جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,892 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- قربون مهربونی‌ات برم. من این همه رو نمی‌تونم بخورم که.
- چرا، می‌تونی. میوه‌های تو بشقابت هم باید بخوری.
به پیش‌دستی جلویم بر روی میز نگاه می‌کنم. پر است از میوه‌های پوست گرفته.
سرمه با حسرت نگاهی به من و اشکان می‌اندازد و لب‌هایش را جلو می‌دهد.
- بچه غول نمی‌گی من داداش ندارم حسودی‌ام میشه این جوجه استخونی رو این‌قدر لوس می‌کنی؟!
- کی گفته باید حسودی کنی دختر خاله.
بعد از روی عسلی کنار مبل یک پیش دستی دیگر که پر است از میوه و پسته‌های پوست گرفته‌، بر‌می‌دارد و جلوی روی سرمه‌ می‌گذارد. چشمان سرمه از خوشی دیدن پیش دستی پر و پیمان برق می‌زند.
- فدات بشم من پسرخاله. قربون مرامت. هیوا یه ماچ از طرف من بچسبون رو لپش. خاله سر این یکی چه کار کردی که این‌قدر مهربونه؟
بعد رو به امین می‌کند.
- یاد بگیر امین خان. ببین، داداش کوچیکه خودته.
مهربان جون پیش‌دستی میوه‌های پوست گرفته شده را روی میز عسلی بین خودش و عمو ارسلان می‌گذارد و به طرف‌داری از پسر متین و آرامش، لب به سخن می‌گشاید.
- بچه‌هام همه مهربونن خاله جان.
- از بس خودت ماه و مهربونی خوش‌گلم.
بعد بدون وقفه، دست در پیش دستی می‌برد و میوه‌ها را با لذت در دهان می‌گذارد. آن‌قدر با اشتها می‌خورد که دهانم آب می‌افتد. اول سفارش ماچ سرمه را انجام می‌دهم و بعد چند پسته را در دهان می‌گذارم. چند پسته را هم بین انگشتانم، جلوی دهان اشکان می‌گیرم. لبخند که می‌زنم، دهان باز می‌کند.
- چه خبره این‌جا داداش؟ این‌ها همیشه همین‌جورین. هر وقت می‌بینم‌شون دارن قربون صدقه هم میرن. مخصوصاً اون گندبک که از هیوا جدا که نمی‌شه هیچ، آمار خورد و خوراک و قرص و داروهاش رو هم داره.
عمو تنها سری تکان می‌دهد و لبخندی بر لب می‌آورد و به تک‌تک ما با عشق نگاه می‌کند و جواب امیرسام را عزیز با چشم‌هایی که از تعریف‌های او برق می‌زنند، می‌دهد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- آره خاله جان، این‌ها جون‌شون به هم بنده. یکی‌شون آخ بگه، همه‌شون جمع میشن ببینن چه خبره، و چه کاری از دست‌شون برمیاد. دیگه خودت تو جریان کمای هیوا دیدی چی‌کار می‌کردن. خدا بچه‌هام رو حفظ‌شون کنه. ذات‌شون مهربونه اما چیزی که همه‌شون رو کنار هم نگه داشته، هیواست مادر. از همون بچگی، هر بار همه رو یه جوری، به یه بهانه‌ای دور خودش جمع می‌کرد. اگه دعوا میشد، بدون این‌که کار بالا بگیره و به گوش بزرگ‌ترها برسه، حل و فصلش می‌کرد. این‌قدر محبت پای همه‌شون ریخته که به این‌جور محبت کردن به هم‌دیگه عادت کردن.
امیرعلی میان صحبت‌های عزیز می‌آید.
- البته تا قبل از ازدواجش با امیر، همه رو جمع می‌کرد، حتی بهراد و بهداد رو، خود امیر هم همیشه بود. اما الان... .
امیرعلی سگرمه‌هایش‌ در هم می‌رود و ادامه نمی‌دهد و امیرسام سرش را پایین می‌اندازد.
- من نمی‌دونستم امیرحسام قبل از ازدواجش با هیوا، ازدواج کرده و بچه داره. به من هم هیچی نگفته بود. روزی که زنگ زد و گفت می‌خواد با هیوا ازدواج کنه، من شوکه شدم. چون امیر از هیوا زیاد صحبت می‌کرد، خیلی دوستش داشت ولی همیشه می‌گفت مثل خواهر نداشته‌اش دوستش داره. بهش گفتم مگه آدم با خواهرش ازدواج می‌کنه؟ داداش اگه می‌دونستم، نمی‌ذاشتم هم‌چین کاری کنه ولی اون، حرفی برای گفتن نذاشته.
عمو ارسلان دست روی پای امیرسام می‌گذارد.
- الان دیگه همه چی تموم شده. بهتره از چیزهای دیگه صحبت کنیم.
سرمه بی‌شک در عوض کردن بح استاد است.
- عمو به نظر من به این آقای تاج‌بخشه، روان‌بخشه، چیه؟ بگین دخترتون یه سرجهازی داره. دیگه پیداش نمی‌شه.
همه با تعجب به سرمه که با لپ‌های پر حرف می‌زند نگاه می‌کنیم.
- این‌جوری نگاهم نکنین هول می‌کنم. منظورم بچه غول مهربون‌مونه دیگه. هیوا هر جا باشه اون هم هست. هر کی هیوا رو بخواد باید حضور همیشگی سرجهازی‌اش رو هم تحمل کنه. تازه ما هم هستیم. از هفت روز هفته ده روزش رو ور دل هیوایی‌ام. هر کی هیوا رو بخواد باید بتونه حضور همه ما به خصوص اشکان رو تو زندگی هیوا بپذیره. ما آش کشک خاله‌ایم. هر کی که خواستین ردش کنین همین رو بهش بگین بی برو برگرد میره پی کارش، سایه‌اش رو هم دیگه نمی‌بینین.
صدای خنده و همهمه میان پذیرایی نه چندان بزرگ عزیز می‌پیچد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- راست میگه بابا، بهش بگین پسر کوچیکم از خواهرش جدا نمی‌شه. مطمئن باشین خودش رو تو افق محو می‌کنه. کی جوجه رنگی ما رو با یه غول گنده دو متری قبول می‌کنه.
و دوباره صدای خنده‌ها بالا می‌رود.
- به داداشم این‌جوری نگین. قربون قد و بالاش برم.
مهربان جون با چشمان مهربانش که حالا کمی اشک شوق براقشان کرده، به ما خیره شده است.
- بچه‌ام تو بغل هیوا بزرگ شده. چه انتظاری دارین آخه؟ هیوا براش مادری کرده. یادتون نیست خودش یه ذره بود طفلی با اون قد و قواره، اشکان رو هم بغل می‌کرد و با خودش این ور و اون ور می‌برد. من اصلاً نفهمیدم این بچه کی بزرگ شد؟ کی مدرسه رفت؟ همه‌اش ور دل هیوا بود. مدرسه رفتنش، درس و مشقش، غذا خوردنش، بازی کردنش، همه‌اش با هیوا بود.
امین با لبخند و چشمانی که با یاد‌آوری خاطرات گذشته، روی میز خیره مانده‌اند، صحبت را در دست می‌گیرد.
- یادش بخیر من دنبال‌شون راه می‌افتادم چون نگران هیوا بودم. هی به مامان می‌گفتم نذار این بچه رو بغل کنه. اشکان گنده‌ست، این بچه با این جثه فسقلی و لاغر، له میشه. هر چند حریفش هم نمی‌شدیم. این‌قدر به هم عادت کرده بودن که اشکان از یک سالگی دیگه شیر نخورد. فقط برای این‌که شب‌ها رو هم پیش هیوا باشه.
بعد امین می‌خندد.
- یادتونه اشکان وقتی دوازده سالش بود با هیوا هم قد بود؟ ولی انتظار داشت هیوا هم‌چنان بغلش کنه.
و صدای خنده همه بلند می‌شود. با عشق به اشکان نگاه می‌کنم و او دست دور گردنم می‌اندازد و من را به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد. بوسه پر مهرش را هم روی سرم حس می‌کنم.
- همینه که یه ثانیه هم از هیوا جدا نمی‌شه. امیرحسام همیشه از وابستگی هیوا و اشکان می‌گفت اما این مدت با چشم خودم دیدم.
اخم‌های عزیز در هم می‌شود و ادامه می‌دهد.
- از خدا که پنهون نیست، اگه اشکان نبود، هیوا تو اون وضعیتی که اون‌قدر داغون بود و روحیه‌اش خراب، دور از جونش، طاقت نمی‌آورد. وجود اشکان این بچه رو از اون حال و روز در آورد.
پایان حرف‌های عزیز، با سکوت جمع همراه است. حتی سرمه دست از خوردن کشیده است و به فکر فرو رفته است. فکر همه درگیر گذشته شده است. همه‌مان به خوبی می‌دانیم که اگر اشکان نبود، شاید هیچ‌گاه به زندگی عادی باز نمی‌گشتم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
آن روزها اشکان دو ساله، کودکی با جثه بزرگ و وزن زیاد بود؛ اما آرام، خوش خنده و خوش خلق. برای من ریز جثه حمل کردنش خیلی سخت بود ولی بدطور دلم را برده بود و گذشتن از او در توانم نبود‌. او را از همان بدو تولد، که تنها شش سال داشتم، مدام در آغوش می‌گرفتم. حتی در تعویض پوشک و حمام کردنش کمک می‌کردم. بیشتر وقتم را با او می‌گذراندم آن‌قدر که او هم به من وابسته شد. بیشتر از مهربان جون، در پی من بود و من نیز از او دل نمی‌کندم. از همان زمانی که توانست چهار دست و پا حرکت کند، نیمه شب‌ها، خود را به اتاق من می‌رساند و در کنار من می‌خوابید. این کار هر شب او بود و کم‌کم به جایی رسید که از همان آخر شب، موقع خواب به اتاق من می‌رفت و همان‌جا دراز می‌کشید تا من هم بروم. کم‌کم عمو به این نتیجه رسید که تخت اشکان را به اتاق من، منتقل کنند. زمانی که پدرم مرا با آن وضعیت گذاشت و رفت، حضور اشکان دو ساله، به من کمک کرد تا زودتر بهبود یابم و به زندگی عادی بازگردم.
‌- پس به خاطر همین با یه عالمه بار و بندیل اومدی این‌جا؟
مهربان جون سری تکان می‌دهد.
- آره امیرسام جان. این بچه تو خونه خودمون حواسش پی هیواست. نمی‌تونه درس بخونه و تمرکزش به هم می‌ریزه. من هم گفتم بیاد این‌جا، هم بهتر درس می‌خونه، هم اگه اشکال درسی داشته باشه، بچه‌ام، هیوا هست و کمکش می‌کنه.
شب خوبی را کنار هم گذراندیم و آخر شب اشکان ماند. اما چیزی این میان فکر مرا درگیر کرده است؛ چیزی که برایم نامفهوم است. چشمان پرحرف امیرسام فکرم را مشغول خود کرده است اما حرف نگاهش را نمی فهمم. شاید هم، آن عضو پرنبض و تپش میانه سی*ن*ه‌ام فهمیدن را برنمی‌تابد.
***
با صدای تلفن روی میز، سرم را از روی پرونده رو به رویم که ساعتی‌ست فکرم را مشغول کرده، بلند می‌کنم و گوشی را بر‌می‌دارم. هم‌زمان با انگشتانم گوشه چشمان خسته‌ام را فشار می‌دهم تا شاید کمی تسکین یابند.
- خانوم جهانی‌، آقایی اومدن می‌خوان شما رو ببینن.
- آقا؟ امیررضا مطمئنی با من کار داره؟
از زمانی که در بیمارستان چشم گشودم، او تبدیل به امیررضا شد و من از خانم جهانی به هیوا خانم. آن‌قدر که در این مدت یا به ملاقاتم آمده یا به من سرزده است، دو دوست خیلی خوب برای هم شده‌ایم.
- بله خانوم جهانی.
این‌طور که او خانم جهانی می‌گوید، مشخص است که فرد موردنظر، حسابی او را تحت تاثیر ظاهر و رفتارش قرار داده‌ است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- کی هست؟
- آقای جهان‌بخش.
- جهان‌بخش؟ نمی‌شناسم. کارش چیه؟
- میگن کار شخصی دارن.
کمی فکر می‌کنم اما چنین شخصی را به یاد نمی‌آورم.
- باشه بگو بیاد. پنج دقیقه بعد هم لطفاً یه چیزی برای پذیرایی بیار. دستت درد نکنه.
- چشم خانوم جهانی.
پرونده‌ها و کاغذهای روی میز را کمی مرتب می‌کنم. به سرعت گوشی‌ام را برمی‌دارم و دوربینش را باز می‌کنم و خود را در آن نگاه می‌کنم. با دست مقنعه‌ توسی‌ام را کمی مرتب می‌کنم. چشم‌هایم از خستگی، کمی گود افتاده‌اند و طبق معمول همیشه هیچ چیز در این کیف بزرگ پر از جزوه و کتاب، برای ماست‌مالی کردن این قیافه افتضاح وجود ندارد پس بی‌خیالش می‌شوم.
با صدای ضربه‌ای که روی در نواخته می‌شود، گوشی را روی میز می‌گذارم و بفرمایید می‌گویم. در باز می‌شود و من در یک نظر مرد ایستاده در درگاهی در می‌نگرم. مرد جوانی که در همان نگاه اول می‌توان فهمید به شدت به خودش رسیده است. کت و شلوار مرتب و موهایی که به قول امیرعلی به خوبی آب و جارو شده‌اند و رو به بالا و کمی متمایل به راست حالت گرفته‌اند، این فکر را قوت می‌بخشند. مورد بعدی که به ذهنم می‌رسد این است که بی‌شک این مرد را نمی‌شناسم. به پایش برمی‌‌خیزم.
- سلام. خیلی خوش اومدین، بفرمایین.
- سلام. روزتون بخیر خانوم. ببخشید من بدون اطلاع قبلی مزاحم‌تون شدم.
- خواهش می‌کنم، مراحمین، بفرمایین.
و با دست مبل‌های چرم قهوه‌ای چیده شده در راستای میز را نشان می‌دهم و خود از پشت سنگر میزم خارج می‌شوم. مرد روی مبل تکی تکیه زده به دیوار می‌نشیند و من مبل روبه روی او را انتخاب می‌کنم. مردی که مقابل من نشسته است، در یک کلام یک فرد خوش‌تیپ است و احتمالاً با شرایط مالی خوب و شاید هم عالی. حدود سی سال سن دارد و قدی متوسط و اندامی که لاغر به نظر می‌رسد. کت و شلوار سورمه‌ای خوش دوختی با راه‌های باریک زرشکی که تنها از نزدیک به چشم می‌آیند به تن دارد که بی‌شک برند است با پیراهنی به رنگ سپید. ادوکلنی که استفاده کرده، عطر گرم و تلخی دارد و بوی خاصش نشانه گران‌قیمت بودنش است. چهره‌ شرقی‌اش زیبا که نه اما جذاب است. در حقیقت بلد است به خوبی به خود برسد و میزان جذابیت را در خود افزایش دهد. صدای ضربه‌ای به در اتاق، چشمان اسکنر شده‌ام را غلاف می‌کند. امیررضا با یک سینی وارد می‌شود. بلند می‌شوم و سینی را از دستش می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- ممنون آقای سلمانی. لطف کردین.
خواهش می‌کنمی می‌گوید و در حالی که با چشم و ابرو اشاراتی می‌کند به این معنی که این مرد را شناخته‌ام یا نه و من در پاسخش، ابروهایم را بالا می‌دهم و او می‌رود. از داخل سینی، فنجان قهوه و پیش‌دستی حاوی یک برش کیک دو رنگ را جلویش روی میز می‌گذارم و خود می‌نشینم و فنجان دیگر را جلوی خودم می‌گذارم.
- بفرمایین.
ممنونی می‌گوید و فنجان قهوه‌اش را برمی‌دارد. کمی از قهوه‌اش را می‌نوشد و رفتار و حرکات پر از اعتماد به نفسش مرا مطمئن می‌سازد که او فردی خاص با جایگاهی ویژه است. با همان آرامش فنجانش را روی نعلبکی می‌گذارد. دستی به لبه کتش می‌کشد و ان را کمی عقب می‌دهد.
- من مقدمه چینی نمی‌کنم تا وقت شما رو بیشتر از این نگیرم. فکر می‌کنم پدرتون درباره من با شما صحبت کردن.
نمی‌دانم در مورد چه چیز صحبت می‌کند و این حیرت را مهمان چشمانم می‌کند و ابروهایم اندکی بالا می‌پرند.
- ببخشید، من... متاسفانه شما رو به جا نیاوردم.
ابروهایش را بالا می‌دهد و در چشمانم نگاه می‌کند.
- جهان‌بخش هستم خانم. جاوید جهان‌بخش.
حافظه‌ام چیزی را یادآور نمی‌شود. این نام و نشان هیچ چیز را در خاطرم زنده نمی‌کند. سرم را تکان می‌دهم.
- من رو ببخشین، باز هم به جا نمیارم.
- من تو یکی از پروژه‌های پدرتون‌، با ایشون شریکم. احتمالاً من رو تو شرکت پدرتون دیدین.
دست‌پاچه از این ناکارآمدی حافظه به خواب رفته، کمی در جایم جا‌به‌جا می‌شوم و مات و مبهوت با چشم‌های گرد شده‌ام نگاهش می‌کنم.
- آ... بله... امرتون رو بفرمایین. اگه وکیل می‌خواین من هنوز... .
تک خنده کوتاهش مرا به خود می‌آورد.
- انگار جناب شاهمیر درباره من باهاتون صحبت نکردن، پس اون جواب رد رو شما ندادین‌، درسته؟
چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر و متحیرتر از قبل نگاهش می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم.
- جواب رد؟
به جایی در حوالی دکمه یقه پیراهن او خیره می‌شوم و بالاخره حافظه در حال چرت نیمروزی‌ام، هشیار می‌شود و تکانی به بخش آرشیو خاطرات نه‌چندان دورم می‌دهد و به خاطر می‌آورم که دو هفته پیش، شبی که عمو درباره خواستگاری مدیرعامل شرکتی که با شرکت شاهمیرها در پروژه‌ای شریک هستند، من صحبت کرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- آهان! بله درسته. من واقعاً معذرت می‌خوام. عمو ارسلان در مورد شما با من صحبت کرده بودن ولی من فراموش کردم و باید بگم جواب رد رو هم من دادم، ربطی به عمو نداره.
- پس یادتون اومد. من اومدم این‌جا تا دلیل یا دلایل‌تون رو برای این جواب رد بشنوم.
حرکات آرام و صحبت کردن محکمش و لبخند ملایم روی لبش، نشان می‌دهد با آدم مصممی روبه‌رو هستم و از چشمانش هوش و ذکاوت فراوانش پیداست. دوباره فنجان قهوه‌اش را برمی‌دارد و کمی دیگر از آن می‌نوشد.
- فکر می‌کنم عمو ارسلان دلایل من رو گفته باشن.
- این‌که قصد ازدواج ندارین؟
- بله و این‌که من قبلاً ازدواج کردم و حتی منتظر یه بچه بودم که یه سری اتفاقات باعث شد من بچه‌ام رو از دست بدم و بعد هم جدا شدم.
- من به جناب شاهمیر عرض کرده بودم، با ازدواج قبلی شما مشکلی ندارم. برای بچه هم متاسفم اما در حال حاضر بچه‌ای هم وجود نداره که بخوایم درباره‌اش صحبت کنیم. فقط مونده یه دلیل و اون هم این که قصد ازدواج ندارین.
- بله قصدش رو ندارم.
- می‌تونم دلیلش رو بدونم؟
فنجان قهوه را درون دستم می‌چرخانم و به موج‌های کوچک افتاده بر روی مایع سیاه‌رنگ و غلیظ داخلش نگاه می‌کنم.
- چون آمادگی شروع یه زندگی مشترک دیگه رو ندارم. اتفاق‌هایی که یک سال و خورده‌ای قبل پیش اومد، اثرات خوبی روی من نذاشت.
سرم را بالا می‌آورم و به چشمانش نگاه می‌کنم.
- هم روحی، هم جسمی. بعد از اون اتفاق، خیلی سخت تونستم رو پا بشم و با خودم یه قول و قرارهایی گذاشتم و یه سری اولویت‌هایی برای خودم مشخص کردم که ازدواج فعلاً جزءشون نیست.
سری تکان می‌دهد و فنجانش را روی میز می‌گذارد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد.
- درک می‌‌کنم ولی زیاد دارین به خودتون سخت می‌گیرین. شاید بشه... .
- بله، دارم به خودم سخت می‌گیرم و برای این‌که به اون چیزی که باید، برسم خودم رو از خیلی چیزهای مهم و حتی مورد علاقه‌ام محروم کردم. لازم بود که این‌کار رو بکنم و ازدواج در حال حاضر هیچ جای این تصمیم نیست.
لب بالایش را کوتاه به دندان می‌گیرد و با چشمانی که دیگر در آن‌ها خبری از اعتماد به نفس فراوان نیست، نگاهم می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- پس یعنی جایی برای فکر نذاشتین؟
- متاسفم. بله، نمی‌تونم در مورد درخواست‌تون فکر کنم. نه فقط شما، هر کَس دیگه‌ای هم بود جوابم همین بود.
تنها نگاهم می‌کند. بعد سرش را تکان می‌دهد و لبه فنجان را به لبش می‌چسباند و آخرین جرعه قهوه‌اش را می‌نوشد.
- نمی‌خوام با اصرارم شما رو اذیت کنم. هر چند قبول این جواب منفی برای من سخته. من خیلی امیدوار بودم. اولین بار شما رو تو همین دفتر کنار میز منشی دیدم که یه پرونده رو دست‌تون گرفته بودین. برای دیدن دکتر فرهمند اومده بودم که یکی از دوستان قدیمی‌ام هستن. اون روز جواب سلام من رو بدون نگاه کردن به من دادین. چند بار دیگه هم شما رو دیدم که آخریش شرکت شاهمیر بود؛ و انگار شما برخلاف من که تموم این مدت که شما رو می‌دیدم، اصلاً من رو ندیدین. همین هم باعث شد بیشتر در موردتون کنجکاو بشم. دختری که این‌قدر راحت می‌تونه فردی تو موقعیت من رو ندید بگیره، پس قطعاً چشم و دل پاکه و سرش تو کار خودشه. همین باعث شد دو هفته تمام به شما فکر کنم و تصمیم بگیرم که شما می‌تونین شخص مناسبی باشین و حقیقتش خیلی هم امیدوار بودم.
لبخندی بر لب می‌آورم و آرام و زیر لب ' لطف دارین'ی می‌گویم و او نیز لبخندی روی لب می‌آورد و سرش را کمی کج می‌کند.
- من به خاطر این شخصیت محکم و پر تلاش به شما تبریک میگم و احترام زیادی براتون قائلم. ولی انگار، زیادی رویاسازی کردم. امیدوارم به اهداف و اولویت‌هایی که این‌طور سرسختانه براشون تلاش می‌کنین برسین. بیشتر از این وقت‌تون رو نمی‌گیرم. اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص میشم.
بعد تعارفات، او را تا دم درب دفتر همراهی می‌کنم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- پس پوز جی‌جی‌خان رو حسابی به خاک مالیدی؟ کار خوبی کردی به نظر من که یه پای خواستگاری‌اش می‌لنگید.
چشم غره‌ای حواله‌ نگاه خندان و پرشیطنت امیرعلی می‌کنم.
- امیرعلی! ادب داشته باش.
قاه‌قاه خنده‌اش را رها می‌کند و تکیه‌اش را از طاقچه پنجره برمی‌دارد و نزدیکم می‌شود. دستش را دور گردنم حلقه می‌کند و مرا به خود می‌چسباند.
- شانس آورده من اون‌جا نبودم وگرنه گردنش رو می‌شکستم مرت... .
هشدار گونه، با آرنج ضربه آرامی به پهلویش می‌زنم.
- امیرعلی! این چه طرز حرف زدنه؟ مگه لات سر محلی؟
با این حرفم، ناگهان تغییر حالت می‌دهد. راست می‌ایستد و سی*ن*ه جلو می‌دهد و سرش را راست می‌گیرد و یک لنگ ابرویش را بالا می‌دهد. دستش را روی سبیل‌های تراشیده‌اش می‌کشد و مثلاً تابشان می‌دهد.
- پس چی فکر کردی آبجی. از ننه‌اش زاده نشده کسی که بخواد دست رو آبجی ما بذاره. دفعه بعد خودم شتکش می‌کنم آبجی. غمت نباشه.
من مات و مبهوت به او و اطواری که از خود درمی‌آورد، نگاه می‌کنم. اشکان هم روی مبل ورها شده و قاه‌قاه خنده‌اش بلند می‌شود.
- تو دانشگاه دیگه چی یادتون میدن داداش؟
- این‌ها رو تو دانشگاه یاد نمی‌دن که داداش، باس تو وجودت باشه.
و هم‌زمان دست‌هایش را از تنش دورتر می‌گیرد و نوک انگشت شصت دست راستش را وسط سی*ن*ه‌اش می‌کوبد.
- چشم مهربان جون و عمو ارسلان روشن. طفلی‌ها خودشون هم نمی‌دونن گل پسرشون چی‌ها تو وجودش داره. از فردا یه زنجیر هم دستت بگیر و سرمح بایست.
و سرم را به تاسف تکان می‌دهم.
- به جای این مسخره بازی‌ها درست رو بخون ارشد قبول شی.
از حرص خوردن من خنده‌اش می‌گیرد. دو دستش را دورم حلقه می‌کند و مرا محکم در آغوش می‌گیرد و بوسه‌ای بر سرم می‌زند.
- اعصابت رو پیش جی‌جی خان جا گذاشتی؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- وای! خدایا! زشته امیرعلی. این جی‌جی چیه به این بنده خدا می‌چسبونی.
- اُه! بنده خدا! چه غلط‌ها، دیگه چی؟ یهو یه جواب مثبت هم بهش می‌دادی دیگه. جی‌جی مخفف جاوید جهان‌بخشه. سخته اسمش خواهر من، تو دهن نمی‌چرخه، تا بخوای اسمش رو بگی ده تا تپق درست و حسابی هم ردیف می‌کنی. جی‌جی راحت‌تره.
- یکی اسم خودت رو مخفف کنه خوشت میاد؟
- اسم به این قشنگی! چرا کسی باید بخواد مخففش کنه؟ تازه هر کی فقط یه بار اسم من رو از دهن تو بشنوه دیگه امکان نداره این اسم رو مخفف کنه قربون قد و قواره جوجه‌ایت برم من. جان من یه بار بگو امیرعلی. این‌قدر خوش‌گل میگی که دلم می‌خواد روزی هزار بار صدام کنی.
چشم‌هایم را از حرص یک دور در حدقه می‌چرخانم و نفسم را محکم بیرون می‌دهم. وقتی روی دنده حرص دادن من می‌افتد، دیگر هیچ چیزی جلودارش نیست. قدم به قدم جلو می‌رود، آن‌قدر که یا اشکم را در بیاورد یا جیغ و داد و هوارم را که آخر هردوی‌شان به قهر با او منتهی می‌شود؛ و این دقیقاً همان چیزی است که او می‌خواهد. نظرش هم این است که منت کشیدن بعدش، بیشتر از حرص دادنم به او مزه می‌دهد. کلافه دستم را به سی*ن*ه‌اش می‌زنم تا خود را از او دور کنم.
- امیرعلی! برو پی کارت. باز... .
- ببین چه‌قدر خوشگل میگی امیرعلی. مثل ناری مامان فقط اون با لهجه میگه تو با ناز.
می‌داند به این حرفش حساس هستم و خودآگاه به زبان می‌آوردش. کلافه و عصبی، صدایم را بالاتر می‌برم.
- من کی با ناز حرف زدم آخه بچه پر رو؟ امیرعلی باز داری رو اعصاب من رژه میری.
- داداش ول کن آبجی رو. این‌قدر حرصش نده باز حالش بد... .
چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. الان چه وقت گفتن این حرف بود آخر.
- باز؟! حالش بد میشه! مگه دوباره حالش بد شده؟
پیش از آن‌که اشکان سخنی بگوید، لب باز می‌کنم.
- شروع نکن دوباره امیرعلی. من حالم خوبه. میگه حرصم نده که حالم... .
- شرمنده آبجی... ولی... .
و بی‌توجه به چشمان درشت شده‌ام و اشاره‌ ابروهایم، رو به امیرعلی می‌کند.
- دیروز باز حالش بد شد داداش.
اخم‌های امیرعلی در هم می‌شود و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و چشم‌هایش را به من می‌دوزد.
- چرا؟ چی شده بود مگه؟
- دوباره کابوس می‌بینه.
 
بالا پایین