون مرد کنار هلن بود. لبخندی زدم و با نگاه کوتاهی به هلن میگم:
- ممنون... دخترتون هستن؟
- بله ملکه.
نگاهم رو روی هلن ثابت میکنم. پدرش با لبخند بهش میگه:
- به ملکه ادای احترام کن هلن.
هلن با نگاه حرصی لبخندی میزنه و احترام میذاره.
- درود ملکه.
با بدجنسی تنها سری تکون میدم و خطاب به پدرش میگم:
- از خودتون پذیرایی کنید.
لبخندی میزنه و تشکر میکنه. ازشون فاصله میگیرم و به سمت خلوتترین جای سالن میرم. ضربان قلبم به شدت بالا بود. چطور جلوی این همه آدم من رو بوسید؟ این بشر عقل تو کلهاش نبود واقعاً؟ نفس عمیقی میکشم و روی صندلی مینشینم.
- چرا تنهایی؟
با ترس دستم رو روی قلبم میذارم و با اخم به طرفش برمیگردم. پسرهی پررو.
- نه پس میخواستی با کی باشم؟
با لبخند دستی به موهاش میکشه و صندلی کناریم رو عقب میکشه و مینشینه.
- مثلاً با خودم.
چشم غرهای به این حجم از پررو بودنش، میرم. با سنگینی نگاهی، سرم رو میچرخونم و با دیدن هلن که مثل قاتلها نگاهم میکرد، پوفی میکشم و به صندلیم تکیه میدم.
- زنت بدجوری داره نگاهم میکنه، فکر کنم نقشه قتلم رو میکشه!
ریلکس میگه:
- هر جور راحته، در کل به ضرر خودش میشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: