- Dec
- 7,761
- 46,653
- مدالها
- 7
چند ساعتی از آن هیاهو گذشته است و هر کسی گوشهای سر در گریبان نشسته است. عزیز خاتون را به اتاقش برده تا بعد از آرامبخشی که خورده، کمی استراحت کند. امین و سرمه برگشتهاند و هر دو در کنار هم، روی طاقچه پنجره، بیحرف و ساکت نشستهاند. معلوم است سرمه همه چیز را توضیح داده است. هر چند چشمان قرمز برادرم، خبر از ناراحتی بیش از حدش میدهد، اما در لاک سکوتش فرو رفته و تنها نگاهش در پی من میچرخد و گاهی سری در جواب پچپچههای سرمه تکان میدهد. ناری مامان در تمام این مدت، گوشهای نشسته و به زبان مادری مویه کرده و اشکهایش را با پر روسری آبی رنگش، پاک میکند. امیر از ترس خشک شده است و هیچ تکانی نمیخورد. اشکان هم کنار پای من و مهربان جون، روی زمین نشسته و سرش را روی پای مادرش و دستش را روی پای من انداخته و دستم را در پنجه بزرگش قفل کرده است.
- اگه به خاطر امیر و خانوادهاش نبود شاید هنوز هم جرات گفتنش رو نداشتم. پنهون کردنش اون زمان و حالا گفتن این قضیه بیشترش به خاطر زن و بچههای امیر بود.
توجهها دوباره به من جلب شده است. هرچند همچنان، نگاهها خشمگین و درهم هستند. اما اینها حرفهایی است که باید گفته شوند.
- زن و بچههای امیر تمام این چند سال رو تنها بودن. از هیچکدوم از این اتفاقها هم خبر نداشتن. از بعد اون اتفاق، روزهای بدی رو گذروندن. من میخواستم همینجا به همه بگم که بهتره خودتون رو آماده کنین برای حضورشون. حیفه که اون بچهها اینقدر تنها باشن وقتی همچین فامیل مهربونی دارن.
نفسی میگیرم و به تکتک چهرهها که حالا ابروهایشان بیش از پیش، همدیگر را به آغوش کشیدهاند، نگاه میکنم.
- من هنوز امیر رو نبخشیدم اما... زن و بچهاش عزیزهای من هستن.
- هیوا!
امین است که نامم را آرام و نالهوار به زبان میآورد و حرفم را قطع میکند. تعجب و عصبانیت، دو حس منعکس شده در صدا و نگاهش است.
- اگه به خاطر امیر و خانوادهاش نبود شاید هنوز هم جرات گفتنش رو نداشتم. پنهون کردنش اون زمان و حالا گفتن این قضیه بیشترش به خاطر زن و بچههای امیر بود.
توجهها دوباره به من جلب شده است. هرچند همچنان، نگاهها خشمگین و درهم هستند. اما اینها حرفهایی است که باید گفته شوند.
- زن و بچههای امیر تمام این چند سال رو تنها بودن. از هیچکدوم از این اتفاقها هم خبر نداشتن. از بعد اون اتفاق، روزهای بدی رو گذروندن. من میخواستم همینجا به همه بگم که بهتره خودتون رو آماده کنین برای حضورشون. حیفه که اون بچهها اینقدر تنها باشن وقتی همچین فامیل مهربونی دارن.
نفسی میگیرم و به تکتک چهرهها که حالا ابروهایشان بیش از پیش، همدیگر را به آغوش کشیدهاند، نگاه میکنم.
- من هنوز امیر رو نبخشیدم اما... زن و بچهاش عزیزهای من هستن.
- هیوا!
امین است که نامم را آرام و نالهوار به زبان میآورد و حرفم را قطع میکند. تعجب و عصبانیت، دو حس منعکس شده در صدا و نگاهش است.