Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,064
- مدالها
- 7
ابروهایم را بالا میاندازم و به چشمان مشتاقش نگاه میکنم.
- باید فکر کنم؛ هر چند چون قصد ازدواج ندارم شما زیاد امیدوار نباش.
صدای بلند خنده ناگهانیاش مرا از جا میپراند. چانهام را رها و گونهام را آرام بین انگشتانش میگیرد.
- میدونی تو این یه سال مطمئن شدم تو رو داشته باشم، پیر نمیشم؛ هر چند تو این یه سال به قول سرمه فقط تخریب شخصیتیم کردی ولی نمیدونی چقدر بهم میچسبید... به هر حال من ازت خواستگاری کردم ولی تو فقط جواب بله میدی هیچ راه دومی وجود نداره قناری خانوم؛ در ضمن یه چیزی ته دلم مونده که باید بهت بگم.
نگاهم را که سؤالی میبیند، چشمان پر شیطنتش را به من میدوزد.
- اینکه این لباسهای گوگولی خیلی بهت میاد خاله ریزه، از اون موقع که از اتاق اومدی بیرون دلم میخواست محکم بغلت کنم و بچلونمت.
دروغ چرا اصرارش کمی قلب خالیام را میلرزاند اما ازدواج با او... او هم برادر همان مرد شیادیست که مرا از آن هیوا به چنین هیوای شکنندهای تبدیل کرد. همان هیوایی که مرگ مادر و رفتن پدر هم او را ناامید و تباه نکرد اما امیر بهتنهایی همه چیز را از من گرفت. اخمی میکنم.
- نمیتونم.
- چرا؟
- امیرحسام، خاتون و حاج بابا.
- الان باهاشون جمله بسازم؟
این خونسردی ناتمامش، کلافهام میکند و صدایم را بالا میبرد.
- آره یه جمله درست و حسابی، مثلاً هیوا یه ازدواج مصلحتی و در حقیقت زوری و به اقتضای شرایط و صلاحدید حاج بابا و به صورت کاملاً صوری با برادر دوقلوی شما، امیرحسام شاهمیر داشته که توی اون ازدواج مسخره همه چیش رو باخته! حتی بچهاش رو و مهمتر از اون توانایی بچهدار شدنش رو و جالب اینجاست که خاتون چشم دیدنش رو نداره... فکر میکنم همین کافی باشه.
- باید فکر کنم؛ هر چند چون قصد ازدواج ندارم شما زیاد امیدوار نباش.
صدای بلند خنده ناگهانیاش مرا از جا میپراند. چانهام را رها و گونهام را آرام بین انگشتانش میگیرد.
- میدونی تو این یه سال مطمئن شدم تو رو داشته باشم، پیر نمیشم؛ هر چند تو این یه سال به قول سرمه فقط تخریب شخصیتیم کردی ولی نمیدونی چقدر بهم میچسبید... به هر حال من ازت خواستگاری کردم ولی تو فقط جواب بله میدی هیچ راه دومی وجود نداره قناری خانوم؛ در ضمن یه چیزی ته دلم مونده که باید بهت بگم.
نگاهم را که سؤالی میبیند، چشمان پر شیطنتش را به من میدوزد.
- اینکه این لباسهای گوگولی خیلی بهت میاد خاله ریزه، از اون موقع که از اتاق اومدی بیرون دلم میخواست محکم بغلت کنم و بچلونمت.
دروغ چرا اصرارش کمی قلب خالیام را میلرزاند اما ازدواج با او... او هم برادر همان مرد شیادیست که مرا از آن هیوا به چنین هیوای شکنندهای تبدیل کرد. همان هیوایی که مرگ مادر و رفتن پدر هم او را ناامید و تباه نکرد اما امیر بهتنهایی همه چیز را از من گرفت. اخمی میکنم.
- نمیتونم.
- چرا؟
- امیرحسام، خاتون و حاج بابا.
- الان باهاشون جمله بسازم؟
این خونسردی ناتمامش، کلافهام میکند و صدایم را بالا میبرد.
- آره یه جمله درست و حسابی، مثلاً هیوا یه ازدواج مصلحتی و در حقیقت زوری و به اقتضای شرایط و صلاحدید حاج بابا و به صورت کاملاً صوری با برادر دوقلوی شما، امیرحسام شاهمیر داشته که توی اون ازدواج مسخره همه چیش رو باخته! حتی بچهاش رو و مهمتر از اون توانایی بچهدار شدنش رو و جالب اینجاست که خاتون چشم دیدنش رو نداره... فکر میکنم همین کافی باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: