Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,069
- مدالها
- 7
- لوب مطلب اینکه امروز با این سه تا وروجک حسابت رسیدهست آبجی. پاشو که باید انرژی ذخیره کنی تا عصر رُسِت رو میکشن.
این را در حالی میگوید که روژان در آغوشش دست و پا میزند تا رهایش کند و اشکان محکم او را در آغوش گرفته است.
- ولم کن دایی. میخوام برم پیش خاله.
کنار هم صبحانه میخوریم. عمو و امیرعلی، صبحهای جمعه معمولاً به کوه میروند و هنوز نیامدهاند. روژان کیکش را با شیرکاکائویی که درست کردهام میخورد و هم زمان با دایی اشکانش شوخی میکند و بلندبلند میخندد.
- صاحبخونه! مهمون نمیخواین؟
با شنیدن صدا، چشمانم را محکم روی هم میگذارم و کلافه نفسی عمیق میکشم. صدای مهربان جون را میشنوم که بفرمایید میگوید. چشم که باز میکنم. چهره اخم کرده اشکان را میبینم که با نگرانی به من نگاه دوخته است. لبخندی دروغین بر لب میآورم تا از نگرانیاش بکاهم. او هم لبخندی تحویلم میدهد که پر از نگرانیست. نفسی دیگر میگیرم و او در درگاهی آشپزخانه دیده میشود.
- سلام به همگی. صبح بخیر.
- سلام عمو جون.
همه جواب سلامش را میدهند و او خم میشود و بوسهای بر سر روژان میزند.
- چاو سینیوریتا! چهطوری عروسک عمو؟
- خوبم. خاله هیوا برام کیک و شیرکاکائو درس کرده. شما هم میخورین؟
کنار روژان روی صندلی خالی مینشیند.
- هوم. بهبه! پس فکر کردی برای چی اینجا اومدم؟! بوی کیک توی باغ پیچیده. معلومه که میخورم. من که فکر میکنم خاله هیوا هر چی درست کنه خوشمزهست.
روژان دست روی دهانش میگذارد و ریز میخندد. سرش را به من نزدیک میکند.
- دیدی خاله. عمو سام هم همین رو میگه.
لبخندی به چهره ذوق زدهاش میزنم و بوسهای بر لپ برجستهاش مینشانم.
- تو دوست داشته باشی کافیه خوشگل هیوا.
صدای آشنایی از داخل پذیرایی سکوت را به جمع وارد میکند.
- چهقدر گرمه اینجا خاله. آدم قلبش هول برمیداره.
- نکن عزیزم. تو گرمته بقیه سردشون میشه. پالتوت رو دربیار الان خوب میشی.
این را در حالی میگوید که روژان در آغوشش دست و پا میزند تا رهایش کند و اشکان محکم او را در آغوش گرفته است.
- ولم کن دایی. میخوام برم پیش خاله.
کنار هم صبحانه میخوریم. عمو و امیرعلی، صبحهای جمعه معمولاً به کوه میروند و هنوز نیامدهاند. روژان کیکش را با شیرکاکائویی که درست کردهام میخورد و هم زمان با دایی اشکانش شوخی میکند و بلندبلند میخندد.
- صاحبخونه! مهمون نمیخواین؟
با شنیدن صدا، چشمانم را محکم روی هم میگذارم و کلافه نفسی عمیق میکشم. صدای مهربان جون را میشنوم که بفرمایید میگوید. چشم که باز میکنم. چهره اخم کرده اشکان را میبینم که با نگرانی به من نگاه دوخته است. لبخندی دروغین بر لب میآورم تا از نگرانیاش بکاهم. او هم لبخندی تحویلم میدهد که پر از نگرانیست. نفسی دیگر میگیرم و او در درگاهی آشپزخانه دیده میشود.
- سلام به همگی. صبح بخیر.
- سلام عمو جون.
همه جواب سلامش را میدهند و او خم میشود و بوسهای بر سر روژان میزند.
- چاو سینیوریتا! چهطوری عروسک عمو؟
- خوبم. خاله هیوا برام کیک و شیرکاکائو درس کرده. شما هم میخورین؟
کنار روژان روی صندلی خالی مینشیند.
- هوم. بهبه! پس فکر کردی برای چی اینجا اومدم؟! بوی کیک توی باغ پیچیده. معلومه که میخورم. من که فکر میکنم خاله هیوا هر چی درست کنه خوشمزهست.
روژان دست روی دهانش میگذارد و ریز میخندد. سرش را به من نزدیک میکند.
- دیدی خاله. عمو سام هم همین رو میگه.
لبخندی به چهره ذوق زدهاش میزنم و بوسهای بر لپ برجستهاش مینشانم.
- تو دوست داشته باشی کافیه خوشگل هیوا.
صدای آشنایی از داخل پذیرایی سکوت را به جمع وارد میکند.
- چهقدر گرمه اینجا خاله. آدم قلبش هول برمیداره.
- نکن عزیزم. تو گرمته بقیه سردشون میشه. پالتوت رو دربیار الان خوب میشی.