جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,856 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- ماشین آوردم خاله الان هم حالم خوبه، خودم می‌تونم برم.
سری تکان می‌دهد و برمی‌خیزد و به‌سمت میزش می‌رود. روی صندلی‌اش می‌نشیند و مشغول نوشتن می‌شود.
- برات یه سری قرص می‌نویسم که حتماً مصرفشون کنی، قندت‌ هم پایینه عزیزم اگه احساس ضعف کردی، حتماً یه چیز شیرین بخور؛ هر ماه هم برای چکاپ بیا، فعلاً هیچ مشکلی نیست اما خیلی مراقب خودت باش... کارهای سنگین ممنوع و ازت خواهش می‌کنم ظرف‌هات رو از کابینت‌های بالا بیار پایین که اون امیرسام بیچاره، این‌قدر حرص نخوره! تو خونه خاله، حسابی از دستت شاکی بود؛ هیوا دارم تأکید می‌کنم از چهارپایه و صندلی و نردبون و کابینت بالا نرو تا حالا امیرسام رو حرص می‌دادی، فکر کنم از این به بعد باید دسته جمعی حرص بخوریم.
لبخندی روی لبم می‌نشیند. برگه نسخه و یک پاکت را به دستم می‌دهد که نتیجه سونوگرافی‌ست. نتیجه آزمایش را هم داخل پاکتش می‌گذارد و به دستم می‌دهد.
- مطمئنی می‌تونی رانندگی کنی؟ هنوز انگار شوکه‌ای.
- می‌تونم خاله خوبم... خوب... هنوز باورش سخته بعد اون همه دنبالش دویدن و به نتیجه نرسیدن، حالا... نمی‌دونم خاله، به‌ من حق بدین که نتونم باورش کنم مثل خواب و رؤیاست.
لبخندی به رویم می‌زند و از پشت میز بلند می‌شود و به‌سمت من می‌آید که حالا نزدیک در ایستاده‌ام.
- می‌فهمم عزیزم، احتیاج به زمان داری! رسیدی خونه یه پیام بهم بده که خیالم راحت بشه به امیرسام هم سلام من رو برسون اگه اون هم باورش نشد یه زنگ به من بزن.
سری تکان می‌دهم و نسخه و پاکت‌ها را داخل کیفم می‌گذارم و پس از خداحافظی، خارج می‌شوم.
از ساختمان که بیرون می‌آیم، سوار ماشین می‌شوم و چشمانم را می‌بندم. هنوز هم باورش سخت است. یک جنین دو ماهه در رحم من زندگی می‌کند. یادم از یک بیت شعر می‌آید که گاهی از زبان عزیز می‌شنیدم.
«گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است / گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود»
قیصر امین‌پور

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
آخرین نگاه را در آینه می‌اندازم. چیزی تا آمدن امیرسام نمانده است. همه چیز عالی که نه اما خوب است. در بین راه برای خود یک پیراهن خنک لیمویی رنگ خریده‌ام که لحظه دیدنش دلم را برد. همان رنگ مورد علاقه امیرسام را دارد. موهایم را هم باز گذاشته‌ام و طبق معمول آرایش چندانی بر چهره ندارم. کمی ریمل و یک رژ صورتی ملایم و خوش‌رنگ.
از اتاق خارج می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. آب جوش آمده است. چای را دم می‌کنم و چند تکه چوب دارچین داخل قوری می‌اندازم و به سراغ فر می‌روم. درش را باز می‌کنم و سینی کتف و بال‌ها و سیب‌زمینی‌های مزه‌دار شده را داخلش می‌گذارم. حالا همه چیز آماده است.
به پذیرایی می‌روم و دوربین فیلم‌برداری را از شارژ جدا می‌کنم و روی پایه مخصوصش قرار می‌دهم و تصویرش را روی درب خانه تنظیم می‌کنم. صدای پای امیرسام را از پشت در می‌شنوم. دوربین را روشن می‌کنم و روبه‌روی در می‌ایستم. در را با کلیدش باز می‌کند و مثل همیشه، هنوز کامل وارد خانه نشده است، مرا صدا می‌زند.
- هیوا جان!... کجایی خوشگله؟... من او... اِه ! این‌جایی؟
- سلام بر مرد خوش‌تیپ و دوست داشتنی خودم‌، خسته نباشی عزیزم.
- الان که خسته‌ام ولی اگه بیای و ماچ ورودم رو بزنی به حسابم، شارژ میشم.
خنده‌ای می‌کنم و او دست‌هایش را باز می‌کند و اشاره می‌کند تا به آغوشش بروم. خود را به آغوش مهربانش می‌اندازم. اشک شادی تا پلک‌هایم می‌رسند و من با نفس کشیدن عطر تنش، آن را عقب می‌رانم. دست‌هایش را دورم حلقه می‌کند و مرا بالا می‌کشد و محکم به خود می‌فشارد.
- می‌دونی امروز به چی فکر می‌کردم؟
بی‌ آن‌که سر بلند کنم، پاسخش را می‌دهم.
- نه، به چی؟
- به این‌که تا قبل از این‌که تو رو داشته باشم، چجوری روزم رو شب می‌کردم؟ به چه امیدی؟ چون الان همه روز رو به این فکر می‌کنم که میرم خونه، پیش جوجه قناری خودم و محکم بغلش می‌کنم، بوش می‌کنم اون‌ وقت دیگه خستگی تو تنم نمی‌مونه؛ الان فکر می‌کنم وقتی نداشتمت چقدر زندگی سخت بوده.
لبخندی به لب می‌آورم و کمی خود را جدا می‌کنم.
- من هم یه چیزی بهت بگم؟
در حالی که موهایم را از روی صورتم کنار می‌زند، هومی می‌گوید و سری تکان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- ازدواج با تو قشنگ‌ترین و بهترین تصمیم من تو زندگی بوده تو زندگی کردن دوباره رو به منی که مارگزیده بودم، یاد دادی امیرسام؛ ازت ممنونم که مجبورم کردی جواب مثبت بهت بدم.
می‌خندد و سرش را لابه‌لای موهایم فرو می‌کند و بوسه‌ای بر گردنم می‌زند.
- به‌خاطر همین امشب برات یه هدیه دارم.
سرش را بالا می‌آورد و من برق شادی را در قهوه‌ای‌های دوست‌داشتنی‌اش، می‌بینم.
- هدیه که الان تو بغلمه خیلی هم خوشگل شده درست مثل قناری‌ها، زبونش هم باز شده، داره چیزهای خوشگل میگه؛ یه جوجه قناری کوچولوی خوردنی که... .
جمله آخرش که زمزمه‌وار و آرام می‌شود، مغزم اعلام خطر می‌کند. من برای امشب برنامه‌ها چیده‌ام.
- آی... آی... آی! به‌نظرم داری زیادی پیش میری، در ضمن هدیه من خیلی خاص و ویژه‌ست بهت پیشنهاد می‌کنم ازش نگذری، برو لباس‌هات رو عوض کن من هم تا وقتی یه چایی می‌ریزم هدیه‌ات هم روی کنسول توی اتاقه.
بعد به‌سرعت بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارم و خود را از آغوشش پایین می‌کشم و به آشپزخانه می‌روم.
- کی بشه‌ این عادت بد فرار کردن رو از سرت بندازم.
بی‌آن‌که سربرگردانم، می‌خندم. صدای قدم‌هایش مرا مطمئن می‌کند که به اتاق می‌رود. به‌سرعت چای می‌ریزم و به همراه کیک کوچکی که خریده‌ام، روی میز پذیرایی می‌گذارم. دوربین را روی راهروی اتاق‌ها تنظیم می‌کنم و آماده می‌ایستم. چندان طول نمی‌کشد که با جعبه هدیه از اتاق خارج می‌شود.
- این دوربین چیه گذاشتی اون‌جا، داری ازم فیلم می‌گیری؟
- بازش نکردی؟
- نه آوردمش که این‌جا بازش کُ...‌ .
چشمش که به میز و کیک رویش می‌افتد، جمله‌اش را ناتمام رها می‌کند.
- چه خبره این‌جا؟ کیک و دوربین و... خبریه؟ تا اون‌جا که می‌دونم تولد هیچ‌ کدوممون نیست... سالگرد ازدواجمون‌ هم که نیست.
- هدیه‌ات رو باز کن خودت متوجه میشی من هم فیلم می‌گیرم که خودت بعداً عکس‌العملت رو ببینی.
- هوم! پس کادوت خیلی خفنه.
- خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی.
اَبرو بالا می‌اندازد و سری تکان می‌دهد و به‌سمت کاناپه می‌رود و رویش می‌نشیند.
- صبر کن، پس باید خودم رو آماده کنم.
چشمانش را می‌بندد و پاهایش را روی مبل چهار زانو جمع می‌کند. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که چشمانش را باز می‌کند و پاهایش را پایین می‌آورد و من به این کارهایش می‌خندم.
- ولش کن فعلا نمی‌شه تمرکز کرد؛ دارم از فضولی می‌ترکم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
به دوربین روی پایه نگاهی می‌اندازم تا مطمئن شوم کارش را درست انجام می‌دهد. بعد به‌سمت کاناپه می‌روم کنار امیرسامی می‌نشینم که مشغول وارسی جعبه از جهات مختلف است. بالاخره دل از وارسی‌ کردن می‌کَند و جعبه را روی پایش قرار می‌دهد. در جعبه کوچک را، آرام باز می‌کند و روی میز می‌گذارد.
با دیدن چیزی که درون جعبه دیده است، لبخند از لبش می‌رود و چهره‌اش مات و متحیر می‌شود. سرش را بالا می‌آورد و هاج و واج مرا نگاه می‌کند. دست در جعبه می‌کند و یک جفت کتانی کوچک سفید رنگ از آن خارج می‌کند. آن‌ها را روی کف دست بزرگش می‌گذارد و مات زده نگاهشان می‌کند. دوباره سرش را بالا می‌آورد و به من نگاه می‌کند.
کفش‌ها را روی میز می‌گذارد و با شک و تردید، به سراغ جعبه می‌رود. بعدی جواب آزمایش و عکس سونوگرافی‌ست. سر بلند می‌کند و باز با تعجب نگاهم می‌کند. برگه آزمایش را نگاهی می‌اندازد.
- هیوا... این آزمایش مال کیه؟
صدایم لرزان و اشک تا پلک‌هایم بالا آمده است.
- بالاش اسم داره عزیزم.
در نگاهش ناباوری، حرف اول و آخر را می‌زند. آزمایش و سونو را روی میز می‌گذارد و دوباره به سراغ جعبه می‌رود و لباس نوزادی کوچک سفید رنگی که رویش به انگلیسی «سلام بابا» نوشته است را از جعبه خارج می‌کند.
- هیوا!
آرام و زمزمه‌وار نامم را به زبان می‌آورد. دیگر احتیاجی به پس زدن اشک‌ شادی‌ام نیست. با لبخندی از ته دل و اشکی که سرازیر می‌شود، نگاهش می‌کنم. جعبه و محتویاتش را روی میز می‌گذارد و خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند.
- این‌ها که شوخی نیست هیوا؟
سری تکان می‌دهم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
- ولی... مگه... خودت... یعنی زن‌داداش... مگه... امکان نداره هیوا!
- خودم هم هنوز باورش برام سخته اما انگار خدا یه فرصت دوباره بهم داده شاید هم به هر دومون! بعدازظهر جواب آزمایش‌ها رو گرفتم و رفتم مطب خاله بهار اون هم خیلی تعجب کرد، معجزه‌ست امیرسام.
- یعنی... پس... الان... .
دست‌هایم را از شدت هیجان روی دهانم می‌گذارم و هق می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
دستانش را بالا می‌آورد و پشت گردنش در هم چفت می‌کند و نگاهم می‌کند؛ بی‌پلک زدن و بدون حرکت. بعد نفسش را رها می‌کند و دست‌هایش را به‌سمت صورتم می‌آورد و موهایی که روی صورتم ریخته، با انگشتانش پشت گوشم هل می‌دهد و کف دستش را روی گونه‌ام می‌گذارد. برق اشک را در چشمان دوست‌داشتنی‌اش می‌بینم.
- اون خواب‌ها... خواب مامانت... .
- امیرسام مامانم می‌گفت خیلی مواظبش باشم.
سرم را خم می‌کنم و کف دستم را، نوازش‌وار روی شکمم می‌کشم.
- مامانم می‌گفت یه هدیه‌ست، فکر می‌کنم... قشنگ‌ترین هدیه‌ست که تا حالا کسی بهمون داده مگه نه؟
سر بلند می‌کنم. اشک‌هایش بر پهنه گونه‌هایش راه گرفته‌اند. دست‌هایش را باز می‌کند و مرا آرام در آغوش می‌گیرد. می‌بوید، می‌بوسد و نوازش می‌کند و اشک شادی می‌بارد و آرام زیر گوشم پچ می‌زند.
- قربون این مامان فسقلی و جوجه‌اش بشم من، فدای جفتتون بشم؛ آخ! عزیز دلم... اصلاً باورم نمی‌شه روح مامانت شاد باشه كه برامون سنگ تموم گذاشته، فکر کنم حسابی پارتی بازی کرده خدا هم پاداش دلِ مهربونت رو داده، پاداش تلاش‌هات، صبر و تحملت، دنبال هدف‌هات دويدن، پا پس نکشیدنت.
صدای هق‌هقم که بلند می‌شود، مرا محکم‌تر به خود می‌فشارد و بوسه بر سر و صورتم می‌زند. از شوک این خبر خوش و خوشحالی زیاد، گریه و خنده‌مان در هم شده است. اویی که به‌خاطر من برای همیشه قید بچه را زده بود، حالا تا هفت ماه دیگر پدر می‌شود و این پاداش عشق پاک او نیز هست.
روی مبل، تکیه بر سی*ن*ه‌اش نشسته‌ام و او نوازشم می‌کند و زیر گوشم سرود عشق را زمزمه می‌کند. چای‌مان را با برشی از کیک می‌خوریم. حرف می‌زنیم و خنده‌های شاد و بلندمان گوش خانه را پر می‌کند.
یادم از بال‌های کبابی داخل فر که می‌آید، نیم‌خیز می‌شوم تا از جایم برخیزم، اما دستانش را محکم دورم حلقه می‌کند و دوباره به خود سنجاقم می‌کند.
- کجا به‌سلامتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- مرغ تو فره امیرسام باید از فر درشون بیارم اگه جزغاله نشده باشن خوبه.
بلند می‌شود و به‌سمت آشپزخانه می‌رود.
- خودم میرم تو سرجات بشین.
مرا از آغوشش روی مبل می‌نشاند و بوسه‌ای روی موهایم می‌زند و برمی‌خیزد. وارد آشپزخانه که می‌شود، صدایش را می‌شنوم.
- هوم! چه بویی راه انداختی وروجک گشنه‌ام شد! فکر کنم شوهر گرد و شکم گنده دوست داری، آره؟ آخرش با این غذاهات اضافه وزن میارم... .
من فقط می‌خندم و نگاهش می‌کنم.
- میگم... فردا شب بریم خونه باغ همه رو سورپرایز کنیم، نظرت چیه؟
- بهتره بذاریم پنج‌شنبه که همه باشن.
- هر چی مامان قناری خوشگل من بگه.
لبخندی بر لبم می‌نشیند. حدود چهار سال است چنین روزی را حتی در خواب هم نمی‌دیدم و حالا خدا هدیه‌ای زیبا در دامنم گذاشته است. فرصتی که شاید نصیب هر کسی نشود و این فرصت با پادرمیانی فرشته محافظم، مادر مهربانم، نصیبم شده است.
- می‌خوام یه چند روزی رو از فرهمند مرخصی بگیرم برم شمال، سر خاک مامانم.
سرش را از روی کانتر، جلو می‌کشد.
- فکر خوبیه با هم می‌ریم؛ هم می‌ریم سر خاک مادرت، هم یه آب و هوایی عوض می‌کنیم برای تو و جوجه هم خوبه، اولین سفر سه‌تایی.
فکرش هم زیباست. یک سفر خانوادگی!
***
پنج‌شنبه زودتر از همیشه به خانه باغ می‌رویم. بساط جوجه و کوبیده را هم از شب قبل آماده کرده‌ایم. هر چند امیرسام حساس، حساس‌تر از قبل شده و مدام مرا می‌پاید که نکند به سرم بزند و خود را از کابینت و چهارپایه بالا بکشم. حتی اجازه نمی‌دهد تنهایی تا دفتر بروم. در همین چند روز بیشتر از ده بار با هم بحث کرده‌ایم. آخر مراقبت هم حدی دارد و انگار این حد برای او تعریف نشده است.
به خانه باغ که می‌رسیم، عمو رحمان درب را باز می‌کند و امیرسام ماشین را داخل می‌برد.
- چشمت به اون داداش‌های گولاخت و بچه‌ها می‌افته، باز بالا و پایین نپری هیوا! ازت خواهش می‌کنم.
نگاه متعجبم را به او می‌دوزم.
- امیرسام! من کی بالا و پایین پریدم آخه؟ داداش‌هام رو بغل نکنم؟ دلم تنگشونه! بچه‌ها هم که طفلی‌ها یه گوشه بازی‌شون رو می‌کنن، بعضی وقت‌ها من هم باهاشون بازی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- هوم! اونی که داداش‌هاش رو می‌بینه و از دور خودش رو پرت می‌کنه تو بغلشون منم حتماً! همین هفته پیش تو خونه عزیز، یه جوری پریدی تو بغل اشکان که گفتم الان دوتایی با هم می‌افتین! موقع بازی با فسقلی‌ها، کارن عملاً خودش رو پرت کرد رو پشتت؛ خداروشکر بقیه‌شون آرومن اون پدیده شاهمیرها هم به اون بابای به آدم نرفته‌اش رفته که... .
- امیرسام! خیلی زشته این‌جوری حرف می‌زنی اون فقط بچه‌ست فقط یکم پر شر و شورتره.
لب‌هایم را جمع می‌کنم و کمی چاشنی لوسی به حرفم اضافه می‌کنم.
- بعدش هم خودت می‌دونی که اشکان جایگاهش فرق می‌کنه، آخه دلم برای داداشم تنگ شده بود.
چشم‌هایش ستاره باران شده‌اند. دستش را به گونه‌ام می‌رساند و لپم را آرام بین انگشتانش می‌گیرد و می‌چلاند و بعد انگشتانش را روی لبش می‌گذارد و بوسه‌ای روی‌شان می‌زند.
- قربون اون قیافه لوست برم من الان دیگه اوضاع فرق کرده، باید مواظب خودت باشی باید حواسم باشه کارن نپره تو بغلت وگرنه خدا می‌دونه چه بلایی سرت میاره، همین دو ماه هم که سالم مونده، به‌خاطر اینه که قربون فنچولم بشم مثل باباش، استخون‌بندیش محکمه وگرنه این قوم یاجوج و ماجوج... .
- امیرسام! نگو این جوری خودت داری بابا میشی! خوبه یکی برای بچه خودت این‌طوری بگه؟
- بچه من، مثل مامانش یه خانوم به تمام معناست! با ادب و ریزه‌میزه و خوشگل و پر انرژی... آخ که قربونش برم من.
- از کجا فهمیدی دختره؟ هنوز که معلوم نیست چیه! بریدی و دوختی و تنمون هم کردی؟ شاید پسر شد.
- هوم، عیبی نداره! پسر هم بشه مثل مامانش پر از انرژی مثبت، خوش صحبت، منطقی، با ادب و متین میشه. اگه شانس بیاره چشماش هم به مامانش بره که دخترها واسش صف می‌کشن.
- خب در هر صورت انگار قول و قرارهات رو با خدا گذاشتی؛ راستش رو بگو تا کجا پیش رفتی؟
- تا دنیا اومدنش، بغل کردنش، تماشای شیر خوردنش، حموم کردنش! آخ هیوا هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم یه فنچ فسقلی این‌جور دل و دینم رو ببره از دیروز که تو مطب زن‌داداش، صدای قلبش رو شنیدم دارم برای دیدنش ثانیه شماری می‌کنم.
سرش را به صورتم نزدیک و آرام زمزمه می‌کند.
‌- فرقی نمی‌کنه دختر باشه یا پسر چون در هر صورت من عاشقشم ولی اگه به تو بره، دوتا دلبر دارم که جونم رو هم براشون میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
و گونه‌ام را آرام و طولانی می‌بوسد.
- امیرسام! حواست هست تو باغیم؟
به چشمانم خیره است و با چشمانی براق نگاهم می‌کند. دستش را روی پشتی صندلی من می‌گذارد و سرش را نزدیک‌تر می‌آورد.
- مگه کار خلاف شرع کردم که چشم‌هات رو اون‌جوری می‌کنی دلبر؟ قربون اون چشم‌های گردت بشم آخه دلم میره واسه اون چشم‌ها.
خود را کمی عقب می‌کشد و دستش را برای استارت زدن جلو می‌برد.
- می‌دونی چیه؟ به‌نظر من که برگردیم خونه قید مهمونی امروز رو... .
- امیرسام!
صدای تقه‌ای به شیشه ماشین، نگاهمان را به‌طرف شیشه سمت شاگرد، می‌کشد. امیرعلی است با دستی که روی سقف ماشین تکیه داده و کمی به‌سمت شیشه خم شده است. دست دیگرش را پشتش گذاشته است و با چشمان پر شیطنتش نگاهمان می‌کند. امیرسام زیر لب مزاحمی زمزمه می‌کند و دکمه شیشه را می‌زند و شیشه پایین می‌آید.
- سلام به عموی گرام؛ آبجی خوشگل خودم چطوره؟
دوباره صدای زمزمه امیرسام را می‌شنوم.
- خروس بی‌محل!
امیرعلی سرش را از پنجره داخل می‌کند و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
شوق در دلم و لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند.
- سلام، خوبم‌ تو چطوری؟
- میشه من قُلم رو ببینم و بد باشم؟ الان عالیم.
و باز هم صدای زمزمه‌وار امیرسام.
- بچه پررو!
امیرعلی درب ماشین را باز می‌کند و دستم را می‌گیرد و مرا در پیاده شدن از ماشین غول پیکر امیرسام یاری می‌کند. در حقیقت مرا بلند می‌کند و مانند بچه‌ای، پایین می‌گذارد.
- یواش بچه! مواظب باش؛ زن من رو با گونی سیب‌زمینی اشتباه گرفتی.
- زن شما، خواهر منه! اگه یه سال و نیمه زن شماست، 26 ساله آبجی منه از گل نازک‌تر هم بهش نگفتم، بهتر از هر کسی هم بلدم مواظبش باشم خان عمو.
- خان عمو و یبوست یه ماهه! بچه بی‌شعور.
کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و سگرمه‌هایم را درهم می‌کنم.
- باز شروع کردین؟! امیرسام! چرا این‌جوری با هم حرف می‌زنین؟ مگه دشمن خونی هم‌دیگه‌ هستین؟
- قربون اون اخم کردنت برم من جوجه رنگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
امیرعلی دست دور شانه‌ام می‌پیچد و بوسه‌ای بر پیشانیم می‌زند که صدای امیرسام را درمی‌آورد.
- چه خبره غول تشن، هی مرچ و مرچ ماچش می‌کنی؟
امیرعلی با شیطنت نگاهی به امیرسام می‌اندازد.
- شما ماچش کنی عیب نداره، به ما که می‌رسه وا می‌رسه؟ خواهرمه، اختیار ماچ کردنش رو دارم.
و این بار مرا محکم‌تر در آغوشش می‌فشارد و بوسه‌ای طولانی روی گونه‌ام می‌زند.
- هوی! مردک دیلاق مگه با تو نیستم، لهش کردی.
و به‌سرعت از ماشین پیاده می‌شود. وقتی به ما می‌رسد، امیرعلی پشت من می‌ایستد و با صدای بلند می‌خندد.
- گنده، مگه خودت زن و زندگی نداری که زن مردم رو این‌جوری آب‌ لمبو می‌کنی.
- زن خودم جای خودش، آبجیم هم جای خودش! در ضمن یه بنده خدایی برای این‌که مخ آبجی ساده و معصوم من رو بزنه می‌گفت با داداش‌های غول تشنش مشکلی نداره.
- من بیخود کردم با تو الان شر تو کم میشه، اون غول بیابونی... .
- امیرسام! واقعاً دیگه شورش رو در‌آوردی.
و بی‌توجه به هر دو، کیفم را روی دوشم می‌اندازم و به‌سمت خانه عمو اردلان می‌روم. خاله بهار دیروز در مطب پیشنهاد داد، مهمانی را در خانه آن‌ها بگیریم تا کسی شک نکند. خودش هم همه را دعوت کرده است.
در که می‌زنم، بردیا، کودک یک سال و نیم بهداد‌، روژان و رادان درب را باز می‌کنند. روی پاهایم می‌نشینم و هر سه را به نوبت در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم. روژان هشت ساله، بیشتر از گذشته شبیه پدرش شده است اما اخلاقش با مادر مهربان و خوش خلقش مو نمی‌زند. رادان هم گویی هم ظاهر و هم باطنش را از مادرش هدیه گرفته است. هر دو مهربان و آرام هستند.
کودک بهداد هم شباهت زیادی به پدرش دارد، هر چند چشمان خوش‌رنگی که در هر شرایطی رنگ عوض می‌کنند را از مادرش گرفته است. آرام و حرف گوش‌کن و خوش‌خنده است. او را که در آغوش می‌گیرم با زبان نصفه و نیمه‌اش، «عم‌دون» که همان عمه جون است، می‌گوید و مرا شوکه می‌کند.
- قربون اون چشم‌های خوشگلت برم من فسقلی، اشتباه شنیدم یا واقعاً گفتی عمه جون؟
- خاله جون! از وقتی اومده همه‌اش همین کلمه رو میگه، عمو بهداد میگه از هفته پیش که خونه عزیزجون بودیم تا الان هی میگه عمه جون! فکر کنم از کارن یاد گرفته.
توضیحات را روژان زیبایم می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
‌- پاشو عزیز دلم؛ چرا این‌جوری نشستی، پات درد می‌گیره.
و همزمان دستی مرا بلند می‌کند.
- امیرسام باورت نمی‌شه بردیا بهم میگه عمه جون.
و در همان هنگام بردیا با آن تلفظ شیرینش، عمه جون دیگری به زبان می‌آورد. هیجان زده دست‌هایم را دورش حلقه و او را به سی*ن*ه‌ام می‌چسبانم.
- شنیدی؟ قربونت بره عمه که این‌قدر خوشگل میگی عمه جون.
امیرسام کنار گوشم خدا نکنه‌ای زمزمه می‌کند و خم می‌شود و روژان را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد بعد رادان و بردیا را بلند می‌کند و هر کدام را روی یک دست در آغوش می‌گیرد. در حین بلند کردنشان، با ادا و اصول، آخ و وای می‌کند.
- فسقلی‌ها چی می‌خورین که تو یه هفته این‌قدر سنگین شدین؟
صدای خنده‌‌های خوش‌آهنگشان سالن بزرگ پذیرایی را پر می‌کند. مگر چیزی زیباتر از آهنگ خنده‌های کودکانه هست؟ دستی دور شانه‌ام حلقه می‌شود‌. سر که برمی‌گردانم امیرعلی را می‌بینم، لبخندی نثارش می‌کنم و او مرا به خود می‌چسباند. امیرسام در حالی‌که همراه با بچه‌ها به‌سمت پذیرایی می‌رفت، امیرعلی را مخاطب قرار داد.
- حواسم بهت هست بچه، بچلونیش بد بلایی سرت میارم.
امیرعلی قاه‌قاه می‌خندد و خسیسی حواله عمویش می‌کند و من خسته از جر و بحث‌های همیشگی این عمو و برادرزاده، هوفی می‌کشم.
- مهشید هم میاد؟
- مگه میشه تو باشی و نیاد! نمی‌دونم چی گفتی به باباش که از این رو به اون رو شده؛ ولی خیلی تغییر کرده، دمت گرم! مهشید هم یه هیوا جون میگه که صدتا هیوا جون از کنارش می‌ریزه الان می‌خواستم برم دنبالش که مُچ خان عمو رو تو ماشین در حال ماچ... .
خان عمو را بلندتر می‌گوید تا به گوش امیرسام برسد.
- زهرمار و خان عمو.
و من خجالت‌زده، بی‌ادبی نثارش می‌کنم و مشتم را آرام به بازوی سفتش می‌کوبم.
صدای خنده امیرعلی و خنده‌هایی از پذیرایی به گوش می‌رسد.
- مردم آزاری تو خونتونه! من که دیگه از پستون برنمیام برو دنبال زنت که منتظره، زود هم بیاین که کباب‌ها دست شما رو می‌بوسه.
«ای به چشمش» را می‌کشد و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌زند و از درب خارج می‌شود. به‌سمت پذیرایی می‌روم و سلامی بلند رو به جمع می‌گویم. خاله بهار از آشپزخانه بیرون می‌آید و زودتر از بقیه خود را به من می‌رساند و با لبخندی از من استقبال می‌کند. مرا در آغوش می‌گیرد و زیر گوشم پچ می‌زند.
- همه چی آماده‌ست عزیزم کیک هم عموت صبح رفت گرفت تو اون یکی یخچال گذاشتم که کسی نبینه.
بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین