جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,873 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
ابروهایم را بالا می‌اندازم و به چشمان مشتاقش نگاه می‌کنم.
- باید فکر کنم؛ هر چند چون قصد ازدواج ندارم شما زیاد امیدوار نباش.
صدای بلند خنده‌ ناگهانی‌اش مرا از جا می‌پراند. چانه‌ام را رها و گونه‌ام را آرام بین انگشتانش می‌گیرد.
- می‌دونی تو این یه سال مطمئن شدم تو رو داشته باشم، پیر نمی‌شم؛ هر چند تو این یه سال به قول سرمه فقط تخریب شخصیتیم کردی ولی نمی‌دونی چقدر بهم می‌چسبید... به هر حال من ازت خواستگاری کردم ولی تو فقط جواب بله میدی هیچ راه دومی وجود نداره قناری خانوم؛ در ضمن یه چیزی ته دلم‌ مونده که باید بهت بگم.
نگاهم را که سؤالی می‌بیند، چشمان پر شیطنتش را به من می‌دوزد.
- این‌که این لباس‌های گوگولی خیلی بهت میاد خاله ریزه، از اون موقع که از اتاق اومدی بیرون دلم می‌خواست محکم بغلت کنم و بچلونمت.
دروغ چرا اصرارش کمی قلب خالی‌ام را می‌لرزاند اما ازدواج با او... او هم برادر همان مرد شیادی‌ست که مرا از آن هیوا به چنین هیوای شکننده‌ای تبدیل کرد. همان هیوایی که مرگ مادر و رفتن پدر هم او را ناامید و تباه نکرد اما امیر به‌تنهایی همه چیز را از من گرفت. اخمی می‌کنم.
- نمی‌تونم.
- چرا؟
- امیرحسام، خاتون و حاج بابا.
- الان باهاشون جمله بسازم؟
این خونسردی ناتمامش، کلافه‌ام می‌کند و صدایم را بالا می‌برد.
- آره یه جمله درست و حسابی، مثلاً هیوا یه ازدواج مصلحتی و در حقیقت زوری و به اقتضای شرایط و صلاح‌دید حاج بابا و به صورت کاملاً صوری با برادر دوقلوی شما، امیرحسام شاهمیر داشته که توی اون ازدواج مسخره همه چیش رو باخته! حتی بچه‌اش رو و مهم‌تر از اون توانایی بچه‌دار شدنش رو و جالب این‌جاست که خاتون چشم دیدنش رو نداره... فکر می‌کنم همین کافی باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
و دوباره سعی در بیرون آوردن دستم از میان انگشتان محکم او می‌کنم. انگار این‌بار حرف‌هایم او را در فکر فرو برده‌‌ است و او راحت دستش را باز می‌کند و من بر‌می‌خیزم و نفسی به‌راحتی می‌کشم و به‌سمت اتاقم پا تند می‌کنم اما نرسیده به در خود را به من می‌رساند و راهم را به اتاق سد می‌کند.
برای دیدنش، سر بلند می‌کنم و نگاه جدی‌ام را به چشمان او می‌دوزم. آن‌چه در چشمانش می‌بینم اخم را میان ابروهایم می‌دواند. انگار از این وضعیت لذت می‌برد؛ چشمان پر از شیطنتش می‌خندند و لب‌هایش نیز. دستی به دهانش می‌کشد تا لبخندش را مخفی کند و خنده‌ بالا آمده‌اش را قورت دهد.
- این‌هایی که گفتی، هیچ‌ کدوم برای من دلیل کافی به حساب نمیاد؛ امیرحسام برادر دوقلوی منه ولی بزدل‌ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم، به‌خاطر کاری هم که با تو کرد یک کتک حسابی از من خورده.
بعد بینی‌اش را چین می‌دهد و دست‌هایش را با حرص مشت می‌کند.
- هر چند که دلم زیاد خنک نشد! خاتون و حاج بابا هم احترامشون واجبه اما من همیشه راهم رو خودم انتخاب کردم، از این به بعد هم همین کار رو می‌کنم اون‌ها هم این رو پذیرفتن که بعد شونزده سال دوباره من رو تو خونه‌شون راه دادن بعدش هم اونی‌ که باید به این چیزها فکر کنه منم نه تو؛ من‌ هم هیچ مشکلی با این چیزهایی که گفتی ندارم، قناری خانوم!
کلافه نگاهش می‌کنم و دست‌هایم را مشت می‌کنم.
- این همه اصرارت رو نمی‌فهمم، ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم من بچه‌دار نمی‌شم.
بعد دو دستم را جلوی رویش می‌گیرم و با حرص پشت دستم می‌کوبم.
-اصلاً می‌دونی چیه؟ پشت دستم رو داغ کردم که اسم شاهمیر یک‌بار دیگه رو اسمم بیاد؛ می‌خوام درسم رو بخونم و به کارم برسم همکاری با دکتر فرهمند رو دوست دارم، می‌خوام... .
- صبر کن! این دکتر فرهمند همونی نیست که چندبار تو رو رسونده؟
حرف‌هایم را فراموش می‌کنم و جرقه‌ای در مغزم روشن می‌شود.
- هوم، احتمالاً خودشه.
ابروهایش را درهم می‌کند و کمی روی صورتم خم می‌شود.
- هوم، چرا اون وقت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- یعنی چی چرا؟! خب... با هم همکاریم من دستیارشم، ماشینم چندباری خراب شده، من رو رسونده من هم چندبار که ماشینش خراب شده بود رسوندمش.
اخم‌هایش بیشتر در هم می‌رود و من لبخندی کوچک روی لبم می‌آید.
- که این‌طور؛ تو صف خواستگارهایی که اسم بردی نبود؟
تنها ابروهایم را بالا می‌اندازم بی‌ آن‌که توضیحی بدهم. این‌که موضوعی برای اذیت او پیش آمده مرا سرحال آورده است.
سرش را پایین‌تر می‌آورد.
- خب؟
- خب که چی؟!
سرم را می‌چرخانم اما گویی این کارم او را عصبانی می‌کند و این عصبانیتش، می‌تواند جواب خوبی برای خونسردی اعصاب خُردکنش باشد.
- هیوا! راستش رو بگو با این یارو حرف زدی؟ برای چی این‌قدر دور و برت می‌چرخه؟ خواستگارته؟
نگاه خونسردم را دوباره به چشمان خشمگینش می‌دوزم.
- چرا باید به شما جواب بدم؟
سر بالا می‌گیرد و دستانش را به کمر می‌زند و چشمانش را کلافه روی هم می‌فشارد.
- هیوا با اعصاب من بازی نکن، یک ساعته دارم از علاقه خودم حرف می‌زنم تازه میگی برای چی سؤال می‌کنم؟
صدایش از شدت عصبانیت بالا رفته است.
- به هر حال اون هر کی که باشه من با شما ازدواج نمی‌کنم حالا هم بهتره... .
انگشتش را میان پیشانی‌ام می‌زند و من قدمی عقب می‌روم. از خدا که پنهان نیست این وضعیت حالم را حسابی خوب کرده است.
- رو اعصاب من ندو نیم وجبی، فکر کردی می‌ذارم یکی دیگه بیاد یک‌بار دیگه زندگیم رو برداره و ببره، من هم بشینم تماشاش کنم؟ همین فردا تکلیفم رو باهاش روشن می‌کنم همون کاری که با جهان‌بخش و... .
انگار قلبم ضربان ندارد. چشمانم از حیرت باز می‌شوند و ابروهایم بالا می‌پرند. حالا می‌فهمم چرا مدتی‌ست که از هیچ‌ کدامشان خبری نیست.
- بهداد هم... .
لبخندی گوشه لبش می‌نشیند و دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوار طوسی‌اش می‌کند.
- بله، بهداد هم! یک کاری کردم بشینه پای زندگیش انگار خوب هم جواب داد؛ این‌قدر خوب نشست سر زندگیش که شکم زندگیش زد بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
و بلند زیر خنده می‌زند.
- آخ چشم‌هاش رو نگاه! به نفعته اون‌جوری نگاهم نکنی که... .
هینی که می‌کشم و قدمی دیگر عقب می‌روم و او به قهقهه‌ای بلندتر مبتلا می‌شود.
خود را کمی دیگر عقب می‌کشم سعی می‌کنم از کنارش عبور کنم و خود را به اتاق برسانم اما او دوباره جلوی رویم را سد می‌کند.
- کجا به‌سلامتی فسقلی؟ هنوز جواب من رو ندادی.
- من فسقلی نیستم در ضمن جواب شما رو هم دادم، چندبار هم گفتم که نمی‌خوام ازدواج کنم.
- چرا؟
- به همون دلایلی که گفتم.
- اون دلایل رو که گفتم قابل قبول نبودن، اگه دلیل دیگه‌ای داری بگو.
کلافه پوفی می‌کشم و با دست موهای کوتاهم را به‌هم می‌ریزم.
- مهم‌ترین دلیلش اینه که نمی‌تونم بچه‌دار بشم.
- این رو که خودم هم می‌دونم من مشکلی با بچه‌دار نشدنت ندارم حاضرم این رو محضری بنویسم و تعهد بدم؛ هر جور بخوای قول میدم اصلاً داداش اردلان و ارسلان و پسرها رو هم می‌بریم محضر شاهد باشن خوبه؟
بعد سرش را خم می‌کند و با جدیت در صورتم می‌غرد.
- من تو رو همین‌جوری که هستی می‌خوام هیوا.
بغض دوباره تا چشمانم بالا می‌آید و اشک‌هایم دوباره روی پهنه گونه‌ام راه می‌گیرند. چگونه او را با این همه عشق و علاقه از سر خود باز کنم و از آن بدتر جواب قلب زبان نفهمم را که خوش و خرم مدام قند در خودش آب می‌کند را چه بدهم؟!
- نمی‌شه، نمی‌شه! چرا نمی‌فهمی چی میگم؟
بازوهایم را با دو دست می‌گیرد و قدمی جلو می‌گذارد. مرا به سی*ن*ه‌اش سنجاق می‌کند. سر خم می‌کند تا صورتش به صورت من نزدیک‌تر شود.
- چرا؟ واقعاً چرا هیوا؟ من هر قولی که بخوای بهت میدم همشون رو هم محضری می‌کنم، هر وقت هم خودت بخوای می‌ریم بهزیستی دنبال بچه نخواستی هم نمی‌ریم؛ لامصب این‌قدر من رو اذیت نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
هق‌هقم بلند می‌شود. نمی‌دانم چرا مرا درک نمی‌کند؟! چرا نمی‌فهمد من همان مارگزیده‌ای هستم که از هر ریسمان سیاه و سفیدی وحشت دارم. تمام این یک‌ سال، علاقه‌اش را حس می‌کردم و هر بار به خود می‌گفتم اشتباه می‌کنم. اما تپش‌های این قلب زبان نفهم را چه کنم؟ حالا در گردابی فرو رفته‌ام که گویی بیرون آمدن از آن امکان‌پذیر نیست.
- نمی‌خوام ازدواج کنم... چرا من رو... نمی‌فهمی...؟ نمی‌خوام... یه‌بار دیگه... اون اتفاق‌ها برام... بیفته، یه شکست دیگه... من رو نابود... می‌کنه، اگه چند سالِ دیگه... برگردم عقب و... ببینم... اشتباه کردم... می‌میرم، من... من... این دفعه... تحملش رو... .
مرا محکم در آغوش می‌کشد و سرم را روی سی*ن*ه‌اش می‌فشارد و دستانش را حصار شانه‌هایم می‌کند.
‌- عزیز دلم این چه فکریه می‌کنی؟! مگه هر کَس یه‌بار شکست خورد، باید عقب بکشه؟! این حرف رو هر کی میزد، شاید می‌تونستم قبول کنم اما نه تویی که یه تنه تا این‌جا اومدی این همه سختی رو تحمل کردی، شاید خیلی جاها به بن‌بست خوردی یا خسته شدی یا حتی پشیمون ولی ادامه دادی، من نمی‌تونم بگم خوبم هر آدمی خصوصیات خوب و بد رو کنار هم داره اما... دوستت دارم؛ خیلی زیاد و با همه قلبم.
سرم را بالا می‌گیرم و دست‌هایم را روی سی*ن*ه‌اش سپر می‌کنم تا از خود دورش کنم. اما توان من ریز جثه کجا و او کجا؟
- نه... نه... امکانش نیست اگه چند سال دیگه دلت بچه خواست چی؟ حتی با تعهد محضری و شاهدی که گفتی، تو هم انسانی! اگه خسته شدی چی؟ اگه فهمیدی من اون کسی که می‌خواستی نیستم چی؟ اگه... .
نمی‌دانم چه می‌شود. صدایم در گلو می‌ماند. چیزی مانند جریان الکتریسته، از پیشانیم، به‌سوی تمامی رشته‌های عصبی بدنم، راه می‌گیرد. دستی را پشت سرم، در میان موهای کوتاهم حصار کرده است تا سرم را عقب نکشم. این قلبی که نمی‌داند بنوازد یا نه امروز بازی‌اش گرفته و حال خود را نمی‌فهمد. لب‌هایش را که از پیشانیم جدا می‌کند، شوکه و متعجب عقب می‌روم و با هر قدم، بلندتر و عمیق‌تر از قبل نفس می‌گیرم. به دیوار که می‌رسم، پاهای ناتوانم، خم می‌شوند و چشم می‌بندم و همچون آوار فرو می‌ریزم. اما آواری که به زمین نمی‌رسد. دستی مرا بالا می‌کشد و محکم و پر توان نگه‌ام می‌دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- هیوا جان! خوبی؟... هیوا، عزیز دلم... من رو نگاه کن.
پیشانی‌ام می‌سوزد؛ انگار که شعله آتشی میان ابروهایم روشن کرده که خاموش نمی‌شود و کم‌کم در همه تنم پخش می‌شود و تنم را هم به آتش می‌کشاند. چیزی در چشمانم می‌جوشد. چشم باز می‌کنم و از پشت ابرها، چشمانی را می‌بینم که حالا، برایم غریبه‌ترین آشنا هستند و بعد، چشمانم می‌بارند. مشت‌هایم را بی‌جان به سی*ن*ه‌اش می‌کوبم.
- حق نداری... حق نداری... این‌طور با احساس من... با... بازی... .
- هیش! آروم باش، نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط می‌خواستم آروم بشی، نمی‌دونم تو سر کوچولوت چی می‌گذره که این فکرهای بیخود رو می‌کنی فکر کردی من کیم که بخوام باهات همچین کاری... .
با مشت ضربه‌ای به سی*ن*ه‌اش می‌کوبم.
- تو... امیرسام شاهمیری! برادر همون نامردی که... .
اما فریادش ساکتم می‌کند.
- بس کن عزیز من! تا کی می‌خوای خودت رو با این حرف‌ها داغون کنی؟! من که برادرم رو انتخاب نکردم، دوقلوییم درست ولی اگه همین یه ذره شباهت ظاهری رو بی‌خیال بشی، می‌بینی از نظر اخلاقی چقدر با هم فرق داریم، اون شرقه من غرب! با من و خودت این کار رو نکن هیوا به خودمون یه فرصت بده، بذار هم‌دیگه رو خوب بشناسیم؛ تو این یه سال این‌قدر که در برابر من سد دفاعی بستی، یك‌بار هم توجه نکردی من چجوری‌ام، این همه تلاش کردم خودم رو بهت ثابت کنم اما تو هی پسم زدی اگه می‌دونستم به‌خاطر چی اون جوری باهام رفتار می‌کردی زودتر از این‌ها بهت می‌گفتم؛ هیوا جان! عزیز دلم! من امیرحسام نیستم، من امیرسامم قربونت برم.
نفسی می‌گیرد و سر بر پیشانی‌ام می‌گذارد.
- این‌جوری نکن با خودت باز دوباره حالت بد میشه، حرف‌ چشم‌هات با اون چیزی که میگی فرق داره این چیزیه که تو رو ترسونده، تو هم اون گوشه موشه‌های قلبت یه جایی هر چند کوچولو واسه من باز کردی، مگه نه؟ من حسش می‌کنم چشم‌هات هیچ‌ وقت دروغ نمی‌گن هیوا با خودت نجنگ قربونت برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
سرش را برمی‌دارد و دوباره بوسه‌ای طولانی بر پیشانی‌ام می‌زند. او هم حرف قلب زبان نفهم مرا فهمیده است. چشمانم چه راحت آدم‌فروشی می‌کنند! نمی‌دانم در ورای این بوسه چه نهفته است، که این دفعه ذهن و قلب پر تلاطمم را آرام می‌کند. بوسه‌ای از جنس آرامش که همچون جریان برقی آرام به قلبم می‌رسد و آن را تحریک به تپش‌های محکم‌تر می‌کند.
سرش را که عقب می‌کشد، نفس‌هایم آرام و عمیق‌اند و در صورتم حرارت موج می‌زند. چشم‌هایم را بسته نگه داشته‌ام تا این آرامش از چشمانم به بیرون، نگریزند. این همه آرامش را چگونه در روح و جسمم تزریق کرده است؟
- قبوله؟
چشم باز می‌کنم و دنیای قهوه‌ای سراسر آرامشی، روبه‌روی چشمانم می‌بینم. می‌توانم به صاحب این چشمان زلال و آرام، اعتماد نکنم؟
- نمی‌خوای چیزی بگی؟ داره دیرمون میشه همه منتظرمونن، گوشی من تو این نیم ساعت صدبار زنگ خورده جوجه قناری فسقلیِ من.
حرف زدن را نمی‌خواهم. می‌خواهم این آرامش تزریق شده را همین‌طور که هست، با تمام وجود، حس کنم. نمی‌دانم چرا و چطور اما تنها سری به نشانه تأیید تکان می‌دهم و او لبخندی می‌زند که کم‌کم وسیع و وسیع‌تر می‌شود و تبدیل به خنده‌ای بلند می‌گردد. خنده‌ای سرشار از خوشحالی و شوق.
خنده‌اش از همان جنسی‌ست که روی لب‌های قهرمانان میادین ورزشی، پس از پیروزی، می‌توان دید. خنده‌های بلند و شادش، لبخندی سرشار از شرم بر لبانم می‌نشاند. سرم را که پایین می‌اندازم، دوباره مرا به آغوش می‌کشد و پیشانی‌ام را مهر می‌کند و مرا که شوکه از جوابی که داده‌ام مانند مجسمه‌ای سنگی، مات و متحیر ایستاده‌ام، سفت به خود می‌چسباند.
- مثل خواب می‌مونه اصلاً باورم نمی‌شه که بعد این همه وقت... آخ.
بینی‌اش را در میان موهای‌کوتاهم فرو می‌کند و محکم نفس می‌کشد.
- من که باورم نمی‌شه ولی ای کاش خواب نباشه هیوا.
سرش را که بلند می‌کند، صفحه گوشی‌اش را نشانم می‌دهد. روی گوشی‌اش، بیشتر از بیست تماس از دست رفته و حدود سی پیام افتاده است. بی‌شک اوضاع گوشی من هم همین‌طور است.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
تونیک گشاد نیلی رنگ با گل‌دوزی‌های سنتی و شلوار بگ جین هم‌رنگ، انتخابم است. سهم موهای کوتاهم نیز، تنها بُرس کشیدن است و سهم صورتم هم رژ لب گوشتی مات و کمی ریمل می‌شود. آخرین نگاه را که در آینه می‌اندازم، صدای تقه‌ای بر در می‌آید.
- حاضر شدی جوجه قناری؟
درب را باز میکنم. مرا که می‌بیند، چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- این‌ها به درد امشب نمی‌خوره عوضشون کن عزیزم، از نظر من اون لباس باب اسفنجیت بیشتر بهت می‌اومد تا این کیسه گونی که تنت کردی.
اخمی بر پیشانی‌ام می‌نشیند.
- یه دورهمیه مثل همیشه من هم همیشه همین‌جوری لباس می‌پوشم.
- این دورهمی مثل همیشه نیست پس تو هم مثل همیشه نپوش! الان شرایط ما فرق کرده یادت که نرفته خاله سوسکه؟ بالاخره بله رو دادی، بدو دختر خوب، دیرمون میشه.
خاله ریزه، جوجه قناری و حالا خاله سوسکه؟ این یکی لقب جدید است. به لباس‌هایم نگاه می‌کنم و بعد با لجبازی دست‌هایم را به کمر می‌زنم.
- از نظر من که ایرادی ندارن.
کف دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و مرا از جلوی در کنار می‌زند و وارد اتاق می‌شود. متعجب به او نگاه می‌کنم که در کمد را باز و یکی‌یکی لباس‌ها را خارج و براندازشان می‌کند و دوباره سر جایشان قرار می‌دهد. زیر لب‌ هم مدام غر می‌زند و هر از گاهی سلیقه‌ داغانم را مورد لطف و عنایت قرار می‌دهد. وقتی کت و شلوار طوسی رنگم را می‌بیند، لبخندی بر لب می‌آورد و آن را روی تخت می‌گذارد.
- بیا عسل بانو، این رو بپوش فقط سریع که تا نیم ساعت دیگه باید اون‌جا باشیم.
و از اتاق خارج می‌شود و درب را هم می‌بندد و من را خیره به کت و شلوار روی تخت باقی می‌گذارد. کت و شلوار را می‌پوشم. این یکی سوغات ماه عسل امین و سرمه است که هیچ‌گاه نپوشیده‌ام. تنها کمی ادکلن می‌زنم و موهایم را به یک سمت حالت می‌دهم.
هنوز هم کمی گیج و دست‌پاچه‌ام. این شرایط پیش آمده، فکرم را مشغول کرده‌ است‌. بله‌ی ناگهانی و امیرسامی که حالا دیگر تنها امیرسام نیست، او قرار است شریک همه روزهای آینده‌ام شود، شریک لحظات خوب و بد، غم‌ها و شادی‌ها، بیماری و سلامت، سختی و آسانی. حال دلم اما... خوب است.
قلبم که تا دقایقی پیش گوشه سی*ن*ه‌ام کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود و عزای عشق تازه شکوفه زده‌اش را گرفته بود، حالا خوش‌ رقصی می‌کند؛ حتی با این دلهره‌ای که در جانم ریخته‌ است. حاضر و آماده که از اتاق خارج می‌شوم او را داخل آشپزخانه مشغول نوشیدن چای می‌بینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- بریم دیگه الان همه منتظرن خیلی دیر شد، گوشی من پر از پیام و تماسه! فقط به امیرعلی پیام دادم داریم میایم.
برمی‌گردد و طولانی نگاهم می‌کند.
- امیرسام!
لیوان چای را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و به‌سمتم می‌آید. به من که می‌رسد، نگاهش روی صورتم می‌چرخد و بعد نفسش را بیرون می‌فرستد. قدمی جلوتر می‌آید و من به حکم قد بلندش، سر بالا می‌گیرم. دستانش را بالا می‌آورد و دوسوی صورتم قرار می‌دهد. صدای آرام و زمزمه‌وارش در گوشم می‌نوازد... .
- اسمم رو قشنگ صدا می‌زنی، شاید باورت نشه اما وقت‌هایی که امیرعلی رو صدا می‌زدی، حسودیم می‌شد؛ اون هم این رو فهمیده بود که هر وقت من بودم حرصت رو درمی‌آورد تا هی اسمش رو صدا کنی! همش با خودم می‌گفتم حتماً اسم من رو هم به همین قشنگی صدا می‌زنه، امشب انگار آرزوهام یکی‌یکی دارن برآورده میشن یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی جلوی رومه که عاشقشم و امشب به من و عشق نُه ساله قلبم بله گفت! کاش لازم نبود امشب بریم خونه باغ همین‌جا روی تخت تو حیاط می‌نشستیم و تا صبح با هم حرف می‌زدیم.
آرزویش زیباست. به‌خصوص بعد از این همه بحث و جدل، تنها چیزی که نمی‌خواهم شلوغی و جمع است. اما باید برویم. پیشانی‌اش را آرام برمی‌دارد و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌نشاند و نفسی عمیق می‌کشد.
- خیلی خوشگل شدی عروسکم، بهتره بریم.
و به‌سرعت از خانه خارج می‌شود. شال فیروزه‌ای رنگی که هم‌رنگ بلوزم است، روی سرم می‌اندازم و گوشی‌ام را داخل کیفم می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم.

***
به خانه باغ که می‌رسیم، شک و دودلی و نگرانی، تمام وجودم را ذره‌ذره خورده و اضطرابی شدید گریبانم را گرفته است. عمو رحمان که درب را باز می‌کند، برایش دستی تکان می‌دهیم و او ماشین را داخل می‌برد. ماشین را کنار ماشین بهراد پارک می‌کند.
- امیرسام؟
برمی‌گردد و کمی خود را عقب می‌کشد و به درب تکیه می‌دهد.
- به‌نظرم برگردیم نه؟
حرف در دهانم می‌ماند و متعجب نگاهش می‌کنم.
- برگردیم؟ همه منتظرمونن امیرسام! تا حالا هم خیلی دیر کردیم ناراحت میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
ناگهان به جلو خم می‌شود و جایی نزدیک صورتم می‌ایستد. هینی که از دهانم خارج می‌شود، لبخندی عمیق روی لبش می‌آورد. میان ستاره باران چشمانش شیطنت پرسه می‌زند.
- دوتا امیرسام گفتی، تا آسمون رفتم! مطمئن باش سومی رو بگی قید نامزدی و فرصت و این‌ها رو می‌زنم و می‌برمت یه راست محضر عقدت می‌کنم.
چشمان گرد شده از تعجبم را می‌بندم و زبانم را به دندان می‌گیرم تا تنبیه شود این تکه ماهیچه‌ای که بی‌فکر می‌جنبد. درب را باز می‌کنم و به‌سرعت پیاده می‌شوم. از پشت سرم صدای خنده‌هایش را می‌شنوم. به‌سمت خانه عمو ارسلان که قدم برمی‌دارم، صدای بستن درب ماشین را می‌شنوم.
- صبر کن عزیزم، من هم بیام تنهایی کجا میری؟
به من که می‌رسد، می‌بینمش که کت به تن کرده است. وای از این هوش و حواس پرت و گیج! چرا دقت نکرده بودم؟ کت و شلوارش طوسی رنگ است. کلافه دستی به پیشانی‌ام می‌کشم.
- کت و شلوار من رو با مال خودت سِت کردی؟ نمی‌گی این‌جوری بریم داخل، چه فکری می‌کنن؟ الان چجوری... .
- چه عیبی داره؟ عزیز من اتفاقه دیگه، کلی کت و شلوار طوسی زنونه و مردونه تو دنیا هست هر کی بپوشه با بقیه سِت کرده؟ سخت نگیر عسل بانو بیا بریم.
بعد دستم را می‌گیرد و من مات و متحیر و بیشتر از آن وارفته را به دنبال خود می‌کشد.
- یه لحظه صبر کن آخه همه می‌دونن من تو مهمونی‌های خانوادگی اصلاً کت و شلوار نمی‌پوشم! الان که رفتیم، چی بگم آخه؟ امیرس... .
متوجه اشتباهم که می‌شوم، به‌سرعت کف دستم را روی دهانم می‌گذارم.
- چرا امیرسامت نصفه و نیمه موند؟
تنها نگاهش می‌کنم و او در لحظه بلند و قهقهه‌وار، شروع به خندیدن می‌کند.
- آخ هیوا! به‌خاطر همچین انتخابی، به خودم تبریک میگم دمت گرم امیرسام.
و دستم را رها می‌کند و حصار شانه‌ام می‌کند و مرا به خود می‌چسباند و به تلاش من برای جدا شدن هم توجهی نمی‌کند. روی سرم بوسه‌ای می‌زند و همان‌طور که میان زندان بازوهایش اسیر هستم، مرا به‌سمت خانه عمو ارسلان می‌برد. دست بالا می‌آورد تا تقه‌ای بر در بزند، اما ناگهان درب به روی‌مان باز می‌‌شود و امیرعلی در درگاهی در ظاهر می‌گردد. هول زده و مضطرب، سعی می‌کنم خود را از امیرسام جدا کنم، اما... بی‌فایده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین