جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,164 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
‌- اون که هم سن و سال من بود، درسته؟
و دوباره سرم را تکان می‌دهم و خلاصه آن‌چه که اتفاق افتاده را تعریف می‌کنم. عمو دست روی دهانش گذاشته و مات و متحیر به من چشم دوخته است. از سمت مینا که کنار من نشسته است، تنها صدای فین‌فین می‌آید و می‌بینم که هر از گاهی به سمت صورتش می‌برد و فرزادی که آرنج دست‌هایش را بر پاهایش تکیه داده و سر پایین انداخته است. لحظاتی در سکوت می‌گذرد. فرزاد برمی‌خیزد و کمی گیج قدم برمی‌دارد و بعد چشمش به دخترک خوابیده در آغوش من می‌افتد. نزدیک می‌شود و دخترکش را از آغوش من برمی‌دارد و بوسه‌ای عمیق بر موهای تاب‌دارش می‌زند. صدای آرام و خواب‌آلود دخترک به گوش می‌رسد.
- بابایی من پیش عمه جون می‌خوابم.
- باشه بابا جونم. می‌برمت اتاق عمه جون. هر وقت خواست بخوابه، میاد پیش شما.
و دخترک خواب‌آلود با هومی کشیده، دوباره سرش را به بازوی پدرش می‌چسباند و به خواب می‌رود. فرزاد بوسه‌ای دیگر بر سر دخترش می‌زند و به سمت پلکان منتهی به اتاق خواب‌ها، قدم برمی‌دارد. با صدای گرفته عمو فرهاد نگاهم را از فرزاد هیوا به بغل بر روی پله‌های سنگی منتهی به طبقه بالا، می‌گیرم و به او می‌دوزم.
- این‌که بعد این همه اتفاق، تونستی خودت رو سرپا کنی، معنی‌اش اینه که داری رو خودت کار می‌کنی. تحسینت می‌کنم بابا جان. این خستگی هم از نظر من طبیعیه. هر کسی هم ممکنه این حس بهش دست بده. حتی کسی که هم‌چین روزهایی رو نگذرونده. چند وقتی این‌جا بمون برات خوبه. هم استراحت می‌کنی، هم روحیه‌ات رو بالا می‌بری، بعدش با انرژی کامل برمی‌گردی.
سرم را به تایید حرف‌های عمو فرهاد، تکان می‌دهم. بعد از مدت‌ها، امروز حال خوبی داشته‌ام. دیدن عزیزانی که در گذر سال‌ها، در انتهای کوچه و پس‌کوچه‌های خاطراتم جا‌مانده بودند، پس از سال‌ها، انرژی خوبی به من داده است. عمو فرهاد آن زمان، وقتی به این‌جا می‌آمدیم حکم پدری را داشت که هیچ‌وقت برایم پدری نکرده بود. فرزاد، برادر بود و از همه مهم‌تر رفیق و همراه و هم‌بازی خوبی برای من هفت هشت ساله. حالا دو عضو مهربان و دوست داشتنی هم، به این پدر و پسر اضافه شده‌اند. مینا با تفاوت سنی سه سال، مادرانه خرج می‌کند و دخترک پر انرژی و ریزه میزه‌شان که مرا به یاد کودکی‌هایم می‌اندازد، در همین زمان کوتاه، عزیز دلم شده است. هیچ‌چیز مانند یک خانواده مهربان و گرم، نمی‌توانست این همه ذهن شلوغم را، سامان ببخشد. صدای پای فرزاد به گوش می‌رسد که از پله‌ها پایین می‌آید و بعد کنار عمو فرهاد، روی مبل می‌نشیند. چهره‌اش درهم است و حرکاتش کلافه و خشمگین.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- حالا می‌خوای چه کار کنی؟ تصمیمت چیه؟
- همون کاری که تا حالا می‌کردم. زندگی می‌کنم، درسم رو می‌خونم، سر کار میرم.
- منظورم اینه که نمی‌خوای شکایت... .
- نه! نمی‌خوام. نه به خاطر خودش، به خاطر خونواده‌اش. نمی‌خوام بیشتر از این اذیت بشن.
- تو هم اذیت شدی، نه فقط یه سال پیش، همه اون چهار سال رو.
سرم را تکان می‌دهم.
- آره، به خاطر همین هم نمی‌خوام یکی دیگه هم اذیت بشه. نبخشیدمش، شاید هم هیچ‌وقت نتونم ببخشم ولی نمی‌خوام شکایت کنم.
دستانی دورم حلقه می‌شوند و بوسه‌ای را بر سرم احساس می‌کنم. مینا مرا محکم در بر گرفته است و صدای فین‌فینش، نشان می‌دهد، هنوز گریه می‌کند. روی دستش را نوازش می‌کنم و لبخندی می‌زنم. درون او، یک مادرمهربان است. نه تنها برای دخترش، برای همه، حتی گاهی برای عمو فرهاد هم مادری می‌کند.
- دلم نمی‌خواد این رو بگم. ولی اون خیلی خوش شانس بوده که طرف حسابش تو بودی عزیز دلم، هر کی بود به این راحتی نمی‌گذشت.
لبخندی بر لب می‌آورم. شاید همین‌طور باشد که مینا می‌گوید. اما این‌که تنها به خودم فکر کنم، از من بر نمی‌آید.
- حالا چرا بعد یه سال زدی بیرون؟ چرا همون موقع... .
- این اواخر با چیزهایی مواجه شدم که دیگه از حد تحملم خارج بودن. به خاطر همین دیگه توانی برای ادامه نداشتم. فکرم مدام مشغوله، دور و بری‌هام همه‌اش دارن سعی می‌کنن دورم رو شلوغ کنن، به هر بهانه‌ای. مدام امیر رو می‌بینم که از بعد اون اتفاق داره سعی می‌کنه همه چی رو به روال قبل برگردونه و من این رو نمی‌خوام؛ یعنی اصلاً نمی‌تونم. بارها هم بهش گفتم دیگه هیچی بین من و اون درست نمی‌شه اما... . از طرف دیگه... بهداد هست که دست از سرم بر‌نمی‌داره. یا میاد دفتر کار، یا زنگ می‌زنه یا پیام میده... کلافه‌ام کرده. پای قولش به من نمونده و دل به زن و زندگی‌اش نمیده.
- به باباش گفتی؟
- نه نگفتم. می‌دونم عمو خیلی ناراحت میشه. قبل از اومدن به بهراد گفتم. بهراد قلق‌های داداشش رو بهتر می‌دونه. خط اصلی‌ام رو هم خاموش کردم. این یکی خطم رو هم شماره‌اش رو فقط به عزیز و امیرعلی و اشکان دادم.
فرزاد سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- یکم این‌جا بمونی، با نیم وجبی ما آتیش بسوزونی، حال و روزت خوب میشه؛ مثل امروز.
بلند می‌خندم. این‌که این‌گونه موضوع بحث را تغییر می‌دهد، عالی‌ست.
- بلایی نبود که سر من نیارین. خوشم میاد اون فسقلی یه جوری باهات همراه شده، انگار سال‌هاست می‌شناستت.
عمو فرهاد هم با لبخندی که بر لب دارد سری تکان می‌دهد.
- آره باباجان. هیوا هیچ‌وقت با کسی این‌قدر سریع ارتباط نمی‌گرفت. ولی انگار اون‌ هم فهمیده تو فرق می‌کنی. هنوز مثل همون وقت‌هایی. تو هر شرایطی پر از انرژی مثبتی. کودک درونت در هر حالتی حالش خوبه. محبتت رو راحت خرج می‌کنی مثل بچه‌ها، کاری که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن می‌ترسن از انجامش. اینی که هستی رو هیچ‌وقت از دست نده باباجان.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
در بازار، در بین مغازه‌های رنگارنگ، هر چه را می‌بینیم، می‌خریم. فقط کافی‌ست رنگی‌رنگی باشد و دل دخترک چشم جنگلی‌مان را بگیرد. حتی چند سِت بلوز و شلوار خانگی را خریدیم. از آن‌ها که اسم‌شان، ست مادر و دختری‌ست. با عکس‌های کارتونی و خرس و خرگوش. می‌گوید هر روز یک ست را بپوشیم. و کلی بدلیجات که فرزاد نام‌شان را زلم‌زیمبو گذاشته است. می‌خندیم و می‌چرخیم و کارت می‌کشیم. آن‌قدر که روشنی روز به تاریکی رو می‌کند و بعد گرسنه و خسته، تصمیم می‌گیریم با هم دخل یک پیتزای پر پنیر را در بیاوریم. پیتزای پر پنیر قارچ و گوشت را با دخترک دلبر، با شوخی و سر و صدا می‌خوریم. آن‌قدر که فرزاد اخطار می‌دهد الان است که بیایند و ما را با اردنگی بیرون کنند.
- آقا‌... آقا... .
به سمت صدا برمی‌گردیم. مسئول صندوق رستوران است که به دنبال ما می‌دود. به ما که می‌رسد، کمی نفس‌نفس می‌زند. پاکتی که کاملاً آشناست را با دست جلو می‌گیرد.
- این از دست دختر خانوم‌تون افتاد.
و من به یاد می‌آورم که این پاکت در دست من بوده است. از این‌که فکر می‌کند من دختر فرزاد هستم خنده‌ام گرفته است اما تنها لبخندی می‌زنم.
- بله، مال منه. ممنون آقا.
و فرزاد با ابروهای بالا رفته و صورت متعجب، پاکت را از دست مرد می‌گیرد و بعد به منی نگاه می‌کند که دست در دست دخترک کوچکش با ابروهای بالا رفته و لبخندی پرمعنا، در حالی که تلاش می‌کنم نخندم، نگاهش می‌کنم. صدای ریز خندیدن هیوای کوچک و مینا از کنارم به گوش می‌رسد و من هم‌چنان سعی در نخندیدن دارم.
- تو رو... می‌گفت دخترخانوم‌تون؟
لب پایینم را زیر دندان می‌کشم و شانه‌ای بالا می‌اندازم و لبخند بزرگی بر لب می‌آورم. صدای خنده مینا و بعد دخترکش بلند می‌شود‌ و من نیز مقاومتم را از دست می‌دهم و خنده‌ام را آزاد می‌کنم.
- نخندین ببینم.
او با جدیت می‌گوید اما خنده‌مان بیشتر و بلندتر می‌شود. ریموت ماشین را می‌زند تا سوار شویم و ما خنده‌کنان، می‌نشینیم.
- فکر کن این خانوم نه، خواهرتون هم نه، دخترتون!
و دوباره صدای خنده‌ها اوج می‌گیرد.
- وای فرزاد... اون آقاهه... فکر می‌کرد... هیوا‌جون دخترته... .
فرزاد از قالب جدی‌اش بیرون می‌آید و لبخند بر لب می‌نشاند.
- از بس که جوجه‌ست، فکر می‌کنن سیزده چهارده سالشه. نمی‌دونن سن مادربزرگ من رو داره.
- هین! من سن مادربزرگ تو رو دارم؟ تو ده سال از من بزرگتری. پس باید عمر نوح داشته باشی.
و مینا می‌خندد به این کل‌کل‌ها و فرزاد هم. آن مرد مسئول صندوق رستوران، امشب، با حرفش، شب‌مان را کامل کرد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
چند ساعتی است تلاش می‌کنم تا خوابم ببرد اما بی‌فایده است. ساعت از سه نیمه‌شب گذشته، اما انگار خواب با من خسته از این همه فعالیت، قهر است. کلافه و خسته‌تر از قبل، از جایم بلند می‌شوم و کنار پنجره می‌روم. ماه داسی شکل در آسمان است و باریکی‌اش نور چندانی را به زمین نمی‌بخشد. حیاط ویلا اما، روشنایی‌اش را از نور لامپ‌هایی دارد که در جای‌جای آن روی پایه ها و دیوارکوب‌ها، روشن هستند. نسیم ملایمی هم در حال وزیدن است و برگ‌های درختان را به رقص و پیچ و تاب وا داشته‌ است. به سرم می‌زند، به حیاط بروم و کمی در این خنکای نیمه‌شب بنشینم، شاید بالاخره، خواب به چشمانم بیاید. هوای بیرون کمی خنک است، برمی‌گردم و نگاهی به دخترک شیرین روی تخت می‌اندازم. طاق‌باز خوابیده است و موهای پر چین و شکنش دور هاله صورت چون قرص ماهش را گرفته است. آرام تخت را دور می‌زنم و از اتاق خارج می‌شوم. از پله‌ها آرام و بی‌صدا پایین می‌روم و درب ساختمان را باز می‌کنم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. در اولین نگاه شبحی را می‌بینم که روی پله‌های ورودی نشسته است. ترسیده، قدمی به عقب بر‌می‌دارم و دست روی قلبم می‌گذارم که‌ در حال حاضر، در سریع‌ترین حالت ممکن، خون را پمپاژ می‌کند. شبح رو برمی‌گرداند. انگار صدای درب او را هشیار کرده است.
- این موقع شب این‌جا چه کار می‌کنی دختر؟
هوفی می‌کشم و نفسم را به تندی از دهان بیرون می‌دهم.
- تویی؟ ترسیدم. نصف شبی، چرا اون‌جا، توی تاریکی نشستی؟
- خوابم نبرد، اومدم یه هوایی بخورم.
در را می‌بندم و جلو می‌روم و کنارش روی پله می‌نشینم. نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌کند. هوا را محکم به ریه‌هایم می‌کشم و با این‌کار، عطر خوش شب‌بوها، هم مشامم را پر می‌کند.
- من هم خوابم نبرد. سه ساعته دارم با پتو و بالشم، کشتی می‌گیرم ولی این‌قدر غلت خوردم، سرگیجه گرفتم.
- اون وقت‌ها هم خواب درست و حسابی نداشتی. انگار واقعاً تغییری نکردی.
- نه، تغییری نکردم. هنوز هم بدخوابم. تو چرا بی‌خواب شدی؟
- اثرات کمال هم‌نشینی با توئه.
لبخند روی لبم می‌نشیند. مرا نگاه نمی‌کند وچشم‌هایش به هر سمتی جز من، می‌چرخد و این به این معناست که فکرش مشغول است اما نمی‌خواهد چیزی بگوید.
- حالا غیر از کمال هم‌نشینی بگو اون چیه تو فکرت که بی‌خوابت کرده؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
می‌خندد.
- غیب میگی؟ بی‌خوابیه دیگه. بعضی وقت‌ها سراغ آدم میاد.
ابرو بالا می‌اندازم و با آرنجم ضربه‌ای به دستش می‌زنم.
- غیب نمی‌گم ولی اگه بی‌خوابی تنها بود‌، چشم‌هات این‌جوری رو در و دیوار دو‌دو نمی‌زد برای این‌که نگاهم نکنی.
سکوت می‌کند. لحظاتی او را به خود وا می‌گذارم.
- باید روانشناسی‌ای چیزی می‌خوندی نه حقوق. چیزی نیست. یکم تو کارم به مشکل خوردم ولی درست میشه.
- عمو می‌دونه؟
- نه.
- چرا بهش نمی‌گی؟
- چون کاری از دستش بر نمیاد. فقط الکی نگران میشه.
- این چه مشکلیه که عمو هم نمی‌تونه کاری بکنه؟!
دوباره کمی سکوت می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد و دست بر صورتش می‌کشد.
- یه پروژه دولتیه که توی مناقصه‌اش برنده شدیم ولی مشکل این‌جاست الان که کار داره تموم میشه، ما به‌خاطر یکی دو تا چک که هی امروز و فردا می‌کنن برای پرداخت، بودجه‌مون کم شده.
هومی می‌گویم و موهایی که به دست باد پریشان روی پیشانی‌ام ریخته‌اند را عقب می‌زنم.
- چه‌قدر کمه؟
می‌خندد.
- می‌خوای چه‌کار بچه‌جون؟! برو بگیر بخواب، از وقت خوابت گذشته دخترم.
دخترم گفتنش، مرا یاد اشتباه آن کارمند رستوران می‌اندازد و از یادآوری‌اش، خنده هر دوی‌مان به راه می‌افتد.
- حالا که دخترتم، بگو چه‌قدره؟
کف دستش را به دهانش می‌کشد.
- به چه‌کارت میاد که بگم چه‌قدره؟
- می‌خوام ببینم می‌تونم بهت قرض بدم یا نه؟! خودت که می‌دونی مامانم هر چی به اسمش بود رو به اسم من زده. یک سوم سهام شرکت شاهمیرها مال منه. تو همه این سال‌ها عمو ارسلان سودش رو ریخته به حسابم و من تا حالا ازش استفاده نکردم. حالا می‌خوام ازش استفاده کنم.
نگاهم می‌کند و بعد سرش را تکان می‌دهد.
- نمی‌شه. من حالا‌حالاها نمی‌تونم پولت رو پس بدم. احتمالاً تا بعد از این پروژه.
- خوب من هم عجله‌ای ندارم که. اون پول اون‌جا خوابیده. من‌ هم ازش استفاده نمی‌کنم.
- چرا ازش استفاده نمی‌کنی؟
سرم را پایین می‌اندازم و دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- نمی‌تونم. حس خوبی بهش ندارم. فقط همون خونه نقلی رو باهاش خریدم که زیر دین امیر نرم. می‌دونی که این چیزهایی که الان به اسم منه، هومن به اسم مامانم کرده بود. من هنوز هم به عنوان اموال اون بهشون نگاه می‌کنم. به خاطر همین‌ هم، وقتی از خونه باغ رفتم خونه عزیز، ترجیح دادم برم سرکار که درآمد خودم رو داشته باشم. همون سهام، باعث شد امیر من رو به اون حال و روز بندازه. فعلاً امانت پیش من می‌مونه تا یه روز به صاحب اصلیش برگردونم.
نفسی عمیق می‌کشد و با دو انگشت، گوشه چشمانش را فشار می‌دهد.
- همه چی‌ات عجیب غریبه دختر. این چه فکریه می‌کنی؟! اموال بابات هم که باشه، تو بچه‌شی، هم خونشی.
پوزخند روی لبانم کار من نیست کار قلب دل‌خور و شکسته‌ام است.
- ولی اون هیچ‌وقت من رو نخواست. پس من رو بچه خودش نمی‌دونه. من هم از روزی که من رو گذاشت و رفت دیگه اون رو بابای خودم نمی‌دونم.
نفسش را کلافه بیرون می‌دهد. خودش را کمی عقب می‌کشد و آرنج‌هایش را روی پله بالاتر اهرم می‌کنم.
- نمی‌دونم چی بگم. یه جورهایی بهت حق میدم. با اون خونه چه کار کردی؟ همون به قول خودت نقلیه.
- فروختمش. قیمتش بالاتر رفته بود. اصل پول رو برگردوندم تو حساب، سودش هم با همه اون وسایل دادم به یه تازه عروس و دوماد که باهاش یه خونه کوچولو رهن کردن و یه جشن جمع و جور گرفتن و رفتن سر خونه و زندگی‌شون.
لبخند می‌زند و برق چشمانش در تاریکی شب هم، کاملاً پیداست.
- گفتم که عجیب غریبی.
من هم لبخند می‌زنم.
- مقداری که لازم داری رو بگو، چکش رو می‌نویسم فردا برداشت کن و به حسابت بریز. نمی‌خواد به کسی هم بگی. بین من و خودت می‌مونه. عجله‌ای هم ندارم. هر وقت تونستی برگردون.
تنها نگاهم می‌کند و بعد لبخندی صورتش را پر می‌کند.
- خیلی شبیه مامانتی. شاید خوب یادت نیاد، اما من خوب یادمه. اون‌هم مهربون بود، قبل از خودش، به بقیه فکر می‌کرد. اگه اون بیماری می‌ذاشت... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
از روزی که به دنیا آمدم مادرم بیمار بود، من او را تقریباً هیچ وقت نداشتم. زمانی که مرا باردار بود، دکتر تشخیص لوسمی می‌دهد و برای درمان دستور سقط جنین را صادر می‌کند. اما مادرم برای دنیا آوردن من پافشاری می‌کند و در برابر گفته‌های پدرم و پزشکش روی خواسته‌اش می‌ایستد. تا زمان تولدم، درد را تحمل می‌کند. پس از به دنیا آمدنم سال‌ها با بیماری‌اش جنگید اما سرانجام، هشت سال پس از تولد من، از دنیا رفت. دروغ چرا؟! بیماری مادرم نگذاشت نه او از من فرزند بهره‌ای ببرد و نه من از اوی مادر. اما حالا از این‌که شبیه مادرم هستم، خوش‌حالم. او یک جنگجوی واقعی بود که برای داشتن من و سلامتی‌اش جنگید. مهربانی‌هایش حتی وقتی دردش به اوج خود می‌رسید هم، سر جای خودش بود. هم‌چون نامش که 'دلوان'* بود. اما هومن... او مرا مقصر بیماری و مرگ مادرم می‌دانست. هیچ‌گاه مرا دوست نداشت. هیچ‌وقت در آغوشم نگرفت و هیچ‌وقت هم به من اجازه نداد، بابا صدایش کنم. او برای من همیشه 'هومن' بود. یک غریبه که برای این‌که جلوی چشمانش نباشم و مورد غضبش قرار نگیرم، به دیگران پناه می‌بردم. دیگرانی مانند عمو فرهاد و فرزاد یا عزیز و عمو ارسلان و مهربان جون.
- خوبه که شبیه مامانم هستم. فردا اول صبح بیدارم کن. هم چک رو بهت بدم، هم دوباره یه سر به مامانم بزنم. دلم خیلی هواش رو کرده. دیشب اومده بود تو خوابم. کنار دریا ایستاده بود، یه پیراهن سفید بلند تنش بود. حالش خوب بود. دیگه مریض نبود. موهای بلندی داشت. مژه و ابرو داشت. وقتی صداش کردم، بهم لبخند زد و یه بوس برام فرستاد... خوبه که خوش‌حاله مگه نه؟
سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی موهای کوتاهم می‌گذارد و سرم را به سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهد و بوسه بر موهایم می‌زند.
- مگه میشه هم‌چین دختری داشته باشی و ناراحت باشی. مامانت به داشتن تو افتخار می‌کنه. مطمئنم اون‌جا هم، کلی پزت رو به بقیه میده. چون همون موقع‌ها یه بار به بابا گفت اگه تو همه عمرش یه کار درست انجام داده باشه، به دنیا آوردن تو بوده. خیلی خوش‌حال بود که تو رو داره. هر چند بیماری‌اش‌ نذاشت اون‌جور که باید از داشتنت لذت ببره اما می‌دونم که باعث افتخارشی. فردا صبح خودم می‌برمت سر خاکش. من هم دلم واسه مامانم تنگ شده.
اشک‌های جاری شده بر گونه‌ام را پاک می‌کنم وسرم را از آغوشش بیرون می‌آورم و سری تکان می‌دهم. هر دو بر می‌خیزیم تا برای خواب به اتاق‌هایمان برویم.
________________________________________
* دلوان: نامی کردی و دخترانه به معنی بانوی با محبت
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
خداحافظی و دل کندن از کسانی که یک هفته پر خاطره و شاد را با آن‌ها گذرانده‌ای، سخت است. هیوای کوچک‌، لب‌هایش آویزان و اشک در چشمان زیبا و جنگلی‌اش، حلقه زده است. عمو فرهاد پدرانه، در آغوشم می‌گیرد و بوسه بر پیشانی‌ام می‌زند. مینا هم‌چون مادری که فرزندش از او دور می‌شود، همان‌طور که هر از گاهی اشک‌هایش را پاک می‌کند، مدام نکاتی را یادآوری می‌کند. یک ظرف میوه پوست کنده و تکه شده، یک ظرف خشک‌بار، دو ساندویچ بزرگ کتلت، یک فلاسک نسکافه و دو بطری آب برایم گذاشته است!
- این رستوران‌های سر راهی نری، خدا می‌دونه غذاهاشون رو چه‌طوری درست می‌کنن. هر جا هم خسته شدی بزن بغل یکم استراحت کن ولی از ماشینت دور نشی‌.
من تنها در جوابش چشم می‌گویم. اسکناسی را که به عنوان صدقه می‌خواهد کنار بگذارد، دور سرم می‌چرخاند و چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کند. فرزاد لبخندش تبدیل به خنده‌های ریز می‌شود.
- به این بچه ژیگول‌هایی که دنبال کل‌کل با دخترها هستن، محل نذاری. جاده پر از همین‌هاست که با پول و ماشین باباشون، مدام تو این جاده ولن. سرعتت هم زیاد نکن. وسط راه هم دلت به کسی نسوزه سوارش کنی. خوابت که نمیاد، ها؟ دیشب خوب خوابیدی، آره؟ تا صبح چند بار اومدم بهت سر زدم. خدا رو شکر خواب بودی.
حرف‌های مادرانه‌اش آن قدر دوست داشتنی‌ست که دلم برایش می‌رود.
- چشم مامان خوشگلم، ظهر شد قربونت برم. این‌طوری به شب می‌خورم که.
دوباره اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- کاش اصلاً نمی‌رفتی. نمی‌شد یکم دیگه مرخصی بگیری؟
- عزیز دلم چرا این‌قدر خون به جیگر این دختر می‌کنی؟ چند وقت دیگه این پروژه که تموم شد همه با هم می‌ریم پیشش. تازه تماس تصویری رو هم برای همین وقت‌ها گذاشتن.
با دلداری‌های فرزاد، مینا سری تکان می‌دهد و من لبخندی می‌زنم و او را در آغوش می‌گیرم و بر لپ‌های سرخ و برجسته‌اش، بوسه می‌زنم. بعد روی پا می‌نشینم و دخترک شیرین که پای پدربزگش را در آغوش گرفته است جلو می‌کشم و محکم در آغوش می‌گیرمش. صدای گریه‌اش، اشک‌های من را هم در می‌آورد.
- دلم برات تنگ میشه عمه جون.
- من هم همین‌طور قربونت برم ولی تصمیم گرفتم هر وقت دلم زیاد واست تنگ شد یه دونه از اون بلوز شلوارهای ست‌مون رو بپوشم بعد بهت زنگ می‌زنم که تو هم همون رو بپوشی. بعدش هم تماس تصویری می‌گیریم و یه عالمه با هم حرف می‌زنیم و می‌خندیم. تو هم هر وقت دلت تنگ شد همین کار رو بکن. باشه خوش‌گلم؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
او را کمی از خود دور می‌کنم و او سری تکان می‌دهد و باشه‌ای می‌گوید. اشک‌هایش را پاک می‌کنم و صورت برگ گلش را می‌بوسم.
- خدا به‌خیر کنه! باز سر چی با هم به تفاهم رسیدین؟ دم رفتنی نقشه نابود کردن چی رو کشیدین؟
و ما بلند می‌خندیم و مشت هایمان را به هم می‌زنیم و با انگشت اشاره به نوک دماغ طرف مقابل‌مان، ضربه‌ای آرام می‌زنیم. این علامتی است برای توافق دو طرفه.
- یا خدا! توافق کردن. بدبخت شدیم مینا. به نظرم بهتره زودتر بفرستیمش بره. بمونه این‌جا، اوضاع از این یه هفته‌ای که گذروندیم بدتر میشه.
ما بلند‌تر می‌خندیم و دوباره هم‌دیگر را محکم در آغوش می‌گیریم و مینا فرزاد گویان، به همسرش اعتراض می‌کند. بوسه‌ای بر موهای ابریشمین دخترک زیبا می‌زنم و بلند می‌شوم.
- بیا برو ظهر شد دیگه.
فرزاد بازویم را می‌گیرد و به سمت درب راننده می‌برد و درب را باز می‌کند. صدای اعتراض مینا و خنده‌های عمو فرهاد به گوش می‌رسد.
- چه‌قدر هولی. دارم میرم دیگه.
مرا روی صندلی می‌نشاند. دستش را روی پشتی صندلی می‌گذارد و خم می‌شود. بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌زند.
- برو دیگه دل‌مون رو خون کردی با این خداحافظی‌ات. حواست به گوشی‌ات باشه زنگ می‌زنم بهت. می‌زنی بغل بعد جواب میدی. مواظب خودت باش. من بعد پونزده سال خواهر کوچولوم رو دوباره پیدا کردم.
بوسه‌ای دیگر روی موهایم می‌زند و سرش را عقب می‌کشد. به رویش لبخندی می‌زنم و چشمی می‌گویم و او درب را می‌بندد.
- این‌قدر هول‌مون کردی نذاشتی بچه رو از زیر قرآن رد کنم.
حرف مینا، صدای خنده‌مان را بلند می‌کند.
- عزیز دلم از در اتاق که اومده بیرون تا همین الان چهار بار از زیر قرآن ردش کردی. بسه دیگه. به شب می‌خوره دل‌مون هزار راه میره.
هر چند چهره مینا نشان از کمی دو به شکی دارد اما بی‌خیال می‌شود و من با کاسه آبی که مینا در پی‌ام می‌ریزد، به راه می‌افتم. هر نیم ساعت، جواب گوی تلفن‌های عزیز، امیرعلی، اشکان و فرزاد هستم و همین راه را طولانی‌تر می‌کند.
در خانه عزیز با امیرعلی، اشکان، سرمه و امین رو به رو می‌شوم. همان‌طور که من دلتنگ‌شان شده‌ام، آن‌ها هم دل‌شان برایم‌تنگ شده است. در آغوش گرفتن، بوسیدن و بوییدن‌شان، حسی فرای دلتنگی به من می‌دهد. اشکان، مرا محکم در آغوش می‌گیرد و بعد بلند می‌کند و در هوا می‌چرخاند. مهربان جون و عمو ارسلان اول شب می‌آیند و شام را همه، در کنار هم می‌خوریم. آن هم ماکارونی عزیز پز که عطر و طعم بی‌نظیری دارد. در این میان، نگاه‌های عمو ارسلان حرفی در خود داشتند و انگار او برای گفتنش با خود در جدال بود.
همگی زود می‌روند جز اشکان که می‌خواهد چند روزی کنار ما بماند. از شدت خستگی روی مبل خوابم می‌برد و این که صبح روی تخت خودم از خواب بیدار می‌شوم، دلیلش چیزی جز وجود برادر کوچک اما قوی هیکلم، نیست.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
در دفتر، سوغاتی‌های سلمانی و فرهمند را می‌دهم و سلمانی، گزارشی از آن‌چه که در این مدت گذشته است را، برایم بازگو می‌کند.
- من نبودم ،انگاری سرتون حسابی شلوغ بوده.
- خیلی، دکتر می‌گفت کاش با مرخصی شما موافقت نکرده بود. چون همیشه شما خلاصه پرونده‌ها و نکات مهم رو برای دکتر می‌نوشتین، حالا سخت‌شون بود. از من نشنیده بگیرین، ولی وجود شما دکتر رو تنبل کرده.
اداهایی که با چشم و ابروهایش در می‌آورد، باعث خنده‌ام می‌شود.
- اسم خانوم‌ها بد در رفته آقای سلمانی. چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟
و بعد با چشم و ابرویم مثل خودش ادا در می‌آورم. در ابتدا با تعجب و چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کند و بعد ناگهان زیر خنده می‌زند.
- نه دیگه خانوم جهانی. من این‌جوری ادا در نیاوردم.
- کم نه.
و او دوباره می‌خندد. دو پرونده روی میزم می‌گذارد.
- این دو تا رو بخونین. جدید هستن. چند تا دیگه هم هستن ولی این‌ها مهم‌ترن.
سری تکان می‌دهم و پرونده‌ها را سمت راست میز می‌گذارم.
- از مامان چه‌خبر؟ بهترن؟
- خوبه خدا رو شکر. دو سه روز پیش اومد برای چکاپ، همه چیز خوب بود. خیلی دوست داشت شما رو هم ببینه ولی نشد. دو هفته دیگه عروسی خواهرمه باید زود برمی‌گشت.
- به‌ سلامتی. پس همه چی درست شد. پس تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ چرا نرفتی برای کمک؟
- به لطف کمک‌های شما آره، خدا رو شکر همه چی روبه‌راهه. ریحانه از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسه. روزی صد بار هم زنگ می زنه که... .
و صدای زنگ گوشی‌اش بلند می‌شود. گوشی را از جیبش خارج می‌کند و به صفحه‌اش نگاهی می‌اندازد.
- حلال‌زاده هم هست. خودشه. این پنجمین باره که امروز زنگ زده.
لبخند می‌زنم و او تماس را وصل می کند. انگار روی بلندگوست که گوشی را به گوشش نمی‌چسباند.
- جانم ریحان!
و صدایی هیجان زده به گوش می‌رسد.
- داداش سلام خوبی؟ خسته نباشی. داداش! این مبل‌ها رو چیدیم این‌قدر این‌جا خوش‌گل شده. فدای داداشم بشم با این سلیقه‌اش. همه چیزهایی که فرستادی خیلی خوشگلن.
 
بالا پایین