Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,066
- مدالها
- 7
● فصل هجدهم
با صدای فریاد بلند امیرعلی شانههایم ناخودآگاه بالا میپرند و پلک روی هم میزنم.
- تو بیخود میکنی که همچین غلط اضافهای کنی، فهمیدی چی گفتم یا نه؟
- امیرعلی، من تصمیمم رو... .
- تو غلط کردی که همچین تصمیمی گرفتی اون روزی که تو همچین اشتباه مزخرفی رو انجام بدی مطمئن باش من مُردم وگرنه تو خواب ببینی که بذارم با زندگیت همچین کاری کنی.
فریاد میزند و بهسمت درب میرود و درب را بههم میکوبد. از صدای کوبیدن در، شانههایم بار دیگر بالا میپرند و چشمانم خودبهخود بسته میشوند. با صدای سرمه چشمانم را باز میکنم.
- امیرعلی حق داره هیوا من هم مخالفم، از تو که همیشه با عقل و منطقت تصمیم گرفتی بعیده! میفهمی میخوای چیکار کنی؟
صدای گریه سوین، دخترک عجول سرمه و امین، که در هفت ماهگی به دنیا آمد، از اتاق من میآید و سرمه از جایش بلند میشود و بهسمت اتاق میرود. امین که تا الان ساکت نشسته و تنها اخمهایش را درهم کرده بود، دستی به چشمانش میکشد و بعد سرش را بلند میکند.
- ببین عزیزم من میفهممت، احساست رو درک میکنم ولی خودت بهتر از هر کسی میدونی، تصمیمی که فقط بر پایه احساس باشه، نمیتونه درست باشه! تو یک تصمیم کاملاً احساسی گرفتی بدون اینکه خودت رو در نظر بگیری این کار رو نکن هیوا، نه بهخاطر اینکه ما مخالفیم، بهخاطر خودت؛ یک سال دو سال دیگه پشیمون میشی که دیگه اون موقع سودی نداره! این تصمیم تو میتونه یه عمر زندگیت رو از این رو به اون رو کنه؛ زندگیای که بهخاطرش سختی کشیدی، تلاش کردی، یه تنه خودت رو جلو بردی بدون حضور پدر و مادر با همه اتفاقهایی که تو این چند سال از سر گذروندی، باز هم پا شدی و خودت رو جمع و جور کردی، کاری که از هر کسی برنمیاد؛ تو بین همه ما عاقلترین بودی و هستی پس الان هم با منطقت تصمیم بگیر، نه احساسی که میتونه چند وقت دیگه تغییر کنه... فقط همین رو ازت میخوام.
نگاهش میکنم. چشمان زلالش پر از خواهش است اما پس خواهش دل من چه؟ آنها که نمیدانند چه بر سر من آمده. این تنها فرصت من است، تنها زمانی که بتوانم به احساسات شعلهور درونم اجازه خودنمایی بدهم. چگونه از این تصمیم خودخواهانه بازگردم؟
با صدای فریاد بلند امیرعلی شانههایم ناخودآگاه بالا میپرند و پلک روی هم میزنم.
- تو بیخود میکنی که همچین غلط اضافهای کنی، فهمیدی چی گفتم یا نه؟
- امیرعلی، من تصمیمم رو... .
- تو غلط کردی که همچین تصمیمی گرفتی اون روزی که تو همچین اشتباه مزخرفی رو انجام بدی مطمئن باش من مُردم وگرنه تو خواب ببینی که بذارم با زندگیت همچین کاری کنی.
فریاد میزند و بهسمت درب میرود و درب را بههم میکوبد. از صدای کوبیدن در، شانههایم بار دیگر بالا میپرند و چشمانم خودبهخود بسته میشوند. با صدای سرمه چشمانم را باز میکنم.
- امیرعلی حق داره هیوا من هم مخالفم، از تو که همیشه با عقل و منطقت تصمیم گرفتی بعیده! میفهمی میخوای چیکار کنی؟
صدای گریه سوین، دخترک عجول سرمه و امین، که در هفت ماهگی به دنیا آمد، از اتاق من میآید و سرمه از جایش بلند میشود و بهسمت اتاق میرود. امین که تا الان ساکت نشسته و تنها اخمهایش را درهم کرده بود، دستی به چشمانش میکشد و بعد سرش را بلند میکند.
- ببین عزیزم من میفهممت، احساست رو درک میکنم ولی خودت بهتر از هر کسی میدونی، تصمیمی که فقط بر پایه احساس باشه، نمیتونه درست باشه! تو یک تصمیم کاملاً احساسی گرفتی بدون اینکه خودت رو در نظر بگیری این کار رو نکن هیوا، نه بهخاطر اینکه ما مخالفیم، بهخاطر خودت؛ یک سال دو سال دیگه پشیمون میشی که دیگه اون موقع سودی نداره! این تصمیم تو میتونه یه عمر زندگیت رو از این رو به اون رو کنه؛ زندگیای که بهخاطرش سختی کشیدی، تلاش کردی، یه تنه خودت رو جلو بردی بدون حضور پدر و مادر با همه اتفاقهایی که تو این چند سال از سر گذروندی، باز هم پا شدی و خودت رو جمع و جور کردی، کاری که از هر کسی برنمیاد؛ تو بین همه ما عاقلترین بودی و هستی پس الان هم با منطقت تصمیم بگیر، نه احساسی که میتونه چند وقت دیگه تغییر کنه... فقط همین رو ازت میخوام.
نگاهش میکنم. چشمان زلالش پر از خواهش است اما پس خواهش دل من چه؟ آنها که نمیدانند چه بر سر من آمده. این تنها فرصت من است، تنها زمانی که بتوانم به احساسات شعلهور درونم اجازه خودنمایی بدهم. چگونه از این تصمیم خودخواهانه بازگردم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: