جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,045 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
دلم به بچه‌ام می‌سوزه خواهر، که داره پیر میشه و هنوز بچه‌ای دور و برش نیست. الان باید بچه‌هاش رو ب*غ*ل بگیره و باهاشون سر و کله بزنه ولی... .
امیرعلی ظرف شکلات خوری را روی میز می‌گذارد و راست می‌ایستد و در حالی‌که پر صدا کاغذ دور شکلات را باز می‌کند به خاتون نگاه می‌کند.
- تقصیر خودتونه خاتون. زودتر برای عمو زن می‌گرفتین، الان یه جین بچه داشت. کسی هم که بچه می‌خواد با یه بچه ازدواج نمی‌کنه. یه بزرگ‌ترش رو می‌گیره که درسش رو خونده باشه، پله‌های ترقی‌اش رو هم بالا رفته باشه و دیگه آماده‌ست برای مرحله بچه‌دار شدن و کهنه شوری.
صدای خنده آقایان و اعتراض خانم‌ها ولوله‌ای به پا می‌کند.
امیرعلی، بی‌توجه به سروصدای جمع شکلات را درسته توی دهانش می‌گذارد و تندتند می‌جود.صداها که کمی می‌خوابد شکلات درون دهانش را قورت می‌دهد.
- البته اگه امیرخان یکم بیشتر تحمل می‌کرد و هوای خواهر من رو هم داشت الان بچه‌اش تو بغلش بود.
سکوت همه جا را فرا می‌گیرد. امیر سر به زیر انداخته‌ است و هیچ تکانی نمی‌خورد، انگار نفس هم نمی‌کشد. نگران به امیرعلی چشم می‌دوزم تا پیش از آن که اوضاع به هم بپیچد، تمامش کند. اما او با خشم به امیر خیره شده است. به اشکانی که نزدیک امیرعلی ایستاده، نگاه می‌کنم. او هم گویی حرف چشمانم را می‌خواند دست روی بازوی امیرعلی می‌گذارد و با چشم و ابرو به او اشاره می‌کند و خوش‌بختانه، دست از نگاه پر خشم و کینه‌اش برمی‌دارد و برمی‌گردد و ظرف میوه را برای پذیرایی کردن، از روی میز برمی‌دارد.
سارا که تا الان، در اتاق مشغول خواباندن پسرک شیرینش بود، با چهره‌ای زار و کارن به بغل برمی‌گردد و صدای خنده همه بلند می‌شود. کارن خود را از آغوش مادرش پایین می‌کشد و به سمت من می‌آید.
- هیب!
خود را کمی خم و دستانم را برای در آغوش کشیدنش باز می‌کنم و او خود را به آغوش من می‌اندازد. دست در گردنم حلقه می‌کند و به نشان بوسیدن لب‌های صورتی و خیسش را روی گونه‌ام فشار می‌دهد. تنها چیزی که از این بوسه‌های خاص او نصیبم می‌شود، رطوبتی‌‌ست که روی گونه‌ام می‌نشیند اما شیرینی‌اش لذت خوشایندی را به قلبم می‌بخشد.
در میان صدای خنده‌ها، صدای متعجب و پر ناله بهراد را می‌شنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- نخوابید؟
سارا با آن ظاهر آشفته شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نه بابا، خواب کجا بود؟ شیرش رو خورد بعد بلند شد همه جای اتاق رو وارسی کرد. بعد اومد سراغ من نه مو به سرم گذاشت، نه یه جای سالم تو دست و صورتم، همه رو چنگ کشید. حوصله‌اش هم که سر رفت، به در اشاره کرد که بیاد بیرون. کچلم کرد به خدا. من دیگه از پسش برنمیام بهراد. خودت ببر بخوابونش.
- ولش کن عزیزم بذار همون‌جا که هست بمونه. اثرات تخریبی‌اش کمتره، همون‌جا هم خوابش می‌بره.
و همین اتفاق هم افتاد. کمتر از ده دقیقه بعد، بی‌سر و صدا در آغوش من خوابش برد. آن‌وقت بود که همه به چهره زار سارا و پر حرص بهراد خندیدند.
عصر پیش از رفتن، عیدی‌هایی را که خریده‌ام، طبق روال هر سال، روز اول عید نوروز، بین‌شان پخش می‌کنم. البته به غیر از امیر. اشکان ذوق زده به خاطر ست لباس و کفش ورزشی مورد علاقه‌اش، محکم مرا در آغوش می‌گیرد و دور خود می‌چرخاند و جیغ مرا در می‌آورد.
- نکن مادر سرگیجه می‌گیره بچه‌ام.
و او اطاعت امر مادر می‌کند و من گیج شده را پایین می‌گذارد. در حال افتادن دستی مرا می‌گیرد. سر که بلند می‌کنم امین مهربانم را می‌بینم که ابرو در هم کشیده و با اخم به اشکان نگاه می‌کند.
- قربون آبجی خوش‌گلم برم من. معذرت می‌خوام. ذوق زده شدم نفهمیدم چه‌کار می‌کنم.
و محکم در آغوشم می‌گیرد.
- بسه دیگه بچه غول، آب لمبوش کردی. همین دو تا پاره استخون رو هم آب کردی.
امیرعلی عزیزم هم مرا در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و برای عیدی‌اش تشکر می‌کند.
- نمی‌دونی چه‌قدر لازمش داشتم. تو هم که وقت نداشتی بریم یک کیف بخریم. فکر کن میری دانشگاه، از یک ماشین نسبتاً خوب پیاده میشی، بعد خودکارت رو از تو جیبت در میاری، کتابت رو هم از زیر بغلت. نمی‌دونی این چند ماه، چه‌قدر بچه‌ها مسخره‌ام کردن.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
می‌خندم و روی پنجه پا بلند می‌شوم و او خود سرش را خم می‌کند تا بوسه‌ای بر گونه‌اش بزنم.
- اتفاقاً چون می‌دونستم گرفتم، تنبل خان. مبارکت باشه. درس‌هات رو هم خوب بخون، تموم کردی یه جایزه خوب پیش من داری‌.
بعد دست دور بازوی امین می‌اندازم و با خودم به گوشه‌ای خلوت، نزدیک اتاق کوچک عمو رحمن می‌کشانم.
- خوب چه خبرها؟ اوضاع چه‌طوره؟
لبخندی به بزرگی خوش‌حالی دلش می‌زند. چشمانش را هم با خوشی می‌بندد و بعد که باز می‌کند برق شادی را در نگاهم سرازیر می‌نماید.
- عالی. فعلاً که همه چیز خوب پیش میره.
سرم را تکان می‌دهم و فشار آرامی به بازویش می‌دهم.
- نمی‌خوای با مامان و عمو صحبت کنی؟
نگاه ستاره بارانش را از چشمانم می‌گیرد و به جایی حوالی شانه‌ام خیره می‌شود.
- چرا همین روزها باهاشون حرف می‌زنم. مامان که دو سه ساله حرف سرمه رو پیش می‌کشه. بابا هم تا حالا تو این مورد پشت مامان بوده.
دست بر شانه‌اش می‌کشم.
‌- دست بجنبون دیگه. از تو کوچیک‌تر، الان دست تو دست نامزدشه. عقب موندی ها!
لبخند از صورتش پر می‌زند و میان افراد حاضر در باغ، چشم می‌چرخاند و روی بهداد زوم می‌کند.
- اون نامزدی که دلت با کَس دیگه‌ست اما دستت تو دست یکی دیگه‌، چه لطفی داره؟!
حرفش قلبم را از درد مچاله می‌کند اما خوش‌حالم که از دل من خبر ندارد.
- همیشه همه چیز اون‌جور که ما می‌خوایم پیش نمی‌ره. به بهداد بگو دل بده به دل اون دختر که الان بزرگ‌ترین دل‌خوشی‌اش اونه. بگو هیوا گفت با دلش بجنگه. بین من و اون هیچ‌وقت مایی به وجود نمیاد. چهار ساله داره خودش رو آزار میده، بسه دیگه. علاقه‌ای که مال گذشته‌ست، بهتره تو همون گذشته دفن بشه. این‌جوری راحت‌تر دل میده به اون دختر.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
با صدای سارا که نامم را بلند بر زبان می‌آورد، نگاهم را به زیر درخت مجنون پیر باغ می‌رسانم. از همان‌جا برایم دستی تکان می‌دهد و بعد به سویمان می‌آید. چشمان قهوه‌ای کشیده‌اش از پشت عینک طبی بدون فریمی که بر چشم دارد پر شوق می‌خندند.
- هیوا جون، این‌جایی؟
دستی برایش تکان می‌دهم و او پا تند می‌کند و در همان حین شال توسی با خطوط لیمویی را روی سرش مرتب می‌کند.
- جانم!
روبه‌رویم با همان لبخند خوش طرح روی لب‌های کالباسی شده‌اش می‌ایستد و دست بر شانه‌ام می‌گذارد.
- اومدم به خاطر عیدی‌های خوش‌گلت تشکر کنم. باید بیای قیافه بهراد رو ببینی. من و مامان و باباش که هر کار کردیم، از پسش بر نیومدیم ولی الان انگار خوشش اومده. اگه به خاطر تو نبود اصلاً پاش رو تو مطب چشم پزشکی نمی‌ذاشت. چه برسه که به هوای شوخی و خنده بخواد تست بینایی بده.
بعد آرام خنده‌ای می‌کند.
- اگه می‌دونست اصل کاری خودشه که اصلاً پاش رو اون‌جا نمی‌ذاشت.
دل به خنده‌های خوش نوایش می‌دهم و همراه با او می‌خندم.
- نقشه گروهی خوبی بود.
و دستم را جلوی صورتش می‌گیرم و او کف دستش را به دست می‌زند و بلندتر می‌خندد. صدای پرانرژی بهراد با خنده‌هایمان همراه می‌شود.
- دنیا چه‌قدر شفاف شده لامصب. اِ! این همون سنگه‌ست که من همیشه پام بهش گیر می‌کرد. چه بزرگم هست لامروت. اوه درخت‌ها رو نگاه کن. چه خوشگل شدن. شکوفه‌ها رو!
حرف‌هایش ما را به خنده مکرر وامی‌دارد. امین قدمی جلو می‌گذارد و دست بر شانه بهراد می‌کوبد.
- دیگه علناً کور شده بودی داداش. از اول می‌زدی ا‌ین‌قدر خودت و بقیه رو اذیت نمی‌کردی. یه عینک این‌قدر ادا و اطوار داشت مرد گنده؟
بهراد چشمان سیاهش را از امین می‌گیرد و دستش را بالا می‌آورد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- دمت گرم جوجه رنگی. اصلاً قیافه خونواده و فک و فامیلم رو فراموش کرده بودم. این عینک رو اگه جای دیگه می‌زدم می‌رفتم خونه، زن و بچه خودم رو هم نمی‌شناختم. ولی الان با کیفیت فول اچ‌دی می‌بینم.
بعد نگاهش را به چهره خندان سارا می‌دوزد و ابرویی بالا می‌اندازد.
‌- تو این چند سال که من کور بودم چه‌قدر خوش‌گل شدی تو عشقم. ماشاالله، ماشاالله.
و دست دور شانه سارا حلقه می‌کند و بوسه بر پیشانی‌اش می‌زند و بعد به سمت من می‌آید و دستانش را به دو طرف باز می‌کند.
- بیا ب*غ*ل عمو، یه ماچ... .
امین، به سرعت مرا در آغوش می‌گیرد و به پشت سر خود هدایت می‌کند.
- برو اون‌ور مردک! دست بهش زدی، نزدی! نامحرمی.
بهراد چشم‌هایش را ریز می‌کند و با ادا و اطوار قیافه‌اش را در هم می‌کند.
- حتماً تو محرمی. تا اون‌جا که شرع و عرف میگه فقط امیرعلی محرمشه، تو و اشکان از چه طریق محرم شدین؟
- از همون‌جایی که توی خونه ما بزرگ شد. دختر خونه‌مون بوده و هست و خواهد بود. هم‌شیر امیرعلیه اما خواهر هر سه تامونه. پس محرم همه‌مونه، برو اون‌ور ببینم.
- هوم، دلیلت کافی بود خدا‌وکیلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
بعد چند قدمی جلوتر می‌آید. به چشمانم خیره می‌شود و آرام‌آرام خنده کوله بارش را از صورتش جمع می‌کند و می‌رود.
- ولی دیگه از جوجه رنگی بودن در اومدی. آب رفتی. بیش‌تر شبیه جوجه فنچ شدی. با این چشم‌های کورم نمی‌دیدم ولی الان که دیدمت فهمیدم نصف قبلت شدی. با خودت این کار رو نکن دختر، تو حیفی. یکی از مهم‌ترین دلایلی که باعث شد مامان و بابا و من و بهداد این‌جا طاقت بیاریم، حضور تو بود. برای همه ما حکم خواهر کوچیک‌ترمون رو داشتی و داری. خودخوری کردن رو بذار کنار جوجه رنگی. اون بچه عمرش به دنیا نبود اما زندگی ادامه داره. هنوز خیلی جوونی یه عالمه وقت داری. همه ما وقتی این‌جوری می‌بینیمت ناراحت میشیم.
بعد لبخندی به لب می‌آورد.
- روز بله برون‌مون، اولین کسی که به سارا نشون دادم تو بودی.
بعد رو به همسرش می‌کند.
- یادته؟
سارا سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند.
- گفتی اون جوجه رنگی فسقلی رو که اون وسط عین قرقی میره و میاد رو می‌بینی؟ اون تا ابد عمه بچه‌های منه.
بهراد به تایید گفته‌های همسرش سر تکان می‌دهد و من خیره به چشمان مهربان او اشک در چشمانم حلقه می‌زند.
- همین رو گفتم. شیش ماه پیش بعد اون اتفاق‌ که برای همه‌مون خیلی روزهای بدی بود، تک‌تک ما گوش عمومون رو پیچوندیم که چرا حواست به خواهرمون نبوده، از عمو ارسلان که یه چک هم خورد که نوش جونش. ما همه‌مون یه جور خاصی تو رو دوست داریم که به قول امیرعلی اگه یه خواهر هم‌خون داشتیم شاید نمی‌تونستیم این‌جوری دوستش داشته باشیم. اهل حرف زدن و بیرون ریختن خودت نیستی که بفهمیم تو دلت چه خبره. پس حواست خیلی به خودت باشه. مطمئن باش رو تک‌تک ما می‌تونی حساب کنی حتی اگه طرف حساب‌مون عمومون‌ باشه. ماها هم همیشه روی تو جور دیگه‌ای حساب کردیم. حتی وقتی بچه بودی.
کف دو دستش را دو طرف صورتم می‌گذارد، خم می‌شود و بوسه برادرانهاش را مهر پیشانی‌ام می‌کند. بعد آرام زیر گوشم زمزمه می‌کند.
- با خودت کم بجنگ. کوتاه کردن اون موهایی که زیر شال و مقنعه قایم‌شون می‌کنی، هیچی رو درست نمی‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
و دوباره بوسه‌ای روی سرم می‌زند و دست در دست همسرش می‌رود.
- سرمه می‌دونه، مگه نه؟

با کف دست اشک‌هایی که روی گونه‌هایم را خیس کرده، پاک می‌کنم و برمی‌گردم تا چهره امین را ببینم.
- چی رو؟
نگاهش را در چشمانم می‌چرخاند؛ انگار که به دنبال جواب سوالش در چشمانم می‌گردد.
- همینی که به خاطرش به قول بهراد جوجه فنچ شدی و موهات رو کوتاه کردی؟
هنوز برای گفتن حقیقت زود است. پس سرم را پایین می‌اندازم و با نوک پنجه پایم خطوطی روی شن‌های درشت زیر پایم می‌کشم.
- اشکان و امیرعلی هم می‌دونن. چرا نمی‌گی چی داره تو رو این‌جوری نابود می‌کنه که هر بار که می‌بینیمت، بیش‌تر از قبل آب شدی؟
سرم را بلند می‌کنم اما به جای چشمانش نگاهم را به دکمه بالایی پیراهن چهارخانه آبی‌اش می‌دوزم.
- من به کسی نگفتم داداش، سرمه و امیرعلی و اشکان اتفاقی متوجه شدن. نمی‌تونم الان چیزی بگم. وقتش باید برسه. اگه بگم همه چیز به هم می‌ریزه. خاتون قلبش ناراحته. حاج بابا هم وضع چندان خوبی نداره. مامان مهربان... .
سر که بلند می‌کنم نگاه پر اخم و سر درگمش را مقابل چشمانم می‌بینم..
- داری نگرانم می‌کنی هیوا.
آرام قدمی جلو می‌روم و دست بر بازویش می‌کشم.
- نگران نباش داداش. دارم همه چی رو آماده می‌کنم که بتونم اوضاع رو کنترل کنم. گفتنش چندان آسون نیست.
دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند و نفسی می‌گیرد و بوسه‌ای روی سرم می‌کارد.
- من همیشه هستم. این رو که می‌دونی؟
سرم را تکان می‌دهم.
- می‌دونم داداش. دل من هم به همه شما گرمه.
دستی زیر پلکم می‌کشم و باقی‌مانده اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
- می‌دونم که این چند روزی که سرمه مسافرته، سخت می‌گذره بهت. هر وقت خواستی بگو خواهر برادری می‌زنیم بیرون. چه‌طوره؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
پیشانی پراخمش باز می‌شود و لبخندی آرام بر لبانش می‌نشیند. دوباره سر خم می‌کند و بوسه‌ای روی سرم می‌زند. سر که بلند می‌کند، در چشمانم نگاه می‌کند و لبخند به لب می‌نشاند.
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم به جای اون رشته زمخت که با این روح لطیفت نمی‌خونه، باید روانشناس یا پرستار یا مددکار می‌شدی. خدا تو رو از همون روز اول مامان آفریده. مامان بودن تو وجودته. فکر و حواست پی همه هست.
صدای امیر میان صدای بلند خنده‌ام، خنده را روی لب‌هایم می‌خشکاند.
- خواهر و برادر خوب خلوت کردین. نمیای بریم؟ داره دیر میشه.

می‌دانم که اولین روز عید را دوست دارد کنار همسر و فرزندانش باشد. اما از صبح این‌جاست و بی‌شک دلش را پیش آن‌ها جا گذاشته است.
- بریم. دیر شد.
از همه خداحافظی می‌کنیم و سوار بر ماشین امیر، از خانه باغ خارج می‌شویم.
‌- میری خونه عزیز دیگه؟
- نه میام خونه شما.
ناگاه سرش را برمی‌گرداند و نگاه متحیرش را به من می‌دوزد.
- واقعاً؟
سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم.
- مگه این‌که خوشت نیاد بیام.... .
به سرعت سری تکان می‌دهد و هول زده حرفم را قطع می‌کند.
- نه! این چه حرفیه. منظور من این نبود. یعنی... تعجب کردم چون فقط وقت‌هایی میای خونه ما که من نیستم.
- الان هم زیاد نمی‌مونم. می‌خوام رویا و بچه‌ها رو ببینم.
دیگر تا خانه آن‌ها حرفی به میان نمی‌آید. رویا جلوی در سالن ایستاده‌ و سعی در مهار روژانی دارد که با دیدن من، ذدق زده در تلاش برای پایین آمدن از پله‌هاست. به آن‌ها که می‌رسم، روژان را در آغوش می‌گیرم. در آن سرهمی بنفش رنگ با بلوز سفید و موهای بلندی که دورش ریخته آن‌قدر خواستنی و زیباست که آغوشم رها نکردنش را طلب می‌کند اما این آغوش شیرین را با بوسه‌ای که بر روی موهای خرمایی پریشانش می‌زنم خاتمه می‌دهم. می‌ایستم و به چشمان زیبای رویا که از شادی حضورم ستاره باران شده می‌نگرم و لبخندی بر لب می‌آورم. عید مبارکی که می‌گویم را با آغوش پر مهرش پاسخ می‌گوید و مرا به سی*ن*ه‌اش سنجاق می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
- عیدت مبارک عزیزم. خیلی خوش اومدی. اولین عیدیه که یه مهمون داریم. نمی‌دونی چه‌قدر با روژان ذوق زده شدیم، وقتی صدات رو پشت دربازکن شنیدیم.
لبخندی که از شادی آن‌ها بر لب می‌آورم، ظاهری‌ست چرا که هیوای عصبانی درونم، امیر را بابت بی‌فکری و بزدلی که باعث تنهایی خانواده‌اش شده به ناسزا گرفته است. دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم. عیدی‌هایشان را می‌دهم. روژان از دیدن پیراهن عروس صورتی رنگش جیغ می‌کشد و رادان خواب‌آلوده را بیدار می‌کند.
کمی بعد برمی‌خیزم و تعارف امیر را هم برای رساندنم، رد می‌کنم و به خانه عزیز برمی‌گردم.
***
سر و صدای کودکان در حال بازی، بیشترین صدایی‌ست که شنیده می‌شود. با چشم، روژان را که چند دوست هم سن و سال، برای خودش پیدا کرده، دنبال می‌کنم. می‌دود و می‌خندد و از وسایل بالا می‌رود.
- هیوا جون، چای می‌خوری برات بریزم؟
برمی‌گردم و به رویا نگاه می‌کنم و لبخندی می‌زنم.
- آره عزیزم، دستت درد.
امروز صبح رویا تماس گرفت و گفت با آن‌ها به سیزده به در زود هنگام‌شان بروم. نمی‌خواستم مزاحم گردش خانوادگی‌شان شوم اما روژان گوشی را از مادرش گرفت و التماس‌آمیز، خواهش کرد که با آن‌ها به پارک بروم. نتوانستم قلب کوچک دخترک را‌، که خاله هیوا گفتنش دلم را بد می‌برد، بشکنم و سرانجام با آن‌ها راهی پارکی در نزدیکی خانه‌شان شدم.
امیر کنار کریر رادان که به خواب رفته، نشسته و هم‌زمان حواسش به روژان هم هست.
- نمی‌دونی بچه‌ام چقدر خوش‌حال شد وقتی قبول کردی میای.
با صدای فریاد روژان پاسخش میان دهان باز کرده‌ام می‌ماند و به سوی جایی که ایستاده نگاه می‌کنم.
- خاله هیوا، میای تابم بدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,648
مدال‌ها
7
روژان با آن بلوز صورتی و شلوار جین آبی سرهمی‌اش، با موهایی که در دوطرف سرش بافته شده و چهره‌ای که از شادی می‌درخشد، کنار زمین بازی ایستاده و صدایم می‌کند.
- شما بازی کن مامان جان. بذار خاله چایش رو بخوره.
دست بر بازوی رویا می‌گذارم.
- میام الان عزیزم.
رویا نگاه پر اخمش را از روژان می‌گیرد و دست روی زانویم می‌گذارد.
- چایت رو بخور بعد برو. من بچه‌ام رو می‌شناسم دیگه ولت نمی‌کنه.
لبخندی به چهره شرمنده‌اش می‌زنم، دست روی دستش می‌گذارم و آرام از جایم برمی‌خیزم.
- عیبی نداره. امروز روز اونه‌، بذار بهش خوش بگذره.
و به سمت زمین بازی می‌روم. مرا که می‌بیند به هوا می‌پرد و بعد به سمتم می‌دود و دستش را میان دستم گره می‌زند. با همان چهره ذوق زده و شیرین مرا به سمت تابی می‌کشاند که صفی طولانی از بچه‌های قد و نیم‌قد دارد. میان صف جایی که انگار دوستش برایش نگه داشته، می‌ایستیم.
- این خاله هیوای منه. خیلی مهربونه. می‌خوای بگم تو رو هم تاب بده؟
حرف روژان خنده به لبم می‌آورد. روی تاب که می‌نشیند، از ذوق و شوق، جیغ می‌کشد و می‌خندد و با هر رفت و برگشت تاب فریاد می‌زند که او را محکم‌تر تاب دهم.
غرق در دنیای پر از رنگ و زیبایی کودکان‌اش می‌شوم. دنیایی که در آن می‌توان بعد از یک گریه طولانی سر نخریدن اسباب بازی مورد علاقه‌ات، با صدای بلند بخندی. می‌توانی با همه هم‌سن و سالانت دوست شوی، بدوی و شادی کنی و با آن‌ها حرف بزنی بی‌آن‌که نگران دورویی، فریب یا زخم زدن‌شان باشی. نگرانی‌ات، تنها متوجه عروسک‌ها و اسباب بازی‌های مورد علاقه‌ات می‌شود. کودکانی دورند از زشتی‌ها و از انسان‌هایی که دنیای روشن‌شان را تاریک می‌کنند، قلب‌شان را می‌شکنند و آن‌ها را زیر پای خواسته‌های خودخواهانه‌شان له می‌کنند.
روژان تاب می‌خورد، می‌خندد و موهایش را به دست باد می‌سپارد. تمام دنیایش در همین زمان و همین‌جا خلاصه می‌شود. به همین سادگی، پاکی و زیبایی.
 
بالا پایین