- Dec
- 7,761
- 46,654
- مدالها
- 7
صدا کمی دور اما آشناست و لبخند بر لبم مینشاند. حالا ما وسط سالن بزرگ حال و پذیرایی ایستادهایم. اینجا هم تغییر کردهاست؛ از مبلمان و لوستر و پرده تا قابهای آویخته بر روی دیوارها. به جز آن قاب عکسهای کوچک و بزرگ روی دیوار انتهایی سالن که همانها هستند. قابی بزرگ از عمو فرهاد و همسرش که در سالهای جوانی از دستش داد، در وسط قرار دارد و باقی قاب عکسها دور تا دورش، همچون حفاظی برای خاطرات قدیمی، گردهم جمع شدهاند.
- برنامه چیه فرهاد جون، مهمون برات آوردم.
- تو رفتی خرید، یا رفتی سر جاده دنبال مسافر؟ شغل عوض کردی پسر؟
ریز میخندم و لبم را از شدت هیجان به دندان میگیرم. صدا نزدیکتر میشود.
- خرید کر... .
به سمت صدای پشت سرم برمیگردم. عمو فرهاد است با موهایی که کاملاً سفید شدهاند و همان چشمان سبز و صورت گندمی، نسخهای مسنتر، از فرزاد. با تعجب به من خیره شده است.
- گفتم که مهمون واست آوردم. احوالپرسی نمیکنی؟ خیلی زشته. ولله از شما بعیده جناب مهندس فتحی. مهمونمون خسته... .
- هیوا؟
مرا شناخت؟ به این سرعت؟ با لبخند سرم را تکان میدهم. چهره مهربانش پر از چینهای نه چندان عمیق در کنار چشمان و روی پیشانی شده است. گرد خاکستری رنگ میانسالی روی موهایش نشسته و عجیب به آن چشمان جنگلی زیبا میآید. دیدنش کاسه چشمانم را لبریز کرده است.
- سلام عمو فرهاد.
- انگار حدسم اشتباه بود. همه برنامههام رو به هم ریختی بابا.
نزدیکتر میآید. با دقت نگاهم میکند و بعد اشک در چشمانش جمع میشود. دستهایش را آرام باز میکند. قدمی نزدیکتر میشود و دستهایش را دورم حلقه میکند و مرا به سی*ن*هاش میفشارد.
- کجا بودی این همه سال دختر بیمعرفت من. دلم پوسید از دوریات دورت بگردم.
و سالهای دلتنگیاش را با بوسهای بر سرم میکارد.
- جوجه فنچمون برگشت فرهاد خان. میبینیاش؟! هنوز هم همونطوری جوجه فنچ مونده.
عمو فرهاد بیتوجه به صحبتهای فرزاد، همچنان مرا به سی*ن*ه میفشارد و بر سرم بوسه میزند. میزان علاقهاش همان است که بود. در آن سالها، زمانهایی که به اینجا میآمدیم، بیشتر اوقات را در اینجا و در کنار این پدر و پسر پر انرژی و مهربان میگذراندم. برای منی که جدا شدن از امیرعلی، سرمه و اشکان، نشدنیترین کار ممکن بود، این پدر و پسر، جای خالی آنها را پر میکردند و محبتهای بیشمارشان را خرجم میکردند. او برایم پدری میکرد و فرزاد برادری و من برای آنها دختر و خواهر نداشتهشان بودم.
***
- برنامه چیه فرهاد جون، مهمون برات آوردم.
- تو رفتی خرید، یا رفتی سر جاده دنبال مسافر؟ شغل عوض کردی پسر؟
ریز میخندم و لبم را از شدت هیجان به دندان میگیرم. صدا نزدیکتر میشود.
- خرید کر... .
به سمت صدای پشت سرم برمیگردم. عمو فرهاد است با موهایی که کاملاً سفید شدهاند و همان چشمان سبز و صورت گندمی، نسخهای مسنتر، از فرزاد. با تعجب به من خیره شده است.
- گفتم که مهمون واست آوردم. احوالپرسی نمیکنی؟ خیلی زشته. ولله از شما بعیده جناب مهندس فتحی. مهمونمون خسته... .
- هیوا؟
مرا شناخت؟ به این سرعت؟ با لبخند سرم را تکان میدهم. چهره مهربانش پر از چینهای نه چندان عمیق در کنار چشمان و روی پیشانی شده است. گرد خاکستری رنگ میانسالی روی موهایش نشسته و عجیب به آن چشمان جنگلی زیبا میآید. دیدنش کاسه چشمانم را لبریز کرده است.
- سلام عمو فرهاد.
- انگار حدسم اشتباه بود. همه برنامههام رو به هم ریختی بابا.
نزدیکتر میآید. با دقت نگاهم میکند و بعد اشک در چشمانش جمع میشود. دستهایش را آرام باز میکند. قدمی نزدیکتر میشود و دستهایش را دورم حلقه میکند و مرا به سی*ن*هاش میفشارد.
- کجا بودی این همه سال دختر بیمعرفت من. دلم پوسید از دوریات دورت بگردم.
و سالهای دلتنگیاش را با بوسهای بر سرم میکارد.
- جوجه فنچمون برگشت فرهاد خان. میبینیاش؟! هنوز هم همونطوری جوجه فنچ مونده.
عمو فرهاد بیتوجه به صحبتهای فرزاد، همچنان مرا به سی*ن*ه میفشارد و بر سرم بوسه میزند. میزان علاقهاش همان است که بود. در آن سالها، زمانهایی که به اینجا میآمدیم، بیشتر اوقات را در اینجا و در کنار این پدر و پسر پر انرژی و مهربان میگذراندم. برای منی که جدا شدن از امیرعلی، سرمه و اشکان، نشدنیترین کار ممکن بود، این پدر و پسر، جای خالی آنها را پر میکردند و محبتهای بیشمارشان را خرجم میکردند. او برایم پدری میکرد و فرزاد برادری و من برای آنها دختر و خواهر نداشتهشان بودم.
***