جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,233 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
با لبخند میگم:
- تشکر برادر.
آکان با خنده میگه:
- عجب شبی بشه امشب.
ماریا مشکوک نگاهش می‌کنه.
- باز چی تو سرته؟
آکان: به‌خدا من چیزی تو سرم نیست؛ اما آسمین یه فکرایی داره.
نها با نگاه بد جنسی میگه:
- اون هم چه فکرهایی! هاهاها.
کایرس می‌خنده و سری از روی تأسف براشون تکون میده.
- این دوتا یه فکری دارن می‌خوان گردن آسمین بندازن.
بعد از کمی شوخی و خنده با دیدن سامر که همراه راوان به این سمت می‌اومدند لبخند کجی می‌زنم. راوان به محض رسیدن سری به احترام خم می‌کنه.
- درود ملکه‌ی زیبا.
سامر چشم غره‌ای براش میره.
- باز تو حس خوشمزگی کردی؟
راوان روی شونه سامر می‌زنه.
- بیخیال داداش، بذار از این شب مجانی لذت ببریم.
سامر: تو آدم نمیشی!
راوان درحالی که جام شرابی از سینی برمی‌داشت، جواب سامر رو میده:
- معلومه چون آدم نیستم.
سامر، راوان رو به بقیه معرفی می‌کنه. با چشم دنبالش می‌گردم؛ اما با ندیدنش نفس عمیقی می‌کشم. دلم می‌خواست بیاد. شاید حس مذخرفی باشه اما حس می‌کنم میاد. هیدا از بغلم بیرون میاد و به سمت میاکا میره. پیش خدمت با تاج قرمز رنگ ظریفی که توی جعبه طلایی رنگی بود، به سمت ما میاد. همه مهمان‌ها منتظر بودن تا تاج‌گذاری انجام بشه و همه ملکه سه قلمرو، رو به رسمیت بشناسند. پدرم جعبه رو از پیش خدمت می‌گیره و به سمتم میاد. پس نیومد! کلافه نگاهم رو تو سالن می‌چرخونم و با ندیدنش نفس حرصیم رو رها می‌کنم. هلن کنار مرد میانسالی ایستاده بود. به نظر پدرش هست.
بابا(اهورا): آماده‌ای دخترم؟
- بله پدر اما... ‌.
- اجازه دارم من تاج رو بذارم؟
با شنیدن صداش لبخند عمیقی می‌زنم، کلاوس با قدم‌های شمرده درحالی که یک دستش توی جیبش بود، به سمتم میاد. شلوار مشکی رنگ جذب با پیراهن مشکی که دکمه‌های اولش باز بود.
موهاش مثل همیشه بالا بود و تیکه‌ای سمج روی پیشونیش جا خوش کرده بود.
پدرم با لبخند میگه:
- خوش اومدید پادشاه.
پدرم جعبه رو به سمتش گرفت.
- البته بفرمایید.
کلاوس با اخم روی پیشونیش تاج رو برداشت و در فاصله کمی ازم ایستاد.
بدون نگاه کردن بهش سرم رو کمی خم کردم، کلاوس تاج رو روی سرم گذاشت و با کار ناگهانیش شوکه شدم. صدای پچ‌پچ بلند شد. آروم پیشونیم رو بوسید و زمزمه کرد:
- حالا اون‌ هم اینجاست و می‌بینه، پس خوشحال باش.
صاف ایستاد و نگاهم کرد. پدرم با لبخند نزدیکم شد و دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت.
بابا: با من تکرار کن... اینک من ملکه سه قلمرو... .
همراه بابا تکرار کردم.
- اینک من ملکه سه قلمرو... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زاده‌ها سوگند می‌خورم... .
- در حضور پادشاهان و نجیب زاده‌ها سوگند می‌خورم... .
- در تمام طول حکومتم به درستی حکومت کنم... .
با تموم شدن سوگند نامه همه تشویق کردند.
- درود بر ملکه... درود بر ملکه‌ی عادل... خداوند را سپاس.
لبخند زدم و با غرور به مردمانی که بهم نگاه می‌کردند چشم دوختم. هیچ‌وقت ناامیدتون نمی‌کنم!
- تبریک میگم علیاحضرت.
با صدای مردی به سمتش برگشتم. همون مرد کنار هلن بود. لبخندی زدم و با نگاه کوتاهی به هلن میگم:
- ممنون... دخترتون هستن؟
- بله ملکه.
نگاهم رو روی هلن ثابت می‌کنم. پدرش با لبخند بهش میگه:
- به ملکه ادای احترام کن هلن.
هلن با نگاه حرصی لبخندی می‌زنه و احترام می‌ذاره.
- درود ملکه.
با بدجنسی تنها سری تکون میدم و خطاب به پدرش میگم:
- از خودتون پذیرایی کنید.
لبخندی می‌زنه و تشکر می‌کنه. ازشون فاصله می‌گیرم و به سمت خلوت‌ترین جای سالن میرم. ضربان قلبم به شدت بالا بود. چطور جلوی این همه آدم من رو بوسید؟ این بشر عقل تو کله‌اش نبود واقعاً؟ نفس عمیقی می‌کشم و روی صندلی می‌‌نشینم.
- چرا تنهایی؟
با ترس دستم رو روی قلبم می‌ذارم و با اخم به طرفش برمی‌گردم. پسره‌ی پررو.
- نه پس می‌خواستی با کی باشم؟
با لبخند دستی به موهاش می‌کشه و صندلی کناریم رو عقب می‌کشه و می‌‌نشینه.
- مثلاً با خودم.
چشم غره‌ای به این حجم از پررو بودنش، میرم. با سنگینی نگاهی، سرم رو می‌چرخونم و با دیدن هلن که مثل قاتل‌ها نگاهم می‌کرد، پوفی می‌کشم و به صندلیم تکیه میدم.
- زنت بدجوری داره نگاهم می‌کنه، فکر کنم نقشه قتلم رو می‌کشه!
ریلکس میگه:
- هر جور راحته، در کل به ضرر خودش میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
کلافه روی میز خم میشم.
- میشه پاشی بری یک‌جای دیگه بشینی؟
با اخم ابرویی بالا می‌ندازه.
- نه!
بیخیال نگاهم رو توی سالن می‌ندازم و به هلن که داشت من رو نگاه می‌کرد، اشاره می‌کنم بیاد این‌جا. با قدم‌های آرومی نزدیک میشه. با لبخند بدجنسی به کلاوس اخمو نگاه می‌کنم. یه آشی برات بپزم که انگشت‌هات هم باهاش بخوری.
- سلام عزیزم.
کلاوس نیم نگاهی به هلن که دستش رو روی شونه‌لش گذاشته بود می‌ندازه و بدون جواب دادن سرش رو برمی‌گردونه؛ اما هلن با لبخند صندلی کناریش رو می‌کشه و می‌‌نشینه.
- به‌به عجب شبی‌ِ امشب!
با لبخند به آکان که کنارم می‌‌نشینه نگاه می‌کنم. این بشر زیادی تیزه!
هلن: حالت خوبه عزیزم؟
آکان با ابرو‌ی بالا رفته خطاب به هلن که این حرف رو به کلاوس زده بود میگه:
- عزیزم؟
هلن با چشم غره میگه:
- بله عزیزم! شما مشکلی داری؟
خنده‌‌ام می‌اومد؛ اما الان وقتش نبود. آکان به کلاوس اشاره می‌کنه.
- نمی‌بینی فکرش یه‌جای دیگه‌ست؟
هلن: کجا؟
آکان: مثلاً پیش معشوقه‌اش!
هلن عصبی به کلاوس میگه:
- عزیزم این چی میگه؟
کلاوس بدون نگاه کردن بهش میگه:
- خیلی رو مخمی!
رنگ هلن به قرمزی می‌زنه. بدبخت بدجوری خیط شد. با چندتا سرفه الکی جلوی خنده‌ام رو می‌گیرم.
هلن: چرا این‌جوری با من حرف می‌زنی؟
کلاوس نگاهی بهم می‌ندازه.
- اینم زیادیته!
هلن دوباره مثل گوجه قرمز شد. آکان با خنده میگه:
- هلن جان حالت خوبه؟
هلن عصبی میگه:
- بله خوبم.
آکان: مطمئنی؟ پس چرا هر چی کلاوس میگه قرمز می‌کنی! خبریه؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، با صدای کنترل شده‌ای می‌خندم. هلن عصبی از جاش بلند میشه و از میز ما دور میشه. با رفتنش من‌ و آکان می‌زنیم زیر خنده.
آکان: به‌خدا... راست گفتم... هی قرمز میشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
با دیدن اخم‌های کلاوس خنده‌ام بیشتر میشه. آکان دیگه نمی‌خنده ولی من عین خیالم هم نبود. بعد از چند دقیقه کم‌کم خودم رو کنترل می‌کنم. با نزدیک شدن خدمه صاف سر جام می‌‌نشینم.
- ملکه! شاهزاده سامر دنبالتون می‌گشتن.
بدون نگاه کردن به کلاوس که اخم‌هاش توی هم بود از جام بلند میشم.
- الان میام.
خدمه احترام می‌ذاره و میره. همین که می‌خوام برم دستی مچم رو می‌گیره. کلاوس از جاش بلند شد و با اخم میگه:
- کجا؟
- نشنیدی مگه؟ ولم کن.
با لبخند مرموزی میگه:
- خودم می‌برمت!
فرصت تجزیه تحلیل بهم نمیده و دستم رو می‌گیره و دنبال خودش می‌کشه. لبخند محوی به حرکتش می‌زنم و آروم کنارش راه میرم. کنار گوشش میگم:
- پس تو هم حسودیت میشه؟
گوشه لبش کج میشه.
- بهتره زیاد باهاش گرم نگیری، چون تضمین نمی‌کنم بتونم خودم رو کتترل کنم.
اوه! انگار کار از حسودی گذشته. با لبخند خاصی نگاهش می‌کنم، بی‌شک امشب یکی از بهترین شب‌های زندگیمه... .
نها با لبخند به کلاوس که روبه‌روی من نشسته بود، اشاره می‌کنه و میگه:
- این چرا این شکلی شده؟
منظورش اخم‌های کلاوس بود.
- هیچی، یه‌کم حسودیش شده.
- حسودی، اون هم کلاوس؟
- دقیقاً!
بعد از رفتن همه به اتاقم میرم و لباسم رو عوض می‌کنم، به محض این‌که روی تخت میفتم، سه سوته خوابم می‌گیره. با به یادآوردن حرف کلاوس موقع رفتن لبخندی می‌زنم.
- تو فقط مال منی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
با صدای گریه هیدا به سمتش برمی‌گردم، هیدا بغل هیراد نشسته بود و با گریه می‌گفت:
- بابا... این کارن خیلی بده.
هیدا دختر دوساله میاکا و هیراد بود. کپی میاکا موهای قهوه‌ای و پوست گندمی. کارن که سه سال و نیمش بود، بدوبدو به سمت کلاوس اومد و به پاهاش چسبید. حرف‌هاش نامفهوم بود اما متوجه یه تیکه‌اش شدم.
کارن: این شیدا خیلی چله!
با فهمیدن حرفش غش‌غش خندیدم. همه متعجب به من خیره شده بودند. کلاوس دستی به لب‌هاش کشید تا نخنده. پرسوس خنده کنان به کلاوس میگه:
- گفت کی چله؟
ناخودآگاه میگم:
- میگه هیدا خیلی چُله.
- وای آکان این پسرت خیلی شیرینه، مطمئنم به تو نرفته!
صدای خنده همه بلند میشه به‌جز کلاوس‌. آکان بیخیال میگه:
- این بچه به دایی‌هاش رفته، من عادت کردم.
خنده‌‌ام رو می‌خورم و خطاب به کارنی که چسبیده بود به کلاوس میگم:
- بیا نی‌نی کوچولو، بیا بغلم ببینمت.
کارن همچنان به پاهای کلاوس چسبیده بود و قصد ول کردنش رو نداشت. هیراد خندید و گفت:
- زور نزن نمیاد. این بچه فقط بغل مامانش و دایی‌هاش میره.
- اوه واقعاً؟ پس بچه تو هم نمیاد؟
ابرویی بالا انداخت.
- نُچ!
لبخند مرموزی زدم و به هیدایی که بهم زل زده بود نگاه می‌کنم.
- هیدا جون نمی‌خوای بیایی بغل عمه؟
هیدا مردد نگاهم کرد که اضافه کردم:
- بیا تا با هم حساب کارن رو برسیم.
هیدا لبخند گشادی زد و با جیغ از بغل هیراد ول خورد و اومد پایین. به سمتم دوید و کنار پام ایستاد. خم شدم و بغلش کردم و روی پام نشوندمش. با لبخند پیروزی به هیراد نگاه می‌کنم.
- خب چی‌شد؟ این بچه کیه تو بغلم؟
هیراد به میاکا اشاره کرد.
- این!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
میاکا شوکه به سمتش برگشت.
میاکا: چی؟ من؟ مگه تنها بچه‌ی منه هان؟ اصلاً از این به بعد دیگه حق نداری بغلش کنی.
میاکا دست به سی*ن*ه نشست. هیراد با خنده گفت:
- بیا تحویل بگیر حالا باید تا دو ماه نازشو بکشم.
بیخیال میگم:
- حقته... می‌خواستی حرف بیخود نزنی‌.
نها: من از همون اول هم گفتم این داداشِ ما زن ذلیل میشه!
کایرس: نها هزار بار این‌ رو گفتی و ما هم شنیدیم.
نها با غیظ میگه:
- مشکلی داری؟
کایرس می‌خنده‌.
- نه سرورم.
نها با خنده میگه:
- خوب نگاه کنید، مردها همه زن ذلیلن.
موهام رو کنار گوشم هدایت می‌کنم.
- من موندم چرا این ژن نها به هیدا رسیده! از وقتی اومده هی جیغ می‌کشه.
نها لبخند گشادی زد و لپ هیدا رو کشید‌.
- قربونش برم به خودم رفته.
تنها لبخندی زدم و سر هیدا رو بوسیدم. هیدا سرش رو به سی*ن*ه‌‌ام تکیه داد. حس عجیبی نسبت بهش داشتم، چشم‌های طلاییش آرومم می‌کرد. زیر لب زمزمه کردم:
- این دختر مهره مار داره!
هیراد با صدا خندید. میاکا با خوشحالی گفت:
- دیدی... دیدی گفتم هیدا شبیه آسمینه؟ حالا هی بگو نه!
با ابرو‌ی بالا رفته نگاهم رو به هیراد دوختم.
هیراد: دخترم به عمه‌هاش رفته.
کایرس با خنده میگه:
- امیدوارم به آسمین بیشتر رفته باشه.
نها با غیظ میگه:
- نکنه دلت نوازش می‌خواد؟
کایرس خندید.
- اوه نه! تو فقط آروم باش.
خندیدم. نفس‌های منظم هیدا باعث شد متعجب بشم. حیرت زده میگم:
- خوابید؟
نها به‌ سمتم خم میشه.
نها: آره انگار، چه خوش خوابه.
آکان با لبخند محوی میگه:
- جاش آرومه.
تنها نگاهم به جفت چشم نافذ میفته، چشم‌هاش دلتنگی رو داد میزد. آروم گره نگاهم رو پاره می‌کنم و از جام بلند میشم و به سمت میاکا میرم. با ملایمت هیدا رو می‌خوام بذارم بغل میاکا که به سمتم برمی‌گرده و با دست‌های کوچولوش لباسم رو چنگ می‌زنه.
- قربونت برم عسلم.
میاکا: فکر کنم باید پیش خودت بمونه.
هیجان زده میگم:
- چرا که نه... پس من میرم اتاق خودم.
آکان با خنده‌ی معنی داری میگه:
- وقتی نبودی یه صاحب عالی داشت.
متوجه منظورش شدم. چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- من آخر از دست خل بازی‌های تو خنگ میشم!
مدوسا خندید و تأیید کرد.
آکان خطاب به مدوسا میگه:
- تو این سه سال سر کردن با یک روح واقعاً روت اثر گذاشته.
مدوسا: چرا که نه؟ کی بهتر از آسمین.
آکان خندید.
آکان: موندم چرا خل نشدی.
مدوسا خندید. نها مشکوک گفت:
- بیا این‌ هم نشونه‌اش، بنده خدا سه شش می‌زنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
کلافه‌ پوفی کشیدم و بدون حرفی پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم. در اتاق رو باز کردم و بدون بستن در به سمت تختم رفتم. هیدا رو روی تخت گذاشتم و آروم پیشونیش رو بوسیدم. لبخندی به صورت غرق در خوابش زدم. چقدر دوست داشتنی بود. به سمت میز آرایشم رفتم، با دلتنگی همه جای اتاقم رو از نظر گذروندم. هیچ چیز اتاق تغییر نکرده بود. با یادآوری حرف آکان گوشه لبم کج شد. پس تمام این مدت اون این‌جا بوده.
- اگه دلتنگیت رفع شد، میشه به منم نگاه کنی؟
با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و به سمتش برگشتم. با لبخند محوی به چهارچوب در تکیه داده بود. توپیدم:
- چته وحشی؟ مگه بلد نیستی در بزنی؟
با نگاهش به در باز اشاره کرد.
کلاوس: علیاحضرت دقیقاً منظورشون کدوم درِ؟
ای بابا، گندش بزنن. حالا چی بگم؟ گارد گرفتم.
- به هر حال! مگه طویله‌ست؟ برو بیرون!
قدمی به سمتم برداشت.
- و اگه نرم؟
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم.
- مهم نیست! انقدر اون‌جا وایستا تا زیر پات علف سبز شه!
خندید. درست مثل گذشته. نزدیک‌تر شد.
- دیگه دارم کم میارم.
بی‌حوصله میگم:
- خیلی حرف می‌زنی.
با ابرو‌ی بالا رفته چند قدمی نزدیکم میشه و تو فاصله یک متریم می‌ایسته.
- دارم دیوونه میشم!
ابرویی بالا می‌ندازم و دست به کمر میگم:
- مگه نبودی؟
می‌خنده. مردونه و جذاب.
- بودم؟ نه تا این اندازه!
غرق نگاهش میشم. مگه میشه دوستش نداشته باشم؟ سکوتم باعث میشه بگه:
- چرا چیزی نمیگی؟
- چی بگم!
- بگو از ناراحتی‌هات، از دردهات. نمی‌دونم فقط حرف بزن... سکوت نکن.
واقعاً می‌خواست بشنوه؟ پوزخندی زدم.
- چرا رفتی؟
اخم‌ کرد.
- هزار بار گفتم!
سری به طرفین تکون دادم.
- نه نگفتی... دلیلت قانع کننده نبود.
- من به خاطر تو حاضرم از همه چی بگذرم... حتی از خودت!
لحنش خاص بود.
- دیگه مهم نیست، حالا هم تو ازدواج کردی و بهتره بری.
تک خنده‌ای کرد و فاصله بینمون رو پر کرد.
- پس خانم حسودیشون شده.
با حرص میگم:
- خیلی رو داری. حسودی به چی؟ به زن رو مخت؟ اصلاً مگه عقلم رو از دست دادم که بشینم و عین خنگ‌ها منتظر بمونم تا سرم هوو بیاری؟ کور خوندی!
خندید. چپ‌چپ نگاهش کردم که با لحن خاصی گفت:
- تو قراره هووش بشی، تو قراره ملکه قلبم بشی، اون‌که مهم نیست!
قلبم لرزید. داشت رامم می‌کرد. قلبم می‌گفت بپرم بغلش و محکم بگم عاشقتم؛ اما هنوز زوده. قلبمم بیجا می‌کنه! فعلاً براش زوده.
- تموم شد؟
گوشه لبش کج میشه.
- تا قبول نکنی بی‌خیالت نمیشم.
چرخیدم به پشت.
- دست از سرم بردار... بذار به حال خودم باشم.
- نمیشه! به حال خودت بذارم که باز از دستت بدم؟ نخیر پیش خودم می‌مونی. فقط خودم!
صداش شیطنت داشت. حس خوبی داشتم. باید بیشتر می‌گفت. من هنوز تشنه بودم.
- اما تو یکی رو پیشت داری.
حضورش رو پشت سرم حس کردم. دست‌هاش دورم حلقه شد. آروم با لحن اغوا کننده‌ای گفت:
- اما من فقط تو رو می‌خوام.
نه انگار نمی‌خواست بگه. عصبی از دستش رها شدم و به سمتش چرخیدم. با حرص و عصبانیت تهدیدوار میگم:
- ببین پسره‌‌ی پررو همین الان از اتاق من برو بیرون، دیگه‌ هم این‌جا نیا! من با کسی می‌مونم که دوستم داشته باشه، من پا تو راهی نمی‌ذارم که یک‌بار نابودم کرد!
نگاهش عصبی و طوفانی شد. با خشونت من‌ رو تنی بغلش کشید. من‌ رو به خودش فشرد، خیلی محکم. صدای آروم اما عصبیش باعث تکون خوردنم شد.
- دیگه هیچ‌وقت این‌ رو نگو! هیچ‌ وقت! تو فقط مال خودمی! فقط مال خودم... حق نداری به کسی جز من فکر کنی. هر کی جز من باشه نابودش می‌کنم... آسمینم، تو برای منی و همیشه بودی.
با لذت نگاهش کردم. چشم‌هاش عشق رو داد میزد اما باز هم برای اعتراف زود بود. این وسط یک مزاحم به‌نام هلن وجود داشت. با لحن خاص و کشیده‌ای میگم:
- اما هلن... .
با گذاشتن لب‌هاش روی لب‌هام ساکت شدم. خیلی کوتاه بوسید و عقب کشید. سرش رو به سرم تکیه داد و زمزمه کرد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
- هلن هیچ نقشی توی زندگی من نداشت، اون ازدواج به خاطر نجات جون تو بود.
با این‌که دلتنگ آغوشش بودم اما حسم رو پس زدم و هلش دادم عقب، هر دو دستش توی جیبش بود و با لبخند جذابی نگاهم می‌کرد.
- دلیلت قانع کننده نیست!
قدمی به سمتم برداشت.
- پس بذار عملی قانعت کنم.
متوجه منظورش نشدم، فاصله بینمون رو پر کرد و مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد. با لحن خاصی گفت:
- ملکه سه قلمرو، آیا حاضرید من‌ رو به عنوان پادشاه خودتون قبول کنید؟
نفسم بند اومد. ضربان قلبم اوج گرفت، حالا وقت اعتراف بود اما نه کامل!
لبخند کجی زدم و آروم گفتم:
- فرصت می‌خوام تا فکر کنم.
تک خنده جذابی کرد و با یک حرکت من توی آغوشش بودم. زمزمه آرومش گوشم رو نوازش کرد.
- الان داری وقت کدوم جواب رو از من می‌گیری؟ وقتی جوابت مثبته!
لبخندی که داشت شکل می‌گرفت رو قورت دادم و جدی گفتم:
- از کجا می‌دونی جوابم مثبته؟
آروم و کش‌دار میگه:
- یعنی نیست؟
با بدجنسی جواب میدم:
- دقیقاً!
لبخند کجی می‌زنه و با گفتن:
- برام مهم نیست!
گرمی لب‌هاش روی لب‌هام می‌‌نشینه. حس شیرینی بود که دلم می‌خواست هیچ‌وقت تموم نشه.‌‌..‌ .

***
با بستن موهام، چشم از آینه می‌گیرم که سایه‌ای توجه‌ام رو جلب می‌کنه، به آینه دقیق‌تر میشم که سایه کم‌کم چهره آشنایی به خودش می‌گیره، دست به سی*ن*ه میشم.
- لیلث!
چهره سردش می‌خنده. به سمتم از آینه بیرون میاد و درست مقابلم قرار می‌گیره، موهای بلند سیاه و سفیدش روی هوا شناور بود.
- خیلی شبیه به همیم!
- دقیقاً.
می‌خنده.
- انتظار این برخوردت رو نداشتم.
- منم انتظار دیدنت رو نداشتم.
کج می‌خنده.
- عشق شما بی‌نتیجه‌ست.
اخم می‌کنم.
- کسی از تو نظر نخواست.
- می‌دونم که میگم، منم قرار بود با یکی ازدواج کنم اما نشد!
با تردید میگم:
- لوسیفر؟
- پس می‌دونی!
سری تکون میدم.
- قرار بود همیشه کنار هم باشیم؛ اما سرنوشت نذاشت که بشه، از هم دور شدیم و محکوم به جدایی.
قلبم با این حرفش به درد اومد اما اعتنایی نکردم.
- اشتباه نکن سرنوشت دست خود ماست. ماییم که سرنوشت رو رقم می‌زنیم.
- شاید! اما عشق بین شما ممنوعه، نباید کنار هم باشید، همون‌جور که ما جدا شدیم.
با صدای کلاوس سکوت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
- قرار نیست چون همزاد توئه سرنوشتش مثل تو بشه.
با صدای کلاوس نگاهم رو بهش می‌دوزم. لیلث مردد میگه:
- اما عشق بین شما ممنوعه.
کلاوس پوزخندی زد.
- ممنوعه؟ کدوم ممنوعه؟ اگه عشق ما ممنوعه من پا روی ممنوعه‌ها می‌ذارم.
لیلث عقب‌گرد کرد. باید چیزی می‌گفتم اما دهنم قفل شده بود. نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی زدم.
- اگه بهت هزارتا حق انتخاب بدن و بگن یکیش ممنوعه، تو همون رو انتخاب می‌کنی، همون که ممنوعه!
نگاهم رو به چشم‌های سرخش دوختم و ادامه دادم:
- وقتی در آغوش کسی باشی که دوستش داری ،دنیا جای خیلی بهتری میشه. حالا مهم نیست، بذار همه بگن ممنوعه! من این ممنوعه رو دوست دارم. این ممنوعه برام شیرینه، هر چی می‌خواد بشه. وقتی دست‌هات رو می‌گیره و میگه بهم اعتماد کن دلت می‌خواد بگی مگه میشه بهت اعتماد نداشته باشم؟ وقتی کنارشی سرشار از حس امنیت میشی. کنارش حسی رو داری که به هیچ‌کسی نداری. تنها دلت اون رو می‌خواد. همون کسی که با دیدنش ضربان قلبت اوج می‌گیره. وقتی نگاهت بهش میفته هیچ کنترلی روی رفتارت نداری. از بین هزارتا آدم فقط و فقط اون برات مهمه، همون که ممنوعه!!
لیلث لبخند تلخی زد و با گفتن می‌فهمم ناپدید شد. کلاوس نزدیکم شد، دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
- حرف‌هات خیلی به دلم نشست.
خندیدم.
- پرو نشی ها!... برای تو از هر چیزی می‌گذرم.
باز هم خندید و من تازه متوجه شدم چقدر خوشگل می‌خنده.

***
ته دلم خیلی خوشحال بودم. دلم می‌خواست بلند داد بزنم. البته چندباری خواستم این کار رو بکنم اما الینا چنان چشم غره‌ای بهم رفت که تصمیم گرفتم مثل یک خانم، سرجام بنشینم. رفتارم دست خودم نبود! همه می‌گفتند خیلی عوض شدم. خودم هم می‌فهمیدم که مثل گذشته جدی و سرد نیستم. الینا کش و قوسی به خودش داد و گفت کارت تموم شده. آروم از جام بلند شدم و جلوی آینه قدی وایستادم. اوه... این من بودم؟ واقعاً زیبا شده بودم. موهام باز و فر کم شده بود. تنها تاج نقره‌ای رنگی که طرح ستاره داشت روی سرم بود. رژ جیگری روشن، رژ گونه صورتی، سایه طلایی و خط چشم باریک. لباسم بلند و پف‌دار بود. به حالت دکلته‌ای، آستین بلند و تا کمر تنگ شده بود. اکلیل‌ کار شده بود و به رنگ قرمز. لبخند محوی زدم و لباسم رو کمی بالا کشیدم، به کفش‌های مشکی طرح بندارم که نگین‌های سفید رنگی روش کار شده بود نگاه کردم. با صدای در به سمت مخالف چرخیدم. پدر و مادرم به همراه نها، نها با دهن باز رو به الینا می‌پرسه:
- پس آسمین کو؟ این آسمینه؟ چه خوشگل شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
می‌خندم و نزدیکشون میشم. نها لباس بلند مشکی پرنسسی پوشیده بود. مامان لباس شب ماکسی تنش بود. موهای هر دوتاشون بالای سرشون جمع شده بود.
- نها خانم، انگار خودت رو هنوز تو آینه ندیدی!
نها به خودش اومد و با جیغ بلندی پرید بغلم. انقدر من رو سفت گرفته بود که داشتم خفه می‌شدم.
نها: خیلی برات خوشحالم.
کم‌کم داشت گریه‌اش می‌گرفت با گفتن «می‌بینمت» از اتاق بیرون رفت. مامان بغلم کرد و با گفتن «برات خوشحالم» همراه الینا بیرون رفت. بابا نزدیکم شد و لبخندی زد.
اهورا: حالا من موندم و تو.
خندیدم و محکم بغلش کردم. سرم رو بوسید و گفت:
- خیلی‌وقته اینقدر خوشحال ندیده بودمت.
- حس خیلی خوبی دارم، احساس می‌کنم زندگی روی خوشش رو به من نشون داده.
بابا: یادته اولین بار کی دیدمت؟
با شیطنت میگم:
- خب اگه فراموشی من رو فاکتور بگیریم از زمانی که چشمم رو باز کردم.
خندید.
- شیطونم که شدی. منظورم زمانی که توسط کلاوس دزدیده شدی و منو تو خوابت دیدی.
- آره یادمه، شما از روشنایی به تاریکی رفتین.
- آفرین! اون موقع وقتی بعد ۲۳ سال دیدمت با خودم گفتم خالق در آفریدن تو واقعاً خلاق بوده، با این‌که همه مخلوقاتش قابل ستایش هستن اما، تو یکی از مخلوقات برترینش هستی.
- اما هیچ فرقی بین من‌ و بقیه نیست! من خودم رو با همه یکی می‌دونم نه بالاتر!
بابا با نگاهی مهربونی میگه:
- می‌دونی چرا من از روشنایی به تاریکی رفتم؟
- نه.
- بهت گفتم خوب یادت باشه، اون موقع منظورم از حرف‌هام این بود که یادت باشه کی هستی، برای چی آفریده شدی. مهم نیست از تاریکی باشی مهم اینه چجوری باشی. تو درست برعکس پدرم یک مخلوق پاک بودی.
گیج شده بودم. منظور بابا چی بود؟
- میشه واضح‌تر بگین.
- زمانی پدرم بهترین فرشته بود. فرشته‌ای که همه دوستش داشتن، هزاران سال عبادت کرد و پیرو پروردگار بود؛ اما با گذشتن سال‌ها به خودش مغرور شد؛ ولی در مقایسه با اون تو خیلی فرق داری! تو دلسوزی و مهربون. اما اون از دلسوزوندن متنفره. همینه‌ که بین شما فرق داره.
- به‌خاطر همینه همه ازم می‌ترسیدن؟
خندید.
- تقریباً... البته بیشترش به‌خاطر پیش‌گویی آنارا بود.
عصبی میگم:
- همین چند وقت پیش اومده بود و داشت چرت و پرت می‌گفت. کاری کردم که دیگه جرأت بلوف بافی نداشته باشه.
- چیکارش کردی دختر؟
تک خنده‌ای کردم.
- یه کار خوب! بهش یادآوری کردم چیزی مانع ما نمیشه که اگه بشه از سر راه برش می‌دارم.
بابا خندید.
- کم‌کم دارم ازت می‌ترسم.
- اِه بابا!
بابا دستم رو گرفت‌.
- ببین آسمین، تو خودت عاقلی نمی‌خوام نصیحتت کنم؛ اما سوالی ازت دارم. مطمئنی از تصمیمت؟
با اطمینان چشم روی هم می‌ذارم.
- بیشتر از هر چیزی!
- خوبه... آماده‌ای بریم؟
با اضطراب میگم:
- آره... فقط کمی مضطربم دارم.
- طبیعیه!
دستم رو دور بازوی بابا حلقه کردم. از در بیرون رفتیم. با هر قدمی که برمی‌داشتم ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. صدای موزیک ملایمی سالن رو پر کرده بود. به پله‌ها که رسیدیم با دستم لباسم رو کمی بالا گرفتم و آروم از پله‌ها پایین رفتم. لحظه‌ای نگاهم به جفت چشم سرخ گره خورد. قدمی به سمتم برداشت‌. مثل همیشه مغرور و جذاب! کت شلوار مشکی با پیراهن جذب لیمویی. با لبخند محوی به سمتم قدم برداشت. آخرین پله برابر شد با رسیدنش. نگاه همه به ما بود. بابا جدی خطاب به کلاوس گفت:
- خوب گوشت رو باز کن ببین چی میگم، آسمین و نمی‌سپرم بهت چون می‌دونم خودش می‌تونه مواظب خودش باشه! اما، زمانی که بفهمم لحظه‌ای ناراحتش کردی اون روز آخرین روزیه که می‌بینیش! فهمیدی؟
منتظر واکنش کلاوس بودم. نگاه مضطربم رو به چشم‌های خونسردش دوختم، بدون هیچ تغییری میگه:
- هیچ قولی در این باره نمیدم! آسمین جاش بغل منه نه جای دیگه!
نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس شد. هر لحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. دستش رو به سمتم دراز کرد. بدون تردید دستم رو از دور بازوی بابا رها کردم، با لبخندش بهم این اطمینان رو داد که کلاوس همون مرده. همون که روی حرف‌هاش وایمیسته!
دستم رو توی دست‌های داغش گذاشتم. لبخندی زد و دستم و فشرد. من‌ رو به خودش نزدیک کرد و در حالی که به سمت جایگاه عروس و دوماد می‌رفتیم، کنار گوشم زمزمه کرد:
- امشب خیلی نفس‌گیر شدی!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. روی صندلی نشستیم. کمی بعد کلاوس از جاش بلند شد و صندلیش که با صندلی من فاصله داشت رو نزدیک هم گذاشت و نشست. لبخند محوی زدم، مشغول دید زدن مهمون‌ها بودم که دستی دور کمرم حلقه شد. از گرمی دستش متوجه شدم خودشه. آروم صدام کرد؛ اما من به سمتش برنگشتم، قصد داشتم کمی اذیتش کنم. طاقت نیاورد و سرم رو به سمت خودش چرخوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
277
1,500
مدال‌ها
2
کلاوس: آسمینم؟ ببینمت!
با لذت به چشم‌هاش نگاه کردم. چشم‌هاش خوشحالیش رو داد میزد.
- چرا جوابم رو نمیدی؟
شونه‌ای بالا می‌ندازم.
- نشنیدم.
تک خنده جذابی کرد.
- که نشنیدی؟
- اوهوم.
لبخند مرموزی زد و نگاهش رو به لب‌هام دوخت. ترسی ازش نداشتم؛ اما تو این وضعیت استرس بدی گرفته بودم. لب زد:
- خانمم؟ میشه ببوسمت؟
داشتم شاخ درمی‌آوردم. این بشر چش بود! با لکنت میگم:
- کلاوس... دیوونه شدی؟ برو عقب.
خندید.
- خیلی وقته دیوونه‌ام کردی!
با کاری که کرد ماتم برد. تو افق محو شدم اصلاً. با بوسه کوتاهی روی لبم سرش رو عقب کشید.
- هنوزم دیوونه‌ام.
بدون حرفی از کمرم گرفت و من‌ رو تو بغل خودش کشید. هنوز محو بودم. حس می‌کردم خوابم. ناباور زمزمه کردم:
- کلاوس!
- جانم؟
- تو الان... الا‌ن چیکار‌‌... کردی؟
خندید.
- می‌خوای تکرار کنم.
سرم به سرعت به سمتش چرخید. هنوز لبخند به لب داشت، گیج و منگ میگم:
- چی رو تکرار کنی؟
باز خندید.
- ببوسمت!
تازه دوهزاریم افتاد. وای این پسر دیوونه الان جلوی این همه آدم من‌ رو بوسید؟ با حرص میگم:
- خیلی پررویی... نوبت منم می‌رسه.
برگشتم و دست به سی*ن*ه نشستم. صدای خنده ریزش کنار گوشم مورمورم کرد.
- همینه که هست.
توجه نکردم، مشغول دید زدن مهمان‌ها بودم. ماریا و آکان همراه بقیه مشغول رقصیدن بودند. تنها کسی که تو جشن عروسیم نبود سامر بود! بهش حق می‌دادم که نیاد. خیلی سخت بود بری عروسی کسی که عاشقشی. درسته دیگه پا پیش نذاشت، اما هنوز هم میشد عشق رو از چشم‌هاش خوند. دلم خیلی براش می‌سوخت اما نمی‌تونستم پا روی دل خودم بذارم. من عاشق کلاوس بودم. حاضر نبودم جاش رو با هیچ‌کسی عوض کنم. حتی اگه نبودم باز هم من با سامر نمی‌موندم. عشق من تنها برای کلاوس بود. دنیام بدون کلاوس هیچ رنگ و بویی نداره. یاد آخرین حرف سامر افتادم.
سامر: میرم که نباشم، اگه بمونم کار دست خودم و خودت میدم. در اون صورت کلاوس رسماً منو می‌کشه.
خندید. اما تلخ.
بدون لبخندی میگم:
- منو ببخش، نمی‌تونم پا روی دلم بذارم.
- می‌دونم... اما یادت باشه هیچ کسی اندازه کلاوس دوستت نداره.
نگاهم رو ازش می‌دزدم. نمی‌تونستم تو چشم‌های عاشقش نگاه کنم.
- خب من دیگه میرم... مواظب خودت باش!
رفت و نموند تا بیشتر عذاب بکشه. امیدوارم بتونه تحمل کنه.
با گرمی دستی دور شونه‌‌ام تکون خفیفی خوردم. نگاهم به چشم‌های سرخش افتاد. اخم کرده بود اما چشم‌هاش می‌خندید. دلیل اخمش و نمی‌دونستم... اوه... نکنه ذهنم رو خونده باشه؟ کلافه‌ پوفی کشیدم.
- چته باز اخم کردی؟
- به چیز‌های خوبی فکر می‌کنی!
ناباور یکی می‌زنم توی پیشونیم.
- مگه ذهنم قفل نبود؟ چجوری آخه؟
لبخند محوی زد.
- عشقت نسبت بهم خیلی زیاده.
با حرص خواستم ازش جدا بشم که محکم‌تر گرفتم.
- ولم کن! تو حق نداشتی ذهن منو بخونی.
خندید.
- حق دارم... بیشتر از هر کسی.
با ناامیدی بی‌سر و صدا سر جام می‌‌نشینم. مطمئنم اگه کاری کنم باز به ضرر خودمه. چرا هر وقت پیش کلاوسم گاهی ذهنم خود به خود باز میشه؟ این ذهن من هم سرخود شده. آکان و ماریا با خنده نزدیک ما شدند. ماریا با شیطنت رو به کلاوس می‌کنه.
- خوش می‌گذره؟
کلاوس نگاه چپی بهش می‌اندازه.
- به شما که بیشتر داره خوش می‌گذره!
ماریا سر خوش می‌خنده.
- چرا نگذره برادر من؟ بعد این همه مدت میرغضب بودنت دارم شاد و خندون می‌بینمت! معلومه که خوش‌ می‌گذره.
آکان: دقیقاً... این کلاوس رو تنها کنار آسمین میشه تحمل کرد.
کلاوس با خونسردی میگه:
- سرت به تنت زیادیه انگار؟
آکان دست ماریا رو می‌گیره و می‌کشه.
- بیا بریم بذار تنها باشن.
ماریا در حالی که می‌خنده میگه:
- چی چیو بریم؟ اومدم آسمین رو ببرم.
کلاوس اخم کرد.
- کجا ببریش؟
- با ما برقصه.
کلاوس بی‌خیال میگه:
- آسمین همین‌جا می‌مونه.
ماریا با التماس نگاهم کرد. خندیدم و به سمت کلاوس برگشتم.
- چیزی نیست که، پنج دقیقه میرم و میام! باشه؟
کلاوس دستی به موهاش کشید. برای هزارمین بار دلم براش ضعف رفت.
- فقط پنج دقیقه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین