- Jul
- 150
- 1,706
- مدالها
- 2
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۵
با وجودی که هنوز ظهر نشده بود ولی خیابان خلوت بود .. هوا خیلی گرم بود .. رهگذران کمی در حال رفت و آمد بودند ..
پیرمردی در کنار یک مغازه در گوشه دیوار نشسته بود و در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود و آرنجش بر روی زانویش قرار داشت ، کف دستش باز بود و یک سکه در آن بود و چندتایی دیگر هم در اطرافش افتاده بود ..و بخاطر شدت و تیزی آفتاب نگاهش را به زمین انداخته بود ..
جوانی با سرووضع ژولیده و نامناسب و پیراهن چارخانه گشادی به تن داشت که یک آستینش خالی بود ، ظاهراً یک دست داشت و بر روی عصایی خم شده بود .. پاچه های شلوارش بالا بود و کمی میلنگید و آرام آرام به پیرمرد نزدیک شد .. دقایقی آنجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد.. خم شد و به پیرمرد چیزی گفت..
حاجی میگم کجاها میری گدایی ؟
پیرمرد که درست نمیشنید گفت: ها؟
جوان دوباره گفت: دیگه کجاها میشینی ؟
پیرمرد شمرده و آرام گفت : هیچی .. نمیدونم..
جوان گفت : مگه بچه و خونه زندگی نداری ؟ پیرمرد گفت : نه .. جوان گفت : اینجا که چیزی گیرت نمیاد .. یه دفترچه درمانی برام بیار برات چنان نسخه بیماری لاعلاج مینویسم و چنان داروهایی می پیچم و جای خوب هم بهت میدم که وضعت از این رو به اون رو میشه بعدشم اینجا فایده نداره تو نشستی ..اینجا که چیزی بهت نمیدن..
پیرمرد گفت: نه مریض نیستم و یک دستش را رو به جلو حرکت داد و گفت: برو .. حتی درست نمیدید... جوان دوباره خم شد و گفت: اینجوری نبین منو با همین سر و وضع کلی پول در میارم.. من پایین شهر دو تا خونه دارم ده تا بچه دارم برام کار میکنن یکی گل میفروشه ..یکی دیگه آدامس .. یکی وزنه داره.. پیرمرد با زحمت در حالیکه یک دستش را در برابر نور خورشید روی چشمانش مانع کرده بود به بالا نگاه کرد و گفت : ها ..؟! و با اشاره و صدای گرفته گفت: برو ..مزاحمم نشو .. نیگا حاجی من تو گروهم همه جور آدم دارم معلول ، یتیم ، روانی ، فالگیر ، دیوونه و.. تو هم که بیای کامل میشیم .. درآمدت تضمینی با شرط جا و غذا ..هر چی کار کنی از نصف یه چیزی کمتر میگیرم ازت .. او دقایقی ایستاده بود و فقط حرف می زد ولی پیرمرد فقط گوشه دیوار کز کرده بود و درحالیکه پاهایش را تا سی*ن*ه جمع کرده بود با حالتی ناراحت دستش بر روی چشمانش بود و به زمین نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.. حاجی .. پیری ؟؟ هوی ..؟! جوان که دید پیرمرد جوابش را نمیدهد به اطرافش نگاهی کرد و درحالیکه آرام ارام دور می شد به پشت سرش نگاه میکرد..
ساعتها گذشته بود .. ظهر شده بود و هوا بسیار گرم و سوزان بود .. جوانی در حالی که پوستری در دستش بود نزدیک می شد .. مغازه ها بسته بودند و در خیابان کسی نبود .. پیرمرد هنوز با همان حالت کز کرده نشسته بود .. گویی غصه هایش تمامی نداشت ..انگار خسته و ناامید بود شاید هم نور آفتاب اذیتش میکرد ..
جوان با دستپاچگی به او رسید و گفت : بابا ..؟
بابا اینجایی همه جا رو دنبالت گشتیم .. ؟!
چندبار تکانش داد ولی تکان نمیخورد ..
بادی وزید و پوستر را به هوا برد ..
زیر عکس پیرمرد نوشته شده بود .. گمشده..!!
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱۵
با وجودی که هنوز ظهر نشده بود ولی خیابان خلوت بود .. هوا خیلی گرم بود .. رهگذران کمی در حال رفت و آمد بودند ..
پیرمردی در کنار یک مغازه در گوشه دیوار نشسته بود و در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود و آرنجش بر روی زانویش قرار داشت ، کف دستش باز بود و یک سکه در آن بود و چندتایی دیگر هم در اطرافش افتاده بود ..و بخاطر شدت و تیزی آفتاب نگاهش را به زمین انداخته بود ..
جوانی با سرووضع ژولیده و نامناسب و پیراهن چارخانه گشادی به تن داشت که یک آستینش خالی بود ، ظاهراً یک دست داشت و بر روی عصایی خم شده بود .. پاچه های شلوارش بالا بود و کمی میلنگید و آرام آرام به پیرمرد نزدیک شد .. دقایقی آنجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد.. خم شد و به پیرمرد چیزی گفت..
حاجی میگم کجاها میری گدایی ؟
پیرمرد که درست نمیشنید گفت: ها؟
جوان دوباره گفت: دیگه کجاها میشینی ؟
پیرمرد شمرده و آرام گفت : هیچی .. نمیدونم..
جوان گفت : مگه بچه و خونه زندگی نداری ؟ پیرمرد گفت : نه .. جوان گفت : اینجا که چیزی گیرت نمیاد .. یه دفترچه درمانی برام بیار برات چنان نسخه بیماری لاعلاج مینویسم و چنان داروهایی می پیچم و جای خوب هم بهت میدم که وضعت از این رو به اون رو میشه بعدشم اینجا فایده نداره تو نشستی ..اینجا که چیزی بهت نمیدن..
پیرمرد گفت: نه مریض نیستم و یک دستش را رو به جلو حرکت داد و گفت: برو .. حتی درست نمیدید... جوان دوباره خم شد و گفت: اینجوری نبین منو با همین سر و وضع کلی پول در میارم.. من پایین شهر دو تا خونه دارم ده تا بچه دارم برام کار میکنن یکی گل میفروشه ..یکی دیگه آدامس .. یکی وزنه داره.. پیرمرد با زحمت در حالیکه یک دستش را در برابر نور خورشید روی چشمانش مانع کرده بود به بالا نگاه کرد و گفت : ها ..؟! و با اشاره و صدای گرفته گفت: برو ..مزاحمم نشو .. نیگا حاجی من تو گروهم همه جور آدم دارم معلول ، یتیم ، روانی ، فالگیر ، دیوونه و.. تو هم که بیای کامل میشیم .. درآمدت تضمینی با شرط جا و غذا ..هر چی کار کنی از نصف یه چیزی کمتر میگیرم ازت .. او دقایقی ایستاده بود و فقط حرف می زد ولی پیرمرد فقط گوشه دیوار کز کرده بود و درحالیکه پاهایش را تا سی*ن*ه جمع کرده بود با حالتی ناراحت دستش بر روی چشمانش بود و به زمین نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.. حاجی .. پیری ؟؟ هوی ..؟! جوان که دید پیرمرد جوابش را نمیدهد به اطرافش نگاهی کرد و درحالیکه آرام ارام دور می شد به پشت سرش نگاه میکرد..
ساعتها گذشته بود .. ظهر شده بود و هوا بسیار گرم و سوزان بود .. جوانی در حالی که پوستری در دستش بود نزدیک می شد .. مغازه ها بسته بودند و در خیابان کسی نبود .. پیرمرد هنوز با همان حالت کز کرده نشسته بود .. گویی غصه هایش تمامی نداشت ..انگار خسته و ناامید بود شاید هم نور آفتاب اذیتش میکرد ..
جوان با دستپاچگی به او رسید و گفت : بابا ..؟
بابا اینجایی همه جا رو دنبالت گشتیم .. ؟!
چندبار تکانش داد ولی تکان نمیخورد ..
بادی وزید و پوستر را به هوا برد ..
زیر عکس پیرمرد نوشته شده بود .. گمشده..!!