جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,883 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- لوب مطلب این‌که امروز با این سه تا وروجک حسابت رسیده‌ست آبجی. پاشو که باید انرژی ذخیره کنی تا عصر رُسِت رو می‌کشن.
این را در حالی می‌گوید که روژان در آغوشش دست و پا می‌زند تا رهایش کند و اشکان محکم او را در آغوش گرفته است.
- ولم کن دایی. می‌خوام برم پیش خاله.
کنار هم صبحانه می‌خوریم. عمو و امیرعلی، صبح‌های جمعه معمولاً به کوه می‌روند و هنوز نیامده‌اند. روژان کیکش را با شیرکاکائویی که درست کرده‌ام می‌خورد و هم زمان با دایی اشکانش شوخی می‌کند و بلند‌بلند می‌خندد.
- صاحب‌خونه! مهمون نمی‌خواین؟
با شنیدن صدا، چشمانم را محکم روی هم می‌گذارم و کلافه نفسی عمیق می‌کشم. صدای مهربان جون را می‌شنوم که بفرمایید می‌گوید. چشم که باز می‌کنم. چهره اخم کرده اشکان را می‌بینم که با نگرانی به من نگاه دوخته است. لبخندی دروغین بر لب می‌آورم تا از نگرانی‌اش بکاهم. او هم لبخندی تحویلم می‌دهد که پر از نگرانی‌ست. نفسی دیگر می‌گیرم و او در درگاهی آشپزخانه دیده می‌شود.
- سلام به همگی. صبح بخیر.
- سلام عمو جون.
همه جواب سلامش را می‌دهند و او خم می‌شود و بوسه‌ای بر سر روژان می‌زند.
- چاو سینیوریتا! چه‌طوری عروسک عمو؟
- خوبم. خاله هیوا برام کیک و شیرکاکائو درس کرده. شما هم می‌خورین؟
کنار روژان روی صندلی خالی می‌نشیند.
- هوم. به‌به! پس فکر کردی برای چی این‌جا اومدم؟! بوی کیک توی باغ پیچیده. معلومه که می‌خورم. من که فکر می‌کنم خاله هیوا هر چی درست کنه خوشمزه‌ست.
روژان دست روی دهانش می‌گذارد و ریز می‌خندد. سرش را به من نزدیک می‌کند.
- دیدی خاله. عمو سام هم همین رو میگه.
لبخندی به چهره ذوق زده‌اش می‌زنم و بوسه‌ای بر لپ برجسته‌اش می‌نشانم.
- تو دوست داشته باشی کافیه خوش‌گل هیوا.
صدای آشنایی از داخل پذیرایی سکوت را به جمع وارد می‌کند.
- چه‌قدر گرمه این‌جا خاله. آدم قلبش هول برمی‌داره.
- نکن عزیزم. تو گرمته بقیه سردشون میشه. پالتوت رو دربیار الان خوب میشی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- هی بهت میگم گرمه به زور پالتوی به این گندگی رو تنم می‌کنی. خفه شدم به خدا.
مهربان جون لبخندی از سر خوشی دیدار عزیزانش بر لب می‌نشاند.
- همه تو آشپزخونه‌ایم مادر. بیاین این‌جا.
امین و سرمه‌اند که سر و کله‌شان پیدا می‌شود و بعد از سلام و احوال پرسی، آن‌ها هم دور میز می‌نشینند.
- شیرکاکائو درست کردی؟ پس من چی؟
لیوان شیرکاکائوی دست نخورده‌ام را جلوی سرمه‌ای می‌گذارم که با چهره مظلوم و لب‌های آویزان، به لیوان‌های شیرکاکائو نگاه می‌کند.
- بیا عزیزم. من نمی‌خورم. نوش جونت.
تکه‌ای کیک هم برای افراد اضافه شده، داخل پیش‌دستی می‌گذارم و به دست‌شان می‌دهم.
- آخرش هم نگفتی این کیک‌هات رو چه‌جوری درست می‌کنی که این‌جوری میشه.
- صد بار دستورش رو بهت دادم. صد و پنجاه بار هم جلوی چشمت درس کردم.
- آره، گفتی، درست هم کردی. ولی رازش رو نگفتی. قلقش رو بگو عشقم.
- هر چی قلق داشت هم بهت گفتم قربونت برم. رازش کجا بود آخه.
- چرا داره. من دیشب کنار دست آبجی ایستاده بودم، دیدم که چه کار می‌کنه.
با چشم‌های گرد شده از تعجب به اشکان نگاه می‌کنم.
‌- دیدی لو رفتی. بگو پسرخاله جان. چه‌کار می‌کنه که کیک‌هاش این‌قدر خوش‌مزه میشه.
- کار خاصی نمی‌کنه. آبجی من وجودش پر از عشقه، برای همین هم دست به هر چی می‌زنه، بهترین میشه. دستش نمک داره.
صدای 'اُ' کشیدن جمع بلند می‌شود.
- خاله دستت نمک داره یعنی دستت شوره؟
صدای خنده‌های همه بلند می‌شود و من در حالی‌که زیر لب قربان صدقه‌اش می‌رفتم، چشم به چشمان براقش دوختم.
- نه قربونت برم. این یه اصطلاحه.
جوری هوم می‌گوید که انگار واقعاً منظورم را فهمیده است. پس از کمی شوخی و خنده، همه مشغول خوردن می‌شوند. من اما دست از خوردن می‌کشم. نگاه‌های خیره او که با دو صندلی فاصله از من و در راس میز نشسته است، اشتهایم را از بین می‌برد. رنگ نگاهش را دوست ندارم. آن‌چه در چشمانش می‌گذرد، بیش از حد تحمل من و این قلبی‌ست که اخیراً بی‌جنبه شده و با دیدنش، پرکوب خود را به در و دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
کارن و رادان رو به رویم نشسته‌اند و من برای‌شان با لگوهایی که عمو سام‌شان خریده است، برجی درست می‌کنم و آن‌ها طی توافقی اتفاقی، با چسباندن هر لگو، دست می‌زنند و هورا می‌کشند. آن طرف‌تر مردی نشسته که از همان بدو ورودش چشم از من برنداشته است. چشمانش را با حرکاتم تنظیم کرده است و خنده‌هایم لبخند به لبش می‌آورد اما لبخندی از جنس حسرت و ای کاش‌ها.
آخرین لگو را که می‌گذارم، هر دو برمی‌خیزند و دست می‌زنند و جیغ می‌کشند و برای این پیروزی بزرگ، بالا و پایین می‌پرند و ناگهان در لحظه‌ای کوتاه، برج هم‌چون دیواری کاهگلی به پایین فرو می‌ریزد. کارن خان قلدر، طی یک ضربه 'آپ دولیو چاگی' برج را تخریب می‌کند. کمی سکوت و بعد صدای جیغ رادان است که سکوت را به شدت می‌شکند و خودش را در آغوش من می‌اندازد. او را در آغوش می‌گیرم و به صورت کارن که لبخندی شرورانه بر لب دارد نگاه می‌کنم.
- اشک نریز این‌جوری. دوباره از اول درستش می‌کنم قربونت برم گریه نداره که. من رو نگاه کن عزیز دلم.
اشک‌هایش را پاک می‌کنم و او که کمی آرام شده با آن چشم‌های درشت و مظلومش که گویی از روی چشمان رویا کپی شده‌اند، نگاهم می‌کند. هنوز هق می‌زند اما جیغ نمی‌کشد و این خود جای امیدواری دارد. سرش را در گردنم می‌برد و این حرکتش لبخند را از لب کارن می‌برد و اشک در چشمانش جمع می‌شود. دست دیگرم را باز می‌کنم تا او هم به آغوشم بیاید. روی پایم می‌نشیند و سرش را بر سی*ن*ه‌ام می‌گذارد. روژان که روی پای عمو سامش نشسته است و برایش شیرین زبانی می‌کند، با دیدن این صحنه پایین می‌پرد و به سمت ما می‌دود. با دیدن سرعتش که با نزدیک‌تر شدنش، بیشتر هم می‌شود، چشمانم از حیرت اتفاقی که در شرف وقوع است، گرد می‌شوند و سعی می‌کنم او را از پریدن منع کنم که دستی او را در لحظه پرش، روی هوا می‌گیرد. نفسم را با خیال راحت بیرون می‌دهم.
- ولم کن دایی، می‌خوام من هم برم بغل خاله هیوا.
- برو بغل خاله هیوا ولی اون‌جوری که تو داشتی می‌پریدی خاله هیوا و اون دو تا فسقلی له می‌شدن. من می‌ذارمت زمین ولی آروم باید بری بغل خاله هیوا باشه؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
مهربان‌ترین برادر دنیا را که داشته باشی، می‌توانی در هر حالی با خیال راحت چشم ببندی. اشکان، روژان را پایین می‌گذارد و چشمکی حواله‌ام می‌کند. روژان مرا دور می‌زند و پشت سرم می‌ایستد. کمی سرم را به عقب می‌گیرم و او بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
- قربون شازده خانمم بشم.
و صدای فلاش دوربین به گوش می‌رسد.
- عجب عکسی شد آبجی. بیا ببینش.
و صفحه گوشی‌اش را رو به من می‌گیرد. واقعاً زیبا شده است.
سرمه خود را جلو می‌کشد و گوشی را از دست اشکان می‌گیرد.
- بده من هم ببینم... وای هیوا! چه‌قدر خوب شده. این رو باید چاپ کنی بزنی به دیوار عکس‌هات.
- دخترخاله راست میگه. فقط جای فسقلی عمو خالیه. اگه اون هم تو این عکس بود چی میشد. یه عکس دیگه چند ماه دیگه باید بگیریم. این رو خودم میدم برات چاپ کنن.
سرمه با آن شکم نه چندان بزرگش، دو دستش را گرد اشکان چفت می‌کند.
- دورت بگرده دختر خاله که این‌قدر مهربونی. عکس تو رو همه جای خونه گذاشتم که هر جا سر می‌چرخونم تو رو ببینم که بچه‌ام مثل تو بشه.
ریز می‌خندم و با عشق نگاه‌شان می‌کنم. اشکان چشم‌هایش را گرد می‌کند.
- تو دست‌شویی که نذاشتی دختر خاله، ها؟
سرمه‌ ناگهان زیر خنده می‌زند و از شدت خنده، دست‌هایش را رها می‌کند و خم می‌شود. من و اشکان هم می‌خندیم.
- عکس تو رو توی توالت بذارن که از ترس یبوست میشن.
امیرعلی همراه امیرسام به جمع ما پیوسته‌اند و من عمو و برادرزاده‌ای را در کنار هم می‌بینم که نه تنها از لحاظ اخلاقی، بلکه از نظر ظاهر و حتی قد وقواره بسیار به هم شبیهند. آن‌قدر که میان خنده‌ام، از فهمیدن این واقعیت، خشک می‌شوم. هر طور هست خود را جمع و جور می‌کنم و به امیرعلی می‌توپم.
- امیرعلی!
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟ عکس این غول دو متری رو هر کی ببینه آنفاکتوس می‌زنه. حالا سرمه چون زیاد دیدتش من احتمال یه مشکل کمتر رو دادم.
دوباره با تغیر نامش را می‌برم.
- امیرعلی!
لبخند بر لبش و شیطنت در چشمانش نمایان می‌شود.
- جون! تو فقط بگو امیرعلی. به نظرت قشنگ نمی‌گه امیرعلی، خان عمو؟ حاضرم هر جوری شده حرصش رو در بیارم تا این جوری بگه امیرعلی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
اشکان و سرمه می‌خندند و امیرسام در حالی‌که لبخندی بر لب دارد و نگاهم می‌کند،' مرض خان عمویی' حواله امیرعلی می‌کند. این یکی را خوب می‌دانم. یکی از دلایل علاقه او به حرص دادن من همین است. رادان با مشت کوچکش بینی‌اش را می‌مالد. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم اما با این شرایط امکان ندارد. اشکان متوجه می‌شود و کارن را از روی پایم برمی‌دارد و امیرسام هم دست روژان را می‌گیرد. از جایم برمی‌خیزم و به سمت مبلی که رویا و امیر نشسته‌اند می‌روم. امیر زودتر متوجه می‌شود و با لبخندی از من استقبال می‌کند. بی‌توجه به او، رادان را از آغوشم جدا می‌کنم و به آغوش رویا می‌دهم.
- خوابش میاد رویا جان.
رادان برای بازگشتن به آغوش من دست و پا می‌زند و لب‌هایش را آویزان می‌کند.
- مرسی عزیزم. آره صبح زود بیدار شده. الان می‌برم می‌خوابونمش.
و سعی می‌کند رادان ناآرام را در آغوشش آرام کند، اما بی‌فایده است. پشیمان از سپردن رادان به آغوش مادرش، دوباره دست‌هایم را دراز می‌کنم.
- ولش کن، خودم می‌برم می‌خوابونمش. الان ببریش گریه می‌کنه.
- نه هیوا جان، زحمتت میشه عزیزم. دو ساعته پاشون نشستی خسته‌ات کردن.
- این خوشمزه که خستگی نداره. خوابیدنش هم بی‌دنگ و فنگه.
رادان با لبخندی بر لبانش، خود را به آغوشم می‌اندازد. خواباندن او یکی از آسان‌ترین و لذت بخش‌ترین کارهاست. کافی‌ست در اتاقی ساکت، او را کنار خود بخوابانی. دستی را در اختیار او بگذاری تا دستت را در آغوش بگیرد و با دستی دیگر سرش را نوازش کنی. این کودک زیبا هم‌چون مادرش، پر از آرامش است.
او را به اتاق مهمان می‌برم و با هم روی تخت دراز می‌کشیم. او خیلی زود به خواب می‌رود و من نیز غرق در عطر بی‌بدیل تن کوچکش، به خواب می‌روم.
***
با احساس نوازش موهایم بیدار می‌شوم، اما چشم‌هایم را بسته نگه می‌دارم. عطری که در اتاق پیچیده، آشناست. حافظه بویایی خوبم، او را به سرعت شناسایی می‌کند و همان حافظه بویایی، می‌گوید رادان روی تخت نیست‌. بی‌شک موقع رفتن به خانه او را از کنار من برداشته‌اند و این را می‌دانم که جز امیر و امین، کسی نمی‌تواند بی‌آن‌که خواب سبک مرا به هم زند، به من نزدیک شود.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
با سر انگشتانش دست در موهایم می‌کشد. گاهی هم بوسه بر موهایم می‌زند. آن‌قدر آرام که اگر کسی دیگر غیر از منِ اجیر خواب بود، بیدار نمی‌شد. گاهی هم زیر لب زمزمه می‌کند؛ آرام و بغض‌آلود و پر از حسرت.
- سخته ببینمت اما نداشته باشمت. خیلی سخته. کاش زمان به عقب برمی‌گشت. اون‌قدر که بتونم همه این سال‌ها رو برات جبران کنم. کاش اصلاً نمی‌رفتم. اون وقت شاید بهم یه فرصت دوباره می‌دادی. بعد این همه وقت حق داری که دیگه من رو نخوای. بهت حق..‌‌‌. .
- آقا هومن... شما این‌جایین؟ خیلی وقته دارم دنبال‌تون می‌گردم. بیاین بریم. اگه بیدار بشه دوباره عصبانی میشه. پاشین لطفاً.
- کاش هیچ‌وقت ولش نمی‌کردم. کاش کنارش بودم و نمی‌ذاشتم این‌قدر سختی بکشه. همه‌اش تقصیر منه. من اون سر دنیا بدون این‌که به بچه‌ام فکر کنم راحت زندگیم رو می‌کردم. حالا دیگه چه فایده داره. اون‌قدر زخم خورده که حاضر نیست به هیچ‌کَس تکیه کنه. کاش این‌قدر ازم دور نبود امیرسام.
- آقا هومن اگه بیدارشه خودش که هیچی، امیرعلی شر راه می‌اندازه. می‌دونین که چه‌قدر رو هیوا حساسه. بحث هیوا باشه، کوچکی و بزرگی رو هم یادش میره.
صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شوند را می‌شنوم. تشک تخت، تکان می‌خورد و بالا می‌رود و این نشان می‌دهد که از روی تخت بلند شده است. دوباره بوسه‌ای آرام روی شقیقه‌ام حس می‌کنم. بعد صدای پاهایی که تا درب اتاق می‌روند. اتاق پر از سکوت و عطری‌ست که جا مانده است. حسی ندارم؛ بی‌حسی درد بدی‌ست. بدتر از حس‌های منفی.
- کاش این‌قدر سرسخت نبودی.
صدای زمزمه‌ای که می‌شنوم، دوباره حواسم را جمع می‌کند.
- کاش یکم بهش فرصت می‌دادی.
چشم‌هایم را باز نمی‌کنم ولی... .
- این سرسختی نتیجه کاریه که برادرتون با من کرد و پدری که بعد این همه سال تازه یادش اومده یه گوشه دنیا یه بچه داره که تا حالا دلش نخواسته حتی بهش فکر کنه. ولی حالا دلش هوای پدری کردن کرده. من برای تحمل این چیزها نیاز به سرسخت بودن دارم جناب شاهمیر وگرنه دوباره کارم به بیمارستان می‌کشه.
- حدس می‌زدم که بیدار باشی. تعجب کردم با اون خواب سبک چه‌طور متوجه بابات نشدی.
چند قدم جلو می‌آید. پشتم به اوست و او را نمی‌بینم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- هر آدمی استحقاق یک فرصت دوباره رو داره. بهش یه فرصت بده، بذار کوتاهی‌هایی که در حقت کرده رو جبران کنه.
- تلاش برای چیزی که غیرممکنه بیهوده است. اگه فرصت هزار ساله هم داشته باشه نمی‌تونه این بیست و چهار سال رو جبران کنه. مگر این‌که به قول خودش زمان به عقب برگرده. الان فرصت می‌خواد برای جبران چی؟ وقتی دیگه نه مامان زنده میشه، نه اون بعد فوت مامانم تنهام نمی‌ذاره، نه می‌تونه پدرانه پشتم بمونه و جلوی ازدواجم با امیر رو بگیره، نه می‌تونه بچه‌ام رو بهم برگردونه، نه موهای بلندم رو که با قیچی کردن‌شون همه خودم رو باهاشون دور ریختم، نه می‌تونه مامن و آرامش خستگی‌ها و دلتنگی‌های این سال‌هام باشه. پس فرصت رو واسه چی می‌خواد؟ دیگه خیلی دیره. ماهی رو هر وقت از آب بگیری شاید تازه باشه ولی دلیل بر زنده بودنش نیست.
روی تخت می‌نشینم، پتوی سبز رنگ را کنار می‌زنم و پاهایم را آویزان می‌کنم. هنوز هم پشت سرم ایستاده است.
- اون بین من و یه غریبه، غریبه رو انتخاب کرد. بهتره از این به بعد هم حس پدری‌ای که یهو سرو کله‌اش پیدا شده صرف همون غریبه کنه.
بلند می‌شوم و روی پاهایم می‌چرخم و نگاهم را به او می‌دوزم. چشمانش سوالی شده‌اند. قدم بر‌می‌دارم و از کنارش می‌گذرم و او را پشت سرم جا می‌گذارم. هیچ‌کَس در سالن نیست. گوشی‌ام را از روی عسلی کنار مبل بر‌می‌دارم و از سالن خارج می‌شوم. سر و صداهایی از سمت ساختمان عمو اردلان می‌آید. به آن سمت می‌روم. به انتهای دیوار عمارت که می‌رسم، می‌بینم‌شان. همه در آلاچیق بزرگ خانه عمو اردلان هستند. با شنیدن صدای گام‌هایی‌، به عقب برمی‌گردم. امیرسام است که دست در جیب و اخم‌هایی در هم به سمت من می‌آید.
- سلام آبجی. بیا این‌جا داریم عصرونه می‌خوریم.
سر برمی‌گردانم و اشکان را می‌بینم که از کنار درب آلاچیق برایم دست تکان می‌دهد. بی‌توجه به امیرسام، به آن سمت می‌روم. آلاچیقی دایره‌ای و ساخته شده از سنگ و چوب و شیشه. بیشتر شبیه به کلبه‌های جنگلی‌ست. داخلش هم به همان زیبایی یک کلبه است. دور تا دورش نیمکت‌های چوبی، با تشک‌هایی با طرح ترکمن است. روی‌شان کوسن‌های تکه‌دوزی شده قرار دارد و وسطش یک شومینه گازی است که شبیه اجاق‌های روستایی طراحی شده است. دور تا دورش شیشه است و از هر سمت که بخواهی، می‌توان بیرون را به راحتی دید. کفَش هم با گلیم‌های زیبایی پوشانده شده است. گرم و دنج و زیباست.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
وارد آلاچیق که می‌شوم سلام می‌کنم. همه دور تا دور نشسته‌اند غیر از امیر و بهراد و بهداد و خانواده‌شان و حاج بابا، خاتون و ناری مامان. هم‌زمان دستی را بر کمرم حس می‌کنم که مرا محکم به سمت خود می‌کشد و نگاه می‌دارد. چیزی مانند جریان برق از آن دست، به قلبم می‌رسد و آن را به کوبشی ناهماهنگ و بی‌ریتم وامی‌دارد. برای شناختن صاحب دست احتیاج به برگشتن نیست. حافظه بویایی لعنتی‌ام به راحتی صاحب این عطر گران‌قیمت را تشخیص می‌دهد. نفسی عمیق در هوای عطرش می‌کشم اما ناگاه به خود می‌آیم. چشمانم را با حرص می‌بندم و باز می‌کنم. تلاش می‌کنم تا بدون جلب توجه، خود را از دستش جدا کنم اما فایده‌ای ندارد. چشمان گرد شده‌ام را به سمت امیرعلی می‌چرخانم تا مرا پیش از آن‌که کسی متوجه شود، از این وضعیت برهاند و امیرعلی را می‌بینم که با اخم به عمویش خیره شده است. با چشم به اشکان اشاره می‌کند و اشکان به سمتم می‌آید و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.
- بیا این‌جا بشین آبجی. برات میوه پوست گرفتم.
و مرا با خود همراه می‌کند. نفسم را به بیرون فوت می‌کنم و روی نیمکت، بین امیرعلی و سرمه می‌نشینم.
- این چرا این‌جوری کرد؟ روابط حسنه شده یا خبریه شیطون؟
انگار او هم حواسش بوده است.
- حسنه کجا بود دلت خوشه. اون جنه و من بسم‌الله. همین الان داشتیم سر هومن با هم بحث می‌کردیم. از اون‌جا که اومدم بیرون عین گوریل تاکسی‌درمی شده کنار اتاق خشک شده بود. نمی‌دونم چه‌طور به این سرعت خودش رو پیدا کرد و پشت سر من راه افتاد.
سرمه بلند زیر خنده می‌زند. طوری که همه با تعجب نگاه‌مان می کنند.
- دهنت رو ببند. عین غار بازش کردی تا طحالت قابل دیدنه. اشکان پیش‌دستی پر از میوه پوست گرفته را جلوی من و سرمه می‌گذارد و من بوسه بر نوک انگشتانم می‌نشانم و برایش می‌فرستم.
- مرسی عزیزم. یه زحمت بکش کیک‌های دیشب رو هم بردار بیار قربونت برم. شیر کاکائو و شیر قهوه‌ هم تو یخچاله. دو دقیقه بذار تو سولار تا داغ بشن.
چشمی می‌گوید و به سوی خانه می‌دود. رو به روی من، امیرسام و مردی نشسته‌اند که تازگی ادعای پدری‌ام را می‌کند. هر دو چشم به من دوخته‌اند. یکی با اخم و دیگری با لبخندی پر از حسرت. عمو ارسلان و عمو اردلان هم کمی آن طرف‌تر نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند. خاله بهار و مهربان جون، آن سوی کلبه نزدیک شومینه، برای خود تشکچه‌های گرد و زیبایی، روی زمین گذاشته‌اند و نشسته‌اند. امین کنار سرمه نشسته است و امیرعلی کنار من.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
اشکان که دست پر باز می‌گردد، برای هر کَس کیک و لیوانی شیر کاکائو یا قهوه می‌ریزم و اشکان به دست‌شان می‌دهد.
- می‌دونی آبجی یاد چی افتادم؟
نگاه پرسشگرم را که می‌بیند ادامه می‌دهد.
- یاد اون کلوچه‌های مغزدار و نون‌های سیب زمینی که با ناری مامان می‌پختین.
لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم. خاطرات شیرین همراهی با ناری مامان در خمیر درست کردن و پخت نان جلوی چشمانم می‌آیند و می‌روند.
- اوف... اشکان الان وقت این حرف‌هاست آخه؟! من دلم خواست. خیلی وقته درست نکردی هیوا. قبلًا بیشتر درست می‌کردی و همه جمع می‌شدیم یادته؟ چه‌قدر خوب بود اون روزها!
- آره خیلی وقته. ناری مامان که پا و کمر درست و حسابی نداره اما پس فردا تعطیل رسمیه، اگه کمکم می‌کنین، براتون درست می‌کنم. کاش دیشب می‌گفتین، امروز صبح دست به کار می‌شدم. دسته جمعی درست می‌کردیم.
سرمه چشمانی که از شوق و هیجان برق می‌زنند را به امین می‌دوزد و بعد نگاهش را می‌گیرد و دستانش را به هم می‌کوبد.
- پس فردا میایم که کمکت کنیم. امیرعلی و اشکان هم هستن. به یاد قدیم‌ها دور همی درست می‌کنیم.
امین اعلام همکاری می‌کند. می‌دانم چه‌قدر عاشق آن نان‌های سیب‌زمینی پر از کنجد است.
- می‌گیم همه بیان دیگه. همین موقع‌ها خوبه. ولی هوا سرده اگه خاله بهار آلاچیق خوشگلش رو بهمون قرض بده که عالی میشه.
خاله بهار لبخندی می‌زند.
-این‌جا متعلق به خودته عزیزم. چه فرقی می‌کنه کدوم طرف و کجا بخوای باشی؟ پس فردا همگی این‌جا به صرف نون‌های خوشمزه هیوا جون.
صدای هورا از همه جا شنیده می‌شود. خیلی وقت است این طور دور هم جمع نشده‌ایم. چشم می‌چرخانم و لبخند می‌زنم به چهره خوشحال عزیزانم. کاش این چهره‌ها همیشه همین‌طور شکفته و خندان و شاد باشند. و در آخر چشمانم روی چشمان عسلی که آرام اما پر شوق نگاهم می‌کنند، می‌مانند.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,069
مدال‌ها
7
- داغه دختر، مواظب باش نسوزی.
سرمه بی‌توجه به اخطار من، یک کلوچه داغ بر‌می‌دارد و همان طور که از این دست به آن دست پرتش می‌کند، سعی می‌کند تکه‌ای از آن را جدا کند.
- وای چقدر داغه. آخ سوختم.
امین به سرعت خود را به سرمه می‌رساند و پیش‌دستی‌اش را جلویش می‌گیرد.
- این چه کاریه می‌کنی عزیز من؟ خوبه هیوا میگه داغه. می‌خوای خودت رو بسوزونی؟ بذارش این‌جا دو دقیقه تو هوای بیرون بذاری خنک میشه.
سرمه کلوچه‌اش را داخل پیش‌دستی می‌اندازد و به دست‌های سرخ شده‌اش نگاه می‌کند و لب‌هایش را آویزان می‌کند. لبخندی به دلبرانه‌هایش می‌زنم و به چشم‌های براق برادرم نگاه می‌کنم.
- ببین چه‌کار کردی با دست‌هات. پاشو عزیزم یکم دست‌هات رو زیر آب بگیر، تا اون موقع کلوچه‌ات هم خنک میشه و می‌تونی بخوریش.
لب‌هایش را دوباره آویزان می‌کند و آرام زمزمه می‌کند.
- یه وقت کلوچه‌ام رو کسی نخوره امین.
ریز می‌خندم. این روی سرمه را هیچ زمان ندیده‌ام اما این دختر خوب بلد است دل برادرم را ببرد. این‌بار من پیش‌دستی می‌کنم.
- برو دست‌هات رو آب بزن قربونت برم. چند تا دیگه می‌ذارم تو پیش دستی‌ات، میدم دست اشکان تا برات خنک کنه. خوبه؟
لب‌هایش رو به بالا میل می‌کنند و ناگهان از جا می‌پرد و به سمت من خم می‌شود و بوسه‌ای محکم و پر سرو صدا روی گونه‌ام می‌زند و به همان سرعت از جایش بلند می‌شود و صدای امین را درمی‌آورد.
- آروم عزیز من چرا این‌جوری می‌کنی؟
بینی‌ام را چین می‌دهم و آستین ژاکت آجری رنگم را روی گونه‌ام می‌کشم.
- اَه، سرمه باز تفیم کردی. آدم باش عین شتر تف پاش شدی دیگه.
او بی‌توجه و خوش‌حال به کنار آلاچیق می‌رود. امین خم می‌شود و پیش‌دستی‌اش را جلوی من می‌گیرد و من آن را با چند کلوچه پر می‌کنم و او آن را به دست اشکان می‌دهد.
- امیرعلی، اون‌ها رو از تو تنور دربیار این‌ها رو بذار. رویا جون، نون رو برگردون، نسوزه عزیزم.
امیرعلی در تنور کوچک گازی را باز می‌کند و کلوچه‌ها را یکی‌یکی با انبر بیرون می‌آورد و جای‌شان را با خمیر‌های قالب زده و شکل گرفته پر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین