- Dec
- 7,761
- 46,670
- مدالها
- 7
چشم که باز میکنم، ساعت روی دیوار روبهرو، نشان از دو ساعت خوابیدن میدهد. این همه خواب آن هم در بعدازظهر تنها از آن داروهای رنگارنگ برمیآید. در عوض دیگر اثری از آن همه درد نیست. روی تخت مینشینم. اشکان عزیزم همچون کودکان، روی شکم و با دهان باز خوابیده است. زیر لب قربان صدقهاش میروم و یکی از عصاهایم را برمیدارم و برمیخیزم و آرام از اتاق خارج میشوم. صداهایی از پذیرایی خانه به گوش میرسد. انگار هنوز هم نرفته است. کمی که جلوتر میروم، گفتوگوها واضح میشوند. دست به دیوار میگیرم و میایستم.
- خاله شما که در جریان دلیل اصرارهای من هستین چرا این حرف رو میزنین؟ آقا هومن خودش میدونه که همه این سالها اشتباه کرده. همون اول فهمید اما نتونست برگرده. میگه روی برگشت نداشتم. من اصلاً کاری که کرده رو توجیح نمیکنم ولی هر کسی ممکنه اشتباه کنه. باور کنین امیرحسام توی این پونزده سال هر وقت عکسی از هیوا میفرستاد، چشمهای آقا هومن پر از اشک میشد. فقط یه فرصت بده، یه بار به حرفهاش گوش کنه. من همه این سالها شاهد جنگ و جدال آقا هومن با خودش بودم. شاید ظاهرش نشون نمیداد اما هر یک کلمهای که درباره هیوا میشنید، توجهش چند برابر میشد.
- چی بگم عزیزم. میبینی که یک دیدار یک دفعهای چه به روز این بچه آورد. پارسال بعد اون ماجرا، دکترش گفت فشار عصبی براش سمه. من نمیدونم کی به فکرش رسید این بچه رو اونطوری با باباش مواجه کنه، اون هم بعد از این همه سال. خیر سرشون همهشون هم درس خوندهان. بچهام تو این سن همچین بلایی سرش اومد. درس خوندهای مادر، میدونی تو این سن سکته یعنی چی. بعد هم اون کمای یه ماهه. این، اون هیوایی نیست که یه سال پیش، علیرغم وضعیت روحی و جسمی بدش، اونقدر سریع خودش رو جمع و جور کرد و به درس و زندگیاش چسبید. این بار بچهام نابود شد. آقا هومن اگه خیلی به فکر بچهشه، دندون سر جیگرش بذاره تا این بچه یکم خودش رو جمع و جور کنه. بذارین به خودش بیاد. بیشتر از این تحت فشار نذارینش. این که هومن بعد بیست و چهار سال، به خودش اومده و میخواد در حق بچهاش پدری کنه، پذیرفتنش برای هیوایی که تمام عمرش رو، زیر سایه دیگرون گذرونده، سخته. شاید هم غیرممکن باشه. تو هم اینقدر پیغوم و پسغوم براش نیار مادر. راه رو برای خودت سختتر میکنی.
- خاله شما که در جریان دلیل اصرارهای من هستین چرا این حرف رو میزنین؟ آقا هومن خودش میدونه که همه این سالها اشتباه کرده. همون اول فهمید اما نتونست برگرده. میگه روی برگشت نداشتم. من اصلاً کاری که کرده رو توجیح نمیکنم ولی هر کسی ممکنه اشتباه کنه. باور کنین امیرحسام توی این پونزده سال هر وقت عکسی از هیوا میفرستاد، چشمهای آقا هومن پر از اشک میشد. فقط یه فرصت بده، یه بار به حرفهاش گوش کنه. من همه این سالها شاهد جنگ و جدال آقا هومن با خودش بودم. شاید ظاهرش نشون نمیداد اما هر یک کلمهای که درباره هیوا میشنید، توجهش چند برابر میشد.
- چی بگم عزیزم. میبینی که یک دیدار یک دفعهای چه به روز این بچه آورد. پارسال بعد اون ماجرا، دکترش گفت فشار عصبی براش سمه. من نمیدونم کی به فکرش رسید این بچه رو اونطوری با باباش مواجه کنه، اون هم بعد از این همه سال. خیر سرشون همهشون هم درس خوندهان. بچهام تو این سن همچین بلایی سرش اومد. درس خوندهای مادر، میدونی تو این سن سکته یعنی چی. بعد هم اون کمای یه ماهه. این، اون هیوایی نیست که یه سال پیش، علیرغم وضعیت روحی و جسمی بدش، اونقدر سریع خودش رو جمع و جور کرد و به درس و زندگیاش چسبید. این بار بچهام نابود شد. آقا هومن اگه خیلی به فکر بچهشه، دندون سر جیگرش بذاره تا این بچه یکم خودش رو جمع و جور کنه. بذارین به خودش بیاد. بیشتر از این تحت فشار نذارینش. این که هومن بعد بیست و چهار سال، به خودش اومده و میخواد در حق بچهاش پدری کنه، پذیرفتنش برای هیوایی که تمام عمرش رو، زیر سایه دیگرون گذرونده، سخته. شاید هم غیرممکن باشه. تو هم اینقدر پیغوم و پسغوم براش نیار مادر. راه رو برای خودت سختتر میکنی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: