جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,856 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- ممنونم خاله جون. خیلی زحمت کشیدین.
- زحمتی نیست عزیزم من و عموت از خوشحالی سه روزه رو پاهامون بند نیستیم! می‌دونم اگه بقیه هم بفهمن، مثل من از خوشحالی پرواز می‌کنن تو واسه همه ما یه جور دیگه عزیزی.
تشکری دیگر می‌کنم و به‌سمت بقیه می‌روم تا با همه احوال‌پرسی کنم. امین و سرمه، بهراد و سارا و خان بابا و خاتون هنوز نیامده‌اند. هومن هم آمده است. چند وقتی‌ست روابطمان بهتر شده است. در حقیقت او را جزوی از فامیل پذیرفته‌ام اما پدر... نه. او را آقا هومن صدا می‌زنم. مانند همان کودکی‌هایم.
خاتون هم، کمی بهتر از قبل است. این‌که چرا مرا در آن جریان مقصر می‌داند را درک نمی‌کنم اما انسان‌ها گاهی برای حفظ شخصیت خود، شروع به دگر مقصر پنداری می‌کنند. در حقیقت او ترجیح می‌دهد مرا مقصر بداند تا دردانه‌اش را. یک جورهایی فرافکنی می‌کند همان دست پیش را گرفتن است.
آخرین نفر اشکان است. چهره‌اش مردانه‌تر شده و دیگر با هیکل بزرگش ناهم‌خوانی ندارد. همان‌قدر که به عمو اردلان شباهت دارد، انگار علایق او را هم به ارث برده‌ است و حالا سال دوم پزشکی است. دستانش را باز می‌کند و مرا در آغوشش می‌فشارد. بوسه‌ای بر موهایم می‌زند و کنار خودش می‌نشاندم.
- کافیه یه دقیقه غفلت کنم، زنم رو... .
- امیرسام! بسه توروخدا! کم با امیرعلی کَل‌کَل کردین حالا نوبت اشکانه؟ این طفلی که اهلش هم نیست... .
با سلام بلند و پر سر و صدای سرمه، حرفم را نیمه تمام رها می‌کنم و به سمتشان می‌روم. روی پا می‌نشینم و سوین خوش سر و زبان و زیبا را در آغوش می‌گیرم. چهره‌اش ترکیبی‌ست از امین و سرمه. چشمان سیاه و لب‌های پر سرمه در زمینه پوست سفید و موهای خرمایی امین، زیبایی شرقی بی‌نظیری به او داده است. همچون مادرش هم پر شر و شور و پر انرژی است. سرمه و امین را هم در آغوش می‌گیرم.
- یکم تُپُلی نشدی؟ به‌نظرم نسبت به چندماه پیش خوشگل‌تر هم شدی.
سرمه با دقت در چهره‌ام نگاه می‌کند.
- چشم‌هات عین ویترین طلافروشی‌ها از دور برق می‌زنن! لامصب چشم کور می‌کنه مگه نه امین؟
- باز زن من رو تنها گیر آوردی؟ از کی تا حالا روان‌شناس شدی؟
سرمه پشت چشمی نازک می‌کند و رو به من دهانی کج می‌کند و زیر لب حسود خانی نثار امیرسام می‌کند. بعد سرش را زیر گوشم می‌آورد.
- انگار نه انگار سنی ازش گذشته! چقدر حسوده.
بعد رو به امیرسام می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- شما هم مثل خیلی از آقایونی هستی که وقتی خرشون از پل می‌گذره، قول و قرارهای اون ور پل رو فراموش می‌کنن.
بعد گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون می‌آورد و چندباری روی صفحه‌اش می‌زند و بعد صفحه‌اش را رو به امیرسام می‌گیرد.
- جهت تقویت حافظه ضعیفتون جناب امیرسام خان.
و صدای امیرسام از داخل گوشی شنیده می‌شود.
- در ضمن من مشکلی با سرجهازی که نه... سرجهازی‌های هیوا ندارم سرمه خانوم هر چند همه هم گنده و گردن کلفتن اما به‌نظر من داشتن هیوا به تحمل داداش‌های گردن کلفتش می‌ارزه! حتی اگه مجبور به تحمل لحظه به لحظه‌شون باشم.
و بعد صدای خنده‌هایی که به گوش می‌رسد.
چشمان امیرسام تا آخرین حد گرد شده‌اند.
- سرمه، تو کی این‌ها رو گرفتی؟
سرمه بادی به غبغب می‌اندازد و صفحه گوشی‌اش را می‌بندد و آن را پایین می‌آورد.
- من از همه فرمایشات همسر جناب‌عالی فیلم گرفتم! فکر کردی ما همین‌جوری دختر دست کسی می‌دیم؟ تازه یه نسخه ازش رو سی‌دی ریختم بردم برابر اصلش کردم الان هم دست یه آدم مطمئنه! هر وقت این آقا زیر حرفش بزنه فیلم‌هاش پخش میشه.
صدای خنده‌های‌مان به سر و صدای بچه‌ها که در حال بازی هستند اضافه می‌شود. مادر شدن هم روی سرمه تأثیری نداشته است. او همان سرمه گذشته‌هاست و من خوشحالم از این‌که او کودک درونش فعال است و مانند خیلی از مادرها آن را به کنج فراموشی نفرستاده است.
شام را در کنار هم با شوخی‌ها و خنده‌های بزرگ‌ترها و بازیگوشی بچه‌ها می‌خوریم. پس از شام هر کسی در گوشه‌ای با کنار دستی‌هایش حرف می‌زند. با اشاره خاله بهار من و امیرسام به آشپزخانه می‌رویم تا کیک را بیاوریم. کیک را که روی میز پذیرایی می‌گذاریم توجه‌ها کم‌کم جلب می‌شوند.
از آن‌جا که جعبه‌اش یک جعبه ساده است، حدس محتویاتش، آسان نیست. اولین فردی که طاقت نمی‌آورد، سرمه است.
- چه جعبه گنده‌ای! تولد کسیه مگه؟
و خود جواب خودش را می‌دهد.
- نه نیستش! من تاریخ همه تولدها و مناسبت‌ها رو تو یادآور گوشیم زدم امکان نداره... .
بعد ناگهان ذوق زده دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد.
- مدرکت رو گرفتی، آره؟
ابرویم را با شیطنت بالا می‌دهم و او وارفته دوباره سرجایش می‌نشیند.
- اصلاً تو اون جعبه چی هست؟ بهتره بپرسم مال کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- یه هدیه برای همه‌ست.
چشمانش را گرد می‌کند.
- همه؟ من دارم از فضولی می‌ترکم می‌خوام ببینم توش چیه، با اجازه همگی.
و بعد بی‌توجه به ناراضی بودن امین و اشکان، دستشان را می‌گیرد و به‌سمت ما می‌آید.
- درش رو باز کن پسرخاله یکم دیگه بگذره، از فضولی انالله میشم.
خدا نکنه‌ای می‌گویم و امیرسام درب جعبه را باز می‌کند. هر سه کمی سر خم می‌کنند. اولین نفر اشکان است که با حیرت نگاهم می‌کند.
- آبجی، این... .
لبخندم کش می‌آید و سری به نشانه تأیید تکان می‌دهم و او شوکه دست‌هایش را روی دهانش می‌گذارد و اشک در چشمانش حلقه می‌زند.
سرمه هنوز در حال کاوش است اما امین هم با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زنند نگاهم می‌کند.
- من که نمی‌فهمم آخه یعنی چی؟ این‌که... هیوا! من اشتباه می‌بینم یا واقعاً... .
- درست دیدی عزیزم.
او هم شوکه نگاهم می‌کند.چشمانش تا بیشترین حد ممکن گرد شده‌اند و دهانش باز مانده است.
صداهایی از بقیه به گوش می‌رسد که می‌پرسند چه دیده‌اند که این‌گونه خشک شده‌اند. سرم را بالا می‌گیرم و به امیرسامی می‌نگرم که دست دور شانه‌ام انداخته و با شوق و لبخندی بزرگ نگاهم می‌کند.
نفرات بعدی امیرعلی و مهشیداند که از جای‌شان برمی‌خیزند. این‌که برادرم چگونه به دختر مورد علاقه‌اش رسید، برای خودش داستانی‌ست.
پس از سال‌ها علاقه، پدر مهشید به این ازدواج راضی نبود. حتی صحبت بزرگ‌ترها هم افاقه نکرد. تا این‌که یک روز، بعد از کار، بی‌خبر به دیدنشان رفتم. این‌که چه حرف‌ها بینمان زده شد، بماند، اما توانستم جواب مثبت را بگیرم و دو روز بعد در یک مراسم ساده، در محضر، به عقد یک‌دیگر درآمدند.
برای امیرعلی هم پذیرفتنش سخت است، اما بقیه که حالا متوجه موضوع شده‌اند، شروع به دست زدن و تبریک گفتن می‌کنند.
به سمت عزیز می‌روم و محکم در آغوشش می‌گیرم. صورتش از اشک شوق خیس است.
- باورم نمی‌شه مادر، چطور ممکنه آخه؟ خدا رو شکر، خدا رو هزاران مرتبه شکر، این معجزه‌ست مادر! از قدیم گفتن تا اون نخواد، برگ از درخت نمی‌افته چشممون روشن به قدم‌هاش؛ مبارکت باشه مادر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
و محکم‌تر مرا در آغوشش می‌فشارد.
- قربون خدا برم که خودش همه چی رو درست می‌کنه، قربون خودت و جوجه‌ات برم من مادر! هیچ خبری به اندازه این من‌ رو خوشحال نمی‌کرد دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام.
به آغوش مهربان جون و عمو ارسلان می‌روم. آن‌ها هم از این‌که نوه دومشان در راه است، خوشحال‌اند و مهربان جون اشک شوق می‌ریزد و مرا تندتند می‌بوسد و قربان صدقه‌ام می‌رود.
حاج بابا و خاتون هم تبریک می‌گویند و پس از مدت‌ها در چشمان خاتون محبت را می‌بینم که لبخندی بر لبانم می‌نشاند. پدرم هم با چشمانی خیس، مرا در آغوش می‌گیرد و بوسه‌ای طولانی بر پیشانی‌ام می‌زند.
سرمه در آغوش امین گریه می‌کند. اشکان هم، به‌راحتی اشک شوق می‌ریزد اما امیرعلی با چشم‌هایی درخشان و لبخندی بزرگ نگاهم می‌کند. به آن‌ها که می‌رسم، چهارتایی‌شان، دوره‌ام می‌کنند و همزمان یکدیگر را در آغوش می‌گیریم.
- من که باورم نمی‌شه بگو که خواب نیستیم هیوا.
- خواب نیست عزیزم.
امیرعلی، بوسه‌ای طولانی روی سرم می‌زند.
- خدا خیلی دوست داره، فکر می‌کنم یه هدیه‌ست برای قلب مهربونت، مبارکت باشه عزیز دلم... دایی شدن حس قشنگیه.
اشکان مرا محکم در آغوش گرفته و چانه‌اش را روی شقیقه‌ام تکیه داده است. گویی می‌خواهد من و جنینم را در پناه تن تنومند خود بگیرد. بوسه بر سر و صورتم می‌زند و از من جدا نمی‌شود.
- بسه دیگه بچه، هیچی ازش نموند.
صدای امیرسام ما را از هم جدا می‌کند. اشکان اشک‌هایش را پاک می‌کند و دست هایم را در دست می‌گیرد.
- خوشحالیم حد نداره آبجی! خواهرزاده من خیلی خوش‌شانسِ که همچین مامانی داره، هیچ‌کَس بهتر از من نمی‌دونه که تو بهترین مامان دنیا هستی، مادر شدن حقت بود الان به حقت رسیدی از امروز هر چی خواستی فقط کافیه یه پیام بهم بدی، زودتر از همیشه خودم رو می‌رسونم.
- صبر کن ببینم همیشه یعنی چی؟
لبخندی به اشکان می‌زنم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. او هم لبخندی می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- یعنی از اون‌جا که بعضی وقت‌ها شما تنبلی می‌کنی و خریدهای خونه رو موکول می‌کنی به یه وقت دیگه، اون‌جاست که من از داداش خوش‌تیپم خواهش می‌کنم انجام بده اونم میگه... .
- چشم، فقط چشم عمو! می‌دونی که فقط خواهرم نیست حق مادری به گردنم داره.
امیرسام ابروهایش را بالا می‌اندازد.
- هوم! که این‌طور، معلومه حق فرزندی رو خوب انجام میدی آفرین ادامه بده آدم باید در همه حال هوای مادر و خواهرش رو داشته باشه.
بعد چشمکی می‌زند و بوسه‌ای بر سرم می‌زند و به‌سمت امین می‌رود و ما را مات و متحیر پشت سرش باقی می‌گذارد. از قرار معلوم نقشه‌مان چندان عملکرد خوبی نداشت. بهداد بردیا به بغل جلو می‌آید و من از اشکان جدا می‌شوم. با لبخند تبریک می‌گوید.
- خیلی خوشحال شدم هیوا از اون روزی که گفتی چه اتفاقی برات افتاده، روزهای بدی رو گذروندم؛ اون‌قدر ناراحت بودم که حتی نمی‌فهمیدم تا چه حد دارم اذیتت می‌کنم چون خودم رو مقصر می‌دونستم اما امروز، فهمیدم خدا خیلی هوات رو داره مبارکتون باشه.
تشکری می‌کنم و دست پسرکش را می‌گیرم و می‌بوسم و او بار دیگر عمه جونی نثارم می‌کند و من می‌خندم و قربان صدقه‌اش می‌روم.
ناری مامان سپنددان می‌آورد و سپند رویش می‌ریزد و دور سر من و امیرسام می‌گرداند و در حالی که اشک شوق می‌ریزد، زیر لب و به ترکی دعا می‌خواند. امیرسام عاشق او و مادرانه‌هایش است. او را در آغوش می‌گیرد و پیشانی‌اش را می‌بوسد بعد دست دور شانه‌اش می‌اندازد و به‌سمت آشپزخانه می‌روند.
***
- بلند شو هیوا جان داری هم خودت، هم اون بچه رو اذیت می‌کنی، این همه گریه برای چیه؟ چشم‌هات مثل دو رشته نخ شدن عزیزم! پاشو قربونت برم قراره از اون بچه که هدیه مادرته مراقبت کنی.
لطافت دستمال‌کاغذی که روی صورتم کشیده می‌شود تا اشک‌هایی که بی‌وقفه می‌بارند و صورتم را خیس کرده‌اند را بزداید، حس می‌کنم. پلک‌های سنگین شده از این همه گریه را به‌سختی باز می‌کنم. روبه‌روی من روی دو پایش نشسته و با ابروهای درهم کشیده‌اش نگاهم می‌کند. چشمان بازم را که می‌بیند اخم‌هایش را باز می‌کند و لبخندی آرام بر لب می‌آورد.
- بلند شو عزیزم، این‌طوری ادامه بدی ممکنه حالت بد بشه.
بعد بلند می‌شود و دستی به شلوارش می‌کشد تا خاک احتمالی‌اش تکانده شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- فرزاد جان، بابا یکم آب بیار هم بخوره، هم دست و روش رو بشوره حالش یکم جا بیاد بسه دیگه داره خودش رو از بین می‌بره.
دقایقی بعد فرزاد با یک بطری آب می‌آید و روبه‌روی من، روی پاهایش می‌نشیند. بطری آب را روی لبانم می‌گذارد.
- یکم بخور عزیزم بذار حالت جا بیاد! الان باز حالت بد میشه.
جرعه‌ای از آب را می‌نوشم و سر عقب می‌کشم و به امیرسامی که از ابتدای این‌جا نشستنم، پشت سرم نشسته است تا حواسش به من باشد، تکیه می‌دهم. چشمانم را می‌بندم. دستی اشک‌هایم را پاک می‌‌کند که خوب آن را می‌شناسم. صدای آب و بعد همان دست که خیس شده است را روی صورتم حس می‌کنم.
- پاشین بابا جان هوا سرده، با این وضع براش خوب نیست روی زمین بشینه.
چشم باز می‌کنم تا بلند شوم اما بی‌حال‌تر از آنم که خود به‌تنهایی برخیزم. فرزاد به کمکم می‌آید و دست زیر بازویم می‌گذارد و بلندم می‌کند. امیرسام هم بلند می‌شود و دست دور کمرم می‌اندازد و مرا به خود تکیه می‌دهد تا از سکندری خوردنم جلوگیری کند.
آخرین نگاه را به سنگ سپید نشسته بر روی خاک، می‌اندازم. دلوان بختیاری، فرزند نایب. مادری که به من زندگی بخشید و خود پس از سال‌ها نبرد با غول بی‌رحم سرطان، چشم از این جهان بربست اما حالا می‌فهمم که حتی لحظه‌ای مرا تنها نگذاشته است. فرشته‌ای است که همراه من به هر کجا می‌آید.
مادر در هر حالی، مادر است. حتی اگر این جسم خاکی را نداشته باشد، حواسش همیشه پی فرزندش است. او مرا فراموش نکرده است و حالا به پاس مقام مادرانه‌اش، خداوند معجزه‌وار جنینی در وجودم نهاده است تا بار دیگر لذت مادر بودن را با همه وجود درک کنم.
مادر عزیزم، فرشته مهربانم، کاش بودی تا این لحظات شیرین و زیبا را به‌ جای گریه بر سر مزارت، با خنده‌ای از سر شوق و در آغوش مهربانت تجربه می‌کردم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
روی تخت دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. چشمانم دو کوره آتش‌اند که از درد و سوزش باز نمی‌شوند. حوله‌ای نرم و خنک روی چشمان بسته‌ام قرار می‌گیرد.
- ببین با خودت چیکار کردی؟ اگه می‌دونستم می‌خوای این‌جوری خودت رو اذیت کنی، نمی‌آوردمت این‌جا! اگه دوباره حالت بد می‌شد چی عزیزدلم؟
خوبمی زیر لب زمزمه می‌کنم و او دستم را در دست می‌گیرد و فشاری می‌دهد. حوله را از روی چشمانم بر‌می‌دارم.
- نمی‌خواستم نگرانت کنم امیرسام ولی بعد نوزده سال، خالی شدم! من هیچ‌ وقت برای از دست دادن مامانم گریه نکردم، عزاداری نکردم چون نتونستم، اصلاً نفهمیدم چی‌شد مامانم که مُرد من این‌جا، پیش عمو فرهاد و فرزاد بودم من حتی برای آخرین بار مامانم رو ندیدم، چون... هومن نذاشت؛ از نظر اون من قاتل مامانم بودم و حق دیدنش رو نداشتم، بعد هم که تو اون وضعیت من رو گذاشت و رفت؛ همه این سال‌ها فکر می‌کردم تنهام حتی با وجود همه اون‌هایی که دورم بودن و دوستم داشتن ولی همه عمرم رو تو حسرت گذروندم! از بابام که خاطره خوبی نداشتم ولی حسرت بی‌مادری همیشه با من بود حتی با وجود مهربان جون و عزیز که برای خوشحالی من همه کاری می‌کردن؛ حتی بیشتر از بچه‌های خودشون ولی همیشه یه چیزی، یه حسی حتی تو شادترین لحظات، آرامشم رو ازم می‌گرفت یه فکر مثل خوره روحم رو زخم می‌کرد این‌که اگه مامانم بود، شاید بهتر از این... .
نفسی عمیق می‌کشم و او بوسه‌ای بر پیشانیم می‌نشاند و انگشتانش را روی پیشانی دردناکم می‌کشد.
- من آدم ناسپاسی نیستم امیرسام اما این فکرها هیچ‌ وقت دست از سرم برنداشتن! حالا می‌فهمم همه این سال‌ها همراهم بوده، مثل یه فرشته محافظ، شاید من حسش نکردم ولی حواسش همیشه و همه جا به من بوده.
کنارم دراز می‌کشد و سرش را روی دستش تکیه می‌دهد. دست دیگرش را نوازش‌وار روی موهایم می‌کشد.
- همیشه هوات رو داشته، نشونه‌اش هم اون بچه‌ایه که هیچ‌ وقت انتظارش رو نداشتیم اما حالا عین معجزه اومده تو زندگی‌مون درست وقتی که فکرمون درگیر گرفتن یه بچه از بهزیستی بود؛ به‌نظرم اگه همه راهی که تا الان رفتی، پر از سختی بوده یا به قول خودت پر از حس تنهایی یا حتی اجبار، تمامش رو قدم‌ به‌ قدم همراهت بوده، شاید هم یه قسمتی از اون نیرویی که استفاده کردی تا به این‌جا برسی که تو این سن، یه زن تحصیل کرده و موفق تو شغلت باشی، همه سختی‌ها رو کنار بزنی و مدام تلاش کنی، نیروی عشق اون به تو بوده؛ می‌دونی الان یاد چی افتادم؟
سرم را به علامت ندانستن تکان می‌دهم.
- یاد یه شعر از شهریار که تازگی‌ها خوندم؛ یه جاییش میگه:
پس این كه بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد،
در نصفه‌های شب
یك خواب سهم‌ناک و پریدم به حال تب،
نزدیک‌های صبح؛
او زیر پای من این‌جا نشسته بود
آهسته با خدا،‌
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده‌ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می‌شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آن‌كه دلش زنده شد به عشق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- تو هم شهریار مامانتی، مطمئن باش هر جا سختی‌های جلوی پات کنار رفتن، مامانت به کمکت اومده‌‌... حالا یکم بخواب صبح که بلند بشی حالت بهتره عزیز دلم.
سرم را به سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهد و دستش را دورم حلقه می‌کند و بوسه بر سر و چشمان پف کرده و دردناکم می‌زند و حوله سرد را دوباره روی چشمانم قرار می‌دهد. چشم می‌بندم و زمزمه آرامش را می‌شنوم.
- می‌دونی دلم چی می خواد؟
و بی‌ آن‌که منتظر جوابی از من باشد خود پاسخ می‌دهد.
- این‌که چند ماه دیگه، خاله ریزه رو با یه شکم گرد ببینم که هی بهم غر می‌زنه نمی‌تونم جوراب پام کنم، امیرسام این بچه‌ات نمی‌ذاره بخوابم، پس کی تموم می‌شه...؟ آخ خدا... می‌‌میرم برای اون روز.
لبخندی کوچک بر لبم نقش می‌بندد و او بوسه‌ای بر سرم می‌کارد. و من زیر لب و آرام زمزمه می‌کنم:
- آن‌جا که سحر، گونه گل‌گون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آن‌جا که من از روزن هر اختر شب‌گرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می‌نگرم او
همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سی*ن*ه من نیز دلی گرم‌تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طرب‌ناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزل‌خوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به‌سوی تو بیاییم
«فریدون مشیری»
آرام می‌خندد.
- الان من خورشید توام؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
آرام و خواب‌آلود هومی می‌گویم و سرم را بیشتر در سی*ن*ه‌اش جا می‌دهم و او دوباره آرام و خوش آوا می‌خندد و آوای خنده‌اش لالایی چشمان خسته‌ و دردناکم می‌شود.
می‌بینمش که با همان لباس سپید بلند و گیسوان خرمایی رنگ که بلندی‌شان تا کمی زیر کمرش می‌رسد، با لبخندی عمیق بر لب و چشمانی لبریز از نور شوق، نگاهم می‌کند. می‌خواهم به او نزدیک شوم اما می‌ترسم. می‌ترسم مانند خواب‌های قبلی، نتوانم از جایم تکان بخورم اما پایم را که آرام برمی‌دارم، متوجه می‌شوم که این‌طور نیست.
قدم‌های بعدی را سریع‌تر برمی‌دارم و خود را به او می‌رسانم. به‌سویش پرواز می‌کنم. رو‌به‌رویش می‌ایستم. دست‌های لرزان از هیجانم را بالا می‌آورم و آرام روی بازویش می‌گذارم. گویی با خواب‌های قبلی فرق دارد. می‌توانم لمسش کنم. این‌بار حتی می‌دانم که در خواب هستم. او هم دستانش را بالا می‌آورد و قاب صورتم می‌کند سپس سرش را جلو می‌آورد و پیشانی‌ام را بوسه می‌زند.
وجودم سرشار از آرامشی بی‌نظیر می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و عطرش را به ریه می‌کشم. چه عطر بی‌نظیری! بویش به آن یاس‌های میان جانماز عزیز می‌ماند... ! یا شبیه آغوش‌های امیرعلی و اشکان؛ همان‌قدر مملو از آرامش و اطمینان یا شاید هم عطر محبت‌های بی‌دریغ مهربان جون و عمو ارسلان را می‌دهد، نوازش‌های امیرسام هم همین عطر را دارد. نمی‌دانم اما به‌نظرم... این آغوش در خود عطر زندگی دارد و بوی عشق می‌دهد.
کاش این عطر تا زنده بودنم همین‌جا میان آغوشم، ذخیره شود تا هر گاه به این همه آرامش نیاز داشتم، کمی از آن را سوار بر جریان خون بدن کنم تا به همه نقاط بدنم برسد. جدا که می‌شود، لبخندی سرشار از شادی و سرور نثارش می‌کنم و او لبخندی عمیق روی لبش ظاهر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- من همیشه هستم، حواسم به گلم هست! تو هم حواست به گلت باشه امید و آرزوی مامان، خدا همراه همه لحظه‌هات باشه عزیزدلم.
قدمی عقب می‌رود و بعد کبوتری می‌شود به سپیدی برف و بال می‌زند و نوری او را در خود غرق می‌کند و صدایی از دور می‌خواند:
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می‌گذرد،
آن‌چنانی‌که فقط خاطره‌ای خواهد ماند.
لحظه‌ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز... !
زندگی ذره كاهی‌ست كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی‌ست كه خارش كردیم،
زندگی نیست به‌جز نم‌نم باران بهار
زندگی نیست به‌جز دیدن یار
زندگی نیست به‌جز عشق
به‌جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه
و اندازه‌ یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
«سهراب سپهری»



آغاز سی‌ام فروردین هزار و چهارصد و یک
پایان به وقت یک بامداد دوم شهریور هزار و چهارصد و یک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین