Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,069
- مدالها
- 7
- مامانت اونها رو به اسمت زده پس مال خودته. چرا ... .
- نمیخوامشون. همون سهام و دارایی باعث شد پنج سال پیش با کسی که به طمع رسیدن به ریاست اون شرکت، سهام بیشتری لازم داشت ازدواج کنم. دست رو من گذاشت که سهام زیادی رو داشتم. وسوسه یک جایگاه بهتر باعث شد من رو قربونی آرزوهای خودخواهانه خودش کنه. من احتیاج به هیچکدوم از اون املاک یا سهام ندارم؛ هم درس میخونم، هم کار میکنم و خرج خودم رو در میارم. اون ثروت فقط من رو نابود کرد. تا قبل از اون هم عمو ارسلان همه جوره هوام رو داشت.
مات و شوکه نگاهم میکند.
- ازدواج کردی؟ با کی؟ پس چرا هیچکَس... .
- دلیلی برای دونستن شما نبود. شما من رو از زندگیتون بیرون انداخته بودین. اگه یادتون باشه پاتون که رسید اون ور، به عمو ارسلان برای حضانت من وکالت دادین. برای ازدواج هم اجازه دادگاه کافی بود.
از جایش بلند میشود و با عجله به سمت دیگر سالن میرود.
- ارسلان! هیوا چی میگه؟
- در مورد چی؟
- ازدواجش.
- چی میخوای بدونی؟
- که چرا به من نگفتی؟
- چون تو هیچوقت نخواستی حرفی از هیوا زده بشه. چند باری سعی کردم بگم اما اسم هیوا رو که میآوردم بحث رو عوض میکردی. امیرسام خبر داشت. چند بار هم سعی کرده بود بهت بگه اما تو نذاشته بودی. به نظرت باید چه جوری بهت میگفتیم؟
پشت به من ایستاده و من چهرهاش را نمیبینم. اما شانههای فروافتادهاش را میبینم و بعد قامت لرزانی که فرو میریزد و روی زمین مینشیند و شانههایی که میلرزند. امیرسام به سرعت از جایش بلند میشود و کنار او روی پاهایش مینشیند و دست روی شانهاش میاندازد. نمیخواهم فرو ریختنش را ببینم. رویم را بر میگردانم. دقایقی چند، میگذرد. حالا او با کمک امیرسام برخاسته است.
- با کی؟
صدای گرفتهاش، نشان از حال خرابش دارد. پیش از آنکه کسی لب به سخن بگشاید، به خود میآیم.
- چه فرقی میکنه با کی؟ یک سال پیش همه چی بینمون تموم شد و اون هم نتونست به هدفش برسه.
- نمیخوامشون. همون سهام و دارایی باعث شد پنج سال پیش با کسی که به طمع رسیدن به ریاست اون شرکت، سهام بیشتری لازم داشت ازدواج کنم. دست رو من گذاشت که سهام زیادی رو داشتم. وسوسه یک جایگاه بهتر باعث شد من رو قربونی آرزوهای خودخواهانه خودش کنه. من احتیاج به هیچکدوم از اون املاک یا سهام ندارم؛ هم درس میخونم، هم کار میکنم و خرج خودم رو در میارم. اون ثروت فقط من رو نابود کرد. تا قبل از اون هم عمو ارسلان همه جوره هوام رو داشت.
مات و شوکه نگاهم میکند.
- ازدواج کردی؟ با کی؟ پس چرا هیچکَس... .
- دلیلی برای دونستن شما نبود. شما من رو از زندگیتون بیرون انداخته بودین. اگه یادتون باشه پاتون که رسید اون ور، به عمو ارسلان برای حضانت من وکالت دادین. برای ازدواج هم اجازه دادگاه کافی بود.
از جایش بلند میشود و با عجله به سمت دیگر سالن میرود.
- ارسلان! هیوا چی میگه؟
- در مورد چی؟
- ازدواجش.
- چی میخوای بدونی؟
- که چرا به من نگفتی؟
- چون تو هیچوقت نخواستی حرفی از هیوا زده بشه. چند باری سعی کردم بگم اما اسم هیوا رو که میآوردم بحث رو عوض میکردی. امیرسام خبر داشت. چند بار هم سعی کرده بود بهت بگه اما تو نذاشته بودی. به نظرت باید چه جوری بهت میگفتیم؟
پشت به من ایستاده و من چهرهاش را نمیبینم. اما شانههای فروافتادهاش را میبینم و بعد قامت لرزانی که فرو میریزد و روی زمین مینشیند و شانههایی که میلرزند. امیرسام به سرعت از جایش بلند میشود و کنار او روی پاهایش مینشیند و دست روی شانهاش میاندازد. نمیخواهم فرو ریختنش را ببینم. رویم را بر میگردانم. دقایقی چند، میگذرد. حالا او با کمک امیرسام برخاسته است.
- با کی؟
صدای گرفتهاش، نشان از حال خرابش دارد. پیش از آنکه کسی لب به سخن بگشاید، به خود میآیم.
- چه فرقی میکنه با کی؟ یک سال پیش همه چی بینمون تموم شد و اون هم نتونست به هدفش برسه.