Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,063
- مدالها
- 7
- ماشین آوردم خاله الان هم حالم خوبه، خودم میتونم برم.
سری تکان میدهد و برمیخیزد و بهسمت میزش میرود. روی صندلیاش مینشیند و مشغول نوشتن میشود.
- برات یه سری قرص مینویسم که حتماً مصرفشون کنی، قندت هم پایینه عزیزم اگه احساس ضعف کردی، حتماً یه چیز شیرین بخور؛ هر ماه هم برای چکاپ بیا، فعلاً هیچ مشکلی نیست اما خیلی مراقب خودت باش... کارهای سنگین ممنوع و ازت خواهش میکنم ظرفهات رو از کابینتهای بالا بیار پایین که اون امیرسام بیچاره، اینقدر حرص نخوره! تو خونه خاله، حسابی از دستت شاکی بود؛ هیوا دارم تأکید میکنم از چهارپایه و صندلی و نردبون و کابینت بالا نرو تا حالا امیرسام رو حرص میدادی، فکر کنم از این به بعد باید دسته جمعی حرص بخوریم.
لبخندی روی لبم مینشیند. برگه نسخه و یک پاکت را به دستم میدهد که نتیجه سونوگرافیست. نتیجه آزمایش را هم داخل پاکتش میگذارد و به دستم میدهد.
- مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟ هنوز انگار شوکهای.
- میتونم خاله خوبم... خوب... هنوز باورش سخته بعد اون همه دنبالش دویدن و به نتیجه نرسیدن، حالا... نمیدونم خاله، به من حق بدین که نتونم باورش کنم مثل خواب و رؤیاست.
لبخندی به رویم میزند و از پشت میز بلند میشود و بهسمت من میآید که حالا نزدیک در ایستادهام.
- میفهمم عزیزم، احتیاج به زمان داری! رسیدی خونه یه پیام بهم بده که خیالم راحت بشه به امیرسام هم سلام من رو برسون اگه اون هم باورش نشد یه زنگ به من بزن.
سری تکان میدهم و نسخه و پاکتها را داخل کیفم میگذارم و پس از خداحافظی، خارج میشوم.
از ساختمان که بیرون میآیم، سوار ماشین میشوم و چشمانم را میبندم. هنوز هم باورش سخت است. یک جنین دو ماهه در رحم من زندگی میکند. یادم از یک بیت شعر میآید که گاهی از زبان عزیز میشنیدم.
«گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است / گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود»
قیصر امینپور
***
سری تکان میدهد و برمیخیزد و بهسمت میزش میرود. روی صندلیاش مینشیند و مشغول نوشتن میشود.
- برات یه سری قرص مینویسم که حتماً مصرفشون کنی، قندت هم پایینه عزیزم اگه احساس ضعف کردی، حتماً یه چیز شیرین بخور؛ هر ماه هم برای چکاپ بیا، فعلاً هیچ مشکلی نیست اما خیلی مراقب خودت باش... کارهای سنگین ممنوع و ازت خواهش میکنم ظرفهات رو از کابینتهای بالا بیار پایین که اون امیرسام بیچاره، اینقدر حرص نخوره! تو خونه خاله، حسابی از دستت شاکی بود؛ هیوا دارم تأکید میکنم از چهارپایه و صندلی و نردبون و کابینت بالا نرو تا حالا امیرسام رو حرص میدادی، فکر کنم از این به بعد باید دسته جمعی حرص بخوریم.
لبخندی روی لبم مینشیند. برگه نسخه و یک پاکت را به دستم میدهد که نتیجه سونوگرافیست. نتیجه آزمایش را هم داخل پاکتش میگذارد و به دستم میدهد.
- مطمئنی میتونی رانندگی کنی؟ هنوز انگار شوکهای.
- میتونم خاله خوبم... خوب... هنوز باورش سخته بعد اون همه دنبالش دویدن و به نتیجه نرسیدن، حالا... نمیدونم خاله، به من حق بدین که نتونم باورش کنم مثل خواب و رؤیاست.
لبخندی به رویم میزند و از پشت میز بلند میشود و بهسمت من میآید که حالا نزدیک در ایستادهام.
- میفهمم عزیزم، احتیاج به زمان داری! رسیدی خونه یه پیام بهم بده که خیالم راحت بشه به امیرسام هم سلام من رو برسون اگه اون هم باورش نشد یه زنگ به من بزن.
سری تکان میدهم و نسخه و پاکتها را داخل کیفم میگذارم و پس از خداحافظی، خارج میشوم.
از ساختمان که بیرون میآیم، سوار ماشین میشوم و چشمانم را میبندم. هنوز هم باورش سخت است. یک جنین دو ماهه در رحم من زندگی میکند. یادم از یک بیت شعر میآید که گاهی از زبان عزیز میشنیدم.
«گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است / گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود»
قیصر امینپور
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: