جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,164 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
صدا کمی دور اما آشناست و لبخند بر لبم می‌نشاند. حالا ما وسط سالن بزرگ حال و پذیرایی ایستاده‌ایم. این‌جا هم تغییر کرده‌است؛ از مبل‌مان و لوستر و پرده تا قاب‌های آویخته بر روی دیوار‌ها. به جز آن قاب عکس‌های کوچک و بزرگ روی دیوار انتهایی سالن که همان‌ها هستند. قابی بزرگ از عمو فرهاد و همسرش که در سال‌های جوانی از دستش داد، در وسط قرار دارد و باقی قاب‌ عکس‌ها دور تا دورش، هم‌چون حفاظی برای خاطرات قدیمی، گرد‌هم جمع شده‌اند.
- برنامه چیه فرهاد جون، مهمون برات آوردم.
- تو رفتی خرید، یا رفتی سر جاده دنبال مسافر؟ شغل عوض کردی پسر؟
ریز می‌خندم و لبم را از شدت هیجان به دندان می‌گیرم. صدا نزدیک‌تر می‌شود.
- خرید کر... .
به سمت صدای پشت سرم برمی‌گردم. عمو فرهاد است با موهایی که کاملاً سفید شده‌اند و همان چشمان سبز و صورت گندمی، نسخه‌ای مسن‌تر، از فرزاد. با تعجب به من خیره شده است.
- گفتم که مهمون واست آوردم. احوال‌پرسی نمی‌کنی؟ خیلی زشته. ولله از شما بعیده جناب مهندس فتحی. مهمون‌مون خسته... .
- هیوا؟
مرا شناخت؟ به این سرعت؟ با لبخند سرم را تکان می‌دهم. چهره مهربانش پر از چین‌های نه چندان عمیق در کنار چشمان و روی پیشانی شده است. گرد خاکستری رنگ میان‌سالی روی موهایش نشسته و عجیب به آن چشمان جنگلی زیبا می‌آید. دیدنش کاسه چشمانم را لبریز کرده است.
- سلام عمو فرهاد.
- انگار حدسم اشتباه بود. همه برنامه‌هام رو به هم ریختی بابا.
نزدیک‌تر می‌آید. با دقت نگاهم می‌کند و بعد اشک در چشمانش جمع می‌شود. دست‌هایش را آرام باز می‌کند. قدمی نزدیک‌تر می‌شود و دست‌هایش را دورم حلقه می‌کند و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد.
- کجا بودی این همه سال دختر بی‌معرفت من. دلم پوسید از دوری‌ات دورت بگردم.
و سال‌های دلتنگی‌اش را با بوسه‌ای بر سرم می‌کارد.
- جوجه فنچ‌مون برگشت فرهاد خان. می‌بینی‌اش؟! هنوز هم همون‌طوری جوجه فنچ مونده.
عمو فرهاد بی‌توجه به صحبت‌های فرزاد، هم‌چنان مرا به سی*ن*ه می‌فشارد و بر سرم بوسه می‌زند. میزان علاقه‌اش همان است که بود. در آن سال‌ها، زمان‌هایی که به این‌جا می‌آمدیم، بیشتر اوقات را در این‌جا و در کنار این پدر و پسر پر انرژی و مهربان می‌گذراندم. برای منی که جدا شدن از امیرعلی، سرمه و اشکان، نشدنی‌ترین کار ممکن بود، این پدر و پسر، جای خالی آن‌ها را پر می‌کردند و محبت‌های بی‌شمارشان را خرجم می‌کردند. او برایم پدری می‌کرد و فرزاد برادری و من برای آن‌ها دختر و خواهر نداشته‌شان بودم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- اون وقت‌ها از این شیرینی‌ها خیلی دوست داشتی. یکم بخور تا ناهار حاضر میشه ضعف نکنی.
در ظرف سرامیکی سفید رنگ درون دست فرزاد، شیرینی‌هایی‌ست که به قول او در کودکی بسیار دوست‌شان داشتم و زمان‌هایی که به این‌جا می‌آمدیم، عمو فرهاد همیشه از این نوع شیرینی می‌خرید تا هر وقت دلم خواست، از آن‌ها بخورم. با دیدن دوباره‌شان، لبخندی به لب می‌آورم.
- این‌ها رو یادمه. از همون موقع‌ها تا الان از این‌ها نخورده بودم.
- ما هم هنوز به یاد تو می‌خریم.
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و چند تا از آن شیرینی‌های خوش آب و رنگ و خوش عطر کوچک را درون پیش دستی‌ام می‌گذارم. برای خوردن‌شان هیجان دارم. یکی از آن‌ها را برمی‌دارم و درون دهانم می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم. همان طعم و همان عطر و بوی بهشتی. چشمانم را باز می‌کنم اما پر می‌شوند از یاد گذشته. یاد روزهایی که هنوز... .
- هنوز هم همون مزه رو میدن.
نفسی می‌گیرم و بی‌آن‌که اجازه ریزش اشک‌ها را بدهم، با دست پاک‌شان می‌کنم و لبخندی پر غم به چهره‌های در هم رفته‌شان می‌زنم و شیرینی دیگری را برمی‌دارم.
- تعریف کن این پونزده سالی که نبودی رو. ارتباط‌مون یهو قطع شد. هیچ آدرسی هم غیر از خونه پدری‌ات نداشتیم. وقتی اومدیم که خونه‌تون خالی بود. تو آخرین تماسم با بابات، گفت می‌خواین برین ایتالیا. همه کارهاش رو هم کرده بود.
سرم را تکان می‌دهم.
- بعد مامان، همه چی به هم ریخت. یعنی... بدتر شد. بابا هم بار و بندیلش رو بست و رفت ایتالیا، بدون من.
چهره‌های‌شان متعجب است.
- خودش تنها؟ پس تو، این همه سال رو... .
- پیش عمو ارسلان بودم. تو خونه اون‌ها، خونه باغ، خونه عزیز. الان‌ هم یه ساله با عزیز زندگی می‌کنم.
- یعنی چی‌؟ یعنی عمو تو رو گذاشت و خودش رفت؟ مگه میشه؟!
لبخندی که بر لبم می‌نشیند حسرت‌ها در خود دارد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- یادتون رفته من همیشه بار اضافه روی دوش زندگی‌اش بودم. اون هیچ‌وقت من رو نخواسته بود که جا گذاشتن من براش غیر‌ممکن باشه. در حقیقت بعد از فوت مامان، وقتی از این‌جا رفتیم، هومن دیگه تو روم نگاه هم نمی‌کرد. اگه عمو ارسلان و خانواده‌اش نبودن، خدا می‌دونه قرار بود چی به سرم بیاد. عمو ارسلان وقتی اوضاع درب و داغون من رو دید، با داد و فریاد من رو برداشت و برد خونه خودشون. چند روز بعدش هم هومن رفت. بدون این‌که خداحافظی کنه، یا بخواد من رو ببینه. به همین راحتی.
سکوت پیش آمده، ناشی از چهره‌های در هم رفته، متعجب و در عین حال عصبانی عمو و فرزاد است. هر دو با اخم به میز پر نقش و نگار و استخوانی رنگ پذیرایی خیره شده‌اند. یادآوری آن روزها از لحظه مرگ سخت‌تر است. این دیدار پس از سال‌ها حیف است به این زودی تلخ و ناراحت کننده شود.
- شما بگین. بعد این همه سال فکر نمی‌کردم هنوز این‌جا باشین.
فرزاد نگاهش را بالا می‌آورد و در ابتدا به نگاه غمگین پدرش و بعد چشمان من می‌نگرد.
- بابا گفت بمونیم. شاید یه روزی شماها برگردین. مخصوصاً که فهمیدیم مامانت قبل از فوتش، ویلا را به نام تو زده. به این‌که یه روز دوباره تو رو ببینیم امیدوارتر شدیم.
- مامان قبل از فوتش همه اموال خودش رو به نام من زد. حتی سهامی که تو شرکت عمو ارسلان داشت. بعد هم به عمو ارسلان وکالت داد تا زمانی که بزرگ بشم، همه چیز زیرنظر خودش باشه. انگار اون هم می‌دونست بعد از اون، هومن ولم می‌کنه. این‌جوری هم یه پشتوانه مالی برام گذاشت، هم من رو دست عمو سپرد. نگفتین چه کارها می‌کنین؟ اگه درست یادم مونده باشه، اون وقت‌ها می‌گفتی می‌خوای مثل عمو فرهاد بشی.
لبخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.
- آره. درسم که تموم شد رفتم پیش بابا. الان هم بابا خودش رو بازنشست کرده و شرکت دست منه. تو چی؟ یادمه هر وقت ازت می‌پرسیدیم، بعدش یه فصل با بابا می‌خندیدیم. چون دلت می‌خواست فقط مامان بشی. ولی از قرار معلوم هنوز به شغل مورد علاقه‌ات نرسیدی.
لبخند از لبم می‌رود. لبم را به دندان می‌گیرم و سرم را پایین می‌اندازم و لبخندی مصنوعی بر لبم می‌نشانم.
- به اون که نه، ولی الان ارشد حقوق می‌خونم. دست‌یار یه وکیلم تا یه سال دیگه که درسم تموم بشه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
لبخند شادی که بر روی لبان عمو فرهاد نشسته است مرا وامی‌دارد به لبخندم عمق بیشتری بدهم.
- پس دختر من داره خانوم وکیل میشه. آفرین بابا جان. خوبه که با این همه سختی خودت رو بالا کشیدی.
- ممنون عمو.
بعد رو به فرزاد می‌کنم.
- خانوم بچه‌ها کجان پس؟ تو که از من هم دست خالی‌تری.
بلند می‌خندد.
- نه هم‌چین‌ هم دست خالی نیستم.
تمام صورتم از هیجان می‌درخشد.
- وای! راست میگی؟ ازدواج کردی، آره؟ بچه چی؟ بچه هم داری؟ اون وقت‌ها می‌گفتی می‌خوای یه تیم فوتبال دخترونه راه بندازی.
بلندبلند به این همه هیجان می‌خندند.
- پس یادت مونده. ازدواج کردم ولی از تیم فوتبال دخترونه گذشتم. یه جوجه فنچ پنج ساله دارم کپی خودت. همون‌طوری ریزه‌میزه و خوش سر و زبون. خودش یه تنه یه تیم رو حریفه. عین زلزله هفت ریشتریه.
کمی خود را جلو می‌کشم.
- آخی، عزیزم! پس کجان این عهد و عیالت؟
- می‌رسن کم‌کم. هیوا مامانش رو مجبور کرد ببرتش پیش خاله‌اش.
متعجب که نه، خشک می‌شوم.
- هیوا؟!
سرش را تکان می‌دهد.
- روزی که دنیا اومد، وقتی برای اولین بار دیدمش، یاد تو افتادم. از بس ریزه‌میزه و فسقلی بود. وقتی به مینا گفتم، گفت اسمش رو بذاریم هیوا. تا قبل از اون، اسمش قرار بود پانیذ باشه. این‌جوری این چند سال یه هیوا داشتیم که وقتی دل‌مون برای تو تنگ میشد، اون رو نگاه می‌کردیم و بیشتر یادت می‌کردیم.
***
با صدای پچ‌پچ‌هایی از پشت در اتاق، چشمانم را باز می‌کنم. پچ‌پچ‌ها آرام اما واضح به گوش می‌رسند. لای درب اتاق باز است و سری کوچک با دو چشم سبز رنگ مدام سرک می‌کشد و باز پچ‌پچ می‌کند.
- یه کوچولو برم ببینمش زودی میام. قول میدم بیدارش نکنم بابا جون. خواهش می‌کنم.
- بیا بریم بابا الان دیگه ظهره، برای ناهار بیدار میشه. اون‌وقت شما می‌بینی‌اش.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- یکم فقط بابایی. یه کوچولو.
- نه دخترم، باز میری شیطونی می‌کنی، بیدار میشه. خسته‌ست بابایی بذار بخوابه، گناه داره.
و دوباره چشم‌های سبز رنگ و گردی که از لای درب نگاهی می‌اندازد. این‌بار با دیدن چشمان بازم درب را هُل می‌دهد و با هیجان و صدای بلند وارد اتاق می‌شود.
- خودش بیدار شده بابایی. نگاه کن.
و بعد دست‌های کوچکش را به هم می‌کوبد.
فرزاد که جلوی درب روی پاهایش نشسته، کلافه پوفی می‌کشد و روی زمین ولو می‌شود.
- بیدارش کردی بابایی. از بس که حرف زدی، آخرش طفلک رو بیدار کردی.
بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم و پاهایم را روی زمین می‌گذارم. دستی به صورتم می‌کشم و لبخندی روی لبانم می‌نشانم.
‌- چه فرشته خوش‌گلی این‌جاست. خواب بهشت می‌بینم یا خدا یکی از فرشته‌های کوچولوی خوش‌گلش‌ رو فرستاده پیش من.
دخترک ذوق زده می‌خندد و جیغ می‌کشد.
- سلام عمه هیوا. من هیوام.
و بی آن‌که به من اجازه حرف و واکنشی بدهد خودش را روی تخت پرت می‌کند و بعد دو دستش را دور گردنم حلقه و صورتم را بوسه باران می‌کند و آن‌قدر سریع این کار را می‌کند که تعادلم را از دست می‌دهم و روی تخت می‌افتم.
- چه خبره این‌جا؟ برای چی جیغ می‌کشه این... ؟
- تحویل بگیرین مینا خانوم. دختر خانوم‌تون هم بیدارش کرد، هم مهلت رفرش نداد حداقل بفهمه دورش چه خبره. زد مهمون بی‌چاره رو پُکوند.
- هیوا؟!
و هم‌زمان صدای بله گفتن هر دوی‌مان با هم، باعث می‌شود سکوت و سکونی پیش آید و نگاه‌مان به هم گره بخورد و بعد صدای خنده‌های‌مان است که تمام اتاق را در برمی‌گیرد.
- خدا به‌خیر کنه. دو تا شدن.
- هین... فرزاد جان؟! زشته.
و ما هم‌چنان در آغوش هم روی تخت افتاده‌ایم و می‌خندیم.
- تو اون نیم وجبی رو نمی‌شناسی که عین دختر خودت نصفش زیر زمینه. حالا تا شب می‌بینی دو تایی چه تیم تکمیلی میشن.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
صدای هین‌هین کردن‌های زن به گوش می‌رسد. اما ما در حال و هوای خود هستیم. به سختی روی تخت می‌نشینم و هیوای کوچک را روی پاهایم می‌نشانم و سفت در آغوش می‌گیرمش و لپ‌های برجسته و سرخ شده از این همه هیجانش را محکم و پر سر و صدا می‌بوسم و بعد رو به سمت درب می‌کنم کنار فرزاد زنی با جثه متوسط، کمی تپل، با چشم‌هایی به رنگ قهوه‌ای ایستاده است. موهای رنگ شده زیتونی‌اش، کوتاه و موج‌دار دور صورت سفیدش را قاب گرفته است. چهره‌ای دلنشین و زیبا دارد.
- سلام.
- سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی. آقا جون و فرزاد که از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناسن. دختر من هم که... از استقبالش معلومه چقدر خوش‌حاله.
بعد وارد اتاق می‌شود و به سمت تخت می‌آید. سعی می‌کنم همراه با هیوایی که هم‌چون کوآلا به من چسبیده، برخیزم اما نمی‌توانم. کنارم می‌نشیند و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد تا از تلاش برای برخاستن، دست بردارم.
- بشین عزیزم. بلند نشو کمرت درد می‌گیره. من مینام. همسر فرزاد.
دستش را جلو می‌آورد و من دست، در دستش می‌گذارم.
- خوش‌وقتم مینا جون. هیوای شماره یکم.
لبخند می‌زند.
- مگه میشه کسی وارد این خونه بشه و تو رو نشناسه. عکس‌هات تو همه جای این خونه هست. تو اتاق بابا که یه دیوار مختص تو و دختر منه.
لبخندی بر لب می‌آورم. او سعی می‌کند دخترکش را از آغوش من بیرون بیاورد اما دخترک شیرین را انگار به تن من وصل کرده‌اند. هیچ جوره کنده نمی‌شود.
- بیا مامان جان، سنگینی، عمه جون نمی‌تونه شما رو تا پایین بیاره قربونت برم... فرزاد جان. بیا کار خودته.
ریز می‌خندم. فرزاد خنده کنان جلو می‌آید و او هم شانس خود را امتحان می‌کند.
- انگار قبلش چسب مالیده به تنش. آره بابایی؟ بیا بذارمت قلم دوشم. عمه هیوا هم تا اون موقع میاد.
- نه من با عمه جونم میام. شما برین. قول میدم از بغلش بیام بیرون.
فرزاد کلافه عقب می‌کشد و دست به کمر، نگاهی به چهره وا رفته همسرش می‌کند و سرش را تکان می‌دهد.
- برین شما، ما با هم میایم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- خدا به خیر کنه. فقط سعی کنین طبیعی بیاین پایین. پله هست. خواهش می‌کنم فکرهای عجیب غریب و نقشه‌های بدل‌کارانه نکشین. سالم بیاین لطفاً.
لبم را به دندان می‌گیرم و ریز می‌خندم. همه شیطنت‌هایم را به خوبی به یاد دارد.
- فرزاد جان. زشته، این حرف‌ها چیه می‌زنی.
- زشت چیه؟ تو این اعجوبه نیم وجبی رو نمی‌شناسی که. به این قیافه مظلومش نگاه نکن. بچه که بود من و بابا دو تایی از پسش بر‌نمی‌اومدیم. از دیوار صاف بالا می‌رفت. نه این‌که ریزه میزه هم بود، همه جا، جاش میشد. پاشو بیا بریم پایین. این‌ها خودشون از پس هم‌دیگه برمیان.
بلندتر می‌خندم و چهره مات مینا خنده‌ام را بیشتر می‌کند. بلند می‌شود و کنار فرزاد می‌ایستد و دست دور بازویش حلقه می‌کند و از اتاق خارج می‌شوند.
- رفتن؟
- آره وروجک، بیا بیرون. الان امنه.
سرش را از گردنم بیرون می‌آورد و بوسه‌ای ناگهانی روی گونه‌ام می‌زند و از تخت پایین می‌رود و دستم را می‌کشد تا از جایم برخیزم. دست و صورتم را که می‌شویم، دست در دست هم، از پله‌ها پایین می‌رویم.
- سلام به همگی.
- سلام به روی ماهت بابا جان. این فنچ کوچولوی ما نذاشت درست و حسابی استراحت کنی.
- نه خیلی خوب خوابیدم عمو جون. دیگه باید بیدار می‌شدم.
- ناهار آماده‌ست. بفرمایین.
صدای مینا از آشپزخانه می‌آید و ما را برای خوردن نهار دعوت می‌کند. نهار را در کنار هم می‌خوریم با زبان ریختن‌های هیوای کوچک و قربان صدقه رفتن‌های عمو فرهاد و شوخی‌های فرزاد. پس از مدت‌ها یک روز بی‌دغدغه و پرنشاط را می‌گذرانم. با حضور در کنار کسانی که سال‌ها وجودشان را فراموش کرده بودم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
صدای جیغ‌ها و داد و هوارهای‌مان تمام خانه را پر کرده است. پیش‌بینی فرزاد کاملاً درست از آب درآمد. تمام بعدازظهر را دویده‌ایم ‌و بازی کرده‌ایم، آن هم پر سر و صدا. کنار دریای آرام و آبی، آب بازی کرده‌ایم. با شن‌ها چندین قلعه درب و داغان ساخته‌ایم و به همه‌شان خندیده‌ایم، آن هم آن‌قدر زیاد که دل‌‌درد گرفتیم.
- اگه بگیرم‌تون نیم‌وجبی‌ها بدجوری حساب‌تون رو می‌رسم.
فرزاد تهدید‌کنان، در حالی‌که از خستگی نفس‌نفس می‌زند، دنبال‌مان می‌دود و ما دور مبل‌ها و وسایل می‌دویم تا دستش به ما نرسد. عمو فرهاد روی مبلی نشسته است و می‌خندد و مینا، نگران نگاه‌مان می‌کند و هر از گاهی هین کشداری از دهانش خارج می‌شود و لب می‌گزد. گه‌گاهی هم دست از تعجب کردن‌های بامزه‌اش برمی‌دارد و اعلام خطر می‌کند.
- وای! جلوی پاهاتون رو نگاه کنین... می‌افتی مامان جان رو میز رفتی چرا؟!... خاک به سرم! دختر اون زیر گیر می‌کنی‌ها... .
و ما هم‌چنان خنده‌کنان از هر جایی عبور می‌کنیم تا دست فرزاد به ما نرسد.
- تسلیم... تسلیم... من... دیگه... نمی... تونم.
فرزاد انگار دست از تعقیب و گریز ما برداشته است و حالا نفس‌نفس زنان می‌خواهد بازی را تمام کند.
- من که... می‌دو... نستم... از پس... شما... دو تا...وروجک... برنمی... یام... نمی‌دونم... چرا... افتادم دنبال شما؟!
و ما به نشان پیروزی کف دست‌هایمان را به هم می‌کوبیم.
- دیگه پیر شدی... آقا فرزاد... این همه... هیجان... واسه... قلبت... خوب نیست.
و صدای خنده عمو دوباره به هوا می‌رود.
- دو تایی حسابی رُست رو کشیدن پیرمرد. ماشاالله به دخترهای خودم. من صد تا نوه دیگه هم داشته باشم، اسم هر صدتاشون رو می‌ذارم هیوا. تعدادشون که بیشتر بشه تیم کامل‌تری میشن.
- فدایی داری عمو جون!
و بوسه‌ای در هوا برایش می‌فرستم. مینا لیوانی آب برای فرزاد می‌آورد و او لاجرعه همه را سر می‌کشد.
- ببین چه به روز خودشون آوردن. عین لبو سرخ شدین.
- غصه نخور مینا جون الان دو تایی می‌ریم حموم، یه دوش درست و حسابی می‌گیریم حال‌مون جا میاد.
- نه! بی‌خود. حرفش رو هم نزنین.
فرزاد با چشم‌های گرد شده رو به ما نشسته و انگشت اشاره‌اش را اخطارگونه در هوا تکان می‌دهد.
- اِه! چرا؟ خیس عرقیم، باید بریم حموم دیگه!
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- بله برین حموم ولی تکی، شما دو تا حق ندارین دوتایی برین حموم.
هیوای کوچک دست‌هایش را طلب‌کارانه بر کمر می‌زند و گره کوری میان ابروهای کم پشت و خرمایی‌اش می‌اندازد.
- چرا بابا جون؟ من دوست دارم با عمه جونم برم حموم.
فرزاد از جایش برمی‌خیزد و مانند دخترش دست‌هایش را به کمر می‌زند.
- شما از بعدازظهر تا الان با عمه جونت خونه رو روی سرتون گذاشتین. فقط حموم مونده که افتتاحش کنین. خدا می‌دونه پاتون رو بذارین اون‌جا چه‌ها که نمی‌کنین. نه! نمی‌شه.
آرام بی آن‌که جلب توجه کنم، چشمکی برای دخترک دلبر می‌زنم و او آن‌قدر باهوش است که متوجه منظورم می‌شود و بی آن‌که چیزی بگوید چهره‌اش را ناراحت نشان می‌دهد.
- باشه بابا جون.
حق دارد که نمی‌گذارد‌. از بعدازظهر، بلایی نبوده که سرش نیاوریم. از ریختن یک سطل آب روی سرش تا ریختن نمک در لیوان چایش و مالیدن عسل به صورتش. نشان می‌دهیم که هر کدام‌مان جدا به حمام می‌رویم اما در عمل این‌طور نمی‌شود و ما به قول فرزاد حمام را هم افتتاح می‌کنیم.
بعد از شام، هیوای کوچک، در حالی‌که سر در آغوش من دارد، به خواب می‌رود.
- می‌خوای با ویلا چه کار کنی بابا جان؟
در همان حال که دست در موهای نرم و ابریشمین دخترک خفته در آغوشم، که برخلاف چهره‌ای که شبیه پدر و پدربزرگش است، موهایش را از مادرش دارد، می‌کشم، رو به عمو فرهاد می‌کنم.
- نمی‌دونم عمو. کلید این‌جا رو از عمو ارسلان گرفتم که بیام یه مدت استراحت کنم و یکم دور از درس و کار باشم. جای دیگه‌ای به ذهنم نرسید. این‌جا رو هم عزیز یادم انداخت. هر چند دلم راضی نبود ولی الان خوش‌حالم که به حرف دلم گوش ندادم.
- اون‌جا دیگه بعد این همه سال قابل سکونت نیست باید هم تعمیر بشه، هم وسایلش عوض بشه.
سرم را به تایید حرف فرزاد تکان می‌دهم.
- آره، ولی الان وقتش رو ندارم. نمی‌تونم خیلی این‌جا بمونم. زیاد مرخصی ندارم.
- این همه سال ازت بی‌خبر بودیم. هیچ نشونی ازت نبود. چی شد که اومدی این‌جا؟
این همان سوالی است که از صبح انتظار شنیدنش را داشتم. فرزاد جدی چشم به من دوخته است.
- نگاهت میگه یه چیزی باعث شده بیای، درسته؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
من دوباره سر به زیر می‌اندازم‌. کمی که می‌گذرد، سرم را به تایید تکان می‌دهم.
- خیلی اتفاق‌ها افتاده که باعث شد همه چی رو ول کنم و بیام این‌جا تا از همه چیز و همه آدم‌های دور و برم، دور باشم تا شاید بتونم خودم رو پیدا کنم. یکم وقت برای فکر کردن و آرامش نیاز داشتم.
- موهات رو هم برای همین کوتاه کردی؟
- فرزاد جان!
فرزاد با اخطار مینا سکوت می‌کند و دست به چشمانش می‌کشد. اما دلش طاقت نمی‌آورد.
- آخه عزیز من، تو که نمی‌دونی چه‌قدر روی موهاش حساس بود. وقتی بچه بود من و بابا رو مجبور کرده بود یاد بگیریم موهاش رو ببافیم. برای شونه زدن هر تار موش، دستورالعمل داشت. نیم وجب بچه هر شامپویی به سرش نمی‌زد. سشوار نمی‌کشید؛ می‌گفت موهام رو خراب می‌کنه. اندازه یه کمد گل سر داشت. عکس‌هاش رو که دیدی؟! توی هیچ‌کدوم از عکس‌هاش، موهاش کوتاه نیست. مطمئنم تا همین اواخر و این اتفاقاتی که داره میگه هم، همین‌طور بوده. اون موقع یه بچه هفت هشت ساله بود، مثل یه آدم گنده به موهاش می‌رسید. می‌خوام بدونم چه اتفاقی بوده که همچین کاری با موهاش کرده؟!
می‌خواهم با بستن پلک‌هایم، اشک‌های جمع شده در چشمانم را مخفی کنم اما گویی اشتباه می‌کنم. چشمه جوشیده در چشمانم، جایش تنگ می‌شود و جویی باریک در گوشه چشمم راه می‌افتد و در دشت گونه‌ام، سرازیر می‌شود. صدای نفس بلند و کلافه فرزاد را می‌شنوم و صدای پایش را که تندتند به زمین ضربه می‌زند.
- من... پنج سال پیش... با امیرحسام ازدواج کردم.
با باز کردن چشمانم، حجم بیشتری از اشک‌های جوشیده، به بیرون راه پیدا می‌کنند و آزاد و رها از زندان پلک‌هایم، خود را پایین می‌اندازند.
- امیرحسام؟ پسر کوچیکه حاج رضا رو میگی؟
سری به تایید تکان می‌دهم.
 
بالا پایین