Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,478
- 44,064
- مدالها
- 7
و لقمهای پر و پیمان درست میکند و داخل دهانش میگذارد. و من گیج از شیرینی سومی که از آن خبر ندارم، لقمه درون دستم را به دهان میگذارم.
ظرفها را خودش میشوید و من میز را جمع میکنم و اضافه کبابها را داخل یخچال قرار میدهم. میخواهم به اتاقم بروم تا حاضر شوم که صدایم میزند.
- بمون فعلاً، کارت دارم.
و من طبق عادت خود را از کابینت کنار سینک بالا میکشم و رویش مینشینم. دستهایش را که خشک میکند بهسمتم میآید. میخواهم از روی کابینت پایین بیایم که دستش را روی پایم میگذارد.
- نمیخواد بلند شی همینطوری حرفهام رو میزنم.
بعد سکوت میکند و تنها نگاهم میکند، نگاهش حرف دارد. از همانها که یک سالی است میخوانمشان و هر بار در دلم زلزلهای بزرگ راه میاندازد اما هر بار به خود گفتهام، اشتباه است.
- اگه بهت بگم... یکی هست که دوستت داره و میخوادت، چی میگی؟
شیرینی سومش این بود؟ چشمانم را میدزدم و نفسم را بیرون میدهم. چیزی در قلبم فرو ریخته است، چیزی مانند امید. یعنی اشتباه فکر میکردم که او... ؟!
- میگم... نه.
اخمهایش در هم میرود.
- چرا؟
- شما که الان همه چی رو میدونی پس باید جواب این چرا رو هم بدونی.
- اون شرایطت رو میدونه همه چی رو تقریباً میدونه؛ اگه قول بده با بچهدار نشدنت، مشکلی نداشته باشه چی؟
دستی به پیشانی میکشم و چشمانم را میبندم.
- باز هم میگم نه! نمیخوام خودم رو درگیر اینطور چیزها کنم.
- اینطور چیزها یعنی چی دختر؟ قصدش ازدواجه هیوا دنبال دوستی نیست.
- چرا باید زندگی یه نفر دیگه رو تباه کنم وقتی میتونه یه ازدواج خوب داشته باشه با آیندهای که توش بچههای خودش رو بزرگ کنه، من نمیتونم.
ظرفها را خودش میشوید و من میز را جمع میکنم و اضافه کبابها را داخل یخچال قرار میدهم. میخواهم به اتاقم بروم تا حاضر شوم که صدایم میزند.
- بمون فعلاً، کارت دارم.
و من طبق عادت خود را از کابینت کنار سینک بالا میکشم و رویش مینشینم. دستهایش را که خشک میکند بهسمتم میآید. میخواهم از روی کابینت پایین بیایم که دستش را روی پایم میگذارد.
- نمیخواد بلند شی همینطوری حرفهام رو میزنم.
بعد سکوت میکند و تنها نگاهم میکند، نگاهش حرف دارد. از همانها که یک سالی است میخوانمشان و هر بار در دلم زلزلهای بزرگ راه میاندازد اما هر بار به خود گفتهام، اشتباه است.
- اگه بهت بگم... یکی هست که دوستت داره و میخوادت، چی میگی؟
شیرینی سومش این بود؟ چشمانم را میدزدم و نفسم را بیرون میدهم. چیزی در قلبم فرو ریخته است، چیزی مانند امید. یعنی اشتباه فکر میکردم که او... ؟!
- میگم... نه.
اخمهایش در هم میرود.
- چرا؟
- شما که الان همه چی رو میدونی پس باید جواب این چرا رو هم بدونی.
- اون شرایطت رو میدونه همه چی رو تقریباً میدونه؛ اگه قول بده با بچهدار نشدنت، مشکلی نداشته باشه چی؟
دستی به پیشانی میکشم و چشمانم را میبندم.
- باز هم میگم نه! نمیخوام خودم رو درگیر اینطور چیزها کنم.
- اینطور چیزها یعنی چی دختر؟ قصدش ازدواجه هیوا دنبال دوستی نیست.
- چرا باید زندگی یه نفر دیگه رو تباه کنم وقتی میتونه یه ازدواج خوب داشته باشه با آیندهای که توش بچههای خودش رو بزرگ کنه، من نمیتونم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: