جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعیه داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قوانین و اطلاع رسانی توسط MHP با نام داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,519 بازدید, 62 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته قوانین و اطلاع رسانی
نام موضوع داستان‌نویسی انجمن رمان‌بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۳۰


غذا تقریباً آماده شده بود ..
بچه ها سر سفره نشسته بودند ..مادر غذا را آورد
و در ظرف‌های دخترک و پسرک ریخت ، سپس بقیه اش را برای خودش و شوهرش گذاشت ..
دخترک گفت : مامان این چیه ؟
مادر گفت : بخور می فهمی ..
پسرک گفت : عه ، من مرغ نمی‌خورم گوشت گوساله می‌خوام.. مادر کمی خورد و گفت : بخور عزیزم گوشت قرمز دیگه نیست گرون شده فعلأ پول نداریم بخریم ، کلی برای مدرسه تون هزینه کردیم ..
بجاش کمی مرغ با دل و جگر سرخ شده درست کردم و کلی پیاز داغ و رب و فلفل ریختم توش خوشمزه شده .. دخترک با اخم به ظرف غذا نگاه می‌کرد ولی پسرک مجبور به خوردن غذا شد..

این مدت پدر خانواده ساکت نشسته بود و گفت : اممم ، واقعا خوشمزه ست اگه نخورین من همشو می‌خورم.. ببینید بچه‌ها ، از الان به بعد دیگه نمی‌تونیم مثل قبل خرج کنیم ، همه چیز بخریم ، غذاهای مختلف بخوریم و یا ریخت و پاش های دیگه .. باید از الان یادبگیریم با همه اینها کنار بیایم .. درسته ، گرونی خیلی تلخه .. اونقدر تلخه که با هزارتا چاشنی هم که بخوریش شیرین نمیشه .. !! می‌دونم گرونی اصلا قابل هضم نیست..
بزرگتر که شدین می فهمین چی میگم ..
پسرک گفت: آره بابا چقدر پیاز داغهاش خوشمزه شده ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۳۱


بازاریاب وارد سوپر میوه شد .. به فروشنده سلام کرد ، خودکار و برگه ای را از پوشه بیرون آورد و به قفسه‌ های میوه ها و ویترین‌ها نگاهی انداخت و گفت : اوکی.. انگار میوه های درجه یک دیرتر بفروش رفته ..‌فروشنده گفت: آره خب بستگی داره ..‌
مردم پیاز و گوجه و سبزی بیشتر مصرف دارن و کیفیت اینها بیشتر براشون مهمه ..‌ولی از وقتی که میوه ها تکی قیمت خرده و دونه ای بفروش میرسه خیلی بهتر شده هرکسی باندازه نیازش برمیداره .. بازاریاب گفت: بله همینطوره.. خب براتون یه سبد ۱۰۰ تایی پیاز نوشتم ، دو سبد ۱۰۰ تایی هم گوجه و خیار سبز... ۲۰ بسته سبزی پاک شده و تعدادی هم سیب و پرتقال نوشتم..فعلا سیب زمینی و کلم و بقیه چیزها را داری .. چندتا موز هم تو این ویترین جلو انگار خراب شده مشکلی نداره مرجوع می‌کنیم..
خب ده تا موز درجه دو ، سه عدد آناناس درجه دو ، پنج تا هم انبه اضافه میکنم .. اگر چیزی خواستین تماس بگیرید ولی خودم هم هفته ای دوبار سر می‌زنم .. اینها را ماشین فردا صبح براتون میاره ..
همون موقع هم تسویه کنید.. فروشنده گفت : باشه چشم .. چیزی کم داشتم زنگ میزنم بیارین ..‌ بازاریاب خداحافظی کرد و رفت ..
دختر کوچکی وارد مغازه شد اسکناسی به فروشنده داد و فروشنده دو عدد موز له شده به او داد ..
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,929
35,424
مدال‌ها
3
داستان: حسرت

از بوفه پارک یک لیوان چای می‌خرم و پشت میز سیمانی حاشیه پارک می‌نشینم از این‌جا خیابان کنار پارک کاملاً در دید است. نگاهی به چای داخل لیوان می‌اندازم.
***
سینی چای را مقابلش می‌گیرم، ممنون می‌گوید و درحالی‌که زیرچشمی مرا می‌پاید یک چای برمی‌دارد. لبخندی از خجالت می‌کشم و کنار مادرم می‌نشینم. اولین بار است او‌ را می‌بینم اما تیپ و قیافه‌اش بدجور به دلم نشسته، چیزی از حرف‌ها را نمی‌شنوم فقط صدای مادرش به گوشم می‌رسد.
- پس مبارکه، ایشالله پای هم پیر بشن.
***
به چای نگاه می‌کنم و جرعه‌ای می‌خورم.
***
کتاب درسی‌ام را در دست گرفته‌ام تا برای امتحان فردا بخوانم، اما صدای بحث پدر و مادرم اجازه نمی‌دهد.
- آخه مرد حسابی! این دختر هنوز بچه‌اس.
- ایرادش چیه؟ خودت هم همین‌ سن‌ها زن من شدی.
- اون وقت‌ها فرق می‌کرد.
- هیچ فرقی نمی‌کرد.
- آخه این پسره رو خوب هم نمی‌شناسیم.
- من باباش رو می‌شناسم همین کافیه.
***
اشک گوشه‌ی چشمم را با انگشت می‌گیرم. نگاهم گیر حلقه‌ام می‌شود.
- چرا اینو درنیاوردم؟
***
حلقه که در انگشتم می‌رود، صدای دست و کل بلند می‌شود، خواهرش زیرگوشم می‌گوید:«مبارکه، ایشالله برای تک داداش ته‌تغاری ما بچه‌های زیادی بیاری.»
از خجالت سرخ می‌شوم.
***
حلقه را در جیبم فرو می‌کنم. صدای گریه بچه‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند، پسر سه چهارساله‌ای روی زمین نشسته و بلند می‌گوید:«نمیام، من سرسره می‌خوام»
مادرش کلافه کنارش می‌نشیند.
- عزیزم! دیر شده باید ناهار درست کنم.
پسر پاهایش را روی زمین می‌کشد.
- نمی‌خوام من می‌خوام بازی کنم.
- پسرم! دیرمون شده، بریم خونه، عصر میگم بابات بیارتت پارک
پسر کاملاً روی زمین می‌خوابد.
- نمی‌خوام، من الان سرسره می‌خوام.
مادر «باشه‌»ای می‌گوید، بلند شده، بند بلند کیفش را از روی سرش رد کرده و روی شانه دیگرش می‌اندازد، خم می‌شود بچه را بلند کرده و زیر بغل می‌زند. پسر پاهایش را تکان داده و جیغ می‌کشد
- من سرسره می‌خوام.
- فکر کردی حرف حرف توعه؟ گفتم عصر یعنی عصر.
به تقلای پسر و رفتن مادر نگاه می‌کنم.
- شاید اگه من هم بچه داشتم... .
***
صدای بلندش آزارم می‌دهد.
- حرف من همین که گفتم من بچه می‌خوام.
صدایم می‌لرزد.
- خودت که شنیدی، دکتر گفت بریم درمان درست میشه.
انگشتش را روبه‌رویم گرفت.
- گفت احتمال داره، هفت‌سال الکی پای تو وایسادم.
فقط می‌توانم اشک‌هایم را با دستمال پاک کنم.
***
نگاهی به ساعت می‌اندازم نزدیک یازده و نیم است.
***
عصبی برگه‌ای را که از میان مدارکش پیدا کرده‌ام به سوی او که کتش را بیروت می‌آورد، پرت می‌کنم.
_خیلی پررویی، این صیغه‌نامه چی میگه؟
خونسرد نگاه می‌کند.
- هیچی، میگه زن گرفتم.
- چرا؟
- چون بچه می‌خوام.
- من که گفتم حاضرم برم برای دوا درمون.
- چرا الکی سی میلیون خرج احتمال کنم؟ ده میلیون خرج می‌کنم بچه خودمو بغل می‌کنم.
جیغ می‌کشم.
- خیلی نامردی!
او هم داد می‌زند.
- حقمه، می‌تونم، تو هم حق اعتراض نداری.
***
نگاهی به تابلوی آن طرف خیابان می‌اندازم:«دفتر رسمی ثبت ازدواج و طلاق»
اتومبیل سفیدرنگش که جلوی دفتر می‌ایستد، بلند می‌شوم، لیوان چای را داخل سطل آشغال می‌اندازم و از پارک خارج می‌شوم.
- امروز دیگه همه چی تمومه.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر:مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر: تراژدی ، اجتماعی
۳۲


گوشه و کنار پارک بزرگ شهر ، پر شده بود از چادرهای مسافرتی که با فاصله در کنار هم قرار داشتند .. فضای پارک پر بود از خانواده ها و بچه هایی که در حال بازی بودند ..
دو تا گشت پلیس موتورسوار به نزدیکی چادرها آمده بودند و نزدیک چادرهای اولی ایستادند و مشغول صحبت شدند .. یکی از آنها گزارش می‌گرفت و اطلاعات هویتی مسافران را می‌خواست ، دیگری هم به چادرهای دیگر تذکر میداد که محوطه را هر چه سریعتر خالی کنند.. گشت موتوری نزدیکتر آمد و با یکی از خانواده ها مشغول صحبت شد ..

لطفاً چادرتون رو جمع کنید .. اینجا غیر قانونیه جای چادر زدن نیست .. مرد خانواده با دستپاچگی پیش آمد و گفت : جناب سروان ما مسافر نیستیم جایی نداریم بریم خونه نداریم حالا چه میشه اینم زمین خداست ..اجاره ها رفته بالا خونه گیر نمیاد ، مهلت بدین تا یه خاکی به سرمون بریزیم ..
پلیس گفت: نمی‌تونید تو پارک زندگی کنید ..برید به این آدرس دفتر شهرک کانتینرداران نام نویسی کنید اونجا بهتون جا میدن .. کانتینرهای ۴۰ متری مجهز با پلاک و مجوز و امکانات و سرویس و.. با کرایه های خیلی پایین تر برای شما تدارک دیدن برید اونجا ..

مرد با خوشحالی به زنش نگاه کرد و گفت : چشم جناب سروان کسی چیزی به ما نگفته همین الان میریم .. پسربچه ای در حالیکه اشک در چشمانش بود کمی دورتر ایستاده بود و توپی در دست داشت و گفت :نمیخوام من نمیام من اینجا می‌خوام بازی کنم ..من پارک دوست دارم .. و به سمتی فرار کرد ..پدرش به دنبالش دوید .. گشت‌ها به چادرهای دیگر در حال تذکر دادن بودند و خانواده ها داشتند از آنجا می‌رفتند .. پارک کم کم داشت خلوت میشد ..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی
۳۳

رییس شرکت خدماتی به دوستش که بنگاه املاک داشت گفت : از وقتی همه چیز گرون شده و اجاره خونه ها بالا رفته ، روزانه افراد زیادی برای کار سرایداری مراجعه میکنن .. کسانی که خونه ندارن یا مسافرن و از عهده اجاره های سنگین بر نمیان ، اینجا میان با التماس به دنبال جایی برای زندگی و کار هستن.. کار هم برای اونها نیست و من شرمنده شون میشم .. دوستش گفت : عجب .. کار ما هم لنگ شده خونه ها خالی نمیشن همه با قراردادهای ناچیز تمدید میکنن و کمیسیون های کمی هم به ما میدن .. بیشتر خرید و فروش هست که اونم کم شده .. رییس شرکت خدماتی با افسوس و ناراحتی گفت : محمود باورت نمیشه چه زنهای نجیب و محترمی برای کار میان شرکت که خانه دار هستن و در این وضعیت مجبورن کمک خرجی باشن برای شوهراشون.. با التماس میان اینجا و حاضر به انجام هر کاری هستن .. خدماتی .. پرستاری .. و حتی کارهای دیگه ای که من از گفتنشون شرم دارم .‌. و رو به دوستش کرد و با نگرانی گفت : محمود واقعا چرا کارمون به اینجا کشیده..؟ ما تاوان چه چیزی را داریم پس میدیم ..؟
دوستش در فکر فرو رفته بود ، پکی به سیگار زد و دودش را بیرون داد و به دور خیره شد .. او حرفی برای گفتن نداشت..
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,929
35,424
مدال‌ها
3
داستان: صارت کالخیال

آخرین نفس‌های شعله‌ی چراغ، با هر نسیم ترس خاموش شدن را فریاد می‌زد‌. نور‌ کم‌رونق، چهره بانوی خانه را نتوانسته بود روشن کند. نفس‌های منقطع بانو با خس‌خس سی*ن*ه‌اش، دلخراش‌ترین صدایی بود که گوش دختران کوچک کنار بستر را پر کرده بود. خواهر بزرگ‌تر دستش را از شانه خواهر کوچک‌تر رد کرده بود و سر او را به آغوش چسبانده بود. خواهر کوچک مادر را آرام صدا می‌زد و اشک می‌ریخت. پسرها بالای سر مادر و با فاصله کنار دیوار نشسته بودند. پسر بزرگ‌تر با چشمان به خون نشسته مادر را می نگریست و پسر کوچک‌تر دستانش را روی زانوانش جمع کرده، سرش را روی آن‌ها قرار داده و بی‌صدا می‌گریست.
در طرف دیگر بستر خادمه با کاسه‌ی آبی نشسته و دست زیر گردن تب‌دار و خیس بانو کرد و‌ کمی آن تن عجیب سبک‌شده را از زمین بلند کرد. از صبح بانو چیزی نخورده و ساعتی‌ست که چشمان روشن بانو باز نشده و لب‌هایش ترک خورده‌اند. خادمه کاسه آب را نزدیک لب‌های بی‌رنگ بانو می‌برد که دیگر تفاوتی با صورت رنگ پریده‌اش ندارد. کمی کاسه را کج می‌کند، اما آب از کناره‌های دهان به گردن بانو راه می‌یابند. اشک از گوشه چشم خادمه پایین می‌غلطد و هق کوتاهی می‌زند. سر بانو روی ساعد دست خادمه می‌افتد. خادمه کاسه نیمه آب را زمین می‌گذارد و دستمال سفیدی را که کنار بستر بانوست برمی‌دارد. کمی در آب می‌زند و روی لب‌های بانو می‌کشد. دوباره در آب زده و این‌بار گونه‌های سوزانش را مهمان می‌کند.
پسر بزرگ‌تر بلند شده و بالای سر مادر می‌نشیند. دستمال را از خادمه می‌گیرد، خیس می‌کند و این‌بار اطراف چشمان به گود افتاده مادر را خنک می‌کند.
خادمه به چشمان سرخ شده و چهره مردانه کودک که در سکوت به مادر چشم دوخته و آرام دستمال خیس را به صورت تف‌دیده مادر می‌کشد، نگاه می‌دوزد و بغض بیش‌تر راه نفسش را می‌گیرد.
پسر کوچک‌تر که گرچه آرام شده، اما هنوز رد اشک کل صورتش را گرفته است. دو زانو به مادر نزدیک شده و دست جداافتاده از تن مادر را در دست می‌گیرد، می‌بوسد و به دنبال آن مهمان این چند روزه چشمان این خانواده، دوباره راهِ رفتن از چشمانش را پیش می‌گیرد.
خادمه دیگر توان خویشتن‌داری ندارد. سر بانو را به بستر برمی‌گرداند، دست دیگر بانو را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد و کمی فاصله می‌گیرد و سعی دارد جلوی اشک‌هایش را بگیرد.
صدایی جز صدای گریه‌ها و مادر گفتن آرام دختر کوچک در میان آغوش خواهر شنیده نمی‌شود.
آقای خانه پرده را کنار می‌زند و داخل می‌شود. خادمه بلند شده و کناری می‌ر‌ود تا او که بعد از غروب از حیاط داخل نیامده، به بستر همسر نزدیک شود.
آقا سربه‌زیر و افتاده‌شانه است. هیچ‌ک.س در خاطر ندارد او را چنین پریشان دیده باشد. دستار بر سر ندارد و عبا روی دوشش نیست. کنار بانو می‌نشیند. فرزندان همه دست کشیده، کنارتر رفته و به پدر چشم می‌دوزند.
پدر دستی بر پیشانی همسر کشیده و صدا می‌زند: بانو!
صدای یار توانی به بدن نیمه‌جان بانو می‌دهد و چشمانش را نیمه‌باز می‌کند.
- مولای من! آمدی؟
- من این‌جا هستم بانو! بگو چه می‌خواهی؟
صدای آرام بانو به سختی به گوش می‌رسد.
- بمان... ساعتی بمان... حرف دارم..‌‌. وصیتم را بشنو.
اشک چشمان مرد پایین می‌غلطد. صدای گریه خادمه بلند می‌شود، دستان دخترهای گریان را می‌گیرد و بلند می‌کند، پسرها هم می‌دانند باید بروند تا این دو دلدار تنها باشند.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,929
35,424
مدال‌ها
3
داستان: عشق، انسان، آرامش
پسر درحال روپایی زدن می‌پرسد:
- آقاجون! به نظرت عجیب‌ترین چیز جهان چیه؟
پیرمرد با قیچی باغبانی شاخه خشکیده‌ای را از بوته گل رز می‌چیند.
- عجیب‌ترین چیز جهان آدمِ.
پسر ضربه محکم‌تری به توپ زده، توپ که کمی ارتفاع می‌گیرد ضربه‌ای به زیر آن می‌کشد و توپ را به گوشه‌ای شوت می‌کند.
- آدم؟ چرا؟
پیرمرد چند برگ خشکیده را با دست جمع می‌کند و گوشه‌ای قرار می‌دهد.
- عجیبه، چون یه عمر سگ دو می‌زنه تا به آرامش برسه.
پسر کنار باغچه می‌آید.
- خب، این کجاش عجیبه؟
پیرمرد دوباره سراغ بوته رز می‌رود.
- اونجاش عجیبه که می‌بینه بقیه با این سختی‌های بی‌خود به آرامش نرسیدن، اما درس نمی‌گیره وقتی می‌فهمه راهو اشتباه اومده که دیگه دیر شده.
- یعنی چی آقاجون؟
پیرمرد دستی روی یکی از گل‌های رز می‌کشد و قیچی‌اش را به طرف شاخه آن می‌برد.
- یه عمر وقت باارزشت رو میذاری تا آرامش پیدا کنی، اما اگه خوش‌شانس باشی، فقط آسایش گیرت میاد.
- پس آرامش کجا پیدا میشه؟
پیرمرد با گل رز از باغچه بیرون می‌آید.
- آرامش کنار عشقِ ، باید بری اونجا پیداش کنی.
پسر با چشمان برق زده لبخند می‌زند. پیرمرد میگوید:
- حالا تو بگو بهترین چیز جهان چیه؟
پسر یک پایش را روی لبه باغچه می‌گذارد.
- من میگم عشق.
پیرمرد می‌خندد.
- نه پسرم بهترین چیز آرامشِ.
و هر دو همزمان می‌گویند:
- که کنار عشق پیدا میشه.
پسر میگوید:
- عشق چیه آقاجون؟
پیرمرد نگاهی به شاخه رز دستش می‌اندازد.
- عشق این بوی کلم‌پلوِ که آخر هفته‌ها مادربزرگت به‌خاطر حضور تو می‌پزه.

نویسنده: دردانه عوض‌زاده
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی
۳۴


نیمه شب بود ، باران می‌بارید ..جوان با سرووضع ژولیده و کثیف در حالیکه گونی بزرگی بر دوش داشت با سگی در بغل می‌خواست از ماشینها و کامیونهایی که در تاریکی شب از بزرگراه می‌گذشتند عبور کند .. او دقایقی ایستاد و زیرلب فحش داد .. رگبار تندی می‌بارید و هر ماشینی که می‌گذشت آب را با شدت به کنار جاده پرتاب می‌کرد ..
او چکمه به پا داشت و بارانی کهنه ای پوشیده بود .. حالا وقتش بود .. با عبور آخرین ماشینی که از سمتش می‌آمد دوید .. به وسط جاده که نزدیک شد تریلی هم با چراغهای بزرگش در شب همچون اژدهایی به او نزدیک شد .. در چندقدمی اش تریلی بوق بلندی کشید و او زود خود را به آن طرف پرتاب کرد و با گونی و سگش زمین خورد .. مقداری از وسایل و ضایعاتش از گونی بیرون ریخت...
سگ بیچاره زوزه ای از روی درد کشید ..‌
جوان داد و بیدادی کرد و بلند شد .. لباس هایش خیس شده بود ، وسایلش را در کیسه گذاشت و در حالیکه به پشت سرش نگاه می کرد می‌گفت : رکس بیا ... و سگ بیچاره که کاملا خیس شده بود خود را تکانی داد سپس با جثه و پاهای کوچکش به دنبال جوان دوید .. یک پل کوچک بتنی در زیر جاده قرار داشت و کمی آب در آن جمع شده بود ..
باران بند آمده بود ..هوا بشدت سرد شده بود .. همه جا ساکت بود بجز صدای ماشین‌ها که با فاصله از بالای سرشان می‌گذشتند .. جوان گونی پر از کارتن و ضایعاتش را از روی دوش خود برداشت و به زمین گذاشت .. کمی آخ و اوخ کرد و با عصبانیت در جیب‌های بارانی اش به دنبال فندک گشت ..
سیگاری هم از جیب دیگرش بیرون آورد و روشن کرد .. روی زمین نشست و یک دستش را بر سرش گرفت و سیگار کشید و به سگ نگاه کرد . .
رکسی ؟ قشنگم خوبی ؟ سردته ؟ سگ هم روبرویش نشسته بود و با کنجکاوی نگاهش کرد و زوزه کوچکی کشید ..جوان پکی به سیگار زد و سرش را بالا گرفت و آهی کشید .. بیا رکسی منم سردمه بیا ببینم چی داریم ..وسایل را یکی یکی از گونی بیرون می‌آورد.. تعدادی کارتن و مقوا بیرون آورد و زیر پایش گذاشت ..‌ بیا رو اینا پیش خودم بشین ..
هوا خیلی سرده .. جوراب های کهنه و سوراخی را از گونی بیرون آورد با لبخند به آنها نگاه کرد و همه را روی هم پوشید ..یک چادر مشکی هم بود که آن را گوشه ای انداخت .. بطری های نصفه آب معدنی را بیرون آورد و سر کشید و گفت: آخیش.. تشنم بود ..بیا تو هم بخور و دستش را جلوی دهان سگ گرفت و به او کمی آب داد ، بعد وسایل را کمی زیرورو کرد بطری‌های نوشابه و آبمیوه مصرف شده و نصفه را کناری گذاشت.. تکه های گوشت و استخوان یک مرغ سوخاری و بقایای غذایی که از سطل رستوران برداشته بود را جلوی خودش و سگ گذاشت .. برنجش را خورد و کمی گوشت ران نصف شده و استخوان را جلو سگ گذاشت نوشابه نصفه ای را باز کرد و سرکشید و آروق بلندی زد .. چندتا قوطی کنسرو را هم زیرورو کرد چیزی در آنها نبود و یکی را بالای دهانش گرفت تنها چندتا لوبیا و چندقطره اب از آن بیرون آمد .. سپس نگاه کرد و گفت آخ جون اینم از دسر امشبمون ، یک کاسه نصفه بستنی که تقریباً آب شده بود و با ولع تمام شروع به خوردنش کرد .. به سگ گفت: تو هم میخوای ؟ و قاشقی در دهان سگ گرفت.. سگ چندبار دهانش را باز و بسته کرد انگار او هم از طعم بستنی خوشش آمده بود. .. بقیه وسایل هم شامل مقداری پلاستیک و آهن و خرت و پرت های دیگر بود ..
جوان خسته بود سگ را در بغلش گرفت و چادر را به دورشان پیچید پاهایش را دراز کرد و گفت وای پاهام ..خسته شدم خیلی راه رفتم رکسی .. تو هم خسته ای آره ؟ بیا یخورده بخوابیم باشه ؟ ولی سگ صدا می‌داد و خوابش نمی‌برد ..بعد از دقایقی جوان گفت عه تو که نمی‌ذاری بخوابم .. از جیب کت شش جیبی که زیر بارانی پوشیده بود بسته کوچک سفیدی بیرون آورد گفت ببین می‌خوام پرواز کنم تو کمک‌خلبانی بلدی‌؟ آره ؟ ناگهان در تاریکی زیر پل سایه ای به آن‌ها نزدیک شد و از دور گفت: ها تنهایی خوش میگذره !! صدای زنی بود..
جلو آمد و بالای سر جوان ایستاد.. یک پلیور کهنه سبز به تن داشت و دامن کهنه گلداری که تا زیر پایش می‌رسید و یک روسری کوچک مشکی هم به سر داشت .. جوان گفت عه فروغ هنوز زنده ای ؟
نمردی از سرما ؟ زن با چهره ضمخت و ناخوشایند و سرووضعی که از جوان بهتر نبود گفت: مشتی من اون ور تو خرابه نشسته بودم لرزم گرفت گفتم یسری بهت بزنم با هم گرم شیم... جوان گفت: به موقع رسیدی خانم خودم می‌خواستم بیام پیشت..
راستی کمک خلبانی بلدی ؟ فروغ گفت: ها چه خوب هم .. او و جوان کنار هم نشستند و گرد سفیدی را در دست گرفته و بو کشیدند و مقداری هم زیر لثه های خود گذاشتند و کم کم آماده پرواز شدند ..
سگ هم کنارشان نشسته بود و به دقت به آنها نگاه می‌کرد..
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده: احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۳۵


بهش گفتم بدبخت بیچاره یه نگاهی به خودت بنداز ... شدی انگل شدی آشغال .. نگام کرد و گفت : شغال ، خودت که همچی تحفه ای هم نیستی از من بیچاره تری .. سرفه کرد و گفت : بدهکاری ....
گفتم به تو چه که بدهکارم مثل تو معتاد نیستم من بخاطری که دست چندنفر مثل تو رو هرروز میگیرم و با هزینه های کمپ و هزینه‌های شخصی خودم ترکشون میدم آره بدهکارم ولی ذلیل نیستم...
تاوان خوب بودنم دارم میدم..

این چیه می کشی چرا آدم نمی شی ؟ چرا هرروز یه چیز جدید دستته ؟ گفت نه دیگه ..
آدمی آه و دمه .. آدمم آه می‌کشه..
همه همه چی میکشن .. یکی درد می‌کشه.. منم این ..

گفتم چرا اینهمه سال ترک نمی‌کنی ..خاک تو سرت زنت ترکت کرد .. می‌گفت :نمی‌تونم نمیشه دنیا دوروزه یعنی تو نمیدونی زنم از من بدتر بود خودش با یه یارو شیشه فروش آشنا شده بود بخاطر همین هوایی شد و ولم کرد یکی از دوستام می‌گفت ساقی شده .. این که چیزی نیست این شیره ست ..
منم مثل بقیه مریضم.. مگه مریض دارو رو ترک می‌کنه ..بیا تو هم بکش.. با لگد زدم زیر بساطش .. خودش را هم فقط یه لگد زدم تو شکمش و بسمت انباری کشوندمش و در قفل کردم و بهش گفتم همینجا میمونی هی بهت سر میزنم ..

همش همین بود نمی‌دونستم این آخرین دیدارمونه..‌

میخواستم چندروز دیگه ببرمش کمپ ..
جناب سروان من فقط میخواستم دوباره ترکش بدم اون داداشم بود .. میخواستم از منجلاب بکشونمش بیرون نه که سرش کنم زیرآب..
جناب سروان به جون خودم و خودت دارم حقیقت میگم .. من تا کی بازداشتم ؟
 

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نام اثر: مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده:احمد آذربخش
ژانر:تراژدی ، اجتماعی

۳۶


پسرک در راهروی تاریک و ترسناکی قرار گرفته بود که انگار انتهایی نداشت.. او نمی‌دانست چرا و چطور به آنجا آمده بود .. تا انتهای راهرو اتاقهای زیادی روبروی یکدیگر قرار داشت .. درهای اتاق‌ها ، فاصله و شکل آنها برایش عجیب بودند و هر اتاق در نظرش شبیه یک غار بود ، غاری که هر لحظه ممکن بود چیز ترسناکی از آن بیرون بزند .. صداهایی در سرش می‌پیچیدند ..او سطل زباله کوچک کنار دیوار را برداشت و به سوی یکی از اتاقها پرتاب کرد و به سمتی دوید ..نمی‌دانست به کجا فرار کند همه جا سروصدا بود .. صدای مردمی که در محوطه بودند ، صدای صحبت کارمندان با ارباب رجوع در اتاقهای مختلف که چون ویز ویز مگس امانش را بریده بود.. او بطرز غیر عادی ای صداها را عجیب تر و زیادتر می‌شنید .. یک لحظه صدای سنگین نفس کشیدن زنی که از پشت سرش می آمد را حس کرد که از کنارش رد شد و به اتاق بغلی رفت .. او صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش را و حتی صدای قار و قور شکم زن را شنید ..چه چندش آور .. به سمت زن رفت که او را هل دهد ولی زن زودتر وارد اتاقی شده بود ..پسرک برگشت گوشه ای ایستاد به زمین نگاه کرد و کمی گریه کرد .. او هیچ آرامشی نداشت .. همه جا سروصدا بود همه چیز را غیر عادی می دید ..
او تصمیم گرفت از پله های راهرو به پایین برود ..
او حس می‌کرد که اشیاء و اجسام می‌خواهند حرکت کنند و یا به او چیزی بگویند .. به ابتدای پله ها که رسید ایستاد و به شکل و طرح پلکان و نرده های فلزی اش تا پایین نگاه کرد همه چیز برایش تازگی داشت .. دوست داشت از روی نرده ها تا پایین سر بخورد ولی ترسید ..از پله ها که پایین می‌رفت حس می کرد پله ها هم زیر پایش حرکت می‌کنند ..
نرده ها را سفت گرفته بود ..به راهروی پایینی که رسید فرقی با طبقه بالا نداشت.. صدای خنده های زنی در اتاق کناری می‌آمد که شبیه جادوگرها می‌خندید.. یک لحظه از ته راهرو مردی شبیه یک غول که درشت هیکل بود و سبیل بزرگی داشت و لباس هایش آبی رنگ بود به سمتش آمد ..
او با گامهای بلند نزدیک می‌شد حتی به کفشهایش که صدا در آنها ضرب گرفته بود دقت می‌کرد با وجودی که می‌ترسید ولی دوست داشت نگاه کند ..
ناگهان برگشت و جیغی کشید و از روی صندلی‌هایی که در راهرو چیده شده بود بالا رفت و از آنها پرید و به سمتی رفت.. صدای گریه های زنی از اتاق دیگری می‌آمد که گوش خراش بود .. از دست نگهبان فرار کرد ، یک مرتبه زنی با مانتو شلوار و مقنعه مشکی از یکی از اتاقها بیرون زد و دست او را گرفت ..
ضربان قلبش مثل یک پرنده تند می‌زد و می خواست گریه کند می‌دانست که دیگر کارش تمام است کمی جیغ کشید جیغش بیشتر شبیه فریاد بود که از ته گلو خارج می‌شد .. زن را شبیه جنگجویی با سپر و کلاه خود تصور می‌کرد.. خانم کارمند بهزیستی دستش را گرفت و به اتاقی برد و با مهربانی گفت: کجا بودی پسر همه جا را به دنبالت گشتیم انگار حرف که می‌زد صدایش از جای دیگری پخش می‌شد ..
مادرش گریه کنان از راه رسید .. پسرک هنوز قلبش تند می تپید و می‌ترسید .. نمی‌دانست چه کار کرده که اینها مثل ارواح به دورش جمع شده اند ..
خانم دیگری پرونده ای در دست داشت جلو آمد و گفت: من نیم‌ساعت پرونده ش تو دستمه دارم بررسیش میکنم مادرش هم دید نیستش نگرانش شده .. پسرک ۱۰ سالشه ، اوتیسم و عقب ماندگی ذهنی شدید داره و‌ تازه بیش فعال هم هست ..‌
باید ببینیم چکار میتونیم براش بکنیم .. پسرک یک لحظه به پرونده‌ای که در دست خانم بود نگاه کرد دوست داشت آن را پاره کند ..‌پاره کردن کاغذ حس خوبی به او می‌داد..مادر پسرک را در آغوش گرفت و بوسید.. او از لمس و نوازش و بوسیدن خوشش نمی‌آمد و آغوش مادرش را تحمل کرد هرچند که وجود مادرش برایش یک دلگرمی بود ..
پسرک با نگاهی سریع سرش را چرخاند و به دکوراسیون اتاق و وسایل نگاهی انداخت..
به سیمهایی که از وسایل و میزها آویزان بود ..
به شیشه ها و کتاب‌ها...دوست داشت همه چیز را به هم بریزد ..بخاطر غوغایی که در سرش بود و او را آزار می‌داد .. آشفتگی و بی نظمی و خرابکاری او را می‌کرد..او با این کارها تلافی می‌کرد ..پسرک یک لحظه به شکل لبها و دهان و نحوه حرف زدن کارمند بهزیستی نگاه کرد و زود چشمانش را پایین انداخت و در حالیکه مادرش دستش را گرفته بود و با کارمندان بهزیستی در حال حرف زدن بود او به صدای ریخته شدن آب در لیوان دقت کرد و به صدای قلپ قلپ نوشیدن آبی که از گلوی مادرش پایین می‌رفت لبخند زد و به زمین به دیوار پشت میز که سیم تلفن در آن بود خیره شد ..
 
بالا پایین