جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,877 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- نداشتیم چون تو نخواستی حالا من می‌خوام و تا وقتی حرف نزنی نمی‌رم پس به نفعته که زودتر حرف بزنی تا از دست من خلاص شی! شده ده روز هم همین‌جا می‌مونم و نمی‌ذارم از جات تکون بخوری.
لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و با نیش‌خندی مملو از بدجنسی و شیطنت نگاهم می‌کند. نفسم را محکم فوت می‌کنم و دو دستم را به سمت موهایم می‌برم تا از صورتم کنارشان بزنم. اما دستی مانع می‌شود.
- دستات کثیفه نزن تو صورتت.
و خودش دست به کار می‌شود و با نوک انگشتانش، آرام موهایم را کنار می‌زند. جریانی همچون جریان الکتریسیته از صورتم به تمام بدنم می‌دود. قلبم بلند و پر‌ توان می‌کوبد آن‌قدر که صدایش را می‌شنوم.
شوکه کمی سرم را عقب می‌کشم و او هم دست در هوا مانده‌اش را. خیره و بی‌پلک زدن نگاهم می‌کند و من سعی می‌کنم چشمانم به آن قهوه‌ای‌های براق برخورد نکنند و حال و روزم را نفهمد. به خودش می‌آید و از نو شروع می‌کند.
- خب! نمی‌خوای شروع کنی؟
- گفتم که چیزی واسه گفتن نیست همه چی تموم شده.
سری تکان می‌دهد.
- هوم! پس واسه چیزی که تموم شده این‌جوری داری خودت رو داغون می‌کنی؟! کاملاً منطقیه و قابل باور فقط من اون درازگوشی که تو مغز کوچولوی تو نقش بسته نیستم خاله ریزه حالا تصمیم با خودته یا حرف می‌زنی یا به حرفت بیارم.
چشمانم را می‌بندم. این همه تلاش برای فهمیدن مشکلم، از اویی که هیچ‌گاه روی خوش نشانش ندادم، عجیب نیست؟ چیزی این وسط از قوه ادراکم دور مانده است. حس ششم همیشه در صحنه‌ام کجاست تا بفهمد پشت این نگاه براق و این همه نگرانی، چیست؟ اما این‌ها همه زاییده قوه انکاری‌ست که‌ این چند ماهه، حسابی به کار افتاده است همان‌ که می‌گوید این نگاه‌های مهربان و حال نگران، طبیعی‌ست و چیزی میان مغزم هوار می‌کشد که چیزی برای داستان بافتن وجود ندارد تو حقش را نداری.
خود را از میان داد و فریادهای مغز خسته‌ و آش و لاشم بیرون می‌کشم و چشمانم را باز می‌کنم. نگاهش به دست‌هایم است که هر دو را با یک دستش گرفته است. دست‌هایم را آرام از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. در برابر دست‌های بزرگ و مردانه‌اش، دست‌هایم همچون دست‌های یک کودک است. با عقب کشیدنشان، سرش را بالا می‌گیرد و دوباره به چشمانم زل می‌‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- هر چقدر هم مقاومت کنی، من کوتاه نمیام! خودت به زبون خوش بگو وگرنه از یه راه دیگه وارد میشم.
دست‌هایم را بالای سرم گره می‌زنم و سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و رویم را بر‌می‌گردانم. به‌شدت تشنه و خسته‌ام و حتی در کمال تعجب می‌توانم ادعا کنم کمی هم گرسنه هستم اما از خدا که پنهان نیست، می‌ترسم حتی از جایم تکان بخورم. چشمانش را از چشمان فراری‌ام می‌گیرد و از جایش بر‌می‌خیزد و کنارم روی کاناپه بزرگ سدری رنگ راحت و دوست داشتنی عزیز می‌نشیند. پاهایش را بالا می‌آورد و می‌چرخد. کمی خود را جلو می‌کشد و دراز می‌کند و سرش را روی پایم می‌گذارد. تنها عکس‌العمل من تکان ناگهانی تنم است و چشمانی که بی‌حد گرد می‌شوند و دست‌هایی که ناخودآگاه به‌طرف بالا می‌پرند. چیزی شبیه حرکت تسلیم شدن.
- تا من یه چرتی بزنم تو یکم فکر کن که چجوری باید بهم بگی، سر صبحی نذاشتن بخوابم.
و چشمانش را می‌بندد. نفس‌های یکی در میانم را با فوتی بیرون می‌دهم و دست بر روی قلب نا‌آرامم می‌گذارم. چند ثانیه چشم برهم می‌گذارم تا هیوای پر دل و جرأت این روزهایم خودنمایی کند و بیرون بیاید. از این همه خونسردی و خودسری‌اش، خونم به جوش آمده است. پایم را به‌سرعت از زیر سرش بیرون می‌کشم و از جایم برمی‌خیزم به آخی که می‌گوید هم اهمیت نمی‌دهم.
به آشپزخانه می‌روم و دست‌هایم را برخلاف حساسیت‌های بهداشتی‌ام، در سینک ظرف‌شویی می‌شویم. بعد از سماور عزیز یک چای دارچین خوش عطر و طعم برای خودم می‌ریزم و پشت میز کوچک داخل آشپزخانه می‌نشینم. خرمایی در دهان می‌گذارم و می‌جومش. شیرینی‌اش در معده خالی و گرسنه‌ام غوغا به پا می‌کند. هسته‌اش را در کاسه کوچکی می‌اندازم. از گوشه چشم می‌بینم که در درگاهی آشپزخانه ایستاده است و دست‌هایش را در جیب‌های شلوار جین تیره‌اش کرده است.
- خب یکی هم واسه من می‌ریختی خسیس خانوم.
بی‌ آن‌که نگاهش کنم خرمای بعدی را بر‌می‌دارم و داخل دهانم می‌گذارم. تازه می‌فهمم که شدت گرسنگی‌ام چیزی نیست که فکر می‌کردم. چند دانه توت خشک داخل دهانم می‌ریزم و می‌جوم. او که بی‌توجهی مرا می‌بیند، وارد آشپزخانه می‌شود و از داخل سبد کنار سماور، لیوان دسته‌دار بزرگی بر‌می‌دارد و برای خود چای می‌ریزد و پشت میز روبه‌روی من می‌نشیند.
- چاییت رو بخور بریم بیرون ناهار بخوریم، منتظر خاله نباش كه رفت خونه باغ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
باز هم نه نگاهش می‌کنم و نه عکس‌العملی نشان می‌دهم. اما او خیره به من لبخندی بر لب دارد. چایم را که از داغی افتاده است با پنج عدد خرما می‌نوشم. از جایم برمی‌خیزم و چایی دیگر می‌ریزم و همان‌جا کنار سماور می‌گذارمش. به‌سمت فریزر می‌روم درش را باز می‌کنم و از داخلش یک بسته بادمجان سرخ شده و یک بسته پوره گوجه پخته شده درمی‌آورم. این‌ها را زمان‌هایی که سرم خلوت‌تر بوده، آماده کرده و در فریزر گذاشته‌ام تا عزیز برای پختن غذا، نیازی به خرید روزانه و برداشتن و کشیدن بارهای سنگین نداشته باشد.
پوره گوجه را داخل تابه می‌ریزم و ادویه و نمک می‌زنم، بادمجان‌ها را هم رویش می‌چینم و کمی آب جوش اضافه می‌کنم و دربش را می‌بندم. چایم را با حبه‌ای قند می‌نوشم. روی میز سفره‌ای کوچک می‌اندازم؛ سبزی خوردن‌های تازه، نان بربری و ماست می‌گذارم و دو بشقاب و قاشق در دوطرف میز قرار می‌دهم. او تمام مدت روی صندلی‌ای که کمی به‌سمت بیرون کجش کرده، نشسته است و مرا تماشا می‌کند.
تا غذا حاضر شود کمی درب کابینت‌ها را باز و بسته می‌کنم و خود را مشغول نشان می‌دهم. صدای خنده‌های آرامَش را می‌شنوم و باز به روی خود نمی‌آورم. او خوب می‌داند برای این‌که رو‌به‌رویش ننشینم و وقت کُشی کنم، این کارها را می‌کنم. بادمجان‌ها که آماده می‌شود، داخل ظرفی می‌ریزم و وسط میز قرار می‌دهم.
- اگه دوست دارین شما هم می‌تونین بخورین در غیر این صورت باید برین همون رستورانی که گفتین.
بشقابم را برمی‌دارم و برای خودم کمی غذا می‌کشم و بی‌توجه به او مشغول خوردن می‌شوم. از گوشه چشم صاف کردن صندلی و کشیدن غذا برای خودش را می‌بینم. کمی باد‌مجان روی نانش می‌گذارد و به دهان می‌برد بعد هم کمی سبزی.
- باید اعتراف کنم که هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم بادمجون این‌قدر خوشمزه باشه.
ابروهایم بالا می‌پرد. او دوباره مشغول می‌شود و من متعجب به او نگاه می‌کنم که لقمه‌هایش را تند‌تند درست می‌کند و در دهان می‌گذارد و با لذت می‌خورد.
- چشم‌هات رو اون‌جوری نکن دختر من تا حالا لب به بادمجون نزده بودم؛ از قیافه‌اش خوشم نمی‌اومد یك‌بار هم یکی از دوست‌های ایرانیم درست کرد اما خیلی افتضاح بود! بعدش کارم به بیمارستان کشید ولی این خیلی خوشمزه‌ست... فکر می‌کنم درباره بادمجون اشتباه قضاوت کردم، شاید هم بادمجون‌هایی که تو می‌پزی خوشمزه‌ست؛ از این به بعد باید هفته‌ای یك‌بار واسم درست کنی باید اندازه همه این 34 سالی که بادمجون نخوردم، جبران بشه.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
کاملاً همان‌طور که گفته بود عمل کرد. بعد از نهار، پا به پای من کمک کرد تا وسایلم را در اتاق بچینم. پرده را خودش نصب کرد. فرش و موکت و تخت را هم خود به تنهایی به اتاق آورد و نگذاشت من به هیچ‌ کدامشان دست بزنم. وسایل بزرگ که چیده شد به حیاط رفت و من به قرار دادن وسایل و لباس‌ها در جای خودشان مشغول شدم. در حال قرار دادن آخرین دسته لباس‌ها در کشوی کمد بودم که صدای حرف زدنش را شنیدم. فکر کردم عزیز برگشته است اما این‌طور نبود. هیچ‌کَس جز او در حیاط نبود و او زیر درخت گیلاسی که حالا خالی از آن قرمز‌های کوچک و دلبرش بود، ایستاده بود و با گوشی کنار گوشش، صحبت می‌کرد. کمی خود را به پنجره نزدیک می‌کنم و میان صحبت‌هایش نام خودم را می‌شنوم و با دقت بیشتری گوش فرا می‌دهم.
- داداش این دختر هیچی ازش نمونده! امروز خاله زنگ زده با گریه میگه یه فکری واسش بکنم دهن همه هم که ماشاءالله چفت و بست داره هیچ‌کَس نمی‌گه که این دختر چشه؟! خودش هم که اصلاً من رو داخل آدم حساب نمی‌کنه... داداش اگه نگین چشه زورکی از زیر زبونش می‌کشم بیرون... خب پس بهم بگین چرا این جوری شده؟ همه خونه خاله رو شسته و برق انداخته از بس شسته و سابیده، پوست دست‌هاش تیکه‌تیکه شده داداش، دور از جونش مثل مرده‌های متحرکه تو چشم‌هایی که اون همه حس زندگی بود، دیگه هیچی نیست! زیر چشم‌هاش هم یه بند انگشت گود رفته تا کی می‌خواد بشوره و بسابه آخه... ؟ واقعاً شما دارین این حرف رو به من می‌زنین؟ یعنی نمی‌دونین چرا داداش؟ یعنی باز هم باید براتون بگم که... استادش؟... یعنی چی؟ این چه مدل... بیخود کرده مردک... اصلاً مرتیکه بی‌شعور به چه حقی.‌... داداش این‌ها رو الان باید بهم بگی...؟ اگه باهاش ازدواج می‌کرد چی؟
این‌ها را با داد و فریاد می‌گوید. با هول و هراس از اتاق خارج می‌شوم و خود را به‌سرعت به حیاط می‌رسانم. صدای پایم را که می‌شنود، برمی‌گردد. چهره‌اش پر از اخم است.
- بعداً صحبت می‌کنیم داداش الان نوبت خودشه که توضیح بده.
قلبم همچون قلب گنجشککی کوچک، می‌زند. دست و پایم، در این گرمای عجیب اواخر شهریور، سرد شده‌اند و چشمانم از ترس دودو می‌زنند. حالم را نمی‌فهمم و نمی‌دانم چرا باید از برخورد او نگران باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع می‌کند و دستش را پایین می‌آورد. به‌سمت من می‌آید و دستم را می‌گیرد و به‌سمت تخت می‌برد، مرا مجبور به نشستن می‌کند و خود با آن قد بلندش روبه‌رویم می‌ایستد.
- خب بالاخره همه چی رو فهمیدم؛ یک ماهه عزا گرفتی، خودت رو از زندگی محروم کردی، مثل شمع آب شدی و قیافه‌ات عین مرده‌های از گور برگشته شده‌، فقط به‌خاطر این که للگی بچه اون مرتیکه از خود راضی رو از دست دادی؟ آره هیوا؟ این‌قدر بیچاره شدی که بخوای یك‌بار دیگه ازدواج صوری کنی فقط به‌خاطر یه بچه؟ خب مثل دخترهای دیگه نرمال ازدواج کن و بچه‌‌دار شو! بچه این‌قدر برات مهمه؟ مهم‌تر از خودت؟ مهم‌تر از خوش‌بختی و آرامشت؟
او داد می‌زند و من چشم‌های از اشک تار شده‌ام را روی هم فشار می‌دهم. سرم را پایین انداخته‌ام تا چشمانم را نبیند. انگار او هم صوری بودن ازدواج من و امیر را فهمیده است. دستی به صورتش می‌کشد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد. پنجه در موهایش می‌برد و موهای همیشه مرتب و خوش فرمش را به‌هم می‌ریزد.
- اصلاً نمی‌فهممت هیوا! انگار تو اون دختری که تو این مدت دیدمش و اونی که سال‌ها تعریفش رو از پسرها شنیدم نیستی، تو یک‌بار وارد یک زندگی دروغی شدی، حالا دوباره می‌خوای تکرارش کنی؟ این‌قدر خودت رو کم می‌بینی؟ دختری که با تلاش و کوشش خودش به این‌جا رسیده و همه ازش تعریف می‌کنن، خواستگارهای آن‌چنانی رو می‌پرونه و بهشون نه میگه، حالا به‌خاطر یه همچین آدم خودخواهی این‌جوری خودت رو عذاب میدی؟
تنها پاهایش را می‌بینم. می‌ترسم سر بالا بیاورم و اشک‌هایم سر ریز شوند.
- به من نگاه کن هیوا این اون زندگیه که می‌خوای؟ اگه خواسته‌ات اینه پس چرا بازی مسخره امیرحسام رو ادامه ندادی؟ شاید این‌جوری بچه‌ات هم هنوز... .
سد دفاعی چشمانم می‌شکند و بغض سر باز کرده، باران می‌شود و می‌بارد، بی‌‌آن‌که دیگر اختیاری داشته باشم. صدای فین‌فینم را که می‌شنود، کنارم روی تخت می‌نشیند. دست‌هایش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و چانه‌اش را روی سرم می‌گذارد. این حرکت ناگهانی اما پر مهرش، صدای هق‌هق‌هایم را درمی‌آورد؛ من هق می‌زنم و او دلجویانه دست بر پشتم می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که بالاخره به خود می‌آیم و سر از سی*ن*ه‌اش برمی‌دارم. هر چند دل کندن از این آغوش مهربان و گرم، سخت است. دست چپش را بالا می‌آورد و با انگشت شست، اشک‌هایم را پاک می‌کند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند مانند «قربون چشم‌هات برم» و من فکر می‌کنم گریه، گوش‌هایم را هم مانند بینی‌ام کیپ کرده و اشتباه شنیده‌ام.
- آخه چی تو دلت می‌گذره که با خودت این‌ کار رو می‌کنی؟ حیف نیست آخه؟ حیفی هیوا، به خدا که حیفی اون مردک لندهور اگه مرد بود همچین پیشنهادی بهت نمی‌داد؛ تو بیشتر از اونی هستی که بخوای پرستار بچه اون بی‌شرف باشی! مطمئنم اون چیزی که داره تو رو این‌جوری نابود می‌کنه، این چیزها نیست، درسته؟
سرم را تکان می‌دهم. صدایش را پایین می‌آورد و سگرمه‌هایش را درهم می‌کند.
- دوستش داری؟
دوباره سرم را تکان می‌دهم و این بار اما به نفی. هوفی می‌کشد و صدایش را صاف می‌کند.
- خوبه، داریم به جاهای خوبی می‌رسیم! خب پس بگو ببینم چی داره این‌قدر آزارت میده؟
اشک‌هایم دوباره راه می‌گیرند انگار دلم لوس شدن می‌خواهد. اما چرا برای او؟ سرم را بر‌می‌گردانم اما او دست زیر چانه‌ام می‌برد و سرم را به‌سمت خودش می‌چرخاند.
- بسه دختر خودت رو کور کردی دیگه.
اشک‌هایم را پاک می‌کند. فین‌فینی می‌کنم و این‌بار از جیبش خارج می‌کند و بینی‌ام را می‌گیرد و زیر لب، پر شیطنت «دختر دماغوی من» حواله‌ام می‌کند. حرف و حرکت دوباره‌اش خون را در رگ‌هایم خشک می‌کند. قلب من این همه بی‌جنبه بود و نمی‌دانستم؟! چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم مبادا که قلبِ زبان نفهم دور بردارد اما وای از عطرش... .
- من دیگه نمی‌تونم بچه‌دار بشم.
و چشم‌هایم را باز می‌کنم. اشک‌های حصار شده در زندان پلک‌های بسته، از چشمانم می‌چکند و من نگاه وارفته‌اش را می‌بینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- امکان نداره. تو دو سال پیش... .
سرم را تکان می‌دهم و کف دستم را روی صورت خیسم می‌کشم.
- بعد از اون اتفاق این‌جوری شد؛ من به‌خاطر خودم و اون بچه، می‌خواستم براش مادری کنم با شرایط من اون بهترین موقعیت بود.
دستش از چانه‌ام پایین می‌افتد. همچنان مات و متحیر و با دهان باز نگاهم می‌کند.
- یع... یعنی... چی؟
- اون اتفاق باعث شد که قدرت بچه‌دار شدنم رو از دست بدم.
نگاه خیره و پر حیرتش به من و چشمان خیسم خیره می‌مانند. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که به خود می‌آید؛ دست روی دست‌هایم می‌گذارد و فشاری وارد می‌کند.
- خب اون موقع... شرایط بدی بوده...‌ شاید... الان... .
سرم را تکان می‌دهم و دست زیر چشمانم می‌کشم که بی‌مکث می‌بارند.
- نه هیچ چیزی تغییر نکرده! دو ماه پیش که رفتم پیش خاله بهار، دوباره آب پاکی رو ریخت رو دستم گفت فقط یه معجزه می‌تونه باعث بشه دوباره بچه‌دار بشم وگرنه از نظر پزشکی امکانش صفره.
آرام با خود زمزمه می‌کند.
- این همه وقت پس چرا هیچ‌کَس... .
- غیر از عمو اردلان و خاله بهار کسی نمی‌دونست؛ برای این‌که بهداد رو هم از سر خودم باز کنم به اون هم گفتم ولی بقیه نمی‌دونستن؛ عزیز و بچه‌ها هم سر همین قضیه فهمیدن... مجبور شدم بهشون بگم.
دوباره دستی زیر چشمانم می‌کشم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. هر دو سکوت کرده‌ایم؛ او فکر می‌کند و من اشک می‌ریزم.
- این فقط یه موقعیت خوب بود واسه من که تموم شد من می‌تونستم مادر بشم و اون بچه هم می‌تونست مادر داشته باشه، بقیه‌اش دیگه برام مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- هیوا تو رو هیچ‌ وقت این‌قدر بی‌منطق ندیده بودم فقط به الان فکر کردی؟ به این فکر نکردی که این ازدواج خودخواهانه چی به سر خودت و اون بچه میاره؟ هفت‌هشت‌ سال دیگه اون بچه می‌فهمید که پدر و مادرش مثل پدر و مادر دوست‌هاش نیستن، قرار نیست که تا ابد بچه بمونه! یه روز بزرگ میشه و همه چی رو درک می‌کنه اون روز تو دو تا راه پیش پاته یا از اون بچه بگذری یا به یه زندگی اجباری زن و شوهری تن بدی، می‌تونی؟ همین الان اگه بگی آره نامردم اگه خودم بساط این ازدواج رو جور نکنم با همه مخالفتم ولی این کار رو می‌کنم حتی اگه از بقیه فحش و لعنت بشنوم؛ می‌تونی هیوا؟ هم خودت رو در نظر بگیر هم اون بچه رو که به‌خاطرش داری خودت رو نابود می‌کنی! اون بچه برای همیشه تو این سن نمی‌مونه بعداً می‌تونی جوابش رو بدی؟ که چرا هیچ احساسی بین تو و باباش نیست؟ چرا تو یه اتاق نمی‌خوابین یا کنار هم نمی‌شینین یا چرا به‌ هم توجه نمی‌کنین؟ به همش فکر کن در مقابلش می‌تونی یه زندگی معمولی با آدمی داشته باشی که دوستت داشته باشه و تو رو به‌خاطر خودت بخواد بچه هم خواستین می‌رین از بهزیستی میارین؛ خیلی از زوج‌هایی که بچه‌دار نمی‌شن این کار رو می‌کنن برای تو که به پیچ و خم قانون آشنایی کار سختی نیست.
حرف‌هایش، منطق به خواب رفته‌ام را بیدار می‌کند. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم درست می‌گوید و آینده‌ای که در رؤیاهای من جولان می‌داد، در چنین زندگی‌ای امکانش از صفر هم کمتر خواهد بود و من چه کوته‌فکرانه آن آینده دروغین را به خود قول می‌دادم.
- نه نمی‌شه... نمی‌تونم جوابش رو بدم.
گویی خیالش راحت می‌شود نفسی عمیق می‌کشد و دوباره مرا در پناه آغوشش می‌کشد و بوسه‌‌ای بر سرم می‌کارد و پشتم را نوازش می‌کند.
- می‌دونستم که نمی‌تونی چون می‌شناسمت می‌دونم که نمی‌تونی این‌قدر خودخواه باشی و فقط به خودت فکر کنی حالا هم چیزی رو از دست ندادی تو موقعیتش رو داری، می‌تونی یه بچه واسه خودت داشته باشی شاید از خونِ خودت نباشه ولی می‌تونی همه احساس مادرانه‌ات رو پای بچه‌ای بریزی که مادر نداره، هیچ‌کَس رو نداره و تو میشی همه کَسش، همه زندگیش، میشی مادرش و اون حتی اگه روزی بهش بگی که بچه واقعیت نیست تا ابد بچه تو مي‌مونه... دیگه گریه بسه پاشو دست و روت رو بشور الانه که خاله بیاد بفهمه به گریه انداختمت من رو از شهر بیرون می‌کنه.
سرم را عقب می‌کشم و او دوباره بینی‌ام را با دستمال می‌گیرد و اشک‌هایم را با انگشتانش پاک می‌کند. حسی خوشایند، نرم و آرام خود را جلو می‌کشد و رگ‌هایم را در می‌نوردد و به قلبم تلنگری می‌زند. قلبم آرام نیست اما حالا ذهنم آرام‌ِ آرام است.
- یه چیزی یادم اومد امروز وکیل شرکت داشت تلفنی صحبت می‌کرد می‌گفت نتیجه نهایی آزمون وکالت اومده.
از آن حال خوش که امواج آرامش همچون دریای آبی و آرامی، خود را به ساحل لب‌هایم رسانده و لبخندی محو بر جای گذاشته بود، بیرون می‌آیم و با چشمان گرد شده‌ام نگاهش می‌کنم.
- یادت رفته بود نه؟ پاشو دست و روت رو بشور بیا نگاه کنیم ببینیم چه گلی به سرمون زدی.
ابروهایم در هم می‌روند و با حرص و خشم، نگاهش می‌کنم.
- اوه چه ترسناک! حالا اون‌جوری نگاهم نکن انگری‌برد، زهره ترک میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
●فصل نوزدهم
دَه روزی از آن روز که امیرسام آمد و با من صحبت کرد، می‌گذرد و در کمال تعجب آرام‌تر شده‌ام. حرف‌هایی که زد همان‌هایی بود که امین، سرمه، امیرعلی، عمو اردلان و عزیز بارها گفتند اما نمی‌دانم چرا حالا، بعد از یک ماه به آرامش رسیده‌ام. انگار چراغ منطقم را روشن کرده است. شاید هم شنیدن دلایل از زبان او و... نمی‌دانم.
خانواده عمو ارسلان از سفر برگشته‌اند و امشب هم همه در خانه‌شان جمعیم و من آن‌قدر خسته و داغانم که دلم می‌خواهد فقط ساعت‌ها بخوابم. امروز روز شلوغی بود؛ دو دادگاه و دو پرونده سنگین برای مطالعه و یادداشت برداری. به خانه که می‌رسم، ماشین را دم درب پارک می‌کنم تا بعد از دوش و تعویض لباس، به خانه باغ بروم.
وارد خانه می‌شوم. عزیز از صبح به خانه باغ رفته است. دوش می‌گیرم و با حوله تن‌پوش بیرون می‌آیم. آن‌قدر خسته‌ام که روی پاهایم بند نیستم. پیامی به اشکان می‌دهم که کمی دیرتر می‌روم تا نگرانم نشوند. روی تخت دراز می‌کشم و آخرین کاری که در توانم است را انجام می‌دهم؛ یعنی کشیدن پتو روی خودم و بستن چشمانم.
با صداهایی که می‌شنوم از خواب بیدار می‌شوم و اولین فکری که به ذهنم می‌رسد این است که نکند عزیز برگشته است؟! با انگشتانم چشمانم را می‌مالم و ساعت روی دیوار را نگاه می‌کنم. هنوز ساعت شش است. پس چرا عزیز به خانه برگشته است؟ از جایم بر‌می‌خیزم و به‌سمت کمد می‌روم. یکی از همان بلوز و شلوارهای سِت با هیوای کوچک را به تن می‌کنم. بلوز و شلواری زرد رنگ با عکس باب اسفنجی شلوار مکعبی که شلوارش خال‌های سبز رنگ دارد و از اتاق خارج می‌شوم. صداها از آشپزخانه می‌آیند.
- عزیز جون، برای چی برگشتی؟ من تازه می‌خواستم... .
با دیدن کسی که در آشپزخانه ایستاده و در حال ور رفتن با اجاق گاز است، تعجب مهمان چشمانم می‌شود.
- باز که چشم‌هات رو اون‌جوری کردی جوجه قناری! بیا سر راه غذا گرفتم یکم بخوریم به جبران ناهار نخورده، بعد با هم می‌ریم؛ برو دست و روت رو بشور بیا در ضمن علیک سلام! خیلی زشته یکی رو می‌بینی سلام نمی‌کنی خاله ریزه، این همه درس خوندی پس چی یادت دادن؟
حضورش را در این‌جا‌، آن هم حالا که همه در خانه عمو ارسلان جمع‌اند، چه چیزی توجیه می‌کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- شما... این‌جا چيکار می‌کنین؟ در رو... .
- کلید دارم دختر، خاله بهم داده اومدم با هم ناهار بخوریم و بعد بریم خونه باغ؛ بهت گفتم که، نکنه آلزایمر هم داری؟
بی آن‌که جوابش را بدهم، مات و مبهوت از آشپزخانه خارج می‌شوم و به سرویس بهداشتی می‌روم و دست و رویم را می‌شویم و به آشپزخانه بر‌می‌گردم. میز را آماده کرده است. بشقاب، قاشق، نان سنگک و لیموی تازه، یک ظرف سالاد و یک ظرف زیتون پرورده و یک بشقاب پر از جوجه کباب زعفرانی خوش‌ آب و رنگ. آخ که از نگاه کردن به میز هم دلم ضعف می‌رود.
او درست حدس زده است. من باز هم نهار نخورده‌ام. صبحانه‌ام هم تنها کیک و شیرکاکائویی بوده که پیش از شروع دادگاه اول‌، خورده‌ام و طبق معمول فرهمند را با عجله‌ای خوردنم، به خنده انداختم. می‌دانم که اگر تا لحظه‌ای دیگر، لقمه‌ای از آن کباب‌ها را به معده خالی‌ام نرسانم، پر سر و صدا آبرویم را می‌برد.
پشت میز می‌نشینم و به‌سرعت کبابی داخل بشقابم می‌گذارم و با چنگال به جانش می‌افتم و تند‌تند شروع به لقمه گرفتن می‌کنم. کمی لیمو می‌چکانم و با سرِ قاشق مقداری زیتون پرورده داخل لقمه‌ام جا می‌دهم و لقمه بزرگ را به‌زور داخل دهانم هُل می‌دهم. لقمه به‌سختي در دهانم حرکت می‌کند و جویدنش سخت است اما شکم گرسنه که این چیزها را نمی‌فهمد. لقمه را که قورت می‌دهم، یادم از او می‌افتد که روبه‌رویم نشسته است. به او نگاه می‌کنم که با لبخندی پررنگ، تماشایم می‌کند.
- نوش جونت باشه.
و خود دست به کار می‌شود. کبابی داخل بشقابش می‌گذارد و برای خود لقمه می‌گیرد. لقمه‌اش را که قورت می‌دهد، رو به من می‌کند.
- شیرینی قبولیت رو کی میدی؟ البته دو تا شیرینی بدهکاری هم قبولی دکتری، هم آزمون وکالت باید سنگ تموم بذاری شاید هم بشه با هم ادغامش کرد، سه‌تاش رو با هم بدی و خودت رو خلاص کنی.
لقمه در دستم می‌ماند. من اشتباه شنیده‌ام یا او واقعاً... ؟!
- سه‌تا شیرینی چرا؟ دوتاست دیگه، سومیش چیه که من خبر ندارم؟
لقمه‌اش را قورت می‌دهد و کبابی دیگر داخل بشقابش می‌گذارد.
- سومیش رو بعد این‌که غذات رو خوردی بهت میگم الان فقط به شکم گرسنه‌ات فکر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین