جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,145 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۲


معاون شهردار در حالیکه شکم برآمده اش را می خاراند ، برگه هایی به مأموران سد معبر داد و گفت : از بالا دستور رسیده طبق بخشنامه جدید در سطح شهر سختگیری تون را بیشتر کنید و فقط یکبار اخطار بدید ..رحم نکنید .. هر گدا گشنه ای مقابل تون ایستاد با باتوم بزنیدش یا بیاریدش اینجا ده درصد از هرچیزی که بیارید مال شماست همچنین باضافه امکان افزایش حقوق البته اگر خوب سرسختی خودتون رو نشون بدین ..و آنها را به همراه راننده هایی با ماشین به سطح شهر فرستاد..ماشین‌های گشت شهری پس از چند ساعت برگشته بودند و وارد شهرداری مرکزی شدند..دو نوجوان را با زور و تهدید به داخل بردند و وسایلی را از پشت دوکابین های مشکی پیاده کردند .. تعدادی کمربند ، چندتا سفره و شلوارک ، وزنه ای همراه با دفتر و مداد و حتی یک چادر مشکی ، تعدادی شال و روسری و چندتا پیاز و گوجه له شده و یک هندوانه شکسته و خیلی چیزهای دیگر که هنوز در ماشینها بود و بعنوان غرامت نزد خود نگه داشته بودند تا آنها را تقسیم کنند ..!! خبرنگار جوانی که مدتی همه چیز را زیرنظر داشت از دور چندتا عکس گرفت و گزارشاتی نوشت .. او میخواست خبر را در روزنامه فردا به چاپ برساند .. تیتر خبر این بود : نیازمندی های شهرداری ..!!
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر: تراژدی ، اجتماعی

۲۳


استاد فلسفه با دانشجویانش درباره حکمت وجود درد و نقل قول‌ها و .. صحبت کرده بود و نیم‌ساعت آخر کلاسش را به آموزش و بحث آزاد اختصاص داده بود ..

استاد گفت : بچه‌ها بنظر شما اگر در بدنتون از زخم یا خراش یا شکستگی و سوختگی و.. دردی احساس نکنید ، چی میشه ؟
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و گفت : تصور کن میشد انگشتهای دستت یکی یکی قطع کنی و دردت نیاد .. وای چه چندش آور..
متوجه نمی شدیم و از شدت خونریزی می‌مردیم ..!!
دانشجوی دیگر گفت : مردم دیگه از هیچی نمی‌ترسیدن ..برای شوخی و سرگرمی همدیگر را با چاقو تکه تکه میکردند و یکهو بدون اینکه بفهمن
می مردند.. !! استاد تایید کرد و گفت: بله درسته وجود درد بعنوان یک اخطار برای سلامت جسمی و معنوی مون لازمه ..
صدای دانشجوی دیگری از آخر کلاس می‌آمد که با خنده گفت: استاد آتیش می‌گرفتیم و بعد می‌دیدیم بوی کباب آدمیزاد میاد بعد یکهو یه تیکه از خودمون می‌خوردیم..!! چه گوشت خوشمزه ای .. عه عه.. بقیه دانشجویان خندیدند .. استاد لبخندی زد ..
دانشجویی گفت : ببخشید استاد میتونم صحبت کنم ؟
استاد با تایید گفت بله .. اگر درد وجود نداشت ما یک جامعه ای پر از افراد وحشی و ناقص و معلول و خونخوار می‌شدیم و چه بسا که دیگه از درد لذت می‌بردیم و یکجور ارضای درونی برای ما حساب میشد ..
استاد گفت : آفرین ، کاملا صحیحه همینطوره..
معلومه که موضوع بحث را کاملا درک کردید..
اما بیاید به سراغ بعد معنوی و فلسفی وجود درد بریم ..
در زندگی ما مفاهیم و واژگان و همه چیز را از متضادش می‌شناسیم..
مثلاً ما از تاریکی می‌ترسیم و بدمون میاد چون می‌دونیم روشنایی چقدر سودمند و‌ لذت بخشه..چون درکش کردیم ..
همه چیز در زندگی زوج و متضاد هست ..
زن و مرد .. خوبی و بدی .. ما بدی را درک می‌کنیم چون می‌فهمیم خوبی چیه و خوبی کردن چیه ..
ما قدر سلامتی مون رو می‌دونیم چون از درد و مریضی و بیماری بیزاریم..
ما ثروت را دوست داریم چون می‌دونیم فقیر بودن دردناکه..!!
ناراحتی ..شکست و.. همه اینها یکجور درد روحی دارند که باعث میشه بدنبال خوشحالی و خوشبختی باشیم و به زندگی معنا بدیم ..که اگر درد نبود ..
همه چیز مبهم و یکنواخت میشد و ما از زندگی هیچ درک درستی نداشتیم ..‌بخاطر همین هست که ما باید قدر لحظه به لحظه های زندگی را بدانیم و درد را بعنوان یک تلنگر و یک حس آمیخته درونی و چاشنی زندگی در نظر بگیریم..

خب دانشجویان عزیز امیدوارم این جلسه پربار و پرمفهوم در زندگی به کار شما بیاد و از این ببعد بیشتر در زندگیتون تأمل کنید ..
خب جلسه امروز ما هم به پایان رسید قدردان زیبایی ها و لحظات خوش زندگی تون باشید..
استاد قفسه سی*ن*ه اش یکهو تیر کشید ، می‌دانست که این یک اخطاره..
دست به روی سی*ن*ه اش گذاشت روی صندلی نشست و در جیب کتش قرص مخصوصش را بیرون آورد و در دهان گذاشت .. بطری آب را برداشت کمی آب نوشید .. نفس عمیقی کشید و عینکش را از چشمانش برداشت ..
او خیلی خسته شده بود ..و از پنجره کلاس به بیرون نگاه می‌کرد..
دانشجویان یکی یکی خداحافظی می‌کردند و در حال ترک کلاس بودند ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۴


مهندس حسابی تصمیم گرفت به وزیر اقتصاد نامه بنویسد..

او نخبه ریاضی بود و در دوران تحصیلش هیچ مسأله و معمای ریاضی را بی جواب نگذاشته بود .. اما یک معما انگار حل شدنی نبود و تا به امروز اذیتش می‌کرد.. معمای گرانی ..!!
او سالها پیش فارغ‌التحصیل شده بود و بعنوان مشاور مالی یک شرکت خصوصی کار کرد و بعدها هم بصورت آزاد به ایده پردازی و مشاوره کسب و کار مشغول بود ..

این قسمتی از متن نامه اوست :

گرانی چیست ؟ چرا هست ؟ چرا باید به یک چیز آن‌قدر بها داد تا بیهوده با ارزش شود ؟ چرا یک مسأله نباید قابل حل شدن باشد ..؟

بر فرض اگر ما نمی‌توانیم بفهمیم که
چرا ٪( ۸۵+ )‌÷( ۲۴-) ×
( ۱۴۴۰ - ) = ۰

اگر نمی‌توانیم بفهمیم که چرا این اعداد جمع و تفریق یا ضرب و تقسیم میشوند و چرا مسأله جواب ندارد و یا جواب قانع کننده ندارد یعنی یا ما ریاضی مان خوب نیست و ریاضی زندگی را نفهمیدیم..
یا کلا مسأله اشتباه است !! و باید صورت مسأله را پاک کرد ..

ایده من به شما این ست :

ما مردمی دلسوز و نوع دوستیم..باید بیشتر با یکدیگر تعامل داشت ...
ما مردمی هنرمندیم .. باید رقصمان را آوازمان را توانایی مان را نوشتن را دوست داشتن را همه چیز را با یکدیگر مبادله کرد ..
اگر گرسنه ایم و پول نداریم.. خب برویم یکساعت در رستوران کار کنیم و خودمان را سیر کنیم ..
به کشاورز آب و بذر و زمین بدهیم تا به ما میوه بدهد ..
به کسی که خانه ندارد جا بدهیم و خدمتش را بکار بگیریم..
به نانوا آرد بدهیم کنجد بدهیم و نان خوشمزه بگیریم.. اجناس مان را و کالاها را و خدماتمان را با رضایت یکدیگر معاوضه کنیم و‌ یک‌ جای مخصوصی بوجود بیاوریم .. حتی نگذاریم آن گدا سر چهارراه حوصله اش سر برود و دستش را بیهوده دراز کند از او بخواهیم برایمان آواز بخواند جوک بگوید یا کمی برقصد و به او چیزی بدهیم یا از او دلجویی کنیم ..
به کارگر احترام بگذاریم.. جا و غذا دهیم تا برایمان کار کند.. نیازش را تأمین کنیم ..
باید مهربان‌تر باشیم .. گرانی از بی مهری و بی انصافی می‌آید.. باید نیازهای یکدیگر را تأمین کنیم..اگر دلمان گرفته یا دل‌شکسته ایم یا عاشق و یا دلتنگ از شاعری شعر بخواهیم یا با روانشناس یا کسی صحبت کنیم ..
افراد معتاد را ترک دهیم جا بدهیم کار بدهیم .. به دزدان محبت کنیم و به آنها کار دهیم .. نیاز همدیگر را بدانیم تا مملکت آباد شود..‌ کمی همدیگر را بیشتر بفهمیم.. بیشتر به همدیگر محبت کنیم ..
تنها راهی که مسأله بالا حل می‌شود این ست که صورت مسأله را پاک کرد ..
باید واحد پول را از بین برد تا زندگی ارزان شود و گرانی بمیرد..


..

جوان معتاد که متن برگه را خوانده بود ، با خوشحالی آواز می‌خواند و می‌رقصید و برگه را به دست باد داد و باد به گوشه ای انداخت .. او شاد و خوشحال سطل زباله را که تا کمر در آن خم شده بود زیرورو می‌کرد و صدای آوازش در سطل می‌پیچید..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۵


دخترک گوشه ای مشغول نقاشی کشیدن بود و پدرش کنارش نشسته بود و با بغض نگاهش میکرد..‌
انگار دلش گرفته بود .. دخترک سرش را بلند کرد و از پدرش پرسید : بابایی چرا ناراحتی ؟
پدرش اشکهایش را پاک کرد و گفت : هیچی دخترم ، طوری نیست ..
خاطره ها دردناک اند ..

دخترک با مکث گفت:
یعنی خاطره رفت توی چشمت ؟

پدرش لبخندی زد و گفت : اره دخترکم بعضی خاطرات میان تو گلو بغض میشن بعد یکهو تبدیل به اشک میشن از چشم میزنن بیرون !!

دخترک نزدیکتر آمد و گفت : بابا کجات درد می‌کنه .. ؟ مرد دست کوچکش را گرفت و روی سی*ن*ه اش گذاشت گفت اینجا ..
دخترک گفت : سی*ن*ه ت درد می‌کنه ..؟
مرد گفت : اره عمیق تر خیلی عمیق تر .. قلبم ..

و عینکش را برداشت ، نگاهی به چهره معصوم دخترش با چشمان سبز و موهای خرمایی رنگش انداخت و گفت : تو منو یاد مادرت میندازی عزیزم .. دخترک را بوسید و در آغوش گرفت و گریه کرد ..

دخترک به آرامی گفت: تو که قوی هستی ، باباها که گریه نمیکنن ..!! بابا چرا نمیری دکتر .. ؟!
مرد گفت : دکتر نمیتونه خوبش کنه .. دخترک با بغض گفت: بابا لطفاً خوب شو .. مرد گفت: باشه ، بیا حلش کنیم .. میتونیم نقاشی بکشیم .. !!

دخترک گفت: چی بکشم ؟ مرد گفت: درد رو ، من نقاشی ام اونقدر خوب نیست که بتونم درد بکشم.. تو بکش..
اینجا تصویر مادرت رو بکش ..نبودنش دردیه که منو اذیت می‌کنه ..
میدونی چه شکلی بود ؟
دخترک کمی مکث کرد و گفت : آره ..

من وقتی دردهامو می‌نویسم حالم بهتر میشه ..
دخترک گفت: یعنی خوب میشی ؟ گفت موقتا آره ..
دخترک داشت چهره مادرش را می‌کشید.. سرش را بلند کرد و به پدرش گفت: بالا دلم برای مامان خیلی تنگ شده .. پدرش گفت: منم عزیزدلم..

مرد در فکر فرورفته بود
و بر روی کاغذ چیزی مینوشت :

ای که نبودنت درد تلخیست
و یادگار کوچکت مرهم شیرینی..
به رفتنت هنوز عادت نکرده ام ..
و باندازه تمام روزهایی که ندیدمت بی‌قرارم..
تا همیشه دوستت خواهم داشت..
و دلم برایت تنگ می‌شود..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۶


دو تا شاعر که با همدیگر دوست بودند با هم یک قرار دوستانه گذاشته بودند و پس از کلی گفتگو و دردودل .. و شرح احوالات روزگار ، زمان کمی تا پایان قرارشان را میخواستند کمی سرگرم شوند ..

آن یکی که قامتش بلند بود و موهای بلندی داشت پیپش را روشن کرد و به صندلی تکیه داد و گفت : دوست من بیا در حسن ختام دیدار امروز مان یک مشاعره کوتاه انجام بدیم تا جایی که میدونم سبک شعر ما در یک حد و کمی متفاوت ولی کامل کننده یکدیگرند و فکر می‌کنم مشاعره خیلی خوبی از آب دربیاد البته اگر تو موافق باشی .. دوست شاعرش لبه کلاهش را بر روی سر کم مویش تکانی داد و گفت: بله همینطوره با کمال میل قبول می‌کنم.. و سیگار برگی از جعبه بیرون آورد و در دهان گذاشت و گفت با چه موضوعی؟ جناب سایه ی بلند ؟ دوستش دود پیپ را از دهانش خارج کرد و گفت : با موضوع کوتاه و بلند .. جناب الف ، ایجاز ..!! و لبخندی زد ..

شاعر دیگر که کوتاه قامت تر بود گفت : خب زیرکانه بود بله موضوع بدی نیست و کمی روی صندلی به جلو خم شد و به سیگارش پکی زد و گفت: بدم نمیاد کمی سرگرم بشیم .. خب شروع کنیم ..؟
هر دو در اتاقی کم نور شبیه اتاق بازجویی با یک میز و صندلی مشکی که چراغی بالای آن آویزان شده بود و دور تا دور اتاق پر بود از کلکسیون های هنری مختلف روبروی یکدیگر نشسته بودند ..

پس از چند لحظه شاعر قدبلند گفت: با اجازه ، من شروع میکنم : شبم بلند شد ..
آن یکی کمی عقب رفت و گفت: روزم کوتاه شد .. بلافاصله دوباره گفت: دستم کوتاه شد ..
شاعر بلندقامت پوک بلندی به پیپ زد و بیرون داد و دود زیادی از دهانش خارج شد که به شکل یک خط دراز بود .. سپس گفت: راهم دراز شد ..
دوستش گفت :گامم کوتاه شد .. سپس مکثی کرد و به چشمان دوستش نگاه کرد و در حالیکه سیگار برگ را در یک طرف دهانش گرفته بود گفت: آه ..
حرفم کوتاه شد ..
دوست بلند قامتش پوکی طولانی به پیپ زد و سپس بیرون داد همه جا پر از دود شده بود و همدیگر را نمی‌دیدند .. سپس گفت : و در پستی ها و بلندی‌ها محو شدم ..

سکوتی طولانی برقرار شده بود ...

سپس از پس دود هر دو خنده ای کردند و دستشان را رو به یکدیگر دراز کردند .. شاعر بلندقامت که پیپش خاموش شده بود دستی به شانه دوستش زد و گفت : براوو .. می‌دونستم که از پسش برمیای..
دوست کوتاه قامتش خندید و گفت: پس که چی تازه بیشترش رو هم من گفتم .
.
سپس هر دو خندیدند و در اتاق کم نور صدای خنده هایشان در هم پیچید..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۷


سال‌هاست در قلعه ای مخوف و هزارتو اسیرم ..
اسیر عجوزه ای زشت و بیرحم بنام دنیا ..!!
او هرروز به دیدنم می‌آید و‌ این سوال را از من می‌پرسد : من را دوست داری یا آرزو را ؟
و من از ته سیاهچال با صدایی خفه که بیشتر شبیه زمزمه است می‌گویم : آرزو .. آ .. ر.. ز...و...

او در تاریکی که می ایستد ، چهره زشتش دیده نمی‌شود فقط چشمهایش را میبینم که برقی می‌زنند و خنده مرموزی می‌کند و می‌رود..

اما امروز هم آمد .. با آن ردای کهنه و پوسیده مشکی و کلاه مشکی دراز نوک تیز .. به میله ها نزدیک شد و با دستانش میله ها را که گرفت ناخنهای زرد بلندش را دیدم .. سرش را کج کرد و به من خیره شد ، گیسوهای سفیدش از روی چشمانش کنار رفتند و دهان مسمومش باز شد و با صدای گوش خراشش که از ته گلو می‌آمد گفت : میدونی من زیادم بدجنس نیستم و هنوز دوستت دارم .. اگه تو بخوای می‌تونم آزادت کنم ..
میتونی چیزی بخوای و من برات برآورده کنم بجز یک چیز ..!! و شاید هم هیچکدام را برایت برآورده نکنم بجز یک چیز ؟!
هر چیزی که نداری ..!!
بخشیدن یک‌عمر جوانی ..
هزار راه نرفته ..
یا ازدواج با من ..؟!

و با لبخند مرموزی گفت : کدومش ؟؟

من این بار بلند شدم و آهسته به سمتش رفتم..
به چشمان ترسناکش نگاه کردم و با اطمینان گفتم : وصال آرزوی زیبایم را ..

عجوزه عصبانی شد و جیغ گوش خراشی کشید مکثی کرد و دوباره خندید بطوریکه دندانهای تیز و بلند و کثیفش نمایان شد ..
چرخی زد و دور شد او آنقدر بلند می خندید که صدای خنده هایش در هزارتو می پیچید ..
 

کهکشان

سطح
4
 
سرپرست عمومی
کاربر ممتاز
Sep
1,104
11,844
مدال‌ها
6
موضوع:گذشته مادر بزرگ
نویسنده:کهکشان
قسمت:1

سکوت،تمام فضای اتاق را فرا گرفته بود.چشمان همه دوخته شده بود به لب های مادر بزرگ.
مادر بزرگ اول نفسی عمیق کشید.بعد زبانش را روی لب های خشک شده اش حرکت داد.
_10 سالم بود.مثل همیشه با غر زدن ها و نفرین های مادرم از خواب بیدار شدم.آن زمان که همانند زمان حال نبود.تا لنگ ظهر بخوابی و زمانی که بیدار شدی اخمایت درهم باشد.که چرا بیشتر نگذاشته اند بخابی.باید صبح زود بیدار میشدی.پا به پای مادرت کار خانه و بیرون انجام میدادی.

مثل تمام روز های دیگر از خواب بلند شدم.موهای بلند زیتونی رنگم را شانه زدم.بعد بافتن شان.پیش مادرم رفتم.با دیدنم مثل همیشه شروع کرد به غر زدن.
_چه عجب بیدار شدید،چرا خودتون زحمت کشیدید اومدین میگفتین:تختی براتون میفرستادیم این چه کاریه.چرا شرمنده مون کردین اخه...!

_وای ننه تورخدا بس کن.اخه خسته نشدی هر روز همین حرفارو تکرار کردی!؟

با این حرفم مادر خدا بیامرزم را عصبانی کردم که باعث شد کفگیر دستش را پرت کند سمتم.و از شانس بدم کفگیر راست وسط پیشانیم فرود بیاد.با حس کردن مایعه گرمی که از پیشانی ام چکه میکرد به خودم آمدم.تازه درد شدیدی که در سرم پیچیده بود را حس کردم.

شالم را سریع از سرم بیرون اوردم بر روی زخمم فشار دادم.چشمانم سیاهی میرفت.هر ان اماده بی هوش شدن بودن.
با فریادی که مادرم کشید چشمانم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

***************************

آرام چشمانم را باز کردم.با اتاقی که اصلا آشنا بنظرم نمیرسید رو به رو شدم.
آرام مادرم را صدا زدم.ولی هیچ به هیچ
ترس داشتم.دهنم را باز کردم تا با فریاد مادرم را صدا بزنم که در اتاق باز شد.چشمانم به دو تیله قهوی گره خورد.عجیب چشمانش آرامش را هدیه میداد.
با صدای عصبانی مادرم که نامم را صدا میزد.چشم از ان دو تیله قهوی گرفتم.

_شهناز،کجایی با توأم!
_جانم،چیشده ننه؟
_به چی زل زدی دوساعته صدات میزنم؟
بعد این حرفش انچنان چشم غره رفت که ته دلم خالی شد.متوجه شده بود که غرق شدم درمیان ان قهوه هایی که نا آشنا بود.
در آن زمان خیره شدن به پسر نامحرم یا حرف زدن گناه حساب میشد.اصلا ممنوع بود.
رسم ان زمان طوری بود که سن ازدواج دختر همان 10سالگی بود اگر سنت به 14،15 میرسد.پشت سرت هزار جور حرف در میاوردن.
با صدای مردانه ای که از ان نا آشنا بود به خودم اومدم.

_مادر جان حال دخترتون انگار بهتره.فقط باید استراحت کنه.تا زودتر خوب بشه.پاسمانش زود به زود عوض بشه.

_خدا خیرت بده پسرم.خیلی کمکمون کردی.

_خواهش میکنم.وظیفه بود.

_پاشو دختر.زودتر بریم الاناست اقا از سرکار برگرده.ببینه نباشیم هم نگران میشه هم عصبانی.

از جام بلند شدم.اما سرم پایین بود.بعد خداحافظی که مادر کرد و سنگینی نگاه ان ناآشنا به خودم.از خونه بیرون اومدیم.
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی، اجتماعی

۲۸


پیرمرد گفت: خیلی بیشتر از سنت می فهمی جوون.. جوان با لبخند گفت: آره خب ..من نه بچگی کردم
نه جوونی .. و زودتر دنیا رو شناختم !!
و با لبخند گفت : بخاطر همین دوستام همه پیرمردن و با دست به شانه پیرمرد زد..
پیرمرد به شوخی گفت: میدونم منم از تو جوون ترم ..قدر جوونیت بدون
، معلومه جوون پخته ای هستی ..
جوان گفت : خام بودم ، زود پخته شدم .. پخته که میشی از طعم زندگی بیشتر بدت میاد .. پیرمرد سری تکان داد و گفت : بله دنیا به کسی وفا نداره ..
جوان گفت: شناخت دنیا کار سختی نیست کافیه باهاش تنها باشی تو رو اغفال می‌کنه.. یه جاهایی تو رو میخندونه بعد به گریه ت میندازه ..
وعده های الکی میده ..تلخی هاش از شیرینی‌هاش بیشتره.. هروقت دنیا تو رو دوست داشت و تو دیگه دوستش نداشتی یعنی کاملآ میشناسیش.. !!

پیرمرد که خوب به حرف‌های جوان گوش می‌داد به چشمان جوان نگاهی کرد و گفت :جوون ، کی هستی ؟ اهل کجایی ؟ خیلی قشنگ حرف میزنی ..!

: من خورشیدی بودم که آرزوهام ستاره شدن ، سعی می‌کنم اهل انسانیت باشم در ضمن شما قشنگ می‌شنوی.. پدرجان..

پیرمرد لبخندی‌زد به نحوی که کل‌چین و‌ چروکهای صورتش از هم باز شد و گفت : ماشاالله ، کاش حداقل یکی از بچه های من مثل تو بودن ..

پیرمرد عصا را در دستش بالا برد و به محوطه پارک اشاره کرد و گفت: فکر می‌کنی چرا پارک ها پر از پیرمردهایی مثل منه؟ چون تنهایی‌ رو دوست داریم ، چون نمی‌خوایم کسی مزاحم افکارمون بشه .. افکار پراکنده ای که طی این سالها امونمون رو بریده و میایم اینجا ساعتی با خودمون خلوت کنیم .. پیرمرد در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: وقتی به سنی برسی و ببینی همه کسایی که میشناختی مردن حتی زنت .. چه حالی میشی ؟ وقتی بعد از یک عمر کار کردن بازنشسته میشی و بعد انواع مریضی و کسالت و بدن درد به سراغت بیاد و باز هم در مخارج زندگیت کم بیاری و خرج دوا دکتر کنی چه حالی میشی؟ وقتی می بینی دیگه فرصتی نداری و هنوز یکسری چیزها اون ته قلبت مثل خوره تو رو میخوره چه حالی میشی ؟ اون آرزوها و چیزهایی که بهشون نرسیدی .. فکر می‌کنی چرا ما آدمهای مسن ساکت و گوشه گیر‌ و کم حرف میشیم ..چون افسرده می‌شیم و همه ش در حال غصه خوردنیم .. تا حالا افسردگی پیری شنیدی ؟
ما قدر جوونی هامون رو‌ ندونستیم و دوباره که تنها و پیر و ناتوان میشیم میشیم مثل یه بچه که یکی باید ازش مراقبت کنه ..

جوان به پیرمرد نگاه کرد و گفت : درک میکنم واقعا خیلی سخته ، منم که یه جوونم حال و‌ روزم‌ بهتر از شما نیست !! اگه شما غصه گذشته داری من از آینده می‌ترسم.. آینده ای که برای ما جوونترها مثل یک کابوس می مونه .. با این وضعیت زندگی و گرانی و..
پیرمرد گفت : بله ، درست میگی واقعا دلم برای جوونهای امروز میسوزه ، نه کاری دارن ..نه آینده‌ای.. ولی پسرم همیشه با شرافت زندگی کن ..

جوان گفت : بله پدرجان با شرافت زندگی کردن تاوان داره .. خوب بودن سخته .. خیلی زیادن کسایی که از هر راهی پول در میارن دزدی ، قاچاق ، کلاهبرداری و.. و فکر میکنم اینها زیاد اذیت نمیشن اینها دنیا را بیشتر دوست دارن.. هرجوری میشه زندگی کرد شاید اونایی که زیاد به خودشون سخت نمیگیرن بیشتر از دنیا لذت ببرن..

پیرمرد که به نیمکت تکیه داده بود و دستش بر روی عصا و دست دیگرش بر روی زانویش می‌لرزید و به پایین نگاه می‌کرد و ناخودآگاه لبانش بر روی هم تکان می‌خورد.. برگشت و به جوان گفت: فکر کنم خیلی سختی کشیدی ها !! دل پری داری..
جوان گفت: بله ، سالها سختی ها و ناملایمات زندگی رو به دوش کشیدم حالا که قوی تر شدم اونها رو در آغوش می‌گیرم .. با درد یکی شدم ، من انگار خود دردم .. . پیرمرد نگاهش را به گوشه‌ای انداخت و گفت: منم ۴۰ سال پیش مثل تو بودم پسرم ..
نفس عمیقی کشید و گفت : بخاطر همین تا الان زنده موندم..خدا عاقبت همه را به خیر بکنه ..

..
پیرمرد به ساعت مچی ش نگاه کرد و گفت ظهر شده باید برم نون بخرم .. از روی نیمکت پارک بلند شد و خداحافظی کرد و آرام آرام با کیسه ای در دست دور شد..
جوان دقایقی به اطرافش نگاه می‌کرد به درخت‌ها و گلها ، آدم‌ها و چیزهایی می‌نوشت..

..
چند متر دورتر انگار کسی به روی زمین افتاده بود .. کم کم آنجا داشت شلوغ میشد و افراد بیشتری جمع می‌شدند ..جوان صحنه را دید .. باعجله بلند شد و به سوی جمعیت رفت ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۲۹


بازیگر تئاتر گفت : من در صحنه‌ی تئاتر بازیگر خوبی هستم .. نقشهای مختلف را برروی صحنه اجرا می‌کنم و حرفهایی را که دوست دارم را به زبون میارم ..
با تیپ‌ها ، شخصیت ها و لهجه‌های مختلف کار می‌کنم و در موقعیت ها و تجربه های مختلف قرار می‌گیرم که این خودش یک نوع خودشناسی و جامعه شناسی هست و احساسات و شور و شوق تماشاچیان را نسبت به خودم می بینم و بخاطر همین عاشق بازیگری هستم .. سپس با خنده گفت: درصورتیکه در بازی زندگی اصلأ بازیگر خوبی نیستم .. !!

دوستش که نویسنده بود با تایید سری تکان داد و گفت : دقیقا برای منم همینطور.. حرف ها و ناگفته ها ، حسرت‌ها یا کارهایی که در زندگی نمیشه انجام داد و حتی ایده ها همه چیز را می‌نویسم و با نوشتن از دنیای واقعی فاصله می‌گیرم و در دنیاهای مختلف سیر میکنم و این برام خیلی لذت بخشه ..
من در زمین شعر و داستان بازیکن خوبی ام و با کلمات خوب بازی می‌کنم و این یک ارضای روحی و درونی برای من هست ..

در ضمن در بازی زندگی گاهی ما همه بازیچه ایم ..
نه بازیگر و نه بازیکن ..
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,070
38,453
مدال‌ها
3
نام داستان: صدای زندگی

خانه در سکوت صبحگاهی هر روزه بعد از رفتن همسرم فرورفته، بچه‌ها هنوز خوابند، فقط صدای تیک‌تاک ساعت می‌آید. متوجه می‌شوم دیگر خبری از صدای ووژ ماشین‌لباسشویی نیست، در بالکن را باز می‌کنم تا سری به لباس‌های شسته شده بزنم. لوله تخلیه را که کلیدش را یکسره کرده‌ام از جای آویزان شده‌اش خارج کرده و در دهانه‌ی فاضلاب قرار می‌دهم شرشر آب تخلیه‌شده با شرشر آبی که به داخل ماشین می‌ریزم، مخلوط شده، کلید چرخش موتور ماشین را با صدای قیژی کمی می‌چرخانم تا چند دور دیگر صدای ووژ گردش موتور را بشنوم و لباس‌هایی که همزمان آبکشی می‌شوند و چلپ‌چلپ در هم می‌لولند.
صدای تاپ برخورد دو ماشین می‌آید. از بالکن سرک می‌کشم. متوجه می‌شوم ماشین لوکس سیاهرنگی که نامش را نمی‌دانم، پشت به پشت به سمندسفیدی که موقع آمدنم در بالکن، پارک شدنش را دیدم، برخورد کرده است.
پیرمرد راننده‌ی سمند که پاکتی در دست دارد و هنوز جلوی آپارتمان روبه‌رویی است، به سمت ماشینش برمی‌گردد.
راننده ماشین سیاهرنگ که در موقع پارک‌کردن عقب‌عقب آمده و به سپر سمند برخورد کرده ماشینش را جلوتر می‌برد تا فاصله بگیرد. کمی بعد راننده‌اش که مردجوانی‌ است با صدای تق در ماشین را می‌کوبد و پیاده می‌شود و به طرف پیرمرد که مشغول وارسی چراغ ماشین است می‌رود. نمی‌شنوم چه می‌گوید اما صدای زمزمه‌وار و ناواضح پیرمرد به گوش می‌رسد، از حرکات دستانش فهمیدم گفته‌اش «چیزی نشده، برو» است.
پیرمرد پاکت به‌دست به طرف آپارتمان روبه‌رویی می‌رود. مردجوان در صندوق عقب را باز میکند و بعد صدای تلق گذاشتن ویلچر تاشده‌ای روی زمین و بعد تاپ بلندتر بسته شدن صندوق عقب.
متوجه می‌شوم ووژ ماشین‌لباسشویی دیگر نمی‌آید. به طرف مخزن برگشته، لباس‌های آبکشی‌شده را برمی‌دارم و می‌چلانم تا صدای شلپ آبشان بلند شود.
هنوز شرشر آب از لوله تخلیه ادامه دارد.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 
بالا پایین