Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,069
- مدالها
- 7
- هیوا!
با زمزمه ثنا سر برمیگردانم، اما دیدنش از پشت این چشمان مه گرفته سخت است.
- آروم باش، با خودت اینجوری نکن دختر بدش من.
چانهام را بالا میاندازم و چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم و بعد بیرونش میدهم تا بغضم فروکش کند. او چه میداند در دلم چه میگذرد؟ چه میداند چه بر من ویران گذشته است که حالا با دیدن هر کودکی قلبم برای داشتن تنها چند دقیقهشان، اینگونه خود را به دیوار سی*ن*هام میکوبد و من ناجوانمردانه از داشتن این هدیه بهشتی محروم شدم. وای که اگر کودک دردانهام بود... .
شیرش را که میخورد، بلندش میکنم و روی شانهام میگذارمش و با دست، پشتش را ماساژ میدهم. چند دقیقه بعد، صداهای بلندی از گلویش خارج میشود که باعث خنده دانشجویان کلاس میشود.
- ناز نفست قناری.
آرام میگوید اما کلاس دوباره پر از صدای خنده میشود.
- ثنا!
با اخطار من دست روی دهانش میگذارد.
- چشم! ببخشید استاد، شما بفرمایین.
برزگر که خود نیز در حال خندیدن است، رو به دانشجویان میکند.
- من معذرت میخوام ولی کسی نبود بچه رو پیشش بذارم، مجبور شدم بیارمش.
ثنا خود را روی صندلیاش جابهجا میکند و پا روی پا میاندازد و به پشتی صندلی تکیه میدهد و خودکار آبیاش را در دست میچرخاند.
- عیبی نداره استاد بچهست دیگه، مشکلی نیست شما بیارینش خانوم جهانی تو نگهداری از بچهها، ید طولایی دارن، جزو قدیمیهای این رشته هستن اصلاً قبل از اینکه حقوق بخونه، دکترای فرزندپروری داشته.
دوباره صدای خنده بلند میشود. کودک را روی پایم مینشانم و دوباره نامش را با تغیر به زبان میآورم.
- ثنا!
برزگر از داخل کیفش، یک خرگوش نرم پلاستیکی در میآورد و به دست دخترکش میدهد و او با علاقه فراوان آن را در مشت خود میگیرد و گوشهای خرگوش بینوا را به دندان میگیرد و میکشد. برزگر برای کنترل کلاس، چند ضربه به بُرد میزند تا همه ساکت شوند و دوباره شروع به درس دادن میکند.
دخترک حالا آرام در آغوشم نشسته است و با عروسک خرگوشش بازی میکند. گاهی هم صداهایی از دهانش خارج میکند که دلم را میبرد و من بر سرِ کم مویش، بوسه میزنم. دوست دارم محکم در آغوشم بگیرمش و همه عطر تنش را به مشام حریصم بکشم و بعد جایجای تن نرم و کوچکش را بوسه باران کنم.
در آخر کلاس، از آنجا که دخترک حاضر نیست در کریرش بنشیند و یا به آغوش پدرش برود، کیفم را به ثنا میدهم و دخترک را در آغوش میگیرم و جلوتر از برزگر و ثنا از کلاس خارج میشوم. ثنا با کمال پررویی نام دخترک را میپرسد و به چشم غره من هم اهمیت نمیدهد. همراه با دخترک «دنیز» نام از پلهها پایین میرویم. در سالن پایین منتظر میمانم تا آنها هم برسند.
- ببخشید استاد من دیگه باید برم، چهل دقیقه دیگه باید دادگاه باشم.
و دخترک را با تمام دست و پا زدنش برای ماندن در آغوشم به آغوش پدرش میدهم و او شکایتش را با غر زدن نشان میدهد.
- شرمنده خانوم، باعث زحمت شدیم.
- خواهش میکنم استاد کوچولوها رحمتن، حیف که فرصت ندارم که بیشتر باهاش وقت بگذرونم، با اجازهتون.
بوسهای روی دست کوچکش میزنم و کیفم را از ثنا میگیرم و پس از خداحافظی بهسمت پارکینگ دانشکده میروم.
***
با زمزمه ثنا سر برمیگردانم، اما دیدنش از پشت این چشمان مه گرفته سخت است.
- آروم باش، با خودت اینجوری نکن دختر بدش من.
چانهام را بالا میاندازم و چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم و بعد بیرونش میدهم تا بغضم فروکش کند. او چه میداند در دلم چه میگذرد؟ چه میداند چه بر من ویران گذشته است که حالا با دیدن هر کودکی قلبم برای داشتن تنها چند دقیقهشان، اینگونه خود را به دیوار سی*ن*هام میکوبد و من ناجوانمردانه از داشتن این هدیه بهشتی محروم شدم. وای که اگر کودک دردانهام بود... .
شیرش را که میخورد، بلندش میکنم و روی شانهام میگذارمش و با دست، پشتش را ماساژ میدهم. چند دقیقه بعد، صداهای بلندی از گلویش خارج میشود که باعث خنده دانشجویان کلاس میشود.
- ناز نفست قناری.
آرام میگوید اما کلاس دوباره پر از صدای خنده میشود.
- ثنا!
با اخطار من دست روی دهانش میگذارد.
- چشم! ببخشید استاد، شما بفرمایین.
برزگر که خود نیز در حال خندیدن است، رو به دانشجویان میکند.
- من معذرت میخوام ولی کسی نبود بچه رو پیشش بذارم، مجبور شدم بیارمش.
ثنا خود را روی صندلیاش جابهجا میکند و پا روی پا میاندازد و به پشتی صندلی تکیه میدهد و خودکار آبیاش را در دست میچرخاند.
- عیبی نداره استاد بچهست دیگه، مشکلی نیست شما بیارینش خانوم جهانی تو نگهداری از بچهها، ید طولایی دارن، جزو قدیمیهای این رشته هستن اصلاً قبل از اینکه حقوق بخونه، دکترای فرزندپروری داشته.
دوباره صدای خنده بلند میشود. کودک را روی پایم مینشانم و دوباره نامش را با تغیر به زبان میآورم.
- ثنا!
برزگر از داخل کیفش، یک خرگوش نرم پلاستیکی در میآورد و به دست دخترکش میدهد و او با علاقه فراوان آن را در مشت خود میگیرد و گوشهای خرگوش بینوا را به دندان میگیرد و میکشد. برزگر برای کنترل کلاس، چند ضربه به بُرد میزند تا همه ساکت شوند و دوباره شروع به درس دادن میکند.
دخترک حالا آرام در آغوشم نشسته است و با عروسک خرگوشش بازی میکند. گاهی هم صداهایی از دهانش خارج میکند که دلم را میبرد و من بر سرِ کم مویش، بوسه میزنم. دوست دارم محکم در آغوشم بگیرمش و همه عطر تنش را به مشام حریصم بکشم و بعد جایجای تن نرم و کوچکش را بوسه باران کنم.
در آخر کلاس، از آنجا که دخترک حاضر نیست در کریرش بنشیند و یا به آغوش پدرش برود، کیفم را به ثنا میدهم و دخترک را در آغوش میگیرم و جلوتر از برزگر و ثنا از کلاس خارج میشوم. ثنا با کمال پررویی نام دخترک را میپرسد و به چشم غره من هم اهمیت نمیدهد. همراه با دخترک «دنیز» نام از پلهها پایین میرویم. در سالن پایین منتظر میمانم تا آنها هم برسند.
- ببخشید استاد من دیگه باید برم، چهل دقیقه دیگه باید دادگاه باشم.
و دخترک را با تمام دست و پا زدنش برای ماندن در آغوشم به آغوش پدرش میدهم و او شکایتش را با غر زدن نشان میدهد.
- شرمنده خانوم، باعث زحمت شدیم.
- خواهش میکنم استاد کوچولوها رحمتن، حیف که فرصت ندارم که بیشتر باهاش وقت بگذرونم، با اجازهتون.
بوسهای روی دست کوچکش میزنم و کیفم را از ثنا میگیرم و پس از خداحافظی بهسمت پارکینگ دانشکده میروم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: