جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- نقشه‌هاتون با شکست مواجه شد. از شما بعید بود همچین نقشه درب و داغونی. اصلاً در سطح کلاس‌ کاری‌تون نبود.
هومی می‌کشد.
- راست میگی. خیلی افتضاح بود ولی باور کن وقت نقشه کشی ندارم. مغزم به این چیزها قد نمیده.
دوباره می‌خندم.
- خوبه از راه خوبی وارد شدین. شاید مظلوم نمایی نتیجه بده. می‌دونین که من آدم مهربون و دل‌رحمی‌ام.
او هم می‌خندد. از همان خنده‌های سالی فقط چند بار.
- خوب دست پیش می‌گیری. دست بجنبون دختر. من و امیررضا از صبح تا عصر می‌دویم آخرش هم به جایی نمی‌رسیم. اون بی‌چاره که درس و دانشگاهش رو فدای دفتر کرده‌، دلم نمیاد ترم آخری بیشتر از این از درسش عقب بمونه. نمی‌تونم یکی دیگه رو هم یه چند وقتی جای تو بیارم چون قطعاً کیفیت کار تو رو نداره.
- اتفاقاً دیشب با امیررضا صحبت می‌کردم اون‌ هم همین رو گفت. من هم دیشب خیلی فکر کردم. دستم هنوز توان نوشتن نداره ولی پرونده‌ها رو برام بفرستین من می‌خونم‌شون و خلاصه و نکته‌ها رو براتون صدا ضبط می‌کنم و می‌فرستم.
سکوت می‌کند و من هم. سکوتش که طولانی می‌شود، فکر می‌کنم تماس قطع شده است.
- دکتر... .
- واقعاً این کار رو می‌کنی؟ ببین من شوخی می‌کردم. تماس نگرفتم که... .
- گفتم که بهش فکر کردم. این‌طوری سر خودم هم گرم میشه. معلوم نیست چه‌قدر دیگه تو این وضعیت بمونم. پس بهتره کاری که دوست دارم رو انجام بدم... البته اگه شما... .
- من که از خدامه. هیچ‌کی بهتر از تو از پس این کار بر نمیاد. ولی نمی‌خوام اذیت بشی. الان بیشتر از هر چیزی سلامتی‌ات مهمه؛ برای همه‌مون.
- لطف دارین دکتر. گفتم که واقعاً دلم می‌خواد این کار رو انجام بدم. من که معلوم نیست تا کی خونه نشین باشم. با عمو اردلان هم مشورت کردم. میگه اگه خودم رو خسته نکنم خیلی هم خوبه.
- خوبه. پس بعدازظهر برات دو سه تا پرونده مهم رو میارم. اصلاً لازم نیست خودت رو اذیت کنی. تا هر جایی که می‌تونی. قول بده خودت رو خسته نکنی. اول خودت، دوم خودت، سوم هم خودت. من اگه از پس تعداد پرونده‌ها برنیام، به چند تا از همکارها ارجاع‌شون میدم. پرونده‌ها رو فقط به عنوان یه سرگرمی دستت می‌گیری. قول میدی؟
- چشم دکتر، قول میدم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
پس از پایان تماس، سرمه که تمام مدت جلوی آینه خودش را بررسی می‌کرد، جلو می‌آید و هندزفری را از گوشم بیرون می‌آورد.
- کار خوبی کردی قبول کردی. لازم بود برات که خودت رو سرگرم کنی. دیگه داشتی به یک خواهرشوهر هیولا صفت بی‌اعصاب تبدیل می‌شدی.
و بعد در حالی که شکلک خنده‌داری روی صورتش می‌نشاند، ادایم را در می‌آورد.
- نظر مثبتم منفیه. از حالا بگم پاساژ گردی و خرید درمانی و استخر و شهربازی و پلشت خوری ممنوعه.
و من از خنده روی تخت ولو می‌شوم.
- بخند. باید هم بخندی. تو قرار بود خاله مهربون و فرشته صفت بچه‌ام باشی اما الان فقط یه عمه فولادزرهی.
و من خنده‌ام بلند‌تر می‌شود. در باز می‌شود و اشکان داخل می‌شود.
- چه خبره. قربون خنده‌های آبجی خوش‌گلم. دستت طلا زن داداش، خیلی وقت بود این‌جوری نخندیده بود.
چهره پر از خشم و عصبانیت سرمه درهم و سرخ می‌شود.
- زن داداش و کوفت. زن داداش و زهر هلاهل. زن داداش و اسهال یه هفته‌ای. صد بار به تو و اون امیر علی بی‌شعور نگفتم به من نگین زن داداش؟
بعد دهانش را کج می‌کند و بینی‌اش را چین می‌دهد.
- زن داداش.
و این بار اشکان هم که حالا روی تخت، کنار من، نشسته است، بلند می‌خندد.
سرمه ایشی می‌گوید و با حرص دستش را در هوا تکان می‌دهد.
- حرص نخور این‌قدر، عشق خاله صورتش جوش می‌زنه، قربونش برم من. فدای رفیق خوش‌گلم هم میشم که این‌قدر این فسقلی بی‌اعصابش کرده.
دوباره لب‌هایش را آویزان کرده است و با مظلومیت به من و اشکانی که مرا در آغوش گرفته است، نگاه می‌کند.
- بیا دختر خاله، جون جدت با اون قیافه مظلوم جیگرمون رو آتیش نزن. تو هم بیا در آغوش اسلام.
صورتش خندان می‌شود و با شتاب خودش را روی تخت پرت می‌کند.
‌- آروم سرمه!
بی‌توجه به هشدار من خودش را هم‌چون بچه گربه‌ای در آغوش من جای می‌دهد. دست نافرمانم را به سختی دورش می‌پیچانم. بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌نشانم.
- تمرین‌های امروزت رو انجام ندادی، آبجی. پاشو یکم با هم تمرین کنیم. فردا وقت فیزیوتراپی داری. باید به اون آقای دکتر خوش‌تیپ گزارش کار بدی.
- راست میگه بچه غول، پاشو یکم تمرین کن که این بچه به درسش هم برسه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
تمرین‌ها برایم سخت و دردناک هستند. اما همین تمرین‌ها و دکتر به قول اشکان خوش‌تیپ و بی‌نهایت سخت‌گیرم بودند که بدن خشک شده‌ام را بعد از بیشتر از یک ماه کما، سرپا کردند. اشکان در همه تمرین‌ها حضور دارد. اگر اصرار‌ها و خواهش و تمناهای او در هنگام آن همه درد ناشی از تمرین‌ها نبود، شاید با آن روحیه افسرده، بی‌خیال تمرین‌ها می‌شدم و برای همیشه ماندن روی این تخت را می‌پذیرفتم. تشویق‌هایش، آغوش گرفتن‌های‌ حمایت‌گرانه‌اش، بوسه‌های پر مهر و محبت برادرانه‌اش، مرا هر لحظه تشویق به ادامه کرده است.
از روی تخت بر‌می‌خیزد و روغن مخصوصی را که برای ماساژ استفاده می‌کند، از روی کنسول برمی‌دارد. تخت را دور می‌زند و روغن را به دست سرمه می‌دهد.
- بریم بیرون هوا خیلی خوبه. آفتاب هم برات خوبه آبجی.
عصاهایم را از کنار تخت برمی‌دارد. بعد دست‌هایش را روی پهلوهایم می‌گذارد و مرا بلند می‌کند. عصاها را زیر بغلم می‌گذارد و من آن‌ها را محکم در دست می‌گیرم و با کمک آن‌ها راه می‌افتم.
حرکات را یک به یک‌ با من کار می‌کند. آخرین تمرین راه رفتن با کمک او و بدون عصاست. در حالی‌که تنها یک بازویش را در اختیار من می‌گذارد تا عصای دستم شود.
- فدای داداش مهربونم بشم... من تو رو... زنت نمی‌دم... اشکان. تو... زیادی حیفی... ور دل... خودم... نگهت می‌دارم.
سرمه، با لب‌های آویزانش،صدای بریده‌بریده‌ام که ناشی از شدت خستگی و نفس زدن‌های ناشی از تمرینات است، را قطع می‌کند.
- دیدی؟ باز خواهر شوهر شدی. منظورت به من بود آره؟
اشکان ریز می‌خندد.
- یعنی... به خودت... شک... داری؟
نارنگی‌های بی‌زبان را با حرص و تند‌تند پوست می‌کند و در دهانش می‌گذارد.
- نخیر به خودم شک ندارم.
- خوب خدا رو شکر. من‌ هم راجع‌ به امین حرف نزدم. اون که طفلی خیلی وقته از دست رفته.
جیغ می‌کشد و نارنگی درون دستش را به سمت من پرتاب می‌کند. بلند می‌خندم و بیشتر به اشکان تکیه می‌کنم. اشکان هم ریز‌ریز می‌خندد.
- دیدی اشکان؟
و دوباره لب‌هایش را آویزان می‌کند.
- آخه‌ عزیز دلم، کی شما دو تا رو به هم رسوند؟ اگه می‌خواستم داداشم مجرد بمونه که از تو دهنش حرف نمی‌کشیدم.
چشم می‌چرخاند دور حیاط پاییز زده خانه عزیز و سری تکان می‌دهد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- بسه داداشی دیگه نمی‌تونم، کمرم داره می‌شکنه. پاهام هم جون ندارن.
- سلام.
سرهایمان به سمت صدا برمی‌گردد.
- سلام عمو‌، کی اومدی؟
او کی آمده است که متوجه نشدیم؟! سرمه هم از جایش برمی‌خیزد و سلام می‌کند و من تنها سری تکان می‌دهم و کنار سرمه روی تخت می‌نشینم و سعی می‌کنم خود را عقب بکشم تا پاهای خسته‌ام را روی تخت دراز کنم. اشکان به کمکم می‌آید و با کمک او به پشتی تکیه می‌دهم.
- خسته نباشین.
نگاهش نمی‌کنم و تنها، زمزمه‌وار پاسخش را می‌دهم.
- ممنون.
سرمه کنارم می‌نشیند و به او هم بفرما می‌زند. او هم روی تخت می‌نشیند.
- تمرین‌ها چه‌طور پیش میره؟
به جای من اشکان پاسخش را می‌دهد.
- خوبه عمو. با این‌که آبجی موقع تمرین درد زیاد داره، اما خوب تمرین می‌کنه.
او سری تکان می‌دهد. اشکان پایین پایم می‌نشیند و کف دستش را آرام روی ساق پایم می‌کشد و در همان حال از تمرین‌ها برای عمویش می‌گوید. عزیز‌ با یک سینی چای، وارد حیاط می‌شود. اشکان بلند می‌شود و سینی را از عزیز می‌گیرد.
- دست‌تون درد نکنه خاله، زحمت نکشین.
- زحمتی نیست پسرم. خوش اومدی.
با اشاره عزیز، اشکان به خانه می‌رود تا بقیه وسایل پذیرایی را بیاورد و سرمه جای اشکان را می‌گیرد.
- خوب راه افتادی. حتی نسبت به چند روز پیش‌ هم پیشرفت خیلی خوبی داشتی.
تنها سری تکان می‌دهم؛ باز هم بی‌آن‌که نگاهش کنم.
- آره مادر، خدا حفظ کنه این بچه‌ها رو، هر چهارتاشون حسابی حواس‌شون به بچه‌ام هست. مخصوصاً اشکان و سرمه.
اشکان بچه‌ام، وقت‌های استراحتش رو می‌ذاره برای خواهرش. یک ماهه این‌جاست از کنار هیوا تکون نخورده.
و صدای اشکان می‌آید که با دستان پر از راه می‌رسد.
- آبجی‌امه عزیز، لازم باشه قید دانشگاه رو می‌زنم تا زود خوب بشه.
لبخند می‌زنم به این همه برادرانه‌های نابش و دلم ضعف می‌رود و زیر لب قربان صدقه‌اش می‌روم و او که انگار حدس زده است که چه گفته‌ام، لبخندی شیرین تحویلم می‌دهد.
سرمه در حال ماساژ پاهایم، او را مخاطب قرار می‌دهد.
- بالاخره موندنی هستی یا نه؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- نمی‌دونم، هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. بعد این همه سال همه چی تغییر کرده. هم دلم می‌خواد بمونم، هم اون‌جا وضعیت زندگی و شغلی خوبی دارم. گذشتن ازش سخته. ولی اگه اوضاع اون‌جور که من می‌خوام پیش بره، می‌مونم.
در این لحظه نوای زنگ گوشی سرمه به گوش می‌رسد. ببخشیدی می‌گوید و از جایش بلند می‌شود و کمی دورتر، زیر درخت انجیر می‌ایستد.
- کاش بمونی خاله. این همه سال دوری و غریبی بس نیست؟
هم‌سن و سال اشکان بودی که رفتی. مادرت و امیر خیلی بی‌تابی کردن. تو که رفتی، مادرت مریض شد. امیرحسام‌ هم برای این که مادرتون کمتر اذیت بشه گفت فقط امیر صداش کنیم. خیلی روزهای بدی بود. اگه وجود هیوا نبود، چیزی از امیر هم نمی‌موند. این بچه شد جایگزین تو برای امیر. قربونش برم این‌قدر خوش سر و زبون و مهربون بود که بزرگ و کوچیک دورش جمع می‌شدن.
چهره‌اش در هم رفته می‌رود و ابروهایش را قفل هم کرده است.
- امیر هم که خوب مزد این دختر رو گذاشت کف دستش.
او سرش را پایین انداخته است و تنها بعد از آمدن نام من، سرش را بالا می‌آورد و به من نگاه می‌کند. او و امیر دو قلو هستند. دو قلوهای ناهمسانی که شباهت‌های ظاهری‌شان کم نیست. بعد از رفتن پدرم به ایتالیا، او هم رفت. آن هم بعد از یک جار و جنجال یک ماهه بر سر رشته مورد علاقه‌اش. حاج بابا از این که او به حرفش گوش نداده و در هنگام تعیین رشته، به جای عمران، مکانیک زده است، بعد از یک سیلی جانانه، او را از خانه بیرون انداخت. یک ماه را در خانه عمو اردلانی گذراند که خود بیست و اندی سال به علت انتخاب پزشکی به جای عمران، از خانه پدری، رانده شده بود و آن موقع هنوز به خانه باغ نیامده بودند. بعد با کمک پدرم، او هم به ایتالیا رفت. بیماری قلبی خاتون از همان‌جا شروع شد و امیر نیز همه را مجبور کرد حسام را از انتهای اسمش حذف و تنها امیر صدایش کنند. تا کمتر یاد برادر دو قلویش، امیرسام، زنده شود. و من هشت ساله، به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت پدری نخواهم داشت. او که به این سادگی توانست یک نفر را به نزد خود ببرد، باز هم مرا ندیده گرفت و نخواست. امیرسام هم نزد من تبدیل به منفورترین موجود روی زمین شد. کسی که می‌توانست به جای من پدرم را داشته باشد.
- من اومدم که... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- اشکان جان، داداشی، کمکم کن برم تو اتاق، کمرم درد می‌کنه، دیگه نمی‌تونم بشینم.
می‌دانم برای چه آمده است. خیلی هم خوب می‌دانم. اشکان از جایش بلند می‌شود و کمکم می‌کند تا روی پاهایم بایستم. کمر و پاهایم دردناکند و ایستادن سخت است. از درد لب می‌گزم و ابروهایم به هم گره می‌خورد. اشکان که مرا با چهره در هم رفته از درد می‌بیند‌، مرا روی دست بلند می‌کند و با اجازه‌ای می‌گوید و راه می‌افتد. صدای پوف کلافه امیرسام به گوش می‌رسد.
- یواش بچه غول، مواظب باش نیفته.
- مواظبم دختر خاله، دیگه چی از آبجیم مونده که بخواد سنگین باشه و بندازمش؟
کمی که دورتر می‌شویم، زیر گوشم زمزمه می‌کند.
- خوب عموی من‌ رو می‌پیچونی. فکر نکنی حواسم نیست. تا می‌خواد حرف بزنه در میری. با این بار پنج دفعه شده.
‌- پس طرف‌دار عمو جونت شدی. قربونت بشم که این‌قدر خوب شمردن رو بلدی. حالا به نظرت یه بار دیگه در برم دقیقاً چی میشه؟
همان‌طور که می‌خندد مرا آرام روی تخت می‌گذارد.
- هیچی آبجی میشه شیش بار.
هومی می‌کشم.
- خوبه. تو به شمردنت ادامه بده. چون من قرار نیست از پیچوندنش دست بکشم.
خم می‌شود و سرش را کنار سرم می‌گذارد و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
- خوب چرا نمی‌ذاری حرفش رو بزنه؟
نفسم را بلند بیرون می‌دهم.
- چون می‌خواد یه مشت بهونه الکی تحویلم بده که من همه‌شون رو پونزده سال پیش که یه دختر بچه کوچولو بودم، که مادرش رو از دست داده بود، با خودم مرور کردم. اما همون موقع هم هیچ کدومش از نظر من، منطقی یا حتی گول زنک نبود. پس حالا دیگه گفتن‌شون فایده‌ای نداره. اونی هم که باید حرف بزنه، عمو جان شما نیست.
- خوب به اون هم اجازه حرف زدن نمیدی.
- دقیقاً، چون بین ما هیچ چیزی نیست که بخوایم با هم در موردش حرف بزنیم. بعد این همه سال فقط دو تا غریبه‌ایم که حرفی برای هم نداریم.
با شنیدن صدای لرزان و بغض‌دارم، سرش را بلند می‌کند و نگاهم می‌کند. اشک‌های حلقه زده در چشمانم را که می‌بیند، پیشانی‌ام را می‌بوسد.
- هر چی تو بخوای آبجی. اصلاً نمی‌خواد بهش فکر کنی. با داداش امیرعلی صحبت می‌کنم که دیگه هیچ‌کی نیاد در این باره باهات حرف بزنه. باشه؟ فقط گریه نکن آبجی. من طاقت ندارم دور از جونت یه بار دیگه تو اون وضع ببینمت. میرم کیسه آب گرم برات بیارم. وقت داروهات هم هست.
و بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. من هم این موضوع را، با قطره اشکی که از گوشه چشمم روی گونه‌ام می‌چکد، تمام می‌کنم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- خوبه، همین‌طور ادامه بده... آفرین... دستت رو بیشتر بیار بالا... خوبه... کافیه... خسته نباشی.
دست‌هایم را پایین می‌اندازم. احساس می‌کنم تمام بدنم در حال خرد شدن و کش آمدن است. به خصوص کمرم. دکتر زاهدی عینکش را با انگشت بالا می‌دهد و دست‌هایش را داخل جیب‌های روپوش سفیدش می‌کند.
- می‌دونم درد داری ولی نمی‌تونیم صبر کنیم. تا الان پیشرفت خوبی داشتی. باید همین‌طوری ادامه بدی. حرکات امروز رو هم به تمرینات قبلی اضافه کن.
تنها سری تکان می‌دهم و دست دردناکم را به سمت بطری آب می‌برم. بطری را برمی‌دارم و به سختی درش را باز می‌کنم. او هم به تک‌تک حرکاتم با دقت نگاه می‌کند. کمی از آب می‌نوشم.
- برای ماساژ حاضری؟
بطری را از دهانم دور می‌کنم.
- حاضرم. فقط اگه ممکنه بگین داداشم بیاد. چون تو خونه هم اون ماساژها رو برام انجام میده. این‌طوری اون‌ هم یاد می‌گیره.
سرش را تکان می‌دهد. پرده را کنار می‌زند.
- آقا اشکان... پاشو بیا... تمرین‌های خواهرت تموم شد... الان وقت ماساژه.
و لحظه‌ای بعد، اشکان پرده آبی رنگ کابین را کنار می‌زند و وارد می‌شود.‌
- چه‌طوری آبجی؟
- خرد و خاکشیر. همه تنم درد می‌کنه.
- تا الان صدات در نمی‌اومد، باز چشمت افتاد به نازکِشت؟
لبخند بر لب دارد این به قول اشکان دکتر خوش‌تیپ که با آن موهای خوش‌فرم و عینک قاب سیاهی که به شدت به چشمان سیاه و خمارش می‌آید، بین بیمارانش خواهان بسیار دارد. اشکان جلو می‌آید، دو دستش را دورم حلقه می‌کند و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و بوسه‌ای بر سرم می‌زند. لبخند بر لب من هم می‌آید. آغوش این برادر، هم‌چون آبی‌ست بر آتش دردهایم. بغض نشسته در گلویم که ناشی از درد بود هم از بین رفت.
- اگه همچین نازکشی نداشتم که الان این‌جا نبودم. از قدیم هم گفتن 'نازکش داری ناز کن، نداری پات رو دراز کن'.
با حرف من می‌خندد. با توجه به راهنمایی‌های دکتر، اشکان ماساژ را انجام می‌دهد. بعد از ماساژ تمرین‌های جدید را برای اشکان هم توضیح می‌دهد. از در ساختمان که بیرون می‌رویم، ماشین امیرعلی را نمی‌بینیم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- نیستش آبجی.
- یه زنگ بزن ببین کجاست. من دیگه نمی‌تونم سرپا بمونم.
به دیوار تکیه می‌دهم. اشکان گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد اما پیش از آن‌که صفحه گوشی را لمس کند، صدایی آشنا توجه هر دوی‌مان را به خود جلب می‌کند.
- سلام. بیاین سوار شین. امیرعلی براش کاری پیش اومد و رفت.
اشکان پاسخ سلامش را می‌دهد. این اواخر نقش زبل خان را به خوبی ایفا می‌کند و همه جا سر و کله‌اش پیدا می‌شود. از در می‌رانمش‌، از پنجره که سهل است، خود را از لوله دودکش هم که شده می‌رساند. نمی‌دانم چه زبانی را بهتر متوجه می‌شود. هر چند او تقریباً نیمی از عمرش را در ایتالیا گذرانده است‌. شاید که نه، حتماً ایتالیایی را بهتر می‌فهمد و صد حیف که من حتی کلمه‌ای از آن زبان نمی‌دانم.
ناگهان کمر دردناکم، طاقت نمی‌آورد و عصاها از زیر بغلم می‌افتند. در حال افتادن، او که زودتر متوجه می‌شود، به سرعت جلو می‌آید و دست دور کمرم می‌اندازد و مرا روی دست بلند می‌کند. درد در تمام تنم می‌پیچد و آخ بلندی از گلویم خارج می‌شود.
- حواست کجاست پسر؟ الان آبجیت افتاده بود.
اشکان با رنگ و روی پریده و چشم‌هایی که از ترس گشاد شده‌اند، نگاهم می‌کند.
- آبجی خوبی؟ ببخشید حواسم پرت شد.
برای این‌که خیالش را راحت کنم، چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و لبخند کوچکی بر لب می‌نشانم. امیرسام راه می‌افتد و به سمت ماشیش می‌رود. اشکان هم به سرعت خود را به ماشین می‌رساند و درب عقب را باز می‌کند و به کمک امیرسام می‌آید تا مرا روی صندلی بنشاند.
- می‌دونم درد داری آبجی، ولی یکم تحمل کن تا برسیم خونه. استراحت کنی خوب میشی.
داخل ماشین سر روی پشتی صندلی می‌گذارم و چشم‌هایم را می‌بندم. فکر می‌کنم به این‌که چرا امیرعلی بی آن‌که چیزی بگوید رفته و امیرسام را به جای خود گذاشته است. چیزی که به ذهنم می‌رسد، چندان باب میل نیست. بوی یک توطئه به مشامم می‌رسد که منبعش، همین شخص نشسته پشت فرمان این ماشین کشتی مانند است. نمی‌دانم چرا دست از سرم برنمی‌دارد. هر چه بی‌محلی می‌کنم، گویی بیشتر حریص می‌شود برای پا پیش گذاشتن.
- راحتی هیوا؟ می‌خوای دراز بکشی؟
بی آن‌که چشمانم را باز کنم، خوبمی زمزمه می‌کنم.
- بچه‌ها گرسنه‌تون نیست؟ اگه چیزی می‌خورین... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
نهار را می‌ماند، بدون حتی کلمه‌ای تعارف. هر چند خانه خاله که نیاز به تعارف ندارد. عطر آبگوشت عزیز دل ضعفه و گرسنگی‌ام را بیشتر می‌کند. عزیز سفره را روی تخت توی حیاط پهن می‌کند. جایی هم برای من درست کرده است تا بتوانم راحت تکیه دهم و غذایم را بخورم. اشکان کمکم می‌کند تا در جای خود بنشینم.
- عزیز دل ضعفه گرفتم از این بویی که راه انداختی. قربون اون دست و پنجه‌ات بشم من.
عزیز کاسه چینی گل‌سرخی‌اش را از آبگوشت پر می‌کند.
- خدا نکنه مادر. نوش جونت باشه.
کاسه‌ را روی همان میز عجیب و غریب سرمه که حالا یاریگر من شده می‌گذارد. عطرش معده خالی‌ام را به سر و صدا وامی‌دارد. دست لرزانم را جلو می‌برم و قاشق را برمی‌دارم. قاشق را داخل کاسه می‌زنم تا تیلیت‌های آغشته به آبگوشت را بردارم و به دهان بگذارم اما دست خسته و دردناکم توان چندانی ندارد. قاشق از دستم رها می‌شود و داخل کاسه می‌افتد. اشکان که پایین پای من نشسته است برمی‌گردد. کمی نگاهم می‌کند و کاسه‌اش را از روی سفره برمی‌دارد و به سوی من می‌چرخد.
- ببخشید عمو من می‌خوام با آبجی‌ام آبگوشت بخورم.
او که از همان ابتدا که کنار سفره نشسته است چشمش به من بوده، لبخند به لب می‌آورد. نهار را با دست اشکان می‌خورم. سبزی به دهانم می‌گذارد و تکه‌ای سیرترشی هفت ساله ‌دست‌ساز عزیز روی تیلیت‌ها قرار می‌دهد. آخرین قاشق را که به سمت دهانم می‌آورد، بوسه بر انگشتانش می‌زنم.
- این چه کاریه آبجی!
- می‌دونستی آبگوشت عزیز پز با دست‌های تو شفاست؟ رو حرفم هستم و زنت نمیدم. من و تو این‌قدر ور دل هم می‌مونیم که موهامون عین دندون‌هامون سفید بشه. اگه احیاناً آلزایمر گرفتم اون موقع می‌تونی بری زن بگیری.
بلند و زیبا می‌خندد این جان دل آبجی هیوا.
- اگه تو این‌جوری خوش‌حال میشی، چشم. ور دلت می‌شینم، با هم‌دیگه می‌ریم آتیش می‌سوزونیم تا وقتی پیر بشیم. بعد چون کسی نیست جمع‌مون کنه، دو تایی می‌ریم سرای سالمندان و تا آخر عمر به خوبی و خوشی و بدون حضور تیم تخصصی اسکی روی مغز و اعصاب، کنار هم زندگی می‌‌کنیم.
دستم را جلوی دهان پرم می‌گیرم و می‌خندم. سرم را به تایید تکان می‌دهم و لقمه‌ام را قورت می‌دهم.
- آفرین داداشی! برنامه‌ات حرف نداره. همین فرمون رو می‌گیریم و می‌ریم جلو.
و بعد دست در گردنش می‌اندازم و او خم می‌شود تا بتوانم گونه‌اش را ببوسم. عزیز هم با لبخند نگاه‌مان می‌کند و زیر لب چیزی زمزمه و بعد سمت ما فوت می‌کند. بعد رو به امیرسام می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- نمی‌دونی مادر وقتی بعد یه عمر، می‌بینی ثمره عمر و جوونی‌ات میشن نوه‌هایی که این‌جوری عاشق هم‌دیگه‌ان و برای هم جون میدن، چه لذتی داره. بچه‌ام، هیوا از بس دلش پاک و مهربونه، همه‌شون رو مثل خودش کرده. مخصوصاً این ته‌تغاری که همه عمرش رو با هیوا گذرونده.
امیرسام نگاه خیره و پر خنده‌اش را از ما می‌گیرد و به چهره عزیز می‌دوزد.
- بله خاله جون. یه چیزهایی از اون سال‌ها یادمه. اون موقع هیوا کمتر می‌اومد خونه باغ. از وقتی اشکان به دنیا اومد، بیشتر وقتش رو تو خونه داداش بود و دور و بر اشکان می‌چرخید. بعدش هم که من رفتم ولی از موقعی که اومدم اون‌قدر که کارن و روژان از هیوا میگن، از بابا و مامان‌شون نمی‌گن. بقیه هم که جای خود دارن. تو اون مدت که بستری بود، با چشم خودم دیدم چه‌طور همه یه شبه چند سال پیر شدن.
حالا در چشمانش برق شیطنت را به خوبی می‌بینم. اخم در هم می‌کنم و چشم به او می‌دوزم تا ببینم چه می‌خواهد بگوید.
- فقط انگار من بد موقع برگشتم. انگار قرار نیست من رو جزو شاهمیرها حساب کنه.
می‌دانم منظورش چیست. شاکی‌ست از این که بی‌محلش می‌کنم.
- شما بی‌موقع برنگشتین. در واقع بی‌موقع رفتین. من با بقیه شاهمیرها بزرگ شدم. همه‌شون هم رفیق‌ بودن و هم برادر ولی اون موقع شما نبودین.
بی‌آن که به او اجازه حرف زدن بدهم، رو به عزیز می‌کنم.
- عزیزجون! دستت بی‌بلا. خیلی چسبید. دست داداشم هم که بهش خورد، شد معجون شفا. از فردا اگه دیدین عین قرقی این طرف و اون طرف می‌دوم، تعجب نکنین.
عزیز لبخندی می‌زندو سر به سوی آسمان بلند می‌کند و انشااللهی زیر لب زمزمه می‌کند و نوش جانی می‌گوید. اشکان هم آخرین قاشق غذایش را در دهانش می‌گذارد و پس از تشکر برمی‌خیزد و کمکم می‌کند تا به اتاق بروم و دراز بکشم. آن‌قدر خوابم می‌آید که بی‌آن‌که توان فکر کردن به چیزی را داشته باشم، به خواب می‌روم.
***
 
بالا پایین