جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,880 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- آفرین امیرعلی، ماشاءالله از هر انگشتت یه هنر می‌ریزه؛ باید کم‌کم بفرستیمت خونه بخت، خواستگار ماستگار نداره داداش؟
صدای خنده همه بلند می‌شود و امیرعلی صدایش را نازک می‌کند.
- والله خان عمو از شما چه پنهون آبجیم خواستگار برای ما نذاشته؛ آخه تا اون هست کسی به من نگاه نمی‌کنه.
حرکات دست‌ها و چشم‌هایش و عشوه‌هایی که می‌ریزد، آن‌قدر زمخت است که خنده بر لب همه آورده است. نگاهی به من می‌اندازد و سرش را نزدیک می‌کند و بوسه بر گونه‌ام می‌زند.
- دارم براش، نگاه کن فقط یه حالی ازش بگیرم که کیف کنی.
چشمانم برق می‌زند و چشمکی می‌زنم تا بداند هم‌‌پایش هستم.
- راستی بابا حرف خواستگار شد اون آقای جهان‌گیر بود، جهان‌دار بود، چی بود؟ همون جی‌جی خان! دیشب زنگ زد چی بهتون گفت؟
با جهان‌بخش می‌خواهد حال امیرسام را بگیرد؟ متعجب نگاهش می‌کنم و او بدون جلبِ توجه چشمکی می‌زند. رویا با اشاره من، نانِ سیب‌زمینی را از روی ساج برمی‌دارد و من خمیر آماده شده‌ای را رویش قرار می‌دهم.
- جهان‌بخش بابا، جی‌جی چیه افتاده تو دهنت! برای مردم اسم می‌ذاری؛ همون حرف‌های قبلی، میگه با این‌که به دختر خانومتون گفتم اصرار نمی‌کنم ولی پشیمونم، هر چی بهش میگم نمی‌خواد ازدواج کنه می‌گفت هر چقدر لازم باشه صبر می‌کنه.
هومن، سر در گریبان، تنها گوش می‌دهد. هر از گاهی چشمان پر حسرتش را بالا می‌آورد و بی‌حرف مرا نگاه می‌کند و دوباره سر پایین می‌اندازد. صدای سرفه‌های امیرسام، حواس همه را به‌سوی او جلب می‌کند. اشکان لیوانی آب دست عمویش می‌دهد و با مشت به پشتش می‌کوبد.
- چی‌شد باز خان عمو‌؟ چرا هر چی می‌خوری راه کج می‌کنه و می‌پره تو گلوت؟
امیرسام با چشم و ابرو برای امیرعلی که شرارت بار نگاهش می‌کند، خط و نشان می‌کشد.
- همکار من هم هنوز سر حرفشه، دیگه یه جوری شده تا از دور می‌بینمش، راهم رو کج می‌کنم وگرنه دست از سرم بر نمی‌داره.
- کی داداش؟
امیرسام است که حالا تک و توک سرفه می‌کند. امیرعلی تندتند پلک می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- یه آقای دکتری هستن که یک ساله وِل کُنش به آبجی من اتصالی پیدا کرده خان عمو! نمی‌دونم چطور همه این نیم‌وجبی رو می‌بینن، اما من رو با این قد و قواره نمی‌بینن! نمی‌دونم این شانس من تو کدوم جهنم دره‌ای خودش رو گم‌ و گور کرده بی‌صفت.
حرکات و طرز بیانش خنده همه را دوباره بلند می‌کند.
- ولی کور خوندن، من همین‌جوری خواهرم رو به کسی نمی‌دم.
و این بار جدی به امیرسام خیره شده است.
- امیرعلی کلوچه‌ها نسوزه! درشون بیار‌، تنور رو هم خاموش کن کلوچه‌ها تموم شدن.
امیرعلی چشم‌های خط و نشان کشش را از عمویش می‌گیرد و در تنور را باز می‌کند. گویی او هم حرف‌های نگاه عمویش را خوانده است. بی‌شک این همه خط و نشان کشیدن و نگاه‌های معنی‌دار، نمی‌تواند اتفاقی یا از سر دشمنی نداشته، باشد.
کلوچه‌ها و نان‌های باقی مانده را بین بقیه تقسیم می‌کنم. هر چند برای خانواده بهراد و بهداد که حضور ندارند هم کمی کنار می‌گذارم. چندتا را هم همان اول کار برای عمارت حاج بابا فرستادیم. از رویا و امیرعلی تشکر می‌کنم. کمرم از نشستن طولانی مدت خشک و دردناک شده و بلند شدن سخت شده است.
- صبر کن عزیزم الان خودم میام کمکت می‌کنم، بذار دست‌هام رو بشورم.
حرف امیرعلی تمام نشده، دست‌هایی از پشت سر کمرم را دربرگرفته و مرا از زمین بلند می‌کند. حرکتی ناگهانی اما آرام که مرا در شوک و حیرت، سرپا می‌کند و من می‌ایستم بی‌‌ آن‌که به یاد بیاورم باید تشکر کنم.
- می‌تونی راه بری؟
عطرش و حالا صدایش مرا از امید به حدس اشتباهم، به ناامیدی می‌کشاند. نفسم لحظه‌ای در میان سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. با «خوبی» که زیر گوشم زمزمه می‌کند، چشمانم را می‌بندم. قلبم بی‌امان و بی‌لحظه‌ای درنگ می‌زند. نمی‌فهمم چرا مرا به حال خود رها نمی‌کند؟ دستی روی بازویم قرار می‌گیرد و من چشمانم را باز می‌کنم.
سرم را بالا می‌گیرم و به چشمانی نگاه می‌کنم که با اخم به فرد پشت سرم زل زده‌ است. از چشمانش، شراره‌های خشم، بیرون می‌زند. نفسی می‌گیرم و چیزی در مغزم، شروع به پردازش می‌کند و مرا وا‌می‌دارد، جلوی آتشی که هر لحظه ممکن است بین عمو و برادرزاده بیفتد را بگیرم. نفسی دیگر می‌گیرم و سری تکان می‌دهم و بالاخره «ممنون» خشک و خالی، به‌سختی از دهانم خارج می‌شود.
دست روی بازوی امیرعلی می‌گذارم و خود را قدمی به‌سمت او می‌کشم و زیر لب نامش را زمزمه می‌کنم. برای سنجش موقعیت، جرأت می‌کنم و چشم به اطراف می‌چرخانم. سرمه با لپ‌های پر و چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کند و آن‌طرف‌تر امیر است که چشم به قُلش دوخته است. رویا هم چشم به برادر شوهرش دارد. هومن هم نگاهم می‌کند اما نگاهش تعجب ندارد که هیچ، حتی لبخندی هم بر لب دارد.
امین با رادان و روژان سرگرم است؛ نانِ سیب‌زمینی دهانشان می‌گذارد. عمو اردلان و عمو ارسلان و خاله بهار و مهربان جون هم دو به‌ دو با هم صحبت می‌کنند. اشکان هم در حال ریختن چای در لیوان‌هاست. نفسی می‌گیرم و به‌سمت درب می‌روم و امیرعلی را هم با خود همراه می‌کنم. کنار درب، روشویی کوچکی وجود دارد و دست‌هایم را می‌شویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- دستت درد نکنه دخترم خیلی خوشمزه بودن، هم نون و هم کلوچه؛ هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم دختر کوچولوی من یه روزی بشینه و یه همچین نون‌های خوشمزه‌ای بپزه.
سکوت همه جا را فرا گرفته‌ است. سنگینی نگاه‌هایی که به ما دوخته شده‌اند را حس می‌کنم. هومن با چشم‌هایی که از اشک براق شده‌اند نگاهم می‌کند. حسرت، حرف اول و آخر این چشم‌هاست. سری تکان می‌دهم.
- نوش جان.
تنها چیزی که توانستم بگویم همین بود و برای گفتنش تمام توانم را به کار بردم. به‌سرعت با دستمال‌کاغذی دستم را خشک می‌کنم و کنار رویا می‌نشینم. اشکان لیوانی چای به دستم می‌دهد، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد.
- خسته نباشی آبجی دستت درد نکنه مثل قدیم‌ها عالی بودن، دست شما هم درد نکنه زن‌عمو شما هم خسته نباشی.
نوش جانی می‌گویم و کمی از چایم می‌نوشم.
- من که کاری نکردم اشکان جان، هیوا جون زحمت همه چی رو کشید.
بعد رو به من می‌کند.
- واقعاً خسته نباشی تو این سن و سال این‌جور نون پختن و آشپزی، کار هر کسی نیست.
مهربان جون در حالی‌ که به لیوان چای درون دستش زل زده‌، با صدای آرامی به حرف می‌آید.
- بچه‌ام از دوازده سالگی آشپزی می‌کرد یا هم‌پای من تو آشپزخونه بود یا پیش بهار و ناری مامان؛ تابستون‌ها هم که پیش عزیز بود می‌گفت بدین من انجام بدم که من و بهار خیلی دلمون نمی‌اومد ولی عزیز و ناری مامان هر چی بلد بودن یادش دادن؛ خیلی دوست داشت همه چی رو یاد بگیره.
خاله بهار با یادآوری خاطرات سال‌های گذشته، لبخندی بر لب می‌آورد.
- چقدر زود گذشت، یادش به‌خیر یه دقیقه یه جا بند نبود! خیلی وقت‌ها یه کارهای عجیب و غریبی می‌کرد، خارج از تناسب سن و سالش من همیشه می‌گفتم این بچه خیلی باهوشه فرق می‌کنه با هم‌سن و سال‌هاش؛ شاید هیچ‌کَس باور نکنه ولی بهراد مدرک کارشناسیش رو از هیوا داره! استاد بهراد مدام از نقشه‌ای که برای پایان‌نامه‌اش کشیده بود، ایراد می‌گرفت و بهراد چند هفته پای این نقشه نشست و هی جاهای مختلفش رو پاک کرد و درست کرد، اما استادش باز هم ایراد می‌گرفت! یه روز که هیوا اومده بود خونه ما نمی‌دونم روی نقشه چی به بهراد نشون داد که گل از گلش شکفت و فرداش با یه جعبه شیرینی و یه عالمه گلِ سر واسه هیوا برگشت؛ بهراد با همون نقشه نمره خوبی گرفت، بهراد می‌گفت این‌قدر این بچه پای درس و نقشه کشیدن‌های اون و امیر نشسته که بهتر از اون‌ها سر در میاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
امیر سرش را تکان می‌دهد و بعد به من نگاه می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم تا نگاهم به او نیفتد. من همراه همیشگی او در زمان انجام کارهای عملی‌اش بودم؛ چه ساخت ماکت، چه نقشه‌کشی. پا به‌ پای او تا هر زمان که طول می‌کشید بیدار می‌ماندم. دنیای ماکت‌ها و نقشه‌ها مرا طوری در خود حل می‌کرد که زمان را فراموش می‌کردم.
یادم است که چندباری هم با امیر به سر کلاس‌هایش رفته بودم. چنان با دقت و حوصله پای صحبت اساتید می‌نشستم که همه را شگفت‌زده می‌کردم. حتی به‌خوبی به یاد دارم یک‌ بار سؤالی را جواب دادم که هیچ‌ کدام از دانشجویان جوابش را نمی‌دانستند. همیشه آینده‌ام را در همین رشته تصور می‌کردم اما حاج بابا حق انتخاب رشته را هم از من گرفت و من تنها «چشم» گفتم.
- اون‌قدر برای هر قسمت ماکت و نقشه‌هایی که می‌کشیدم، سؤال پیچم می‌کرد که سال آخر خیلی راحت درباره‌شون نظر می‌داد فقط دوازده سالش بود، اما خیلی بزرگ‌تر از سنش بود.
به یاد آن روزها لبخندی تلخ بر لب می‌آورم. من عاشق یادگیری بودم. عاشق تلاش کردن و فعالیت و هیجان! یک‌جا نشستن و بیکاری از من برنمی‌آمد.
- معلومه استعداد زیادی تو عمران داشتی پس چرا حقوق خوندی؟ حیف اون همه علاقه و استعداد نبود؟ نمی‌دونم... شاید هم حقوق رو بیشتر دوست داشتی چون شنیدم تو این رشته هم عالی هستی.
در برابر سوال امیرسام سکوت می‌کنم. چه بگویم از تحمیل انتخاب‌های اشتباه پدرش و سکوت اشتباه‌تر خودم.
- حاج بابا نذاشت گفت باید حقوق بخونه.
امیرسام، با حیرت سرش را به‌سمت امیرعلی می‌گرداند.
- یعنی چی؟ نمی‌فهمم! یعنی حاج بابا تو انتخاب رشته هیوا هم دخالت کرده؟ ماها گوش نکردیم، زورش به هیوا رسید؟ پس چرا هیچی بهش نگفتین؟ اصلاً چرا خودت نگفتی؟ آینده تو بوده، بحث استعداد و توانایی تو بوده چرا قبول کردی؟
تنها صدایی که می‌آید، سکوت است. پدرم با نگاهی پر سؤال و نگران نگاهم می‌کند اما برای این نگاه نگران پدرانه، خیلی دیر است.
- چون خودش رو مدیون این فامیل می‌دونست به‌خاطر همین هر چی حاج بابا می‌گفت، نه نمی‌آورد؛ حاج بابا هم که می‌دید هیوا این‌جوریه و خلاف بچه‌ها و نوه‌هاش، همیشه بله و چشمش به راهه، از فرصت‌ها حسابی سوء استف... .
مهربان جون با تغیر نام امیرعلی را بر زبان می‌‌آورد.
- امیرعلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- دروغ که نمی‌گم مادرِ من مگه غیر از اینه؟ حاج بابا برای منافع اون شرکت لعنتی، هیوا رو قربونی کرد چون فقط زورش به اون می‌رسید.
امیرسام از جایش برمی‌خیزد و کلافه دست‌هایش را بند کمرش می‌کند.
- متوجه نمی‌شم، انتخاب رشته هیوا چه ربطی به... .
- همه ما می‌دونستیم که هیوا چقدر عمران رو دوست داره و هم این‌که استعداد خوبی تو این رشته داره حاج بابا هم می‌دونست اما اگه هیوا عمران می‌خوند و وارد شرکت می‌شد، با توجه به استعدادش و مقدار سهامی که داشت، می‌تونست گزینه خوبی برای مدیرعاملی باشه.
- بسه امیرعلی! لطفاً.
- صبر کن هیوا ببینم چی میگه، خودت که هیچی نمی‌گی! اصلاً متوجه نمی‌شم خب چه عیبی داشت؟
امیرعلی سرش را تکان می‌دهد و کلافه دستانش را به کمرش می‌زند.
- عمو شما خیلی ساله نبودی، مثل این‌که خلق و خوی حاج بابا رو فراموش کردی! الان رو نبین صداش در نمیاد تا همین چند ماه پیش، تا وقتی که متوجه نشده بود چه ظلمی در حق هیوا کرده همچنان حرف، حرف خودش بود؛ حاج بابا نمی‌خواست هیچ‌کَس غیر از شاهمیرها، رأس شرکت باشه به‌خاطر همین هم هیوا رو مجبور کرد حقوق بخونه و بعد هم ازدواج کنه دیگه از این واضح‌تر؟
هومن با چشم‌های گرد و صورتی بی‌رنگ و رو نگاهم می‌کند اما نگاه پر از خشم امیرسام به برادر دوقلویش است. پنجه در موهایش می‌کشد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد.
- بیا بیرون امیرحسام کارت دارم، زن‌داداش لطفاً نذار بچه‌ها بیرون بیان.
و از آلاچیق خارج می‌شود. امیر نگاهی به جمع می‌کند و بلند می‌شود و بیرون می‌رود.
- این‌ها که امیرعلی میگه... یعنی... حاج رضا... .
- متأسفانه عین واقعیته هومن، ما هم خیلی وقت نیست فهمیدیم که چرا حاج بابا این‌قدر اصرار داشت هیوا حقوق بخونه، فقط چند ماهه؛ هیوا هم چیزی به کسی نگفت تا حدود هشت‌‌ نه ماه پیش و ما حتی نمی‌دونستیم بعد از سقط بچه‌اش جدا شده! به‌خاطر همین هم رفت پیش خاله تا کسی متوجه نشه اما برای همه‌ ما روزهای بدی بود بیشتر از همه برای خود هیوا که یه‌هو همه چی رو نابود شده دید ولی این‌بار محکم‌تر از قبل از جاش بلند شد.
صداهای بلندی که از باغ می‌آید که باعث سکوت جمع می‌شود. همه بلند می‌شوند و از پنجره‌ها بیرون را نگاه می‌کنند. امیرسام یقه امیر را گرفته و تکانش می‌دهد. رویا هینی می‌کشد و دست روی دهانش می‌گذارد. من و امیرعلی به‌سرعت از آلاچیق بیرون می‌رویم و صداها واضح‌تر به گوش می‌رسند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- حقته یه‌جوری بزنمت که با دیوار یکی بشی، به تو هم میگن مرد؟ یه ذره بچه رو عقد خودت کردی که به ریاست اون شرکت خراب شده برسی؟ تو یه کثافتی امیر! عارم میاد بگم داداشمی، فکر می‌کردم فقط چون بی‌جربزه‌ای به حرف حاج بابا گوش دادی و گرفتیش؛ خدا لعنتت کنه امیرحسام.
صدای امیرسام هر لحظه بالاتر می‌رود. به عقب نگاه می‌کنم. همه بیرون آمده‌اند و متحیر به کشمکش میان دو برادر نگاه می‌کنند. روژان خود را در آغوش اشکان جمع کرده و پلیور شیری رنگش را در مشت گرفته است. رادان در آغوش امین از ترس گریه می‌کند و رویا ترسیده و حیران، به پهنای صورت اشک می‌ریزد.
به خود می‌آیم و به‌سوی آن‌ دو می‌دوم. سعی می‌کنم امیرسام را از امیر جدا کنم. هر چند جثه بزرگ و مردانه آن‌ها کجا و منِ ریزه کجا! دست امیرسام را می‌گیرم و پایین می‌کشم.
- بسه دیگه ولش کن الان وقت این حرف‌ها نیست، بهت میگم ولش کن امیرسام خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم امیرسام!
امیرسام چشمان پر خشمش را از چهره برادرش می‌گیرد و به چشمان من می‌دوزد. لحظاتی که می‌گذرند، سرشار از دلهره هستند و من نمی‌دانم او در چشمانم چه می‌بیند که دست‌هایش را پایین می‌اندازد و قدمی عقب می‌رود. از فرصت پیش آمده استفاده می‌کنم و جلوی امیر و روبه‌روی امیرسام می‌ایستم. از شدت خشم، نفس‌نفس می‌زند و کلافه دستی به صورتش می‌کشد. دهان باز می‌کند چیزی بگوید که کف دستم را جلویش می‌گیرم.
- الان نه! خواهش می‌کنم؛ زن و بچه‌اش دارن نگاهتون می‌کنن، گناه دارن ترسیدن.
آشفته نگاهم می‌کند. پنجه در موهایش می‌کشد بعد دست راستش را روی پیشانی می‌کشد و نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و چشم به برادرش می‌دوزد.
- بی‌لیاقتی! با همه بدی‌هایی که در حقش کردی، هنوز به فکر تو و زن و بچه‌اته اما توی کثافت این‌طور تیشه زدی به زندگیش؛ خیلی روت زیاده که هنوز با وقاحت تو روش نگاه می‌کنی، تو لیاقت داشتنش رو نداشتی! لیاقت رفاقتش رو هم نداری تو لایق هیچی نیستی امیرحسام حتی لایق اون زن و اون فرشته‌های کوچولو.
این‌ها را، آرام و زمزمه‌وار اما با خشم و کوبنده می‌گوید و بعد چشم در چشمِ منِ نگران می‌دوزد. نگاهش، آه از نگاه پر حرفش. چشمانش را به زیر می‌اندازد و به‌سمت خانه عمو اردلان می‌رود. از کنار ساختمان رد می‌شود و در تاریکی‌های باغ، از نظر دور می‌گردد. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و به‌سمت امیر برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- برو زن و بچه‌هات رو آروم کن، خیلی ترسیدن.
چشمان تار شده از اشکش را به چشمانم می‌دوزد.
- سام حق داره من لیاقت... .
میان کلامش می‌آیم.
- الان وقت این حرف‌ها نیست امیر هر چی بوده تموم شده برو پیش زن و بچه‌ات.
و خود به‌سمت آلاچیق می‌روم. رادان در آغوش مادرش آرام گرفته است. به‌سمت اشکان می‌روم و روژان را محکم در آغوش می‌گیرم که بدنش منقبض و چشمانش آماده باریدن است.
- عمو سام می‌خواست بابام رو بزنه؟
صدایش لرزان و ترسیده است. خنده‌ای که بر روی لبانم می‌نشیند هر چند مصنوعی‌ست اما نگاه پریشان دخترکِ امیر را آرامش می‌بخشد.
- نه قربونت برم آدم که داداشش رو نمی‌زنه، داشتن با هم کشتی می‌گرفتن به یاد بچگی‌شون که از این شیطونی‌ها می‌کردن.
امیر به کنارمان می‌رسد و من روژان را به آغوش پدرش می‌دهم.
- بابا تو داشتی با عمو سام کشتی می‌گرفتی؟
امیر سؤالی نگاهم می‌کند.
- بگو که قدیم‌ها چقدر از این کارها با هم می‌کردین.
خدا را شکر می‌کنم که با آن چهره که رنگ و رویش به سپیدی می‌زند و چشم‌هایی که به‌سختی اشک را پس می‌زنند، متوجه منظورم می‌شود.
- آره بابا جون کشتی می‌گرفتیم.
بوسه‌ای روی سر دخترکش می‌زند و او را سفت در آغوشش می‌فشارد.
- مثل بچگی‌هامون.
به من نگاه می‌کند و زیر لب ممنونی زمزمه می‌کند. با ذهنی خسته و بدنی که از اضطراب کمی منقبض شده، به‌سمت آلاچیق پا می‌کشم و روی تک پله ورودی‌اش می‌نشینم و سرم را در دستانم می‌گیرم. حضور کسی را در کنارم حس می‌کنم.
‌- حاج رضا مجبورت کرد با... امیرحسام... ازدواج کنی؟
- مگه فرقی هم می‌کنه؟
- فرق نمی‌کنه؟ امیر زن و بچه داره حاج رضا می‌دونست؟
- دنبال چی هستین شما؟ یک‌ سال و نیمه همه چی تموم شده!
دست روی زانو می‌گذارم تا بلند شوم. دستش را روی پایم می‌گذارد.
- نباید بدونم چی به سر دخترم اومده؟
عکس‌العملم کاملاً ناخودآگاه است. بی‌ آن‌که خودم بخواهم بلند زیر خنده می‌زنم. آن‌قدر که همه برمی‌گردند و با تعجب مرا نگاه می‌کنند. می‌خندم، آن‌قدر که اشک به چشمانم می‌آید.
- دخترِ شما؟
خنده‌ام کم‌کم آرام و بعد از صورتم پر می‌کشد. اشک‌هایم را با سر انگشتانم پاک می‌کنم.
- اون موقع که من رو تو اون وضعیت گذاشتین و رفتین دخترتون نبودم؟ باید از همون موقع فکرش رو می‌کردین که قراره چی به سرم بیاد؛ بدترین ضربه‌های زندگیم رو شما به من زدین پس نمی‌تونین در مورد بدی‌های دیگران در حق من چیزی بگین بدی‌هایی که اون‌ها در حق من کردن هم نتیجه تنها گذاشتن من بوده! کی دختری رو که پدرش ولش می‌کنه به امان دیگران و میره پی زندگی خودش، آدم حساب می‌کنه که حاج رضا بخواد همچین کاری کنه؟
بعد آرام بلند می‌شوم و بی‌ آن‌که نگاهش کنم، با یک خداحافظی بلند از همه دور می‌شوم و به خانه عمو ارسلان می‌روم. خسته از آن همه فعالیت و خسته‌تر از فشار عصبی ناشی از دست به یقه شدن دوقلوهای شاهمیر، وارد اتاقم می‌شوم و روی تخت دراز می‌کشم. دلم کمی خواب بدون کابوس می‌خواهد و ای کاش بشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
●فصل هفدهم
- خبرهای جدید رو شنیدی؟
صدای پر هیجان ثنا هم مرا وادار نمی‌کند تا چشم از جزوه درون دستم بگیرم.
- خبر جدید؟ چه خبری؟
- نشنیدی واقعاً؟ همه بچه‌های دانشکده دارن در موردش حرف می‌زنن.
چنان درگیر جزوه رو‌به‌رویم هستم که تنها هومی در جوابش می‌گویم.
- اصلاً گوش میدی چی میگم؟! برزگر برگشته.
با فکری مشغول سر از جزوه بلند و نگاهش می‌کنم.
- برزگر کیه دیگه؟
لپش را باد و با هوفی خالی‌ می‌کند و کلافه دستی روی پیشانی‌اش می‌کشد.
- داری دیوونه‌ام می‌کنی هیوا دکتر برزگر دیگه! تو دوره کارشناسی، سه‌تا از درس‌های تخصصی‌مون با اون بود؛ دو یو آندرستند؟
بی‌حوصله سری تکان می‌دهم.
- ها! آره، یادم اومد مگه تو این مدت نبود؟
با چشم‌های گرد شده‌اش نگاهم می‌کند.
- اصلاً تو باغ نیستی، نه؟ تو چجوری داری ارشد می‌خونی؟ وقتی این‌قدر گیجی که نفهمیدی دو ساله برزگر نیست! تازه این ترم برگشته، کلاسِ نیم ساعت دیگه‌مون هم با اونه.
- تو که می‌بینی یه سر دارم هزار تا سودا به‌نظرت برزگر خیلی عنصر مهمی تو زندگیمه که بخواد یادم بیاد یا نیاد؟
انگشتش را روی لبش می‌گذارد و سرش را به دوطرف تکان می‌دهد انگار دارد به حرف من فکر می‌کند.
- هوم! راست میگی حق با تو بود.
و بعد گویی شوکی به او وارد شده است، راست می‌نشیند.
- حلال‌زاده هم هست داره میاد هیوا، ببینش.
سرم را بالا می‌گیرم و بی‌دقت نگاهی به آن سمت که ثنا با ابرو اشاره می‌کند، می‌اندازم. سری به نشانه تأیید تکان می‌دهم و دوباره به جزوه‌ام نگاه می‌کنم.
- یه کریر دستشه هیوا با بچه‌اش اومده دانشگاه؟
دستی به چشمان خسته‌ام می‌کشم و جزوه را می‌بندم و درون کیف مشکی رنگ شلوغم می‌گذارم.
- پاشو بریم سر کلاس، الان همه جاها پر میشه.
از جایم برمی‌خیزم و به‌سمت درب ورودی سالن دانشکده به راه می‌افتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- صبر کن خب من هم بیام دریغ از یه اپسیلون قوه فضولی! تو چجوری زندگی می‌کنی هیوا؟! بدون فضولی، هیجان سراغ آدم نمیاد.
- اگه نمی‌خوای بدون فضولی هیجان درست و حسابی رو به جونت بندازم، راه بیفت فضول خانوم.
سر کلاس در ردیف جلو، روی دو صندلی‌ می‌نشینیم. وقت‌هایی که زودتر می‌رسیم و هنوز ردیف جلو جای خالی دارد، بی‌شک انتخابمان این‌جاست. جزوه‌ام را درمی‌آورم و دوباره حواسم را به آن می‌دهم.
- داری حوصله‌ام رو سر می‌بری هیوا از صبح سرت تو این کاغذهاست.
کلافه سرم را از روی جزوه بلند می‌کنم و سگرمه‌هایم را درهم می‌کشم.
- اوف... ثنا! این رو دکتر محمدی داده، الان سه روزه دستمه ولی نتونستم بخونمش چون وقت ندارم، این کلاس تموم بشه باید برم دادگاه بعدش باید تا عصر دفتر بمونم؛ عزیز از وقتی از مشهد اومده، به‌خاطر پا درد نمی‌تونه از جاش بلند شه، برگردم باید کارهای خونه و آشپزی رو انجام بدم هم شام، هم ناهار روز بعد، هم درس‌های اشکان و شب هم جنازه‌ام به تخت می‌رسه؛ می‌مونه همین چند دقیقه‌ای که این‌جا هستم بذار بخونمش باید این رو تا آخر هفته تحویل استاد محمدی بدم.
- این‌جوری که تو میگی در روز یه چند ساعتی هم کم میاری! خب چرا این‌قدر به خودت فشار میاری دختره خیره سر؟ تازه روبه‌راه شدی! بگو یکی بیاد کمکت.
- به کی بگم آخه؟! اشکان طفلی از پس پخت و پز بر نمیاد ولی جارو و گردگیری رو انجام میده سرمه که هم راهش دوره، هم وضعیتش طوری نیست که بخوام بگم کاری انجام بده؛ مهربان جون خودش آرتروز داره، تازگی‌ها یکی رو آورده تو کارهای خونه کمکش کنه.
- من هم که قاقم! خوشم میاد رو من هم حساب باز نمی‌کنی دختره ایکبیری.
این را در حالی می‌گوید که برایم پشت چشم نازک می‌کند و بعد رویش را برمی‌گرداند. صدای باز شدن در و سکوتی که در کلاس می‌پیچد، حواسم را از ثنا به‌سمت درب کلاس که سمت چپ و در گوشه کلاس و کاملاً در دیدرسم است، می‌کشاند.
برزگر با همان کریری که ثنا خبرش را داده بود، وارد می‌شود. همه به احترامش بلند می‌شوند و او با بفرماییدی، همه را به نشستن دعوت می‌کند. کریر و کیفش را آرام روی میز می‌گذارد و خودش به‌سمت بُرد کلاس می‌رود و شروع به صحبت می‌کند. آوردن یک بچه شیرخواره به یک کلاس در دانشگاه به اندازه کافی عجیب و توجه‌ برانگیز هست که بخواهد دانشجویان را ترغیب به گفتن شوخی‌هایی کند اما از آن‌جا که بیشتر دانشجویان حاضر در کلاس، برزگر جدی را می‌شناسند، کسی حتی حرفی از دهانش خارج نمی‌شود.
حالا که از نزدیک و با دقت‌ بیشتر نگاهش می‌کنم، با آن برزگر دو سال پیش فرق کرده است. کمی لاغرتر شده با چهره‌ای که با تمام تلاشی که برای خوب به‌نظر رسیدنش انجام داده است اما خستگی از سر و رویش می‌بارد. در عین حال، به همان اندازه خوش‌تیپ و خوش لباس است. کت و شلوار خاکستری و پیراهن مشکی بر تنش خوش نشسته است.
مثل گذشته کاملاً روی مطالبی که درس می‌دهد، احاطه دارد. یک‌ ساعتی که می‌گذرد، با صدای گریه کودک درون کریر، صحبت‌هایش را قطع می‌کند و به‌سمت کریر می‌رود و از داخلش کودکی بیرون می‌آورد. دختر بچه‌ای حدوداً شش ماهه، که سر در گریبان برزگر می‌کند و به گریه‌اش ادامه می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- ببخشید بچه‌ها، یه چند لحظه‌ای به من اجازه بدین دوباره ادامه می‌دیم.
و همان‌طور بچه به بغل به‌سمت کیفش که کنار کریر است می‌رود و از داخلش قوطی شیرخشک و شیشه و فلاسک کوچکی خارج می‌کند. بی‌شک برای یک نفر انجام دادن این کار به‌تنهایی سخت است. از جایم بلند می‌شوم و به‌سمت او می‌روم.
- اجازه می‌دین استاد؟ با یه دست سخته.
- ممنون خانوم جهانی لطف می‌کنین.
«خواهش می‌کنم» می‌گویم و بر اساس مقداری که می‌گوید، به‌سرعت شیشه شیری آماده می‌کنم. شیر را پشت دستم امتحان می‌کنم و بعد دو دستم را به‌سوی برزگر می‌گیرم.
- بچه رو بدینش من، شما به تدریستون ادامه بدین استاد.
با تعجب نگاهم می‌کند.
- آخه... .
ثنا با چشمان پر شیطنتی نگاهی به من و بعد برزگر می‌اندازد.
- بدین استاد، نگران نباشین خانوم جهانی خودش تنهایی یه کودکستان بچه رو راه می‌بره، خیالتون راحت.
صدای خنده‌های آرامی در کلاس می‌پیچد. از همان‌جا چشم‌ غره‌ای نثار ثنا می‌کنم. برزگر، کودک را در آغوشم می‌گذارد و تشکری می‌کند و من روی صندلی‌ام می‌نشینم. کمی جایم را درست می‌کنم تا بچه راحت باشد و سر شیشه را در دهانش می‌گذارم. دو دستی شیشه را می‌گیرد. معلوم است حسابی گرسنه است که این‌طور با حرص و ولع شیرش را می‌خورد.
- جون! لپ‌هات رو بخورم من چگده گشنگی شما کوشولوی ناناز.
هیسی می‌گویم تا ثنا ساکت شود و گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم و روی ضبط صدا می‌گذارم. برزگر به تدریسش مشغول می‌شود و من با اشاره به ثنا می‌فهمانم که مشغول یادداشت برداری شود. در عین حال حواسم را به کودک می‌دهم تا هوا داخل معده‌اش نشود. چشمان قهوه‌ای گردش را که شباهتی به برزگر ندارد، به من دوخته و هر از گاهی با انگشتان کوچکش، دستم را می‌گیرد و تکان می‌دهد و من محو کودک در آغوشم می‌شوم.
در این دنیا، زیباتر از تماشای کودکی که در حال شیر خوردن است هم مگر چیزی هست؟! به‌شدت حس و حال مادرانه‌ام را برانگیخته است. آن‌قدر که دوست دارم برش دارم و سفت به سی*ن*ه‌ام سنجاقش کنم و به جایی دور و بدون حضور هیچ‌کسی بروم و شبانه روز او را ببویم و ببوسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین