Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,066
- مدالها
- 7
- نداشتیم چون تو نخواستی حالا من میخوام و تا وقتی حرف نزنی نمیرم پس به نفعته که زودتر حرف بزنی تا از دست من خلاص شی! شده ده روز هم همینجا میمونم و نمیذارم از جات تکون بخوری.
لنگه ابرویش را بالا میاندازد و با نیشخندی مملو از بدجنسی و شیطنت نگاهم میکند. نفسم را محکم فوت میکنم و دو دستم را به سمت موهایم میبرم تا از صورتم کنارشان بزنم. اما دستی مانع میشود.
- دستات کثیفه نزن تو صورتت.
و خودش دست به کار میشود و با نوک انگشتانش، آرام موهایم را کنار میزند. جریانی همچون جریان الکتریسیته از صورتم به تمام بدنم میدود. قلبم بلند و پر توان میکوبد آنقدر که صدایش را میشنوم.
شوکه کمی سرم را عقب میکشم و او هم دست در هوا ماندهاش را. خیره و بیپلک زدن نگاهم میکند و من سعی میکنم چشمانم به آن قهوهایهای براق برخورد نکنند و حال و روزم را نفهمد. به خودش میآید و از نو شروع میکند.
- خب! نمیخوای شروع کنی؟
- گفتم که چیزی واسه گفتن نیست همه چی تموم شده.
سری تکان میدهد.
- هوم! پس واسه چیزی که تموم شده اینجوری داری خودت رو داغون میکنی؟! کاملاً منطقیه و قابل باور فقط من اون درازگوشی که تو مغز کوچولوی تو نقش بسته نیستم خاله ریزه حالا تصمیم با خودته یا حرف میزنی یا به حرفت بیارم.
چشمانم را میبندم. این همه تلاش برای فهمیدن مشکلم، از اویی که هیچگاه روی خوش نشانش ندادم، عجیب نیست؟ چیزی این وسط از قوه ادراکم دور مانده است. حس ششم همیشه در صحنهام کجاست تا بفهمد پشت این نگاه براق و این همه نگرانی، چیست؟ اما اینها همه زاییده قوه انکاریست که این چند ماهه، حسابی به کار افتاده است همان که میگوید این نگاههای مهربان و حال نگران، طبیعیست و چیزی میان مغزم هوار میکشد که چیزی برای داستان بافتن وجود ندارد تو حقش را نداری.
خود را از میان داد و فریادهای مغز خسته و آش و لاشم بیرون میکشم و چشمانم را باز میکنم. نگاهش به دستهایم است که هر دو را با یک دستش گرفته است. دستهایم را آرام از میان انگشتانش بیرون میکشم. در برابر دستهای بزرگ و مردانهاش، دستهایم همچون دستهای یک کودک است. با عقب کشیدنشان، سرش را بالا میگیرد و دوباره به چشمانم زل میزند.
لنگه ابرویش را بالا میاندازد و با نیشخندی مملو از بدجنسی و شیطنت نگاهم میکند. نفسم را محکم فوت میکنم و دو دستم را به سمت موهایم میبرم تا از صورتم کنارشان بزنم. اما دستی مانع میشود.
- دستات کثیفه نزن تو صورتت.
و خودش دست به کار میشود و با نوک انگشتانش، آرام موهایم را کنار میزند. جریانی همچون جریان الکتریسیته از صورتم به تمام بدنم میدود. قلبم بلند و پر توان میکوبد آنقدر که صدایش را میشنوم.
شوکه کمی سرم را عقب میکشم و او هم دست در هوا ماندهاش را. خیره و بیپلک زدن نگاهم میکند و من سعی میکنم چشمانم به آن قهوهایهای براق برخورد نکنند و حال و روزم را نفهمد. به خودش میآید و از نو شروع میکند.
- خب! نمیخوای شروع کنی؟
- گفتم که چیزی واسه گفتن نیست همه چی تموم شده.
سری تکان میدهد.
- هوم! پس واسه چیزی که تموم شده اینجوری داری خودت رو داغون میکنی؟! کاملاً منطقیه و قابل باور فقط من اون درازگوشی که تو مغز کوچولوی تو نقش بسته نیستم خاله ریزه حالا تصمیم با خودته یا حرف میزنی یا به حرفت بیارم.
چشمانم را میبندم. این همه تلاش برای فهمیدن مشکلم، از اویی که هیچگاه روی خوش نشانش ندادم، عجیب نیست؟ چیزی این وسط از قوه ادراکم دور مانده است. حس ششم همیشه در صحنهام کجاست تا بفهمد پشت این نگاه براق و این همه نگرانی، چیست؟ اما اینها همه زاییده قوه انکاریست که این چند ماهه، حسابی به کار افتاده است همان که میگوید این نگاههای مهربان و حال نگران، طبیعیست و چیزی میان مغزم هوار میکشد که چیزی برای داستان بافتن وجود ندارد تو حقش را نداری.
خود را از میان داد و فریادهای مغز خسته و آش و لاشم بیرون میکشم و چشمانم را باز میکنم. نگاهش به دستهایم است که هر دو را با یک دستش گرفته است. دستهایم را آرام از میان انگشتانش بیرون میکشم. در برابر دستهای بزرگ و مردانهاش، دستهایم همچون دستهای یک کودک است. با عقب کشیدنشان، سرش را بالا میگیرد و دوباره به چشمانم زل میزند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: