Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,063
- مدالها
- 7
- چه عجب! والله دیگه از گرسنگی داشتیم اعصاب همدیگه رو گاز میزدیم.
و نگاهی چپچپ، حواله عمویش میکند و او لبخندی تحویل امیرعلی میدهد.
- مشخصه چون سلامت رو هم خوردی.
امیرعلی ابرویش را بالا میداد و قدمی جلو میآید.
- قرارمون این نبود عمو هنوز حرفهای اصلی مونده، ما به همین راحتی دختر به کسی نمیدیم! مخصوصاً که از شاهمیرها باشه.
و دستم را میگیرد و مرا بهسمت خود میکشد. این برادرزاده را خدا از روی همین عمو کپی کرده است. امیرعلی، یک امیرسام دیگر است با همان اعتماد به نفس و همان شوخیها و حالا جدی و اخم کرده به عمویش خیره شده است. انگار با چشمهایش دارد خط و نشان میکشد.
- امیرعلی، تو میدونستی؟
- آره عزیزم، میدونستم؛ فکر میکنی میذارم یه پشه نر از کنارت رد بشه که آدمش بتونه؟ بیا بریم تو، همه منتظرن.
دو به شک به امیرسامی که حتی اخم و تخم و بداخلاقی امیرعلی هم، لبخند را از لبش دور نکرده، نگاه میکنم و او تنها لحظهای کوتاه، چشمانش را به نشان اطمینان روی هم میفشارد.
نفسی عمیق میکشم و همراه امیرعلی وارد میشوم. صدای پاهای امیرسام هم از پشت سرمان به گوش میرسد. وارد پذیرایی که میشویم، چیزی که درست روبهرویم میبینم تعجب و حیرت را دخیل چشمانم میکند.
اشکان، امین، بهراد و بهداد روبهرویمان صف کشیدهاند. صفی که بیشتر به صخرهای محکم و بلند شباهت دارد. جلویشان کارن، روژان و رادان ایستادهاند و سوین در آغوش اشکان است که با دیدن من شروع به دست و پا زدن و درآوردن صداهای نامفهوم میکند اما بقیه اخم کرده سرجایشان ایستادهاند و تنها صدای جیغهای سوین است که سکوت را بر هم زده است. آرام سر در گوش امیرعلی میبرم.
- چهخبره امیرعلی؟ اینها چرا اینجوری صف کشیدن؟!
- نترس قربونت برم برای تو نیست بیا برو بشین پیش بقیه، ما هم الان میایم.
صدای امیرسام را از پشت سر میشنوم.
- ستاد استقبال تشکیل دادین؟ خوبه... خوشم اومد! آدم باید به عموش احترام بذاره.
برمیگردم و نگاهش میکنم. دست در جیبهای شلوارش کرده است و با لبخندی بزرگ تفریحگرانه نگاهشان میکند. بهسمت اشکان میروم و پس از بوسیدن او، سوین را از آغوشش میگیرم. بعد بهسمت بچهها میروم. روی پاهایم مینشینم و هر سهشان را میبوسم.
و نگاهی چپچپ، حواله عمویش میکند و او لبخندی تحویل امیرعلی میدهد.
- مشخصه چون سلامت رو هم خوردی.
امیرعلی ابرویش را بالا میداد و قدمی جلو میآید.
- قرارمون این نبود عمو هنوز حرفهای اصلی مونده، ما به همین راحتی دختر به کسی نمیدیم! مخصوصاً که از شاهمیرها باشه.
و دستم را میگیرد و مرا بهسمت خود میکشد. این برادرزاده را خدا از روی همین عمو کپی کرده است. امیرعلی، یک امیرسام دیگر است با همان اعتماد به نفس و همان شوخیها و حالا جدی و اخم کرده به عمویش خیره شده است. انگار با چشمهایش دارد خط و نشان میکشد.
- امیرعلی، تو میدونستی؟
- آره عزیزم، میدونستم؛ فکر میکنی میذارم یه پشه نر از کنارت رد بشه که آدمش بتونه؟ بیا بریم تو، همه منتظرن.
دو به شک به امیرسامی که حتی اخم و تخم و بداخلاقی امیرعلی هم، لبخند را از لبش دور نکرده، نگاه میکنم و او تنها لحظهای کوتاه، چشمانش را به نشان اطمینان روی هم میفشارد.
نفسی عمیق میکشم و همراه امیرعلی وارد میشوم. صدای پاهای امیرسام هم از پشت سرمان به گوش میرسد. وارد پذیرایی که میشویم، چیزی که درست روبهرویم میبینم تعجب و حیرت را دخیل چشمانم میکند.
اشکان، امین، بهراد و بهداد روبهرویمان صف کشیدهاند. صفی که بیشتر به صخرهای محکم و بلند شباهت دارد. جلویشان کارن، روژان و رادان ایستادهاند و سوین در آغوش اشکان است که با دیدن من شروع به دست و پا زدن و درآوردن صداهای نامفهوم میکند اما بقیه اخم کرده سرجایشان ایستادهاند و تنها صدای جیغهای سوین است که سکوت را بر هم زده است. آرام سر در گوش امیرعلی میبرم.
- چهخبره امیرعلی؟ اینها چرا اینجوری صف کشیدن؟!
- نترس قربونت برم برای تو نیست بیا برو بشین پیش بقیه، ما هم الان میایم.
صدای امیرسام را از پشت سر میشنوم.
- ستاد استقبال تشکیل دادین؟ خوبه... خوشم اومد! آدم باید به عموش احترام بذاره.
برمیگردم و نگاهش میکنم. دست در جیبهای شلوارش کرده است و با لبخندی بزرگ تفریحگرانه نگاهشان میکند. بهسمت اشکان میروم و پس از بوسیدن او، سوین را از آغوشش میگیرم. بعد بهسمت بچهها میروم. روی پاهایم مینشینم و هر سهشان را میبوسم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: