جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,883 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
کلافه از رازی که حالا به همین راحتی لو رفته‌است، چشم غره‌ای نثار اشکان می‌کنم.
- به دکترت گفتی؟
- بگم که باز یه خروار قرص دیگه به داروهام اضافه کنه. تازه از شر چندتاشون خلاص شدم. ول کن امیرعلی، بالاخره درست میشه.
دستم را می‌گیرد و دنبال خود می‌کشاند و روی مبل می‌نشاند. سگرمه‌های درهم رفته و صدایی که کمی بم‌تر شده، نشان از عصبی بودنش می‌دهد.
- بشین ببینم. کی گفته خودش درست می‌شه؟! تو خیلی وقت بود کابوس نمی‌دیدی. چی شده هیوا؟ چی دوباره تو رو به‌ هم ریخته. بابات رو هم که دیر به دیر می‌بینی.
اشکان بی آن‌که لحظه‌ای تردید کند آن‌چه نباید را به زبان می‌آورد.
- اما سر و ته عمو امیرسام رو که می‌زنی باز این‌جاست.
اخم‌های امیرعلی بیش از دقایقی قبل درهم می‌رود.
- به اون چه ربطی داره؟
به اشکان زل می‌زنم و هشدارگونه نامش را بر زبان می‌آورم.
- اشکان!
- شرمنده آبجی به حرف من گوش نمی‌دی اصلاً به خاطر همین امروز داداش رو این‌جا کشوندم. گوش ندی بابا و داداش امین رو هم می‌کشونم.
پوفی کلافه می‌کشم و دو دستم را روی سرم قفل می‌کنم و به پشتی مبل تکیه می‌دهم.
- یادته قبلاً، وقت‌هایی که با عمو تماس تصویری می‌گرفتیم، یا اون تماس می‌گرفت، آبجی یهو می‌پیچوند و در می‌رفت؟ هیچ‌وقت فکر نکردی چرا این کار رو می‌کنه؟
امیرعلی با آن اخم‌های در هم گره خورده، نگاهش را از چهره اشکان می‌گیرد و به من سر در گریبان و کلافه می‌دوزد‌ و سر انگشتان دستش را بر لب‌هایش می‌کشد، انگار به یاد آن روزها افتاده است.
- چرا، ولی فکر می‌کردم خجالت می‌کشه، روش نمی‌شه و از این حرف‌ها. الان این‌ها ربطش به کابوس‌های هیوا چیه؟
- ربطش به اینه که آبجی از همون بچگی که عمو رفت ایتالیا، از عمو امیرسام... مُت... یعنی... به دل گرفته بود. یه جورهایی اون رو یاد باباش می‌اندازه و اون اتفاق‌ها. یعنی آبجی فکر می‌کنه آقا هومن که تونست عمو رو ببره پیش خودش، چه‌طور نتونست دختر خودش رو... . حالا هم که عمو از بیست و چهار ساعت، بیست و پنج ساعتش رو این‌جاست. دیگه رفتنی هم نیست که بگیم یه چند وقتی هست بعد میره و مهمون چند روزه‌ست. فقط نمی‌فهمم چرا مدام دور آبجی هیوا می‌چرخه و سر به سرش می‌ذاره؟!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
ابروهای امیرعلی، بیشتر از پیش در هم گره خورده‌اند. خودش را روی مبل جلو می‌کشد تا بتواند چهره‌ام را ببیند.
- آره هیوا؟ همین‌هاست که اشکان میگه؟ پس چرا هیچی نگفتی؟
کلافه پوفی می‌کشم و دست بر صورتم می‌کشم و بعد کف دست‌هایم را روی هم می‌گذارم.
- چه فرقی می‌کنه که درست باشه یا نه؟ می‌خوای به عموت بگی دیگه نیاد خونه خاله‌اش؟ نمی‌شه که دورت بگردم. خونه خاله‌شه دلش می‌خواد بیاد. فقط هر وقت می‌بینمش حس همون روزها بهم دست میده. این‌که بابای من، من رو ول کرد و رفت ولی امیرسام... . این فکرها اصلاً از مغزم بیرون نمیره امیرعلی. به خاطر همین تا صبح همون کابوس‌های گذشته سراغم میاد.
امیرعلی متفکر نگاهم می کند.
- من به آبجی گفتم یه مدت بریم خونه خودمون. اون‌جا دیگه عمو نمی‌تونه هر روز بیاد. یعنی روش نمی‌شه.
- نمی‌شه قربونت برم. اون‌جا هم خونه برادرشه. چرا روش نشه؟ اون هم امیرسام که اصلاً نمی‌دونه خجالت رو کیلویی می‌فروشن یا دونه‌ای.
اشکان ریز می‌خندد.
- راست میگی آبجی. روش بیشتر از این حرف‌هاست. سنگ پا باید جلوش لنگ بندازه.
و بلندتر می‌خندد.
- یه مدت بیشتر تو دفتر می‌مونم. یه کاناپه بزرگ تو اتاق هست، همون‌جا بعدازظهرها یه چرت می‌زنم و باز مشغول میشم.
- می‌خوای به خاطر یه نفر دیگه خودت رو زا به‌ راه کنی؟ تا کی می‌خوای تو دفتر بشینی؟ تهش تا ساعت شیش باشه. هم خسته میشی، هم خواب و خوراکت به هم می‌خوره. همین جوری‌اش هم باز مثل نی قلیون شدی. دیگه هم قد و قواره جوجه هم نیستی بیشتر شبیه فنچی. بعدش هم، فرهمند نمی‌گه چرا این‌جا تو دفتر می‌خوابی؟ با فرار کردن که کار درست نمی‌شه عزیز من.
دستی به چانه‌اش می‌کشد.
- من اون موقع سنم کم بود. منظورم وقتیه که بابات و بعد هم امیرسام رفتن. ولی تا اون‌جایی که یادمه، بابات تو جریان رفتن امیرسام دستی نداشت. امیرسام از دانشگاه میلان پذیرش گرفت. ربطی به بابات نداشت. این‌که رفتن بابات با امیرسام هم‌زمان شد کاملاً اتفاقی بود. نمی‌دونم ارتباط‌شون اون‌جا چه‌طور بوده ولی این رو می‌دونم که امیرسام با پذیرش دانشگاه رفت ایتالیا.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
نمی‌دانم. منطقم هیچ فرمانی نمی‌دهد. نه این‌که از او خوشم نیاید. در حقیقت از نظر من او منفورترین موجود روی زمین است. همان‌که تمام این سال‌ها همراه و هم‌خانه و عزیز پدرم بوده است. کسی که جای من را نزد پدرم پر کرد. آن‌قدر که او تمام این سال‌ها یادش نیاید دختری هم دارد که در یک گوشه این دنیای بی‌رحم، روزگار می‌گذراند. بی آن‌که زیر سایه پدر و مادری باشد. آن روزها‌، هر روزش برای من کودک، مرگ بود. هر روزش فکر کم بودن، بی‌اهمیت بودن و اضافه بودن، از سرم دور نمی‌شد. آن‌قدر بی‌اهمیت و کم بودم، که مرا پس از آن ضربه‌هایی که با کمربند نثار بدن نحیف و کوچکم کرد، له شده و داغان، رها کرد و رفت. حالا، امیرسام آینه دقی شده است که هر روز با حال خوش جلویم راه می‌رود و به حساب خودش با من شوخی می‌کند. بی‌محلی‌ها و درشت گویی‌های ریز و درشت من هم در او اثری ندارد. از او متنفرم اما... و این اما همان چیزی‌ست که دارد ریشه روح و روانم را مانند خوره می‌خورد. این اما اصلاً خوب نیست.
- فکرم به جایی نمی‌رسه. من خودم این‌جا شدم سربار عزیز... .
امیرعلی چنان تیری که از چله کمان رها می‌شود، از جا می‌جهد و انگشتش را به تهدید رو به سوی من تکان می‌دهد.
- یعنی یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه این حرف از دهنت در بیاد جوری در ده... .
- داداش!
امیرعلی کلافه دستی به صورتش می‌کشد و رویش را برمی‌گرداند.
- آبجی، قربونت برم. این چه حرفیه می‌زنی؟ بعد این همه سال، این چه فکریه می‌کنی؟ تو خواهر مایی، این‌جا هم خونه مادربزرگ‌مونه. اگه بابا و مامان گذاشتن این‌جا بمونی، برای اینه که فکر می‌کنن تو این‌جا راحت‌تری وگرنه داداش شاهده، شبی نیست که دور هم جمع بشیم و مامان نگه جای بچه‌ام، هیوا خالیه. کاش اون‌ هم می‌اومد پیش خودمون. غذا درست می‌کنه، میگه هیوا این غذا رو دوست داره. صبحی نیست که بابا از خواب بیدار شه و نره تو اتاقت و پنج دقیقه هم که شده اون‌جا نچرخه. عزیز هم که همه این سال‌ها با کارهاش و حرف‌هاش نشون داده تو براش با همه ما فرق داری. بیشتر از نوه‌های خونی خودش دوستت داره. دیگه این حرف رو نزن آبجی. تو هر جایی که باشی عزیزمونی. نفس‌مون به نفس‌هات بنده. همه جا هم خونه‌اته آبجی. چه این‌جا چه خونه خودمون.
اشکان پس از حرف‌هایش، از جایش بلند می‌شود و کنارم می‌نشیند. لبخندی غمگین بر لبانم می‌نشانم. او مرا در آغوش می‌گیرد و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند.
- دیگه حق نداری همچین فکرهایی کنی آبجی، باشه؟
- من خودم با عمو صحبت می‌کنم. هر چند حالا که میره سر کار احتمالاً از این به بعد کمتر این‌جا میاد. چون کار تدریس تو دانشگاه هم برداشته. کم‌کم سرش گرم میشه و دیگه وقت سر خاروندن پیدا نمی‌کنه. یه وقت هم برات می‌گیرم می‌ریم پیش روانشناست. نه و نو هم تو کتم نمی‌ره، خودم می‌برمت.
حرفی نمی‌زنم چون او به قدر کافی عصبانی و کلافه است. پس سکوت را انتخاب می‌کنم. شاید هم حق با اوست و باید نزد روانشناسم بروم. این کابوس‌های تکراری، اگر ادامه یابند، بی‌شک همه من را از هم می‌پاشد و تمام زحمات و تلاش‌هایم، برای سرپا کردن و ساختن من واقعی‌ام، از بین خواهد رفت.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
● فصل شانزدهم
- بعد از بیدار شدن حست چیه؟
- اون لحظه که بیدار میشم، تنفسم دچار مشکل شده، ترسیده و به هم ریخته‌ام؛ همون حس‌های تو دوران بچگی؛ تنهایی، بی‌کسی، ترس، فکر به این‌که بابام ازم متنفره چون من رو مقصر بیماری و مرگ مادرم می‌دونه و از شدت ضربه‌های کمربندی که خوردم همه بدنم درد می‌کنه. من بعد بیداری، درد رو کاملاً حس می‌کنم.
- چیز عجیبی نیست عزیزم. اون لحظه اون‌قدر همه چیز برات واقعیه که حس کردن درد کاملاً عادیه. فعلاً تکنیک‌هایی که گفتم رو کار کن. اگه این کابوس‌ها ادامه پیدا کنه حتماً باید دارو مصرف کنی. چون تو خواب دچار وقفه‌های تنفسی میشی، یه مدتی رو تنها نخواب تا این کابوس‌ها کنترل بشه. می‌خوام چند دقیقه هم با برادرت صحبت کنم.
سرم را تکان می‌دهم و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون می‌روم. امیرعلی با دیدن من، بلند می‌شود و جلو می‌آید.
- خانوم دکتر می‌خواد باهات صحبت کنه.
لبخندی پر اطمینان می‌زند و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌نشاند.
‌- باشه عزیزم. بشین، من زود میام.
سپس ضربه‌ای به در می‌زند و داخل می‌شود. لبخندی به منشی می‌زنم و روی یک صندلی می‌نشینم. این‌جا یکی از آشناترین مکان‌های زندگی‌ام است. جایی که بیش‌ از پانزده سال، بارها من و ذهن آشفته و قلب شکسته‌ام را پذیرا شده و هر بار مرحمی بر زخم‌های روحم گذاشته است. همیشه هم به همین اندازه، مرتب و تمیز است و پر از حس خوب. تابلوها و نوشته‌های سرشار از امید به زندگی قاب گرفته شده‌اش، افکار مثبت را، جایگزین آشفتگی‌های فکری می‌کنند. برای من این‌جا، پایان تمام دلهره‌ها و آشفتگی‌هاست. و خانوم دکتر روانشناسی که تمام این سال‌ها قدم به قدم، پا به پای درد‌ها و زخم‌های روحم، همراهم بوده است، یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین افراد زندگیم است.
نمی‌دانم چه‌قدر گذشته است که با صدای درب، به خود می‌آیم و به آن سو، سر می‌چرخانم. امیرعلی از درب خارج می‌شود و پس از تشکر از منشی، به سمت من می‌آید.
- پاشو بریم عزیزم.
برمی‌خیزم و دسته بلند کیفم را روی شانه می‌اندازم و پس از خداحافظی با منشی، از آن‌جا خارج می‌شویم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
به خانه عزیز که می‌رسیم، وسایل ضروری‌ام را جمع می‌کنم تا به خانه عمو ارسلان بروم‌. خانه‌ای که یکی از سه ساختمان خانه باغ است. این تجویز دکتر روانشناسم است. اشکان، به خاطر کابوس‌های شبانه‌ام، شب‌ها بدخواب می‌شود و روزها خواب آلود است و نمی‌تواند تمرکز کافی روی درس‌هایش داشته باشد. امیرعلی قرار است هم جایش را با اشکان عوض کند تا او به درسش برسد و هم بتواند بعد از کابوس‌ها، برای انجام تکنیک‌های تجویز شده به من کمک کند. عزیز هم به دعوت یکی از دوستان قدیمی‌اش‌، چند روزی است به مشهد رفته است. اشکان هم وسایلش را جمع می‌کند و همگی به سمت خانه باغ می‌رویم.
در را عمو رحمان مهربان بر رویمان باز می کند. از ماشین پیاده می‌شوم تا با او احوال‌پرسی کنم.
- سلام عمو رحمان. خوبین؟
- سلام گل دختر. خوش اومدی بابا جان. چشم‌مون رو روشن کردی‌، بهار رو آوردی به این باغ سرمازده.
- لطف دارین، کمرتون چه‌طوره؟ بهترین که.
- بهترم باباجان. خدا حفظت کنه که حواست به من پیرمرد هم هست. از وقتی ورزش‌هایی که آقا بهداد گفته رو انجام میدم، خیلی بهترم بابا جان.
- خدا رو شکر. کار خوبی می‌کنین. ورزش‌ها رو ادامه بدین. بهتر از صد تا قرص و دارو عمل می‌کنن.
درب عمارت حاج بابا و خاتون باز می‌شود و ناری مامان بیرون می‌آید و با ذوق به سمتم می‌دود.
- گوزل قزم! کی اومدی مادر. جانیم سنه گوربان.
و مرا تنگ در آغوش خود می‌فشارد و بوسه‌ها بر صورتم می‌نشاند. ناری مامان مهربانی که برای همه بچه‌های این باغ مادری کرده است. مخصوصاً برای دو قلوهای خاتون. خاتون دو قلوهایش را در سن بالا باردار شد، بارداری سخت و زایمان سخت‌تر و سن بالا، باعث شد شیری برای نوزادانش نداشته باشد. اما خدا ناری مامان را می‌فرستد. ناری مامان را عمو رحمان به این خانه باغ آورد. همان روز که خاتون را از بیمارستان مرخص کردند، عمو رحمان ناری مامان را آشفته و درب و داغان سر خیابان می‌بیند و او را به کمک همسر خدا بیامرزش به این‌جا آورد تا آبی به خوردش بدهند. اما ناری مامان از داغ دلش می‌گوید، این‌که نوزادش را سر زا از دست می‌دهد و خانواده همسر خدا بیامرزش هم به ده روز نکشیده او را از خانه بیرون می‌کنند و چون کَس و کارش را هم از دست داده بوده است، او می‌ماند و بی‌کسی و بی‌پولی و آوارگی. وقتی خاتون را از بیمارستان به خانه می‌آورند، حاج بابا بعد از شنیدن داستان رنج‌های ناری مامان، او را برای شیر دادن به نوزادان گرسنه‌اش استخدام می‌کند و نارگل جوان تبدیل می‌شود به ناری مامان‌ خانه باغ.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- سلام ناری مامان. خوبی قربونت برم؟
- تو رو ببینم و خوب نباشم گوزلیم؟ کم پیدا شدی مادر. نمی‌گی دل‌مون واست تنگ میشه.
- حق دارین. من‌ هم دلم تنگ‌تون بود ولی بیشتر وقتم رو کار و درس می‌گیره.
- زنده باشی مادر. انشاالله موفق باشی.
و بعد چشمش به اشکان می‌افتد.
اشکان خم می‌شود تا ناری مامان بوسه‌ای بر پیشانی‌اش بنشاند.
- وای اوغلوم، تو هم اومدی؟ فدای اون قد و بالات بشم من.
- سلام ناری مامان. چه‌طوری؟
امیرعلی از داخل ماشین دستی برای ناری مامان و عمو رحمان تکان می‌دهد و به سمت ساختمان عمو ارسلان می‌راند.
- ما اول یه سلامی به حاج بابا و خاتون کنیم.
- خوش اومدین مادر‌، بفرمایین.
حاج بابا مثل تمام این چند ماه، سر به زیر و آرام‌تر از گذشته است. مرا در آغوش می‌گیرد و طبق روال این چند ماه، زیر گوشم ' من رو ببخش باباجون' می‌گوید. خاتون هم مرا در آغوش می‌گیرد اما از همان زمان تا حال، هر بار که به دیدن‌شان آمده‌ام رفتارش سرسنگین و دل‌خور است. این‌که چرا مرا در اشتباه پسر دردانه‌اش، مقصر‌تر از او می‌داند، برایم قابل درک نیست. پشت چشم نازک کردن‌هایش من را که نه، اما اشکان را کلافه و عصبانی می‌کند و خیلی زود بلند می‌شویم و به عمارت عمو ارسلان می‌رویم.
مهربان جون و عمو ارسلان، دم درب هر دویمان را محکم در آغوش می‌گیرند.
- خوش اومدی مامان جان. خیلی خوش‌حال‌مون کردی عزیز دلم.
و من گونه برجسته‌اش را می‌بوسم. آغوش گرم و پدرانه عمو ارسلان هم، هم‌چون آرام‌بخشی است که روحم را می‌نوازد. در آغوش او، احساسم این است که یک کوه استوار و پابرجا در کنارم دارم.
صحبت‌ها، خنده ها و شوخی‌هایمان شیرین است. مخصوصاً پس از آمدن امین و سرمه. بی‌شک یکی از زیباترین شب‌های این دوران است. شام را در کنار هم می‌خوریم. غذا خوردن در کنار دوست داشتنی‌ترین و عزیزترین انسان‌های زندگیم، اشتهایم را بر می‌انگیزد و پس از مدت‌ها بیشتر از هر زمانی غذا می‌خورم. فسنجان‌های ملس مهربان جون، بی‌نظیرند.
- آفرین فنچ کوچولو. باید از اول زورکی می‌آوردمت این‌جا. بعد مدت‌ها یکم غذا به اون معده بیچاره رسید. هنگ نکنه خوبه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- سر به سر دخترم نذار امیرعلی. بذار غذاش رو بخوره.
- چه کارش دارم مگه پدر من. دارم تشویقش می‌کنم. عزیز بیچاره از دستش به امان اومده بود. برای همین هم فرار کرد و رفت. امشب رو تا صبح باید بالا سرش کشیک بدیم، یهو معده‌اش اعلام جنگ نکنه.
- چه کار بچه‌ام داری مادر؟ اگه گذاشتی دو تا لقمه از گلوش پایین بره.
امیرعلی دست روی دهانش می‌گذارد.
- آ... آ. دیگه هیچی نمی‌گم. ولی این فنچول رو پوست و استخون تحویل دادم، گربه خور تحویل می‌گیرم. همچینی چاق و چله مامان جان.
صدای خنده سرمه بلند می‌شود.
- فکر کنین هیوا چاق بشه. اصلاً مغز من که نمی‌پذیره. تو عمرش لپ هم نداشته قربونش برم.
- دارم یه امشب خودم رو کنترل می‌کنم، تخریب‌تون نکنم. خودتون نمی‌ذارین. ما چاقی شما رو هم ندیده بودیم ولی الان حسابی گردالی شدی، گردالی خانوم.
صدای خنده‌های جمع و اعتراض سرمه بلند می‌شود.
- باز به من گفتی گردالی؟
لب‌هایش را آویزان می‌کند و رو به امین می‌کند.
- ببین باز بهم گفت.
امین با چشم‌هایی که شوق در آن‌ها موج می‌زند، نگاهش می‌کند. نمی‌دانم در قفلی نگاه‌شان چه می‌گذرد که لب‌های آویزان سرمه، رو به بالا کشیده می‌شوند و تبدیل به لبخندی زیبا می‌گردد. امین دست دراز می‌کند و گوشه لب سرمه را که کمی ماستی شده است را با انگشت پاک می‌کند.
امیرعلی سر جلو می‌آورد.
- یه سال هم گذشت این‌ها دست از این کارهای حال به هم زنی‌شون برنداشتن.
با صدایی آرام حرف می‌زند، تا کسی متوجه نشود اما من که نزدیک او هستم به خوبی می‌شنوم و شیطنت آرام در جانم می‌خلد و زبانم را قلقلک می‌دهد.
- یادم باشه هر وقت زن گرفتی، نذارم از این کارهای حال به هم زنی بکنی. سرت به بشقاب خودت باشه امیرعلی وگرنه به وقتش یه خواهرشوهری میشم که خودت و زنت جرات نکنین از یک کیلومتری من رد شین.
دست دور گردنم می‌اندازد و مرا محکم سمت خود می‌کشد. داد من‌، حواس همه را، به سمت‌مان جلب می‌کند. امیرعلی بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد. اخطار بلند امین هم او را آرام نمی‌کند.
- نکن امیرعلی گردنش رو شکستی.
امیرعلی می‌خندد و دوباره بوسه‌ای محکم و پر صدا روی گونه‌ام می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- آخه نمی‌دونی داداش وقتی تهدید میکنه چه‌قدر بامزه میشه. جوجه فنچ‌ها رو چه به تهدید، نیم وجبی. زیر گوش من جیک‌جیک می‌کنی؟
آرام سرم را به گوشش نزدیک می‌کنم.
- باشه تو تهدید حسابش کن. رو من جوجه فنچ هم حساب نکن. ولی من خواهر تو نیستم اگه بذارم دستت به دست مهشید خانوم‌تون برسه.
آرام می‌گویم و خود را از میان دستان شل شده‌اش بیرون می‌کشم و لبخندی بر لب می‌نشانم و قاشق در پلوهای آغشته به فسنجان خوشمزه مهربان‌ جون می‌زنم.
- چی گفتی بهش وروجک که یهو بادش خالی شد؟
- هیچی امین جون. فقط یه فرصت عالی‌رو تبدیل به تهدید کردم. حالا دیگه با خودشه که تهدیدهای من‌ فنچ رو جدی بگیره یا نه.
صدای خنده همه بلند می‌شود.
- آفرین به دختر گلم. خوب ساکتش کردی بابا جان. زیادی به خودش مغرور شده بود. خوشم میاد که حواست جمعه. دختر خودمی. حالا چه آتویی ازش داری که تبدیل به فرصت شد؟
- بماند عمو. اگه بگم دیگه تهدیدم فایده‌ای نداره.
و دوباره همگی می‌خندند. حتی امیرعلی که زیر لب اعجوبه‌ای نثارم می‌کند.
هنگام خواب، امیرعلی بالش و پتویش را برمی‌دارد و به اتاق من می‌آید. در اتاق من یک تخت قدیمی وجود دارد که روزگاری از آن عزیز بوده است و بعد آن را به من می‌دهد. این تخت بزرگ‌تر از تخت‌های دو نفره است آن‌قدر بزرگتر که سه نفر انسان با جثه متوسط به راحتی می‌توانند رویش بخوابند. این تخت روزی یک تخت فنری بود که در طی تعمیراتی که عمو ارسلان رویش انجام داد، فنرهایش جای‌شان را به چند تکه تخته دادند و تبدیل به بزرگ‌ترین و راحت‌ترین تخت دنیا شد.
- من این‌جا بخوابم که بد خواب نمی‌شی؟
- نه بابا! اشکان با اون همه تکونی که تو خواب می‌خوره، پیش من می‌خوابه، تو که خوب می‌خوابی.
بالشش را روی تخت می‌گذارد و خودش پتو به دست لبه تخت می‌نشیند.
- نیم وجبی تو جریان مهشید رو از کجا فهمیدی؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
آرام می‌خندم.
- من رو دست کم گرفتی برادر. من همیشه گفتم حواسم به داداش‌هام هست. مخصوصاً به این‌جا.
و با دست روی قلبم می‌زنم. نگاه پر سوالش می‌خندد.
- از... کجا... فهمیدی؟ واضح پرسیدم جوجو.
- دیدم‌تون.
تعجب جا خوش کرده میان چشمان تیره‌اش ذوق زده‌ام می‌کند و مرا به خنده‌ای دیگر وامی‌دارد.
- دیدی؟! کی؟ کجا؟
- وقتی سرباز بودی اون آخرها حال و روزت فرق کرده بود و چشم‌هات برق میزد. وقتی می‌اومدی مرخصی خونه نمی‌موندی. تا یه سال پیش، وقتی اومدی دم دفتر دنبالم، از پنجره دیدم که اون پیاده شد و رفت.
چشم‌هایش از حیرت گرد می‌شوند.
- تو یه سال می‌دونستی و به روم نیاوردی؟ چه طاقتی داری دختر.
- نیازی نبود بگم. خودت به موقعش می‌گفتی. تو مثل امین و اشکان خجالتی نیستی. اعتماد به نفستم که سر به فلک زده. رو در بایستی هم که نمی‌دونی چی هست اصلاً. فقط زمان لازم داشتی.
بعد چینی به بینی‌ام می‌اندازم و اخمی کمرنگ میهمان پیشانی‌ام می‌کنم.
- سیب دو نصف عمو جونتی.
به سویم خم می‌شود و دستی به موهای کوتاهم می‌کشد و آن‌ها را با خنده به هم می‌ریزد.
- اسمش رو از کجا فهمیدی ناقلا؟
- یه دفعه که تو حیاط عزیز داشتی تلفنی باهاش حرف می‌زدی‌، اسمش رو از دهن خودت شنیدم. آخه دم پنجره اتاق من واستاده بودی.
- پس خودم بند رو آب دادم.
- هوم! دقیقاً.
خود را روی تخت بالا می‌کشد و سر بر بالش توسی و سفیدش می‌گذارد و با انگشت فشاری به چشمانش می‌دهد.
- الان دارم بیهوش میشم. بعداً برات همه چی رو میگم. اوکی؟
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
میان خواب و بیداری، صدای فریادهای یک کودک را می‌شنوم که با صدای بلند مرا صدا می‌زند. دلم نمی‌خواهد چشم‌هایم را باز کنم اما صداها نزدیک‌تر می‌شوند و صاحب صدا آشناست.
- خاله هیوا! خاله جونم!
- روژان جان، عزیزم. خاله خوابه‌. بذار بیدارشه، بعد برو پیشش. بیا بریم یه تیکه کیک بدم بهت. خاله هیوا درست کرده خیلی هم خوش‌مزه‌ست. تا اون موقع هم خاله‌ات بیدار شده.
- می‌خوام نقاشیم رو نشونش بدم زن‌عمو.
- می‌دونم عزیزم. گناه داره خاله هیوا. یکم دیگه بخوابه بیدار میشه میاد پیشت. بیا قربونت برم من.
دلم هم برای این دلبرک کوچک و زیبا تنگ شده است و هم برای رادان یک ساله‌ای که تازگی چند قدمی راه می‌رود و چند کلمه‌ای دست و پا شکسته بر زبان می‌آورد و هر بار آن‌قدر دلبری می‌کند که دل‌ضعفه می‌گیرم و آن وقت است که دلم می‌خواهد، یک لقمه‌اش کنم و قورتش دهم‌. هر دو با دلبری‌های‌شان حسابی خود را در دل اهالی خانه باغ جا کرده‌اند. رویا هم همین‌طور. ذات زیبا و مهربانش، همه را مجذوب خود کرده است، حتی حاج بابا را. چشمانم به سختی باز می‌شوند. آخر، شب‌ها دیر خوابم می‌برد. در حقیقت ساعت‌ها با خواب می‌جنگم و این به دلیل ترس از دیدن کابوس‌های تمام نشدنی‌ام است. تا سپیده صبح بیدارم و بعد می‌خوابم. امروز هم جمعه است و تعطیل.
- خوب دل مامان من رو بردی وروجک خانوم.
از روی صندلی می‌پرد و به سمت من می‌دود.
- خاله هیوا!
- سلام خوش‌مزه من. چه‌طوری؟
به نزدیکی‌ام که می‌رسد، روی دو پا می‌نشینم تا هم قدش شوم و او از همان جا، می‌پرد و خود را به آغوشم می‌اندازد. کنترل کردن خود و او با این حرکت ناگهانی‌اش، سخت می‌شود و من از پشت روی زمین می‌افتم. صدای وای مهربان جون و اشکان به گوش می‌رسد. اما او بی‌توجه، دست دور گردنم می‌اندازد و صورتم را غرق بوسه‌های شیرینش می‌کند. صدای خنده‌‌های بلند و پرذوقم در خانه می‌پیچد.
- نیم وجبی، آبجی من رو له کردی. پاشو ببینم.
و دستی روژان را از من جدا می‌کند. بلند می‌شوم و می‌نشینم.
- خوبی مادر؟ چیزی‌ات که نشد؟
لبخندی به نگرانی‌های مادرانه‌اش می‌زنم.
- خوبم. نگران نباشین.
- این بچه از وقتی اومده آروم و قرار نداره مادر. خاله هیوا از دهنش نمی‌افته. پاشو بیا هم خودت یه چیزی بخور‌، هم به روژان بده، تا ناهار خیلی مونده. خاتون همه رو دعوت کرده برای ناهار.
 
بالا پایین