جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,106 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همراه آکان به جای اولمون برگشتیم، میون راه آکان دوتا خرگوش هم گرفت، وقتی رسیدیم ماریا نگران به سمتمون اومد.
- چرا این‌‌قدر دیر کردین؟
آکان در حالی که کنار آتیش می‌نشست گفت:
- چیز مهمی نیست، فقط کمی گرد و خاک راه انداختیم.
ماریا با نگرانی گفت:
- چیزیت که نشده؟ خوبی؟
لبخند تلخی زدم.
- نترس خوبم، اما... .
- اما چی؟ چی شده آسمین؟
- ماریا چه کسانی در مورد من می‌دونن؟
- خب... راستش کل سه قلمرو می‌دونن تو چه قدرتی داری و کی هستی، چه‌طور مگه؟
- نمی‌دونم چرا هرکی بهم می‌رسه و می‌فهمه کیم ازم می‌ترسه، دلیل این ترسشون رو نمی‌فهمم.
ماریا لبخند اطمینان بخشی زد.
- عزیزم این‌که ازت بترسن طبیعی تو قدرتی داری که هیچ‌کَسی نداره، می‌تونی کنترلش کنی.
- اما من کم مونده بود اون‌هارو بکشم!
ماریا نگران به آکان خیره شد.
- هیچی نشده بابا، فقط یکمی عصبی شد و حالشون رو گرفت.
- چیزی نشده؟ اگه اتفاقی می‌افتاد بازم می‌گفتی چیزی نشده؟
آکان کلافه دستی تو موهاش کشید.
- خب می‌خواستی چی‌کار کنم؟ هان؟ یهو وقتی درگیر شدیم عصبی شد!
ماریا بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت.
- ناراحت نباش، تقصیر تو نبوده.
- چرا اتفاقاً تقصیر من بود، نتونستم کنترلش کنم من برای بقیه خطرناکم.
- این‌طور نیست عزیزم، تو باید بهشون ثابت کنی که براشون خطری نداری.
- آخه چه‌جوری؟ وقتی جنون بهم دست داد نتونستم کنترلش کنم.
- ببین آسمین، قدرت تو همراه با خشم میاد باید سعی کنی خشمت رو مهار کنی روش کار کن حتماً جواب میده.
- ممنونم ماریا خوشحالم که باهات آشنا شدم!
- خواهش می‌کنم عزیزم.
آکان که تو این مدت داشت خرگوش و کباب می‌کرد گفت:
- بیاین دیگه آماده است.
همین‌جور که غذا می‌خوردیم آکان خندید و گفت:
- دمت گرم، خوب حالشون رو گرفتی خوشم اوند. قیافه‌هاشون دیدنی بود به‌خصوص رئیسشون.
- آره، بیچاره داشت با دیوار هم رنگ می‌شد!
- راستی فردا می‌ریم دنبال اون روباه؟
- آره باید زود پیداش کنیم، زیاد وقت نداریم.
ماریا که تا این لحظه ساکت بود پرسید:
- مگه می‌دونین دقیقاً کجاست؟
- آره، گفتم حالا که چندتاشون رو دیدیم ازشون بپرسیم.
بعد غذا هر کدوم یه طرف خوابیدیم، فردا باید حرکت می‌کردیم. روزها مثل ابر می‌گذره و می‌گذره و بالاخره اون روز سرنوشت ساز فرامی‌رسه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با صدای ماریا از خواب بیدار شدم. صبح شده بود باید راه می‌افتادیم تا کلبه رو زودتر پیدا کنیم. با خواب آلودگی گفتم:
- کِی راه می‌افتیم؟
آکان در حالی که کفشش رو می‌پوشید جواب داد:
- آماده که شدید می‌ریم.
از جام بلند شدم و به سمت ظرفی که توش آب بود حرکت کردم، خم شدم و با آب دست و صورتم رو شستم. موهام رو هم شونه کردم و بالای سرم دم اسبی بستم، تا یکم شبیه آدم بشم واگر نه هر کی منو با این ریخت و قیافه می‌دید سکته می‌کرد. جین آبی و تاپ قرمز رنگم رو با جلیقه مشکی کوتاهم پوشیدم، در آخر چکمه‌های پاشنه‌دار مشکیم هم پام کردم.
- من آماده‌ام.
ماریا در حالی که کمربند لباسش رو محکم می‌کرد گفت:
- من هم آماده‌ام، بریم.
باهم‌ دیگه به راه افتادیم بعد از طی مسیر طولانی که دو ساعت طول کشید، به درخت‌های سر به فلک جنگل شمال شرق رسیدیم. از میون انبوهی از درخت‌های کاج گذشتیم، به اطراف نگاه کردم اثری از کلبه نبود. همه‌گی روی تکه سنگی ولو شدیم، ماریا با خستگی گفت:
- پس این کلبه کجاست؟ ورا نمی‌تونیم پیداش کنیم؟
آکان عصبی گفت:
- این‌جا که فقط درخته اصلاً شاید کلبه‌ای در کار نیست و اون‌ها دروغ گفتن.
کلافه گفتم:
- امکان نداره اون‌ها دروغ گفته باشن، خودشون می‌دونستن اگه دروغ بگن چه بلایی سرشون میاد... .
دنباله حرفم از جام بلند شدم. به سمت علف‌های بزرگی که قسمتی از جنگل رو پوشونده بودند رفتم، و با کنار زدن آخرین علف کلبه بزرگی نمایان شد. بچه‌ها رو صدا زدم که اومدن، باهم‌ دیگه با احتیاط به سمت کلبه حرکت کردیم، همون‌جور که روباه گفته بود در کلبه قفل بود. داشتم با قفل ور می‌رفتم که صدای آکان اومد.
- این قفل باز بشو نیست، ولش کن.
از روی ناچاری از در فاصله گرفتم، و به ماریا که به قفل خیره بود نگاه کردم. ماریا بعد از دقایقی گفت:
- پس خودش از کجا میاد و میره.
با این حرفش زود گفتم:
- آره حتماً یه راه دیگه‌ای هست. یه راه مثل تونل زیرزمینی چیزی، پخش‌بشین و اگه جای مشکوکی دیدین هم دیگه‌رو خبر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هر کدوم یه طرف کلبه پخش شدیم. من پشت کلبه رو می‌گشتم اما هیچ چیزی نبود جز چند تا چوب که روی هم بودن، هیچ راه مخفی نبود ‌ناامید روی زمین نشستم که چشمم به چوبی افتاد که از بقیه جدا شده بود و یکم دورتر از بقیه افتاده بود. زود از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و خم شدم و چوب رو برداشتم که حفره‌ای دیده شد. با صدای بلندی بچه‌‌ها رو صدا کردم، وقتی اومدن به کمک هم‌دیگه بقیه چوب‌ها رو از جاش تکون دادیم که با برداشتن آخرین تخته که روی زمین بود راه نسبتاً بزرگ نمایان شد. آکان در حالی که وارد می‌شد گفت:
- پنج دقیقه بعد من بیاین.
با رفتنش ماریا هم وارد راه مخفی شد.
- مگه آکان نگفت پنج دقیقه بعد من بیاین؟
- چه فرقی می‌کنه ما که بالاخره می‌رفتیم.
ماریا وارد حفره شد منم پشت سرش رفتم. یکم که رفتیم ماریا وایستاد و کلاً محو شد. با تعجب نزدیک شدم که دیدم بعله تونل مخفی تموم شده و این‌جا آخره خط. آروم از تونل بیرون امدم لباسم خاکی شده بود، تکونش دادم و خطاب به ماریا گفتم:
- این روباهه عجب مغزی داره، نه بابا خوشم اومد! انگار واقعاً با هوشه.
در حال دید زدن خونه بودم که صدای آکان اومد.
- مگه نگفتم پنج دقیقه بعد من بیاین.
ماریا با لبخند گفت:
- خب دوست داشتم اگه مردی، با چشم‌هام ببینم!
آکان چشم غره‌ای رفت.
- منو باش، به فکر کی‌ها بودم.
بی‌خیال به دید زدنم ادامه دادم. کل پذیرایی با مبل‌های یک دست طوسی پر بود، آشپزخونه روبه‌روی در خونه بود و دوتا اتاق کنار هم‌ سمت راست آشپر خونه. یه اتاق دیگه‌ام بود که فکر کنم سرویس یا حمام باشه. همه‌جای خونه رو گشتیم حتی‌ طبقه بالا اما، اثری از روباه نبود! پس این روباه کجاست؟ چرا تو خونه هم نیست؟ نکنه این یه تله باشه؟ با این فکر خطاب به ماریا گفتم:
- ماریا، تو چیز غیر عادی حس نمی‌کنی؟
ماریا یکم بالا پایین کرد و آخر با تعجب گفت:
- نمی‌‌دونم چیه... اما هر چی هست از وقتی وارد خونه شدیم، عجیب غریب شده فکر کنم یه طلسم باشه، باید هر چه زودتر از این‌جا خارج بشیم.
همه‌گی به سمت تونل فرار کردیم که با برخورد چیز نامرئی به عقب پرت شدیم. هر کدوم یه طرف افتاده بودیم چشمم افتاد به ماریا و آکان هر دوتاشون بی‌هوش بودن. سرم خیلی درد می‌کرد دلم می‌خواست داد بزنم اما صدام تو گلوم خفه می‌شد. سعی کردم از جام بلند شم، دستم رو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم. تلو‌تلو به سمت بچه‌ها می‌رفتم که وسط راه چشم‌هام سیاهی رفت و کم مونده بود بیفتم که دوتا دست قوی منو گرفت و مانع از سقوطم شد. چشم‌هام تار می‌دید اما سعی کردم چهره اون فرد و ببینم اما فقط مو‌های قرمز رنگش معلوم بود. پلک‌هام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سامر
همین‌جور که قهوه می‌خوردم به دختر روبه‌روم خیره شدم. صورت بی‌نهایت سفیدش، با لب‌های سرخش هم‌خونی عجیبی داشت! نیم ساعت بود که هر سه‌تاشون بی‌هوش بودن، برای چی اومدن این‌جا. با ناله‌ای که کرد به سمتش رفتم زیر لب اشغال نا‌مفهومی می‌گفت که من اصلاً نمی‌فهمیدم منظورش چیه.
- ازش دور شو.
برگشتم پسر بود. پوف... این چرا این‌قدر زود به هوش اومد، سعی کرد خودش رو آزاد کنه اما من طناب‌هارو محکم بسته بودم به صندلی امکان نداشت بتونه بازش کنه.
- اون‌قدر خودت رو خسته نکن، باز نمی‌شه!
عصبی غرید:
- بهتره اتفاقی براش نیفتاده باشه، وگرنه... .
حرفش با صدایی نصفه موند.
- کدوم خری دست‌های منو بسته؟
صدای همون دختر مو آبی بود. خیلی ریلکس رفتم جلوش نشستم.
- من بستم.
با چشم‌های سبز روشنش‌ البته باید بگم با رگه‌های قرمز بهم خیره شد.
- تو خیلی بی‌جا کردی پسر کله قرمز، همین الان دست‌های منو باز می‌کنی.
اخمی کردم که پوزخندی زد.
- اوه... ببخشید کله قرمز! نگو که بهت بر خورده.
جدی‌تر ادامه داد:
- یا همین حالا دستم رو باز می‌کنی، یا مجبور میشم از یه راه دیگه وارد شم!
اخمم غلیظ‌تر شد.
- تو نیم وجبی داری منو تهدید می‌کنی؟
- نیم وجبی عمته! آره تو فکر کن تهدیده.
- خب اگه باز نکنم می‌خوای چی‌کار کنی؟
پوفی کشید و چشم‌هاش رو بست. ثانیه‌ای بعد احساس کردم هوا داره سرد میشه. نگاهم به کف زمین افتاد، یخ بسته بود البته فقط جایی که من نشسته بودم! یخ همین‌جور بالا‌تر می‌اومد تا زانوم رسیده بود. سرم رو بلند کردم چشم‌هاش باز بود و با یه لبخند پیروزمندانه‌ای بهم نگاه می‌کرد.
عصبی گفتم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
آخم کرد و گفت:
- هی، هیچی بهت نمی‌گم پرو نشو! بهت گفتم دستم رو باز کنی اما خودت گوش ندادی!
- برای چی بیاجازه وارد خونم شدین؟
تعجب کرد.
- خونه تو؟ مگه این‌جا خونه تو؟
- پ ن پ خونه عممه!
نگاهش رو به اون پسر دوخت که پسر هم سری تکون داد. دوباره بهم خیره شد که احساس کردم خبری از سرما نیست.
- خب حالا دست همه‌‌مون رو باز کن تا حرف بزنیم.
به چشم‌‌هاش خیره شدم چرا از اول به ذهنم نرسیده بود که بفهمم قصدشون چیه. آروم بلند شدم و دستش رو باز کردم و دست پسر روهم باز کردم. پسر رفت سمت دختری که هنوز بی‌هوش بود دستش رو باز کرد و سعی کرد بیدارش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

از روی صندلی بلند شدم آکان ماریا رو به هوش آورده بود. به کله قرمزی نگاه کردم پس همین روباه خود سامرِ!
بدون حرفی روی مبل تک نفری نشست و به ماهم اشاره کرد بشینیم.
- خب برای چی می‌‌خواین به سرزمین درایدها برین؟
کمی تعجب کردم که ادامه داد:
- خب من قدرت ذهن خوانی دارم پس تعجب نکنین، البته فقط اون قسمتش که به خودم مربوط بود رو خوندم!
ماریا با تردید گفت:
- یه کار خصوصی داریم، می‌تونی به ما بگی از کدوم طرفه؟
- نمی‌شه، نرسیده مردین.
- چرا خب؟
- مگه نمی‌دونین اون‌جا تحت سلطه مایکله، پاتون رو بذارین اون‌جا همه‌تون رو می‌کشه!
با جدیت گفتم:
- تو کاری به اون نداشته باش، فقط بگو کدوم طرفیه؟
- باشه بهتون میگم، اما یه شرط داره.
- چه شرطی؟
- منم باهاتون میام، یه کار کوچولو دارم.
آکان اخم کرد.
- چه کاری؟
- خب اونش دیگه به خودم مربوطه!
بی‌خیال گفتم:
- باشه قبوله، کِی راه بیفتیم؟
- فردا صبح میریم.
ماریا با شک پرسید:
- راهش رو بلدی دیگه؟
سامر سری تکون داد.
- آره.
- خب پس می‌تونم یه پورتال به اون‌جا باز کنم!
منو آکان همزمان گفتیم:
- دوباره نه!
ماریا با خنده گفت:
- چرا؟ این‌جوری که زودتر می‌رسیم.
آکان خطاب به ماریا گفت:
- که دوباره سر از نا کجا آباد دربیاریم! من ترجیه میدم دیرتر برسیم.
- خب اون دفعه یه اشتباهی شد. اما این‌بار چون سامر هم راه رو بلده بهتر میشه رفت.
- خب چرا تله‌ پورت نکنیم؟
همه بهم نگاه کردن که آکان گفت:
- آخه مغز نخودی، چه‌جوری تله پورت کنیم وقتی نمی‌دونیم کجاست؟
- حیف که به کلاوس قول دادم، وگرنه خوب می‌دونستم چی‌کارت کنم.
ماریا از سامر پرسید:
- راهش چه‌قدره؟
- با اسب پنج روز طول می‌کشه.
کلافه پوفی کشیدم.
- جهنم! از همون پورتال می‌ریم.
ماریا با خوشحالی گفت:
- پس، فردا آماده باشین که یه سفر پر هیجان تو راهه.
منو آکان به هم دیگه نگاه کردیم، تو نگاه دوتامون یه جمله بود ( بدبخت شدیم). خدا می‌دونه قراره این‌بار سر از کجا در بیاریم.
سامر از جاش بلند شد و گفت:
- فعلاً بیاین یه چیزی بخوریم.
بعد حرفش وارد آشپزخونه شد. منم رفتم تا کمکش کنم در حالی که داشت از یخچال کره و مربا بر می‌داشت پرسید:
- تو که خطری نداری، پس چرا همه جا میگن تو خطرناکی؟
پوزخندی زدم، پس می‌دونست من کیم!
- از کجا فهمیدی؟
- جز شاه‌دخت آسمین کی موهای آبی و البته، قدرت یخ و داره، بهت شک کرده بودم.
- دلیل ترسشون قدرتیه که درون منه!
- ببین، مردم همیشه از کسی که قدرت زیادی داره می‌ترسن، اما نمی‌دونن همین فرد می‌تونه ناجی‌شون بشه، بیا از جنبه مثبتش نگاه کنیم.
لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. شروع به خوردن کردم اصلاً حواسم نبود این پسر رو دید بزنم. یه شلوار مشکی با بلوز مشکی که آستین‌هاش رو داده بود بالا، موهای قرمز با چشم و ابر مشکی لب‌های گوشتی و بینی متناسب. خب خوردم تموم شد بدبخت... البته حیا رو هم جلوتر از اون قورت دادم. سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام، بعد صبحونه تشکری کردم و میز جمع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بعد از این‌که کارم تموم شد روی کاناپه نشستم. اینم از کله قرمزی، می‌مونه فقط یه نفر که اونم به زودی پیدا می‌کنم. با صدای ماریا بهش خیره شدم.
- این پسر خیلی مشکوک می‌زنه!
- کی؟ کله قرمزی و میگی؟
- آره، حالا چرا قرمز؟
خندیدم.
- مگه نیس؟
- اون که بله!
- خب دیگه، حالا چرا میگی مشکوکه؟
- داره یه چیزی و پنهون می‌کنه.
یک تای ابروم رو بالا انداختم.
- اینو خودمم فهمیدم! اما... فعلاً بی‌خیال این کله قرمزی.
ماریا سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه.
- چیزی شده؟
برگشتم که با سامر چشم تو چشم شدم.
- نه!
- اما من فکر می‌کنم هست.
عصبی گفتم:
- گیریم که باشه، دلیلی نمی‌بینم بهت بگم.
با لبخند شیطونی پرسید:
- اون یه نفر کیه؟
با خشم از روی کاناپه پریدم پایین، حالا روبه‌روش بودم، سر انگشت ازم بلندتر بود.
- ببین کله قرمزی، بار آخرت باشه ذهن منو می‌خونی. این یک! کارهای من به تو مربوط نمی‌شه اینم دو. سرت تو لاک خودت باشه و حد خودت رو بدون.
با اخم گفت:
- کله قرمزی؟ ببین بار آخرت باشه موهای من رو مسخره می‌کنی! در ضمن کسی تو کار تو دخالت نکرد تو خودت دور برداشتی.
بدون حرفی بهش خیره شدم. می‌خواست با گفتن این حرف‌ها سر از کارهام در بیاره، ولی کورخونده.
- نکنه فکر کردی من نفهمم؟ یا هیچی حالیم نیست؟
چیزی نگفت که جدی‌تر ادامه دادم:
- این یه هشداره دفعه بعدی اون‌قدر خونسرد رفتار نمی‌کنم. (زده بدبخت و شسته پهنشم کرده تازشم، میگه خونسرد رفتار کردم!) بدون حرفی از کنارش گذشتم و به بیرون از کلبه رفتم، خیلی عصبی بودم اگه می‌فهمید خیلی بد می‌شد. چند تا نفس عمیق کشیدم می‌دونستم سفری که این‌بار می‌ریم مثل بقیه سفرها نیست، سخت‌تر و صد البته خطرناک‌تر!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همه‌گی آماده رفتن بودیم، دیشب تا صبح رو مخ آکان راه رفتم تا یادم داد چه‌جوری ذهنم رو قفل کنم، باید تمرکز می‌کردی و فکر می‌کردی که ذهنت مثل یه قفل در، قفله!
- خب سامر برای باز کردن پورتال به محل دقیق، باید به ذهنت دسترسی داشته باشم.
سامر سری تکون داد و دست ماریا رو گرفت. صدای آکان که داشت با حالت مسخره‌ای می‌گفت:
- خدایا خودت کمکمون کن.
بعد با خنده تو گوشم ادامه داد:
- خدا می‌دونه این بار قراره سر از کجا در بیاریم!
- نترس، فکر نکنم جای بدی باشه... . صدای ماریا که می‌گفت همه‌گی آماده باشین به پورتالی که باز کرده بود نگاه کردم. وسط پورتال دودی سفید مانند و کنارش دود سیاهی داشت. همه‌گی باهم وارد پورتال شدیم. شدت تابش نور به قدری زیاد بود که مجبور شدم چشم‌هام رو ببندم. آروم لای پلکم رو باز کردم از تعجب داشتم شاخ در میاوردم! خدایا این‌جا دیگه کجا بود؟ درست وسط یه مرداب بودیم که دور تا دور مرداب و آب‌های سیاه رنگی گرفته بود. با عجز به ماریا نگاه کردم که خیلی ریلکس داشت به منظره نگاه می‌کرد. آخه این مرداب نگاه کردن داره؟ با صدای آکان بهش خیره شدم.
- بدبخت شدیم! دفعه قبل جنگل پلان‌ها، حالا هم مرداب درایدها.
ماریا با خنده‌ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت:
- چیه خب باز اشتباه شد!
- تو کی اشتباه نکردی، وایستا از این ماجراها خلاص بشیم آدمت می‌کنم.
و این شد شروع دعوای این دوتا، البته آکان حق داشت عصبی باشه دفعه قبلی کم مونده بود بمیریم. لابد این بارم باید منتظر باشیم تا موجودات مرداب ازمون پذیرایی کنند. کلافه با صدای بلندی داد زدم:
- میشه تمومش کنید!
یه قدم به سمت آب برداشتم که صدای سامر در امد.
- چی‌کار می‌کنی؟ بیا عقب!
بدون توجه به حرفش خم شدم، فقط یه راه داشت دستم رو نزدیک آب بردم که به ثانیه نکشید که آب مرداب یخ بست. بلند شدم و گفتم:
- خب بهتره زودتر از این‌جا بریم.
هر سه‌شون با تعجب زل زده بودن بهم انگار توقع این کار رو نداشتن.
- دِ بیاین دیگه!
سامر زودتر به خودش اومد و به سمتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
تو یه حرکت دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. خب از اون‌جایی که ممکن بود روی یخ سُر بخورم اعتراضی نکردم. آکانم دست ماریا رو گرفت دنبال ما اومدن. آروم قدم بر می‌داشتم تا مبادا بیفتم و آبروم بره، تمام مدتی که روی یخ حرکت می‌کردیم همه ساکت بودیم. همین که رسیدیم دستم رو از دستش کشیدم و با اخم به مرداب خیره شدم که دوباره مثل اولش شده بود.
- بهتره هر چه زودتر از این‌جا بریم!
همه با هم سری تکون دادن و وارد جنگلی که از مرداب فاصله زیادی نداشت شدیم. اون‌قدر فکرم مشغول بود اصلاً نفهمیدم کی از جنگل خارج شدیم، جنگل زیاد بزرگ نبود برای همین زود تموم شد.
هوای این‌جا خیلی فرق داشت آسمون رنگ سیاه به خودش گرفته بود. و اما‌ خاک، به رنگ خون بود و همین ترس به دلم می‌انداخت. چرا هوای این‌جا اون‌قدر عجیب بود! هر چی که باشه به زودی می‌فهمم. با صدای ماریا از فکر در اومدم.
- نمی‌دونم چرا، ولی احساس می‌کنم یکی داره دنبالمون میاد!
آکان با جدیت گفت:
- منم همین حس رو دارم.
به دور و برم نگاه کردم همه چی عادی بود، اما فضا یه‌جوری بود انگار چند تا چشم بهت خیره شدن. سامر با حالت مرموزی پرسید:
- کسی خبر داشت که ما قراره بیایم این‌جا؟
ماریا متعجب گفت:
- معلومه که نه.
- ولی من احساس می‌کنم یه نفر خبر داشته، از زمانی که وارد جنگل شدیم و تا خارج شدنمون یکی سایه به سایه دنبالمون اومده.
آکان کلافه دستی به صورتش کشید.
- چی داری میگی سامر؟ یعنی چی یکی دنبالمونه؟
- یعنی این‌که یه نفر خبر داشته ما میایم این‌جا، حتی خبر داشته کجا می‌ریم!
ماریا متفکر گفت:
- ولی این امکان نداره! حتی خود منم نمی‌دونستم پورتال دقیقاً کجا باز میشه.
سامر: دیگه نمی‌دونم چی بگم.
هرسه تاشون حضورش رو حس کرده بودن، البته جز من چون از قبل می‌دونستم و برای همین خونسرد بودم. بالاخره که خودش رو نشون می‌داد. قصد نداشتم بهشون بگم می‌خواستم بدونم عکس العملشون چیه.
- تو چرا ساکتی؟ هیچ نظری نداری؟
صدای سامر بود، منظورش من بودم. بی‌تفاوت شونه‌‌ای بالا انداختم
- هیچم ساکت نیستم، شما زیادی ترسیدین.
اخم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- انگار تو می‌دونی این‌جا چه خبره؟
نگاه مرموزم رو بهش دوختم.
- شاید... بهتره هر چه زودتر حرکت کنیم، باید تا شب به چشمه برسیم.
بدون حرف دیگه‌ای به راه افتادم، صدای قدماشون رو پشت سرم شنیدم. باید تا هوا تاریک نشده برسیم کنار چشمه نباید زیادی این موضوع رو کشش بدم، ابلیس منتظره فرصتیه تا حمله کنه منم فرستاده پی نخود سیاه این رو خیلی خوب می‌دونم! دو ساعت بود که تو راه بودیم اما دریغ از یه نشونه، جایی که الان وایستاده بودیم صخره بود و صخره! هیچ اثری از آب نبود حتی علفی هم این دور و برها نبود. فقط صخره‌های بلند که مجبور بودیم ازش بالا بریم. با هزار بدبختی رفتیم بالا همه داشتیم نفس‌نفس می‌زدیم. با دیدن منظره چشم‌هام از تعجب گرد شد. چرا باز سر از این‌جا در آوردیم.
- این‌جا داره چه اتفاقی می‌افته؟
صدای خشم آلود سامر بود.
خطاب به ماریا گفتم:
- ماریا، چرا باز سر از این مرداب در آوردیم؟
ماریا سردرگم سری تکون داد.
- نمی‌دونم به‌خدا! اصلاً سر در نمیارم.
سامر کلافه دستی تو موهاش کشید.
- یعنی ما دو ساعته داریم دور خودمون می‌چرخیم؟
آکان مشکوک گفت:
- یه جای کار می‌لنگه.
سامر: منظورت چیه؟
- منظورم اینه یکی داره باهامون بازی می‌کنه!
با تعجب به حرف‌هاشون گوش می‌کردم. پس بگو چرا پورتال این‌جا باز شده. شوکه چیزی رو که تو ذهنم بود به زبون آوردم.
- این مرداب همون... همون... چشمه‌است!
همه با تعجب نگاهم می‌کردن، انگار می‌خواستن بفهمن درست شنیدن یا نه. سامر یک قدم به طرفم برداشت.
- یعنی چی؟
- خیلی واضح منظورم رو گفتم.
آکان خم شد کنار گوشم زمزمه کرد.
- مطمئنی این همون چشمه‌است؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم و بلندتر داد زدم:
- کجایی؟ چرا خودت رو نشون نمیدی؟
سامر بازوم رو گرفت.
- چی‌کار می‌کنی؟ واسه چی داد می‌زنی؟
بازوم رو عصبی از دستش کشیدم.
- بیا بیرون میاکا، خودت رو نشون بده.
به ثانیه نکشید دودی سفید مانند به وجود اومد و میاکا ظاهر شد. همه شوکه بهم نگاه می‌کردن ولی من تنها نگاهم به دختر روبه‌روم بود. شنل سیاه رنگش در اثر باد تکون می‌خورد و موهاش آزادانه در حال رقصیدن بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- بالاخره اومدی!
هنوز عصبی بودم.
- وقتی رسیدیم همین‌جا بودی؟
- آره.
- پس چرا خودت رو نشون ندادی؟ از وقتی اومدیم داریم دور خودمون می‌چرخیم!
لبخند محوی زد.
- یادت که هست بهت چی گفتم؟

(فلش بک)

- میاکا؟ اونو برای چی؟ چرا نیام؟
- آره، می‌خوام تمام تمرکزت روی معموریتت باشه، میاکا کمکت می‌کنه.
- باشه، اصلاً چه‌جوری پیداش کنم؟
لبخندی زد و دستش رو تو هوا مثل این جادوگرها تکون داد انگار می‌خواست یه کاری کنه. حدود یک دقیقه بعد، دختری با موهای قهوه‌ای که روی هوا معلق بود ظاهر شد. بدنش تنها هاله‌ای بود و انگار جسمی نداشت و فقط موهاش از شنلش بیرون زده بود. مرد رویاها به سمتش رفت.
- شاهزاده میاکا... ‌.
با دستش به من اشاره کرد.
- آسمین.
دلیل این که چرا منو تنها به اسم گفت و نمی‌دونم.
میاکا با لبخند قدمی به سمتم برداشت.
- خوشبختم، خیلی وقته منتظرتم.
- ممنون، اما چرا منتظرم بودی؟
- به کمکت نیاز دارم!
- من؟ آخه من چه کمکی می‌تونم بهت کنم؟
- آره، تنها تو! به موقعش بهت میگم، فعلاً نباید بیشتر از این، از جسمم دور بمونم.
- ای بابا، هر کی به من می‌رسه میگه به موقعش بهت میگم!
تک خنده‌ای کرد.
- عجول نباش، به زودی کنار چشمه هم دیگه‌ رو ملاقات می‌کنیم. حواست رو خوب جمع کن.
ثانیه‌ای بعد هیچ اثری ازش نبود‌. انگار که از اول هم این‌جا نبود.کلافه برگشتم سمت مرد رویاها.
- نگو که میاکا همین دختر بود.
بازم خندید، این بشر فقط می‌خنده.
- دقیقاً همین دختر!
- آخه چه کمکی می‌تونه به من کنه؟ یا بر عکس من چه کمکی می‌تونم بهش کنم؟
- وقتی پیداش کردی می‌تونی سوالت رو ازش بپرسی، حالا هم برو من خسته‌ام!
با حرص اداش رو درآوردم.
- وقتی پیداش کردی می‌تونی سوالت رو ازش بپرسی، حالا هم برو من خسته‌ام! پس تو این‌جا هویجی؟ چی میشه خودت بگی؟
بازم خندید، با حرص غیب شدم.

(زمان حال)

- آخه حواست رو جمع کنم شد حرف که تو به من گفتی؟
لبخند محوی زد.
- آروم باش، می‌خواستم میزان هوشت رو بسنجم!
- مهم نیست، چرا این‌جا این شکلیه؟
میاکا وردی زیر لب خوند که مرداب به شکل عجیبی به چشمه‌ای زیبا با آب‌های زلال تبدیل شد. بچه‌ها همه‌گی ساکت بودن انگار هنوز از شوک در نیومدن.
- تو کی هستی؟
این صدای سامر بود که خطاب به میاکا پرسید بود. به بچه‌ها اشاره کردم.
- همه‌گی بیاین نزدیک‌تر.
همه به صورت دایره کنار هم ایستادیم.
- ایشون شاهزاده میاکا هستن... .
به بچه‌ها اشاره کردم.
- ماریا، آکان و سامر.
ماریا جدی پرسید:
- شاهزاده میاکا، شاهزاده سرزمین درایدها، درسته؟
میاکا سری تکون داد.
- بودم، دیگه نیستم!
آکان با دستش به کلبه‌ای که کنار چشمه بود اشاره کرد.
- این کلبه کی اومد این‌جا؟
میاکا: از اولم بود فقط مخفیش کرده بودم، بهتره بریم داخل حرف بزنیم.
همه‌گی حرکت کردیم کلبه‌ای نسبتاً بزرگی بود، داخل که می‌شدی روبه‌روت آشپزخونه بود و کنارش یه اتاق حال با یه دست مبل کرمی تکمیل می‌شد‌. همه یه طرف نشستن خطاب به میاکا گفتم:
- خب میشه بگی چه کمکی قراره بهمون کنی؟
- ببین، حتماً شنیدین که درایدها می‌تونن آینده رو ببینن؟
همه سری تکون دادیم.
- ولی ممکنه آینده تغییر کنه و اون‌ها نفهمند. ولی من به عنوان شاهزاده درایدها آینده دقیق هر فردی رو می‌بینم!
- پس این‌جوری فهمیدی من قراره بیام و البته کِی بیام؟
- آره.
- پس با این حساب تو می‌تونی آینده رو ببینی، پس قبوله. چه کمکی از من بر میاد؟
نگاهش رنگ غم گرفت.
- پنج‌ سال پیش ابلیس با یکی از مشاورهای پدرم که خیلی هم بهش اعتماد داشت، دست به یکی کرد. مایکل مشاور پدرم به کل سرزمین خ*یانت کرد و پدر و مادرم رو به ابلیس داد و خودش پادشاه شد. پدرم قبل این‌که دست‌گیر شه بهم گفت که منتظر تو باشم و پیدات کنم، بهم گفت این چشمه‌رو مخفیش کنم، و وقتی پیدات کردم بیارمت این‌جا. بنابراین من رو شبونه از راه مخفی قصر فراری داد و فرستادم این‌جا منم چشمه رو به شکل مرداب در آوردم تا کسی نفهمه و خودمم این‌جا زندگی می‌کردم و منتظرت بودم... .
با تموم شدن حرفش با دستش اشکی که از چشمش سُر خورده بود و پاک کرد. چه‌قدر زندگیش دردناک بوده! از جام بلند شدم و کنارش نشستم دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش.
- می‌دونم خیلی سخته، ولی بازم صبر کن بهت قول میدم کمکت کنم، مطمئنم به زودی همه چی به روال قبلش برمی‌‌گرده.
لبخند تلخی زد به خوبی با این لبخند آشنا بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین