جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,085 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
امیر رادان به بغل، روی ت*خ*ت روژان نشسته است و رویا دست نوازش روی سر دخترکش می‌کشد. نزدیک‌شان که می‌شویم رویا ما را زودتر می‌بیند و رنگ از رخش می‌پرد و ناگهان صاف می‌ایستد. چشمانش ترس و نگرانی را فریاد می‌زنند.
- سلام.
با صدای آرام و لرزان رویا امیر برمی‌گردد و ناگهان از جا برمی‌خیزد.
- سلام... داداش.
عمو هم سری تکان می‌دهد. دکتر جوان معالج روژان هم از راه می‌رسد.
- سلام جناب دکتر. خسته نباشین، نسبتی دارین باهاشون؟ فامیلی ایشون هم... .

- ممنون شما هم خسته نباشین. بله برادرم هستن. وضعیت برادرزاده‌ام چه‌طوره؟
- مشکلی نیست، حالش خوبه. یه بریدگی روی آرنج دستش داشت که بخیه شده. الان هم به خاطر بی‌هوشی کوتاهی که داشته یکم گیجه. تا یه ربع دیگه هم مرخصه.
عمو سری تکان می‌دهد و تشکر می‌کند.
- ایشون هم با شما نسبتی دارن؟
و نگاهش را از پشت عینکی که چشمانش را پنهان کرده به من می‌دوزد. عمو صورتش را به سمت من می‌چرخاند و لبخندی بر لب می‌آورد.
- برادرزاده‌ام هستن.
نحوه معرفی‌اش، لبخند روی لب‌های من هم می‌آورد و لرزش خوش‌آیندی قلبم را بی‌قرار می‌کند. با عشق نگاهش می‌کنم و او دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا به خود می‌فشارد.
- خوش‌وقتم خانوم.
و من تنها سری تکان می‌دهم. دکتر مددی پس از کمی صحبت با عمو اردلان، خداحافظی می‌کند و می‌رود. عمو اردلان خیره به روژان خوابیده روی ت*خ*ت، لبخند می‌زند و به او نزدیک می‌شود و سر راهش آرام با دست امیر را کنار می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- برو کنار می‌خوام برادرزاده‌ام رو ببینم.
امیر بی‌حرف و سر به زیر کنار می‌رود و عمو روی ت*خ*ت می‌نشیند و به روژان نگاه می‌کند. روژان نگاهی به مادرش می‌کند و بعد چشم به عمو می‌دوزد. عمو دست سالم روژان را در دست می‌گیرد و انگشت شستش را نوازش‌وار پشت دست کوچک او می‌کشد.
- اسمت چیه عزیزم؟
- شما هم دکتری؟
عمو لبخندی می‌زند.
- بله
- اسمم روژانه.
- چه اسم قشنگی.
- مامانم گفته این اسم رو روم گذاشتن چون خاله هیوا دوست داشته. برای همین من هم اسمم رو دوست دارم. چون خاله هیوا رو خیلی دوست دارم.
عمو نگاهش را از روژان خوش سر و زبان می‌گیرد و تیغ ابروهای درهم گره خورده‌اش را به سمت امیر سر در گریبان، پرتاب می‌کند اما با صدای روژان دوباره سرش را می‌چرخاند و به او نگاه می‌دوزد.
- شما به اون آقای دکتر گفتین بابای من داداش شماست؟
عمو دوباره نگاه مهربانش را معطوف روژان می‌کند و سری تکان می‌دهد.
- آره عزیزم، همین رو گفتم.
- پس... شما داداش بابای منی؟ یعنی عموی من‌ و داداش هم هستی؟
- دوست داری که عموی شما و داداشی‌ات باشم؟
روژان چشمان خمار و بی‌حالش را باز و بسته می‌کند و پس از کمی مکث نگاهش را به من می‌دوزد و دوباره به عمو اردلان نگاه می‌کند.
- یعنی مثل خاله هیوا فامیل‌مون بشین؟ آخه ما قبلًا که خاله هیوا نبود، هیچ فامیلی نداشتیم.
رویا طاقتش را از دست می‌دهد و رویش را برمی‌گرداند و به آرامی اشک می‌ریزد و امیر هم چشم‌هایش را می‌بندد. عمو اردلان لحظه‌ای چشم بر هم می‌فشارد و نفسی می‌گیرد.
- خوب از این به بعد من هم مثل خاله هیوا فامیل شمام. این‌جوری دوست داری پرنسس؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
روژان لبخند می‌زند و سرش را بالا و پایین می‌کند. عمو اردلان هم لبخندی به چهره گیج روژان می‌زند.
-خوبه، من عمو اردلانم.
و دستش را به سمت روژان دراز می‌کند. روژان ذوق زده می‌خندد و دستش را در دست عمو می‌گذارد. عمو خم می‌شود و بر پیشانی او بوسه می‌زند. لبخند روی لبش غم عظیمی در خود دارد؛ مانند چشمانش که از غم مرطوب شده‌اند. برادرت بچه داشته باشد و تو ندانی، سی*ن*ه‌ات زیر بار غم غریبگی سنگین می‌شود. و من حالش را خوب می‌فهمم.
عمو اردلان برمی‌خیزد‌ و روبه‌روی امیر که می‌ایستد، اخم در هم کشیده و با خشم نگاهش می‌کند. دستش را دراز می‌کند و رادان را از آغوش امیر می‌گیرد و کمی دور می‌شود. من هم به دنبالش می‌روم و کنار عمو می‌ایستم.
- می‌دونم ناراحتی عمو. می‌دونم انتظارش رو نداشتی یهو هم‌چین وضعیتی روببینی. ولی الان جلو بچه‌ها هیچی نگین لطفاً.
نفسش را پر حرص بیرون می‌دهد. سرم را روی شانه‌ پهنش می‌گذارم.
- می‌بینین چه‌قدر خوردنیه عمو. برادرزاده‌هاتون بزرگ شدن و از آب و گل در اومدن، دیگه خوش‌مزگی‌هاشون هم مثل خودشون گنده شدن و بی‌مزه که نه ولی به اون خوش‌مزگی هم نیستن. ولی الان دو تا فسقلی یهو از آسمون افتادن تو بغلتون. حستون چیه؟
دست رادانی که بی خبر از همه جا هم‌چنان مانند فرشته‌ای کوچک در خواب است را می‌گیرم و آرام بوسه‌ای رویش می‌زنم.
- ناراحتی، عصبانیت، خوش‌حالی، غم. نمی‌دونم عزیزم کدوم‌شه. شاید هم همه‌اش با همه. فکر می‌کردم با وجود کارن دیگه نمی‌تونم بچه دیگه‌ای رو دوست داشته باشم ولی الان با دیدن این بچه‌ها فهمیدم اشتباه می‌کردم. اما جیگرم آتیش گرفته از بی‌کسی‌شون، از تنهایی‌شون. قلبم آتیش گرفته از این‌که جور یه فامیل رو تویی براشون می‌کشی که بیشترین ضربه رو از بابای این بچه‌ها خوردی. فکر می‌کنم به این‌که یه دیوونه یه سنگ می‌اندازه ته چاه و صد تا عاقل نمی‌تونن درش بیارن و این الان وضعیت برادر خودمه که درس خونده‌ست، باسواده، با هوشه، یه شرکت بزرگ رو روی انگشتش می‌چرخونه ولی ببین با زندگی تو و خونواده‌اش چه کار کرده.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
غم چشمان مرطوب و صدای گرفته‌اش روی سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کند.
- همه چی درست میشه عمو. زمان می‌خواد اما بالاخره درست میشه.
لبخند می‌زنم و بوسه‌ای بر بازوی عمو می‌زنم. بعد برمی‌گردم و روی تخت کنار روژان می‌نشینم. روی باند دستش را می‌بوسم.
- دستت چه‌طوره خوش‌گلم؟
- دستم خوبه. فقط یه‌ کم درد می‌کنه. کجا رفته بودی خاله؟ من که بیدار شدم نبودی؟
- رفتم عمو اردلان رو بیارم دیگه عزیز دلم.
سر بالا می‌گیرم و به رویایی نگاه می‌کنم که می‌توان در چشم‌هایی که از گریه سرخ شده‌اند، ترس، نگرانی و خجالت را دید. اما حالا کمی امید هم به آن اضافه شده است. نگاهم را که می‌بیند به رویم لبخند می‌زند و من هم لبخند می‌زنم. حالا امیدم به آینده بهتر این خانواده بیشتر شده است. عمو اردلان منطقی‌ترین فرد خاندان شاهمیر است و بی‌شک مناسب‌ترین فرد برای کمک به سامان دادن این مسئله است.
عمو، رادان را که به آغوش امیر می‌دهد، آرام زیر گوشش چیزی می‌گوید که امیر را کمی آشفته می‌کند. بعد رو به همه می‌کند.
- میرم ببینم کی بچه رو مرخص می‌کنن. شما هم آماده باشین با هم می‌ریم.
در ماشین عمو می‌نشینم و از آن‌جا که روژان از من جدا نمی‌شود، امیر او را در آغوش من می‌گذارد و درب را می‌بندد و به سمت اتوموبیل خودش می‌رود که رویا و رادان در آن منتظر نشسته‌اند. همگی به سمت خانه امیر حرکت می‌کنیم. پیش از حرکت با عزیز تماس می‌گیرم و اطلاع می‌دهم که ممکن است دیرتر بیایم و نگرانم نشود. روژان در آغوشم لم داده و سر بر سی*ن*ه‌ام گذاشته است و چرت می‌زند و من موهای خرمایی رنگش را نوازش می‌کنم.
- بخشیدی‌اش؟
سوال عمو مرا از دنیای خود بیرون می‌کشد و نگاهش می‌کنم.
- نه. نتونستم... نمی‌تونم.
سرش را به آرامی تکان می‌دهد.
- حق داری. بهت حق میدم که هیچ‌وقت نبخشی‌اش.
سرم را تکان می‌دهم.
- ولی باورم نمی‌شه، با اون کاری که باهات کرده، این‌جوری مثل پروانه دور خانواده‌اش می‌چرخی.
- اون‌ها که گناهی ندارن عمو. هیچ جای این بازی نبودن. مثل من و شما از همه چیز بی‌خبر بودن. نمی‌تونم دوست‌شون نداشته باشم. به خودش هم گفتم اگه از همون اول با صداقت می‌اومد حرفش رو میزد، شاید می‌تونستیم یه راهی، یه چاره‌ای پیدا کنیم که اوضاع‌مون هیچ‌وقت این‌جوری نشه.
و عمو متفکر سرش را تکان می‌دهد و چشم به ترافیک روان خیابان می‌دوزد.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
در خانه امیر نشسته‌ایم. برای کمک به رویای دست‌پاچه و آشفته به آشپزخانه می‌روم. رویایی که مضطرب، مدام دور خود می‌چرخد، بی‌آن‌که کاری انجام دهد. آرام دست روی شانه‌اش می‌گذارم شاید کمی آرام گیرد.
- آروم باش. چرا این‌جوری شدی؟
- نگرانم هیوا. دارم پس می‌افتم. اگه داداش اردلان به بقیه بگه... .
می‌خندم و در آغوش می‌گیرمش.
- داداش اردلان شما اگه می‌خواست هم‌چین کاری کنه، این‌جا نمی‌اومد. یه راست می‌رفت خونه باغ. آروم باش لطفاً. ناراحت و عصبانی هست اما مطمئن باش منطقی‌تر از عمو اردلان تو شاهمیرها وجود نداره. باید حواست به خودت هم باشه. تو یه بچه شیرخواره داری. نباید این‌قدر استرس به خودت راه بدی. من چایی‌ها رو می‌برم، تو هم چند تا نفس عمیق بکش و ظرف شیرینی رو بیار.
سینی چای را برمی‌دارم و از آشپزخانه بیرون می‌روم. چای را تعارف می‌کنم و روی کاناپه شیری رنگ استیل با منبت‌های پر پیچ و تاب به رنگ افرا، کنار عمو اردلان می‌نشینم. کمی بعد رویا با ظرف شیرینی می‌آید و بعد از تعارف شیرینی کنار امیر می‌نشیند. خوش‌بختانه، بچه‌ها هر دو در اتاق، خوابیده‌اند. عمو چهره‌اش ازعصبانیت کمی سرخ شده است و دستش را مدام روی پایش می‌کشد و گاهی هم انگشتان دو دستش را در هم گره می‌زند.
- خیلی از دستت عصبانی‌ام؛ خیلی زیاد. اون‌قدر که دلم می‌خواست همون‌جا تو بیمارستان، اون قدر بزنمت که... .
امیر سر به زیر انداخته است و آرنج‌هایش را روی پاهایش ستون کرده وپنجه‌هایش را در هم گره زده است.
‌- اگه الان این‌جام، به حرمت هیوا و زن و بچه‌اته که به خودش هم گفتم نمی‌فهمم با اون کاری که باهاش کردی، چه‌طور می‌تونه این‌جا باشه؟! تو خونه کسی که حرمتش رو نگه نداشت وبه راحتی آب خوردن نابودش کرد.
عمو می‌گوید و مشت بر پایش می‌کوبد و دندان بر هم می‌فشارد تا صدایش بلند نشود.
- خجالت می‌کشم که برادرمی. روم سیاهه جلوی این دختر که این‌طوری مهر و محبت خرج می‌کنه و تو حتی یه ارزن حسابش نکردی. روسیاه‌مون کردی در برابر امانتی که دست‌مون بود. هر چند تو تنها مقصر نیستی، حاج بابا هم مقصره. به وقتش با حاج بابا هم حرف دارم. هر دوتون دست به دست هم دادین تا این دختر طفل معصوم رو دست آویز خواسته‌هاتون بکنین. ازش یه پله ساختین تا به اون‌چه که می‌خواستین برسین. اون‌قدر عرضه نداشتی که پشت خواسته‌های خودت باشی، خودت رو پشت این طفل معصوم قایم کردی ولی یادت رفت خورشید همیشه پشت ابر نمی‌مونه. بدترین و ناجوان‌مردانه‌ترین راه رو انتخاب کردی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
امیر هم‌چنان ساکت نشسته و سرش پایین است.
- حاج بابا با همه‌مون این کار رو کرده ولی هیچ کدوم‌مون اشتباه تو رو نکردیم. من رو به خاطر قبولی تو رشته‌ای که دوستش داشتم، ارسلان رو به خاطر علاقه‌اش به مهربان و... .
نفس بلندی می‌کشد. گویی تمام تلاشش را به کار می‌برد تا فریاد نزند.
- می‌بینی؟! تو هم مثل برادرهات، تکرار تاریخ بودی اما راهت رو اشتباه رفتی. اشتباهی که هیچ‌وقت نمی‌تونی جبرانش کنی. مخصوصاً با این راهی که این دختر پیش گرفته، تا ابد مدیونش می‌مونی.
دست بر بازوی منقبض عمو اردلان می‌گذارم.
- عمو!
نفسش را بیرون می‌دهد و دست دیگرش را روی دستم می‌گذارد و فشار آرامی می‌دهد.
- باید بدونه، باید بفهمه که اشتباهش با تو چه‌کار کرده.
با نگرانی نگاهش می‌کنم. چهره‌اش به کبودی می‌زند و چانه‌اش از حرص قرار ندارد.
- عمو لطفا!
عمو دست بر صورتش می‌کشد و سکوت می‌کند. نگاه پر حیرت و پریشان امیر و رویا به من است. انگار منتظر ادامه حرف‌های عمو از دهان من هستند و رویا خاتمه دهنده این انتظار پر اضطراب است.
- یع... یع... یعنی چی؟ هیوا جان؟
سرم را پایین می‌اندازم تا التماس نگاه‌شان را نبینم. چیزی برای گفتن وجود ندارد. آن‌چه نباید، شده است و دیگر گفتن و نگفتنش مشکلی را حل نمی‌کند.
- می‌دونستی بهداد می‌خوادش مگه نه؟ روزی که بحث ازدواج تو و هیوا رو حاج بابا وسط آورد، بهراد گفت امیر می‌دونه که بهداد از بچگی هیوا رو می‌خواسته.
پلک روی هم می‌فشارم و نگران از چیزی که می‌خواهد بر زبان بیاورد زمزمه‌وار مورد خطاب قرارش می‌دهم.
- عمو جون!
و او بی‌توجه به چهره‌های نگران امیر و رویا و زمزمه پرالتماس من ضربه آخر را می‌زند.
- این رو هم می‌دونستی که هیوا هم دلش با بهداد بود؟
امیر سرش را ناگهان بالا می‌آورد. آن‌قدر سریع که صدای ترق و تروق مهره‌های گردنش شنیده می‌شود. با بهت نگاهم می‌کند و من چشم‌هایم را می‌بندم و دست بر صورتم می‌کشم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- به خاطر خودخواهی‌های تو و حاج بابا دلش رو گذاشت زیر پاش. بهداد سه سال تمام مثل روح سرگردون بود. روز و شبش رو نمی‌فهمید. شب اون عروسی کذایی خودش رو گم و گور کرده بود، وقتی دوستش تماس گرفت و پیداش کردم، از پای بساط بلندش کردم. می‌فهمی؟ بچه من که حتی دستش به این جور آشغال‌ها هم نخورده بود، دانشجوی برتر پزشکی، تا خرخره خورده بود. اون‌قدر که حالی‌اش نبود کجاست و چه غلطی کرده. می‌فهمی این‌ها رو آقای باشعور؟ حالا برم بهش چی بگم؟! حالا که بعد این همه وقت مثلاً دل کنده و داره تلاش می‌کنه دل به دل نامزدش بده. چه‌طور بگم چه‌کار کردی با عشقش؟
صدای گریه آرام رویا، موسیقی متن حرف‌های عمو شده است. چشم باز می‌کنم تا شاید این ماجرا را تمام کنم. امیر هم‌چنان با نگاه مات و متحیرش نگاهم می‌کند. چشم‌های بازم را که می‌بیند، زبان باز می‌کند.
- داداش راست میگه؟ تو بهداد رو... .
صدایش خش‌دار شده است. نگاه از او می‌گیرم و چشم به عمو اردلانی می‌دوزم که انگشتانش را در موهایش کرده و و تارهای خاکستری‌شان را چنگ می‌زند.
- بسه دیگه عمو بهتره بریم.
با شنیدن صدای گرفته ناشی از گریه‌ رویا نگاهم را به او می‌دوزم.
- صبر کنین آقا داداش. اونی که می‌خواستین بگین چیه؟ من این‌جوری دق می‌کنم. چه اتفاقی افتاده؟ چی به سرش اومده که نمی‌خواد بگه؟ من حق دارم بدونم به خاطر من و زندگی‌ام، چه اتفاقی براش افتاده؟ هیوا الان حکم خواهرم رو داره. بعد از شوهر و بچه‌هام تنها کَس و کار منه. بچه‌ من برای بودن کنارش از ددست‌داشتنی‌ترین چیزهاش می‌گذره. خواهش می‌کنم بگین چی شده؟
از جایم برمی‌خیزم و کنار رویا می‌نشینم و دست‌هایش را میان دستانم می‌گیرم.
- رویا جون، هیچ چیز خاصی نیست. نگران نباش. من که سُر و مُر و گنده کنارت نشستم. هر چی بوده مال قبل بوده. به خاطر بچه‌ها آروم باش لطفاً.
و گونه‌اش را می‌بوسم و بلند می‌شوم. نگاه امیر پرسش‌گرانه است اما بی‌توجه به او خداحافظ می‌گویم و به همراه عمو بیرون می‌رویم. از عمو می‌خواهم مرا به پارک برساند تا بتوانم ماشینم را بردارم.
به خانه که می‌رسم سنگین و خسته‌ام اما تمام اتفاقات امروز را برای عزیز تعریف می‌کنم. او هم با من هم عقیده است. این‌که عمو اردلان را خدا برای من فرستاده تا بتوانم هر چه زودتر این بازی را به اتمام برسانم. بازی‌ای که ادامه‌اش هر روز سخت‌تر از قبل می‌شود. تا وقت خواب فکر می‌کنم و به دنبال راه چاره می‌گردم اما روی تخت که دراز می‌کشم فردا را به یاد می‌آورم و خنده، لب‌هایم را در آغوش می‌گیرد. فردا مراسم خواستگاری امین از سرمه است. دو عزیز دوست داشتنی من. برای چنین روزی، سال‌ها پا به پای آن‌ها صبر کرده‌ام و حالا خوشحالی‌ام بیشتر از آن‌ها نباشد، کمتر هم نیست.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
● فصل دهم
به سرمه قول داده‌ام امروز را تنهایش نگذارم. از صبح وسایلم را در کوله مشکی‌ام ریخته و خود را به خانه آن‌ها رساندم. سرمه خون‌سرد و شوخ را هیچ‌وقت این‌قدر دست‌پاچه و آشفته ندیده بودم. به خاله مهرو کمک کردیم تا خانه همیشه تمیزش، تمیزتر شود. به قول خودش آن‌گونه که خانه بوی تمیزی بدهد و باب دل باشد. نهار را دور هم با سر به سر گذاشتن‌های من و عمو حمید و خنده‌های ریز‌ریز خاله مهرو و حرص خوردن‌ها و چشم‌غره‌های سرمه می‌خوریم.
- میگم خاله، حالا سفره عقد رو کجا پهن می‌کنین؟
حرفم به انتها نرسیده، غذا به گلوی سرمه می‌افتد و سرفه امانش نمی‌دهد. مشت بر پشتش می‌کوبم و عمو حمید خنده‌کنان، لیوان آبی دست سرمه می‌دهد.
- ای بابا تو چرا این‌جوری شدی آخه؟! امروز رو که نگفتم برای چند وقت دیگه. به هر حال باید بهش فکر کنیم دیگه.
بعد انگار چیزی را به خاطر بیاورم خود را روی صندلی پرت می‌کنم.
- وای اصلاً یه چیز مهم‌تر رو فراموش کردیم.
نگاه مضطرب و نگران‌شان روی چهره من می‌چرخد. لب پایینم را به دندان می‌گیرم و دست جلوی دهانم می‌گیرم.
- میگم... حالا شاید اومدن و دیدن و نپسندیدن، ها؟ آدمیزاده دیگه. ممکنه نظرش عوض بشه.
صدای بلند خنده عمو حمید همه را از شوک خارج می‌کند. خاله مهرو هم نفسی می‌کشد و سعی می‌کند خنده‌اش را بخورد. سرم را که می‌چرخانم، نگاهم به سرمه عصبانی که انگار دود از سرش بلند می‌شود، می‌افتد و خنده‌ام جمع می‌شود. قیافه‌ام را ترسیده نشان می‌دهم.
- چه غلطی کردم من گفتم بیای این‌جا. من خاک بر سر چرا هم‌چین خطای جبران ناپذیری کردم؟ از فرصت داری حسابی سواستفاده می‌کنی‌. نوبت من‌ هم میشه اون وقت... .
خاله مهرو با چشمان گرد شده از تعجبش ابرویی بالا می‌اندازد.
- نوبتت گذشته که مامان جان. پسرخاله من، هیوا جون رو چهار پنج سال پیش رو هوا زد.
خیره به سرمه نگاه می‌کنم. او هم شوکه نشسته است و مرا نگاه می‌کند. از چشمانش پشیمانی می‌بارد.
- دیر به فکر افتادی بابا‌.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
سرمه به خود می‌آید و قیافه کسی را به خود می‌گیرد که انگار ناگهان چیزی را به خاطر می‌آورد.
- راست می‌گین‌ اصلاً حواسم نبود. کاش همون موقع اذیتش می‌کردم. الان این‌قدر اعصاب من رو خط‌خطی نمی‌کرد. با اون داداشش.
داداشش را بادهان کج کرده می‌گوید.
- کم اون موقع اذیتم کردی؟ والله اگه داداش امین نبود تو و امیرعلی آبرو برام نمی‌ذاشتین.
با یادآوری آن روزها چشم‌ها و لب‌هایش هم‌زمان می‌خندند.
- چه روزهایی بود ها! خیلی خوش گذشت. با امیرعلی چه‌قدر آتیش سوزوندیم.
بعد دست به زیر چانه‌اش می‌زند و در دریای گذشته غرق می‌شود.
‌- اما بیشتر از این‌که تو رو اذیت کنیم، امیر رو اذیت کردیم. روی پیراهنش گلاب پاشیدیم که خوش‌بو بشه، ولی نمی‌دونم چرا خوشش نیومد. بوی گل می‌داد ها! ولی سلیقه نداشت دیگه. کفش‌هاش رو امیرعلی برداشت قایم کرد. امیر هم هر چی گشت پیداشون نکرد. آخرش مجبور شد بی‌خیال کفش‌های نوش بشه و سریع یکی از کفش‌های دیگه‌ش رو تمیز کرد و پوشید. شناسنامه‌ها رو هم یواشکی از تو جیب کتش برداشتیم بردیم گذاشتیم تو جیب کت عمو حاجی. قیافه امیر رو یادته وقتی شناسنامه‌ها از تو جیب عمو حاجی در اومد؟
حالا خنده‌اش را رها کرده و روی میز ولو شده است. ما هم با او می‌خندیم.
- بی‌چاره رفت حموم، از تو اتاقش حوله‌اش رو برداشتیم. وقتی لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون، با امیرعلی رفتیم تو اتاقش. دیدیم حوله دستش، خیس‌خیس، روی پشتی صندلی آویزونه.
- چه کارهایی کردین شماها بابا جان. به چه گناهی آخه؟
چشمانش را پر غرور به عمو حمید می‌دوزد تنه‌اش را صاف می‌کند و تکیه‌اش را به پشتی صندلی می‌دهد. بعد یک لنگه ابرویش را بالا می‌فرستد. قیافه حق به جانبی که به خود گرفته‌ است دوباره خنده را به لب‌هایم برمی‌گرداند.
- یه گناه غیر قابل بخشش. به گناه ازدواج با خواهرمون. چیزی که اصلاً تو برنامه‌های ما نبود. ما سه تفنگدار و نصفی بودیم. کسی حق نداشت یکی‌مون رو سوا کنه و برداره ببره.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
خاله مهرو با خنده کلامش را قطع می‌کند.
- سه تفنگدار رو می‌فهمم مامان جان. اون نصف دیگه چیه؟
به هم نگاه می‌کنیم و بلند می‌خندیم.
- اون نصفه، اشکانی بود که از هیوا جدا نمی‌شد و عین کوآلا بهش می‌چسبید. هر چند هیکلش از این مورچه گنده‌تر بود. به نظرم اشتباه حساب کردیم. تو باید اون نصفه می‌بودی، نه اشکان.
براق و طلب‌کارانه، نگاهش می‌کنم.
- در مورد داداش کوچولوی من درست صحبت کن.
با قیافه‌ای با مزه ادایم را درمی‌آورد و بعد دستی در هوا تکان می‌دهد.
- کدوم کوچولو؟ اون گوریل انگوری دو برابر من و تو هیکلشه.
دهان و چشمانم از حرفش باز می‌مانند و ناگهان از جا بر‌می‌خیزم و او ترسیده بلند می‌شود و به سرعت پا به فرار می‌گذارد.
- به داداش من میگی گوریل؟ گیس بریده چشم سفید. بچه غول کم بود این‌ رو هم اضافه کردی؟ اگه گیرت بیارم یه جوری گیس‌هات رو به هم گره می‌زنم که امین قیافت رو دید، از همون دم در برگرده. صبر کن ببینم.
- یا خدا! بابا به دادم برس الان من رو می‌خوره.
عمو میان خنده‌های سرخوشانه و بلندش دستانش را به نشان تسلیم بالا می‌آورد.
- من دخالت نمی‌کنم بابا جان. باید مواظب حرف زدنت می‌بودی. اشکان طفلی همیشه هوات رو داشته.
سرمه نا‌امید از کمک پدرش، هن‌هن کنان به سمت اتاقش می‌دود و من با فاصله کمی به دنبالش هستم.
- شانس ما رو نگاه کن تو رو خدا. بابای منه از بچه باجناقش طرفداری می‌کنه.
صدای حق به جانب خاله مهرو به گوش‌مان می‌رسد.
- اون یکی بچه باجناقش قراره دامادش بشه مامان‌جان.
سرمه در یک لحظه از غفلتم استفاده و خودش را داخل اتاق پرت می‌کند و در را می‌بندد. و من با کف دستم ضربه محکمی به در می‌زنم و نفس زنان قدمی عقب می‌روم.
- دیدی! این‌جا هیچ‌کی حق رو بهت نداد. بالاخره که مجبوری از اون تو بیای بیرون. تا نگی شکر خوردم ولت نمی‌کنم.
صدایش از پشت در می‌آید.
- قربون اون چشم‌های عسلی گاو... آهویی خوش‌گلت بشم من، جوجه استخونی من. غلط کردم رو برای همین روزها گذاشتن دیگه. غلط خوردم ببشین دیده.
 
بالا پایین