- Dec
- 7,761
- 46,648
- مدالها
- 7
دلم به بچهام میسوزه خواهر، که داره پیر میشه و هنوز بچهای دور و برش نیست. الان باید بچههاش رو ب*غ*ل بگیره و باهاشون سر و کله بزنه ولی... .
امیرعلی ظرف شکلات خوری را روی میز میگذارد و راست میایستد و در حالیکه پر صدا کاغذ دور شکلات را باز میکند به خاتون نگاه میکند.
- تقصیر خودتونه خاتون. زودتر برای عمو زن میگرفتین، الان یه جین بچه داشت. کسی هم که بچه میخواد با یه بچه ازدواج نمیکنه. یه بزرگترش رو میگیره که درسش رو خونده باشه، پلههای ترقیاش رو هم بالا رفته باشه و دیگه آمادهست برای مرحله بچهدار شدن و کهنه شوری.
صدای خنده آقایان و اعتراض خانمها ولولهای به پا میکند.
امیرعلی، بیتوجه به سروصدای جمع شکلات را درسته توی دهانش میگذارد و تندتند میجود.صداها که کمی میخوابد شکلات درون دهانش را قورت میدهد.
- البته اگه امیرخان یکم بیشتر تحمل میکرد و هوای خواهر من رو هم داشت الان بچهاش تو بغلش بود.
سکوت همه جا را فرا میگیرد. امیر سر به زیر انداخته است و هیچ تکانی نمیخورد، انگار نفس هم نمیکشد. نگران به امیرعلی چشم میدوزم تا پیش از آن که اوضاع به هم بپیچد، تمامش کند. اما او با خشم به امیر خیره شده است. به اشکانی که نزدیک امیرعلی ایستاده، نگاه میکنم. او هم گویی حرف چشمانم را میخواند دست روی بازوی امیرعلی میگذارد و با چشم و ابرو به او اشاره میکند و خوشبختانه، دست از نگاه پر خشم و کینهاش برمیدارد و برمیگردد و ظرف میوه را برای پذیرایی کردن، از روی میز برمیدارد.
سارا که تا الان، در اتاق مشغول خواباندن پسرک شیرینش بود، با چهرهای زار و کارن به بغل برمیگردد و صدای خنده همه بلند میشود. کارن خود را از آغوش مادرش پایین میکشد و به سمت من میآید.
- هیب!
خود را کمی خم و دستانم را برای در آغوش کشیدنش باز میکنم و او خود را به آغوش من میاندازد. دست در گردنم حلقه میکند و به نشان بوسیدن لبهای صورتی و خیسش را روی گونهام فشار میدهد. تنها چیزی که از این بوسههای خاص او نصیبم میشود، رطوبتیست که روی گونهام مینشیند اما شیرینیاش لذت خوشایندی را به قلبم میبخشد.
در میان صدای خندهها، صدای متعجب و پر ناله بهراد را میشنوم.
امیرعلی ظرف شکلات خوری را روی میز میگذارد و راست میایستد و در حالیکه پر صدا کاغذ دور شکلات را باز میکند به خاتون نگاه میکند.
- تقصیر خودتونه خاتون. زودتر برای عمو زن میگرفتین، الان یه جین بچه داشت. کسی هم که بچه میخواد با یه بچه ازدواج نمیکنه. یه بزرگترش رو میگیره که درسش رو خونده باشه، پلههای ترقیاش رو هم بالا رفته باشه و دیگه آمادهست برای مرحله بچهدار شدن و کهنه شوری.
صدای خنده آقایان و اعتراض خانمها ولولهای به پا میکند.
امیرعلی، بیتوجه به سروصدای جمع شکلات را درسته توی دهانش میگذارد و تندتند میجود.صداها که کمی میخوابد شکلات درون دهانش را قورت میدهد.
- البته اگه امیرخان یکم بیشتر تحمل میکرد و هوای خواهر من رو هم داشت الان بچهاش تو بغلش بود.
سکوت همه جا را فرا میگیرد. امیر سر به زیر انداخته است و هیچ تکانی نمیخورد، انگار نفس هم نمیکشد. نگران به امیرعلی چشم میدوزم تا پیش از آن که اوضاع به هم بپیچد، تمامش کند. اما او با خشم به امیر خیره شده است. به اشکانی که نزدیک امیرعلی ایستاده، نگاه میکنم. او هم گویی حرف چشمانم را میخواند دست روی بازوی امیرعلی میگذارد و با چشم و ابرو به او اشاره میکند و خوشبختانه، دست از نگاه پر خشم و کینهاش برمیدارد و برمیگردد و ظرف میوه را برای پذیرایی کردن، از روی میز برمیدارد.
سارا که تا الان، در اتاق مشغول خواباندن پسرک شیرینش بود، با چهرهای زار و کارن به بغل برمیگردد و صدای خنده همه بلند میشود. کارن خود را از آغوش مادرش پایین میکشد و به سمت من میآید.
- هیب!
خود را کمی خم و دستانم را برای در آغوش کشیدنش باز میکنم و او خود را به آغوش من میاندازد. دست در گردنم حلقه میکند و به نشان بوسیدن لبهای صورتی و خیسش را روی گونهام فشار میدهد. تنها چیزی که از این بوسههای خاص او نصیبم میشود، رطوبتیست که روی گونهام مینشیند اما شیرینیاش لذت خوشایندی را به قلبم میبخشد.
در میان صدای خندهها، صدای متعجب و پر ناله بهراد را میشنوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: