جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,890 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- مامانت اون‌ها رو به اسمت زده پس مال خودته. چرا ... .
- نمی‌خوام‌شون. همون سهام و دارایی باعث شد پنج سال پیش با کسی که به طمع رسیدن به ریاست اون شرکت، سهام بیشتری لازم داشت ازدواج کنم. دست رو من گذاشت که سهام زیادی رو داشتم. وسوسه یک جایگاه بهتر باعث شد من رو قربونی آرزوهای خودخواهانه خودش کنه. من احتیاج به هیچ‌کدوم از اون املاک یا سهام ندارم؛ هم درس می‌خونم، هم کار می‌کنم و خرج خودم رو در میارم. اون ثروت فقط من رو نابود کرد. تا قبل از اون‌ هم عمو ارسلان همه جوره هوام رو داشت.
مات و شوکه نگاهم می‌کند.
- ازدواج کردی؟ با کی؟ پس چرا هیچ‌کَس... .
- دلیلی برای دونستن شما نبود. شما من رو از زندگی‌تون بیرون انداخته بودین. اگه یادتون باشه پاتون که رسید اون ور، به عمو ارسلان برای حضانت من وکالت دادین. برای ازدواج هم اجازه دادگاه کافی بود.
از جایش بلند می‌شود و با عجله به سمت دیگر سالن می‌رود.
- ارسلان! هیوا چی میگه؟
- در مورد چی؟
- ازدواجش.
- چی می‌خوای بدونی؟
- که چرا به من نگفتی؟
- چون تو هیچ‌وقت نخواستی حرفی از هیوا زده بشه. چند باری سعی کردم بگم اما اسم هیوا رو که می‌آوردم بحث رو عوض می‌کردی. امیرسام خبر داشت. چند بار هم سعی کرده بود بهت بگه اما تو نذاشته بودی. به نظرت باید چه جوری بهت می‌گفتیم؟
پشت به من ایستاده و من چهره‌اش را نمی‌بینم. اما شانه‌های فروافتاده‌اش را می‌بینم و بعد قامت لرزانی که فرو می‌ریزد و روی زمین می‌نشیند و شانه‌هایی که می‌لرزند. امیرسام به سرعت از جایش بلند می‌شود و کنار او روی پاهایش می‌نشیند و دست روی شانه‌اش می‌اندازد‌. نمی‌خواهم فرو ریختنش را ببینم. رویم را بر می‌گردانم. دقایقی چند، می‌گذرد. حالا او با کمک امیرسام برخاسته است.
- با کی؟
صدای گرفته‌اش، نشان از حال خرابش دارد. پیش از آن‌که کسی لب به سخن بگشاید، به خود می‌آیم.
- چه فرقی می‌کنه با کی؟ یک سال پیش همه چی بین‌مون تموم شد و اون هم نتونست به هدفش برسه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
او برگشته است و مرا نگاه می‌کند. صورتش خیس از اشک است‌ اما این اشک ندامت دیگر چه فایده‌ای دارد؟ عصاهایم را که به مبل تکیه داده شده‌اند برمی‌دارم و زیر بغلم می‌زنم و بلند می‌شوم. به آن سمت سالن می‌روم. انگار تاثیر قرص‌ها از بین رفته‌اند که دوباره درد به کمر و دست و پایم برگشته است.
- این که کی بوده فرقی نمی‌کنه. چیزی هم عوض نمی‌شه. اون همه اون چیزی رو که می‌خواست از دست داد، من هم بچه‌ای رو که هنوز دنیا نیومده بود.
- بچه؟
مات و زمزمه‌وار می‌گوید. کارت دکتر فرهمند را روی میز خاطره کنار دیوار می‌گذارم. امیرعلی به سمتم می‌آید و دستی دور بازویم می‌اندازد و دست دیگرش را پشتم می‌گذارد تا بهتر بتوانم بایستم.
- بیشتر از یک ساله که همه چی تموم شده. من بعد از اون اتفاق بهتر از قبل زندگی کردم. سخت بود اما خواستم و تلاش کردم. به خودم قول دادم نذارم هیچ چیز و هیچ‌کَس جلوم رو بگیره.
فقط می‌خوام راهم رو برم.
ایستادن خسته‌ام کرده است. آن‌قدر که به نفس‌نفس افتاده‌ام. پاها و دستانم توان چندانی برای نگه داشتنم را ندارند.
- عزیز میشه بریم؟ درد دارم، دیگه نمی‌تونم بمونم.
امیرسام نگران و کلافه نگاهم می‌کند و نگاه هومن پر از خواهش است.
- نرو دخترم. این‌جا پر از اتاقه. من یکی از اتاق‌ها رو... .
- بهتون گفتم دلم نمی‌خواد ناراحت‌تون کنم ولی من هر چه‌قدر هم که برای پیش رفتن تلاش کنم، نمی‌تونم گذشته رو خاک کنم. گذشته همیشه بخشی از وجود من می‌مونه. لطفاً بذارین همه چیز مثل قبل از اومدن شما بگذره. من هیچ چیز دیگه‌ای از شما نمی‌خوام.
به امیرعلی اشاره می‌کنم که برویم. سر برمی‌گردانم. قدم اول به دوم نرسیده، کمرم تیر می‌کشد و پاهای لرزانم، توان از دست می‌دهند و تلوتلو می‌خورم. پیش از افتادن، امیرعلی مرا می‌گیرد و در آغوش می‌کشد. عصاها با صدای بدی روی زمین می‌افتند و صدای هین کشیدن و قدم‌هایی که به این سمت می‌آیند، به گوش می‌رسند.
- چی شد بابا جان؟
- خوبی هیوا؟
- هیوا جان!
و بعد امیرعلی‌ست که حالم را می‌پرسد.
- خوبم. کمرم یهو خالی کرد.
مرا در آغوشش بالا می‌کشد.
- خوبه، نگران نباشین.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
و به سمت درب می‌رود. صدای عزیز از پشت سر می‌آید.
- بهتره بهش زمان بدی آقا هومن. خودت هم می‌دونی در حق این بچه بد کردی. هیچ وقت ندیدم زبون به گلایه باز کنه. چون اصلاً تو ذاتش نیست. اخلاقش مثل مادر خدا بیامرزشه. همون‌قدر مهربون و دل‌رحمه‌، شاید هم بیشتر. بذار زمان همه چی رو درست کنه. الان دل‌خور و عصبانیه. حال و روز خوبی هم نداره. فشار عصبی هم اصلاً براش خوب نیست.
و بعد صدای خداحافظ گفتن‌ها و قدم‌ها را می‌شنوم.
امیرعلی ما را به خانه می‌رساند و خودش می‌رود. در خانه بعد از خوردن داروهایم و آرام شدن دردها و کمی استراحت، برای سرگرم کردن خود و فراموش کردن موقت لحظات سخت امروز، یکی از چندین پرونده‌ای را که دکتر فرهمند فرستاده است، برمی‌دارم و شروع به خواندن و ضبط کردن صدایم می‌کنم. پرونده‌ای که جالب است و مرا به خود جذب می‌کند. پرونده ای شبیه به آن‌چه بر خودم گذشت ولی با کمی تغییر. مردی با اسم جعلی اما شناسنامه واقعی، زنی را به عقد خود در آورده است‌ و حالا زن پس از ده سال با وجود دو فرزند، متوجه این موضوع می‌شود. زنی که ثروت فراوانی دارد و تنها عاشق صورت خوش بر و رو و زیبای مرد شده است. اما مشکلی وجود دارد. زن بیشتر اموالش را در این ده سال به نام همسرش کرده است.
نمی‌دانم چرا ما زن‌ها گاهی خواسته قلب‌مان را به گفته‌های منطق‌مان ارجح می‌کنیم. کاش این قدر اسیر قلب‌مان نشویم. عشقی که تنها قلب می‌پذیردش قطعاً یک پایش لنگ است. حتی اگر این لنگیدن را اکنون و در این زمان از ما پنهان کند.
پرونده را که کنار می‌گذارم، یاد وقایع عصر، هم‌چون اختاپوسی، بازوهایش را به دور قلبم محکم می‌کند. دلم برای خودم نه، اما برای هومن که این همه سال فرزندش را از خود دریغ کرده است، می‌سوزد. این‌که واقعاً پشیمان است یا نه را نمی‌دانم اما بخشیدن کار سختی است و فراموشی امکان ناپذیر. هر چند می‌گویند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است، اما اگر ماهی پیش از بیرون آمدن از آب، در راه سرش به گوشه صخره‌ای نخورده باشد و تلف نشده باشد. من بدون او تلف شدم. هر چند که فرشتگانی از جنس انسان، زندگی را برایم آسان‌تر و حتی زیبا کرده‌اند. حضورشان پر است از گرما و مهربانی و عشق. من‌، هر چه دارم و هر چه هستم بی‌شک از آن‌هاست. اما تمام این سال‌ها در کنار تمامی خوشی‌هایم، یک فکر هم‌چون خوره گوشه‌گوشه مغزم را به دندان گرفته است. این که 'اگر او بود شاید همه چیز بهتر بود' . این همان چیزی‌ست که تمام لحظات زیبای مرا در کنار این فرشتگان انسان نما، تحت تاثیر قرار می‌دهد. همه این سال‌ها این‌گونه گذشت و پس از این هم همین خواهد بود. او مرا از نعمت وجودش محروم ساخت و من برای همیشه، بخشی از وجودم خالی خواهد ماند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
●فصل پانزدهم
پاکت‌های خرید را از صندوق عقب ماشین بیرون می‌آورم و همه را در یک دست می‌گیرم. پاکت‌ها سنگینند و نگه داشتن‌شان سخت اما هیچ چیز نمی‌تواند من حساس را مجبور به گذاشتن آن پاکت‌ها روی زمین کند.
- کمک نمی‌خوای؟
شانه‌هایم از این صدای ناگهانی و نزدیک تکان می‌خورند. از حرص پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم و نفسم را محکم بیرون می‌دهم. فکر می‌کنم او این روزها شبیه مارمولکی‌ شده‌ است که به هر طریقی خود را جلوی چشمان من آشکار می‌کند.
- سلام، ممنون خودم می‌تونم.
- اوه بله، خانوم وکیل قانون مدار معذرت می‌خوام. یادم رفت، سلام چه‌طوری؟
- خوبم.
بی آن‌که نگاهش کنم، جوابش را می‌دهم. بعد به سختی دستم را بالا می‌آورم و با آرنج درب صندوق عقب را می‌بندم و به سمت در سالن به راه می‌افتم. او هم به دنبالم می‌آید بی‌آن‌که تلاشی برای گرفتن آن پاکت‌های سنگین کند.
- چه خبر؟ نیستی اصلاً. حسابی سر خودت رو شلوغ کردی.
دوست ندارم جوابش را بدهم اما حسی در گوشه قلبم می‌جنبد تا جملات تیز و برنده‌ای را که تا سر زبانم آمده‌اند نثارش کنم.
- خبر سلامتی. کار زیاد از بیکاری بهتره. سر آدم که گرم بشه هی راه نمی‌افته این ور و اون ور. سر کار و زندگی خودش می‌مونه و بی دعوت هم خودش رو خونه مردم نمی‌اندازه.
پقی زیر خنده می‌زند و صدای بلند خنده‌اش، همه حیاط را پر می‌کند. به خوبی می‌داند جمله آخرم، کنایه‌ای است به هر دم این‌جا بودن خودش؛ اما طبق معمول همیشه فقط می‌خندد. انگار به این جملات کنایه آمیز و تند و تیز من عادت کرده است. هرچند هیچ‌وقت هم جدی‌شان نمی‌گیرد. شاید از لحاظ ظاهری شباهت‌هایی به قل ناهمسانش، امیر، داشته باشد، اما اخلاقی، هیچ. یکی بهار است و آن یکی پاییز؛ یکی شرق و آن یکی غرب است. هر چه‌قدر امیر آرام و نسبتاً جدی‌ست، امیرسام، روزگارش با شوخی و سر به سر گذاشتن دیگران می‌گذرد و حالا می‌فهمم امیرعلی به چه کسی شباهت دارد. او نسخه دوم همین عموی سرخوش و خجسته‌اش است.
- ای بابا، دختر مهلت بده از راه برسی، بعد شروع کن.
دسته نایلون‌ها رد ملتهب و دردناکی روی انگشتان دست‌هایم انداخته‌است و برای این که هر چه زودتر خود را از شر این پاکت‌های سنگین و درد انگشتانی که دیگر به فغان آمده‌اند، خود را به سرعت جلو می‌کشم و کفش‌هایم را درمی‌آورم و با پنجه پا به کنار دیوار هل می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
از در وارد می‌شوم و یک راست به سمت آشپزخانه می‌روم. عزیز، پای گاز ایستاده است و چیزی را در تابه بزرگ قدیمی هم می‌زند. از بوی خوش گلاب و زعفرانی که تمام آشپزخانه را پر کرده، حدسش سخت نیست که دارد برای خواهرزاده دردانه‌اش، حلوا می‌پزد.
- سلام عزیز جون، خسته نباشی.
در همان حالت، سر برمی‌گرداند و لبخندی بر لب می‌نشاند که چهره‌اش را باز می‌کند.
- سلام مادر، تو هم خسته نباشی.
چشمش که به پاکت‌های درون دستم می‌افتد، به سرعت کفگیر چوبی درون دستش را داخل تابه رها می‌کند و از داخل کابینت کنار اجاق گاز سفره یک بار مصرفی که مخصوص خریدهاست، روی میز پهن می‌کند و من پاکت‌ها را روی آن رها می‌کنم.
- این‌ها سنگینه قربونت برم، چرا همه رو با هم برداشتی؟چه‌قدر هم خرید کردی مادر، مهمون داریم؟ دو نفر آدمیم دیگه این همه خرید برای چیه؟ تازه تو خیلی هم به حساب نمی‌آی.
مات مانده و با دهان باز نگاهش می‌کنم. صدای قاه‌قاه خنده امیرسام بلند می‌شود.
- اِه، عزیز!
- خوب تو که خونه نیستی، هیچی هم که نمی‌خوری مادر، این همه نعمت خدا خراب میشه و باید دور بندازیم.
کیف سنگینم را از روی شانه دردناکم پایین می‌آورم و نفسم را بیرون می‌فرستم.
- خراب نمی‌شه عزیز. ماشاالله این‌جا برو و بیا زیاده. بعضی‌ها رو هم که از در می‌اندازی بیرون، از پنجره که هیچ، از دودکش بخاری هم که شده خودشون رو پرت می‌کنن این‌جا. خوردن هم بهتر از من و شما بلدن. یه دلیلش هم همون چیزی که باعث شده شما با پادرد پای گاز بایستی و براشون حلوا درست کنی.
عزیز لب می‌گزد و چشمانش را گرد می‌کند و صدای خنده امیرسام دوباره بلند می‌شود.
- مادر این چه حرفیه می‌زنی؟!
- خاله، این نیم وجبی نصفش زیر زمینه. میگن فلفل نبین چه ریزه، منظورشون همین خاله ریزه‌اس. مگه من جای تو رو تنگ می‌کنم نیم وجبی؟ خونه خاله‌امه دوست دارم بیام بهش سر بزنم.
از آشپزخانه بیرون می‌روم و از کنار امیرسام که می‌گذرم، برایش پشت چشمی نازک می‌کنم و رویم را با حرص برمی‌گردانم. حال را رد می کنم و وارد راهروی اتاق‌ها می‌شوم و پس از شستن دست‌ها و تعویض لباس‌هایم، روی تخت دراز می‌کشم و بی آن‌که وقتی برای فکر کردن پیدا کنم، از خستگی فراوان، به سرعت به خواب می‌روم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
میان دنیای خواب و بیداری، دستی که آرام موهای کوتاهم را نوازش می‌کند، احساس می‌کنم و صداهایی زمزمه‌گونه می‌شنوم اما انگار همه‌اش در خواب است و من خسته از آن همه فعالیت در طول روزی که گذشت، دل از خواب خوشم نمی‌کنم. خوابی شیرین از نوازشی که میان تارهای موهایم جریانی پر آرامش می‌آفریند. آن‌قدر که دل به دل این آرامش بی‌انتها می‌دهم و چشمان بسته‌ام را بسته نگه می‌دارم. نمی‌دانم صاحب این دست نوازشگر کیست؟ فقط قلبم می‌گوید عزیز است و می‌خواهد بیدارم کند تا شب بتوانم بخوابم. هیچ‌کَس به اندازه او نمی‌داند من کم خواب، اگر خواب عصرم طولانی‌تر از نیم ساعت شود، چه‌طور جغدوار، شب را تا صبح بیدار خواهم ماند.
از دنیای بیداری دور و دورتر می‌شوم آن‌قدر که خواب مرا با خود به مرتعی سرسبز می‌برد. شاخه تک درخت سیبی کنار چشمه پرآبی، در دست نوازش گونه باد می‌رقصند. آنقدر زیبا که دنیا را با همه زیبایی‌ها و پلشتی‌هایش پشت سر بگذارم و پای در چشمه پر آب، سیبی سرخ را به دندان بگیرم و به زمزمه خوش آهنگ و نوایی که انگار لا‌لایی تن خسته‌ام شده‌اند گوش فرا می‌دهم. آرامش میان جانم می‌خرامد و روحم را به سان همان دست نوازشگر نوازش می‌کند.
اما ناگهان نوازش‌ها و زمزمه‌ها قطع می‌شوند و هشیاری به روحم غالب می‌گردد. نمی‌دانم چه‌قدر خوابیده‌ام، اما هنوز خوابم می‌آید. دستم را به لبه پتو می‌گیرم و پتو را روی سرم می‌کشم و حالا صدای آشنایی را می‌شنوم که صاحبش مزاحم این روزهای زندگی‌ام است. آن خواب خوش پر از آرامش کجا و صدای مزاحم و پر از خنده او کجا! کاش دست از سرم بردارد تا به خوابم ادامه دهم.
- پاشو فسقلی. شب شده دیگه چه‌قدر می‌خوابی؟! دل‌مون خوشه خاله‌مون با تو تنها نیست.
دستم را در هوا تکان می‌دهم، انگار بخواهم مگسی مزاحم را از خود دور کنم.
- تو چه صاحب‌خونه‌ای هستی آخه؟ می‌خوابی‌ و مهمون هم اون‌جا بشینه به در و دیوار نگاه کنه؟
این همه پر رویی برایم جالب است. زیر لب غرغری می‌کنم و بعد بی آن‌که چشم باز کنم، با صدای خش‌دار و خواب‌آلودهم، لب به سخن باز می‌کنم.
- مگه شما مهمونی؟ پس چرا سر و تهت رو می‌زنن، باز این‌جایی؟ وقتی صاحب‌خونه رو نمیده، مهمون باید خودش بگیره چی به چیه. ولی شما بگیرت خرابه انگار. دو زاری‌ات کجه جناب امیرسام خان شاهمیر.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
از من هیوا این‌طور صحبت کردن بعید است اما او این روزها تنها کسی‌ست که می‌تواند در عرض چند ثانیه، مرا از نقطه آرامش به نقطه جوش برساند. صدای ریز‌ریز خنده‌اش تبدیل به قاه‌قاه می‌شود.
- دلت خیلی پره دختر. تا اون‌جایی که می‌دونم هم بگیرم خراب نیست و اتفاقاً به وقتش عین جت کار می‌کنه. وقتش که بشه مطمئن باش خوب می‌گیرم. پاشو خاله گفت شام حاضره. این‌قدر این پیرزن بیچاره رو سر غذا خوردنت حرص نده. میگه ناهار و صبحونه‌ات رو درست و حسابی نمی‌خوری، پاشو حداقل شامت رو بخور. در ضمن داداش ارسلان و زن داداش و بچه‌ها هم تو راهن.
این را می‌گوید و با خنده از اتاق خارج می‌شود. به سختی چشم‌های خسته و خواب‌آلودم را باز می‌کنم و از جایم برمی‌خیزم. بدنم بی‌حس و حال است و می‌دانم بی‌شک چشم‌هایم پف کرده و خمارند. شاید یک دوش آب گرم حالم را جا بیاورد.
***
کنار هم‌دیگر، دور سفره نشسته‌ایم و خورشت بادمجان خوش آب و رنگ دست‌پخت عزیز را می‌خوریم. اما چیزی این وسط عجیب است. چشم و ابرو رفتن‌های مهربان جون و عمو ارسلان‌، اخم‌های در هم گره خورده امیرعلی و لبخندهای از بناگوش در‌رفته سرمه با آن صورت تپل و شکم کمی برجسته‌اش، رازی در خود نهفته دارد.
- چیه گردالی خانوم؟ برای چی این‌قدر لبخند ژکوند تحویل میدی؟ تا لوزالمعده‌ات رو نشون‌مون دادی.
اشکان، امین و امیرسام، به سختی جلوی خنده‌شان را گرفته‌اند. سرمه اما باز لب‌هایش را آویزان می‌کند.
- عمو ببین دخترت به من چی میگه؟! صد بار بهت گفتم بهم نگو گردالی.
- مگه گردالی شدن بده قربونت برم من‌، نمی‌دونی از وقتی گردالی شدی چه‌قدر ملوس شدی که. مگه نه داداش امین؟
همه به تایید سر تکان می‌دهند. امین با لبخند پر هیجانی بر‌ لب، دهان به گوش سرمه می‌چسباند و چیزی را زمزمه می‌کند. بی‌شک چیزی جز قربان صدقه نیست که دخترک‌مان این‌طور سرخ و سفید می‌شود و لب به دندان می‌گزد.
- خوب حالا اونی که می‌خواین بگین چیه؟
امین به سرعت سرش را رو به من می‌چرخاند و شروع به سرفه می‌کند. انگار لقمه در گلویش پریده است. به سرعت لیوانی آب می‌ریزم تا دست به دست به او برسد. سرمه کمی به پشت امین می‌زند.
- چرا هول میشی داداش من؟ آخه قیافه‌ها و اشاره‌هاتون خیلی ضایع‌ست.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
امیرسام اظهار وجود می‌کند.
- علم غیب داری مگه خاله ریزه؟
امیرعلی کمی سگرمه‌های درهمش را باز می‌کند و با لبخندی بر لب نگاهش را به من می‌دوزد.
- علم غیب نداره اما حواسش به همه چی هست. تو یه دستی زدن حرف نداره. یه سال پیش اگه به این دو تا یه دستی نمی‌زد، حالا حالاها ازدواج نکرده بودن. این‌جوری شد که دخترخاله لوس‌مون رو بست به ریش داداش خجالتی و مظلوم ما.
- اِه، امین! ببین امیرعلی چی میگه؟
امین که تازه سرفه‌هایش بند آمده است، به سوی امیرعلی براق می‌شود.
- امیرعلی!
- ملاحظه فرمودین خان عمو؟
جوابش اخم را مهمان چهره امیرسام می‌کند.
- خان عمو و کوفت. صد بار بهت گفتم من رو این‌جوری صدا نکن بچه.
- شام‌تون رو بخورین، بعد شام صحبت می‌کنیم.
اخطار عمو ارسلان کارساز می‌افتد و همه مشغول خوردن می‌شوند. پس از شام و برچیدن بساط سفره، به کمک عزیز می‌روم تا بساط خوردنی‌های همیشگی‌اش را روی میز پهن کند. ظرف پر از آجیل و خشکبار و ظرف میوه که روی میز قرار می‌گیرد، جایی کنار اشکان می‌نشینم.
- هیوا جان بابا، یه حرفی هست مربوط به تو که خیلی مهمه. امیرعلی نظرش این بود که نگیم و خودمون تمومش کنیم. اما نمی‌شه باباجان. باید خودت تصمیم بگیری.
- خوب بفرمایین عمو. چیزی شده؟
چشمانم به عمو ارسلان خیره است، اما جوابم را مهربان جون می‌دهد.
- نه مادر، نترس. خیره.
با صدای عمو ارسلان مسیر چشمانم به سمت او می‌چرخد.
- دو هفته پیش یادته یه سر اومدی شرکت؟
- بله یادمه.
- پس یادت هم هست که ما مهمون‌های مهمی از یه شرکت بزرگ دیگه داشتیم.
سرم را به تایید تکان می‌دهم.
- در واقع... مدیرعامل اون شرکت، آقای جهانبخش تو رو شناخت.
- جهان‌بخش؟! من رو؟ از کجا آخه؟
- انگار تو دفتر وکالتی که کار می‌کنی تو رو دیده. ازم پرسید که تو کی هستی. من هم گفتم که دخترمی. بعدش هیچی نگفت و رفت. چند روز پیش، بی‌خبر اومد شرکت و گفت که... از وقتی تو رو تو همون محل کارت دیده، خوشش اومده ازت و... تو رو از من خواستگاری کرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
سرم را می‌چرخانم و به چهره درهم امیرعلی نگاه می‌کنم و باز نگاهم را به سوی عمو ارسلان سوق می‌دهم.
- خوب شما چی گفتین عمو؟
- یه سری واقعیت‌هایی که به عنوان خواستگار باید می‌دونست. این‌که دختر خونی من نیستی و قبلاً ازدواج کردی و جدا شدی.
- خوب پس حله دیگه. این همه ایما و اشاره و یه طرف اخم و تخم و اون طرف لبخند ژکوند برای همین بود؟ احتیاج نبود در موردش چیزی بگین.
- چرا مادر لازم بود. آخه اون آقا امروز تماس گرفت و گفت نظرش عوض نشده و رو حرفش مونده.
صدای سرفه‌های امیرسام، همه نگاه‌ها را به سوی او جلب می‌کند. عمو چند ضربه به پشت او می‌زند. امین هم از پارچ آب لیوانی پر می‌کند و به دستش می‌دهد.
- انگار امروز همه مشکل قورت دادن پیدا کردن. حالا گلوی امین که خیلی وقته گیره، گلوی شما از کی گیر پیدا کرده خان عمو؟
و این بار با حرف امیرعلی، امیرسام که در حال نوشیدن آب از لیوان است، تمام آب جمع شده در دهانش را به بیرون فوت می‌کند.
امیرعلی با چهره‌ای بدجنس به عمویش نگاه می‌کند و او در حالی که با چهره در هم رفته و چشم‌های سرخ شده نگاهش می‌کند و خط و نشان می‌کشد، هم‌چنان سرفه می‌کند.
- عمو من نه این آقا رو یادمه، نه قصد ازدواج دارم. الان کارهای مهم‌تری از ازدواج کردن دارم. یه بار این‌کار رو انجام دادم، غیر از خاطرات تلخ و پشیمونی چیزی برام نموند. از نظر روحی فعلاً امکان ازدواج رو ندارم.
- مامان جان، تا آخر عمر که نمی‌شه ازدواج نکنی. این یه فرصته. ارسلان میگه آدم خوب و درستیه. از یه خانواده خیلی خوبه. بقیه‌اش رو هم، تو چند جلسه با هم صحبت می‌کنین و ... .
- نه قربون‌تون برم. اون کسی هم که دفعه قبل باهاش ازدواج کردم آدم درست و شناخته شده‌ای بود. اما آدم‌ها وقتی پای منافع‌شون وسط باشه تغییر می‌کنن. از کجا معلوم این آقا برای نزدیک کردن شرکت خودش به شرکت شاهمیر، خواستگاری نکرده باشه؟ مخصوصاً که هنوز کلی از سهام اون شرکت به اسم منه. کافیه یه تحقیق کوچولو در این مورد کرده باشه... در مورد بچه هم بهش گفتین؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- نه نگفتم.
- پس این بار که تماس گرفت، حتماً بهش بگین.
امیرعلی دوباره ابروهایش را در هم گره زده و با اخم به سیب زرد نیم خورده‌ای که در دست دارد نگاه می‌کند.
- من هم به خاطر همین چیزهایی که هیوا گفت با خواستگاری طرف، مخالف بودم. به بابا هم گفتم ولی گفت هیوا بچه نیست باید خودش تصمیم بگیره.
صدای سرمه حواسم را به سمت او جلب می‌کند.
-چرا این‌قدر دیدت به همه چی منفیه خوش‌گلم؟ ندیده و نشناخته داری طرف رو قضاوت می‌کنی.
- اگه دیدم منفی نباشه جای سواله سرمه جان. نمی‌خوام چشم بسته کاری رو انجام بدم. با شرایط من و اتفاق‌هایی که افتاده، نمی‌تونم مثل یه دختر بی‌تجربه فکر کنم و دل به دریا بزنم. الان هم تو شرایطی نیستم که بخوام به ازدواج فکر کنم. اصلاً تو اولویت‌های زندگی‌ام نیست.
امیرعلی گره از پیشانی‌اش باز می‌کند و از روی مبل رو به رو برایم لایک می‌فرستد و مهربان جون چشم غره‌ای حواله‌اش می‌کند و او در جواب بوسه‌ای برای مادرش می‌فرستد.
- حالا دیر که نشده داداش. بذارین اول با خودش کنار بیاد. این خاله ریزه که سنی نداره، هنوز وقت داره. شاید از اون بهتر هم پیدا شد.
امیرعلی با چشم‌های ریز شده و نیش‌خندی بر لب‌، به عمویش خیره نگاه می‌کند. حرف نگاهش را نمی‌فهمم و همین‌طور چیزی که می‌گوید را.
- تا بهتر رو تو چی ببینیم خان عمو.
عمو ارسلان بی‌توجه به حرف‌های زیر لبی امیرعلی و چشم غره امیرسام، رو به برادر کوچکش می‌کند.
- مگه می‌خوام زورش کنم. همون یه بار که بی‌فکر و به خاطر اعتماد به برادر و پدر خودم حرفی نزدم و گذاشتم تو اون سن کم، حاج بابا براش تصمیم بگیره اشتباه کردم و یک ساله خودم رو به خاطرش سرزنش می‌کنم. من فقط باید این رو به هیوا می‌گفتم چون جهان‌بخش خیلی اصرار کرد. من هم بهش گفتم الان قصد ازدواج نداره ولی اون باز هم ‌تاکید کرد که از حرفش برنمی‌گرده. من بهش میگم که جوابت منفیه بابا جون، اما چون محل کارت رو بلده، احتمال این‌که بیاد اون‌جا و بخواد با خودت حرف بزنه هم هست.
سرم را به تایید تکان می‌دهم و فکر مشغولم را با حرکت اشکان کنار می‌زنم. اشکان دستم را می‌گیرد و داخل مشتم، مشتی پسته‌ پوست گرفته می‌ریزد.
‌- ول کن این حرف‌ها رو آبجی، بیا این‌ها رو بخور. چند وقته نبودم، باز پوست و استخون شدی. عزیز طفلی از پس تو برنمیاد. سر شام هم حواسم بود که یکم بیشتر نخوردی.
با عشقی که در قلبم می‌پیچد نگاهش می‌کنم.
 
بالا پایین