جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,275 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۱۵



با وجودی که هنوز ظهر نشده بود ولی خیابان خلوت بود .. هوا خیلی گرم بود .. رهگذران کمی در حال رفت و آمد بودند ..
پیرمردی در کنار یک مغازه در گوشه دیوار نشسته بود و در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود و‌ آرنجش بر روی زانویش قرار داشت ، کف دستش باز بود و یک سکه در آن بود و چندتایی دیگر هم در اطرافش افتاده بود ..و بخاطر شدت و‌ تیزی آفتاب نگاهش را به زمین انداخته بود ..
جوانی با سرووضع ژولیده و نامناسب و پیراهن چارخانه گشادی به تن داشت که یک آستینش خالی بود ، ظاهراً یک دست داشت و بر روی عصایی خم شده بود .. پاچه های شلوارش بالا بود و کمی می‌لنگید و آرام آرام به پیرمرد نزدیک شد .. دقایقی آنجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد.. خم شد و به پیرمرد چیزی گفت..
حاجی میگم کجاها میری گدایی ؟
پیرمرد که درست نمی‌شنید گفت: ها؟
جوان دوباره گفت: دیگه کجاها می‌شینی ؟
پیرمرد شمرده و آرام گفت : هیچی .. نمی‌دونم..
جوان گفت : مگه بچه و خونه زندگی نداری ؟ پیرمرد گفت : نه .. جوان گفت : اینجا که چیزی گیرت نمیاد .. یه دفترچه درمانی برام بیار برات چنان نسخه بیماری لاعلاج می‌نویسم و چنان داروهایی می پیچم و جای خوب هم بهت میدم که وضعت از این رو به اون رو میشه بعدشم اینجا فایده نداره تو نشستی ..اینجا که چیزی بهت نمیدن..
پیرمرد گفت: نه مریض نیستم و یک دستش را رو به جلو حرکت داد و گفت: برو .. حتی درست نمی‌دید... جوان دوباره خم شد و گفت: اینجوری نبین منو با همین سر و وضع کلی پول در میارم.. من پایین شهر دو تا خونه دارم ده تا بچه دارم برام کار میکنن یکی گل میفروشه ..یکی دیگه آدامس .. یکی وزنه داره.. پیرمرد با زحمت در حالیکه یک دستش را در برابر نور خورشید روی چشمانش مانع کرده بود به بالا نگاه کرد و گفت : ها ..؟! و با اشاره و صدای گرفته گفت: برو ..مزاحمم نشو .. نیگا حاجی من تو گروهم همه جور آدم دارم معلول ، یتیم ، روانی ، فالگیر ، دیوونه و.. تو هم که بیای کامل میشیم .. درآمدت تضمینی با شرط جا و غذا ..هر چی کار کنی از نصف یه چیزی کمتر می‌گیرم ازت .. او دقایقی ایستاده بود و فقط حرف می زد ولی پیرمرد فقط گوشه دیوار کز کرده بود و درحالیکه پاهایش را تا سی*ن*ه جمع کرده بود با حالتی ناراحت دستش بر روی چشمانش بود و به زمین نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.. حاجی .. پیری ؟؟ هوی ..؟! جوان که دید پیرمرد جوابش را نمی‌دهد به اطرافش نگاهی کرد و درحالیکه آرام ارام دور می شد به پشت سرش نگاه می‌کرد..
ساعتها گذشته بود .. ظهر شده بود و هوا بسیار گرم و سوزان بود .. جوانی در حالی که پوستری در دستش بود نزدیک می شد .. مغازه ها بسته بودند و در خیابان کسی نبود .. پیرمرد هنوز با همان حالت کز کرده نشسته بود .. گویی غصه هایش تمامی نداشت ..انگار خسته و ناامید بود شاید هم نور آفتاب اذیتش می‌کرد ..
جوان با دستپاچگی به او رسید و گفت : بابا ..‌؟
بابا اینجایی همه جا رو دنبالت گشتیم .. ؟!
چندبار تکانش داد ولی تکان نمی‌خورد ..
بادی وزید و پوستر را به هوا برد ..
زیر عکس پیرمرد نوشته شده بود .. گمشده..!!
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۶

کارفرما گفت : بیا اینم سیصد تومان مزد امروزت ..
ولی امروز شل بودی ها همش معطل میکردی ، تازه نهار هم چلو کباب هم برات آوردم ..
از فردا یا درست کارکن یا نیا ..
ما افغانی داریم زرنگتر از تو ..
این ساختمون باید زودتر تموم بشه ..
کارگر جوان عرقش را پاک کرد و گفت : ممنون باشه از سر کار به مغازه رفت سر راهش کمی خرید کند تا برای زنش به خانه ببرد ..یک مرغ خرید سپس جلوتر هم یک ماکارونی و یک عدد رب ..
پول نقد را از جیبش درآورد به فروشنده داد .. فروشنده گفت : پولت کمه رییس..
کارگر گفت: ببخشید اگه اشکال نداره بزنید به حساب فردا میارم ..
سپس راهش را کشید و به خانه رفت ..
 

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
نام اثر: رویا یا واقعیت
نویسنده : pen lady
قسمت اول

وقتی که قطرات باران به روی زمین می‌خوردند صدای جالبی را ایجاد می‌کرد... چیک‌چیک... چیک‌چیک. اما او اوضاع مساعدی نداشت که به صدای باران گوش دهد. آب از موهای فرش چکه‌چکه پایین می‌ریخت، لب‌هایش کبود شده و از سردی بیش از حد هوا به لرزه در آمده بود. دستانش را محکم به دور خود پیچید و به زیر سایه‌بانی پناه گرفت. از شکمش صداهای خجالت‌آوری خارج می‌شد و به او یادآوری می‌کرد که بیش‌از حد گرسنه‌ است. سر انگشت بی‌حس شده‌اش را در دهان فرو برد و مکید که ناگهان بادی شدید آمد و شنل کهنه‌اش را با خود برد. با ترس به سمت شنلش دوید اما به او نرسید، نفس‌نفس زنان به سمت درختی رفت و زیرش پناه گرفت، اشک‌هایش جاری شد و صدای هق‌هقش بالا رفت. نفهمید چقدر گریه کرد که به خوابی عمیق فرو رفت... . در عالم خواب و بیداری صدای ایستادن ماشین و مردی را شنید:
- تو صبر کن خودم بهش می‌دم.
نوای تق‌تق قدم‌هایش را شنید و دستی به روی شانه‌اش قرار گرفت:
- هی... .
گیج و سرگردان سرش را بلند کرد و به او نگریست، اخمی میان ابروهایش نشست، آیا آن فرد پوشیده در کت و شلوار شیک و مشکی را می‌شناخت؟ جوابش بی‌شک خیر بود. در چشمان مرد جرقه‌ای خورد و همچون تشنه‌ای که به آب رسیده به او نگاه می‌کرد. ماریا نگاه خسته‌اش را به تیله‌گان سبز او دوخت که مرد زمزمه کرد:
- خسته و گرسنه به نظر میای!.
گونه‌های رنگ پریده‌ی دخترک سرخ شد و تیله‌گان قهوه‌ایش به زمین دوخته شد. مرد دستش را به سمت او دراز کرد و مهربانانه گفت:
- با من میای به خونه‌م‌؟
ناگهان ترسی عمیق در چشمان دخترک هویدا شد که از چشمان تیز بین مرد دور نماند. مرد لبخندی ملیح زد و ادامه داد:
- نترس می‌خوام بهت غذا بدم آسیبی بهت نمی‌رسونم.
 

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
نویسنده: محمدپارسا حسن‌زاده
موضوع: اهلی شدن


۱ اهلی‌ شدن
یک روز گرم تابستانی بود. رفت و آمدها کمتر شده بود و حیوانات باغ وحش وقت کافی برای استراحت داشتند. نامه‌ای برای درو آمده بود. حالِ ما خوب است. حیوانات آن را به شیشه‌ چسبانده بودند تا وقتی از خواب بیدار شد بخواندش. درو، کرگدن قوی بود و امروز برخلاف دیگر روزهای هفته خیلی خسته بود و وقتی آمد تا کنار دوستانش بنشیند، خوابش برد. درو دوست دارد بعضی چیزها را از زندگی‌اش حذف کند اما واقعا بعضی چیزها حذف کردنی نیستند. برای او زیاد از این ایمیل‌ها می‌فرستادند و او هم دیر به دیر جوابشان را می‌داد. همه عادت کرده بودند، همه بجز یک نفر. خانم زرافه. خانم زرافه بیشتر غر می‌زد و کمتر دوست داشت در جمع صمیمانه‌ی حیوانات باغ وحش، که البته تا آن زمان نظیری نداشت، شرکت کند. او دوست داشت با هم نوع‌های خودش وقت بگذراند و مواظب باشد طرف شیر‌ها نرود. به خودش می‌بالید. دیگر حیوانات می‌دانستند که او تاچه اندازه مغرور است. اما با این حال او را دوست داشتند. و دلیلی نمی‌دیدند که از او بدشان بیاید. همه دور هم جمع شده بودند تا از کارهایی که امروز کردند حرف بزنند. اِلِنا مادر میمون‌های جوان تعریف می‌کرد که امروز یه پسر بچه جون یکی از میمون‌هایش را از له شدن زیر دست و پای مردم نجات داد. کرگدن که هنوز در گوشه‌ی مجلس خواب بود، خر و پفی کرد و همه‌ی نگاه‌ها به سمت او برگشتند. و چند ثانیه‌ای به کرگدن که حالا دارد رویاهای پفکی نمکی می‌بیند فکر کردند. جو خنده‌ای کرد و گفت: به من که دارد خیلی خوش می‌گذرد و اصلا برایم مهم نیست که گاوی یا خری درباره‌ی ما چه فکر می‌کنند. لارِس و داکس یا گاوی و خری که جو ازشان دل خوشی نداشت هر روز صبح از مزرعه‌ی پایین دست رودخانه به این سمت می‌‌آمدند و وقتی جو داشت در حوضچه آب تنی می‌کرد مسخره‌اش می‌کردند. سر به سر این و آن می‌گذاشتند. و بخاطر این کارشان چندین بار رئیس آنها را توبیخ کرده بود. بگذارید داستان جو را برایتان بگویم. جو یک تمساح مهربان و بازنشسته نیروی دریایی است. هر یک از مدال‌های روی سی*ن*ه‌اش افتخاری است که او در آن دروان کسب کرده و حالا تنها سنگینی‌اش برایش مانده است. دندان‌های تیزش کار راه بیاندازند و اردک‌های حوضچه از اینکه او خوب می‌تواند روی آب شناور شود سواری می‌گیرند. لئون می‌پرد وسط حرف‌های آنها و کمی برای خودش جا باز می‌کند. اینجور مواقع حیوانات مجبورند دوستانه‌تر بنشینند تا جا برای همه باشد. آخر لئون یک فیل است. فیل بزرگ و دوست داشتنی که داستان زندگی‌اش خیلی شگفت انگیز است و مطمئنا شما هم از شنیدنش شگفت زده ‌خواهید شد. او سالها در آفریقا زندگی می‌کرده است بعدها شکارچیان او را گرفتند و به قیمت هنگفتی به سرمایه‌داران فروختند. خوشبختانه دولت با وجود یک فیل در شهر مخالفت کرد و صاحبان آن مجبور شدند آن را به باغ وحش تقدیم کنند و اسمش را بگذارند عمل حیوان دوستانه! خلاصه از وقتی او به جمع دوستانه‌ی ما اضافه شده است همه‌اش احساس تنگی می‌کنیم. او باید خیلی مواظب باشد، هم مواظب خودش و هم مواظب کوچک‌ترها. اگر از لئون بپرسید چه کسی را از همه بیشتر دوست دارد فورا جواب می‌دهد آقای چارفیل، صاحب باغ وحش، که هر روز صبح با یک عالمه خوراکی تازه او را از خواب بیدار می‌کند. درو غلطی می‌زند. هیس، هوهو. این را جِی‌جِی می‌گوید. حیوانات آرام می‌شوند و جی‌جی دوباره هو‌هو می‌کند. وجود یک جغد در این جمعیتی که گرد هم آمده‌اند ضرورتی بود تا نظم جلسه رعایت شود. او سالها پرنده‌ی یک قاضی بوده است و خوب معنای واژه‌ی "عدالت دادگاهی" را می‌داند. و برای آنکه همه حرف‌هایشان را بزنند باید همیشه یکی برای رسیدگی آن طرف‌ها باشد. آقای فیلز گرگ کمی خودش را از آتش دور می‌کند، چرخی می‌زند و کنار آقای شیر می‌نشیند. هوا دارد تاریک می‌شود و با رفتن آخرین بازدیدکننده‌ی باغ وحش آقای درو هم بیدار می‌شود. همگی آماده‌‌اند تا در یک کمپ کوچک ساحلی خوش بگذرانند. قرار است آقای چارفیل برایشان اتوبوس بگیرد و همه قبل از اینکه هوا خیلی تاریک شود آنجا باشند. متاسفانه وقتی فهمیدند لئون هم با آنها می‌آید دیگر خیلی دیر شده بود و مجبور شدند دوتا اتوبوس بگیرند و آقای چارفیل با ماشین خودش بیاید.
 
آخرین ویرایش:

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
۲
وقتی رسیدند همه خوابشان می‌آمد و با موافقت صاحب باغ وحش آنها آن شب آنجا ماندند تا فردا صبح بیشتر تفریح کنند. فردا یکشنبه بود و تعطیل. برای همین یک شعار درست کردند و روی تکه‌ای مقوا نوشتند "همه می‌توانند هرچه می‌خواهند بازی کنند." همین قدر ساده. همگی عکس دست جمعی انداختند و برای این کارشان دلیل خوبی داشتند. نمی‌شد دوربین را داخل چادر تنها گذاشت. آن هم وقتی تعطیلات یکشنبه میزبان خوبی است. چندتایی عکس کج افتادند و تار شدند. اما مهم نبود. و با این امید که همه چیز همیشه خوب است و اصلا چیز بدی وجود ندارد، خوشحالی کردند. بعدازظهر همگی سوار کشتی شدند. آقای چارفیل برای هر حیوان یک بلیط خریده بود و هرکس یک صندلی داشت، هرکس بجز آقای لئون که روی سه صندلی نشسته بود. برای همین جا کم آمد و بعضی حیوانات مجبور شدند کف کشتی بنشینند. یک‌شنبه خوبی بود همه چیز آرام و زندگی روزمره حیوانات مثل موج‌های کف آلودی که بدنه‌ی کشتی را خیس می‌کردند ادامه داشت. پررنگی افق بی‌اندازه بود. و گرمای آفتاب که روی پوست حیوانات در عرشه می‌خورد کمی آزار دهنده بود‌. بیشتر از همه خانم زرافه غر می‌زد. راستش قرار نبود بیاید اما چون بقیه هیچ دلیلی نمی‌دیدند که نخواهند او را با خودشان ببرند، راضیش کردند. آقای چارفیل توی اتاقک کوچولو خودش لَم داده بود. حتما باید به آقای درو هم بگوید آن شلوارک گل‌گلی‌اش را از کجا خریده است البته تا قبل از آنکه جو ازش بپرسد که شلوارک گل‌گی‌اش را از کجا خریده است. او هم یکی از آنها می‌خواهد و تا چند دقیقه‌ی دیگر که خبر در کل عرشه پخش شود دیگر همه یکی از آن می‌خواهند. در طبقه‌ی پایین کشتی اوضاع جور دیگری است. درو برای دوستانش نوشیدنی نارگیلی سفارش داده است و وقتی همه می‌آیند و نوشیندی‌ها پخش می‌شود تازه می‌فهمند برای بعضی‌ها سفارش نداده است. نزدیک بود دعوا شود. آقای چارفیل به موقع رسید و چندتایی اسکناس دیگر از جیبش درآورد و همه‌مان را مهمان کرد. شادی زیر این سقف سنگینی می‌کرد. مثل لئون که حالا بیشتر از همیشه آقای چارفیل را دوست دارد. همه خوشحالی می‌کردند و کسی سوال نپرسید چرا ناخدای کشتی نمی‌آید تا با ما نوشیدنی بنوشد. و اصلا مگر ناخدا آقای چارفیل نبود؟ ماجرا اینگونه گذشت یکشنبه آرامی بود، با دیگر روزهای هفته تفاوت داشت و یکی‌اش همین بود که آنها اصلا حواسشان نبود که کشتی دارد غرق می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۷


شب بود ..
مهندس مهر پرور داشت از سرکار به خانه برمی گشت..خیلی خسته و بی حوصله بود ..
او با ماشین شاسی بلند خود با شیشه‌ها ی دودی در پشت چراغ قرمز ایستاده بود و در فکر بود .. یک‌مرتبه شیشه جلوی ماشین خیس شد ..
چندبار پشت سر هم از پایین به بالا آب فواره می‌زد و شیشه را خیس می‌کرد .. هر چه نگاه کرد کسی ندید .. با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..
در را که باز کرد کودکی از پشت در به زمین افتاد.. پسربچه‌ای ۵ ساله بود که ظاهراً قدش به شیشه نمی‌رسید و نمی‌توانست آن را با پارچه خشک کند و تمام سعی خود را کرده بود ..
پسرک زود بلند شد و ایستاد و شیشه پاک کن و دستمال را پشت خود قایم کرد و شروع به گریه کرد..
مهندس که هنوز عصبانی بود گفت : تو ؟!
چند لحظه ایستاد و با بهت به پسربچه نگاه کرد ..چراغ سبز شده بود و ماشین‌ها پشت سرش بوق می‌زدند ، زود سوار ماشین شد چراغ را رد کرد و کمی جلوتر ایستاد تا نزد کودک برود و از او دلجویی کند ..پیاده شد و هر چه نگاه کرد دیگر او را ندید .. مهندس با بغض و ناراحتی سوار ماشینش شد و رفت..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی

۱۸



مهری دو دستش پر بود از کیسه های میوه و خوراکی و مایحتاج خانه و با عجله پیاده رو را می‌پیمود ..
کم کم داشت ظهر می‌شد ، باید زودتر به خانه می‌رفت تا برای بچه هایش غذا درست کند ..
یک لحظه صحنه‌ای دید ایستاد و بغض کرد ..
کودکی ۶ یا ۷ساله که جثه کوچکی هم داشت بر روی وزنه ای که جلویش قرار داشت خم شده بود و به خواب رفته بود ..او مدادی در دستش بود و چانه اش روی دفتر مشقش بر روی وزنه افتاده بود ..
مهری حیرت زده به چپ و راست خیابان نگاه کرد و عابرانی را دید که بی توجه از کنارش رد می‌شدند... او نزدیکتر رفت وسایلش را زمین گذاشت کمی خم شد.. به وزنه نگاه کرد که عدد ۳ کیلوگرم را نشان می‌داد.. خیلی ناراحت شد ..
مداد را از دست پسرک گرفت و مقداری پول لابه لای دفترش گذاشت و آنرا بست و در زیر پایش گذاشت و مقداری میوه و تنقلات هم در کیف کوچکش گذاشت که در پشتش روی زمین افتاده بود ..
سپس کمر پسرک را به دیوار تکیه داد ..
مهری کمی ایستاد و بیشتر نگاهش کرد ..
پسرک معصومی که هنوز خواب بود و دهانش باز مانده بود .. مهری دلش بیشتر سوخت ..
او با دلی پر از اندوه و در حالیکه اشک می‌ریخت از آن‌جا دور شد ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۹

باجناق اکبر کارمند بانک بود ..
او با خانواده اش شب در منزل اکبر میهمان بودند .. زنها گوشه ای مشغول صحبت بودند .. باجناق اکبر در حالیکه روی مبل نشسته بود و میوه پوست می‌کند روبه به اکبر کرد و گفت : اکبر جان راستی اون صد میلیونی که برات جور کردم چکارش کردی ؟
گفت : هیچی دادمش به صابخونه ..
برای رهن خونه .. باجناقش گفت : عجب .. یادم نبود .. آپارتمان کوچکی هم هست ، پنجاه متر کمتره ..یه اتاق داره ..
با چقدر اجاره ؟ اکبر گفت : ۵ میلیون .. باجناقش گفت: نمیارزه .. واقعا ظلمه ..
اکبر گفت: بله مجبوریم چکار کنیم دیگه ..
باجناقش با پوزخند گفت : سارا هم برای صابخونه مون کار می‌کنه..!!
اکبر گفت : یعنی چی ؟! خندید گفت : هیچی رفته سر یه کاری حقوق کمی بهش میدن .. پولش جمع می‌کنه برای اجاره خونه .. اکبر گفت : خودت چخبر راضی هستی از بانک ..؟ حقوق و مزایا ؟ گفت خدارو شکر بد نیست ..
حقوق و مزایا خوبه .. ولی پشت میز نشینی و کمردرد و .. اینها خیلی بده .. آشنایان هم توقع زیادی از ما دارن ضامن خیلی ها شدم که قسط وامهاشون ندادن .. برام دردسر درست کردن ..
باجناقش گفت : وضعیت کار شما چطوره ؟
کار هست ؟؟ اکبر گفت : چه عرض کنم ساختمون سازی زیاد شده و این وسط پیمونکارها .. مالک ها و.. از ساخت و ساز زیاد نفع میکنن ..کارگر افغانی زیاد شده یک روز کار هست چندروز نیست ، کارگریه دیگه ..
من روزمزد ۳۰۰ ت می‌گیرم و نصف مزدم جدا میذارم برای صاحبخونه م.. برای هر روزی که تو خونه نشستیم !! با خنده گفت :نصف دیگه ش هم میدم به سوپری سر کوچمون تا هرروز شکممون سیر کنه .. !! باجناقش گفت : واقعا خوب گفتی ها .. عین حقیقته.. بله زندگی خیلی سخت شده ، بسوزه پدر گرونی .. که روی همه ک.س و همه چیز تاثیر داشته .. عجب زندگی بیخودی شده ...
پسر ۶ ساله اکبر اینهمه مدت آرام و ساکت در بغلش نشسته بود و گوش می‌کرد.. یک مرتبه گفت بابا یه قلک برام میخری ..؟ پدر کارگرش گفت چرا ؟
گفت آخه صابخونه همیشه میاد باهامون دعوا می‌کنه میگه اجاره بدین.. می‌خوام پول تو قلکم براش جمع کنم ..اکبر سر پسرک را بوسید گفت: نمی‌خواد بابا خودم براش پول جمع میکنم ..
پسرک گفت : بابا چرا نمی‌ریم تو پارک زندگی کنیم همه چی هست منم کلی میتونم بازی کنم ..
پدر کارگرش لبخند تلخی زد و گفت : باشه بابا میریم ..
باجناق به پسرک گفت : تو پارک نمیشه عمو اونجا نمیذارن..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۲۰


پسرک در حال نوشتن تکالیف مدرسه اش بود ..
او بر روی دفتر خم شده بود و از روی کتاب فارسی دبستان می نوشت بابا نان داد سپس زیرش نوشت مامان آب داد ..!! با هر کلمه که می‌نوشت به پدر و مادرش نگاه میکرد که مشغول بازی با برادر کوچکترش بودند که دو سال از او کوچکتر بود .. پدرش نزدیک آمد و بالای سرش ایستاد و گفت : اینو که اشتباه نوشتی .. سپس گوشش را گرفت و کشید و گفت : بچه نادون تو کتاب نگاه نمیکنی مگه ؟ مامان را پاک کن بنویس بابا آب داد ..
پسرک به مادرش نگاه کرد ، مادرش مشغول بازی با پسر کوچکتر بود و توجهی نمی‌کرد..
پسرک با بغض گفت : بابا دردم گرفت ..!!
مکثی کرد .. در دلش می‌گفت یعنی چه که بابا نان و آب داد .. مگه زندگی فقط به آب و نونه ؟ بلند شد روبروی پدرش ایستاد و با گریه گفت: من خیلی هم درسم خوبه .. معلمم بیشتر منو دوست داره ..
شما اصلا منو دوست ندارین.. حواستون همش جای دیگه ست .. من نه نون می‌خوام نه آب ..من محبت می‌خوام ..!! پدرش که اینهمه مدت با تعجب نگاهش می کرد و انتظار نداشت که پسرک چنین حرفهایی بزند ، خجالت کشید و به سمتی رفت..
مادرش که سر و صدایشان را شنید نزدیک آمد و گفت : ها ؟ باز چی شده باز درس نخوندی ؟ مگه اینهمه خرج مدرسه ت نکردیم .. ؟!
پسرک گریه کرد و کتاب و دفترش را برداشت و به اتاقش رفت ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ،اجتماعی
۲۱

کودکی در حالیکه گونی کوچکی بر پشتش داشت ، کنار سطل زباله ای ایستاد و تا کمر خم شد و چندتا بطری آب معدنی و نوشابه برداشت و در گونی گذاشت سپس برگشت .. پشت سرش یک رستوران بود او در مقابل رستوران ایستاد ، گونی اش را زمین گذاشت و عرقش را پاک کرد .. ظهر شده بود و مردم در رستوران مشغول غذا خوردن بودند .. او از پشت شیشه به افرادی که داخل غذا می‌خوردند نگاه می کرد .. از ته دل غذا خوردن هایشان را می‌دید و سیر شدنشان را حس می‌کرد..‌گپ زدنها ، شادی‌ها و حتی اینکه همه یک خانواده بودند را می‌دید و غصه می‌خورد..
دقایقی گذشته بود و او همچنان نگاه می کرد ..پسرک آنقدر غصه خورد که دیگر احساس گرسنگی و تشنگی نمی‌کرد .. یک مرتبه مردی از پشتش آمد ، یقه اش را گرفت و چیزی به او گفت ، سپس پسرک همه پولها و سکه ها را از جیبش بیرون آورد و به او داد .. سپس مرد به او گفت که سوار شود و کودک بر پشت وانت سوار شد و از آنجا دور شد ..
من از پیتزافروشی آن سوی خیابان همه چیز را دیدم ..‌منتظر بودم تا پیتزای من و پسرم آماده شود ..در حالیکه پسرم با خوشحالی مشغول خوردن شده بود ولی من دیگر اشتهایی نداشتم و سخت در فکر فرو رفتم..
 
بالا پایین