جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,873 بازدید, 399 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
و لقمه‌ای پر و پیمان درست می‌کند و داخل دهانش می‌گذارد. و من گیج از شیرینی سومی که از آن خبر ندارم، لقمه درون دستم را به دهان می‌گذارم.
ظرف‌ها را خودش می‌شوید و من میز را جمع می‌کنم و اضافه کباب‌ها را داخل یخچال قرار می‌دهم. می‌خواهم به اتاقم بروم تا حاضر شوم که صدایم می‌زند.
- بمون فعلاً، کارت دارم.
و من طبق عادت خود را از کابینت کنار سینک بالا می‌کشم و رویش می‌نشینم. دست‌هایش را که خشک می‌کند به‌سمتم می‌آید. می‌خواهم از روی کابینت پایین بیایم که دستش را روی پایم می‌گذارد.
- نمی‌خواد بلند شی همین‌طوری حرف‌هام رو می‌زنم.
بعد سکوت می‌کند و تنها نگاهم می‌کند، نگاهش حرف دارد. از همان‌ها که یک‌ سالی‌ است می‌خوانمشان و هر بار در دلم زلزله‌ای بزرگ راه می‌اندازد اما هر بار به خود گفته‌ام، اشتباه است‌.
- اگه بهت بگم... یکی هست که دوستت داره و می‌خوادت، چی میگی؟
شیرینی سومش این بود؟ چشمانم را می‌دزدم و نفسم را بیرون می‌دهم. چیزی در قلبم فرو ریخته‌ است، چیزی مانند امید. یعنی اشتباه فکر می‌کردم که او... ؟!
- میگم... نه.
اخم‌هایش در هم می‌رود.
- چرا؟
- شما که الان همه چی رو می‌دونی پس باید جواب این چرا رو هم بدونی.
- اون شرایطت رو می‌دونه همه چی رو تقریباً می‌دونه؛ اگه قول بده با بچه‌دار نشدنت، مشکلی نداشته باشه چی؟
دستی به پیشانی می‌کشم و چشمانم را می‌بندم.
- باز هم میگم نه! نمی‌خوام خودم رو درگیر این‌طور چیزها کنم.
- این‌طور چیزها یعنی چی دختر؟ قصدش ازدواجه هیوا دنبال دوستی نیست.
- چرا باید زندگی یه نفر دیگه رو تباه کنم وقتی می‌تونه یه ازدواج خوب داشته باشه با آینده‌ای که توش بچه‌های خودش رو بزرگ کنه، من نمی‌تونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- این چه حرفیه می‌زنی هیوا؟! می‌خوای تا آخر عمرت به‌خاطر مشکلی که برات اتفاق افتاده و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد، خودت رو از یه زندگی نرمال محروم کنی؟ از کجا معلوم اون مشکلی نداشته باشه؟ مشکلی که خودش هم ازش خبر نداره، مثلاً یه بیماری یا همین بچه‌دار شدن.
تنها سرم را تکان می‌دهم. بغض جمع شده در گلویم، اجازه حرف زدن را از من گرفته است. نفسی عمیق می‌کشم شاید راه گلویم کمی از بغض خالی شود اما فایده‌ای ندارد. سرم را پایین می‌اندازم و او قدمی به من نزدیک می‌شود و کنارم می‌ایستد و یک طرفی به کابینت تکیه می‌دهد.
- این ظلمه در حق خودت و فردی که دوستت داره.
- من به کسی علاقه ندارم صرف این‌که کسی از من خوشش اومده هم دلیل نمی‌شه که بخوام باهاش ازدواج کنم؛ اگه می‌خواستم این کار رو بکنم کم نبودن... .
- می‌دونم ولی کسی که ازش حرف می‌زنم دوستت داره، بهت علاقه‌منده نه این‌که فقط ازت خوشش اومده باشه.
سکوت می‌کنم و از روی کابینت پایین می‌آیم. کمی به دور و اطراف آشپزخانه نگاه می‌کنم. در حقیقت حرف‌هایش فکرم را کمی مشغول کرده است.
- بهش فکر می‌کنم؛ بهتره بریم دیگه... .
دستم از پشت کشیده می‌شود. بعد ناگهان با یک حرکت بلندم می‌کند و همان جای قبلی می‌نشاندم و من تنها هینی می‌کشم و با حیرت نگاهش می‌کنم و او لبخندی کوچک بر لب می‌آورد. چشمانش در صورتم می‌چرخد و در آخر روی چشمانم که حالا گرد و متعجب به او خیره شده‌اند، می‌مانند.
- فکرهات رو همین الان بکن، بعداً نداریم.
دست روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم و نفسم را محکم رها می‌کنم. فکر می‌کنم که احتمالاً صورتم باید از خجالت سرخ شده باشد. با این فکر دست‌هایم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و ناخودآگاه سعی در مخفی کردن سرخی گونه‌هایم می‌کنم.
- ندیده و نشناخته چجوری همین الان جواب بدم؟ وقتی نه دیدمش، نه می‌شناسمش، نه ازش چیزی می‌دونم، چرا باید در موردش فکر کنم؟
مقابلم می‌ایستد و دست‌هایش را دوطرف من روی کابینت می‌گذارد و بازی نگاهش را تکرار می‌کند. تک به تک اجزای صورتم را با نگاهش در می‌نوردد. کمی خود را عقب می‌کشم اما سرم به کابینت می‌رسد و دیگر راهی برای عقب رفتن نیست. هرم گرما در صورتم می‌دود و از شرم دست‌هایم را روی پاهایم مشت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- هم دیدیش، هم می‌شناسیش، هم همه چی رو درباره‌اش می‌دونی.
ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند. بی‌شک آن‌چه در ذهن من می‌گذرد، مد نظر او نیست. چشمانم را دور آشپزخانه می‌چرخانم و فکر می‌کنم.
- جهان‌بخشه؟
و او سری به نفی تکان می‌دهد.
- اون دکتره‌ست که همکار... .
ابرو بالا می‌اندازد و نُچی می‌کند.
- دوست امین؟ اسمش هم یادم نیست سخت بود... هاوین؟... نه... نهاوند؟... نه این هم نبود... یه هوا تو اسمش بود؛ همون که امیرعلی می‌گفت اسمتون به‌ هم میاد.
- ویهان، خانوم وکیلِ خوش حافظه! نه، منظورم اون نیست.
- ها... نوه دوست عزیز، همون که برای کارهای حقوقیش اومده بود دفتر؛ اسم این یکی رو هیچ‌ وقت یادم نمی‌ره محمدحسین خجسته؛ دکتر فرهمند می‌گفت فامیلش به اخلاقش می‌خوره.
و دست روی دهان می‌گذارم و آرام می‌خندم. او هم لبخند بزرگی می‌زند و سرش را به معنی نه تکان می‌دهد.
- ای بابا! پس شما کی رو می‌گین؟ من که دیگه‌ کسی رو نمی‌شناسم.
چشم‌هایش را ریز می‌کند و لبخندش وسیع‌تر می‌شود.
- تو فقط خواستگارهات رو به صف کردی من که نگفتم قبلاً ازت خواستگاری کرده.
حرصم در می‌آید.
- وقتی خواستگاری نکرده، از کجا باید بشناسمش آخه؟ سرکاریه، نه؟
- سرکاری نیست، تو می‌شناسیش ولی به‌خاطر اتفاقات این مدت منتظر یه فرصت بوده تا پا جلو بذاره.
دوباره به فکر می‌افتم‌، تمام افرادی که می‌شناسم را در ذهن مرور می‌کنم. تنها یک نفر است که... نه! امکان ندارد. سرم را برای پراکندن افکارم تکان می‌دهم.
- همچین کسی رو نمی‌شناسم، بریم دیگه دیر میش... .
- بشین سرجات این‌قدر دنبال راه فرار نباش جوجه قناری؛ می‌شناسی، روبه‌روت ایستاده.
ضربان قلبم را دیگر احساس نمی‌کنم مانند مجسمه‌ای از یخ، سرد و بی‌حرکت به او زل زده‌ام. حدسم درست بود. تمام این یک‌ سال را که مرور می‌کنم، حدسش سخت هم نبوده است. او در تمام این یک‌ سال همه تلاشش را کرده است تا خود را به من نزدیک کند اما این اتفاق تا ده روز پیش هم نیفتاده بود.
ده روز پیش، با حرف‌ها و دلداری‌هایش، کمی سد دفاعی‌ام را نسبت به خود شکست. هر چند قلبم نظرش با مغزم یکی نیست. او پیش‌تر از این‌ها توجه‌اش به او جلب شده بود اما حالا، این حرف‌ها، همه چیز را به قبل برمی‌گرداند. نفسم را بیرون می‌دهم. قلبم می‌زند هر چند نامنظم و من اخمی بر چهره می‌نشانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- شوخی جالبی نبود آقا امیرسام، من... .
- شوخی نیست، حقیقت رو گفتم؛ من دوستت دارم این علاقه هم مال دیروز و امروز نیست شروعش برمی‌گرده به نُه‌ سال پیش وقتی که... .
با شوک نگاهش می‌کنم و بعد بلند و طولانی می‌خندم و همان‌طور که ناگهان شروع شد، ناگهان هم قطع می‌شود. او دارد با من بازی می‌کند و این تنها چیزی‌ است که منطقم می‌گوید. اخم‌هایم را درهم گره می‌زنم.
- نه سال پیش؟ شما اون موقع اصلاً من رو ندیده بودین، همه‌اش یه ساله اومدین چطوری نه ساله به من علاقه... ؟
او هم اخم بر چهره دارد. انگار خنده‌ام به او برخورده‌ است.
- به من گوش نمی‌دی، نذاشتی من حرفم رو بزنم اگه دو دقیقه مهلت می‌دادی بهت می‌گفتم این‌که نه ساله بهت علاقه‌مندم یه حقیقته؛ همیشه وقتی با پسرها یا داداش صحبت می‌کردم، تو نبودي غیبت میزد یه‌هو! فکر می‌کردم خجالت می‌کشی ولی از اون‌جایی که قبل از رفتنم، هیچ رابطه‌ای نداشتیم و تو بیشتر وقتت رو با امیرعلی و اشکان و سرمه می‌گذروندی، هیچ‌ وقت توجه و تمرکزی روت نداشتم؛ اون موقع خیلی کوچولو بودی طبیعیه که با ده سال فاصله سنی نباید هم توجه من رو به خودت جلب می‌کردی به‌خاطر همین هم هیچ اصراری به حرف زدن باهات نداشتم تا این‌که... نه سال پیش، امیرحسام یه عکس دسته جمعی برام فرستاد که خودت گرفته بودیش یه سلفی بود با همه پسرها و سرمه؛ قبل از اون هم می‌فرستاد ولی اون عکس فرق می‌کرد، جلوتر از همه ایستاده بودی و بقیه عقب‌تر روی همین تخت تو حیاط خونه خاله نشسته بودن، نمی‌دونم چرا اما اون‌جا برای اولین بار صورتت رو از نزدیک دیدم؛ پسرها زیاد ازت تعریف می‌کردن وِرد زبون همه‌ بودی اما... وقتی از نزدیک چهره‌ات رو دیدم، یه چیزی تو قلبم مثل زنگ ناقوس، صدا کرد، تو چشم‌های عسلیت، پر از محبت و معصومیت و آرامش بود لبخندت خیلی قشنگ بود موهات رو بافته بودی و انداخته بودی رو شونه راستت یه بلوز گشاد صورتی تنت بود که راه‌راه‌های سفید داشت؛ تنها چیزی که اون لحظه تو اون عکس دیدم تو بودی و اون چشم‌هایی که توشون پر از مهربونی و حس زندگی بود چشم‌هات اون‌قدر شفاف بودن که می‌شد توشون غرق شد؛ چند روز اون عکس رو نگاه کردم تا این‌که ناخودآگاه قسمتی که بچه‌ها توش بودن رو کات کردم و عکس رو بردم برای چاپ اون‌موقع نمی‌فهمیدم چرا دارم این کار رو می‌کنم ولی اون عکس شد همراه همیشگیم.
دستش را از کنارم برمی‌دارد و کیف پولش را از جیب پشت شلوارش بیرون می‌کشد. کیف را باز می‌کند و قسمتی از آن را کنار می‌زند و من عکس خود را می‌بینم. عکسی که به قول امیرسام نُه سال پیش در خانه عزیز پیش از پایان تابستان که دور هم جمع شده بودیم، گرفتم. با گوشی که عمو ارسلان برای کادوی روز تولدم گرفته بود و حالا عکسی برش خورده، بدون حضور دیگران جلوی چشمم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
- می‌بینی؟ نُه سال این عکس همراهم بود همیشه و همه جا اون موقع نمی‌دونستم یک عکس چرا باید این‌قدر توجه‌ام رو جلب کنه اما چند ماه بعد وقتی هم‌کلاسیم اتفاقی این عکس رو دید و فکر کرد خواهرمی و شروع کرد ازت تعریف کردن، اون موقع بود که فهمیدم... دلم برات رفته؛ برای اون همه معصومیت نگاهت و سادگیت، برای عسلی شفاف نگاهت، برای همه تعریف‌هایی که ازت می‌شنیدم و وقتی تو رو تصور می‌کردم، حسم می‌گفت درسته؛ برای اون لبخند که پر از حس زندگی بود... به هم‌کلاسیم گفتم نامزدمی تا دیگه فکری تو ذهنش نیاد ترسیدم تو رو از چنگم در بیاره اون هم ایرانی بود و این‌ کار براش نشدنی نبود، از همون‌ موقع شروع کردم بیرون کشیدن حرف تو از زیر زبون پسرها، اون هم یه‌جوری که شک نبرن؛ فهمیدم همشون خیلی دوسِت دارن تو جای خواهر نداشته همه رو پُر کرده بودی هر چند فهمیدم... نظر بهداد... با بقیه فرق داره ولی چیزی واسه من عوض نشد همه کار کردم که یک‌بار هم شده بیای تو ویدئو کال‌هامون و من خوب ببینمت اما هیچ‌ وقت... نیومدی و من هر روز بیشتر از قبل دلم تنگ کسی می‌شد که از نزدیک ندیده بودمش؛ هر عکسی که بچه‌ها می‌فرستادن و تو، توی اون عکس بودی، چاپش می‌کردم و به دیوار اتاقم می‌زدم، این‌که شبانه روز به کسی فکر کنی که هیچ علاقه‌ای بهت نداره سخته ولی من... .
پوزخندی بر لب می‌آورم که اخم‌های او را درهم گره می‌زند.
- بسه دیگه! این‌ها رو سر هم کردی که چی رو ثابت کنی؟ عشق در یک نگاه مال فیلم‌ها و داستان‌های آبکیه، من اصلاً... .
- چرا فکر می‌کنی داستان تعریف می‌کنم؟
بعد دست در جیبش می‌کند و گوشی‌اش را از آن خارج می‌کند. کمی روی گوشی‌اش با انگشت ضربه می‌زند و بعد صفحه گوشی‌اش را به‌سمت من می‌گیرد.
- این عکس دیوار اتاقم تو میلانه اگه بزنی بعدی فیلمشه.
عکس از دیواری پر از عکس‌های من و پسرها و سرمه است. با انگشت صفحه را ورق می‌زنم. بعدی یک فیلم است. زیر فیلم تاریخ شش سال پیش درج شده است؛ تقریباً سه ماه پیش از آن ازدواج کذایی با امیر.
دکمه پخش فیلم را می‌زنم. همزمان با تصویر صورت امیرسام، صدایش هم به گوش می‌رسد.
- سلام نمی‌دونم چرا دارم این فیلم رو می‌گیرم شاید برای این‌که بتونم یه روزی علاقه‌ای که بهت دارم رو ثابت کنم، شاید هیچ‌ وقت لازم نشه یا نتونم... یعنی... امیدوارم تو هم یه روزی دوستم داشته باشی و علاقه من رو هم باور کنی نمی‌دونم میشه یا نه؛ به هر حال هیچ‌کَس از آینده خبر نداره! این‌جا اتاق منه تو خونه‌ام که تو شهر میلان نزدیک دانشگاه پلی تکنیکه دانشگاهی که توش درس می‌خونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
و بعد دوربین نمایی از داخل اتاق را نشان می‌دهد.
- چیز زیادی تو این اتاق ندارم تنها چیزی که تو این اتاق خاصه... این دیواره.
و دوربین روی دیواری که عکسش را پیش از فیلم دیده‌ام، می‌رود.
- عکس‌هایی که بچه‌ها برام می‌فرستن و تو هم توشون هستی رو چاپ می‌کنم و این‌جا می‌زنم‌؛ شاید حتی به‌نظرت کار مسخره و لوسی باشه، ولی دلم رو این‌جوری آروم می‌کنم.
و دوربین از نمایی نزدیک عکس‌ها را نشان می‌دهد. همه عکس‌ها را به یاد می‌آورم.
- تک‌تک این عکس‌ها رو با عشق این‌جا زدم ولی می‌خوام عکسی رو نشونت بدم که اولین بار باعث شد توجه من به تو جلب بشه.
و دوربین از دیوار، روی قسمتی از سقف می‌رود.
- این عکس رو به سقف بالای تختم چسبوندم تا همیشه موقع استراحت، جلوی چشم‌هام باشی می‌خوام وقتی بیدار میشم تو رو با این لبخند خوشگلت و اون چشم‌هایی که از شادی برق می‌زنه و توشون پر از معصومیت و سادگیه، ببینم.
این همان عکسی‌ست که در کیفش هم قرار دارد.
- عین همین رو تو کیف پولم هم گذاشتم برای این‌که هر وقت خسته و دلتنگ شدم و تو غربت و تنهایی دوام بیارم، تو رو نگاه کنم.
بعد دوربین روی صورت او برمی‌گردد.
- نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه تا ببینمت اما... من دوستت دارم امیدم اینه که یه روزی داشته باشمت یه روزی کنار تو زندگی کردن رو تجربه کنم... هیوا! من به حاج بابا گفتم که می‌خوامت هر چند حاج بابا هنوز به‌خاطر این‌که به حرفش گوش ندادم و اومدم این‌جا از دستم ناراحته و جواب درست و حسابی بهم نداده اما یه چیزی ته دلم میگه درست میشه بالاخره یه روزی می‌رسه که داشته باشمت؛ چیزی نمونده که درسم تموم بشه بعدش برمی‌گردم و کاری می‌کنم تو هم دوستم داشته باشی؛ به امید اون روز ‌عسل چشم من.
بعد بوسه‌ای بر انگشتانش می‌زند و به‌سوی دوربین می‌فرستد و فیلم تمام می‌شود. و من هنوز، مات و متحیر به صفحه گوشی‌اش خیره‌ام. گوشی از جلوی چشمانم دور می‌شود اما من حرکتی نمی‌کنم. حتی نزدیک شدن او را هم متوجه نمی‌شوم.
- مگه تو فیلم واست روضه می‌خوندم که این‌طوری اشک می‌ریزی دختر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
اشک؟ به خود می‌آیم و دستم را بالا می‌آورم تا اشک‌هایم را پاک کنم اما او زودتر دست به کار می‌شود و به آرامی پاکشان می‌کند. به‌سرعت از کنارش سر می‌خورم و از روی کابینت پایین می‌پرم. چیزی از درون مغزم را ذره ذره می‌جود. مغزم مسئولیت هیچ چیز را به‌دست ندارد. نمی‌دانم مرا به امید چه عضو دیگری رها کرده است. تنها امیدم این است که آن عضو قلبم نباشد چون خود به‌تنهایی تمام حجم سی*ن*ه‌ام را پر کرده است و دو برابر همیشه کار می‌کند. ریه‌هایم باز نفس کشیدن را فراموش کرده‌اند. این دو سال اخیر بی‌مسئولیت‌ترین عضو بدنم، همین ریه‌های تنبلم بوده‌اند. مگر بی‌اکسیژن زنده می‌مانند؟ با پاهای لرزان از آشپزخانه خارج می‌شوم و به‌سمت اتاقم می‌روم.
- صبر کن هیوا! نمی‌خوای چیزی بگی؟
دستی مرا به عقب برمی‌گرداند. نگاهم رو به زمین است. ریه‌هایم از بی‌اکسیژنی می‌سوزند. ناخودآگاه دست به سی*ن*ه‌ام می‌کشم و دهانم را باز می‌کنم. شاید ذره‌ای اکسیژن وارد دهانم شود و مرا از این حس خفگی نجات دهد.
- هیوا! چی‌شدی؟... هیوا!
دست بر دیوار می‌زنم و در آخرین تلاش تنم را به آن می‌چسبانم و پلک بر هم می‌کوبانم. بی‌نفسی توانم را می‌گیرد و تکیه بر دیوار سرد کنار آشپزخانه، روی زمین آوار می‌شوم. صدای پاهای او را که پر شتاب دور و بعد از لحظاتی نزدیک می‌شود را می‌شنوم. بعد فشار انگشتانی که دهانم را باز و لوله اسپری را روی می‌گذارد و صدای پاف و صدای نگران او با هم در گوشم می‌پیچد.
- نفس بکش... آفرین عزیز دلم... یکی دیگه.
و پافی دیگر و نفس‌هایی که بالاخره به این سی*ن*ه دردناک راه می‌یابند. حالا راه هوا به ریه‌ام همچون آزادراهی بزرگ شده است که در آن اکسیژن می‌آید و اکسید شده برمی‌گردد؛ به‌سرعت و منظم. من نفس می‌کشم و او هم انگار یادش می‌آید که باید نفس بکشد. نفسی عمیق می‌کشد و طولانی رهایش می‌کند.
- اصلاً حواسم نبود که ممکنه حمله عصبی بهت دست بده اگه طوریت می‌شد خودم رو نمی‌بخشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
و دستم را که کنارم رها شده را میان انگشتانش می‌گیرد و بالا می‌برد و بوسه‌ای طولانی روی انگشتانم می‌نشاند. قلبم دوباره بازی درآورده است. هر گاه به من نزدیک می‌شود، تکه ماهیچه‌ای می‌شود بی‌مسئولیت‌تر از ریه‌هایم، که یادش می‌رود باید منظم و آرام بکوبد تا من زنده بمانم.
نفسی می‌گیرم تا شاید ریه پر شده از اکسیژن تلنگری به او وارد کند و او به خود بیاید. همزمان با تپش‌های محکم قلبم، از گوشه چشمم اشکی به‌سمت شقیقه راه می‌گیرد و بعد قطره‌های دیگر. یکی از راست و دیگری از چپ.
- گریه می‌کنی؟ این اشک‌ها واسه چی می‌بارن آخه عزیز دلم؟
و همین حرف هق‌هقم را درمی‌آورد.
- برو از این‌جا... هر چی گفتی رو... نشنیده... می‌گیرم... فقط برو.
صدای گرفته‌ام سخت و بریده از گلویم بیرون می‌آید. چشم باز می‌کنم و به چشمان نگران و پیشانی در همش نگاه می‌کنم و واژه «برو» را بار دیگر لب می‌زنم.
- این همه آسمون و ریسمون به‌هم نبافتم که تو حرف‌هام رو نشنیده بگیری، فکر می‌کنی برای من راحته تو رو تو این وضعیت ببینم و حرفم رو بزنم؟! اما چاره‌ای ندارم باید بهت بگم؛ من بهت ثابت کردم دوستت دارم مربوط به دیروز و امروز هم نیست، نُه سال عشقت رو تو قلبم نگه داشتم تا یه روزی به پات خرجش کنم‌ حالا که همه چی رو می‌دونی دیگه دست برنمی‌دارم نمی‌خواستم یه همچین روزی برامون خاطره بدی داشته باشه اما شرایط این‌جوریه، می‌دونم که تو از من خوشت نمیاد از قرار معلوم تموم اون سال‌ها که من دوستت داشتم، تو بدون هیچ دلیلی کینه من رو به دلت گرفتی؛ نمی‌دونم چرا؟ نمی‌دونم وقتی نبودم چرا باید از من بدت بیاد ولی این چیزیه که هست.
سعی می‌کنم از نیروی نداشته‌ام برای جدا کردن دستی که هنوز اسیر دست بزرگ اوست استفاده کنم. اما بی‌حالی کمترین عارضه این حمله‌های عصبی‌ست.
- من ازت بدم نمیاد، من ازت متنفرم! همه این شونزده سال رو ازت متنفر بودم هنوز هم هستم.
گره میان ابروهایش باز می‌شود و لبخند میان لب‌هایش جا می‌گیرد و این لبخند مرا گیج می‌کند.
- چرا؟ چرا این‌قدر ازم متنفری؟ تا سال پیش حتی با هم‌دیگه حرف هم نزده بودیم!
دوباره تلاش می‌کنم اما او محکم‌تر از قبل دستم را در دستش می‌فشارد.
- چون بابای من بین من و تو، تو رو انتخاب کرد! تو رو برد پیش خودش اما حتی یه لحظه یادش نبود یه‌بار حال دخترش رو بپرسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
صدایم آرام و گرفته است و به زور به گوش‌های خودم می‌رسد. اما انگار او می‌شنود که دوباره اخم بر پیشانی می‌نشاند. دست آزادش را بالا می‌آورد و روی گونه‌ام می‌کشد. گونه‌ای که نمی‌دانم کی و چطور از اشک‌هایی که جاری شده‌اند مرطوب گشته‌اند. دوباره چیزی در قلبم پروانه‌وار بال می‌زند و خود را به قفس سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. چشم می‌بندم و سر می‌چرخانم اما او بی‌اهمیت، به کار خودش ادامه می‌دهد. اما کاش این کارها را نکند. تحمل بازی‌های قلبم را ندارم. دست زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را به‌سمت خود برمی‌گرداند.
- این‌ها رو کی بهت گفته؟ چرا بابات باید من رو به‌جای تو انتخاب کنه؟ من طبق خواسته خودم رفتم؛ وقتی از داداش ارسلان شنیدم که بابات رفته ایتالیا، یه تحقیق درباره دانشگاه‌های اون‌جا کردم همون‌ موقع یه درخواست برای دانشگاه میلان دادم چون رشته مورد علاقه‌ام رو داشت و دانشگاه خوبی بود، وقتی بهشون ایمیل زدم آخرین مهلت ارسال درخواست بود؛ سه ماه بعد دعوت‌نامه‌شون اومد، فکر نمی‌کردم قبولم کنن اما شد من هم به داداش ارسلان و داداش اردلان گفتم؛ اون‌ موقع داداش اردلان هنوز به‌خاطر رشته‌اش و بعد هم ازدواجش اجازه نداشت بیاد تو خونه باغ اما من باهاش در ارتباط بودم، داداش ارسلان با بابات صحبت کرد تا تو میلان یه سوئیت کوچیک برام جور کنه؛ تموم کاری که بابات انجام داد همین بود! من انتخاب بابات نبودم عزیزم، من فقط رفتم تا بتونم رشته‌ای که دوست داشتم رو بخونم آسون هم نبود؛ تنهایی، تو کشور غریب، وقتی خیلی از زبونشون سر در نمیاری و هیچ‌ کسی رو هم نمی‌شناسی سخت می‌گذره... یه دوره فشرده زبان رفتم و بعد هم دانشگاه شروع شد؛ بابات رو تو اولین تعطیلات کریسمس دیدم رفتم تا همون‌جور که داداش ارسلان گفته بود درباره تو باهاش حرف بزنم اما نذاشت حرف‌هامون به تو ختم بشه؛ من هر بار که زمان داشتم می‌رفتم تا باهاش حرف بزنم شاید حداقل یه تماسی باهات بگیره ولی... .
اخم‌هایش باز می‌شوند و کمی صورتش را به منی که چانه‌ لرزان از بغضم همچنان میان انگشتان اوست، نزدیک می‌کند و به چشمانم زل می‌زند. قهوه‌ای نگاهش ستاره باران است.
- از نُه سال پیش که عشقت اومد و نشست تو همه وجودم، بیشتر از قبل تلاش کردم هر چند نقشه‌های من رو، اون قُل احمقم به‌هم ریخت، روزهای خیلی بدی بود؛ این‌که کسی رو که دوست داری، حالا همسر برادرت باشه قابل تحمل نیست! بی‌خیال برگشتن شدم و چسبیدم به درس و کار تا کمتر یادم بیاد چی به سر آرزوهام اومده، وقتی فهمیدم چه اتفاقی برات افتاده داغون شدم! هر چند همه واقعیت رو وقتی برگشتم داداش اردلان بهم گفت... به هر حال ترجیح می‌دادم با امیرحسام خوش‌بخت باشی تا این‌که بفهمم روی تخت بیمارستانی و اون بلاها سرت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,478
44,064
مدال‌ها
7
بعد سرش را کلافه تکان می‌دهد.
- اصلاً ولش کن؛ بعدش بیشتر تلاش کردم تا بابات رو تحریک به برگشت کنم چون خودم هم تصمیم گرفتم برگردم و هر جور شده، خودم رو بهت نزدیک کنم؛ وقتی بهش گفتم که تو رو دوست دارم و می‌خوام برگردم تا باهات ازدواج کنم، قیافه‌اش دیدنی بود! برای اولین بار تو فکر رفت و گفت هیوا هنوز بچه‌ست، وقت ازدواجش نشده... من هم آخرین عکسی که امیرعلی واسم فرستاده بود رو بهش نشون دادم باورش نمی‌شد اون‌قدر بزرگ شده باشی؛ بعد اون همه سال به خودش اومد و خیلی گریه کرد، همین باعث شد با من برگرده ولی... گفتن بقیه‌اش جالب نیست! لحظه‌ای که جلوی در، توی آغوش بابات افتادی... خیلی وحشتناک بود؛ تو آی‌سی‌یو که بودی، وقت‌هایی که کسی نبود می‌اومدم بالای سرت، حرف نمی‌زدم چون تو من رو نمی‌شناختی اما... نگاهت می‌کردم دست‌هات رو نوازش می‌کردم و می‌بوسیدم تا شاید بیدار بشی... .
نفسی می‌گیرد، گویی یاد گذشته برایش چندان جالب نیست. دستم را دوباره بالا می‌آورد و بوسه‌ای کف دست بی‌حس و حالم می‌نشاند و به تلاش من برای بیرون کشیدن دستم، اهمیت نمی‌دهد.
- به هر حال فرقی به حال من نمی‌کنه من نمی‌خوام ازدواج کنم!
دستم را محکم‌تر میان انگشتانش اسیر می‌کند و لبخندی پر شیطنت بر لبانش می‌نشاند.
- معلومه که ازدواج می‌کنی، اون هم با من! چون من پا پس نمی‌کشم هیوا، این‌بار داشتن تو رو به قلبم قول دادم و زیر قولم هم نمی‌زنم.
می‌خواهم صورتم را از بند انگشتانش برهانم اما اجازه نمی‌دهد.
- من حرف‌هام رو زدم الان هم می‌خوام برم همه منتظرن.
- می‌ریم اما با هم؛ قبلش هم یه بله به من بگی تمومه، اون وقت ولت می‌کنم تا بری حاضر بشی.
پوفی می‌کشم. سستی و بی‌حالی‌ام کمتر شده اما توان مقاومت با او را ندارم. سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. لحظاتی چشمانم را می‌بندم و بعد باز می‌کنم.
- بله رو برای چی باید بدم؟
- بله رو در جواب خواستگاریم میدی عزیزم.
نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و سرفه‌ای می‌کنم تا شاید گرفتگی صدایم کمتر شود.
- من که حرفی از خواستگاری نشنیدم فقط از خودت گفتی و ایتالیا و دانشگاهت.
- هوم! راست میگی... خیلی خب، با من ازدواج کن هیوا مطمئنم کنار هم کامل می‌شیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین