جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,880 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- هیوا!
با زمزمه ثنا سر برمی‌گردانم، اما دیدنش از پشت این چشمان مه گرفته سخت است.
- آروم باش، با خودت این‌جوری نکن دختر بدش من.
چانه‌ام را بالا می‌اندازم و چشمانم را می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم و بعد بیرونش می‌دهم تا بغضم فروکش کند. او چه می‌داند در دلم چه می‌گذرد؟ چه می‌داند چه بر من ویران‌ گذشته است که حالا با دیدن هر کودکی قلبم برای داشتن تنها چند دقیقه‌شان، این‌گونه خود را به دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و من ناجوان‌مردانه از داشتن این هدیه بهشتی محروم شدم. وای که اگر کودک دردانه‌ام بود... .
شیرش را که می‌خورد، بلندش می‌کنم و روی شانه‌ام می‌گذارمش و با دست، پشتش را ماساژ می‌دهم. چند دقیقه بعد، صداهای بلندی از گلویش خارج می‌شود که باعث خنده دانشجویان کلاس می‌شود.
- ناز نفست قناری.
آرام می‌گوید اما کلاس دوباره پر از صدای خنده می‌شود.
- ثنا!
با اخطار من دست روی دهانش می‌گذارد.
- چشم! ببخشید استاد، شما بفرمایین.
برزگر که خود نیز در حال خندیدن است، رو به دانشجویان می‌کند.
- من معذرت می‌خوام ولی کسی نبود بچه رو پیشش بذارم، مجبور شدم بیارمش.
ثنا خود را روی صندلی‌اش جا‌به‌جا می‌کند و پا روی پا می‌اندازد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و خودکار آبی‌اش را در دست می‌چرخاند.
- عیبی نداره استاد بچه‌ست دیگه، مشکلی نیست شما بیارینش خانوم جهانی تو نگه‌داری از بچه‌ها، ید طولایی دارن، جزو قدیمی‌های این رشته‌ هستن اصلاً قبل از این‌که حقوق بخونه، دکترای فرزندپروری داشته.
دوباره صدای خنده بلند می‌شود. کودک را روی پایم می‌نشانم و دوباره نامش را با تغیر به زبان می‌آورم.
- ثنا!
برزگر از داخل کیفش، یک خرگوش نرم پلاستیکی در می‌آورد و به دست دخترکش می‌دهد و او با علاقه فراوان آن را در مشت خود می‌گیرد و گوش‌های خرگوش بی‌نوا را به دندان می‌گیرد و می‌کشد. برزگر برای کنترل کلاس، چند ضربه به بُرد می‌زند تا همه ساکت شوند و دوباره شروع به درس دادن می‌کند.
دخترک حالا آرام در آغوشم نشسته است و با عروسک خرگوشش بازی می‌کند. گاهی هم صداهایی از دهانش خارج می‌کند که دلم را می‌برد و من بر سرِ کم مویش، بوسه می‌زنم. دوست دارم محکم در آغوشم بگیرمش و همه عطر تنش را به مشام حریصم بکشم و بعد جای‌جای تن نرم و کوچکش را بوسه باران کنم.
در آخر کلاس، از آن‌جا که دخترک حاضر نیست در کریرش بنشیند و یا به آغوش پدرش برود، کیفم را به ثنا می‌دهم و دخترک را در آغوش می‌گیرم و جلوتر از برزگر و ثنا از کلاس خارج می‌شوم. ثنا با کمال پررویی نام دخترک را می‌پرسد و به چشم‌ غره من هم اهمیت نمی‌دهد. همراه با دخترک «دنیز» نام از پله‌ها پایین می‌رویم. در سالن پایین منتظر می‌مانم تا آن‌ها هم برسند.
- ببخشید استاد من دیگه باید برم، چهل دقیقه دیگه باید دادگاه باشم.
و دخترک را با تمام دست و پا زدنش برای ماندن در آغوشم به آغوش پدرش می‌دهم و او شکایتش را با غر زدن نشان می‌دهد.
- شرمنده خانوم، باعث زحمت شدیم.
- خواهش می‌کنم استاد کوچولوها رحمتن، حیف که فرصت ندارم که بیشتر باهاش وقت بگذرونم، با اجازه‌تون.
بوسه‌ای روی دست کوچکش می‌زنم و کیفم را از ثنا می‌گیرم و پس از خداحافظی به‌سمت پارکینگ دانشکده می‌روم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
دستی به چشم‌های اشک‌آلودم می‌کشم تا شاید بتوانم کمی آن‌ها را باز کنم. بینی‌ام را بالا می‌کشم و دوباره با پشت دست روی چشم‌های پر سوزش و ملتهبم می‌کشم اما انگار بی‌فایده است.
- خب قربونت برم بهت گفتم بده من پیازها رو خُرد کنم، گوش نمی‌کنی که! بیا برو صورتت رو بشور بقیه‌اش با من.
از آن‌جایی که چشمانم باز نمی‌شوند و نمی‌توانم حتی جلوی پایم را ببینم، اشکان خود، مرا به‌سمت ظرف‌شویی می‌برد و شیر آب را باز می‌کند.
- آبجی صورتت رو بشور بقیه‌اش با من، از این به بعد هم حق نداری دست به پیاز بزنی.
صورتم را می‌شویم و با دستمال خشک می‌کنم. با کمی باز و بسته کردن و فشردن پلک‌ها روی هم، بالاخره چشمانم کمی باز می‌شوند. هر بار که دست به پیاز می‌زنم تا ساعت‌ها باید اشک و سوزش و التهاب چشمانم را تحمل کنم. کنارش می‌ایستم.
- تست‌هات رو زدی؟ تموم شد؟
در همان حال که باقی پیاز‌ها را خُرد می‌کند، جوابم را می‌دهد.
- آره آبجی، تموم شد؛ این‌جا نمون دوباره چشم‌هات می‌سوزه.
بینی‌ام را بالا می‌کشم.
- باشه میرم این‌ها رو که خُرد کردی برو سر درست، آماده‌ای برای آزمون دو روز دیگه‌ات؟
بوسه‌ای روی موهایم می‌نشاند.
- آماده‌ام چرا این‌قدر جوش من رو می‌زنی عزیز من؟ سر کنکور خودت این‌قدر استرس نداشتی که الان این‌ همه استرس گرفتی.
- تو که من نیستی تو عزیز منی، همه کَس منی، داداشی منی، پسر منی؛ میشه نگران نباشم؟ دست خودم که نیست.
چاقو و پیازها را روی تخته رها می‌کند و دستانش را دور شانه‌ام می‌پیچد و محکم مرا به سی*ن*ه‌اش سنجاق می‌کند.
- فدای آبجی خوشگلم بشم تو هم عزیز منی، آبجیمی، مامان کوچولومی، برای همین نمی‌خوام اذیت بشی همین‌طوریش هم یه سر داری و هزارتا سودا! جوش من رو نزن من درسم رو می‌خونم و تستم رو هم می‌زنم، کلاس و مدرسه رو هم میرم؛ وضع آزمون‌هام هم که خوبه پس این‌قدر خودت رو اذیت نکن.
مرا از خود جدا می‌کند.
- من این مرغ‌ها رو می‌ذارم، تو هم برو داروی عزیز رو بده، الان وقتشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
و بوسه‌ای بر پیشانی‌ام می‌زند و دوباره مشغول خُرد کردن پیازها می‌شود. قرصِ عزیز را با لیوانی آب برمی‌دارم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. عزیز روی مبلی روبه‌روی تلویزیون نشسته و مشغول بافتن آخرین تکه لباس‌های دخترک امین و سرمه است تا روی سیسمونی‌اش بگذارد. همزمان سریال موردعلاقه‌اش را نگاه می‌کند. یک سریال ترکی آبکی دیگر با یک دوبله که مصنوعی و خالی از هنر دوبله است.
- عزیزجونم، قرصتون.
و قرص و لیوان را به‌سویش می‌گیرم. بافتنی‌اش را روی پایش می‌گذارد و عینکش را درمی‌آورد و زیر لب برایم طلب خیر و عافیت می‌کند. ورق قرص را از دستم می‌گیرد و دانه قرصی از آن خارج کرده و در دهان می‌گذارد. سپس لیوان آب را می‌گیرد و قرص را با جرعه‌ای آب قورت می‌دهد.
- همه آب رو باید بخورین عزیز.
نگاهم می‌کند و از سر ناچاری سری تکان می‌دهد و باقی آب داخل لیوان را سر می‌کشد. صدای زنگ، در خانه می‌پیچد. نگاهی به عزیز می‌اندازم. خونسرد و آرام نشسته است و آخرین جرعه آب را هم می‌نوشد.
- منتظر کسی بودین عزیز؟
سری تکان می‌دهد و لیوان خالی از آب را روی میز می‌گذارد.
- آره مادر، در رو وا کن.
متعجب به‌سمت دربازکن می‌روم. این موقع شب چه وقت مهمان است؟ گوشی را برمی‌دارم و بله می‌گویم. صدای کسی که «باز کن» را می‌گوید آشناتر از هر کسی‌ست؛ آشنای این چند ماه اخیر. پوفی می‌کشم و بی‌حرف، دکمه را فشار می‌دهم و درب باز می‌شود. به آشپزخانه می‌روم. اشکان در حال گذاشتن تکه‌های مرغ روی پیازهای آغشته به ادویه است.
- این وقت شب کیه آبجی؟
حرصی نگاهی به او می‌اندازم و دست‌هایم را چلیپا طور، روی سی*ن*ه در هم قفل می‌کنم.
- نظر خودت چیه؟
ابروهای پر پشتش را بالا می‌اندازد.
- این موقع شب اومده چیکار؟
و از آشپزخانه خارج می‌شود. صدای باز شدن درب ورودی و بعد احوال‌پرسی‌شان را می‌شنوم و سپس هر دو وارد خانه می‌شوند.
- سلام خاله جان! خوبی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- سلام مادر، خیلی خوش اومدی چشم‌هام روشن شد.
- طوری شده عمو؟ این موقع شب اومدین حال همه خوبه؟
- نگران نباش پسر همه خوبن، من هم یک دفعه‌ای هوای این‌جا به سرم زد.
یک‌ دفعه‌ای؟ اگر آن تأییدی که نشانِ اطلاع از آمدن اوست، از عزیز نمی‌دیدم شاید باورم می‌شد که ناگهانی دلش آمدن به این‌جا را خواسته است. سه لیوان داخل سینی می‌گذارم و از دمنوش بِه و گل محمدی خوش عطر و بو، پرشان می‌کنم و به سالن می‌روم. نزدیک مبلمان که می‌شوم، سرش را برمی‌گرداند و لبخندی به لب می‌نشاند.
- به، سلام هیوا خانوم ستاره سهیل شدی، از خونه باغ اومدی این‌جا و رفتی حاجی‌حاجی مکه؟
جواب سلامش را می‌دهم و سینی را روی میز می‌گذارم و روی مبل، کنار اشکان می‌نشینم.
- این‌قدر برای خودش کار می‌تراشه که وقتی خونه هم هست، درست و حسابی نمی‌بینیمش؛ طفلی بچه‌ام دیگه وقت نداره سرش رو بخارونه من هم که از وقتی از مشهد اومدم، پاهام خیلی اذیتم می‌کنن و به هیچ کاری نمی‌رسم، کارهای خونه افتاده گردن این دوتا بچه، قرار بود من یه باری از رو دوششون بردارم که با خیال راحت به کار و درسشون برسن، ولی شدم قوز بالای قوز.
با بیرون آمدن این حرف از دهان عزیز، من و اشکان، همزمان با بردن نامش اعتراض خود را اعلام می‌کنیم.
- عزیز جون!
- این چه حرفیه قربونتون برم؟ همین که سالم و سرحال باشین‌ و سایه‌تون رو سر ما، کافیه؛ بقیه چیزها کم‌کم درست میشه شما هم هر از گاهی احتیاج به استراحت دارین الان هم دوره استراحتتونه، دکتر هم گفت تو سفر خودتون رو خسته کردین یکم استراحت کنین خوب می‌شین.
اشکان به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد و من بر‌می‌خیزم و به آشپزخانه می‌روم. صدای عزیز را می‌شنوم.
- شام خوردی مادر؟
- نه خاله جان، وقت نشد.
- اشکان مادر، به آبجیت بگو اگه از شام مونده برای امیرسام گرم کنه؛ خوراک عدسی داشتیم مادر می‌خوری؟ بچه‌ام از وقتی پاش رو می‌ذاره خونه تا شب مشغول آشپزیه الان هم داره ناهار فردا رو درست می‌کنه .
- معلومه که می‌خورم این‌قدر گرسنه‌ام که سنگ هم بذارین جلوم می‌خورم، چه برسه به عدسی که خیلی وقته نخوردم و جونم رو هم براش میدم.
مقداری از عدسی شام را که مانده گرم می‌کنم. داخل یک سینی بشقاب و سبزی و آب‌لیمو و نان بربری می‌گذارم. در همین زمان اشکان وارد آشپزخانه می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
چشمی می‌گوید و به کابینت کنار اجاق گاز تکیه می‌دهد.
- عجیبه که این موقع شب اون هم این‌جوری خسته و شام نخورده اومده، نه؟
سری به نشانه تأیید تکان می‌دهم.
- این عموی شما عجیب‌ترین موجودیه که تو عمرم دیدم... ولی نه! نمی‌شه گفت عجیب‌ترین چون امیرعلی هم یکیه لنگه عموت.
خنده‌ای می‌کند و سری تکان می‌دهد.
- آره واقعاً امیرعلی خیلی شبیه عمو سامه چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم؟!
برنج را آب‌کش می‌کنم و در همان حال به اشکان اشاره می‌کنم تا قابلمه عدسی را از روی گاز بردارد.
- بریز تو بشقاب عزیزم ببر سر... .
- خسته نباشین.
با صدای امیرسام، چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و انگار دستی قلبم را در مشت می‌فشارد.
- ببخشید که باعث زحمت شدم.
و پشت میز کوچک آشپزخانه می‌نشیند. اشکان سینی را روی میز قرار می‌دهد و بشقاب پر از عدسی و باقی مخلفات را جلوی رویش می‌گذارد.
- هوم... بوش که عالیه.
پشت به او خود را مشغول دم کردن برنج می‌کنم تا از تپش‌های نامیزان قلبم فراموشم شود. دمکنی را که می‌گذارم، مشغول درست کردن سس مرغ می‌شوم.
- هوم! حرف نداره خیلی وقت بود یه همچین عدسی نخورده بودم.
اشکان نوش جانی می‌گوید و من پشت به او سعی می‌کنم آرام نفسم را بیرون دهم. کاش زودتر برود حضورش روی قلبم سنگینی می‌کند. عزیز اشکان را صدا می‌کند تا برود و جواب گوشی‌اش را که زنگ می‌خورد بدهد و اشکان از آشپزخانه خارج می‌شود. این تنها بودن با او اصلاً باب دلم نیست.
سرعت بیشتری به خود می‌دهم تا کارهایم زودتر تمام شود. زیر سس را خاموش می‌کنم. ظروف شسته شده را از آب‌چکان برمی‌دارم و روی‌شان می‌کشم تا خیسی احتمالی‌شان برود. سری به اطراف آشپزخانه می‌چرخانم تا چهارپایه کمکی‌ سفید رنگم را پیدا کنم اما هیچ کجا نیست.
- عزیزجون چهارپایه من رو ندیدین؟
- صبح اشکان گذاشتش تو کابینت مادر میگه خطرناکه آبجیم بره رو چهارپایه؛ راست میگه بچه‌ام روی چهارپایه نرو مادر خودش ظرف‌ها رو جابه‌جا می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
کابینت کنار اجاق گاز را باز می‌کنم. حدسم درست از آب در می‌آید. چهارپایه را برمی‌دارم و از کنار میز وسط آشپزخانه و اویی که تمام حرکاتم را با چشم دنبال می‌کند، بدون نگاهی به او می‌گذرم. روبه‌روی کابینت، چهارپایه را کف آشپزخانه می‌گذارم. ظرف‌های خشک شده را برمی‌دارم و روی کابینت قرار می‌دهم.
از چهارپایه کوچک بالا می‌روم و درِ کابینت بالا را باز می‌کنم. نمی‌دانم چرا باید جای این ظرف‌های دم دستی در کابینت بالا باشد؟ اما عزیز است و افکار وسواس گونه‌اش. این که «این‌طور بیشتر به دلش می‌نشیند» دلیلی کافی نیست، اما برای عزیز هست. شانه‌ای بالا می‌اندازم و دسته‌ای از بشقاب‌ها را سر جای‌شان می‌گذارم. چند کاسه کوچک و بعد یک کاسه بزرگ بلور که آخرین ظرف‌هاست.
- آبجی!
صدای بلند و شاکی اشکان، مرا از دنیای خود بیرون می‌کشد و نتیجه‌اش تکانی‌ ناگهانی‌ست. تنها چیزی که در این لحظه متوجه می‌شوم، سقوط کاسه بلور و برخوردش با کابینت و لرزش چهارپایه از تکان ناگهانی‌ام و افتادنم است.
- هین!
- وای آبجی!
چشمانم را از ترس می‌بندم. اگر به کف آشپزخانه برخورد کنم، بی‌شک استخوان سالمی در بدنم باقی نخواهد ماند. اما نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد. زمان کش آمده، یا همچون قصه پریان، از سرزمینی افسانه‌ای سر در آورده‌ام؟ یا شاید این بی‌دردی از درد زیاد است.
- نیا این‌جا اشکان پر از خُرده شیشه‌ست! یه جفت دمپایی واسم بیار.
- چی‌شد مادر؟ حالش چطوره؟
- چیزی نیست خاله، حالش خوبه احتمالاً شوکه‌ست.
انگار دستانی مرا محکم در آغوش گرفته است و عطرش را به خورد ریه‌های تنبلم می‌دهد. چیزی میان سی*ن*ه‌ام، می‌خواهد خود را از شر دنیای درون‌، بیرون بکشد اما نمی‌شود.
- هیوا جان!
کاش این‌طور صدایم نزند.
- هیوا... طوری نشده... چشم‌هات رو باز کن دختر!
- بیا عمو... چی‌شد؟ چرا چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه؟
- ترسیده برو اسپری‌اش رو بیار درست نفس نمی‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
انگار در هوای اطرافم چیزی جز عطر خوشبوی او نیست. روی کوه‌های مرتفع و سر به فلک کشیده هم، مولکول‌های اکسیژن این‌قدر کم پیدا نیستند که حالا و این‌جا.
حرکت را احساس می‌کنم اما به کجا را نمی‌دانم. انرژی‌ام هر لحظه کمتر می‌شود و سیاهی‌ها بیشتر. گویی ماهیچه‌هایی در دو سوی سی*ن*ه‌ام خفته‌اند و بی‌خیال وظیفه‌شان شده‌اند. روی جایی نرم فرود می‌آیم و دهانم با انگشتانی باز می‌شود و صدای پاف و بعد هوا با فشار وارد گلو و ریه‌هایم می‌شود و دوباره پافی دیگر و این‌بار نفس می‌کشم؛ سخت، سنگین و پر صدا.
- باز کن چشم‌هات رو دختر!
- تقصیر من بود ترسوندمش.
- آروم باش مادر، این چه حرفیه؟
چشمانم را آرام باز می‌کنم. چهره اخموی نزدیک صورتم، با دیدن چشمان بازم، می‌خندند و عقب می‌روند.
- عمو! پیشونیش... .
- چیزی نیست، احتمالاً شیشه پریده، به‌جای این‌که این‌طوری بالای سرش زنجه موره کنی برو جعبه کمک‌های اولیه رو بیار پسر.

***
چشمانم بسته‌اند و انرژی برایم باقی نمانده است و تنها یک خواب طولانی می‌خواهم اما در ذهنم نهار فردایی که پختش نصفه مانده جولان می‌دهد.
- مرغ‌ها... هنوز... .
دستی مرا که سعی در بلند شدن دارم، مهار می‌کند و به تمیز کردن زخم پیشانی‌ام ادامه می‌دهد.
- من درستش کردم مادر بشین سرجات صدات به‌زور در میاد.
- این‌قدر زیر گوشش فین‌فین نکن گنده‌بک! خجالت نمی‌کشی با این هیکل گنده‌ات، این‌جوری اشک می‌ریزی؟
چشمانم را به‌سختی باز می‌کنم و به بالای سرم نگاه می‌کنم. جایی که اشکان با چشم‌های اشکی‌اش روی زمین نشسته و دست در موهایم می‌کشد. سرش را به سرم چسبانده و هر از گاهی بوسه‌ای روی سرم می‌کارد.
دست لرزانم را به‌سختی بلند می‌کنم و به بالای سرم می‌برم و روی گونه خیسش می‌گذارم. صورتش را همچون بچه گربه‌ای، به کف دستم می‌مالد و کف دستم را می‌بوسد.
- پاشو عمو این‌جوری نکن، تو این وضعیت نگران تو هم میشه؛ حالش خوبه زخم پیشونیش هم سطحیه.
- تقصیر من بود اگه اون‌جوری صداش نمی‌کردم... .
- پاشو ببین اگه دارو داره بیار بخوره، انرژی نداره ممکنه خوابش ببره.
بلند شدنش را حس می‌کنم و بعد صدای گام‌هایش را می‌شنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- خاله هر بار بعد از تنگی نفس این‌طوری بی‌حال میشه؟
صدای آهی که عزیز می‌کشد را می‌شنوم.
- بعضی وقت‌ها آره و بعضی وقت‌ها هم نه، یه وقت‌هایی هم بدتر مادر، الان که حالش خوبه... یه وقت‌هایی تا چند روز میره زیر اکسیژن و سِرُم! اگه امشب نبودی خدا می‌دونه چی به سر بچه‌ام اومده بود؛ امشب رو بخوابه فردا خوبه حالش، فردا کلاس هم نداره می‌تونه تا هر وقت خواست استراحت کنه.
صدای بلندی برای لحظاتی چشمانم را باز می‌کند.
- اشکان! مادر، چی بود؟ شیشه خرده‌ها نره تو دست و پات.
- چیزی نیست عزیز چهارپایه رفت همون‌جا که باید می‌رفت.
و بعد صدایش از جایی نزدیک‌تر به گوش می‌رسد.
- دوتا قرص داره عمو.
- چیکار کردی با چهارپایه؟!
- انداختمش تو حیاط، نیم ساعت دیگه با آشغال‌ها می‌ذارمش جلو در.
صدای خنده امیرسام می‌آید.
- دق و دلیت رو سر چهارپایه بدبخت خالی کردی؟ بیا کمکش کن بشینه قرص‌هاش رو بخوره که بخوابه.
دو دست زیر کتف‌هایم می‌رود و مرا بلند می‌کند. چشم‌هایم ناخودآگاه باز می‌شوند و نگاهم در نگاه قهوه‌ای شفافی می‌افتد. کمی ابروهایش درهم است اما لبخندی کوچک بر لب دارد و به چشم‌هایم زل زده است. قرص‌ها را از قوطی خارج می‌کند و روی لبم می‌گذارد. دهانم را آرام باز و چشمانم را به روی نگاهش می‌بندم. لیوان آب را روی لب‌هایم حس می‌کنم و کمی آب می‌نوشم. قرص بعدی را هم همین‌طور می‌خورم و اشکان دوباره درازم می‌کند.
- دستش نزن عمو بذار همین‌جا بخوابه، شب هستم حواسم بهش هست برو یه پتو براش بیار.
- نه عمو، خودم... .
- برو مادر پی درست؛ آبجیت حالش خوبه، من و امیرسام هم هستیم حواسمون بهش هست.
سکوت می‌شود و بعد بوسه‌ای روی پیشانی‌ام حس می‌کنم و پتویی که رویم انداخته می‌شود.
- جوراب‌هاش پاش بمونه عمو وگرنه تا صبح گرم نمی‌شه.
صدای خنده آرامش را می‌شنوم.
- پس جوجه فنچمون سرمایی هم هست‌، باشه برو عمو حواسم بهش هست.
کمی سکوت می‌شود و بعد صدای اشکان را از کمی دورتر می شنوم.
- دوست داره گوشه پتو رو گوش‌هاش باشه اگه یه وقت پتو رو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
این بار بلندتر از پیش می‌خندد.
- چقدر قلق داره آبجیت! برو بالش و پتوی خودت رو هم بیار همین‌جا ور دلش بخواب که این‌قدر نگرانش نشی.
و صدای پاهایی که با شتاب دور می‌شوند.
- شامت رو که درست و حسابی نخوردی مادر برم برات میوه بیارم.
- ممنون خاله شامم رو کامل خوردم، خیلی هم چسبید دیگه جا واسه میوه نیست شما هم برین بخوابین ساعت نزدیک دوازده شده.
عزیز شب به‌خیری می‌گوید و صدای پاهایش نشان از رفتنش دارد. دستی روی گونه‌ام می‌نشیند و انگشتی نوازش‌وار رویش حرکت می‌کند و زمزمه‌ای که سخت شنیده می‌شود.
- چی به سرت اومده که این‌جوری شدی؟ که با یه ترس این‌طوری می‌افتی یه گوشه و... .
و صدای پاهایی که حرف‌های او و نوازش‌هایش را قطع می‌کند. اشکان انگار برای خودش و عمویش پتو و تشک آورده است. صدای آرام حرف زدنشان را می‌شنوم. این‌که همچون جسدی بی‌توان این‌جا روی کاناپه افتاده‌ام، چندان خوشایند نیست اما ای کاش هر چه زودتر خواب همه این دنیای ناتوانی را در خود ببلعد.
***
- پاشو جوجه استخونی دیرت شد.
تنها او را این موقع صبح کم داشتم که با آن شکم گردش بیاید و خوابم را برهم بزند.
- پاشو ببینم برای چی دیشب این‌جا خوابیدی؟ مگه خودت تخت و اتاق نداری؟ پیشونیت چی‌شده؟ دیشب میدون جنگ بودی؟
کش و قوسی به تن خشک شده‌ام می‌دهم.
- دست از سر من بردار و برو پی کارت سرمه! چی می‌کشه اون داداش بیچاره من که هر روز باید با صدای انکرالاصوات تو بیدار شه.
- هین! صدای من... صدای من رو... .
گاهی باید زبان این دختر را از ته چید تا ساکت شود و این‌قدر یک ریز و بی‌موقع وراجی نکند. چشمانم را باز می‌کنم. چیزی که جلوی رویم می‌بینم، بیشتر به مجسمه‌ای سنگی شبیه است، با چشمانی گرد و دهانی باز.
- خدا رو شکر، انگار خشک شدی.
صدای عزیز از آشپزخانه می‌آید.
- دختره خیره سر، مگه بهت نگفتم اون بچه رو بیدار نکن دیشب دوباره حالش بد شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
و او همچنان نگاهم می‌کند بی‌ آن‌که حتی پلکی بر هم بزند.
- یه تکونی بخور دختر، برادرزاده‌ام فکر نکنه مامانش خشک شده! گناه داره قربونش برم.
و در یک حرکت، نیم‌‌خیز می‌شوم و بوسه‌ای روی شکم گردش می‌زنم و از جایم برمی‌خیزم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌کنم. ساعت از نُه گذشته است اما خوش‌بختانه امروز کار خاصی در دفتر ندارم و می‌توانم کمی دیرتر بروم.
- این آقای دکتر مشکوکتون دوبار زنگ زده.
- باز پشت سر مردم حرف زدی؟ آقای دکتر خودش یکی رو زیر سر داره! صبحونه خوردی؟
- دیشب دوباره نفست گرفت؟
خم می‌شوم و پتو را از روی کاناپه برمی‌دارم و تایش می‌کنم. اثری از دو رخت‌خواب دیگر نیست.
- چیز خاصی نبود کم مونده بود بیفتم، ترسیدم و باز نفسم رفت.
اَبروهایش را درهم کرده و دو دستش را به کمرش می‌زند.
- باز رو چهارپایه رفتی؟ صدبار اون بچه غول بیچاره گفت روی اون وامونده نرو خب چرا این‌قدر چشم سفیدی؟! اون نردبون دیلاق پس به چه دردی می‌خوره که تو چهارپایه می‌ذاری زیر پات واسه چهارتا کاسه بشقاب؟
- آخرش نفهمیدیم بیچاره‌ست یا نردبون دیلاق؟
از جایش بلند می‌شود و قد بلندش را به رخ هیکل کوچکم می‌کشد.
- تو اصل موضوع رو ول کردی، چسبیدی به فرعش؟
پتو را برمی‌دارم و همان‌طور که به‌سمت اتاق می‌روم، او را مخاطب قرار می‌دهم.
- دیگه چهارپایه‌ای نیست که برم روش خیالت راحت؛ دیشب اشکان انداختش بیرون.
و می‌شنوم «دمش گرم» و «کار خوبی کرده‌ای» را که می‌گوید.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین