جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,252 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
چشم که باز می‌کنم، ساعت روی دیوار روبه‌رو، نشان از دو ساعت خوابیدن می‌دهد. این همه خواب آن هم در بعدازظهر تنها از آن داروهای رنگارنگ بر‌می‌آید. در عوض دیگر اثری از آن همه درد نیست. روی تخت می‌نشینم. اشکان عزیزم هم‌چون کودکان، روی شکم و با دهان باز خوابیده است. زیر لب قربان صدقه‌اش می‌روم و یکی از عصاهایم را برمی‌دارم و برمی‌خیزم‌ و آرام از اتاق خارج می‌شوم. صداهایی از پذیرایی خانه به گوش می‌رسد. انگار هنوز هم نرفته است. کمی که جلوتر می‌روم، گفت‌وگوها واضح می‌شوند. دست به دیوار می‌گیرم و می‌ایستم.
- خاله شما که در جریان دلیل اصرارهای من هستین چرا این حرف رو می‌زنین؟ آقا هومن خودش می‌دونه که همه این سال‌ها اشتباه کرده. همون اول فهمید اما نتونست برگرده. میگه روی برگشت نداشتم. من اصلاً کاری که کرده رو توجیح نمی‌کنم ولی هر کسی ممکنه اشتباه کنه. باور کنین امیرحسام توی این پونزده سال هر وقت عکسی از هیوا می‌فرستاد، چشم‌های آقا هومن پر از اشک میشد. فقط یه فرصت بده، یه بار به حرف‌هاش گوش کنه. من همه این سال‌ها شاهد جنگ و جدال آقا هومن با خودش بودم. شاید ظاهرش نشون نمی‌داد اما هر یک کلمه‌ای که درباره هیوا می‌شنید، توجهش چند برابر میشد.
- چی بگم عزیزم. می‌بینی که یک دیدار یک دفعه‌ای چه به روز این بچه آورد. پارسال بعد اون ماجرا، دکترش گفت فشار عصبی براش سمه. من نمی‌دونم کی به فکرش رسید این بچه رو اون‌طوری با باباش مواجه کنه، اون هم بعد از این همه سال. خیر سرشون همه‌شون هم درس خونده‌ان. بچه‌ام تو این سن هم‌چین بلایی سرش اومد. درس خونده‌ای مادر، می‌دونی تو این سن سکته یعنی چی. بعد هم اون کمای یه ماهه. این، اون هیوایی نیست که یه سال پیش، علی‌رغم وضعیت روحی و جسمی بدش، اون‌قدر سریع خودش رو جمع و جور کرد و به درس و زندگی‌اش چسبید. این بار بچه‌ام نابود شد. آقا هومن اگه خیلی به فکر بچه‌شه، دندون سر جیگرش بذاره تا این بچه یکم خودش رو جمع و جور کنه. بذارین به خودش بیاد. بیشتر از این تحت فشار نذارینش. این که هومن بعد بیست و چهار سال، به خودش اومده و می‌خواد در حق بچه‌اش پدری کنه، پذیرفتنش برای هیوایی که تمام عمرش رو، زیر سایه دیگرون گذرونده، سخته. شاید هم غیرممکن باشه. تو هم این‌قدر پیغوم و پسغوم براش نیار مادر. راه رو برای خودت سخت‌تر می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
خاله، خودتون از دل من خبر دارین. من اگه اصرار... .
دیگر اجازه ادامه صحبت نمی‌دهم. قدمی جلو می‌گذارم و وارد پذیرایی می‌شوم.
- دلیل اصرارتون برام مهم نیست آقا امیرسام. من همه این سال‌ها، هم پدر داشتم هم مادر، هم خانواده. فقط هم‌خون‌شون نیستم. با این حال، من مفهوم خانواده رو با داشتن اون‌ها فهمیدم. من پونزده سال پیش مادرم رو از دست دادم ولی پدرم رو، از قبل از تولد نداشتم. می‌خواد حرف بزنه؟ باشه. می‌تونه بیاد حرفش رو بزنه و بره. ولی بدون هیچ توقع و انتظاری بیاد.
امیر‌سام، کلافه دستی به صورتش می‌کشد و بعد سری تکان می‌دهد.
- بیا بشین مادر. سرپا نمون. دردت آروم شد؟
با کمک عصا و دیوار جلو می‌روم و روی اولین مبل می‌نشینم. در هنگام نشستن کمی درد دارم و چهره‌ام درهم می‌شود. او دست‌هایش را در هم گره کرده و با چشم‌هایش حرکات من را دنبال می‌کند. انگار از همان‌جا با چشم‌هایش، از من مراقبت می‌کند.
- خوبم عزیز. اون قرص‌هایی که من رو عین فیل از پا می‌اندازن، قطعاً توان آروم کردن دردهام رو هم دارن. اصلاً نفهمیدم چه‌طوری خوابم برد.
عزیز بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود. امیر‌سام، آرنج‌هایش را روی زانو تکیه داده و انگشتان دو دستش را روی چانه‌اش به هم چفت کرده و به من خیره شده است. نگاهم را از او می‌گیرم.
- آقا هومن واقعاً پشیمونه هیوا. بهش فرصت... .
- گفتم که اگه حرفی داره بیاد بزنه. ولی کسی که بیست و چهار سال از بچه‌اش متنفر بوده و اون رو از خودش نمی‌دونسته، الان دیگه چه حرفی برای گفتن داره؟
تنه‌اش را به عقب می‌کشد و بهشتی مبل تکیه می‌دهد و دست‌هایش را روی پاهایش می‌گذارد.
- من قبول دارم که بابات در قبال تو خیلی اشتباه کرده که نمی‌تونه هیچ‌وقت هم جبران‌شون کنه. ولی اشتباه می‌کنی، اون هیچ‌وقت ازت متنفر نبوده. فقط تو اون شرایط... .
- فقط تو اون شرایط، نمی‌تونسته هم به زنش فکر کنه، هم به دخترش. همین رو می‌خوای بگی دیگه؟ نه تو و نه هیچ‌کَس دیگه نمی‌تونه با حرف‌هاش تجربه اون هشت سال رو از مغز و قلب من بیرون بکشه و جاش رو با خاطرات بهتر یا حتی معمولی پر کنه. من عملاً از همون روزی که به دنیا اومدم نه پدر داشتم نه مادر. مامانم دوستم داشت و چون دوستم داشت تو اون شرایط بد بیماریش ریسک کرد و من رو به دنیا آورد که ای کاش این کار رو نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
بغض لاکردار وقت نشناس، صدایم را خش‌دار و لرزان کرده است.
- این همون چیزیه که هومن نتونست درکش کنه و هر روز بیشتر از روز قبل من رو از خودش و مادرم دور کرد. حتی وقت‌هایی که به ظاهر مثل یه خانواده خوش‌بخت، با هم سه نفره می‌رفتیم شمال، تمام مدت تو ویلای کناری بودم نه پیش پدر و مادر خودم. من اجازه نداشتم بابا صداش کنم. اون حتی اجازه نداد روزهای آخر زندگی مادرم پیشش باشم. مادرم مرد و من ندیدمش.
لب می‌گزم و آب دهانم را محکم قورت می‌دهم تا شاید بغضی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود، از جایش تکان بخورد و پایین برود، اما انگار فایده‌ای ندارد.
- براش مراسم گرفت و اجازه نداد تو مراسم مادرم باشم. تمام روز رو تنها گوشه اتاقم نشستم و گریه کردم. من رو تو اتاق زندونی کرده بود. بعد مراسم هم کمربندش رو در آورد و من هشت ساله رو تا جایی که توان داشت زد و ولم کرد گوشه همون اتاق. اگه عمو ارسلان به دادم نرسیده بود، تو اون اتاق مرده بودم که کاش می‌مردم و الان فکر نمی‌کرد چون زنده‌ام می‌تونم ببخشمش. بعد هم که ولم کرد و پی زندگی خودش رفت. الان می‌خواد چی بگه به من؟ چی رو می‌خواد توضیح بده واسه من؟ چی رو می‌خواد توجیح کنه؟
- آبجی؟ چی شده؟
نفهمیدم از کی صدایم را آن‌قدر بالا برده‌ام که اشکان هم از خواب بیدار شده است. تمام تنم می‌لرزد. بغض بزرگ شده هم‌چون بادکنک پر از هوایی، ترکیده و اشک‌هایم بی‌اجازه راه گرفته‌اند و بر پهنه گونه‌ام می‌ریزند. امیرسام از جایش بلند شده و با نگرانی حال و روزم را تماشا می‌کند و اشکان مات و مبهوت نگاهم می‌کند. کنارم می‌نشیند و مرا محکم به آغوش می‌کشد.
- عمو الان چه وقت این حرف‌هاست. باید یه بار دیگه سکته‌اش بدین تا دست از سرش بردارین؟
عزیز با لیوانی آب از راه می‌رسد. اشکان لیوان را می‌گیرد و روی دهانم می‌گذارد.
- یکم بخور مادر.
و شروع به ماساژ شانه‌هایم می‌کند. امیرسام دست‌هایش را پشت گردنش گره زده و با ابروهای درهم نگاهم می‌کند.
- بهت گفتم وقتش نیست خاله جان. این بچه دیگه مثل قبل اعصابش کشش این چیزها رو نداره. هومن تا حالا صبر کرده، از این به بعد هم صبر کنه. خدا شاهده این بچه این‌بار کارش به بیمارستان بکشه، روی من دیگه نمی‌تونی حتی سر سوزنی حساب کنی. خودت داری با دست خودت همه چی رو خراب می‌کنی امیرسام.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
اول به جمله آخرعزیز فکر می‌کنم. احساسی به من می‌گوید چیزی میان این خاله و خواهرزاده است و بعد با خود می‌گویم چیزی که به او مربوط باشد، بی‌شک ربطی به من ندارد. کمی دیگر آب می‌نوشم و تن لرزانم را هم‌چون بچه‌ گربه‌ای، بیشتر در آغوش اشکان جا می‌دهم و باز فکر می‌کنم، صبر کند که چه بشود؟ صبر کردن او چه چیز را می‌خواهد درست کند؟ من صبر کردنش را نمی‌خواهم‌. تمام شدن این وضعیت را می‌خواهم و تمام شدن این همه فشار عصبی را که دیگر تاب تحملش را ندارم.
- نه عزیز، بیاد. من دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم. اعصابش رو ندارم که هر روز ایشون به هر بهونه‌ای بیاد و این حرف‌ها رو به خورد من بده. شب بیاد حرفش رو بزنه و بره.
کمی خود را از اشکان دور می‌کنم و چشمانم را به چهره در هم امیرسام می‌دوزم و در فکر فرو می‌روم. اصلاً... چرا او بیاید؟ چرا پایش را به خانه امنم باز کند که از فردا به جای امیرسام عزیزش، خودش بیاید و برود؟
- نه... اصلاً خودم میرم. من‌ هم یه حرفی دارم که باید بزنم.
از آغوش اشکان بیرون می‌آیم و اشک‌هایم را با دستان لرزانم پاک می‌کنم.
- داداشی لطفاً یه مانتو و شال برام بیار.
اشکان از جایش برمی‌خیزد.
- الان حاضر میشم برات میارم.
- نه قربونت برم. بشین پای درست. همه وقتت رو می‌ذاری پای من، از درس‌هات عقب می‌مونی. زنگ می‌زنم به امیرعلی بیاد دنبالم.
- مطمئنی آبجی؟
عزیز قدمی جلو می‌آید و دست بر شانه اشکان می‌گذارد.
- تنها نیست که مادر، من هم باهاش میرم. بقیه هم هستن دیگه. ما با امیرسام می‌ریم. زنگ می‌زنم امیرعلی و ارسلان هم بیان. آبجی‌ات راست میگه مادر، بشین پای درست. اگه عمو اردلانت هم باشه که بهتر. حواسش به آبجی‌ات هست.
اشکان نگاهش پر از شک و نگرانی است. دستش را میان دستانم می‌گیرم و آرام فشاری می‌دهم.
- من خوبم عزیزم. این قضیه باید یه جایی تموم بشه. دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم. خیالت هم راحت، حالم خوبه.
اشکان با چهره‌ای که نگرانی به خوبی در آن دیده می‌شود از پذیرایی خارج می‌شود. عزیز هم به اتاقش می‌رود تا حاضر شود. امیرسام، گوشی‌اش را در دست گرفته و می‌چرخاند. از نگاه خیره‌اش به روی میز، مشخص است فکرش درگیر است. اشکان که می‌آید، با کمکش بلند می‌شوم و مانتوام را می‌پوشم. عصاهایم را زیر بغلم می‌گذارد و شالم را روی سرم درست می‌کند. خم می‌شود و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌زند.
- به عمو اردلان زنگ زدم. گفت همین الان راه می‌افته. بهراد هم هست، به امیرعلی و بابا هم پیام دادم. فقط مواظب خودت باش.
لبخندی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. این محبت‌ها تنها از او برمی‌آید.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
سکوت آزار دهنده‌ای فضای ماشین را پر کرده است و از آن آزار دهنده‌تر، سنگینی نگاه‌های گاه به گاه امیرسام است که از توی آینه حس می‌کنم؛ اما در ذهنم تنها یک چیز جریان دارد. دست در جیب مانتوام می‌کنم و کارتی را که در آن است در مشت می‌گیرم. این همان امانتی است که تمام این سال‌ها منتظر بودم تا به او پس بدهم.
ماشین داخل کوچه‌ای عریض می‌شود و امیرسام سرعتش را کم می‌کند و رو به روی یک خانه ویلایی بزرگ و زیبا نگه می‌دارد. عمارتی با نمای سنگ سپید، از آن‌هایی که باید نام‌شان را کاخ سپید گذاشت نه خانه. یک عمارت بزرگ و زیبا با نمایی مدرن.
پشیمانی و شک مانند خوره درونم را ریز‌ریز کرده است. شاید نباید می‌آمدم. با کمک عزیز از ماشین پیاده می‌شوم. ماشین بهراد و امیرعلی را هم می‌بینم که در همان نزدیکی پارک شده‌اند. تمام راه تنها به خود حالی کرده‌ام عزیزانی دارم که به خاطر من به این‌جا آمده‌اند، پس باید محکم باشم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. می‌ایستم و دست در جیبم می‌کنم. امیرعلی‌ست.
- جانم؟
- کجایین؟
- دم در.
- باشه عزیزم من الان میام پایین. این‌جا پله زیاد داره. بمون تا بیام.
و قطع می‌کند. در همان لحظه در هم باز می‌شود. من و عزیز با هم وارد می‌شویم و امیرسام پشت سرمان درب را می‌بندد. داخلش از بیرونش هم زیباتر است. فضای سبزی که طراحی نوین دارد. گل کاری‌های اصولی با گل‌هایی‌ با شکل و شمایل خاص، درخت‌ها و بوته‌هایی که همه با نظم خاصی کاشته و هرس شده‌اند. یک حوض بزرگ با آب‌نمایی صخره‌ای که از لا به لای سنگ‌هایش، آب مانند آبشاری پایین می‌ریزد و چشم را خیره می‌کند. نزدیک پله‌های ورودی ساختمان که می‌رسیم، امیرعلی از درب خارج می‌شود و از پله‌ها پایین می‌آید. با اخم، سلامی می‌کند و به سمت من می‌آید.
‌- سلام.
- این خواسته خودته یا به زور عمو اومدی؟
بلند می‌گوید تا امیرسام هم بشنود و بعد با همان اخم به امیرسام نگاه می‌کند. امیرسام سرش را تکان می‌دهد و با تاسف به اخم‌های درهم رفته امیرعلی نگاه می‌کند.
- آخه بچه، برای چی باید زورش کنم؟ اگه زورکی بود که دو سه هفته پیش زورش می‌کردم.
امیرعلی با اخم نگاه از او می‌گیرد.
- خودم خواستم. می‌خوام تمومش کنم امیرعلی. همین امشب باید برای همیشه تموم بشه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
سری تکان می‌دهد و عصاهایم را می‌گیرد و به دست عزیز می‌دهد. بعد چون پر کاهی، بلندم می‌کند و از پله‌ها بالا می‌برد. به ابتدای پله‌ها که می‌رسیم درب چوبی قهوه‌ای رنگ که کنده‌کاری‌های پر پیچ و خم زیبایی دارد، باز می‌شود و او نمایان. هیچ تغییری نکرده است. همان‌طور خوش‌چهره و خوش‌تیپ و اصلاً پنجاه ساله به نظر نمی‌آید. بیشتر به مردی در اوایل چهل سالگی شبیه است. تنها کمی موهایش در شقیقه‌ها و ردیفی در جلوی سرش نقره‌ای شده‌اند و گوشه چشمانش چند چین کوچک دارد که تنها هنگام لبخند زدن، به چشم می‌آیند. من جثه ریزه‌میزه‌ام را از او دارم. هر چند که قامت او متوسط به حساب می‌آید اما مادرم قد بلند بود. چشمانم هم به او شباهت دارد. همان رنگ چشم و همان گردی و درشتی با مژه‌هایی که پُر و تاب‌دارند.
امیرعلی مرا روی زمین می‌گذارد و بازویش را جلو می‌گیرد تا به آن تکیه کنم. دست دیگرش را تکیه‌گاه پشتم می‌کند. او قدمی جلو می‌آید. حالش برای من باورکردنی نیست. چشم‌هایش از اشک برق می‌زند و... بغض کرده است؟
- به خونه خودت خوش اومدی، دخترم.
این‌ها را به من می‌گوید؟ دخترش؟ خانه‌ام؟ او مرا دختر خود می‌داند و خانه‌اش را خانه من؟ افکارم را کنار می‌زنم.
- اومدم اگه حرفی هست بشنوم چون دیگه تحمل این همه فشار برام سخت شده.
چشمانش را می‌بندد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد. چشمانش را که باز می‌کند، حلقه اشکی را در دیدگانش می‌بینم.
- باشه بابا جان. سر پا نمون عزیزم. امیرعلی جان ببرش تو.
بعد رو به عزیز می‌کند.
- خوش اومدین عزیز خانوم.
عزیز هم تشکری می‌کند و با ما وارد می‌شود. داخل خانه با وسایل نو و گران‌قیمت و در عین حال زیبایی دکور شده است. مبلمان‌هایی به رنگ فیروزه‌ای و کرم، تلویزیونی بزرگ که بر روی دیواری با کاغذ دیواری طرح‌دار کرم، آبی و فیروزه‌ای جا‌خوش کرده است. مجسمه‌ها، تابلوهای نقاشی و پیانوی کنار سالن، همه مرا به یاد کاخ‌های بزرگ و اشرافی می‌اندازد. پر زرق و برق و زیبا. اما من سادگی خانه عزیز را بیشتر دوست دارم که زیبایی‌اش ناشی از ذات مهربان و زیبای صاحب‌خانه‌اش است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
پر است از گلدان‌های زیبای طبیعی؛ شمعدانی‌های باطرواتش، با گل‌های رنگارنگ‌شان، شب‌بوهای خوش عطرش، حسن یوسف‌های خوش رنگ و پر شاخ و برگش و گل قاشقی‌های پر گل و زیبایش که در کنار دیوار حیاط‌، روی طاقچه پنجره‌ها و دور حوض کوچک بی‌آبنما ولی آسمانی رنگش، به روح همیشه آشفته و خسته‌ام آرام و قرار می‌بخشد. تابلوهایی که قدیمی، اما زیبا هستند. گوبلن‌های دست‌دوز عزیز که یادگار ایام جوانی‌اش است. مبلمان ساده و ارزان قیمتش که حس راحتی و آسودگی به انسان می‌دهد. بوته‌های گل و درخت‌های درون باغچه‌اش که پر است از سرسبزی و زیبایی و هر کدام را به اسم هر کدام از فرزندان و نوه‌هایش، با دست‌های خود کاشته است مثل آن بوته گل رز صورتی رنگی که به نام من و در کنار بوته یاس امیرعلی کاشته است.
آن تخت کنار حیاط که زیر درخت خرمالوست هم خوش آب و هوا‌ترین منطقه زمین است؛ چه در تابستان و چه زمستان.
به عمو ارسلان، عمو اردلان و بهراد سلام می‌کنم. آن‌ها هم جوابم را می‌دهند و حالم را می‌پرسند. عمو ارسلان محکم مرا در آغوش می‌گیرد و به سی*ن*ه می‌فشارد و پیشانی‌ام را با بوسه‌اش مُهر می‌کند. بهراد روی مبلی یک نفره‌، یک کوسن می‌گذارد و به همراه امیر‌علی مرا روی همان مبل می‌نشاند و بعد جلوی پایم روی پنجه پایش، می‌نشیند.
- خوبی؟
لب‌هایم را کمی کش می‌دهم تا شاید طرح لبخند به خود بگیرند.
- خوبم.
- می‌خوای بذاریمش... .
- نه، دیگه بسه. بهتره تموم بشه. امیرسام مدام خونه عزیزه و می‌خواد یه جوری این رابطه رو درست کنه و من علت این همه اصرارش رو نمی‌فهمم. نمی‌خوام بیشتر از این تحت فشار باشم. تحملش رو ندارم.
نگاهی زیر چشمی به امیرسام که کمی آن‌طرف‌تر، دست در جیب شلوار جین مشکی‌اش ایستاده، می‌کند و سری تکان می‌دهد.
- باشه عزیزم. ولی هر جا احساس کردی نمی‌تونی ادامه بدی بگو تا همون‌جا تمومش‌ کنیم، خوب؟
لب‌هایم را بیشتر کش می‌دهم و سرم را تکان می‌دهم.
- باشه.
او هم لبخندی به رویم می‌زند و روی مبل سمت راستی‌ام می‌نشیند. عزیز هم روی مبل سمت چپ نشسته است و او... رو به رویم، روی مبل دو نفره‌ای می‌نشیند و امیرسام هم کنارش جای می‌گیرد. از دری در انتهای سمت چپ سالن، مردی میان‌سال وارد می‌شود و سینی چای را میان حاضرینی که در سکوت نشسته‌اند، می‌گرداند. بعد پیش‌دستی می‌چیند و میوه و شیرینی تعارف می‌کند. هیچ‌کدام را بر نمی‌دارم. و او چشمش به من است و با بر‌نداشتنم، چشم روی هم می‌گذارد و نفسی محکم بیرون می‌دهد. انگار می‌خواهد خودش را به چالش صبر و تحمل دعوت کند. عزیز آغازگر گفت و گو می‌شود.
- خوب آقا هومن! هیوا با این‌که شرایط جسمی و روحی چندان خوبی نداره، اما خواست بیاد تا حرف‌های شما رو بشنوه. حالا شما اگه حرفی دارین بفرمایین. ما اون طرف سالن می‌شینیم تا شما راحت حرف‌هات رو بزنی. فقط کاری نکن که این بچه حال و روزش از اینی که هست بدتر بشه. چون این بار گذشتی در کار نیست. اگه اتفاقی براش بیفته، دیگه اجازه نمیدم حتی از یک کیلومتری این دختر رد بشی.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
روی مبل کناری‌ام، خیره به من نشسته است و من به دست‌هایم زل زده‌ام و تنها سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. دقایقی که می‌گذرد، به حرف می‌آیم.
- فکر می‌کردم با اون همه پیغوم و پسغوم، حرف برای گفتن زیاد دارین. اگه نمی‌خواین حرف... .
- می‌خوام دخترم، می‌خوام. فقط... داشتم فکر می‌کردم... به این‌که... چه‌قدر راحت... بیست و چهار سال از زندگی‌ام رو از دست دادم.
نفسش را محکم بیرون می‌دهد و نفسی تازه می‌گیرد.
- کاش با تو، خودم و مادرت این‌ کار رو نمی‌کردم. می‌دونم که اشتباهم بزرگ‌تر از اونه که روم بشه ازت بخوام من رو ببخشی. من... عاشق مامانت بودم. بارها خواستگاری‌اش رفتم. تنها می‌رفتم، چون کسی رو نداشتم. نه پدری، نه مادری، نه خانواده‌ای، هیچ‌کَس نبود. اون‌قدر رفتم تا پدرش با کلی شرط و شروط به ازدواج‌مون راضی شد. مامانت غیر از باباش کسی رو نداشت، جنگ زده بودن و همه اقوام‌شون رو تو بمبارون از دست داده بودن. اون هم وقتی بچه بود، مادرش رو از دست داده بود.
سر بلند می‌کند و به من نگاه می‌کند.
- مثل تو.
میان کلامش می‌آیم.
- نه اون مثل من نبود. مثل من بیست و چهار سال از عمرش رو توی خونه دیگرون بزرگ نشده بود. اون پدرش رو داشت. من نداشتم.
چیزی در نگاهش می‌شکند. سرش را پایین می‌اندازد و تکان می‌دهد و آه می‌کشد.
- درست میگی... همه چیز خوب بود ولی یهو خراب شد. چند ماه از زندگی‌مون نگذشته بود که پدربزرگت فوت کرد. مامانت داغون شد. مریضی‌اش هم از همون موقع شروع شد ولی ما متوجه نشدیم. فکر می‌کردیم به خاطر فوت باباش حال و روزش به هم ریخته. همون وقت‌ها بود که فهمیدیم بارداره. خوش‌حال بودیم. مخصوصاً مامانت روحیه‌اش خیلی بهتر شد. می‌گفت خدا بابام رو برد و حالا بهم یه دختر داده. اون موقع هنوز نمی‌دونستیم دختری یا پسر اما مامانت اصرار داشت که تو دختری. می‌گفت حسش میگه که بچه‌اش دختره. وارد ماه شیشم که شد فهمیدیم... لوسمی داره ولی خیلی دیر فهمیدیم. پاش رو کرد تو یه کفش که بعد دنیا اومدن دخترم درمان می‌کنم.
زمزمه‌وار به زبان می‌آورم.
- از همون‌جا هم از من بدت اومد. ازم متنفر شدی.
نفسش را محکم بیرون می‌دهد و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
- متنفر نبودم... من... فقط... .
بغض گره شده در گلویم سر باز می‌کند و اشک‌ها سرازیر می‌شوند.
- چرا بودی... اگه نبودی‌ برای یک بار هم که شده می‌ذاشتی بابا صدات کنم، یک بار بغلم می‌کردی، یک دفعه اسمم رو به زبون می‌آوردی. یک دفعه دستم رو می‌گرفتی و می‌بردی پارک، بستنی فروشی، لباس فروشی. حتی نمی‌ذاشتی به مامانم نزدیک... .
قورت دادن این بغض کار من از پای افتاده نیست. بلور بغضم در گلو می‌شکند و این بار صدای هق‌هقم، بلند می‌شود. از جایش برمی‌خیزد و رو به روی من روی دو پا می‌نشیند. دست‌هایش را روی دست‌های به هم قفل شده‌ام می‌گذارد. دستان لرزانم را عقب می‌کشم و او می‌ماند و دست‌هایی که خالی از دست‌های من مانده‌اند. دست‌هایش را بالا می‌برد و موهایش را چنگ می‌زند. آن‌قدر محکم که انگار می‌خواهد همه‌شان را از ریشه بیرون بکشد.
امیرعلی را می‌بینم که قدمی سمت ما برمی‌دارد. ابروهایش در هم گره خورده‌اند. دستم را بالا می‌آورم تا او همان‌جا بماند. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و اشک‌هایم را با نوک انگشتانم پاک می‌کنم.
- شما فقط پدر خونی من به حساب میاین اما وظیفه پدری شما رو کسی که اون‌جا نشسته و نگران، چشمش رو به من دوخته، تمام و کمال انجام داد. تا امروز هم چیزی برام کم نذاشته. از بچه‌های خودش بیشتر به من می‌رسید، بیشتر بهم محبت می‌کرد. مهربان جون هم که یه فرشته بود که خدا برای من فرستاد. همیشه بیشتر از یه مادر بود برام. سه تا پسرهاشون، همه این سال‌ها برادرانه، مثل پروانه دورم گشتن. عمو اردلان و پسرهاش هم کم از اون‌ها نداشتن. عزیز هم که گفتن نداره، فقط مادربزرگم نیست، همه کاره منه، پشت و پناهمه. شمای پدر دلت به بی‌کسی بچه‌ات نسوخت اما خدا نذاشت من بی‌پناه بمونم. نمی‌دونم چی باعث شد بعد این همه سال یادتون بیاد، یه گوشه این دنیا بچه‌ای هم دارین. ولی بهتره بذارین زندگی‌ام به روال قبل بگذره. دلم نمی‌خواد دل‌تون رو بشکنم چون از من بر نمیاد. ولی دیگه پیغوم و پسغوم نفرستین. انتخاب من همون خانواده‌ایه که همه این سال‌ها سایه سرم بودن و هیچ‌وقت و تو هیچ شرایطی تنهام نذاشتن. از من برای شما دختر در نمیاد.
سرش را خم می‌کند و روی زمین می‌نشیند.
- می‌دونم که بابای خوبی برات نبودم ولی اگه یه بار، فقط یه بار، بهم فرصت بدی... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,670
مدال‌ها
7
- شما بیست و سه سال فرصت داشتین، اما هیچ کاری نکردین. همه این سال‌ها منتظر بودم یه بار هم که شده تو تماس‌هاتون با عمو ارسلان، اسمی از من بیارین. از من بپرسین. وقت‌هایی که زنگ می‌زدین، من گوشی دیگه رو بر می‌داشتم و گوش می‌دادم. فقط منتظر شنیدن اسم خودم بودم. اما هیچ وقت اسمم رو به زبون نیاوردین. فقط از آب و هوا و وضعیت شرکت‌تون و امیرسام حرف می‌زدین. روزی که از مراسم هفت مامان برگشتین رو یادتونه؟ من رو گرسنه و تشنه تو اتاق زندونی کرده بودین. شب که در رو باز کردین، با کمربند... .
نفسم را محکم بیرون می‌دهم تا سی*ن*ه‌ای که تندتند بالا و پایین می‌رود، کمی آرام شود.
- اون‌جا برای اولین بار امیدم رو از شمای پدر کندم. با این‌که قبل از اون هم رفتار خوبی با من نداشتین، اما تا اون روز باز هم امید داشتم. چند روز بعدش هم بدون این‌که بدونین چی به سرم اومده، رفتین و من یک ماه گوشه خونه عمو ارسلان، بی‌جون و درب و داغون افتاده بودم. اگه عمو ارسلان و عمو اردلان به دادم نرسیده بودن، الان حتی با این چوب‌ها هم نمی‌تونستم بیام این‌جا. شما باید می‌اومدی، اما سر قبرم.
- هیوا!
زمزمه پر حیرت نامم از دهان او هم مرا آرام نمی‌کند.
- حالا... اگه چیزی مونده که بشنوم، گوش میدم.
با چهره‌ای در هم و چشم‌هایی که از اشک، پر و خالی می‌شوند، نگاهم می‌کند. بی آن‌که کلامی بر زبان بیاورد. دقایقی صبر می‌کنم اما او حرفی نمی‌زند. دست در جیبم می‌کنم و کارتی را که در آن گذاشته بودم، بیرون می‌آورم و دستم را جلویش می‌گیرم.
- از شما یه سری امانتی دستم مونده بود که همه کارهاش رو انجام دادم تا به خودتون برگرده. این‌هم کارت وکیلمه فقط امضای شما مونده. باهاش هماهنگ کنین تا زودتر انجام بشه.
ابروهایش در هم گره خورده‌اند. دستش را با تردید جلو می‌آورد و کارت دکتر فرهمند را از من می‌گیرد و نگاهی سرسری به آن می‌اندازد.
- چه امانتی‌ای؟ من این‌جا چیزی نداشتم. همه چی رو... .
دست خودم نیست اما لبم به نیشخند میل می‌کند.
- بله، شما هر چی که به اسم‌تون بود، همون موقع فروختین، حتی من رو. اما یه چیزهایی به اسم شما نبود. چیزهایی که به اسم مامانم کرده بودین. اون‌ هم یه سال قبل از فوتش همه رو به اسم من کرد. چون می‌دونست بعد اون، شما دیگه حاضر به نگه داشتن من نیستین. همه‌شون تا چند وقت پیش دست عمو ارسلان امانت بود. بعدش سپرد به خودم ولی من جز دو بار که مجبور شدم کمی از سود سهام شرکت رو استفاده کنم، به هیچ‌کدوم‌شون نیاز پیدا نکردم. اون دو بار رو هم قرضی پول رو برداشتم و بعد به حساب برگردونم.
 
بالا پایین