جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,045 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- خودت رو اذیت نکنی ها. به وقتش با یه آدم درست و حسابی که مثل خودت مهربون و انسان باشه، لیاقت تو رو داشته باشه، صاحب یه جوجه رنگی استخونی عین خودت میشی. قربونش برم من. با اون دست‌ها و پاهای کوچولو بغلش می‌کنی... .
هق‌هق گریه‌ام دوباره سر برمی‌آورد. صدای گرفته او هم نشان می‌دهد، در حال گریه است.
- با خودت این جوری نکن عزیز دلم. خدا جواب این همه مهربونی وگذشتت رو یه جا میده. مطمئنم. دلم روشنه هیوا. یعنی اگه این‌جوری نشد، می‌تونی هوشنگ صدام کنی.
با این حرفش، وسط گریه‌های پر سوز و گدازم، با صدای بلند شروع به خندیدن می‌کنم.
- فدای اون خنده‌های خوش‌گلت بشم من. همیشه بخندی عزیز دلم.
دستی به صورتم می‌کشم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
‌- من تا تو رو دارم، وسط گریه‌هام هم می‌خندم. مرسی که همیشه هستی. ماچ به دو تا لپ‌هات قربونت برم. روژان چه‌طوره؟
- خوبه، مثل همیشه آروم و مودب. فقط دو سه بار از مامان و داداشش پرسیده.
- گوشی رو بده بهش، باهاش حرف بزنم دل بچه آروم بشه.
- باشه عزیزم. از من خداحافظ.
چند لحظه بعد صدایش را می‌شنوم.
- سلام خاله هیوا.
- سلام خوشگل من. خوبی قربونت برم؟ پن کیک و شیرکاکائوت رو دوست داشتی؟
- خیلی خوش‌مزه بودن. عزیز جون گفت شما برام درست کردی.
- آره عزیز دلم، واسه روژان خانوم خوشگل درست کردم چون می‌دونستم خیلی دوست داری.
- مرسی خاله جونم.
- نوش جونت عزیز دلم. زنگ زدم بهت تبریک بگم. داداش کوچولوت به دنیا اومده روژانم. الان شما آبجی یه داداشِ کوچولویی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
پر ذوق جیغی می‌کشد.
- دیدی‌اش خاله؟ شکل من بود مگه نه؟
آرام می‌خندم.
- آره عزیزم، شکل آبجی خوش‌گل‌شه.
صدایش می‌آید که با هیجان برای عزیز تعریف می‌کند که داداش کوچولویش به دنیا آمده و شبیه خودش است.
- سلام مادر. خوبی؟
- سلام عزیز جونم. خوبم.
- یه چی می‌گرفتی می‌خوردی مادر. دور از جون یه وقت معده درد نگیری یا فشارت بیاد پایین.
- خوردم عزیز نگران نباشین.
- رویا و بچه‌اش خوبن مادر؟
- هر دوشون خوبن. نگران نباشین. فقط حواس‌تون به روژان باشه. من فعلاً بیمارستان می‌مونم. یه خانوم پیش رویا باشه بهتره.
- باشه عزیزم. ناهار براتون می‌فرستم مادر، یه وقت غذای اون‌جا رو نخوری بهت نمی‌سازه.
- قربون‌ شما و مهربونی‌هات. دستت درد نکنه عزیز جونم. من برم ببینم رویا رو بردن بخش یا نه؟ کاری ندارین؟
- برو مادر. دست خدا همراهت.
***
رویا را آورده‌اند، خواب است و امیر کنارش نشسته و به او خیره شده است. من هم بالای سر رادان کوچک ایستاده‌ام و پیشانی و گونه‌های نرمش را آرام نوازش می‌کنم.
صدای تقه‌ای بر در می‌آید و در باز می‌شود. سرمه با دو ساک در دست وارد می‌شود. آرام سلام می‌کند. وقتی رویا را در خواب می‌بیند، آرام به سمت من می‌آید. میان راه ساک‌ها را روی کاناپه آجری رنگ کنار اتاق می‌گذارد و به کنار تخت رادان می‌آید و روی پسرک خفته خم می‌شود.
- وای! چه‌قدر کوچولوئه. سلام گل پسر. قربون اون کله کچلت برم من.
بعد رو به من می‌کند.
- جون! سیبیل‌هاش‌ رو! چخماقی، از بناگوش در رفته.
خنده‌ام می‌گیرد. دستش را سمت سبیل خیالی‌اش می‌برد و مثلاً دستی بر آن‌ها می‌کشد. برای این‌که صدای خنده‌ام بلند نشود، دست روی دهانم می‌گذارم.
- مسخره، این چه کاریه آخه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- باید یاد بگیره. دو روز دیگه بزرگ میشه بخواد لاتی‌اش رو پر کنه، سیبیل لازم داره و این حرکت خفن‌ها که سیبیل‌هاشون رو تاب میدن، از اون‌ها. می‌دونی من از بچگی عاشق این سیبیل‌های چخماقی بودم. کراشم همین سیبیلوها بودن. نه این فوتبالیست‌ها و خواننده‌های ژیگول که.
- باشه میرم یه شوهر واست پیدا می‌کنم که سیبیلش چخماقی باشه.
چشمانش را ریز و دهانش را یک‌ بری کج می‌کند و در حالی که پشت چشمی برایم نازک می‌کند، به سمت تخت رویا می‌رود.
- مبارک باشه.
امیر آرام سری تکان می‌دهد.
- ممنون.
- انشاالله که مرد بار بیاد. آقا و فهمیده و با وجدان.
می‌دانستم آخرش یه جا زبان تند و تیزش را به کار می‌اندازد. امیر تنها نگاهش می‌کند و بعد سرش را پایین می‌اندازد.
- روژان چه‌طوره؟
- خوبه، نگران نباش پسر خاله حواس‌مون بهش هست. با همه‌مون خو گرفته، دیگه غریبی نمی‌کنه. الان که اومدم، اشکان اومد. اون که باشه، سرش حسابی گرمه.
امیر سرش را تکان می‌دهد و زیر لب ممنونی می‌گوید.
سرمه به سمت کاناپه می‌رود. از داخل ساک یک نایلون بیرون می‌آورد. کنارش می‌ایستم. نایلون را می‌شناسم .آشنای تمام روزهای این شش ماهی که گذشت، است.
- عزیز گفت داروهات رو حتماً بخوری. این‌جایی، کسی هم نیست که حواسش بهت باشه. پشت گوش نندازی‌ ها. سر وقت بخورشون. دوباره حالت بد میشه بعد باید یه تخت دیگه این‌جا بزنیم تو رو بخوابونیم روش.
امیر نزدیک می‌شود و نایلون را از دست سرمه می‌گیرد.
- این‌ها داروی چیه می‌خوری؟ این همه؟
سرمه نگاهی پر اخم به او می‌اندازد و پشت چشمی نازک می‌کند.
- چند تا واسه معده، چند تا تقویتی، یه دونه اعصاب، اون زرده... .
- سرمه!
سگرمه‌هایم را در هم می‌کنم و چشم‌هایم را برایش گرد می‌کنم. با اخم چشم به من می‌دوزد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- پسرخاله از من پرسید، دارم جواب میدم دیگه.
اخم می‌کنم و نایلون را از دست امیر هاج و واج مانده می‌گیرم و داخل کیفم می‌اندازم.
- همه این‌ها تجویز دکتره؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
سرمه به تمسخر دستی در هوا تکان می‌دهد و چینی به بینی‌اش می‌اندازد.
- نه بابا سر خود می‌خوره از بس مشنگه. نمی‌شناسی انگار این اعجوبه رو. یه استامینوفن ساده رو هم بدون نسخه دکتر نمی‌خوره سوسول. اون‌وقت این همه قرص و داروی رنگارنگ رو بدون تجویز دکتر می‌خوره؟
امیر، کلافه دستی به پیشانی‌اش می‌کشد.
- این همه قرص... .
و باز سرمه پیش از آن‌که دهان باز کنم دست به کمر خود را جلو می‌کشد.
- این‌ها فقط یک سوم اون داروهاییه که شیش ماه پیش می‌خورد. اگه می‌بینی خوش و خرم و... .
دست بر شانه‌اش می‌گذارم و او را عقب می‌کشم و این بار جدی‌تر نگاهش می‌کنم.
- سرمه! تمومش کن.
نگاه پر سرزنشش را از امیر کلافه می‌گیرد و به من نگاه می‌کند.
- چشم قربونت برم. تو فقط اسبی نشو. آخه تو جوجه خوشگل خودمی.
منظورش عصبی‌ست اما در بدترین وضعیت‌ها هم شوخی کردن، فراموشش نمی‌شود. لبخندم را که می‌بیند، با خیال راحت، به سراغ ساک دستی مشکی رنگ می‌رود.
- این یکی غذاتونه. عزیز برای رویا هم جدا درست کرده. هر وقت بیدار شد بده بخوره. تو اون یکی هم همه چی رو کامل گذاشته. بشقاب و قاشق و لیوان و فلاسک و... .
- دستت درد نکنه. امروز از کارت هم زدی.
بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌زند.
- من برای تو از کارم استعفا هم میدم عسل بانو. الان که فقط یه مرخصی ناقابل گرفتم.
لبخند روی لبم می‌آید. داشتن چنین رفیق خوش مرامی لازمه زندگی‌ست.
- من میرم دیگه کاری نداری؟
- نه عزیزم، ممنون. زحمت کشیدی. برو به سلامت.
خداحافظ آرامی می‌گوید و می‌رود. ساک‌ها را از روی کاناپه بر‌می‌دارم و وسایل نهار را بیرون می‌آورم برای خودم و امیر لوبیا پلو می‌کشم. بشقابی به دست امیر متفکر و در خود فرو رفته‌ می‌دهم و ظرف سالاد شیرازی خوش آب و رنگ عزیز را هم روی میز کنار تخت می‌گذارم. نهار را بی سر و صدا می‌خوریم. بشقاب‌ها را در روشویی اتاق می‌شویم و روی دست‌مالی می‌گذارم تا خشک شوند. صدای نق‌نق رادان را که می‌شنوم، دست‌هایم را سریع خشک می‌کنم و به سراغش می‌روم. دهانش را باز کرده و پیچ و تاب می‌خورد. معلوم است گرسنه‌اش شده است. امیر هم می‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- گرسنه‌ست. باید رویا رو بیدار کنی.
او به سمت رویا می‌رود و من پسرک را آرام در آغوش می‌گیرم.
- رویا جان! عزیزم، پاشو خانومی... رویا!
چشم‌هایش را آرام باز می‌کند و اطرافش را نگاه می‌کند.
- سلام مامان خانوم. ماشاالله مادر و پسر خوب خوابیدین. ولی پسرت دیگه صداش در‌اومده. شکمو خان حسابی گرسنه‌شه.
نگاهش به من رادان به بغل است. لبخندی می‌زند و سلام می‌کند.
- عزیز برات غذا فرستاده. می‌خوای اول غذا بخوری بعد شازده‌ات رو شیر بدی؟
با کمک امیر می‌نشیند و به تاج تخت تکیه می‌زند. امیر با اشاره او، بالش کوچکی به دستش می‌دهد.
- دست عزیز درد نکنه. گرسنه‌ام نیست اول شیرش میدم، بعد غذا می‌خورم.
بالش کوچک را زیر دستش می‌گذارد و دستانش را برای در آغوش گرفتن پسرکش جلو می‌آورد. آرام او را در آغوشش قرار می‌دهم.
‌- من میرم بیرون بطریم رو آب کنم.
بطری آب و قرص‌هایی که وقت مصرف‌شان است را برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. بهتر است مزاحم این لحظات ناب نباشم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
نزدیک ظهر بعد از ترخیص رویا و نوزادش، از بیمارستان خارج شدیم. به اصرار من، رویا را به همان خانه و زندگی صوری بردم تا هم نزدیک عزیز باشیم و هم از خطر دیده شدن توسط دیگر اعضای خانواده شاهمیر که مدام به خانه عزیز می‌آمدند، در امان باشیم. سرمه امروز به سر کارش رفت و اشکان بعد از ورود ما به خانه همراه با روژان و ساکی از غذاهای عزیز آمد اما از همان دم درب خداحافظی کرد و رفت. می‌دانم که ترجیح می‌دهد رو در روی عمویش نشود. هر چند خودش می‌گوید به خاطر راحتی رویا است.
روژان با دیدن مادر و برادرش ذوق زده است و در آغوش مادرش، رادان را در آغوش گرفته و دست کوچکش را می‌بوسد. از فرصت استفاده می‌کنم و از این صحنه زیبا فیلم می‌گیرم تا برای‌شان یادگار بماند.
- باعث زحمتت شدیم.
امیر است که کنار من ایستاده و به خانواده‌اش چشم دوخته است.
- زحمتی نیست، حق رویا نیست تو این وضعیت تنها باشه. کنترل دو تا بچه کوچیک اون هم تو این وضعیت، هم‌زمان با هم سخته. یه چند وقتی این‌جا بمونین تا سر پا بشه و از پس کارهاش بر بیاد بعد سر خونه و زندگی‌تون برین.
- ممنونم ازت. در حق‌مون خواهر... .
به سرعت به سویش می‌چرخم و نگاه خشمگینم را به چشمانش می‌دوزم.
- رویا دوست و رفیق منه. من برای رفیق‌هام هر کاری بتونم انجام میدم.
سرش را تکان می‌دهد و می‌دانمی که با آه همراه است، زیر لب زمزمه می‌کند.
- عزیز ناهار فرستاده من میرم آماده‌اش کنم.
باز هم سری تکان می‌دهد. این‌طور بهتر است هر چه کم‌تر حرف بزند، تحملش برای من هم راحت‌تر است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
نهار را در اتاق می‌خوریم. روی میز کوتاهی که دیروز سرمه خریده است و می‌توان روی تخت گذاشت. وقتی دیشب عکسش را برایم فرستاد، چشم‌هایم میل عجیبی برای بیرون آمدن از جای خود داشتند. به سرعت با او تماس گرفتم.
- دختر این چیه خریدی؟! من بهت گفتم این رو بخری؟ من دنبال یه چیز دیگه فرستاده بودمت؟ سر از کجا در آوردی؟
- اروم باش عزیزم. او‌ امر ملکه بزرگ اجرا شد. نگران نباش. الان عکس اون‌ها رو هم برات می‌فرستم.
بعد صدایش هیجانی می‌شود.
- نمی‌دونی چه‌قدر این میزه باحاله. بزرگ و کوچیک میشه، پایه‌هاش بلند و کوتاه میشن. برای خودم خریدم فعلاً قرضی دستت باشه بعد خودم میام می‌برمش.
- آخه به چه درد من می‌خوره؟
- آهان! این رو خوب اومدی. رویای بی‌چاره که نمی‌تونه فعلاً روی زمین بشینه. روی اون صندلی‌های دور کانتر هم که سخته. رو ت*خ*ت می‌شینه. شما هم میز رو می‌ذارین رو پاش، عین شاهزاده‌ها. اوف خدا!
بعد انگار با خودش حرف می‌زند.
- از بچگی همیشه دلم می‌خواست یه دفعه هم که شده، این‌جوری رو ت*خ*ت صبحانه بخورم. خیلی حال میده ولی کو شانس. شاهزاده هم نشدیم که یکی واسه‌مون صبحونه بیاره رو ت*خ*ت.
- فعلاً از اون بالابالاها بیا پایین. الان با کله زمین می‌خوری و دیگه نمی‌تونی از میز رویاهات استفاده کنی. خودم به وقتش به اون کراش سیبیلوت میگم یه بارم که شده این کار رو انجام بده. عکس اون دوتایی که خریدی رو هم برام بفرست.
و گوشی را قطع می‌کنم. چند ثانیه بعد عکس‌ها می‌رسند. عکسی از یک تو گردنی و گوشواره‌های پروانه‌ای شکل، که بسیار ظریف و زیبا ساخته شده‌اند، برای روژان زیبایم و دیگری سکه‌ای برای پسرک آرام و خواب‌آلوی این روزها. برایش استیکر تشکری می‌فرستم.
دیشب، رفیق همیشه همراه و دوست داشتنی‌ام، تمام خانه را تمیز کرده است. کادو‌های من را هم در کشوی آشپزخانه گذاشته است.
بعد از شام‌، امیر جعبه‌ای از ساک لباس‌هایی که با خود آورده بود در آورد و پس از بوسیدن پیشانی رویا، جعبه را باز و آویز زیبایی از آن خارج کرد و بر گردن رویا انداخت‌ و من که زود متوجه شده بودم، دوربین گوشی‌ام را روشن کرده و از آن‌ها فیلم گرفتم. بعد به آشپزخانه رفتم و کادو‌های خودم را آوردم اول کادوی روژان را دادم. وقتی بازش کرد ذوق‌زده آن‌ها را به پدر و مادرش و بعد رادان خوابیده نشان داد. رویا اشک در چشمانش حلقه زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- این چه‌کاریه کردی هیوا جان؟ کم تو این چند وقت زحمت‌مون رو کشیدی؟
بغلش می‌کنم و می‌بوسمش .
- جلوی بچه این‌جوری نکن ناراحت میشه. مگه نمی‌گی من خاله‌شونم. دوست داشتم برای خواهرزاده‌هام چیزی بخرم.
بعد پاکت سکه را کنار بالش رادان می‌گذارم.
- امیدوارم بزرگ شدن‌شون‌، شادی‌هاشون، موفقیت‌هاشون رو کنار هم‌دیگه جشن بگیرین.
رویا اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- دعا از این کامل‌تر وجود نداره. ممنونم ازت. ولی با اجازه‌ات به دعات یه چیز دیگه اضافه می‌کنم این‌که یه روزی تو رو در کنار کسی که لیاقت این همه مهربونی رو داشته باشه، خوش‌حال ببینم. دعایی که شیش ماهه‌ ورد زبون منه و امیدوارم یه همچین روزی رو ببینم.
لبخندی می‌زنم و ممنونی می‌گویم.
- خیلی زحمت کشیدی. ممنونم ازت.
تنها سری تکان می‌دهم. به سمت روژانی می‌روم که روی صندلی، جلوی آیینه ایستاده است و سعی دارد تو گردنی‌اش را به گردنش بیندازد.
- بیا عزیزم. بذار من کمکت کنم.
و تو گردنی و گوشواره‌ها را به گردن و گوش‌هایش می‌اندازم.
- چه دلبری شدی شما، خوشگل خانوم.
و بوسه‌ای بر سرش می زنم.
- خیلی دوست‌شون دارم خاله. خیلی گشن
- قشنگن! چون تو گردن و گوش‌های شماست. مگه نه مامان رویا؟
- خیلی بهت میان فرشته مامان.
- بابایی، چند تا گشنگ شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
امیر می‌خندد. کدام پدری دلش برای دلبری‌های دخترش نمی‌رود؟ جلو می‌رود او را سفت در آغوشش می‌فشارد و بوسه بر سرش می‌زند.
- قشنگ ،بابایی. شما همیشه قشنگی، الان که مثل پرنسس‌ها شدی قربونت برم.
بعد بوسه‌ای روی بینی دخترکش می‌زند و او را دوباره به خود می‌فشارد.
- نکن بابایی گَنده‌بندم خراب میشه.
نگرانی دخترک شیرین زبان، از بابت توگردنی‌اش، ما را به خنده می‌اندازد.
از آغوش پدرش پایین و به سمت من می‌آید. دست دور گردنم می‌اندازد و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد و بعد سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
- من خیلی خوش‌حالم که تو خاله من شدی. اندازه آسمون‌ها دوست دارم.
در آغوشم می‌فشارمش. دلم می‌گیرد برای تنهایی‌هایی که باعث و بانی‌اش، کسی نیست جز پدری که با بی‌فکری و تصمیمات اشتباهش، به وجود آورده است.
- قربون دل مهربونت برم. من هم خوش‌حالم که خاله شما و رادانم. همیشه هم خاله شما می‌مونم. قول میدم.
چشمان رویا و امیر هم خیس است. این بی‌کسی حق هیچ کدام‌شان نیست. کاش از همان اول علاقه‌اش به رویا را گفته بود و الان در این وضعیت اسیر نمی‌شد. دست به دست هم می‌دادیم و کم‌کم همه چیز را آماده پذیرش حاج بابا و خاتون می‌کردیم. اما حالا دیگر گفتنش چه فایده‌ای دارد؟ باید هر چه زودتر فکری برای این وضعیت کنم. هر چه بگذرد، همه چیز سخت‌تر خواهد شد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
● فصل نهم
وارد سالن پذیرایی خاتون می‌شوم و دیس بلور شیرینی را جلوی عمو اردلان می‌گیرم که همان لحظه، دیس از دستم کشیده می‌شود. راست می‌ایستم و با تعجب به پشت سرم نگاه می‌کنم. اشکان با آن قد و قواره درشتش پشت سر من ایستاده دیس را در دست نگه داشته است.
- بده من آبجی، خودم تعارف می‌کنم.
از مهربانی‌های این برادر کوچک دوست داشتنی‌ام لبخندی روی لبانم جا خوش می‌کند. خم که می‌شود، بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌زنم و از روی میز ظرف شکلات را برمی‌دارم و مشغول تعارف می‌شوم. به خاتون که می‌رسم، کف دستش را جلو می‌آورد.
- من که نمی‌تونم بخورم مادر. انشاالله به زودی شیرینی بچه‌دار شدن‌تون که اون دیگه استثناست و خوردنی.
انگار تمام صداها قطع می‌شوند. تنها یک صداست که اکو وار، تکرار می‌شود. 'بچه‌دار شدن‌تون'. نگاهم روی ظرف بی‌رنگ بلور می‌ماند و دلم نوای دلتنگی می‌نوازد. کسی ظرف درون دستم را می‌گیرد.
- هرچیزی به وقتش خاتون. هیوا هنوز خودش بچه‌ست. درس و دانشگاهش هم هست. تازه شیش ماهه اون جریان رو از سر گذرونده. هنوز براش خیلی زوده.
بعد من مات مانده را با دست به سمت مبلی هدایت می‌کند.
- برو بشین عزیزم. من و اشکان هستیم.
امیرعلی به موقع به دادم می‌رسد. روی مبل که می‌نشینم، نگاهم می‌کند و لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد تا دلم را محکم می‌کند. نفسم را آرام رها می‌کنم و او لبخندی به من می‌زند و مشغول پذیرایی می‌شود.
- عجله‌ای نیست خواهر. بچه‌ام از اون دنیا برگشت. هنوز با اون همه دکتر و دارو سر پا نشده. به وقتش انشاالله. اول سلامتی خودش.
عزیز مهربانم بهتر از هر کسی حال و روزم را می‌داند هم اوضاع جسمی داغانم و هم روحیه از هم پاشیده‌ای که با این چهره آرام سعی در مخفی کردنش دارم.
خاتون پشت چشمی نازک می‌کند و به عادت همیشه گردنش را می‌چرخاند و تکانی به سرش می‌دهد تا صدای گوشواره‌های بلندش به گوش برسد.
 
بالا پایین