جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
-‌ مبارکت باشه عزیزم ولی انتخابش با من نبوده. تو که می‌دونی من از این سلیقه‌ها ندارم. ولی کسی که انتخاب کرده، خوش سلیقه‌ست. من رو چه به این کارها. از خودش تشکر کن.
کمی سکوت و بعد صدایی که متعجب است.
- از کی داداش؟
- خانوم جهانی انتخاب کرده، زحمت فرستادنش هم خودش کشیده. الان‌هم این‌جاست صدای تو رو می‌شنوه.
- وای داداش! خاک به سرم. من این همه جیغ‌جیغ کردم. آبروم رفت. این محمد طفلی هی میگه آروم‌تر ولی من نمی‌تونم.
- سلام ریحانه‌ جان، خوبی عزیزم؟
- سلام خانوم جهانی. خوبین شما؟ ببخشین من این‌قدر جیغ‌جیغ کردم. نمی‌دونستم شما هم هستین.
- عیبی نداره عزیزم. امیدوارم همیشه همین‌طور خوشحال و پر ذوق و شوق باشی.
- من و مامان همه‌اش شما رو دعا می‌کنیم. خدا خیرتون بده. خواهری می‌کنین در حق ما. خدا به قلب مهربون‌تون نظر کنه. به خاطر این سرویس مبلمانی هم که فرستادین خیلی‌خیلی ممنونم. خیلی خوشگلن. من که عاشق‌شون شدم. خدا از بزرگی کم‌تون نکنه.
- مبارکت باشه عزیزم. من که کاری نکردم. نمی‌دونستم سلیقه‌ات چیه با سلیقه خودم خریدم چون داداشت می‌خواست سورپرایزت کنه. ‌آرزو می‌کنم همیشه همین‌قدر خوشحال و هیجان‌زده باشی. کارت عروسی هم یادت نره. دلم لک زده واسه یه عروسی.
هیجان‌زده جیغی می‌کشد که باعث خنده من و سلمانی می‌شود.
- وای محمد! خانوم جهانی هم میاد عروسی‌مون. میاین واقعاً؟ فداتون بشم. شما مهمون ویژه هستین. مگه میشه شما رو دعوت نکنم. اولین کارت رو برای شما می‌نویسم.
- ممنون عزیزم. حتماً میام. گوشی رو میدم به داداشت. به مامان وآقا محمد هم سلام برسون. خداحافظ.
او هم خداحافظی می‌کند. البته بعد از کلی جیغ‌جیغ‌های پر از هیجانش.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
پرونده اول را می‌خوانم. از آن پرونده‌هایی است که دهانت از تعجب باز می‌ماند. این همه هوش و نبوغ چرا باید صرف چنین کارهایی شود؟! طبق معمول همیشه نت‌برداری می‌کنم. این‌که چه‌قدر زمان می‌گذرد را متوجه نمی‌شوم. حتی طبق معمول، آن‌قدر در پرونده پیش رویم غرق می‌شوم که فراموش می‌کنم نهارم را بخورم. با صدای تقه‌ای به در، سر بالا می‌آورم. درد در شانه و گردنم می‌پیچد. بفرمایید که می‌گویم، درب باز و دکتر فرهمند وارد می‌شود. به احترامش بلند می‌شوم. همان‌جا در درگاهی در ایستاده است.
‌- راحت باش. هنوز این‌جایی که. باز محو پرونده‌ها شدی؟
دستی به شانه دردناکم می‌کشم.
- اصلاً گذشت زمان رو متوجه نشدم. این پرونده من رو یاد اون پرونده پول‌شویی می‌اندازه. یه نبوغ و استعداد بزرگ پشتشه. حیف همچین استعدادهایی که پای این کارها هدر میشه و عاقبت‌شون هم که معلومه.
- هوم، درسته. ولی کاری از دست من و شما برنمیاد. به امیررضا مرخصی دادم بره شهرشون پی کارهای عروسی خواهرش. گفت فردا صبح رو میاد، بعدازظهر میره.
لبخندی می‌زنم.
- کار خوبی کردین. از بس خواهرش زنگ میزد، دیگه نمی‌تونست رو کاری تمرکز کنه. اون‌جا باشه خیال مادر و خواهرش هم راحته.
سری تکان می‌دهد. هر دو با هم، از ساختمان خارج می‌شویم. امروز فرهمند، اتوموبیلش را در اختیار دوستش قرار داده و من پیشنهاد می‌کنم او را برسانم. گرچه تعارف می‌کند که نمی‌خواهد اما اصرار می‌کنم و او را می‌رسانم. حالا گرسنگی کم‌کم دارد اثر می‌کند و معده‌ خالی‌ام پر است از اسیدی که سی*ن*ه‌ام را می‌سوزاند و پیش می‌رود. باید هرچه زودتر، پیش از آن‌که اوضاعش بدتر شود، غذایی به این عضو درب و داغان و ناسازگار برسانم. پایم را بیش‌تر روی پدال گاز می‌فشارم تا زودتر خود را به خانه برسانم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
● فصل چهاردهم
پیش از خروج از سالن دانشکده، عمو ارسلان تماس گرفت و خواست اگر می‌توانم یک سر به خانه‌شان بزنم. با این که گوش زد کرد نگران نباشم و اتفاقی نیفتاده است، اما این دل‌شوره و نگرانی از صبح گریبان‌گیرم شده است. آخر چند روز پیش که از سفر شمال برگشتم، نگاهش حرف‌ داشت و چیزی نگفت و حالا این دل‌شوره لعنتی، دارد روح و روانم را چنگ می‌زند. به خانه باغ که می‌رسم، عمو رحمان، درب را باز می کند و من دستی برایش تکان می‌دهم و ماشین را پشت چندین ماشین موجود در باغ پارک می‌کنم. وجود این تعداد اتوموبیل در این‌جا، چندان طبیعی به نظر نمی‌رسد. به خصوص که یکی از ماشین‌ها، غریبه‌است و متعلق به هیچ‌کدام از کسانی که در این باغ زندگی می‌کنند یا می‌شناسم‌شان نیست. هول و هراس درونم را پر از آشوب کرده است همان‌گونه که می‌گویند انگار در دلم رخت می‌شویند اما انگار یکی در دل من، رخت‌ها را چنگ می‌زند. از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت ساختمان عمو ارسلان می‌روم. در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. نفسی عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم این دل‌آشوبه را ندیده بگیرم.
- صاحب‌خونه! دختر گل‌تون اومده. به‌به! به‌به! چه قدوم مبارکی، یهو همه جا روشن شد... . کجایین مهربان جونم... عمو‌جون... چشم و چراغ دل‌تون اومد.
کفش‌هایم را کنار جاکفشی در می‌آورم و از راهرو می‌گذرم. صداهایی از سمت پذیرایی می‌آید، اما خبری از هیچ‌کَس نیست.
- اصلاً انتظار همچین استقبال پرشوری رو نداشتم به خدا. مهربان‌جون! عمو!
صداها جای خود را به سکوت می‌دهند. به سمت پذیرایی قدم بر‌می‌دارم. چند قدم مانده به درگاهی پذیرایی، گوشی‌ام زنگ می‌خورد. دست در جیبم می‌کنم و گوشی را بیرون می‌آورم. امیرعلی‌ست. تماس را وصل می‌کنم و گوشی را به گوشم می‌چسبانم و هم‌زمان به پذیرایی می‌رسم.
- الو هیوا! کجایی؟ الو! هیوا‌جان! گوش کن چی میگم. نرو خونه باغ عزیزم. می‌شنوی چی میگم؟
هم‌زمان که به فریادهای عجیب و غریب امیرعلی گوش می‌دهم، در درگاهی پذیرایی می‌ایستم. دهان باز می‌کنم تا جوابش را بدهم و بپرسم چرا این‌قدر هول و دست‌پاچه و عصبی‌ست؟ اما... آن‌چه جلوی چشمانم می‌بینم برایم باورکردنی نیست. گویی تونلی ایجاد می‌شود بین چشمان من و اویی که آن‌جا، درست روبه‌روی من ایستاده است و من چیز دیگری نمی‌بینم. صدایی هم نمی‌شنوم. تنها صدای ضربانی طبل‌گونه است که انگار در همه تنم، پر توان می‌کوبد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
قوی‌ترین‌شان در سی*ن*ه‌ام است و بعد در شقیقه‌هایم که هر دو، بی‌مکث می‌نوازند. او این‌جا چه می‌کند؟! دست شل شده‌ام توان نگه داشتن گوشی را ندارد و گوشی از دستم می‌افتد. افکار عجیب و غریب و در هم پیچیده‌ای، سرم را به حالت انفجار رسانده‌اند. بی‌شک به خاطر من نیامده است. من برای او یک هیچ بزرگ هستم. پس من این‌جا چه می‌کنم؟! قدمی عقب می‌گذارم اما لرزان و بی‌ثبات. و باز قدمی دیگر. و قدم‌های بعدی را سست‌تر برمی‌دارم. رو بر‌می‌گردانم و با تمام توانی که در بدنم باقی مانده، به سمت درب می‌روم. باید از این‌جا خارج شوم. صدایی را از دور دست‌ها می‌شنوم. 'هیوا'. و پژواک این صدا، در سرم تکرار می‌شود. احتمالاً گوش‌هایم دچار مشکل شنوایی شده‌اند. این صدا را هیچ‌گاه با آوای نامم نشنیده‌ام. پس اشتباه کرده‌ام. حتماً همین‌طور است. گوش‌هایم اشتباه می‌کنند. شاید هم دچار توهم دیداری و شنیداری شده‌ام. بیش‌تر شبیه خوابی‌ست که... نه! خواب نیست، کابوسی‌ست که آن سویش بیداری نیست. یک کابوس ناتمام که امیدی برای بیداری و پایان این کابوس نیست. نرسیده به درب، دستی مرا نگه می‌دارد و مرا بر‌می‌گرداند. در تمام آن سال‌ها هیچ‌گاه او را این چنین از نزدیک ندیده‌ام. او همیشه خواستار دوری از من بوده است، حالا چرا این‌قدر به من نزدیک شده و بازویم را در دست گرفته است؟
ناتوان، کمی خود را عقب می‌کشم و به درب می‌چسبم. ضربانی که در سرم می‌نواخت، حالا تبدیل به ارکستری بزرگ شده است که پر سر و صدا و کوبنده می‌نوازد و تمام بدنم را به لرزه می‌اندازد. در این هیاهوی پر‌ توهم، نفسم هم یاری‌ام نمی‌کند و صدای خِرخِر از گلویم خارج می‌شود. او را مقابل خود می‌بینم که لب‌هایش تکان می‌خورد اما انگار صوتی از دهانش خارج نمی‌شود. یا شاید من نمی‌شنوم. ناشنوا شده‌ام؟ دستی را به گلویم می‌رسانم و آن چه از یقه مانتوام به دستم می‌آید را پایین می‌کشم تا شاید راه هوا باز شود و نفسم بازگردد. ناگهان دردی طافت فرسا و طولانی در سی*ن*ه‌ام می‌پیچد. دست لرزانم را از زیر گلویم پایین می‌آورم و مشتش می‌کنم و به سی*ن*ه‌ام می‌کوبم. هیچ‌گاه لحظه مرگ را این همه دردناک، نمی‌پنداشتم. اما تمام می‌شود. به زودی درد که برود، همه چیز تمام می‌شود. من که تحمل کردن را خوب بلدم، فقط کمی دیگر صبر کنم تمام می‌شود. بی‌شک مادرم انتظارم را می‌کشد. آخرین چیزی که می‌بینم چشمان ترسیده اوست و بعد، چشم‌هایم را بر هم می‌گذارم و همه چیز در سیاهی‌ها غرق می‌شود.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
گویی همه چیز تکراری‌ست. من پیش‌تر هم این‌جا بوده‌ام. در همین سیاهی‌ها و گاهی سپیدی‌های مطلق و یک‌نواخت. شناور و معلق در فضایی که تجربه دوباره‌اش اصلاً خوشایند نیست اما چه چیز در این دنیا طبق خواسته و میل انسان پیش می‌رود؟ این سر‌در‌گمی و ناتوانی را دوست ندارم. احساسم این است که این بار طولانی‌تر از بار پیش است. گاهی صداهایی را می‌شنوم. صداهایی که پر بغض و گرفته‌اند. گاهی لمس‌هایی را حس می‌کنم. نوازش‌ها و بوسه‌ها را احساس می‌کنم. گاهی تنها صدای گریه می‌شنوم. گاهی هم صدایی که قرآن می‌خواند یا ذکر می‌گوید. صداهایی هم التماس آمیزند. دوست ندارم هیچ‌کدام‌شان را گوش دهم. مخصوصاً صدای اویی را که حضورش مرا به این حال و روز انداخته است. کاش می‌توانستم به او بفهمانم که دیگر به این‌جا نیاید. دیگر دستم را نگیرد. بوسه بر پیشانی‌ام نزند. التماس برگشتم را نکند. کاش برود همان‌جا که تا به حال بوده است. اما در این حال توانش را ندارم.
- بعد این همه سال اومدم و اومدنم تو رو به این حال و روز انداخت. دیدنم این‌قدر تلخ بود برات که این‌جوری بشی؟ می‌دونم که ازم ناراحتی، دل‌خوری، شاید هم دیگه دوستم نداری اما خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن هیوا. به خاطر من نه، به خاطر اون‌هایی که ده روزه پشت این در نشستن. عزیز و مهربان جونت یه چشم‌شون اشکه‌، اون یکی خون. عمو ارسلان و عمو اردلانت پیر شدن تو این ده روز. امیرعلی دیوونه شده، هیچ‌کی جرات نمی‌کنه نزدیکش بشه. من رو از دور که می‌بینه، داد و هوار راه می‌ندازه؛ حق هم داره. اشکان درس و مدرسه رو ول کرده، نشسته پشت این در. سرمه حالش خوب نیست؛ همه‌اش زیر سِرُمه. امین سردر‌گم یه پاش پیش زنشه یه پاش این‌جاست. استادت و همکارهات هر روز این‌جا هستن. دوستت از وقتی فهمیده همه‌اش این‌جاست. اون پسره سلیمانیه، نمی‌دونم کی، دو سه روز پیش اومد، می‌گفت برای عروسی خواهرش مرخصی بوده؛ برات کارت آورده بود. وقتی فهمید، عین ابر بهار اشک می‌ریخت. اون یکی همکارت به زور فرستادش که بره شهرش برای عروسی. نمی‌خواست بره. اومده بود تو رو با خودش ببره عروسی خواهرش. می‌بینی چه‌قدر آدم اون‌جا منتظرن تا چشم‌هات رو باز کنی؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
منظورش از سلیمانی، سلمانی است. کاش کاری از دستم برمی‌آمد که می‌توانستم همه‌شان را آرام کنم. اما توانش را ندارم. کاری از دستم بر‌نمی‌آید. وقتی حتی توان تکان دادن انگشت کوچکم را هم ندارم، چگونه می‌توانم دل عزیزانم را آرام کنم؟
صدای ضربان قلبم را می‌شنوم که ناکوک می‌کوبد. سریع‌تر از هر زمانی. کوبشش بیشتر و بیشتر می‌شود و بعد صدای بیب کر کننده‌ای که انگار تمامی ندارد. در جایی آن دورها، نوری می‌بینم که در ابتدا کوچک و کم سو است و به تدریج بزرگ‌تر می‌شود. صدای بیب هم‌چنان گوش‌ و اعصابم را می‌خراشد. آن‌قدر که دوست دارم دست روی گوش‌ها و چشم‌هایم بگذارم. نه این صدا قابل تحمل است نه آن نور که هر لحظه زیادتر و کور کننده‌تر می‌شود. این وضعیت مانند چاهی بی‌انتهاست. صداها ناگهان قطع می‌شوند و من در آن نور کور کننده غرق می‌شوم. احساس سنگینی تبدیل به سبکی می‌شود. بالا می‌روم و باز هم بالاتر. هم‌چون پری که در دست باد حرکت می‌کند، به سوی نور بی‌انتها پرواز می‌کنم.
نمی‌دانم چه می‌شود. نمی‌دانم چه چیز مرا هم‌چون دستی قوی از درون آن نور بی‌انتها، بیرون می‌کشد. کاش می‌گذاشت تمام شود. آن سبکی روحم را دوست داشتم. ذهن و تن خسته‌ام دیگر توان تحمل این وضعیت سکون را ندارد. کاش به جای دعا برای برگرداندنم، دعا کنند برای رفتن و آرامش ابدیم. این وضعیت، مرا از خود بیزار کرده است.
دوباره سپیدی‌های بی‌انتها و این‌بار صدایی دوست داشتنی. نوازش‌ها و بوسه‌هایش را احساس می‌کنم و بغض در صدایش را.
- قربون صورت مثل ماهت بشم. جای تو این‌جا نیست که آخه. نمی‌دونی دیدنت تو این وضعیت، زیر این همه دم و دستگاه، چه‌قدر سخته. همه پریشونن، همه به جون هم افتادن، عزیز همه رو به توپ بسته. امیرعلی رو که نگو، پاچه نگرفته برای کسی نذاشته؛ بزرگ و کوچیک هم براش فرقی نداره. هیچ‌کی بی‌نصیب نمونده. از عمو ارسلان بگیر تا دکتر و پرستار.
صدای فین‌فینش را می‌شنوم و بعد گرمای بوسه‌اش را پشت دستم حس می‌کنم.
- اشکان رو دیروز با خواهش و التماس فرستادیم بره مدرسه، سال آخریه، امسال کنکور داره اما طفلی یه ماهه از پشت در تکون نخورده. خاله مهربان با عمو ارسلان یک ماهه حرف نمی‌زنه. بهراد داره دیوونه میشه. رویا رو اگه ببینی نمی‌شناسی. اون پسره، همکارت که کارت عروسی خواهرش رو برات آورده بود، چند روز پیش با مادر و خواهرش اومدن. هر سه تاشون عین ابر بهار گریه می‌کردن. می‌گفت نذر کرده به ده تا از دانشجوهایی که تو درس مشکل دارن و وضعیت مالی خوبی ندارن، مجانی درس بده. چه کار کردی براشون که این طوری زجه می‌زدن؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
دوباره صدای فین‌فین کردنش می‌آید و انگشتانی که لا به لای موهایم حس می‌کنم.
- عمو فرهادت رو صد بار پیچوندیم اما این‌قدر خوابیدنت رو طول دادی که مجبور شدیم بهش بگیم. تا دیشب این‌جا بودن. ولی دیشب برگشتن. اون هیوای کوچولو، ما رو یاد تو می‌انداخت. مثل خودت یک جوجه رنگی دوست داشتنی و خوشگله. همه‌اش پی تو بود، می‌گفت چرا عمه جونم نمیاد پیشم.
بینی‌اش را باز هم بالا می‌کشد.
- می‌دونی؟ بهداد شب‌ها رو تا صبح تو بیمارستانه.
می دانم. شب‌ها تا صبح، چند باری بالای سرم می‌آید. با من حرف نمی‌زند اما گاهی تصنیف مورد علاقه‌ام را، با آن صدای جادویی‌اش، زمزمه می‌کند.
◈ سیمین بری گل پیکری آری ◈
◈از ماه و گل زیباتری آری ◈
◈ هم‌چون پری افسون‌گری آری ◈
◈دیوانه رویت منم چه خواهی دگر از من◈ ...
گاهی هم صدای آرام گریه‌اش را می شنوم.
- کاش بیدار شی هیوا. من تازه می‌خواستم بهت یک چیزی بگم. یک چیز خیلی مهم رو. می‌خواستم بعد از امین تو دومین نفر باشی. به حکم خواهر بودن‌مون، رفیق بودن‌مون. اما الان همه... همه فهمیدن... جز تو.
و صدای گریه‌اش بلند می‌شود.
- پاشو هیوا... تو رو جون هر کی دوستش داری پاشو... داری هم خاله میشی هم عمه. من حامله‌ام هیوا... تو رو خدا بلند شو. بچه من تو دنیا یه خاله داره که عمه‌اش هم هست. پاشو هیوا. من همه‌اش از تو براش میگم. دنیای ما بدون جوجه رنگی‌مون هیچ رنگی نداره.
باورم نمی‌شود. رفیق‌ترین خواهر دنیا، باردار است و کسی به من نگفته است؟! مگر می‌شود؟! صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. باز هم بی‌امان می‌کوبد و صدای فریاد سرمه و صدای بیب بی‌انتها. آن نور کور کننده لعنتی این بار با سرعت بیشتری پیش می‌آید و به سرعت، هم‌چون سیاه چاله‌ای، مرا می‌بلعد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
- صدای من رو می‌شنوی. هیوا جان! عمو! اگه صدام رو می‌شنوی دستم رو فشار بده.
نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. این صدای دوست داشتنی را می‌شناسم. دستی را کف دست راستم حس می‌کنم. دوست دارم دستش را فشار دهم و بگویم که صدایش را می‌شنوم و با همه توان سعی می‌کنم اما نمی‌شود. نتیجه تمام تلاش‌هایم، تنها تکان اندکی در انگشتانم است.
- آفرین دخترم. حالا که صدام رو می‌شنوی، چشم‌های خوش‌گلت رو هم باز کن ببینم. دلم برای دیدن چشم‌هات هم تنگ شده دختر. زودباش که می‌خوام برم به همه این خبر خوب رو بدم. بعد یک ماه همه حسابی خوش‌حال میشن.
چشمانم آن‌قدر سنگین‌اند که اگر بخواهم هم نمی‌توانم بازشان کنم. عمو اردلان در این وضعیت چه چیزهایی از من انتظار دارد. سعی می‌کنم چشمانم را باز کنم اما انگار پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند. نوازش‌های آرامی را روی موهایم حس می‌کنم.
- آفرین! زود باش دخترم.
دوباره سعی می‌کنم. این‌بار چشمانم کمی باز می‌شوند اما نور چشمانم را می‌زند و چشمانم بسته می‌شود.
- آفرین به دختر خوش‌گلم. دوباره تلاش کن عمو جون.
تلاشی دیگر و این‌بار چشمانم بعد از پلک زدن‌های فراوان باز می‌شوند و فکری در سرم می‌لولد که انگار مانند لامپ مهتابی‌های قدیمی شده‌ام که کلی پت‌پت می‌کردند تا روشن شوند. دیدم تار است اما عمو اردلان را که بالای سرم ایستاده است، تشخیص می‌دهم. چشمان بازم را که می‌بیند، رویم خم می‌شود و بوسه‌ای طولانی بر پیشانیم می‌زند.
- خدا رو شکر که بالاخره بیدار شدی دختر، جون به لب‌مون کردی.
صدایش پر از بغض است و بیش از پیش بم و خش‌دار شده‌است.
***
- موهام خیلی بلند شده سرمه، بدجوری روی اعصابمه.
خودم را در آینه کوچکی که دست لرزانم به سختی نگهش داشته است، نگاه می‌کنم. این هیوای درون آینه، هیچ شباهتی به هیوای دو ماه پیش ندارد. موهای به هم ریخته، ابروهای نامرتب، چشم‌های به گود نشسته و پوست رنگ پریده بیشتر مرا به یاد آن حسنی شلخته کتاب‌های دوران کودکی می‌اندازد که حتی مرغ و الاغ هم او را تشویق به تمیزی و مرتب بودن می‌کردند.
- همه‌اش دو ماه به اون موهای بیچاره دست نزدی‌، اون‌قدر بلند نیستن که این‌طوری چپکی نگاهشون می‌کنی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
دست لرزانم، خسته از گرفتن آینه کوچک، روی پایم رها می‌شود. سرمه آینه را برمی‌دارد و روی کنسول می‌گذارد.
- ولی با یه آرایشگاه درست و درمون موافقم. بریم دو تایی یه سر و رویی صفا بدیم، دلم یه هایلایت سورمه‌ای می‌خواد. نظر مثبتت چیه؟
- نظر مثبتم منفیه.
به چهره وارفته‌اش نگاه می‌کنم و یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم و سعی می‌کنم نخندم.
- اِ وا! چرا؟
- تو با این وضعیت می‌خوای بری آرایشگاه چه غلطی کنی آخه؟ تهش می‌تونی یه صفایی به صورتت بدی، هایلایت رو از کجا آوردی؟
چهره درهم رفته و مات شده‌اش لبخند را تا مرز لب‌هایم بالا می‌کشد اما به آن راهی برای خودنمایی نمی‌دهم.
- راست میگی. یادم نبود اصلاً. ای بابا!
لب‌هایش را خیلی با‌مزه آویزان کرده است. جای امین خالی که دل ضعفه بگیرد برای این قیافه بامزه‌اش. من هم‌چنان با چهره‌ای جدی و ابروی بالا مانده، نگاهش می‌کنم و خنده‌ام را قورت می‌دهم. پیش از آن‌که پیشنهاد دیگری بدهد، زبان باز می‌کنم.
- از حالا بگم پاساژ گردی و خرید درمانی و استخر و شهربازی و پلشت خوری هم ممنوعه.
پلشت خوری نامی‌ست که امیرعلی روی هله هوله خوردن دسته جمعی‌مان گذاشته است. وقتی همه پاکت‌ها را باز می‌کنیم و درهم و برهم داخل یک سینی بزرگ می‌ریزیم و مانند ندید بدید‌ها به جان‌شان می‌افتیم. چشم‌ها و دهان گرد شده‌اش را که می‌بینم، توان خودداری‌ام را از دست می‌دهم و زیر خنده می‌زنم و قربان صدقه‌اش می‌روم. آخ که امین کجایی تا ببینی دلبرت چگونه قیافه یک دخترک چهار ساله شیرین را به خود گرفته است. این‌ها همه از آثار بارداری‌ست.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,657
مدال‌ها
7
شکمش در سه ماهگی هنوز تخت است اما چهره کشیده‌اش، گرد و تپلی شده است. آن سرمه که تمام عمرش را قلدری و شیطنت کرده است، حالا بیشتر شبیه دختربچه‌های تو دل‌برویی شده است که مدام بهانه‌های عجیب و غریب می‌گیرد و لب‌هایش را به هر بهانه‌ای آویزان می‌کند. بسیار آرام و مظلوم شده است. چیزی که هیچ‌کدام‌مان حتی در خواب هم نمی‌دیدیم. عاشق خوردن هله هوله و به قول امین آت و آشغال است. برای کمی پفک حاضر است حتی التماس کند. گریه کردنش هم در هزارم ثانیه اتفاق می‌افتد. یعنی باید در هر لحظه‌ای منتظر گریه کردنش باشیم. دیروز برای مرغی که عزیز خریده بود و داشت تکه‌اش می‌کرد، گریه سوزناکی به راه انداخت که نکند جوجه داشته باشد و چند روز پیش برای شخصیت سریال آبکی که عشقش را از دست داده بود. کافی‌ست جلوی رویش آخ بگویم تا چشمه اشکش دوباره بجوشد. و امینی که جان می‌دهد برای همین ادا و اصول‌های عجیب و غریبش. صدای گوشی‌ام از روی میز کنار تخت می‌آید. سرمه با لب‌های آویزان بلند می‌شود و گوشی‌ام را بر می‌دارد.
- این آقای دکتر شما بدجوری مشکوک می‌زنه‌. هی من میگم، تو بگو نه. خیلی بهت زنگ می‌زنه. باید به امین و امیرعلی بگم.
- آقای دکتر ما خودش امروز و فردا قاطی مرغ‌ها میشه، الکی برای مردم حرف در نیار.
او هندزفری بی‌سیم را روی گوشم می‌گذارد و تماس را وصل می‌کند.
- سلام آقای دکتر.
- سلام، چه‌طوری؟ خوب دست ما رو گذاشتی تو حنا و نشستی تو خونه بخور و بخواب راه انداختی.
- انگار دل‌تون بد پره، مهلت می‌دادین جواب احوال‌پرسی‌تون رو بدم، بعد شکایت می‌کردین.
- احوالم رو می‌پرسی که چی آخه؟! چیزی که عیان است رو که نمی‌پرسن دختر خوب؛ اظهر من الشمسه. اون‌جا نشستی که چی؟ پاشو بیا این‌جا چهارتا پرونده می‌خونی، هیجانت میره بالا، حالت جا میاد. تو خونه چه خبره که از جات تکون نمی‌خوری؟
- آهان! پس بگو. پرونده‌ها رو دست‌تون قلمبه شده. هیچ‌کی هم نیست بشینه بخوندشون، نکته برداری کنه، خلاصه کنه بده دست‌تون. حاضر و آماده، هلو بپر تو گلو. برای همین با این حال و روزم من رو تشویق می‌کنین بیام دفتر.
- اِه، این‌قدر معلوم بود؟ فکر کردم گول حرف‌هام رو می‌خوری.
می‌خندم.
 
بالا پایین