جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,085 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
چند ساعتی از آن هیاهو گذشته است و هر کسی گوشه‌ای سر در گریبان نشسته است. عزیز خاتون را به اتاقش برده تا بعد از آرام‌بخشی که خورده، کمی استراحت کند. امین و سرمه برگشته‌اند و هر دو در کنار هم، روی طاقچه پنجره، بی‌حرف و ساکت نشسته‌اند. معلوم است سرمه همه چیز را توضیح داده است. هر چند چشمان قرمز برادرم، خبر از ناراحتی بیش از حدش می‌دهد، اما در لاک سکوتش فرو رفته و تنها نگاهش در پی من می‌چرخد و گاهی سری در جواب پچ‌پچه‌های سرمه تکان می‌دهد. ناری مامان در تمام این مدت، گوشه‌ای نشسته و به زبان مادری مویه کرده و اشک‌هایش را با پر روسری آبی رنگش، پاک می‌کند. امیر از ترس خشک شده است و هیچ تکانی نمی‌خورد. اشکان هم کنار پای من و مهربان جون، روی زمین نشسته و سرش را روی پای مادرش و دستش را روی پای من انداخته و دستم را در پنجه بزرگش قفل کرده است.
- اگه به خاطر امیر و خانواده‌اش نبود شاید هنوز هم جرات گفتنش رو نداشتم. پنهون کردنش اون زمان و حالا گفتن این قضیه بیشترش به خاطر زن و بچه‌های امیر بود.
توجه‌ها دوباره به من جلب شده است. هرچند هم‌چنان، نگاه‌ها خشمگین و درهم هستند. اما این‌ها حرف‌هایی است که باید گفته شوند.
- زن و بچه‌های امیر تمام این چند سال رو تنها بودن. از هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها هم خبر نداشتن. از بعد اون اتفاق، روزهای بدی رو گذروندن. من می‌خواستم همین‌جا به همه بگم که بهتره خودتون رو آماده کنین برای حضورشون. حیفه که اون بچه‌ها این‌قدر تنها باشن وقتی هم‌چین فامیل مهربونی دارن.
نفسی می‌گیرم و به تک‌تک چهره‌ها که حالا ابروهای‌شان بیش از پیش، هم‌دیگر را به آغوش کشیده‌اند، نگاه می‌کنم.
- من هنوز امیر رو نبخشیدم اما... زن و بچه‌اش عزیزهای من هستن.
- هیوا!
امین است که نامم را آرام و ناله‌وار به زبان می‌آورد و حرفم را قطع می‌کند. تعجب و عصبانیت، دو حس منعکس شده در صدا و نگاهش است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- داداش، شما خانواده منین. همه کسایی که دارم‌شون. تک‌تک‌تون هم برام عزیزین. اون‌ها هم الان جزئی از همین خانواده‌ان. هم‌خون شما هستن. مطمئنم شما هم یک بار رویا و بچه‌ها رو ببینین، مثل من عاشق‌شون می‌شین. حاج بابا رویا رو مناسب امیر نمی‌دید چون تو پرورشگاه بزرگ شده بود. من و اون هیچ فرقی با هم نداریم.
اشکان سرش را به سمت من می‌چرخاند و ابرو در هم گره می‌کند و اخطار گونه صدایم می‌زند.
- آبجی!
دستی بر سر اشکان می‌کشم.
- این یه واقعیته. اگه رویا مناسب نبود پس من هم نبودم. تفاوت من و رویا در این بود که من هم از اون شرکت سهم داشتم و تنها دلیل انتخاب من به جای اون، همین بود. ولی از نظر من، یه تفاوت دیگه هم داریم. این‌که من اون‌قدر خوش شانس بودم که خدا یه خانواده بهتر از خانواده خودم نصیبم کرد. ولی اون این شانس رو نداشت. شما یه بار این شانس رو به من دادین. عشق و محبت‌هاتون رو به من هدیه دادین، حالا به خاطر من، به خاطر مهربونی دل‌هاتون، این شانس رو به اون هم بدین.
دستانی از پشت دور شانه‌ام می‌پیچد و مرا در آغوش می‌گیرد و بوسه‌ای بر سرم می‌زند. مشامم عطرش را به خود می‌کشد و اعلام می‌کند که امین است؛ برادر مهربانم که همیشه حامی و پشتیبانم بوده است. دستم را بالا می‌برم روی قفل دست‌هایش می‌گذارم.
- مطمئنی؟
دستم را نوازش‌وار، روی دست‌های به هم قفل شده‌اش می‌کشم.
- مطمئنم داداش.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
و باز بوسه‌ای دیگر بر سرم می‌زند. امیر در همان مبلی که رویش خشک شده، مرا نگاه می‌کند، خیره و بدون حرف. به سرمه اشاره می‌کنم تا ناری مامان را از آن کنج که حالا بی‌‌سر و صدا و مات نشسته و به امیر خیره شده است، بلند کند.
- من هم روزی که فهمیدم مثل شما عصبانی شدم. تنها چیزی که باعث شد تصمیم بگیرم پا به پای هیوا جلو بیام، رویا و بچه‌هاش بودن. من برادرزاده‌هام رو دیدم که از همه این خانواده فقط هیوا رو می‌شناختن. روزی که از زبون روژان شنیدم که گفت فقط خاله هیوا فامیل‌شونه، جیگرم آتش گرفت. اون‌ها حق دارن بین فامیل‌شون باشن. سوای اشتباه پدر و پدربزرگ‌شون. هیوا تو این چند ماه جور یه فامیل رو برای اون‌ها کشیده. قرار نیست به خاطر قلب مهربونش یه تنه مهر و محبت خرج کنه. رویا و بچه‌هاش حق دارن بین ما باشن. بسه هر چه‌قدر تنهایی کشیدن. ولی اول باید خاتون و حاج بابا رو آماده کنیم.
عمو اردلان درست می‌گوید.خاتون و مخصوصاً حاج بابا باید آماده باشند برای رو در رویی با عروس و نوه‌هایشان. این را عمو اردلان و عمو ارسلان به عهده می‌گیرند تا در فرصتی مناسب انجامش دهند. امیر بی سروصدا می‌رود و تنها نگاه‌های خشمگین است که بدرقه‌اش می‌کنند. ناری مامان آن‌قدر گریه و مویه کرده است که توانی برای آشپزی که بماند برای ایستادن و نشستن هم ندارد. به او هم آرام‌بخشی می‌دهیم تا کمی در اتاقش استراحت کند. حالا دیگر شب شده است و برای همه سفارش غذا می‌دهیم. روزی که گذشت، سخت و پرهیاهو بود. اما حالا سکوت بر جمع حاکم است اما این سکوتی ظاهری است. چهره تک‌تک افراد این جمع، خبر از سری پر فکر و مشغله می‌دهد. هم‌چنین بشقاب‌های غذایی که نصفه و نیمه خورده شده‌اند. اما... سرانجام تمام شد. آن چیزی که باید میشد، شد. تعریف کردنی‌ها و گفتنی‌ها گفته شد. هر چند چیزهایی این وسط ناگفته باقی ماند و شاید هیچ‌وقت هم فاش نشوند. حالا زمان لازم است تا همه بتوانند شنیده‌ها را برای خود حلاجی و هضم کنند. عزیز امشب را در کنار خواهرش می‌گذراند و من به اصرار مهربان جون، به خانه آن‌ها، در ساختمان رو به رویی، می‌روم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
● فصل دوازدهم
چشم‌هایم را به سختی باز می‌کنم. میل به خوابیدن در آن‌ها بیداد می‌کند. دوست دارم حالا که گیج خواب هستم، دوباره چشم‌هایم را ببندم و بگذارم عالم خواب، بار دیگر مرا با خود ببرد. به حرف دلم گوش می‌دهم و چشم‌هایم را دوباره می‌بندم اما لحظاتی بعد، هول زده، بازشان می‌کنم و گوشی‌ام را از روی پاتختی برمی‌دارم. ساعت روی گوشی نشان می‌دهد، خواب مانده‌ام و بی‌شک دیر شده است. باز هم فراموش کرده‌ام آلارم ساعت را فعال کنم. دیشب را تا دیر وقت در حال مطالعه پرونده جدید بودم و تازه سپیده صبح زده بود که خوابم برد.
به سرعت از تخت پایین می‌آیم. اگر به خود بجنبم، می‌توانم با کمی تاخیر خود را برسانم. امروز اولین حضور من در دادگاه، به عنوان دست‌یار دکتر فرهمند است. روزی مهم برای هر دوی‌مان. برای او که آخرین جلسه دادگاه یک پرونده مهم و پر چالش در انتظارش است و برای من که اولین حضورم در دادگاه مصادف است با چنین پرونده مهمی.
در راه هستم که دکتر فرهمند تماس می‌گیرد و من پس از معذرت خواهی، می‌گویم که کمی دیر می‌رسم و او خیالم را راحت می‌کند؛ چرا که دادگاه با نیم ساعت تاخیر، آغاز می‌شود و یک سوم این زمان هم برایم کافی‌ست تا خود را برسانم. اضطراب ذره‌ذره دارد روح و روانم را می‌خورد. کف دو دستم خیس شده‌اند، آن‌قدر که فرمان ماشین را دو دستی چسبیده‌ام، مبادا دستم لیز بخورد و ... .
عرق از تیغه پشتم راه گرفته است. این‌که هوا در اوایل مرداد ماه گرم است، می‌تواند دلیل خوبی باشد اما نه زمانی که سرما در تمام بدنم رخنه کرده است. انگار خون در بدنم یخ زده است. کولر ماشین را خاموش می‌کنم تا باد گرمی که از پنجره به صورتم می‌خورد، کمی بدن سرد و یخ زده‌ام را گرما ببخشد، شاید خون در رگ‌هایم جاری شود. نزدیک دادگاه از ترس ضعف احتمالی، یک آب میوه و بسته‌ای بیسکوییت می‌خرم. از همان‌ها که امیرعلی به آبخورک تشبیهش می‌کند. وارد دادگاه می‌شوم. صدای جر و بحث، فریاد و داد و بی‌داد، از هر طرف شنیده‌می‌شود. یکی سر در گریبان می‌گرید، یکی با خشم سبیلش را می‌جود و دیگری با دست و پای گچ پوش و عصا به دست، روی صندلی نشسته است. دخترکی چهار، پنج ساله هم با پیراهن قرمز گل‌گلی‌اش، بی‌خبر از تصمیماتی که برایش گرفته شده، روی سرامیک‌های کف سالن لی‌لی می‌کند. فرهمند بالای پله‌های طبقه دوم ایستاده است. با همان دهان پر، سلامش می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- صبحونه نخوردی؟
دهان مشغولم را بسته نگه می‌دارم و از سرم برای جواب منفی استفاده می‌کنم. بیسکوییت و آب میوه‌ام را با سر تعارف می‌زنم و او برای نخندیدن، لب پایینش را به دندان می‌گیرد و تنها لبخندی کم‌رنگ بر لب می‌آورد. همان‌طور که به سمت سالن می‌رویم، برایم نکات را یادآوری می‌کند.
- نوش جون. خودت بخور ضعف نکنی. چیزهایی که گفتم رو فراموش نمی‌کنی. اول از همه نفس‌های عمیق برای رفع استرس، بعد هم دقت. نکته به نکته همه چی رو گوش می‌کنی. بدون استرس، بدون حتی اخم یا لبخند فقط حواست رو جمع می‌کنی. هر چیزی که ممکنه از توی صحبت‌ها به دردمون بخوره، یادداشت می‌کنی.
کمی از آب میوه‌ام را می‌نوشم و بعد سرم را تکان می‌دهم. بیسکوییتم که تمام می‌شود، فرهمند، پایین مقنعه‌ام را می‌گیرد و تکانش می‌دهد تا خرده‌های بیسکوییت از روی مقنعه‌ام پایین بریزد و بعد اشاره می‌کند تا دهانم را تمیز کنم. نگاهش مرا یاد پدرهایی می اندازد که سعی در مرتب کردن ظاهر بچه نافرمان و نامرتب‌شان دارند.

با ضربه چکش قاضی به معنی پایان دادگاه، چشم‌هایم را می‌بندم و نفسی که انگار در سی*ن*ه‌ام، گیر کرده است را بیرون می‌دهم.
- کارت خیلی خوب بود. اگه دکتر محمدی... .
- عالی بودین بچه‌ها. بهتون افتخار می‌کنم.
سر که بر‌می‌گردانم، دکتر محمدی را می‌بینم که با لب خندان پشت سرم ایستاده و نگاهم می‌کند.
- استاد؟! شما هم این‌جا بودین؟
- بله، همین‌جا تو همین دادگاه. اول از همه به خودم تبریک گفتم برای داشتن همچین دانشجوهایی. دو تا از بهترین‌های سال‌های تدریسم رو در کنار هم تو دادگاه دیدم و الان پر از غرورم. خستگی تمام این سال‌ها از تنم رفت. دیگه هیچ آرزویی ندارم.
اشک در چشم‌هایش حلقه زده است. برمی‌گردم و به فرهمند که حالا با لبخندی عمیق به دکتر محمدی نگاه می‌کند، می‌نگرم. چشمانم را ریز و اخم‌هایم را در هم می‌کنم.
- شما می‌دونستین؟
سرش را تکان می‌دهد.
- دیشب دکتر تماس گرفتن گفتن ایشون هم می‌خوان بیان ولی قرار شد به شما چیزی نگیم تا استرس بیشتری نگیری.
ابرویی بالا می‌اندازم و نگاه حق به جانبم را به آن دو می‌دوزم و دست‌هایم را بر روی سی*ن*ه در هم قفل می‌کنم.
- پس آقایون پشت سر من دسیسه می‌کنن.
بعد ژست حق به جانب‌ام را رها می‌کنم و نگاه پر شوقم را به دکتر محمدی می‌دوزم.
- از ته دلتون گفتین که خوب بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
و در حالی که سعی می‌کنم خود را از لا به لای صندلی‌ها به او برسانم، به علت عجله زیاد و بی‌حواسی، مدام به صندلی‌ها می‌خورم و سرو صدای گوش‌خراشی در سالن می‌پیچد.
- یواش دختر الان خودت رو داغون می‌کنی. راه صاف رو ول کردی از وسط صندلی‌ها میری؟
دستی در هوا تکان می‌دهم برای گوینده که دکتر فرهمند است و به راهم ادامه می‌دهم تا به دکتر محمدی می‌رسم.
- نگفتین استاد؟!
می‌خندد و صدای خنده‌اش در سالن خالی دادگاه می‌پیچد.
- اصلاً شبیه اون کسی که یک ساعت پیش دیدمش نیستی. بیشتر شبیه دختربچه‌های پنج شیش ساله‌ای که بعد از این که نمایش موزیکالش رو اجرا کرده، با ذوق و شوق دنبال تایید مربیشه.
چشم‌هایم هم‌زمان با دهانم باز می‌شوند و هینی کشیده از دهانم خارج می‌شود.
- من رو می‌گین استاد؟ دختر بچه؟
با خنده سری تکان می‌دهد.
- دقیقاً همین‌طور بودی، باید خودت رو می‌دیدی که چه‌طوری ذوق زده، عین بچه‌ها از وسط صندلی‌ها رد شدی. شانس آوردی سالن خالی شده وگرنه آبرو برات نمونده بود خانوم وکیل آینده.
دکتر محمدی هم‌چنان با خیال راحت می‌خندد و فرهمند با لبخندی بر لب سرش را به تایید حرف دکتر محمدی تکان می‌دهد. لب به دندان می‌گیرم. انگار هنوز هم گاهی یادم می‌رود کودک درونم را به دست بالغ خط و نشان کشم بسپارم تا گوشه و کناری سرش را بند کند و این گونه آبرویم را نبرد.
- کیفت رو لازم نداشتی؟
به سوی فرهمند که سر می‌چرخانم کیفم را در دست فرهمند می‌بینم و این‌بار دست روی چشم‌هایم می‌گذارم و دوباره لب می‌گزم.
- استاد با چیزهایی که دیدین، هنوز سر حرف‌تون هستین؟
دکتر محمدی که هنوز می‌خندد در جواب فرهمند سری تکان می‌دهد.
- هستم پسرم. هنوز هم شما دو تا جزء بهترین دانشجوهای منین. وقتی می‌بینم این دختر، با اون همه اتفاق تلخ، هنوز کودک درونش فعاله، بیشتر بهش افتخار می‌کنم. همیشه دلم یه هم‌چین دختری می‌خواست که انگار خدا این‌جوری من رو به آرزوم رسوند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
شادی و غرور در دل و جانم موج می‌اندازد و روی لبم نقشی از لبخند می‌زند.
- دختر چنین پدری بودن باعث افتخارمه استاد.
خم می‌شوم و بوسه‌ای بر دستش می‌زنم.
امروز برای من، یکی از بهترین روزهای عمرم، در سال‌های اخیر بوده است. روزی که استادم مرا تایید کرد و من از خوشی تا خانه را رانندگی که نه، پرواز می‌کنم. به سرمه و امیرعلی قول داده‌ام به افتخار حضور در دادگاه شام را مهمان‌شان کنم. البته نه در رستوران، قول پخت چند غذا را به آن‌ها داده‌ام و تا شب آن‌قدر زمان دارم که به کارهایم برسم و در راه خانه خریدهای مورد نیازم را انجام دهم.
***
در خانه را که باز می‌کنم، عزیز و اشکان را، نشسته روی تخت داخل حیاط، می‌بینم. عزیز در حال پاک کردن سبزی است و اشکان مهربانم به او کمک می‌کند. با صدای در به این سمت بر‌می‌گردند. اشکان که مرا با دستان پر می‌بیند، بلند می‌شود و به سمتم می‌آید.
- سلام آبجی. چرا این‌ها رو با هم برداشتی؟ صدام می‌زدی می‌اومدم.
خم که می‌شود تا پاکت‌ها را از دستم بگیرد، بوسه‌ای بر گونه‌اش می‌زنم.
- سلام داداش خوش‌تیپم. گفتم شاید سر درس و کتاب‌هاتی.
همه پاکت‌ها را از دستم می‌گیرد و تنها جعبه شیرینی در دستم می‌ماند.
- سر درس‌ و کتابم هم که باشم باید صدام کنی. این‌ها سنگینه نباید برشون داری.
- چشم قربونت بشم من. دفعه بعد اطاعت میشه.
عزیز دسته تره‌ای که در مشت دارد را می‌شکند و بعد در لگن پلاستیکی سرخ رنگ رها می‌کند.
- دادگاه چی‌شد مادر؟
جعبه شیرینی را به دست دیگرم می‌دهم و خود را زیر سایه درخت خرمالو می‌کشم. عینک آفتابی را از چشمانم برمی‌دارم و بالا می‌کشم تا روی سرم جا خوش کند.
- همه چی خوب بود عزیز. رای به نفع ما بود.
اشکان با همان پاکت‌های موجود در دستانش به هوا می‌پرد.
- ایول! آبجی خانوم خودم.
خنده‌ای به حرکاتش می‌کنم.
- اصل کاری یکی دیگه بود. من فقط دستیار بودم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
صدایش را از راهروی ورودی خانه می‌شنوم.
- بدون دستیار، دکترها هم نمی‌تونن کاری انجام بدن. مگه نه عزیزجون؟
می‌خندم و به سمت تخت می‌روم و بوسه‌ای بر گونه عزیز می‌نشانم و بعد به داخل خانه می‌روم.
بعد از نهار خوش‌مزه عزیز، به آشپزخانه می‌روم تا سفارشات رنگارنگ عزیزانم را برای شام آماده کنم. اشکان به کمکم می‌آید و پا به پایم خرد می‌کند و هم می‌زند و سرخ می‌کند. هر از گاهی هم با آغوش‌ها و بوسه‌هایی که بر سر و صورتم می‌زند، دلبری می‌کند و انرژی تزریق می‌کند.
امیرعلی بعد از دانشگاه خود را می‌رساند و امین و سرمه هم سر شب می‌آیند و جمع‌مان کامل می‌شود درست مثل سال‌های دور کودکی که روز و شب‌هایمان را با هم می‌گذراندیم.
- یادتون باشه اولین دادگاهی که خودش وکیل بود باید ما رو یه رستوران درست و حسابی ببره.
سرمه از حالا برای آینده نقشه‌ها کشیده است. آن‌چنان هم با ذوق و شوق این را می‌گوید که خنده بر لبم می‌نشاند.
- الکی برای آبجی‌ام خرج نتراشین. من نمی‌ذارم. امروز طفلی وقت نکرد نیم ساعت استراحت کنه.
چشمان سرمه با حرف‌های اشکان که به حمایت از من زده است و انگشتش را رو به بقیه تکان می‌دهد، گرد شده اند. تکانی به گردنش می‌دهد و پشت چشمی نازک می‌کند.
- چشمم روشن. تحویل بگیر آقا امین. داداش‌تون چه از آبجی جونش طرفداری می‌کنه. خدا شانس بده والله.
اشکان با اخم نگاهش می‌کند. امین می‌خندد و امیرعلی لقمه دهانش را پایین می‌دهد.
‌- آروم باش عروس. برای ما‌ هم عروس‌گری در نیار. از مقام عروس بودنت هم استفاده نا به جا نکن. حالا مغز آکبند داداش ما رو مفتی‌مفتی گرفتی تو دستت فکر کردی برای بقیه خانواده هم می‌تونی این کار رو بکنی؟ آبجی ما خواهرشوهر بازی بلد نیست متاسفانه که این‌جوری دم درآوردی. شما رفتی سرکار چند بار ما رو شام دعوت کردی؟ هان؟
اشکان کف دستش را جلوی امیرعلی می‌گیرد و امیرعلی کف دستش را به آن می‌کوبد.ابروهای سرمه بالارفته‌اند و چشم‌هایش به اندازه دو گردوی بزرگ شده‌اند. صدای خنده‌های ریز‌ریز من و امین هم به گوش می‌رسد.
- هین! گفتم خوش به حالمه خواهر شوهرم رفیقمه، نگو برادرشوهرهام از صد تا خواهرشوهر فتنه‌ترن. خدا به دور!
امیرعلی دیس دلمه‌ها را جلو می‌کشد و چندتایی کنار بشقابش می‌گذارد و آخری را یک راست به دهانش می‌اندازد.
- ما فقط حواس‌مون به آبجی‌مونه. کاری به کار کسی هم نداریم. دفعه دیگه واسه آبجی ما عروس بازی راه نندازی که فتنه‌ای نشونت میدم اون سرش ناپیدا.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
سرمه مشتی به بازوی امین خندان می‌کوبد ونگاه پر حرصش را به او می‌دوزد.
- امین جان شما نمی‌خوای چیزی بگی؟
امین دست بر جای مشت سرمه می‌کشد و خنده کنان سری تکان می‌دهد.
- من رو قاطی این کل‌کل‌های هر روزه‌تون نکنین. از بچگی همین بودین. اشکان که جناحش همیشه مشخص بوده. می‌مونه تو و امیرعلی که به قول هیوا رفیق جینگ همین و از پس هم‌دیگه هم برمیاین. من این وسط هر چی بگم گل به خودی حساب میشه.
ظرف رولت گوشت مورد علاقه سرمه را بر‌می‌دارم و جلویش می‌گیرم.
- شام‌تون رو بخورین. هنوز یه سال از درس من مونده. تازه آزمون وکالت هم هست. از حالا سر چیزی که معلوم نیست جر و بحث نکنین. بردار رولت که تا چند دقیقه دیگه چیزی ازشون نمی‌مونه.
چشم‌هایش برق می‌زند و تیکه‌ای رولت داخل بشقابش می‌گذارد.
- دستت درست. خیلی خوش‌مزه شده. من هر کار می‌کنم رولت‌هام این‌جوری نمی‌شه مگه نه امین؟
اشکان و امیرعلی بینی‌شان را چین می‌اندازند. امیرعلی با چشم و ابرو ظرف بال‌های کبابی که به اشکان نزدیک است را نشان می‌دهد و اشکان ظرف را سمت امیرعلی می‌گیرد.
امیرعلی تمام ظرف را در بشقابش خالی می‌کند و بعد با صدای نازک شده‌ای به حرف می‌آید.
- نمی‌دونم چرا بال کبابی‌های من به این خوش‌مزگی نمی‌شه مگه نه اشکان جون.
زیر لب می‌خندم و دست روی دهانم می‌گذارم. حال و روز امین هم بهتر از من نیست. لبش را به دندان گرفته تا خنده‌اش به بیرون پرتاب نشود. سرمه هاج و واج نگاه می‌کند.
- اَه، حالم بد شد داداش.
اشکان صورتش را در هم کرده است و ادای حال به هم‌خوردگی را در می‌آورد.
خنده من و امین بلند می‌شود. سرمه از جایش بلند می‌شود و به سمت امیرعلی می‌رود. امیرعلی از روی کانتر می‌پرد و وارد پذیرایی می‌شود.
- ادای من رو درمیاری گنده‌بک؟ خجالت نمی‌کشی با زن‌داداشت این‌جوری صحبت می‌کنی؟
امین خنده کنان سرمه را در درگاهی آشپزخانه می‌گیرد و او در تلاش است برای آزاد شدن از دست امین تا به خیال خود حساب امیرعلی را برسد.
***
عزیز امشب را مهمان عمو ارسلان و مهربان جون است و ما همگی قرار است بعد از مدت‌ها شب را در کنار هم بگذرانیم. تشک‌ها را کنار هم پهن می‌کنیم و روی‌شان دراز می‌کشیم. اشکان مانند تمام این سال‌ها کنار من خوابیده و طبق عادت سرش روی بالش من و بدنش روی تشک خودش است. دستش را هم دور بازویم گره زده و به پیشانی‌اش چسبانده است؛ درست مانند روزهای کودکی‌اش. امیرعلی هم کنار اشکان دراز کشیده است.
- اشکان تو جای خودت بخواب داداش، هیوا اذیت نشه.
انگشتانم را میان موهای کوتاه اشکان می‌کشم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- اذیت نمی‌شم، بذار باشه. خیلی وقت بود این‌جوری کنار هم نخوابیده بودیم.
سرمه در طرف دیگر من است. روی تشک نشسته و امین موهای بلندش را می‌بافد. روزی که با او به آرایشگاه رفتم تا موهایم را مردانه کوتاه کنم، او هم بعد از من روی صندلی نشست تا موهایش را کوتاه کند، اما من نگذاشتم و او که از همان اولین قیچی که به موهایم خورد، اشک‌هایش جاری شده بود، صدای هق‌هق‌هایش بلند شد. خوب است که نگذاشتم موهایش را کوتاه کند. اگر کوتاه می‌کرد، حالا، لا به لای انگشتان عاشق برادرم خالی از این آبشار مشکی زیبا می‌ماند.
- این‌جا سه تا مجرد هست حواس‌تون به کارها و حرف‌هاتون باشه.
به اخطار امیرعلی آرام می‌خندم و صدای خنده‌های ریز اشکان را هم از کنار گوشم می‌شنوم. چشم‌های سرمه ریز و ابروهایش در هم گره خورده‌اند. اما پیش از آن‌که دهان باز کند و جواب امیرعلی را بدهد، امین پیش‌دستی می‌کند.
- ببند امیرعلی. نصف شب شر درست نکن. سر میز کم بود، حالا ادامه بده.
امیرعلی چرخی می‌خورد و به پهلو می‌خوابد.
- چشم داداش. شما حواس‌تون باشه، من هم دهنم رو بسته نگه می‌دارم. قول میدم.
- امیرعلی!
صدای اخطارگونه من به چشم گفتن او ختم می‌شود. بعد زیپ خیالی دهانش را با انگشت می‌بندد.
- آ...آ. شب همگی به‌خیر من که خوابیدم.
نوای شب به‌خیر از هر سمت می‌آید و امین چراغ را خاموش می‌کند و در جای خود دراز می‌کشد. دقایقی بعد صدای نفس‌های آرام و منظم اشکان، خوابیدنش را اعلام می‌کند. خسته‌ام اما خوابم نمی‌برد. به جای روح، افکارم به پرواز در آمده‌اند. زمان در خاطراتم به عقب می‌رود و به یک ماه پیش روزی که رویا و بچه‌هایش برای اولین بار پا به خانه‌باغ گذاشتند، می‌رسد. برای آن‌که غریبی نکنند، من و عمو اردلان جلوتر از همه، به استقبال‌شان رفتیم و آن‌ها را به داخل خانه مشایعت کردیم. امیر سر به زیر و آرام بود. بیشتر به مهمان غریبه‌ای می‌مانست که اولین بار است پایش را در این خانه گذاشته است. خانه‌ای که کودکی و نوجوانی و جوانی‌اش را در آن گذرانده بود. نگرانی، از حرکات و صورت بی‌رنگ و رویش مشخص بود. روژان در آغوش عمو اردلان بود و من رادان همیشه خندان را در آغوش داشتم. رنگ و روی پریده رویا نشان از اضطراب و نگرانی فراوانش می‌داد. با ورودمان به پذیرایی همه برخواستند. اشکان، سرمه و امیرعلی که رویا را دیده و با او آشنا هستند جلو آمدند. روژان با دیدن اشکان غریبی را فراموش کرد و خود را در آغوش او انداخت.
- دایی اشکان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین