- Dec
- 7,761
- 46,654
- مدالها
- 7
- اون که هم سن و سال من بود، درسته؟
و دوباره سرم را تکان میدهم و خلاصه آنچه که اتفاق افتاده را تعریف میکنم. عمو دست روی دهانش گذاشته و مات و متحیر به من چشم دوخته است. از سمت مینا که کنار من نشسته است، تنها صدای فینفین میآید و میبینم که هر از گاهی به سمت صورتش میبرد و فرزادی که آرنج دستهایش را بر پاهایش تکیه داده و سر پایین انداخته است. لحظاتی در سکوت میگذرد. فرزاد برمیخیزد و کمی گیج قدم برمیدارد و بعد چشمش به دخترک خوابیده در آغوش من میافتد. نزدیک میشود و دخترکش را از آغوش من برمیدارد و بوسهای عمیق بر موهای تابدارش میزند. صدای آرام و خوابآلود دخترک به گوش میرسد.
- بابایی من پیش عمه جون میخوابم.
- باشه بابا جونم. میبرمت اتاق عمه جون. هر وقت خواست بخوابه، میاد پیش شما.
و دخترک خوابآلود با هومی کشیده، دوباره سرش را به بازوی پدرش میچسباند و به خواب میرود. فرزاد بوسهای دیگر بر سر دخترش میزند و به سمت پلکان منتهی به اتاق خوابها، قدم برمیدارد. با صدای گرفته عمو فرهاد نگاهم را از فرزاد هیوا به بغل بر روی پلههای سنگی منتهی به طبقه بالا، میگیرم و به او میدوزم.
- اینکه بعد این همه اتفاق، تونستی خودت رو سرپا کنی، معنیاش اینه که داری رو خودت کار میکنی. تحسینت میکنم بابا جان. این خستگی هم از نظر من طبیعیه. هر کسی هم ممکنه این حس بهش دست بده. حتی کسی که همچین روزهایی رو نگذرونده. چند وقتی اینجا بمون برات خوبه. هم استراحت میکنی، هم روحیهات رو بالا میبری، بعدش با انرژی کامل برمیگردی.
سرم را به تایید حرفهای عمو فرهاد، تکان میدهم. بعد از مدتها، امروز حال خوبی داشتهام. دیدن عزیزانی که در گذر سالها، در انتهای کوچه و پسکوچههای خاطراتم جامانده بودند، پس از سالها، انرژی خوبی به من داده است. عمو فرهاد آن زمان، وقتی به اینجا میآمدیم حکم پدری را داشت که هیچوقت برایم پدری نکرده بود. فرزاد، برادر بود و از همه مهمتر رفیق و همراه و همبازی خوبی برای من هفت هشت ساله. حالا دو عضو مهربان و دوست داشتنی هم، به این پدر و پسر اضافه شدهاند. مینا با تفاوت سنی سه سال، مادرانه خرج میکند و دخترک پر انرژی و ریزه میزهشان که مرا به یاد کودکیهایم میاندازد، در همین زمان کوتاه، عزیز دلم شده است. هیچچیز مانند یک خانواده مهربان و گرم، نمیتوانست این همه ذهن شلوغم را، سامان ببخشد. صدای پای فرزاد به گوش میرسد که از پلهها پایین میآید و بعد کنار عمو فرهاد، روی مبل مینشیند. چهرهاش درهم است و حرکاتش کلافه و خشمگین.
و دوباره سرم را تکان میدهم و خلاصه آنچه که اتفاق افتاده را تعریف میکنم. عمو دست روی دهانش گذاشته و مات و متحیر به من چشم دوخته است. از سمت مینا که کنار من نشسته است، تنها صدای فینفین میآید و میبینم که هر از گاهی به سمت صورتش میبرد و فرزادی که آرنج دستهایش را بر پاهایش تکیه داده و سر پایین انداخته است. لحظاتی در سکوت میگذرد. فرزاد برمیخیزد و کمی گیج قدم برمیدارد و بعد چشمش به دخترک خوابیده در آغوش من میافتد. نزدیک میشود و دخترکش را از آغوش من برمیدارد و بوسهای عمیق بر موهای تابدارش میزند. صدای آرام و خوابآلود دخترک به گوش میرسد.
- بابایی من پیش عمه جون میخوابم.
- باشه بابا جونم. میبرمت اتاق عمه جون. هر وقت خواست بخوابه، میاد پیش شما.
و دخترک خوابآلود با هومی کشیده، دوباره سرش را به بازوی پدرش میچسباند و به خواب میرود. فرزاد بوسهای دیگر بر سر دخترش میزند و به سمت پلکان منتهی به اتاق خوابها، قدم برمیدارد. با صدای گرفته عمو فرهاد نگاهم را از فرزاد هیوا به بغل بر روی پلههای سنگی منتهی به طبقه بالا، میگیرم و به او میدوزم.
- اینکه بعد این همه اتفاق، تونستی خودت رو سرپا کنی، معنیاش اینه که داری رو خودت کار میکنی. تحسینت میکنم بابا جان. این خستگی هم از نظر من طبیعیه. هر کسی هم ممکنه این حس بهش دست بده. حتی کسی که همچین روزهایی رو نگذرونده. چند وقتی اینجا بمون برات خوبه. هم استراحت میکنی، هم روحیهات رو بالا میبری، بعدش با انرژی کامل برمیگردی.
سرم را به تایید حرفهای عمو فرهاد، تکان میدهم. بعد از مدتها، امروز حال خوبی داشتهام. دیدن عزیزانی که در گذر سالها، در انتهای کوچه و پسکوچههای خاطراتم جامانده بودند، پس از سالها، انرژی خوبی به من داده است. عمو فرهاد آن زمان، وقتی به اینجا میآمدیم حکم پدری را داشت که هیچوقت برایم پدری نکرده بود. فرزاد، برادر بود و از همه مهمتر رفیق و همراه و همبازی خوبی برای من هفت هشت ساله. حالا دو عضو مهربان و دوست داشتنی هم، به این پدر و پسر اضافه شدهاند. مینا با تفاوت سنی سه سال، مادرانه خرج میکند و دخترک پر انرژی و ریزه میزهشان که مرا به یاد کودکیهایم میاندازد، در همین زمان کوتاه، عزیز دلم شده است. هیچچیز مانند یک خانواده مهربان و گرم، نمیتوانست این همه ذهن شلوغم را، سامان ببخشد. صدای پای فرزاد به گوش میرسد که از پلهها پایین میآید و بعد کنار عمو فرهاد، روی مبل مینشیند. چهرهاش درهم است و حرکاتش کلافه و خشمگین.