جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته تکمیل شده ● مستر گاف اثر معصومه بخشی(آفل جور) ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کامل شده کاربران توسط Afeljor با نام ● مستر گاف اثر معصومه بخشی(آفل جور) ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,194 بازدید, 32 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کامل شده کاربران
نام موضوع ● مستر گاف اثر معصومه بخشی(آفل جور) ●
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
پارت نونزدهم

- راستش را بگویم من گنهی ندارم گنه مال آنی بود که منه ساده دل را نزد تو فرستاد.
- پس همنشین شیطان شده بودی!
بر سرم کوفتم این چه مصیبتی بود!؟
- غلط نکنم تقصیر اویی بود که راه را اشتباه نشانم داد تا نزد شیطان روم او گفت برو پیش مردک بی‌‌جامه‌ای که راه مشرق را نشانت دهد.
- پس نشانه‌ها را دیده‌ای! آری تو به انحراف کشیده شده بودی و او نزد تو آمد! بگوی که کارش بیهوده بوده.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
پارت بیستم
دیگر جانی بر من نمانده بود با غضب فریاد کشیدم:
- دیدم مردک بی‌‌جامه را بر من التماس می‌کرد تا لباسش دهم اما چه از من ساخته بود وقتی که خود کم داشتم و تویی که زیاد داری بر من روا نیستی!
- خود تو گنه خود را فاش کردی!؟ چیزی که خدا از چشم پنهان کرده بود.
عجب سوتی‌ زدم! جلوی دهانم را گرفتم و هاج و واج نگریستم و گریستم به دشمنی چون خودم که خودم را به تباهی کشانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
پارت بیست و یکم
زیرا او نیمی از پیراهنم را چید و بر دستم گذاشت، گفت:
- غیبت گنه است چه از خود باشد چه از دیگران.
- بد کردم راست گفتم؟ چرا پردهٔ باطنم چیندی؟
- راست تو دروغ بود! این تقصیر خودت است و نه شیطان و نه آن نشانه!
غافل آن نشانه مرا به سوی شیطان روا کرد! چرا پیرک نمی‌فهمد؟ نکند آن زیر زیر‌ها یک چیزی زده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
- حق را گذاشتم کف دستت اما توی نادان حتی نمی‌دانی حقت چیست!
دیگر داشت گنده‌گنده حرف می‌زد تا مرا کوچک کند! اما چه سودی داشت برایش، نمی‌دانم!
- تو که میدانی بگو!؟
خندید و از من ناقص‌الخلقه دور شد
- گفتنش خرج دارد آن هم این است که نیم دیگر آن را بر من دهی.
چه! عمرا اگر این کار را کنم؛ همین که گرگی دهن آلوده شدم و یوسفی ندریدم بس است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
فصل چهارم:
«مار در...»

به رفتنش خیره بودم که کولاکی روی من ریخت. أین کولاک عظیم الجثه عجب چیزی بود! درد جانم فدای یک تار موی سرش، چنان شیفته چشمانش شدم که خودم را هم از یاد بردم! او که از چیزی، هراسان بال-بال می‌زد پشت من پنهان شد و گفت:
- مرا قایم کن که کسی نبیند کسی هم پرسید بگو لالی و نمی‌توانی حرف بزنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
مرا بگویی دو شاخ بر سر مبارکم در آوردم! تا آمدم چیزی بگویم چند نفری به من رسیدن و سراغ آن را گرفتن. منی که تا سر و ته پیاز به دستم نمی‌آمد، پرسیدم:
- چه کسی گفتی؟ چه کار کرده!؟
- تو را کارت نباشد فلانی چه کار کرده! فقط بگو دیدی کسی از این‌جا رد شده باشد!؟
بارکالله که به اندازه حرف می‌زد! پس من هم از او به تقلید گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
- وقتی ندانم چه کسی رد شده! چه‌طور آن کَ*س را ببینم که رد شده!؟
- باید مجازات شود و نیمی از جامه‌اش را بدهد، حال بگو دیدی کسی را؟ وای به حالت اگر بپیچانی... .
- نه ندیدم!
بلی او گناه داشت مثل من، منی که نیمه جامه‌ام رفت و ریشه‌ام تا نیمه از خاک بیرون زد.
- که این‌طور که تو هیچ غنیمت فرصت‌هایت را نمی‌دانی!
نه دیگر باور نداشتم چنین باشد! دیگر گناهی نداشتم که آن نیم پردهٔ باطن من کنار زده شود! لب به شکایت گشودم، که گفت:
- جرم، ‌گنه است چه شریکش باشی چه خودش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
آری رفت، آن نیمه هم از دست دادم ولی به اندازه اول چندان نگریستم. لیکن از این‌که آن را برای ماری که در آستین نداشته‌ام پروراندم غمگین و سرخورده بودم. این گاف بود یا حماقت!؟ اعتماد بود یا اشتباه!؟ همه آن‌ها بود. چرا که من کوچک چگونه آن عظیم جثه به این بزرگی را قایم می‌کردم! آن هم در حالی که او خودش می‌دانست مجازات شدنی‌ست و راه فرار ندارد. فقط نیّت بر این بود که در أین راه تنها نرود! آه از سوز سرمای این روزگار که انگشت شمار نیست که نیست. افسوس‌خوران گوشه‌ای نشستم دو زانو چون آن مردک! به یاد آوردم اگر کمکش می‌کردم و آن‌قدر چانه‌اش را گرم نمی‌کردم شاید در حال قدم زدن در مشرق بودم.
- مشرق اینجاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
فصل پنجم
«آدم یک‌بار پایش...»

- هان کجاست نکند رویش نشسته‌ام!؟
طلبکار نگاهش می‌کردم اویی را که پرده‌ای بر تنش نبود.
- اشتباه نکن ما همه ریشه کن می‌شویم و خشک! بیا غم و ماتم را رها کن و در این روز‌های ماندگاری خوب و خوش بمان.
من جز نگاه کردنش کاری از دستم بر نمی‌آمد وقتی این را فهمید به دور دست‌ها اشاره کرد. کسانی را نشانم داد که مرا وحشت زده کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
آن ذلیل مرده‌ها همچون من پرده‌ای بر تن نداشتن اما بدتر از من هر کار که دوست داشتن می‌کردن آن هم به بهانهٔ رفتن! مانند مهمانی خانهٔ میزبان را بالای سرشان می‌گذاشتند و می‌گفتن:
- غصه نخوری‌ها! ما خواهیم رفت.
- بنگر ببین چه خوش هستند! اما تو چه!؟
روی برگرداندم و سر به زمین گذاشتم. حال مگر ول کن بود! آدم یک‌بار پایش در چاله بیوفتد ولی من تا به الان... .
حال در چاهی افتاده بودم که رمق بلند شدن و انداخته شدن در یک پرتگاه دیگر را نداشتم! هی دم گوش من وز‌وز می‌کرد و من نتوانستم چشم بر هم بگذارم. تا که احساس کردم وجودم خالی از وز‌وز‌ها شده است. هیچ صدایی نمی‌شنیدم و هیچ چیز نمی‌دیدم! مگر آن‌که آفل، همان پیری بر من بازگشت. روی تُرش کردم و چشم از آن گرفتم که او هم مانند آن وز-وز‌خان برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ARMINA
بالا پایین