جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,877 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
● فصل هجدهم
با صدای فریاد بلند امیرعلی شانه‌هایم ناخودآگاه بالا می‌پرند و پلک روی هم می‌زنم.
- تو بیخود می‌کنی که همچین غلط اضافه‌ای کنی، فهمیدی چی گفتم یا نه؟
- امیرعلی، من تصمیمم رو... .
- تو غلط کردی که همچین تصمیمی گرفتی اون روزی که تو همچین اشتباه مزخرفی رو انجام بدی مطمئن باش من مُردم وگرنه تو خواب ببینی که بذارم با زندگیت همچین کاری کنی.
فریاد می‌زند و به‌سمت درب می‌رود و درب را به‌هم می‌کوبد. از صدای کوبیدن در، شانه‌هایم بار دیگر بالا می‌پرند و چشمانم خودبه‌خود بسته می‌شوند. با صدای سرمه چشمانم را باز می‌کنم.
- امیرعلی حق داره هیوا من هم مخالفم، از تو که همیشه با عقل و منطقت تصمیم گرفتی بعیده! می‌فهمی می‌خوای چیکار کنی؟
صدای گریه سوین، دخترک عجول سرمه و امین، که در هفت ماهگی به دنیا آمد، از اتاق من می‌آید و سرمه از جایش بلند می‌شود و به‌سمت اتاق می‌رود. امین که تا الان ساکت نشسته و تنها اخم‌هایش را درهم کرده بود، دستی به چشمانش می‌کشد و بعد سرش را بلند می‌کند.
- ببین عزیزم من می‌فهممت، احساست رو درک می‌کنم ولی خودت بهتر از هر کسی می‌دونی، تصمیمی که فقط بر پایه احساس باشه، نمی‌تونه درست باشه! تو یک تصمیم کاملاً احساسی گرفتی بدون این‌که خودت رو در نظر بگیری این کار رو نکن هیوا، نه به‌خاطر این‌که ما مخالفیم، به‌خاطر خودت؛ یک‌ سال دو سال دیگه پشیمون میشی که دیگه اون موقع سودی نداره! این تصمیم تو می‌تونه یه عمر زندگیت رو از این رو به اون رو کنه؛ زندگی‌ای که به‌خاطرش سختی کشیدی، تلاش کردی، یه تنه خودت رو جلو بردی بدون حضور پدر و مادر با همه اتفاق‌هایی که تو این چند سال از سر گذروندی، باز‌ هم پا شدی و خودت رو جمع و جور کردی، کاری که از هر کسی برنمیاد؛ تو بین همه ما عاقل‌ترین بودی و هستی پس الان هم با منطقت تصمیم بگیر، نه احساسی که می‌تونه چند وقت دیگه تغییر کنه... فقط همین رو ازت می‌خوام.
نگاهش می‌کنم. چشمان زلالش پر از خواهش است اما پس خواهش دل من چه؟ آن‌ها که نمی‌دانند چه بر سر من آمده. این تنها فرصت من است، تنها زمانی که بتوانم به احساسات شعله‌ور درونم اجازه خودنمایی بدهم. چگونه از این تصمیم خودخواهانه بازگردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
صدای سوین قطع شده است. بی‌شک کوچولوی شیرین، گرسنه‌اش شده که این‌طور صدایش را بلند کرده بود.
- آبجی! من خیلی خوب می‌شناسمت چون همه زندگیم رو با تو گذروندم این وسط چیز دیگه‌ای هست که دلیل این تصمیمت باشه؟
چیزی در سی*ن*ه‌ام سقوط می‌کند. نکند او می‌داند؟ سرم را پایین می‌اندازم تا چشمانم را نبیند. مبادا حرف‌های دلم را از چشمانم بخوانند.
- آبجی! یه چیزی هست درسته؟
سرم را در دست می‌گیرم و فشارش می‌دهم. صدای پاهایی می‌آیند و بعد سرمه، سوین به بغل با پاکتی که در دست دارد نمایان می‌شود. این پاکت؟ وای بر من بی‌هوش و حواس که فراموش کرده‌ام آن را سر جایش برگردانم.
- این‌ها چیه هیوا؟ تاریخ بعضی‌هاش مال یک ماه بعد اون اتفاقه، بعضی‌ها هم جدیدترن، تو دکتر زنان می‌رفتی؟ پس چرا چیزی به من نگفتی؟ عزیز شما می‌دونستی؟ خبر داشتی؟ این همه آزمایش و عکس و سونو چیه هیوا؟
عزیز با حرف‌های سرمه به خود می‌آید. پیشانی‌اش را چین می‌دهد و چشمانش را ریز می‌کند.
- دکتر زنان؟ نه مادر، من نمی‌دونستم من که باهاش دکتر نرفتم خودت و امیرعلی می‌بردینش.
در این فاصله، اشکان پاکت را از دست سرمه گرفته‌ است و محتویاتش را یک به یک نگاه می‌کند‌. سپس گوشی‌اش را از جیبش خارج می‌کند و کنار گوشش می‌گذارد و من در این وانفسا، به‌دنبال ذره‌ای اکسیژن، نفس‌های بلند می‌کشم.
- الو داداش، اگه دور نشدی برگرد... نه مهمه داداش... برگرد‌.
بعد از جایش بلند می‌شود و به اتاقم می‌رود و خیلی زود، با اسپری بازمی‌گردد. اسپری را روی دهانم که همچون ماهیِ از آب بیرون افتاده در پی آب، باز مانده است می‌گذارد و فشارش می‌دهد. صدای سرمه را می‌شنوم که سوین را به بغل امین می‌دهد و پشتم را ماساژ می‌دهد. دقایقی که می‌گذرند، حالم بهتر می‌شود.
- خوبی خوشگلم؟
نفس‌های محکم می‌کشم تا اکسیژن زودتر به کمک بیاید. سرم را آرام تکان می‌دهم. اشکان کنارم می‌نشیند و سرم را در آغوش می‌گیرد. صدای زنگ در نشانه بازگشت امیرعلی‌ست. امین برمی‌خیزد و دکمه درب بازکن را فشار می‌دهد و من می‌دانم که دیگر راهی برای مخفی نگه داشتن این موضوع ندارم. امیرعلی با چهره‌ای درهم وارد می‌شود.
- چی‌شده؟ باز حالش بد شد؟ الان زنگ می‌زنم عمو ارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- نمی‌خواد داداش الان حالش خوبه، بشین چند لحظه آبجی می‌خواد یه چیزی بگه.
عصبانی دستی در هوا تکان می‌دهد.
- چی می‌خواد بگه دیگه؟ هر چی باید می‌گفت و گفته مگه این‌که... .
- داداش، لطفاً آروم باش، یکم بشین تازه حالش جا اومده.
- اصلاً موندم مرتیکه با چه رویی اومده همچین حرفی به تو زده؟! که تو بری للگی بچه بی‌مادر اون رو بکنی، اون هم لطف می‌کنه و میشه شوهر شناسنامه‌ایت، همین؟ به همین راحتی؟ زیادی بهش خوش نمی‌گذره این‌طوری؟ من اون مرتیکه عوضی رو... .
- امیرعلی!
امیرعلی با اخطار امین ساکت می‌شود اما دوباره لحظاتی بعد به سخن می‌آید. معلوم است حسابی عصبانی‌ است و دارد خود خوری می‌کند.
- آخه مردک آشغال خیر سرش درس خونده‌ست، جزو کله گنده‌های شغل خودشه، استاد دانشگاهه اما اندازه این بچه شعور نداره این چه مدل خواستگاری کردنه؟
این همهمه تنها دلیلش، خواستگاری عجیب و غریب دکتر برزگر، بعد از اتمام ترم و همچنین درسم، از من است. پس از یک ترم که هرگاه با کودک زیبایش به کلاس می‌آمد، من نگه داشتنش را به عهده می‌گرفتم تا او به تدریسش برسد. هر چند به قول امیرعلی، او تنها به دنبال پرستاری برای دخترش است تا انتخاب همسر و این را خودش هم همان اول گفت.
می‌دانم که این فکر زمانی به سرش افتاده که در آخرین روزهای ترم، وقتی دخترکش را در آغوش داشتم و او اتفاقی اشک‌های جمع شده در چشمانم را دید و داستان جنین از دست رفته و جدایی‌ام را شنید. کمی که نه، خیلی بیشتر از این حرف‌ها تعجب کردم اما مادر شدن هم برای منی که دیگر از این نعمت بزرگ محروم هستم، می‌تواند هدف والایی باشد. کودک او صاحب مادر می‌شود و من بی‌کودک صاحب فرزند و دیگر چه چیزی اهمیت دارد؟!
- بگو آبجی این عکس‌ها و آزمایش‌ها چیه تو این پاکت؟ من یه چیزهایی ازشون فهمیدم ولی... خودت بگو.
با صدای اشکان به خود می‌آیم. امیرعلی گویی تازه چشمش پاکت روی میز وسط را دیده است.
- عکس و آزمایش چی؟ در مورد چی حرف می‌زنین؟
سرمه پاکت را باز می‌کند و از داخل آن برگه آزمایشی بیرون می‌آورد و به دست امیرعلی می‌دهد.
- تو می‌‌دونستی؟
امیرعلی نگاهی به برگه می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- این آزمایش مال دو سال پیشه وقتی... .
- آره مال همون وقتیه که هیوا جریان امیر رو فهمید؛ تو می‌دونستی هیوا دکتر زنان می‌رفته؟ پای چندتاشون هم مهر زن‌عمو هست.
امیرعلی چشمان باریک شده از اخمش را به من می‌‌دوزد.
- برای چی این همه وقت مدام رفتی دکتر زنان هیوا؟ این همه آزمایش و عکس و سونو چیه که هیچ‌کَس ازش خبر نداره؟
دستی به صورتم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. امروز را پیش‌بینی می‌کردم اما نه به این زودی.
- من... دیگه... نمی‌... نمی‌تونم... بچه‌دار بشم.
بی‌مقدمه و ناگهانی سر موضوع اصلی می‌روم. سکوتی که به راه می‌افتد سنگین است. آن‌قدر که جرأت باز کردن چشمانم را ندارم. دستی به چشمانم می‌کشم و سرم را از سی*ن*ه اشکان جدا می‌کنم. چشمان عزیز دو‌دو می‌زنند و هراسان مرا نگاه می‌کند.
- یع... یعنی... یعنی... چی مادر؟ یعنی... چی... که... نمی‌تونی... .
امیرعلی دست به کمر آن سوی میز ایستاده و با اخم‌های درهم گره خورده‌اش به من چشم دوخته است.
- درست حرف بزن هیوا... بگو ببینم چه خبره؟
- گفتم که... طبق همون آزمایش‌ها و عکس‌ها و سونوها و تشخیص چندتا متخصص، من به احتمال بالای... ۹۵ درصد دیگه... نمی‌تونم بچه‌دار بشم یعنی... اون اتفاق... .
سرمه میان حرفم می‌دود و صدای لرزان و پر بغضم را قطع می‌کند.
- یعنی... به‌خاطر سقط بچه و شرایطی که اون موقع پیش اومد، باعث شده که تو دیگه... دیگه... یع... .
و بی آن‌که حرفش را ادامه دهد، نفسی بلند از سی*ن*ه بیرون می‌دهد و سرش را در دستانش می‌گیرد.
- مطمئنی آبجی؟ آخه اون موقع که دکترها چیزی نگفتن.
- من فقط برای یه چکاپ ساده رفتم بعد اون سقط، دکتر خودش به من گفت تا یه مدت هر از گاهی برای آزمایش و سونو و داروهای جدید، برم مطبش من هم رفتم ولی تو همون آزمایش‌های اول، دکتر مشکوک شد و دوباره من رو فرستاد پی آزمایش و عکس و... بعد پنج‌ ماه رفت و آمد و خوردن کلی دارو و انجام اون همه آزمایش و سونو و عکس، دکترم ناامید شد و آب پاکی رو ریخت روی دستم؛ من هم پرونده رو پیش چندتا متخصص دیگه بردم پیش خاله بهار هم بردم، اون‌ها هم همون حرف‌های دکتر خودم رو زدن؛ من دیگه... مادر نمی‌شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
اشک‌ها، سد چشمانم را ویران می‌کنند و به پهنه صورتم، پاتک می‌زنند.
- چه عیبی داره مادر بچه‌ای بشم که مادر نداره؟ من نمی‌خواستم دیگه ازدواج کنم حالا که این جریان پیش اومده خب چرا بگم نه؟ من هم... من هم... دلم... بچه... .
بغضی که سر باز می‌کند، اجازه حرف زدن را از من می‌گیرد. دست‌هایی که مرا در آغوش می‌گیرند را حس می‌کنم و دستانی که دست‌هایم را می‌فشارند و سری که روی زانویم قرار می‌گیرد.
- من... می‌خوام... مادر اون... بچه... بشم؛ با شرایطی که من دارم... این بهترین موقعیته! امیرعلی یه‌بار هم که شده می‌خوام خودخواه باشم... به‌خاطر دلم یه کاری رو انجام بدم... دلِ من اون بچه رو می‌خواد... هیچی دیگه نمی‌خوام.
امیرعلی را می‌بینم که با چشمان پر اشکش روبه‌روی من ایستاده و دو دستش را روی دهانش گذاشته است.
- من بی‌منطق نیستم امیرعلی... به خدا فقط دلم اون بچه رو می‌خواد؛ اون بچه به مادر می‌رسه، من هم به بچه‌ای که دیگه هیچ‌ وقت قرار نیست داشته باشمش.
رو به امین که شوکه اشک از کنار چشمانش سر می‌خورد و پایین می‌ریزد، می‌کنم.
- داداش این‌جوری همه چی درست میشه، نه؟
و بعد رو به عزیز می‌کنم که به پهنای صورت اشک می‌ریزد و دست روی پایش می‌کشد، بیشتر به زنان عزادار شبیه است‌.
- ها عزیز جون؟ بد که نمی‌گم!
و امیرعلی را می‌بینم که زیر لب چیزهایی می‌گوید. گوشی‌اش را روبه‌روی صورتش می‌گیرد و بعد چندبار لمس صفحه‌اش، آن را کنار گوشش می‌گذارد و به‌سمت آشپزخانه می‌رود. اشک هایم را پاک می‌کنم و با چشم دنبالش می‌کنم.
- داره به کی زنگ می‌زنه؟ نکنه به برزگر زنگ بزنه؟
سرمه از جلوی پایم برمی‌خیزد. او هم صورتش خیس از اشک است.
- چرا نگفتی بهمون فدای اون دل پُرت بشم؟ چرا همون موقع نگفتی چی رو داری تنهایی به دوش می‌کشی؟ این همه وقت، چطور تحمل کردی؟
صدای داد و فریاد امیرعلی، حرف‌های سرمه را قطع می‌کند. لرزان از جایم بر‌می‌خیزم. زانوانم تحمل وزنم را ندارند. اشکان فین‌فین کنان دست زیر بازویم می‌اندازد تا به او تکیه کنم.
- وای! با کی این‌جوری حرف می‌زنه؟
- من میرم آبجی بشین همین‌جا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- نه خودم می‌خوام برم ببینم چی‌شده!
و قدم به جلو می‌گذارم و اشکان مرا همراهی می‌کند. سرمه هم کنارم می‌آید. نزدیک آشپزخانه، صدایش واضح‌تر می‌شود.
- برو دعا کن به جونش که حرفی به کسی نزده، برو دعاش کن که این‌قدر آدمه که حواسش به تو و زن و بچه‌ات هست وگرنه جوری رسوات می‌کردم که جرأت نکنی حتی تو کشورت سرت رو بالا کنی... نه گوش نمی‌دم... بهت نمی‌گم چی‌شده که تا عمر داری بسوزی از عذاب وجدان... فقط همین‌قدر بدون که زندگی و آینده خواهر مظلوم من رو با بی‌فکری و خودخواهی خودت تباه کردی! فقط برو دعا کن اشک‌هاش زندگیت رو نسوزونه امیرحسام خان شاهمیر.
تنم می‌لرزد از این حرف. به پاهای ناتوانم سرعت می‌دهم و خود را به او می‌رسانم.
- نگو این‌جوری قربونت بشم، نگو این‌جوری امیرعلی... زن و بچه‌اش امیرعلی... این‌جوری نگو تو رو خدا.
- می‌شنوی؟ می‌شنوی چی میگه بی‌لیاقت؟... تو تا آخر عمرت بیچاره‌ای، از خودم حالم به‌هم می‌خوره که هم‌خون توام و مثل تو اسم شاهمیر رومه.
و گوشی را پایین می‌آورد و روی میز پرت می‌کند. نگاهی به من لرزان ایستاده در وسط آشپزخانه می‌کند. دستی روی صورتش می‌کشد و بعد به‌سمتم می‌آید و مرا در آغوش می‌کشد. حصاری محکم و پر از خشم.
- اگه به‌خاطر زن و بچه‌اش نبود نابودش می‌کردم! با دست‌های خودم همه هست و نیستش رو به‌هم می‌ریختم مرتیکه بی‌لیاقت... .
- امیرعلی جان آروم باش این‌جوری نکن با خودت قربونت برم من.
- میشه آخه؟ اون بی‌شرف با کاری که کرد همه زندگی تو رو تباه کرد؛ به‌خاطر خودخواهی خودش، به‌خاطر بی‌عرضه بودنش.
نفسی می‌گیرد و بعد از من جدا می‌شود. دست زیر بازویم می‌زند و مرا به پذیرایی برمی‌گرداند. همه ایستاده‌اند و پریشان به من می‌نگرند و من پریشان و سردرگم، روی مبلی می‌نشینم پیش از آن‌که این لرزش، توان از پاهایم بگیرد.
سکوت بلندترین صدای این جمع است. هر کَس سر در گریبان خود کرده و فکر می‌کند. گویی واقعیت تلخ زندگی من بر سر آن‌ها هم آوار شده است. امیرعلی می‌آید و کنارم می‌نشیند. دست‌هایم را در دست می‌گیرد و آرام نوازششان می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- با این‌که الان می‌دونم چه اتفاقی برات افتاده... ولی هنوز هم مخالفم! تو هنوز فرصت داری واسه یه زندگی بهتر، کسی‌ که بتونه واقعاً درکت کنه، بفهمه، محبت کنه، تو رو همین جوری که هستی دوست داشته باشه با بچه یا بدون بچه! حالا که می‌خوای بچه یکی دیگه رو بزرگ کنی، حداقل از راه قانونیش وارد شو؛ یه ازدواج درست و حسابی، با کسی‌ که تو رو برای خودت بخواد نه واسه نگه‌داری از بچه‌اش؛ من نمی‌ذارم این‌جوری خودت رو نابود کنی هیوا خواهرم رو از سر راه نیاوردم که بشینم یه گوشه و هر روز شاهد نابودیش باشم.
اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. درک حرف‌هایش سخت نیست. می‌فهمم چه می‌گوید اما دلم ساز مادری‌اش را کوک کرده است و بی‌لحظه‌ای مکث می‌نوازد. امین دستی به زیر چشمان خیسش می‌کشد و بوسه‌ای بر سر دخترکش می‌زند.
- نمی‌دونم چرا این همه وقت بهمون نگفتی که چی‌شده، دیگه الان مهم هم نیست ولی من هم با امیرعلی موافقم دلم می‌خواد تنها خواهرم، یه ازدواج واقعی رو تجربه کنه که توش عشق و احترام باشه نه للگی بچه یکی دیگه! هنوز که سنی نداری... من... می‌فهمم... که به‌خاطر اون بچه‌ای که از دست دادی چقدر اذیت شدی، چه روزها و شب‌هایی گریه‌هات رو شنیدیم و ساکت موندیم تا عزاداریت رو بکنی که یکم آروم بشی اما این‌ها دلیل نمی‌شه که به‌خاطر بچه، بخوای خودت رو وسط یه جهنم بندازی؛ تو یه‌بار ازدواج صوری رو دیدی و تجربه‌اش کردی! همون ازدواج نابودت کرد، شاید خودت متوجه نمی‌شدی ولی ما می‌دیدیم که تو اون چهار سال هر روز بیشتر از روز قبل افسرده و داغون می‌شدی ولی نمی‌تونستیم چیزی بگیم چون انتخاب خودت بود؛ همین امیرعلی هر شب یه گوشه امیر رو خِفت می‌کرد که چرا هیوا این‌جوری شده؟ چرا این‌قدر ساکت شده؟... با خودت این کار رو نکن تو که دوباره دکتر نرفتی، رفتی؟ شاید تا الان... .
سرم را تکان می‌دهم و دوباره سکوت می‌شود. همین یک‌ ماه پیش، به مطب خاله بهار رفتم و اوضاع اصلاً خوب نبود.
- نمی‌ذارم به‌خاطر بچه یکی دیگه خودت رو نابود کنی، از سر راهم پیدات نکردم که همین جوری بدمت دست هر ننه قمری... در ضمن یادت رفته؟ شناسنامه‌ات سفیده! نمی‌تونی سر خود ازدواج کنی.
امیرعلی این را می‌گوید و با کف دست ضربه‌ای آرام روی پایم می‌زند و بلند می‌شود.
- عزیز من میرم یه ساعت دیگه باید دانشگاه باشم شما کاری نداری؟
و می‌رود. من می‌مانم و سری مملو از افکاری همچون کلافی سردرگم و دلی که بال و پر گرفته به‌سوی آن دخترک بی‌مادر. نه منطقم کار می‌کند و نه قلبم پا پس می‌کشد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
به برزگر نه گفتم اما دلم این نه را نمی‌فهمد. همه چیز به قبل برگشته است. دادگاه و دفتر و خانه؛ می‌روم، می‌آیم، می‌خورم و می‌خوابم اما یک چیز سر جایش نیست؛ روحم را می‌گویم گویی اصلاً وجود ندارد یا شاید بار سفر بسته و رفته است، شاید هم از این همه کشمکش بین قلب و منطقم خسته شده باشد یا از این تن که هر دم بهانه آغوش خالی از کودکش را می‌گیرد، فرار کرده است.
شوخی‌های امیرعلی و سرمه، آغوش‌های عزیز و اشکان و نگاه آرامش‌بخش امین هم کاری از پیش نبرده‌اند.
عمو اردلان هم وقتی موضوع خواستگاری برزگر را شنید آمد و برایم حرف زد. از آینده، از امید، از یک ازدواج خوب داد سخن داد. آسمان را به زمین و زمین را به آسمان دوخت اما... من مانند مرده‌ای از گور برگشته، بی‌لبخند و امید و بی‌حسِ زندگی... تنها زمان را سپری می‌کنم تا بگذرد.
دیگر زندگی نمی‌کنم، فقط زنده مانده‌ام. وقت استراحت برای خود نگذاشته‌ام. زمانی به تخت می‌روم که دیگر جانی به تنم نمانده باشد. امیررضا را به مرخصی فرستاده‌ام و خود یک تنه وظایف او و خودم را، در دفتر انجام می‌دهم؛ آن هم زیر نگاه‌های نگران دکتر فرهمند.
به خانه که می‌رسم می‌پزم، می‌روبم، می‌شویم و می‌سابم تا از خستگی جنازه شوم و بتوانم چند ساعتی بی‌فکر چشم روی هم بگذارم.
وای از روزهای تعطیل که نمی‌گذرند. به‌ تازگی راهی برای سپری‌شان یافته‌ام؛ خانه تکانی. هر بار یک اتاق یا انباری یا آشپزخانه را هدف قرار می‌دهم و زیر و بمش را به تنهایی تمیز می‌کنم. به هیچ‌کَس هم اجازه کمک نمی‌دهم.
اشکان را فرستاده‌ام تا به همراه عمو و مهربان جون و امیرعلی، به مسافرت بروند تا خستگی این چند سال درس خواندن پیش از کنکور را از تن به در کند. بلیط را هم خودم خریدم. حتی هتل رزرو کردم و بلیط چند مکان دیدنی را از قبل خریداری کردم. به اصرارشان برای همراه شدن با آن‌ها هم گوش ندادم. عزیز هم می‌نشیند و با نگاهی آشفته مرا نظاره می‌کند.
امروز هم از همان روزهای تعطیل است. از آن روزهای تمام نشدنی که گویی زمان را به چالش حرکت اسلوموشن دعوت کرده است. امروز نوبت اتاق خودم است همه وسایل را به حیاط برده‌ام، پرده و ملحفه‌ها را شسته‌ام، فرش و موکت را هم همان اول صبح شسته‌ام و تا چند ساعت دیگر زیر آفتاب داغ مرداد ماه خشک می‌شوند و حالا در حال سابیدن دیوارها هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
صدای زنگ در می‌آید و بعد از لحظاتی درب خانه باز می‌شود. نمی‌دانم کیست. احتمال می‌دهم سرمه باشد که مانند تمام این مدت هر روز با دخترش به این‌جا می‌آید تا شاید حال و هوایم را عوض کند. چند دقیقه که می‌گذرد مطمئن می‌شوم او نبوده است. آخر سرمه از همان لحظه ورود، پر سر و صدا وارد می‌شود. چه اهمیتی دارد که کیست؟!
دست‌هایم را تندتر به کار می‌اندازم. آخر فکر کردن ممنوع است. جلوی‌ افکار بی‌سر و ته تابلوی ورود ممنوع گذاشته‌ام تا هرگاه دلشان خواست به مغزم یورش نیاورند و حال دلم را از این‌که هست خراب‌تر نکنند. اسکاج را داخل ظرف مخلوط آب و سفید کننده می‌زنم و دوباره مشغول می‌شوم. این دیوار را که بشویم تنها کف اتاق می‌ماند.
صدای بسته شدن درب خانه نشان از خارج شدن فردی‌ است که دقایقی پیش آمد. شاید یکی از همسایه‌های عزیز بوده است. یک ربع بعد کارم با دیوار تمام می‌شود. خسته با دستی دردناک و کمری که از درد صاف نمی‌شود، اسکاج را داخل ظرف آب می‌اندازم و روی چهارپایه می‌نشینم.
چشم‌هایم را می‌بندم. نفسی بلند می‌کشم اما به سرفه می‌افتم، بوی سفید کننده گلویم را خشک و حساس کرده است. دست راستم را کمی با دست چپ می‌فشارم تا شاید کمی آرام شود و از نبض زدن رها گردد.
تقه‌ای بر در می‌خورد و درب بی‌اذن من، باز می‌شود. به هوای این‌که عزیز است، چشمانم را باز نمی‌کنم اما... .
- سلام سرکار خانم بهداشت خانه و خانواده، خسته نباشی.
صدایش را که می‌شنوم، سریع چشمانم را باز می‌کنم. از قرار معلوم حدسم اشتباه بوده و مهمان نرفته است! همین یکی را کم داشتم که مرا با این سر و وضع در هم و بر هم و آشفته ببیند. او این وقت روز این‌جا چه می‌کند؟ چشمان گرد شده‌ام را به‌سرعت جمع و جور می‌کنم.
- سلام.
دستانش را چلیپاوار روی سی*ن*ه گره می‌زند و به قابِ درب تکیه می‌زند، پای راستش را خم می‌کند و ضرب‌دری، از جلوی پای چپش می‌گذراند و پنجه‌اش را روی زمین می‌گذارد. نگاهی به دور تا دور اتاق می‌اندازد. در دل اعتراف می‌کنم آن تی‌شرت سرمه‌ای رنگ ساده بیش از حد به او می‌آید.
سرفه‌ای دیگر می‌کنم، سرفه‌ای خشک که به‌شدت گلویم را می‌خراشد.
- حسابی تمیز شده‌ آفرین! معلومه حسابی سابیدیش.
بعد اخم‌هایش را درهم می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,066
مدال‌ها
7
- نمی‌خوای بگی چی‌شده که این‌طوری افتادی به جون خودت و داری خودت رو نابود می‌کنی؟ تنهایی افتادی به جون این خونه که چی بشه؟ این دفعه داری از چی فرار می‌کنی؟ التماس هر کسی رو می‌کنم، نمی‌گن چی‌شده! حداقل خودت بگو چرا؟ از بس تو خودت رفتی که خودت رو فراموش کردی اون‌قدر که عزیز زنگ بزنه با بغض بخواد بیام این‌جا، هر چی هم می‌پرسم هیچ‌کَس جوابم رو نمی‌ده؛ اصلاً خودت رو تو آینه دیدی؟ هیچی ازت نمونده دختر دیگه همون جوجه فنچ هم نیستی.
از راه نرسیده و بی‌مقدمه سر موضوع اصلی رفته‌ است و رگباری حمله می‌کند. ای وای از این عزیز همیشه نگران که نامناسب‌ترین فرد را هم انتخاب کرده است. از روی چهارپایه بلند می‌شوم و بدون توجه به او و حرف‌هایش، تی دسته‌دار را از کنار اتاق برمی‌دارم و داخل سطل می‌زنم و مشغول تی کشیدن کف اتاق می‌شوم.
- هیوا جان! این سکوتت برای چیه؟ بگو مشکل چیه شاید من بتونم کاری بکنم.
- مشکلی نیست من خوبم.
درست است که نگاهش نمی‌کنم اما از گوشه چشم می‌بینم که دستش را روی صورتش می‌کشد.
- عزیز من اگه مشکلی نیست چرا تو این یک‌ ماه مثل شمع داری آب میشی؟ همه نگرانتن؛ دیروز هر چی با داداش اردلان حرف می‌زدم، متوجه نمی‌شد چی میگم هی من رو نگاه می‌کرد و می‌پرسید که چی گفتم، میگم چی‌شده که حواست پرته؟ میگه نگران هیوام داره خودش رو نابود می‌کنه کاش جلوش رو نگرفته بودیم؛ چیکار می‌خواستی بکنی که باز نذاشتن؟ چی بوده که این‌طوری روز به روز داغون‌ترت می‌کنه؟
- چیز مهمی نیست دیگه گذشته، تموم شده.
تکیه‌اش را از قابِ در برمی‌دارد و وارد اتاق می‌شود. با حرص تی را از دستم می‌گیرد و به گوشه اتاق پرتش می‌کند. بعد بازویم را می‌گیرد و مرا کشان‌کشان از اتاق خارج می‌کند. بی‌توجه به فریادهایم، مرا روی مبل پذیرایی می‌نشاند و خودش جلوی پایم روی زمین زانو می‌زند. چشمانم را دور خانه می‌چرخانم. خبری از عزیز نیست.
- دنبالش نگرد فرستادمش بره بیرون تا یه صحبت اساسی با هم بکنیم.
خودم را به کوچه علی چپ می‌زنم.
- چه حرفی؟ ما هیچ‌ وقت حرفی واسه گفتن نداشتیم.
و سعی می‌کنم از جایم برخیزم. اخم‌هایش درهم می‌رود و کف دستش را روی زانوهایم می‌فشارد و مرا سر جایم می‌نشاند. پوفی می‌کشم و رویم را برمی‌گردانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین