Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,063
- مدالها
- 7
- ممنونم خاله جون. خیلی زحمت کشیدین.
- زحمتی نیست عزیزم من و عموت از خوشحالی سه روزه رو پاهامون بند نیستیم! میدونم اگه بقیه هم بفهمن، مثل من از خوشحالی پرواز میکنن تو واسه همه ما یه جور دیگه عزیزی.
تشکری دیگر میکنم و بهسمت بقیه میروم تا با همه احوالپرسی کنم. امین و سرمه، بهراد و سارا و خان بابا و خاتون هنوز نیامدهاند. هومن هم آمده است. چند وقتیست روابطمان بهتر شده است. در حقیقت او را جزوی از فامیل پذیرفتهام اما پدر... نه. او را آقا هومن صدا میزنم. مانند همان کودکیهایم.
خاتون هم، کمی بهتر از قبل است. اینکه چرا مرا در آن جریان مقصر میداند را درک نمیکنم اما انسانها گاهی برای حفظ شخصیت خود، شروع به دگر مقصر پنداری میکنند. در حقیقت او ترجیح میدهد مرا مقصر بداند تا دردانهاش را. یک جورهایی فرافکنی میکند همان دست پیش را گرفتن است.
آخرین نفر اشکان است. چهرهاش مردانهتر شده و دیگر با هیکل بزرگش ناهمخوانی ندارد. همانقدر که به عمو اردلان شباهت دارد، انگار علایق او را هم به ارث برده است و حالا سال دوم پزشکی است. دستانش را باز میکند و مرا در آغوشش میفشارد. بوسهای بر موهایم میزند و کنار خودش مینشاندم.
- کافیه یه دقیقه غفلت کنم، زنم رو... .
- امیرسام! بسه توروخدا! کم با امیرعلی کَلکَل کردین حالا نوبت اشکانه؟ این طفلی که اهلش هم نیست... .
با سلام بلند و پر سر و صدای سرمه، حرفم را نیمه تمام رها میکنم و به سمتشان میروم. روی پا مینشینم و سوین خوش سر و زبان و زیبا را در آغوش میگیرم. چهرهاش ترکیبیست از امین و سرمه. چشمان سیاه و لبهای پر سرمه در زمینه پوست سفید و موهای خرمایی امین، زیبایی شرقی بینظیری به او داده است. همچون مادرش هم پر شر و شور و پر انرژی است. سرمه و امین را هم در آغوش میگیرم.
- یکم تُپُلی نشدی؟ بهنظرم نسبت به چندماه پیش خوشگلتر هم شدی.
سرمه با دقت در چهرهام نگاه میکند.
- چشمهات عین ویترین طلافروشیها از دور برق میزنن! لامصب چشم کور میکنه مگه نه امین؟
- باز زن من رو تنها گیر آوردی؟ از کی تا حالا روانشناس شدی؟
سرمه پشت چشمی نازک میکند و رو به من دهانی کج میکند و زیر لب حسود خانی نثار امیرسام میکند. بعد سرش را زیر گوشم میآورد.
- انگار نه انگار سنی ازش گذشته! چقدر حسوده.
بعد رو به امیرسام میکند.
- زحمتی نیست عزیزم من و عموت از خوشحالی سه روزه رو پاهامون بند نیستیم! میدونم اگه بقیه هم بفهمن، مثل من از خوشحالی پرواز میکنن تو واسه همه ما یه جور دیگه عزیزی.
تشکری دیگر میکنم و بهسمت بقیه میروم تا با همه احوالپرسی کنم. امین و سرمه، بهراد و سارا و خان بابا و خاتون هنوز نیامدهاند. هومن هم آمده است. چند وقتیست روابطمان بهتر شده است. در حقیقت او را جزوی از فامیل پذیرفتهام اما پدر... نه. او را آقا هومن صدا میزنم. مانند همان کودکیهایم.
خاتون هم، کمی بهتر از قبل است. اینکه چرا مرا در آن جریان مقصر میداند را درک نمیکنم اما انسانها گاهی برای حفظ شخصیت خود، شروع به دگر مقصر پنداری میکنند. در حقیقت او ترجیح میدهد مرا مقصر بداند تا دردانهاش را. یک جورهایی فرافکنی میکند همان دست پیش را گرفتن است.
آخرین نفر اشکان است. چهرهاش مردانهتر شده و دیگر با هیکل بزرگش ناهمخوانی ندارد. همانقدر که به عمو اردلان شباهت دارد، انگار علایق او را هم به ارث برده است و حالا سال دوم پزشکی است. دستانش را باز میکند و مرا در آغوشش میفشارد. بوسهای بر موهایم میزند و کنار خودش مینشاندم.
- کافیه یه دقیقه غفلت کنم، زنم رو... .
- امیرسام! بسه توروخدا! کم با امیرعلی کَلکَل کردین حالا نوبت اشکانه؟ این طفلی که اهلش هم نیست... .
با سلام بلند و پر سر و صدای سرمه، حرفم را نیمه تمام رها میکنم و به سمتشان میروم. روی پا مینشینم و سوین خوش سر و زبان و زیبا را در آغوش میگیرم. چهرهاش ترکیبیست از امین و سرمه. چشمان سیاه و لبهای پر سرمه در زمینه پوست سفید و موهای خرمایی امین، زیبایی شرقی بینظیری به او داده است. همچون مادرش هم پر شر و شور و پر انرژی است. سرمه و امین را هم در آغوش میگیرم.
- یکم تُپُلی نشدی؟ بهنظرم نسبت به چندماه پیش خوشگلتر هم شدی.
سرمه با دقت در چهرهام نگاه میکند.
- چشمهات عین ویترین طلافروشیها از دور برق میزنن! لامصب چشم کور میکنه مگه نه امین؟
- باز زن من رو تنها گیر آوردی؟ از کی تا حالا روانشناس شدی؟
سرمه پشت چشمی نازک میکند و رو به من دهانی کج میکند و زیر لب حسود خانی نثار امیرسام میکند. بعد سرش را زیر گوشم میآورد.
- انگار نه انگار سنی ازش گذشته! چقدر حسوده.
بعد رو به امیرسام میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: