Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,069
- مدالها
- 7
کلافه از رازی که حالا به همین راحتی لو رفتهاست، چشم غرهای نثار اشکان میکنم.
- به دکترت گفتی؟
- بگم که باز یه خروار قرص دیگه به داروهام اضافه کنه. تازه از شر چندتاشون خلاص شدم. ول کن امیرعلی، بالاخره درست میشه.
دستم را میگیرد و دنبال خود میکشاند و روی مبل مینشاند. سگرمههای درهم رفته و صدایی که کمی بمتر شده، نشان از عصبی بودنش میدهد.
- بشین ببینم. کی گفته خودش درست میشه؟! تو خیلی وقت بود کابوس نمیدیدی. چی شده هیوا؟ چی دوباره تو رو به هم ریخته. بابات رو هم که دیر به دیر میبینی.
اشکان بی آنکه لحظهای تردید کند آنچه نباید را به زبان میآورد.
- اما سر و ته عمو امیرسام رو که میزنی باز اینجاست.
اخمهای امیرعلی بیش از دقایقی قبل درهم میرود.
- به اون چه ربطی داره؟
به اشکان زل میزنم و هشدارگونه نامش را بر زبان میآورم.
- اشکان!
- شرمنده آبجی به حرف من گوش نمیدی اصلاً به خاطر همین امروز داداش رو اینجا کشوندم. گوش ندی بابا و داداش امین رو هم میکشونم.
پوفی کلافه میکشم و دو دستم را روی سرم قفل میکنم و به پشتی مبل تکیه میدهم.
- یادته قبلاً، وقتهایی که با عمو تماس تصویری میگرفتیم، یا اون تماس میگرفت، آبجی یهو میپیچوند و در میرفت؟ هیچوقت فکر نکردی چرا این کار رو میکنه؟
امیرعلی با آن اخمهای در هم گره خورده، نگاهش را از چهره اشکان میگیرد و به من سر در گریبان و کلافه میدوزد و سر انگشتان دستش را بر لبهایش میکشد، انگار به یاد آن روزها افتاده است.
- چرا، ولی فکر میکردم خجالت میکشه، روش نمیشه و از این حرفها. الان اینها ربطش به کابوسهای هیوا چیه؟
- ربطش به اینه که آبجی از همون بچگی که عمو رفت ایتالیا، از عمو امیرسام... مُت... یعنی... به دل گرفته بود. یه جورهایی اون رو یاد باباش میاندازه و اون اتفاقها. یعنی آبجی فکر میکنه آقا هومن که تونست عمو رو ببره پیش خودش، چهطور نتونست دختر خودش رو... . حالا هم که عمو از بیست و چهار ساعت، بیست و پنج ساعتش رو اینجاست. دیگه رفتنی هم نیست که بگیم یه چند وقتی هست بعد میره و مهمون چند روزهست. فقط نمیفهمم چرا مدام دور آبجی هیوا میچرخه و سر به سرش میذاره؟!
- به دکترت گفتی؟
- بگم که باز یه خروار قرص دیگه به داروهام اضافه کنه. تازه از شر چندتاشون خلاص شدم. ول کن امیرعلی، بالاخره درست میشه.
دستم را میگیرد و دنبال خود میکشاند و روی مبل مینشاند. سگرمههای درهم رفته و صدایی که کمی بمتر شده، نشان از عصبی بودنش میدهد.
- بشین ببینم. کی گفته خودش درست میشه؟! تو خیلی وقت بود کابوس نمیدیدی. چی شده هیوا؟ چی دوباره تو رو به هم ریخته. بابات رو هم که دیر به دیر میبینی.
اشکان بی آنکه لحظهای تردید کند آنچه نباید را به زبان میآورد.
- اما سر و ته عمو امیرسام رو که میزنی باز اینجاست.
اخمهای امیرعلی بیش از دقایقی قبل درهم میرود.
- به اون چه ربطی داره؟
به اشکان زل میزنم و هشدارگونه نامش را بر زبان میآورم.
- اشکان!
- شرمنده آبجی به حرف من گوش نمیدی اصلاً به خاطر همین امروز داداش رو اینجا کشوندم. گوش ندی بابا و داداش امین رو هم میکشونم.
پوفی کلافه میکشم و دو دستم را روی سرم قفل میکنم و به پشتی مبل تکیه میدهم.
- یادته قبلاً، وقتهایی که با عمو تماس تصویری میگرفتیم، یا اون تماس میگرفت، آبجی یهو میپیچوند و در میرفت؟ هیچوقت فکر نکردی چرا این کار رو میکنه؟
امیرعلی با آن اخمهای در هم گره خورده، نگاهش را از چهره اشکان میگیرد و به من سر در گریبان و کلافه میدوزد و سر انگشتان دستش را بر لبهایش میکشد، انگار به یاد آن روزها افتاده است.
- چرا، ولی فکر میکردم خجالت میکشه، روش نمیشه و از این حرفها. الان اینها ربطش به کابوسهای هیوا چیه؟
- ربطش به اینه که آبجی از همون بچگی که عمو رفت ایتالیا، از عمو امیرسام... مُت... یعنی... به دل گرفته بود. یه جورهایی اون رو یاد باباش میاندازه و اون اتفاقها. یعنی آبجی فکر میکنه آقا هومن که تونست عمو رو ببره پیش خودش، چهطور نتونست دختر خودش رو... . حالا هم که عمو از بیست و چهار ساعت، بیست و پنج ساعتش رو اینجاست. دیگه رفتنی هم نیست که بگیم یه چند وقتی هست بعد میره و مهمون چند روزهست. فقط نمیفهمم چرا مدام دور آبجی هیوا میچرخه و سر به سرش میذاره؟!