Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,069
- مدالها
- 7
- آفرین امیرعلی، ماشاءالله از هر انگشتت یه هنر میریزه؛ باید کمکم بفرستیمت خونه بخت، خواستگار ماستگار نداره داداش؟
صدای خنده همه بلند میشود و امیرعلی صدایش را نازک میکند.
- والله خان عمو از شما چه پنهون آبجیم خواستگار برای ما نذاشته؛ آخه تا اون هست کسی به من نگاه نمیکنه.
حرکات دستها و چشمهایش و عشوههایی که میریزد، آنقدر زمخت است که خنده بر لب همه آورده است. نگاهی به من میاندازد و سرش را نزدیک میکند و بوسه بر گونهام میزند.
- دارم براش، نگاه کن فقط یه حالی ازش بگیرم که کیف کنی.
چشمانم برق میزند و چشمکی میزنم تا بداند همپایش هستم.
- راستی بابا حرف خواستگار شد اون آقای جهانگیر بود، جهاندار بود، چی بود؟ همون جیجی خان! دیشب زنگ زد چی بهتون گفت؟
با جهانبخش میخواهد حال امیرسام را بگیرد؟ متعجب نگاهش میکنم و او بدون جلبِ توجه چشمکی میزند. رویا با اشاره من، نانِ سیبزمینی را از روی ساج برمیدارد و من خمیر آماده شدهای را رویش قرار میدهم.
- جهانبخش بابا، جیجی چیه افتاده تو دهنت! برای مردم اسم میذاری؛ همون حرفهای قبلی، میگه با اینکه به دختر خانومتون گفتم اصرار نمیکنم ولی پشیمونم، هر چی بهش میگم نمیخواد ازدواج کنه میگفت هر چقدر لازم باشه صبر میکنه.
هومن، سر در گریبان، تنها گوش میدهد. هر از گاهی چشمان پر حسرتش را بالا میآورد و بیحرف مرا نگاه میکند و دوباره سر پایین میاندازد. صدای سرفههای امیرسام، حواس همه را بهسوی او جلب میکند. اشکان لیوانی آب دست عمویش میدهد و با مشت به پشتش میکوبد.
- چیشد باز خان عمو؟ چرا هر چی میخوری راه کج میکنه و میپره تو گلوت؟
امیرسام با چشم و ابرو برای امیرعلی که شرارت بار نگاهش میکند، خط و نشان میکشد.
- همکار من هم هنوز سر حرفشه، دیگه یه جوری شده تا از دور میبینمش، راهم رو کج میکنم وگرنه دست از سرم بر نمیداره.
- کی داداش؟
امیرسام است که حالا تک و توک سرفه میکند. امیرعلی تندتند پلک میزند.
صدای خنده همه بلند میشود و امیرعلی صدایش را نازک میکند.
- والله خان عمو از شما چه پنهون آبجیم خواستگار برای ما نذاشته؛ آخه تا اون هست کسی به من نگاه نمیکنه.
حرکات دستها و چشمهایش و عشوههایی که میریزد، آنقدر زمخت است که خنده بر لب همه آورده است. نگاهی به من میاندازد و سرش را نزدیک میکند و بوسه بر گونهام میزند.
- دارم براش، نگاه کن فقط یه حالی ازش بگیرم که کیف کنی.
چشمانم برق میزند و چشمکی میزنم تا بداند همپایش هستم.
- راستی بابا حرف خواستگار شد اون آقای جهانگیر بود، جهاندار بود، چی بود؟ همون جیجی خان! دیشب زنگ زد چی بهتون گفت؟
با جهانبخش میخواهد حال امیرسام را بگیرد؟ متعجب نگاهش میکنم و او بدون جلبِ توجه چشمکی میزند. رویا با اشاره من، نانِ سیبزمینی را از روی ساج برمیدارد و من خمیر آماده شدهای را رویش قرار میدهم.
- جهانبخش بابا، جیجی چیه افتاده تو دهنت! برای مردم اسم میذاری؛ همون حرفهای قبلی، میگه با اینکه به دختر خانومتون گفتم اصرار نمیکنم ولی پشیمونم، هر چی بهش میگم نمیخواد ازدواج کنه میگفت هر چقدر لازم باشه صبر میکنه.
هومن، سر در گریبان، تنها گوش میدهد. هر از گاهی چشمان پر حسرتش را بالا میآورد و بیحرف مرا نگاه میکند و دوباره سر پایین میاندازد. صدای سرفههای امیرسام، حواس همه را بهسوی او جلب میکند. اشکان لیوانی آب دست عمویش میدهد و با مشت به پشتش میکوبد.
- چیشد باز خان عمو؟ چرا هر چی میخوری راه کج میکنه و میپره تو گلوت؟
امیرسام با چشم و ابرو برای امیرعلی که شرارت بار نگاهش میکند، خط و نشان میکشد.
- همکار من هم هنوز سر حرفشه، دیگه یه جوری شده تا از دور میبینمش، راهم رو کج میکنم وگرنه دست از سرم بر نمیداره.
- کی داداش؟
امیرسام است که حالا تک و توک سرفه میکند. امیرعلی تندتند پلک میزند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: