- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
همراه آکان به جای اولمون برگشتیم، میون راه آکان دوتا خرگوش هم گرفت، وقتی رسیدیم ماریا نگران به سمتمون اومد.
- چرا اینقدر دیر کردین؟
آکان در حالی که کنار آتیش مینشست گفت:
- چیز مهمی نیست، فقط کمی گرد و خاک راه انداختیم.
ماریا با نگرانی گفت:
- چیزیت که نشده؟ خوبی؟
لبخند تلخی زدم.
- نترس خوبم، اما... .
- اما چی؟ چی شده آسمین؟
- ماریا چه کسانی در مورد من میدونن؟
- خب... راستش کل سه قلمرو میدونن تو چه قدرتی داری و کی هستی، چهطور مگه؟
- نمیدونم چرا هرکی بهم میرسه و میفهمه کیم ازم میترسه، دلیل این ترسشون رو نمیفهمم.
ماریا لبخند اطمینان بخشی زد.
- عزیزم اینکه ازت بترسن طبیعی تو قدرتی داری که هیچکَسی نداره، میتونی کنترلش کنی.
- اما من کم مونده بود اونهارو بکشم!
ماریا نگران به آکان خیره شد.
- هیچی نشده بابا، فقط یکمی عصبی شد و حالشون رو گرفت.
- چیزی نشده؟ اگه اتفاقی میافتاد بازم میگفتی چیزی نشده؟
آکان کلافه دستی تو موهاش کشید.
- خب میخواستی چیکار کنم؟ هان؟ یهو وقتی درگیر شدیم عصبی شد!
ماریا بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت.
- ناراحت نباش، تقصیر تو نبوده.
- چرا اتفاقاً تقصیر من بود، نتونستم کنترلش کنم من برای بقیه خطرناکم.
- اینطور نیست عزیزم، تو باید بهشون ثابت کنی که براشون خطری نداری.
- آخه چهجوری؟ وقتی جنون بهم دست داد نتونستم کنترلش کنم.
- ببین آسمین، قدرت تو همراه با خشم میاد باید سعی کنی خشمت رو مهار کنی روش کار کن حتماً جواب میده.
- ممنونم ماریا خوشحالم که باهات آشنا شدم!
- خواهش میکنم عزیزم.
آکان که تو این مدت داشت خرگوش و کباب میکرد گفت:
- بیاین دیگه آماده است.
همینجور که غذا میخوردیم آکان خندید و گفت:
- دمت گرم، خوب حالشون رو گرفتی خوشم اوند. قیافههاشون دیدنی بود بهخصوص رئیسشون.
- آره، بیچاره داشت با دیوار هم رنگ میشد!
- راستی فردا میریم دنبال اون روباه؟
- آره باید زود پیداش کنیم، زیاد وقت نداریم.
ماریا که تا این لحظه ساکت بود پرسید:
- مگه میدونین دقیقاً کجاست؟
- آره، گفتم حالا که چندتاشون رو دیدیم ازشون بپرسیم.
بعد غذا هر کدوم یه طرف خوابیدیم، فردا باید حرکت میکردیم. روزها مثل ابر میگذره و میگذره و بالاخره اون روز سرنوشت ساز فرامیرسه.
***
- چرا اینقدر دیر کردین؟
آکان در حالی که کنار آتیش مینشست گفت:
- چیز مهمی نیست، فقط کمی گرد و خاک راه انداختیم.
ماریا با نگرانی گفت:
- چیزیت که نشده؟ خوبی؟
لبخند تلخی زدم.
- نترس خوبم، اما... .
- اما چی؟ چی شده آسمین؟
- ماریا چه کسانی در مورد من میدونن؟
- خب... راستش کل سه قلمرو میدونن تو چه قدرتی داری و کی هستی، چهطور مگه؟
- نمیدونم چرا هرکی بهم میرسه و میفهمه کیم ازم میترسه، دلیل این ترسشون رو نمیفهمم.
ماریا لبخند اطمینان بخشی زد.
- عزیزم اینکه ازت بترسن طبیعی تو قدرتی داری که هیچکَسی نداره، میتونی کنترلش کنی.
- اما من کم مونده بود اونهارو بکشم!
ماریا نگران به آکان خیره شد.
- هیچی نشده بابا، فقط یکمی عصبی شد و حالشون رو گرفت.
- چیزی نشده؟ اگه اتفاقی میافتاد بازم میگفتی چیزی نشده؟
آکان کلافه دستی تو موهاش کشید.
- خب میخواستی چیکار کنم؟ هان؟ یهو وقتی درگیر شدیم عصبی شد!
ماریا بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت.
- ناراحت نباش، تقصیر تو نبوده.
- چرا اتفاقاً تقصیر من بود، نتونستم کنترلش کنم من برای بقیه خطرناکم.
- اینطور نیست عزیزم، تو باید بهشون ثابت کنی که براشون خطری نداری.
- آخه چهجوری؟ وقتی جنون بهم دست داد نتونستم کنترلش کنم.
- ببین آسمین، قدرت تو همراه با خشم میاد باید سعی کنی خشمت رو مهار کنی روش کار کن حتماً جواب میده.
- ممنونم ماریا خوشحالم که باهات آشنا شدم!
- خواهش میکنم عزیزم.
آکان که تو این مدت داشت خرگوش و کباب میکرد گفت:
- بیاین دیگه آماده است.
همینجور که غذا میخوردیم آکان خندید و گفت:
- دمت گرم، خوب حالشون رو گرفتی خوشم اوند. قیافههاشون دیدنی بود بهخصوص رئیسشون.
- آره، بیچاره داشت با دیوار هم رنگ میشد!
- راستی فردا میریم دنبال اون روباه؟
- آره باید زود پیداش کنیم، زیاد وقت نداریم.
ماریا که تا این لحظه ساکت بود پرسید:
- مگه میدونین دقیقاً کجاست؟
- آره، گفتم حالا که چندتاشون رو دیدیم ازشون بپرسیم.
بعد غذا هر کدوم یه طرف خوابیدیم، فردا باید حرکت میکردیم. روزها مثل ابر میگذره و میگذره و بالاخره اون روز سرنوشت ساز فرامیرسه.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: