جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,864 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- چه عجب! والله دیگه از گرسنگی داشتیم اعصاب هم‌دیگه رو گاز می‌زدیم.
و نگاهی چپ‌چپ، حواله عمویش می‌کند و او لبخندی تحویل امیرعلی می‌دهد.
- مشخصه چون سلامت رو هم خوردی.
امیرعلی ابرویش را بالا می‌داد و قدمی جلو می‌آید.
- قرارمون این نبود عمو هنوز حرف‌های اصلی مونده، ما به همین راحتی دختر به کسی نمی‌دیم! مخصوصاً که از شاهمیرها باشه.
و دستم را می‌گیرد و مرا به‌سمت خود می‌کشد. این برادرزاده را خدا از روی همین عمو کپی کرده است. امیرعلی، یک امیرسام دیگر است با همان اعتماد به‌ نفس و همان شوخی‌ها و حالا جدی و اخم کرده به عمویش خیره شده است. انگار با چشم‌هایش دارد خط و نشان می‌کشد.
- امیرعلی، تو می‌دونستی؟
- آره عزیزم، می‌دونستم؛ فکر می‌کنی می‌ذارم یه پشه نر از کنارت رد بشه که آدمش بتونه؟ بیا بریم تو، همه منتظرن.
دو به شک به امیرسامی که حتی اخم و تخم و بداخلاقی امیرعلی هم، لبخند را از لبش دور نکرده، نگاه می‌کنم و او تنها لحظه‌ای کوتاه، چشمانش را به نشان اطمینان روی هم می‌فشارد.
نفسی عمیق می‌کشم و همراه امیرعلی وارد می‌شوم. صدای پاهای امیرسام هم از پشت سرمان به گوش می‌رسد. وارد پذیرایی که می‌شویم، چیزی که درست روبه‌رویم می‌بینم تعجب و حیرت را دخیل چشمانم می‌کند.
اشکان، امین، بهراد و بهداد رو‌به‌روی‌مان صف کشیده‌اند. صفی که بیشتر به صخره‌ای محکم و بلند شباهت دارد. جلوی‌شان کارن، روژان و رادان ایستاده‌اند و سوین در آغوش اشکان است که با دیدن من شروع به دست و پا زدن و درآوردن صداهای نامفهوم می‌کند اما بقیه اخم کرده سرجای‌شان ایستاده‌اند و تنها صدای جیغ‌های سوین است که سکوت را بر هم زده است. آرام سر در گوش امیرعلی می‌برم.
- چه‌خبره امیرعلی؟ این‌ها چرا این‌جوری صف کشیدن؟!
- نترس قربونت برم برای تو نیست بیا برو بشین پیش بقیه، ما هم الان میایم.
صدای امیرسام را از پشت سر می‌شنوم.
- ستاد استقبال تشکیل دادین؟ خوبه... خوشم اومد! آدم باید به عموش احترام بذاره.
برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. دست در جیب‌های شلوارش کرده است و با لبخندی بزرگ تفریح‌گرانه نگاهشان می‌کند. به‌سمت اشکان می‌روم و پس از بوسیدن او، سوین را از آغوشش می‌گیرم. بعد به‌سمت بچه‌ها می‌روم. روی پاهایم می‌نشینم و هر سه‌شان را می‌بوسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- چرا این‌جا ایستادین قربونتون برم؟ بیاین بریم بشینیم بچه‌ها.
- نمی‌شه خاله، دایی اشکان گفته همین‌جا وایسیم می‌خوایم چیز کنیم، ها... شتر بکشیم.
صدای خنده‌های بلند مردانِ جوان شاهمیر به گوش می‌رسد. دخترک متعجب رو به اشکان می‌کند.
- اشتباه گفتم دایی؟
- آره دایی می‌خوایم لشگرکشی کنیم.
- ها... همینی که دایی میگه.
متعجب بلند می‌شوم و با امین، بهراد و بهداد احوال‌پرسی می‌کنم و از کنار صفشان عبور می‌کنم. رو که برمی‌گردانم، امیرعلی را می‌بینم که کنار اشکان ایستاده است. برمی‌گردم و سلامی بلند رو به همه می‌گویم و بعد از احوال‌پرسی، روبوسی و عذرخواهی به‌خاطر دیرآمدنمان، کنار سرمه می‌نشینم.
هومن هم آمده و کنار عمو ارسلان نشسته است و با لبخندی بزرگ و چشمانی که از خوشحالی برق می‌زنند، نگاهم می‌کند. چشم‌های همه به‌سوی من هستند و من هر از گاهی که چشمم به کسی می‌افتد لبخندی مصنوعی می‌زنم. سرمه دست پیش می‌آورد تا دخترش را به آغوش بگیرد، اما دخترک شیرین، سرش را در سی*ن*ه‌ام پنهان می‌کند.
- چه‌خبره این‌جا سرمه؟ همه یه جورین.
- خبرها رو که باید از شما پرسید خوشگلم.
تعجب بر چهره‌ام جا خوش می‌کند و ابروهایم بالا می‌پرند.
- پسرها برای چی اون‌جا صف بستن؟
- چیزی نیست برای عموشون لشگرکشی کردن.
- مگه جنگه؟
- معلومه! پس فکر کردی الکی رفتن تو حیاط؟
حیاط؟ بر‌می‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. هیچ‌ کدام از پسرها نیستند اما بچه‌ها در حال بازی با هم هستند. نیم‌خیز می‌شوم.
- خوب ما هم بریم اتفاقاً هوا هم خوبه.
دست روی پایم می‌گذارد.
- بشین الان خودشون میان، یه کار مردونه‌ست نمی‌شه ما بریم؛ اون‌ها رو ول کن دختر، شیطون بلا! این کت و شلواره خیلی بهت میاد از تو که بعیده بپوشیش تو فقط اون کیسه گونی‌های گل و گشاد گل‌گلیت رو می‌پوشی راستش رو بگو کار امیرسامه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
چشمانم را ریز می‌کنم و پشت چشمی برایش نازک می‌کنم.
- آره، من طبق معمول از همون کیسه گونی‌های گل و گشاد پوشیده بودم تا دید رفت سر کمدم گفت این رو بپوش.
- چه زبلم هست حضرت آقا با کت و شلوار خودش هم ست کرده جونور! آدم از این زبل‌تر تو عمرم ندیدم، از حق نگذریم تومنی دو زار با اون قُل بی‌شعورش فرق داره اصلاً جنتلمنه! شاید همین از پسِت بربیاد و این سلیقه زاقارتت رو تو لباس پوشیدن عوض کنه، ازش خوشم میاد.
- چشم داداشم روشن، فقط هم... .
- اِه! اومدن.
برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. همه می‌آیند و هر کَس در جایی می‌نشیند. اشکان و امیرعلی به‌سمت من می‌آیند و سرمه با دیدنشان سری برای‌ آن‌ها تکان می‌دهد و می‌رود و کنار امین می‌نشیند. اشکان و امیرعلی هم دوطرف من جای می‌گیرند. اشکان به محض نشستن دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا محکم به خود می‌فشارد و بوسه‌ای بر سرم می‌زند.
- آبجی خوشگل من چطوره؟
- خوبم قربونت برم تو چطوری؟ درس و دانشگاه خوبه؟
- همه چی خوبه، تو هم که خوب باشی، حال من از همه بهتره.
سر روی شانه پهنش می‌گذارم و او دوباره روی سرم را می‌بوسد. سر که برمی‌دارم، امیرسام را می‌بینم که روی مبل کنار حاج بابا نشسته است و با لبخندی عمیق چشم به من دوخته است. می‌خواهم سرم را پایین بیندازم که اشاره عمو اردلان را به امیرسام می‌بینم. او هم برمی‌خیزد و به‌سمت میز نهارخوری بزرگ کنار سالن می‌رود. رویش یک جعبه و دسته گلی از رز سرخ دیده می‌شود. هر دو را برمی‌دارد و به‌سمت جمع می‌آید. دسته گل و شیرینی را روی میز جلوی خودش می‌گذارد و می‌نشیند.
- با اجازه حاج بابا، خاتون و خاله جان که بزرگِ ما هستن اگه همه موافقن بریم سر اصل مطلب.
با صدای عمو اردلان همهمه‌ها می‌خوابد. کدام اصل مطلب؟
رو به امیرعلی می‌کنم و او دستم را در دست می‌گیرد و فشاری به آن می‌دهد. بعد از بفرمایید و خواهش می‌کنم جمع، عمو اردلان شروع می‌کند.
- هیوا جان، عمو خودت می‌دونی که تو همیشه دختر این خونه بودی و هستی و بعد از این‌ هم هیچ تغییری نمی‌کنه.
- ممنون عمو جون لطف دارین من این‌ها رو می دونم تو همین خونه بزرگ شدم... ولی... اتفاقی افتاده؟ چرا امروز همه یه جورین؟ انگار طوری شده که من خبر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- طوری نشده عزیزم نگران نباش امر خیره.
- امر خیر؟ همه که ازدواج... امیرعلی... .
و برمی‌گردم و او را با چشمانی پر سؤال نگاه می‌کنم.
- نه عزیزم اشتباه متوجه شدی.
و آرام فشاری به دستم می‌دهد.
- می‌خوایم با اجازه خاله، پدرت، داداش و زن‌داداش، تو رو واسه امیرسام خواستگاری کنیم.
چشمانم را روی امیرسام می‌کشانم و با تعجب نگاهش می‌کنم. احساس می‌کنم خون به صورتم دویده و در چند ثانیه در تنم آتشی روشن می‌شود که گرمایش تمام اعضای بدنم را به تب و تاب انداخته است.
چشمانش را به نشانه اطمینان، لحظه‌ای روی هم می‌گذارد و دوباره با لبخندی پر از آرامش نگاهم می‌کند.
- امیرسام از همون روزی که پاش رو گذاشت ایران، درباره تو با تک‌ تکمون صحبت کرد البته از یه سال قبل‌تر هم یه حرف‌هایی به من میزد ولی من بهش گفتم تا نیای این‌جا، واست هیچ‌ کاری نمی‌کنیم من نمی‌تونم از داداشم تعریف کنم یا بدش رو بگم، هر کَس یه خصوصیات خوب داره یه خصوصیات بد، تنها چیزی که ما ازش خواستیم این بود که خودش رو ثابت کنه تا خیالمون راحت باشه؛ تو برای همه ما حکم دختر نداشته‌مون رو داشتی ارسلان و زن‌داداش که بیشتر از همه این حس رو دارن چون خودشون بزرگت کردن تو هم برای هیچ‌ کدوممون کم نذاشتی برای همه ما دختر بودی و از اون مهم‌تر یه دوست و رفیق! خیلی جاها حتی فارغ از سن کمت، تکیه‌گاه خوبی بودی، هم برای پسرها و هم برای بزرگ‌ترها چشم و چراغ این باغ بودی و هستی، همه بچه‌ها مثل خواهر خودشون تو رو دوست دارن برای تک‌ تکشون کارهایی کردی که شاید اگه یه خواهر داشتن، براشون انجام نمی‌داد، توی بدترین شرایط هم مثل حلقه‌های یه زنجیر همه رو کنار هم نگه داشتی برای همین هم پسرها همون اول ورودتون امیرسام رو بردن تو حیاط تا دسته جمعی باهاش اتمام حجت کنن! علاقه امیرسام به تو برای من ثابت شده حالا ریش و قیچی دست خودت و پدرها، مادرت و خاله، هر چی بگین همون میشه؛ آقا هومن اگه حرفی هست بفرمایین.
پدرم دست‌هایش را درهم گره زده است و با سری که پایین انداخته است صحبت می‌کند.
- من که مقابل هیوا روم سیاهه، به خودش هم گفتم اگه هیچ وقت من رو نبخشه هم، حق داره؛ حق پدری و مادری هیوا گردن ارسلان و مهربان خانوم و عزیز خانومه خودش هم درس خونده و فهمیده و عاقله هر تصمیمی که بگیره، من باهاش موافقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
عمو ارسلان هم با اجازه حاج بابا و خاله‌ای می‌گوید و شروع به صحبت می‌کند.
- اگه امیرسام پای تموم قول‌هایی که به من، مهربان و خاله داده هست، من حرفی ندارم هر چی نظر خود هیوا باشه، همون میشه؛ ما همیشه پشتش‌ هستیم از همون وقت که درباره هیوا با من و مهربان و خاله صحبت کرد، من همین رو ازش خواستم! داداشمه، عزیزمه، اما به خودش هم گفتم اولویت ما هیواست، چون اولویت هر پدر و مادری بچه‌شون هست اون‌ هم قبول کرده.
مهربان جون و عزیز هم سری به نشانه تأیید تکان می‌دهند.
- حاج بابا، خاتون، اگه شما هم نظری دارین بفرمایین.
حاج بابا با سری که دیگر خیلی وقت است بلند نمی‌شود، شروع می‌کند.
- من یه‌بار با خودخواهی و تصمیم اشتباهم این بچه که روح و صفای این باغ و خونه‌هاش بود رو از این‌جا فراری دادم هر چی تصمیم خودشون باشه، من بهش احترام می‌ذارم از هیوا بهتر هم مگه کسی هست؟ هر چی که بگه و بخواد همون میشه، هر شرط و شروطی هم داشته باشه به دیده منت.
خاتون هم تنها سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و بعد چشم به من می‌دوزد. لبخندی که بر لب می‌آورد، از نظر من بیشتر نشان از موافق نبودنش است، چرا که چشمانش غمگین‌اند اما چیزی هم نمی‌گوید. امیرسام بلند می‌شود و رو به جمع می‌کند.
- با اجازه بزرگ‌ترها... و داداش‌های قلچماق هیوا جان.
صدای خنده‌ جمع از هر طرف به گوش می‌رسد.
- من به تک‌ تکتون قول‌هایی دادم و قسم می‌خورم تا وقتی زنده‌ام، مردونه پای همه‌شون بمونم اول از همه هم به خودم قول میدم، این غول‌تشن‌ها هم یه ساله همه جوره گوشه و کنار من رو خفت کردن و هر بار حالیم کردن که بین من و هیوا، بی‌ چون و چرا هیوا اولویتشونه؛ عمو بودن و بزرگ‌تری رو باید بذارم در کوزه، داداش هم که الان تکلیف رو روشن کرد.
باز هم صدای خنده‌ها در گوشم می‌پیچد.
- امروز هم دیر اومدیم، چون باید بزرگ‌ترین مخالف این ازدواج رو راضی می‌کردم، که خود هیوا بود؛ حقیقتش روز سختی واسه هر دومون بود از یه جایی فکر کردم با گاردی که از همون اول در برابر من گرفته بود، دیگه امکان نداره فرصتی بهم بده تا حداقل خودم رو بهش ثابت کنم ولی... بالاخره قبول کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
صدای فریاد، دست و هلهله بلند می‌شود. هر کَس از سویی مبارک باشدی نثارمان می‌کند و من شوکه شده و خجالت زده، لب به دندان می‌گیرم و سرم را پایین می‌اندازم. احساس می‌کنم در این خنکای اول مهر، وسط آتش نشسته‌ام و تمام تنم گُر گرفته است. من حتی فکرش را هم نمی‌کردم که مهمانی امشب، مراسم خواستگاری خودم باشد. با صدای امیرعلی به خود می‌آیم.
- خوبی عزیزم؟
در جوابش تنها سری تکان می‌دهم و او بوسه‌ای روی سرم می‌نشاند.
- در ضمن من مشکلی با سرجهازی که نه... سرجهازی‌های هیوا ندارم سرمه خانوم هر چند همه ‌هم گنده و گردن کلفتن اما به‌نظر من داشتن هیوا به تحمل داداش‌های گردن کلفتش می‌ارزه حتی اگه مجبور به تحمل لحظه به لحظه‌شون باشم.
صدای خنده همگی دوباره فضای پذیرایی بزرگ خانه را پر می‌کند. او خوب می‌داند چگونه استرس را از جمع دور کند. امیرسام از بزرگ‌ترها اجازه می‌گیرد و با دسته گلی از رزهای سرخ، به‌سمت من می‌آید. امیرعلی سوین را از آغوشم می‌گیرد. اشکان بلند می‌شود و من شوکه را بلند می‌کند و به وسط پذیرایی، جایی که امیرسام منتظر ایستاده است، می‌کشاند. روبه‌رویش که قرار می‌گیرم، اشکان عقب می‌رود.
دسته گل را دو دستی به‌سمتم می‌گیرد. سر بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. لبخندی زیبا بر لب دارد و چشم‌هایش برقی از شادی دارند. از سویی شرم و از سوی دیگر شوک و حیرت، مرا گیج کرده است. ناخودآگاه چشم از او می‌گیرم و نگاه سردرگمم را به عزیز می‌دوزم. عزیز لبخندی شاد بر لب می‌آورد و سری تکان می‌دهد. چشم می‌چرخانم و نگاهم روی مهربان جون که اشک شوق در چشم‌هایش حلقه زده می‌نشیند و او زیر لب قربان صدقه‌ام می‌رود و من لبخندی نثار مادرانه‌های زیبا و بی‌پایانش می‌کنم. عمو ارسلان هم با لبخند سری تکان می‌دهد. هومن، عمو اردلان، خاله بهار، بهراد و حتی بهداد با لبخند نگاهم می‌کنند. امیر نگاهش به دست‌هایش است اما رویا اشک شوق می‌ریزد و مدام چیزی زیر لب می‌خواند و به‌سمت ما فوت می‌کند. اشکان لبخند بر لب، کمی عقب‌تر ایستاده است. امیرعلی و امین و سرمه هم ایستاده‌اند و با لبخند نگاهمان می‌کنند. ناری مامان با چشمانی اشک‌بار و لبانی خندان، کنار در ایستاده است و دست‌هایش را بالا گرفته و بی‌ریا دعا می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- از همه هم که اجازه گرفتی! نترس این‌ها همه یه ساله گوش من رو می‌پیچونن نمی‌خوای بگیریش؟
دست دراز می‌کنم و گل را از او می‌گیرم و زیر لب ممنونی می‌گویم. خاله بهار جلو می‌آید و جعبه سرمه‌ای رنگی را به دست امیرسام می‌دهد و سرجایش باز می‌گردد.
- اگه اجازه بدین یه انگشتر نشون طبق رسم و رسوم، دست هیوا کنم تا هر زمانی هم که خود هیوا بخواد‌، این نامزدی ادامه داره.
بزرگ‌ترها سر تکان می‌دهند و جوان‌ترها، دست و سوت می‌زنند. جعبه را باز می‌کند و من انگشتری می‌بینم که در عین سادگی، زیبا و دوست داشتنی‌ست. انگشتری از طلای سفید که دو بازوی باریک از دو سوی آن در وسط با نگین براقی که در آغوش گرفته‌اند به‌هم رسیده‌اند. انگشتر را بر‌می‌دارد و دست دیگرش را به‌سمتم دراز می‌کند. دست لرزان از هیجان و اضطرابم را، روی دستش می‌گذارم و او انگشتر را در انگشتم می‌کند.
صدای دست و سوت و کِل کشیدنی که می‌دانم منبعش کسی جز سرمه‌ نیست، بلند می‌شود. امیرسام قدمی جلو می‌آید و کف دو دستش را روی گونه‌هایم می‌گذارد. روی صورتم خم می‌شود و پیشانی‌ام را مُهر می‌کند. طولانی اما سرشار از آرامش و من پر از شرم و خجالت زده، سرم را پایین می‌اندازم و دو قطره اشکی که ندای قلبم می‌شود، از چشمانم بیرون می‌ریزند.
- پای همه حرف‌ها و قول‌هام هستم این مدتی که برای شناخت، نامزد می‌مونیم، فرصت خوبیه برای من که خودم رو بهت ثابت کنم و تو که از من مطمئن بشی؛ با هم همه چی رو درست می‌کنیم باشه؟

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
●فصل بیستم
از پله های دادگاه که پایین می‌آیم، گوشی‌ام را از داخل کیف بیرون می‌آورم. طبق معمول با این‌که خبر دارد امروز دو دادگاه پشت سر هم داشته‌ام، اما بیشتر از ده بار تماس گرفته است. پیام‌ها را نخوانده رد می‌کنم چرا که محتوای همه‌شان را از حفظ می‌دانم. پشت فرمان می‌نشینم و کیفم را روی صندلی کناری می‌گذارم و روی اسم او در صفحه گوشی‌ام، ضربه می‌زنم. گویی گوشی در دستش بوده است که با همان اولین بوق، تماس را پاسخ می‌دهد.
- کجایی تو عزیز من؟ دلم هزار راه رفت! نگفتم بهت این‌قدر من رو بی‌خبر از خودت نذار؟ اگه تا ده دقیقه دیگه زنگ نزده بودی، می‌اومدم دادگاه.
همیشه همین‌طور است؛ بی‌صبر، عجول و نگران.
- خب قربونت برم من، بهت گفتم که دو تا دادگاه پشتِ سرِ هم دارم! تازه الان اومدم بیرون نمی‌تونم وسط دادگاه که جواب تلفن بدم، بعد دو سال هنوز عادت نکردی؟
- من وقتی ازت خبر ندارم، دیوونه میشم مگه نمی‌دونی؟ وسط دوتا دادگاهت یه پیام بهم می‌دادی تا خیالم راحت بشه آخه این هم شغله تو داری؟
- اصلاً وقت حتی یه پیام زدن رو هم نداشتم، دادگاه اولم یکم طول کشید... آخ امیرسام توروخدا غرغرهات رو بذار برای بعد، خودم همه‌شون رو به جون دل می‌شنوم؛ الان هم خسته‌ام، هم از گرما هلاکم اگه تا نیم ساعت دیگه نرسم خونه همین‌جا ولو... .
- باشه برو بعد بهت زنگ می‌زنم اگه حالت زیاد خوب نیست از همون سوپری سر خیابون دادگاه یه چی بگیر تا خونه ضعف نکنی اصلاً یه تاکسی بگیر برو نمی‌خواد رانندگی کنی ماشینت رو قفل کن، بعد از ظهر می‌ریم میاریمش، جوجه قناری من.
از جعبه بیرون می‌کشم و پیشانی خیسم را پاک و در آینه خود را نگاه می‌کنم.
- نه، می‌تونم برم حالم خوبه؛ تو مگه دانشگاه نیستی؟ این چه مدل حرف زدنه آخه؟ نمی‌گی یکی از دانشجوهات بشنوه، برات دست بگیره؟ چو بندازه دکتر شاهمیر زن ذلیله چيکار می‌کنی، ها؟!
صدای خنده‌اش، لبخند را بر لب‌های خشکم می‌نشاند.
- آخ که دلم ضعف میره واسه این دلبریات وروجک نیم وجبی خوشگل من، برو دیگه وگرنه همه جبروتم رو به باد میدی! می‌بوسمت خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
خداحافظی که می‌کنم، تماس را قطع و ماشین را روشن می‌کنم. این موقع روز ترافیک نسبتاً سبک است و چهل دقیقه بعد به خانه می‌رسم. خانه‌ای که در یک ساختمان پنج طبقه واقع شده است که هر طبقه تنها یک واحد دارد؛ ساختمانی دنج با همسایگانی آرام. این‌ خانه را امیرسام پس از برگشت به ایران خرید و پس از ازدواجمان نیمی از آن را به عنوان مهریه به نام من زد. هر چند من راضی به این کارش نبودم، اما او کار خود را کرد. خانه‌ای با چیدمان ساده اما گرم و دوست‌داشتنی و سرشار از حس زندگی با ترکیبی از رنگ‌های طوسی، آبی، خاکستری و آجری.
کوفته‌ای که شب قبل برای نهار امروز درست کرده‌ام را از یخچال بیرون می‌آورم. چای‌ساز را هم روشن می‌کنم و به اتاق می‌روم و با همان لباس‌های بیرون وارد حمام می‌شوم. بی‌شک یک دوش کوتاه، می‌تواند خستگی و گرمای بی‌سابقه‌ای که این روزها در تنم جریان یافته را کم کند.
بیرون که می‌آیم حوله تن‌پوش به تن، به آشپزخانه می‌روم. چای دم می‌کنم و قابلمه کوچک کوفته را روی شعله اجاق گاز می‌گذارم تا پیش از رسیدن امیرسام گرم شود. هنوز احساس گرما و خستگی بیش از حد بر من غلبه دارد.
این روزها‌، این‌طور گذشته است. خستگی مداوم، احساس گرمای بیش از حد و احساس گرسنگی و تشنگی که قطعاً همه‌شان برای فردی چون من که سرمایی هستم و گرسنگی و تشنگی چندان تأثیری رویم ندارند، اتفاق عجیبی است. باید به ذهنم بسپارم در اولین فرصت آزمایش بدهم. این همه علائم، نمی‌تواند بی‌دلیل باشد.
به اتاق برمی‌گردم تا لباس بپوشم. دستم برای پوشیدن بلوز و شلوار زرد رنگ مورد علاقه امیرسام، جلو می‌رود اما میانه راه دلم پیراهن آبی رنگ نخی را طلب می‌کند که به‌شدت خنک و سبک است. موهایی که دیگر تا روی بازوهایم بلند شده‌اند را روی سرم گوجه می‌کنم و عطر دوست داشتنی‌ام را بر‌می‌دارم اما چیزی در درونم، ادکلن خوش‌بو و خنک امیرسام را طلب می‌کند و من ناخودآگاه دست به‌سمتش می‌برم و دو پاف روی گردنم می‌زنم.
عطرش ملایم، خنک و بسیار خوشایند است. نمی‌دانم چرا تا این حد بویش را دوست دارم شاید به‌خاطر نت‌های نارنج و اسطوخودوسش باشد. صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد صدای امیرسام به گوش می‌رسد.
- دلبرک! عسل بانو، عسل چشم کجایی؟ آقاتون اومده.
همیشه همین‌طور است هنوز پایش را به خانه نگذاشته اول مرا صدا می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند:
- عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم / من رو یاد خودم بنداز دوباره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,063
مدال‌ها
7
- بذار از ابر سنگین نگاهم / باز هم بارون دلتنگی بباره
از اتاق که خارج می‌شوم، می‌بینمش که جلوی درب، منتظر ایستاده است. می‌دانم تا وقتی جلو نروم یک قدم هم بر‌نمی‌دارد.
- سلام خسته نباشی عزیزم.
دست‌هایش را باز می‌کند و من تا آغوشش به نرمی ابرها، حرکت می‌کنم. دست‌هایش را دورم حلقه می‌کند و لب روی پیشانی‌ام می‌چسباند. بوسه‌اش آرامش تزریق می‌کند و چشمانم برای ورود این همه آرامش به جسم و روحم، بسته می‌شوند. هنوز هم پس از دو سال بوسه‌هایش لبریز از حس آرامش است و من معتادوار، وابسته این بوسه‌های حیات بخشش هستم.
- چطوری خوشگل من؟ دادگاه‌ها خوب بود؟
- خوب بود، تو دادگاه اول که موکلم به حقش رسید و دادگاه حکم رو به نفع ما صادر کرد.
- آفرین به خانوم وکیل خوشگل خودم، دیگه؟
دلبرانه دستی روی موهایم می‌کشم و کمی خود را در آغوشش جابه‌جا می‌کنم.
- دومی هم، تا این‌جا خوب پیش رفته، نظر دکتر فرهمند هم اینه که با مدارکی که تونستم هفته پیش جور کنم، بردمون صددرصده.
سرش را در گودی گردنم می‌برد و بوسه‌ای نرم می‌نشاند.
- هوم، خانوم وکیل من، کارش حرف نداره؛ فقط... باز ادکلن من رو زدی که خانوم‌ خانوم‌ها مگه خودت ادکلن نداری؟
چشم‌هایم را تابی می‌دهم و پشت چشمی نازک می‌کنم.
- تا جایی که می‌دونم، خساست جزو اخلاق‌هات نبوده ولی تازگی‌ها خیلی خسیس شدی.
لبخند می‌زند و با انگشت اشاره، ضربه‌ای روی بینی‌ام می‌زند.
- الان هم نیستم دلبرک ولی من تو رو با بوی خودت دوست دارم ولی الان بوی من رو میدی.
چشمانم را گرد و لب‌هایم را آویزان می‌کنم.
- یعنی من رو با بوی خودت دوست نداری؟
خم می‌شود و چشمان قهوه‌ای‌اش را به چشمانم می‌دوزد.
- فکر می‌کنی می‌تونم دوستت نداشته باشم؟ من محکومم به دوست داشتنت! این حکمیه که قاضی سرنوشت واسم بریده و من عشق می‌کنم با این حکم.
- هوم... دفاعتون قابل قبول بود جناب شاهمیر؛ عاشق حکم قاضی‌تون شدم کاش همه حکم‌ها این‌طوری بودن، نه؟
و به‌سرعت بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌زنم و در برابر چشمان چراغانی شده‌اش، خود را از آغوشش بیرون می‌کشم و به‌سمت آشپزخانه می‌روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین