جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,100 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
لحظات در تب و تاب سنگین و نفس‌گیری می‌گذشت صدای گریه سوسن کم‌کم ته دل مرا خالی کرد، ضربان قلبم آرا‌م‌آرام ریتم تندی به خود گرفته بود و تمام نگاهم روی آب در جستجوی حمید می‌گذشت. صدای موتور قایقی از دور به گوش می‌رسید؛ سر چرخاندیم قایق خاله دورِ کشتی تفریحی را زده و قصد بازگشت به اسکله را داشت فروزان و بهروز بی‌خبر از همه‌جا جیغ زدند و دستی برایمان تکان دادند. سوسن جنبید و دست و پا زنان فریاد زد و آن‌ها را به کمک طلبید. هنوز اندکی دور نشده بودند که با اشاره خاله، قایق آن‌ها راه کج کرد و به طرف ما آمد. هرچه زمان می‌گذشت ته دلم خالی و خالی‌تر می‌شد گریه‌های سوسن رعشه بر بدنم انداخت. روی لبه‌ی قایق خم شدم و مضطرب با صدای لرزانی خدا را به کمک می‌طلبیدم. قایق خاله کنار قایق ما توقف کرد و خاله سراسیمه و نگران از جا برخاست و به چهره اشک‌آلود ما زل زد و گفت:
-‌ چی شده؟
سوسن بغض آلود به آن طرف قایق رفت و با گریه گفت:
-‌ داخل آب افتاده .
خاله از ترس محکم به صورتش کوفت، بغضی که تاکنون مهار کرده بودم عاقبت شکست و صدای گریه‌ام در آمد. بهروز متحیر گفت:
-‌ چه‌ طوری درون آب افتاد؟
هق‌هق‌کنان گفتم:
-‌ من... من...هلش... دادم... افتاد.
همهمه‌ای به پا شد. بهروز و مردی که صاحب قایق آن‌ها بود جامه از تن کندند و هردو به درون آب پریدند. خاله و فروزان وارد قایق ما شدند، زانوهایم از ترس می‌لرزید. درون قایق ولو شدم، که صاحب قایق ما، سر از آب بیرون آورد و نفسی تازه کرد همه به طرف او هجوم بردیم اما در نگاهش ناامیدی موج می‌زد، خاله ملتمس به روی پایش می‌زد و به هرکه سر از آب بیرون می‌آورد التماس می‌کرد.
درمانده روی لبه‌ی قایق خم شدم اشک‌هایم از استخوان بینی‌ام می‌غلتیدند و چون باران به درون دریا می‌چکید با درماندگی فریاد زدم:
-‌ حمید... حمید... تو کجایی؟ خدایا به ‌من رحم کن!
فکر این‌که با این بلا چه کار کنم ته قلبم را خالی کرده و هرلحظه وجودم را می‌خراشید. چه‌طور با عمورضا و حمیرا روبه‌رو شوم؟ با پدر و خشمش چه کنم؟ چه خاکی بر سرم بریزم؟ زندان و بی‌آبرویی را چه‌طور به جان بخرم. هر لحظه و هر ثانیه آتش پشیمانی وجودم را می‌سوزاند. آرزوی مرگ می‌کردم. فروزان درحالی که اشک می‌ریخت سعی کرد مرا که از لبه‌ی قایق آویزان شده و می‌گریستم جدا کند اما از این رسوایی و از بدبختی که دچارش شده بودم دلم می‌خواست می‌مردم. بیشتر از همه من شیون به پا کرده بودم بر سر و صورتم می‌کوفتم و از ترس زار می‌زدم. خاله و سوسن با دیدن حالم، به کمک فروزان آمدند. میان گریه، با فروزان و سوسن و خاله که سعی داشتند مرا آرام کنند، در جدال بودم که ناگهان موج بزرگی به زیر قایق خزید و به خاطر تجمع ما در یک نقطه، یک طرف قایق سنگین شد و قایق را چپ و راست کرد طوری که همگی تعادلمان را از دست دادیم هرکس به گوشه‌ای پرت شد اما من چون به لبه‌ی قایق نزدیک بودم تا قبل از این که خودم را به جایی بند کنم، میان جیغ و فریادهای بقیه، زیر پاهایم به یک‌باره خالی شد و با جیغ بلندی به درون دریا پرت شدم.
وحشت‌زده سر از آب بیرون آوردم و در درون آب دست و پا می‌زدم، وحشت از مرگ سر تا پای وجودم را فرا گرفت، میان آب پا به عقب راندم و سرم را به زحمت بالا آوردم و فریاد کمک سر دادم اما به ثانیه نمی‌کشید که دریا وجودم را درون خود می‌بلعید و درون آب فرو می‌رفتم. هر موج آب که به طرفم هجوم می‌آورد مرا از قایق دورتر می‌کرد. صدای جیغ‌های مضطرب بقیه از درون قایق به گوش می‌رسید که همه وحشت‌زده روی لبه قایق نشسته و دست‌هایشان را به سویم دراز کرده و التماس می‌کردند دستشان را بگیرم. اما موج آب هی مرا به عقب می‌راند و زیر پایم باز خالی می‌شد و در آب فرو می‌رفتم. دوباره به زحمت سر از آب بیرون آوردم، ته دلم از هراس خالی و بدنم از شدت ترس مثل سنگ منقبض شده بود. آن‌قدر که از دست و پا زدن خسته شدم، زیر پایم دوباره خالی شد و دوباره درون دریا فرو رفتم.
آب زیادی در حلقم رفته و مرگ مقابل چشمانم قهقهه می‌زد که حس کردم بدنم به یک‌باره توسط کسی کشیده شد و کسی از کمرم گرفت و مرا از آب بیرون کشید. بازویش را دور گردنم حلقه زد و مرا که دست و پا می‌زدم، را به دنبال خود می‌کشید. شناکنان نزدیک قایق شد، صدای جیغ و خوشحالی، از دور می‌شنیدم که با صدای سرفه‌ها و نفس‌های من که درسینه گیر می‌کرد می‌آمیخت، حلقه‌ی غریق نجات دور گلویم شل شد و دستانی مرا که به سختی نفس می‌کشیدم و سرفه می‌زدم، به درون قایق بالا کشیدند. روی دستان خاله خمیده شدم و با سرفه‌های شدیدی، آبی که به درون حلقم رفته بود؛ بیرون آمد. خاله با دو دستش صورت بی‌جانم را می‌فشرد و به من که از چنگال مرگ رها شده بودم نگریست و مضطرب می‌گفت:
-‌‌ چیزی نیست فروغ...نفس بکش... آرام نفس بکش! تمام شد. به خیر گذشت!
چشمانم داشتند از حدقه بیرون می‌زدند، به سختی لابه‌لای سرفه‌هایی که راه نفسم را بسته بودند هوا را در درون ریه‌هایم پر می‌کردم. کمی بعد فروزان تنگ مرا در آغوش گرفت و هق‌هق‌کنان می‌گریست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
در آغوش فروزان، از دیدن حمید که خیس آب بود و خاله و سوسن او را احاطه کرده بودند، چشمانم مانند دو گلوله آتشین گر گرفت. پس او بود که مرا از آب بیرون کشیده بود. درحالی که درون آغوش فروزان ولو شده بودم و به شدت سرفه می‌کردم او را می‌دیدم که آب از سر و رویش می‌چکد و تحت محاصره بازجویی‌ها خاله و سوسن بود. نمی‌دانستم باید از دیدن او خوشحال باشم یا به طرفش حمله کنم و تکه و پاره‌اش کنم. خاله روی از حمید گرفت و درحالی که به سی*ن*ه می‌زد و خدا را شکر می‌کرد به طرفم آمد و فروزان را کنار زد و با چهره‌ای پریشان و رنگی پریده گفت:
-‌‌ فروغ بهتر شدی مادر؟
سپس تنگ مرا در آغوش فشرد. چندثانیه در آغوش خاله اسیر بودم که مرا از خود جدا کرد و نگاهی به من و سپس به حمید انداخت و خدا را از ته دل شکر کرد. سوسن و فروزان همچنان داشتند اشک‌هایشان را پاک می‌کردند. درحالی که از شدت سرفه دل و روده‌ام در شرف از هم باز شدن بود به حمید زل زدم که گوشه قایق نشست و با همان نیشخند شیطانیش آتش به وجودم زد. با تمام قوای باقیمانده خاله را پس زدم و خمیده و سرفه‌زنان با خشمی مهار نشدنی به سوی او هجوم آوردم و بریده بریده با صدایی خش‌دار و خشمگینی گفتم:
-‌ تو... یک... عوضی... .
فروزان معترض مرا به عقب کشید و فریاد کشید:
- فروغ تو را به خدا بس کن!
در همین لحظه بهروز و مرد قایقران از آب بیرون آمدند و با دیدن حمید دست از جستجو برداشتند. قایق‌ران‌ها هر کدام از دیدن حمید هاج و واج مانده بودند. یکی از آن‌ها رو به حمید گفت:
-‌ کجا بودی جوان؟ نزدیک بود ما را هم به کشتن بدهی!
دندان به دندان ساییدم و او را که بی‌دغدغه می‌خندید، نگریستم. او خونسرد پاسخ داد:
-‌ موج آب کمی تکانم داد به پشت قایقمان، من هم برای این‌که خفه نشوم تا کشتی تفریحی کمی شنا کردم.
صدای اعتراض همه بالا رفت، نه تنها من، بلکه صورت‌های همه از شدت عصبانیت کبود شده بود، انگار به غیر از من همه می‌خواستند آن پسره شیطان را خفه کنند.
نسیم دریا لرز به جانم انداخته بود و قایق‌ها دوباره به حرکت افتادند تا به اسکله برگردند. این بار خاله و فروزان در قایق ما بودند و حمید و بهروز سوسن به قایق دیگر رفته بودند. خاله و فروزان آغوششان را به روی من باز کرده و مرا در برگرفته بودند تا کمی از سردی نسیم پائیزی شمال بکاهند.
بعد از پیاده شدن از قایق‌ها همه با صورت‌های آویزان و چهره‌های کبود راه رفتن به ویلا را در پیش گرفتند. تنها صدای سرفه‌های من بود که سکوت سنگین میان جمع را می‌شکست. چهره‌ خاله بیشتر از همه عصبانی و متفکر به نظر می‌رسید. فروزان به بازویم چسبیده بود و تا خود ویلا از من جدا نشد.
به ویلا که رسیدیم خاله غرشی کرد و رو به من و حمید گفت:
-‌ همه بروند، فقط فروغ و حمید بمانند.
نگاه‌های عاقل اندر سفیه بقیه سوی ما گشت. خاله با چهره‌ای کبود چشم از تک تک ما چرخاند و غرید:
-‌ مگر با شما نیستم؟ بروید اتاق‌هایتان!
سوسن خواست حرفی بزند که خاله شماتت‌بار بر سرش فریاد زد:
- سوسن‌ از تو بیشتر از این دو نفر گلایه دارم پس جلوی چشم‌های من نباش و رجز نخون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
همه از خشم خاله بهت‌زده بودند. دستان فروزان از دور دستم شل شد و با اکراه و نگاهی نگران، به طرف اتاقمان رفت، بهروز هم با اوقات تلخی و نگاه سرزنشگرانه‌ای به من و حمید به اتاق برای تعویض لباسش رفت، سوسن هم با چهره‌ای رنجیده در مقابل خاله سر خم کرد و روی برگرداند و با چین روی پیشانی با بی‌میلی راه رفتن را در پیش گرفت.
خاله نگاه تند و تیزی به من و حمید انداخت و با دندان‌های به هم ساییده گفت:
- هیچ می‌فهمید رفتار بچگانه شما داشت چه بلایی بر سر ما می‌آورد؟
حمید خونسرد دستی به موهایش کشید و آن را به عقب راند و گفت:
-‌ فخری‌جان وقتی خواهرزاده شما دل شیر پیدا می‌کند و پسر مردم را به درون دریا هل می‌دهد، حتماً پشتش خیلی گرم پدرش است!
از شدت خشم شعله‌ور و آماده حمله بودم که خاله پیشی گرفت و فریاد زد:
-‌‌ بس است دیگر حمید! هردویتان از سن‌ و سال‌تان خجالت نمی‌کشید؟ من همسن شما بودم دوتا بچه داشتم تَر و خشک می‌کردم!
دوباره نگاه پرخشمش را به من و سپس به حمید دوخت و گفت:
-‌ واقعاً خجالت‌آور است که در سن بیست و یک سالگی که یک زن و مرد بالغ هستید، به جان هم می‌افتید. تو چی فروغ؟ یک لحظه به این فکر نکردی اگر حمید شنا بلد نبود با این کارت می‌خواستی چه بلایی بر سر ما بیاوری؟ با چه دل و جراتی وسط دریا پسر مردم را داخل آب هل دادی ؟ خیال می‌کردم تو عاقلی! بین تمام بچه‌های خودم و تو فرق قائل بودم اما طوری ناامید و سرافکنده‌ام کردی که گمان نمی‌کنم در این سال‌ها ان‌قدر از کسی ناامید شده باشم.
بغض نفس‌گیری راه گلویم را بست لب برچیدم و با نگاهی کینه‌توزانه حمید را نگریستم که خونسرد داشت ما را نگاه می‌کرد. جوابی به خاله ندادم و تنها دندان بر هم ساییدم که خاله با خشمی که انتها نداشت رو به حمید گفت:
-‌ آقا حمید خیالت راحت، که رفتار امروزت مو به مو به حضور پدرت گزارش می‌شود!
حمید با تمسخر دست به کمر زد و خاله را برانداز کرد و نفسش را با تمسخر بیرون راند و گفت:
-‌‌ مثل این‌که این وسط بدهکار هم شدم! خواهرزاده نازک‌نارنجی شما بنده را هل داده درون دریا، آن‌وقت دارید تهدید و سرزنشم هم می‌کنید؟!
خشم در وجودم شعله انداخت و با لحن تند و تیزی به او توپیدم:
- تو آدم رندی هستی! مثل ویولن زدنت و به هوای سرگرمی خودت بقیه را در آب انداختی تا دست و پا بزنند و دلهره نجات تو را داشته باشند؛ تازه طلبکار هم هستی! نوبر است والله!
خاله رو به ما با صدایی تند و رسا گفت:
-‌ اگر شما دو نفر باز به پر و بال هم بپیچید یکی از شما باید جل و پلاسش را جمع کند و هرچه زودتر راهی خانه شود.
هردو میخکوب خاله را نگاه می‌کردیم که از فرط ناراحتی رگ پیشانیش بیرون جسته و نگاهش غضب‌آلود شده بود. هیچ‌کدام حرکتی نمی‌کردیم و فقط مات و مبهوت به خاله زل زده بودیم. از صدای بلند خاله سوسن و بهروز سراسیمه در اتاق را باز کردند و لابه‌لای در ما را می‌نگریستند. خاله روی برگرداند و خشمگین به طرف اتاق رفت و بهروز و سوسن را پس زد و داخل شد. تا به حال خاله را تا این حد عصبانی ندیده بودم. بهروز و سوسن بهت‌زده از اتاق بیرون آمدند و بهروز درحالی که با حوله موهایش را خشک می کرد رو به حمید گفت:
-‌ اما پسر! عجب نفسی داشتی؟ تا کشتی تفریحی یک نفس شنا کردی؟
حمید پوزخندی زد و شیطنت در نگاهش نمودار شد و گفت:
-‌ نه، اول رفتم پشت قایق خودمان، بعد هم تا کشتی تفریحی رفتم و دیدم چه‌قدر خاطرخواه دارم.
سپس نگاه پر از شیطنت و تمسخرش را به من دوخت. بی‌گمان حمید از شیونی که در قایق برایش به پا کرده بودم، حسابی لذت برده بود. گُر گرفتم و از شدت خشم شعله‌ور شدم. چشمانم مانند دو گلوله آتشین می‌سوخت، با حرص نگاهی به اطراف انداختم و به بالشتک مبل کنارم چنگ زدم و آن را به سویش پرتاب کردم و با حرص راه رفتن به اتاق را پیش گرفتم. صدای قهقهه خنده‌ی بهروز و حمید چون بنزینی بود که روی آتش شعله‌ور خشمم می‌ریختند، در را خصمانه به هم کوفتم. فروزان با دیدنم به سویم آمد اما با دیدن حالی که از خشم لبریز بود چیزی نگفت و بی‌سر و صدا اتاق را ترک کرد. هنوز صدای قهقهه خنده حمید و بهروز می‌آمد که سمباده روحم بود. چند عطسه پی‌درپی زدم و لباس خیسم را از تن کندم و عوض کردم و مشغول خشک کردن موهایم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
فردای آن روز سرماخوردگی مرا از پا انداخت، اما برعکس من آن خرس قطبی کَکَش هم نگزید و برای خودش شاد و شنگول پرسه می‌زد. حمیرا و همسرش هم از سفر برگشتند اما کسی از اتفاقات دیروز چیزی به آنها نگفت.
صدای قاه‌قاه خنده‌ی آن‌ها مرا از خواب پراند. بی‌رمق غلتی زدم و پتو را دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم، هنوز هم صدای خنده بی‌دغدغه آن‌ها از پائین می‌آمد. چند عطسه پی‌درپی زدم عبوس و ناراحت به نقطه نامعلومی خیره شدم و به این می‌اندیشیدم که بدترین مسافرت زندگیم را داشتم. حتی مسافرت با پدر هم به اندازه این مسافرت شمال تلخ و گزنده نبود و همه این‌ها به یمن لطف وجود خواهر عمورضا و پسر عمورضا بود. چند سرفه خشک گلویم را خراشید و افکارم را از هم گسیخت. لرزی در وجودم فرو رفت و بیشتر به پتو پیچیدم که دستگیره در فشرده شد و قامت خاله با سینی حاوی جوشانده و قرصی که در دستانش بود در چشمانم نشست، خاله نگران پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ‌جان، بهتر شدی مادر؟
درحالی که لرز داشتم ناله‌ای زدم و با صدایی گرفته گفتم:
-‌ خیلی سردم است خاله! خدا باعث و بانی‌اش را لعنت کند!
خاله خندید و گوشه تختم نشست و لیوان حاوی جوشانده را به طرف گرفت و گفت:
-‌ این را بخور تا خوبت کند.
لیوان را از او گرفتم. گرمای لیوان جوشانده به دستانم گرمای مطبوعی بخشید. خاله با چهره‌ی متفکر نگاه مهربانش را به من دوخته بود. به زور چند جرعه از جوشانده درون حلقم ریختم. سپس با صدایی گرفته گفتم:
-‌ فروزان کجاست؟
از فکر بیرون آمد و گفت:
-‌ پائین کنار بچه‌هاست. بچه‌ها قصد دارند به جنگل بروند.
سر جایم دراز کشیدم و گفت:
-‌ پس شما چرا این‌جا نشستید؟
نگاه اندرسفیهی به من انداخت و گفت:
-‌ تو را با این حال بگذارم این‌جا، کجا بروم؟
به پتویم پیچیدم و مچاله شدم و گفتم:
-‌ من خوبم.
او خونسرد و مصمم پتویم را مرتب کرد و گفت:
-‌ من این‌جا پیش تو می‌مانم. هم خیالم راحت است هم دست و پای جنگل رفتن ندارم.
درحالی که با مهربانی به من زل زده بود، دستانم را گرفت و گفت:
-‌ فروغ‌جان! تو بچه عاقلی هستی. من همیشه تو را سوای بچه‌های خودم می‌بینم. نه تنها افتخار من، بلکه افتخار فامیل هستی چرا این اواخر ان‌قدر بچه‌گانه رفتار می‌کنی. این اواخر رفتارهایی از تو می‌بینم که باورم نمی‌شود، دختر فهمیده و تحصیل‌کرده‌ای مثل تو چرا باید این‌ گونه کودکانه رفتار کند. آن از مهمونی فریبرز، که رفتی با دار و دسته مطرب‌ها هم‌زبان شدی و این اواخر هم در شمال رفتارهای دور از ادب و تربیتت سر زد که یک مشت گِل و لای به پسر مردم پاشیدی. این کارها از دختری مثل تو به دور است! فردا اگر دهان به دهان بچرخد در مسیر ازدواجت حرف و حدیث‌ها پیش می‌اید، خصوصاً خواهر شوهر من حمیرا که همیشه دنبال یه حرف برای لُغُزخوانی و شایعه‌پراکنی می‌گردد. اگر فروزان یا بهروز رفتارهای تو را می‌کردند به هوای خامی و کم‌عقلی می‌گذاشتم ولی از تو چنین انتظاری نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و شرمگین سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. او فشار ملایمی به دستانم داد و با نگاهی نگران گفت:
- از تو خواهش می‌کنم دور و اطراف پسر رضا نباشی. هرجا که پسر رضا بود، کلاهت هم آن‌طرف افتاد نمی‌روی قول می‌دهی خاله‌جان؟
با تحیر به او زل زدم و کاملاً در بهت فرورفتم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ من با آن پسره خل صفت عمورضا هیچ صنمی ندارم خاله‌جان. خودتان که می‌دانید دیروز هم فقط به اصرار سوسن و ماجرای هدیه دادنش مجبور شدم به آن قایق ان‌ها بروم. مدام ته دلم آرزو می‌کردم که مخالفت و سرسختی شما به اصرار سوسن بچربد ولی خب دیدید که چاره‌ای نداشتم.
شگفت‌زده پرسید:
-‌ یعنی چه! نمی‌فهمم.
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ سوسن... چیز... از دست عموزاده‌اش... چیز شد... .
خاله مسر به من زل زده و منتظر بود لب باز کنم. نفسم را بیرون راندم و مستاصل به خاله زل زدم و گفتم:
- چه‌طور بگویم! سوسن از من قول گرفته این راز بین ما باشد.
او با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت:
-‌ من مادر سوسنم و باید بدانم.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ فقط تو را به خدا به روی سوسن نیاورید. سوسن خیلی خاطرخواه حمید شده است. کل شب را درگیر دوختن پیراهنی برای حمید بود اما وقتی در قایق پیراهن را به حمید داد او قبول نکرد و گفت از پیراهن خوشش نیامده، من هم وقتی دیدم این پسر بی‌نزاکت و قدرنشناس حق ادب را رعایت نکرده، عصبانی شدم و هلش دادم که ماجرای دیروز پیش امد.
خاله بهت‌زده به من زل زد وگفت:
-‌ سوسن خاطرخواه حمید شده؟
آب دهانم را قورت دادم و گفت:
-‌ سوسن عاشق شده.
او نفسش را بیرون راند و گفت:
- آه سوسن! چه‌طور نفهمیدم.
گیج وسردرگم به خاله زل زدم و خاله بسته قرص و آب را به دستم داد و گفت:
-‌ باید با سوسن صحبت کنم.
دست‌پاچه گفتم:
- اما خاله... .
حرفم را برید و گفت:
-‌ نگران نباش طوری حرف می‌زنم که نداند تو به من گفتی.
خیالم که راحت شد گفتم:
-‌ به نظر من هم شما بهتر از من می‌توانید به سوسن کمک کنید. امیدوارم که اتفاقات خوبی در راه باشند.
خاله لبخند بی‌جانی زد و شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ هرچی خیر و قسمت باشد همان می‌شود.
چند عطسه پی‌درپی زدم و گفتم:
- شنیدم حمیرا هم مایل به این وصلت است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
خاله متعجب گفت:
- آری، حمیرا یک بار سربسته پیش ما عنوان کرده اما تصمیم با حمیده و رضا هم چیزی راجع به این مسائل نگفته است. رضا همیشه گفته هرجا که پای عشق پیش بیاید به تصمیم حمید احترام می‌گذارم.
متعجب بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
-‌ اما فکر می‌کنم عمورضا هم مایل به این وصلت است!
خاله لبخند تلخی زد و گفت:
- رضا سوسن را مثل حمید دوست دارد و همیشه گفته که سوسن دخترش است. این‌که مایل نباشد دروغ است اما همه چی را به عهده انتخاب حمید گذاشته.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- کی از سوسن بهتر! از خدایش باشد که دختر کدبانو و هنرمندی مانند سوسن زنش شود.
او سری تکان داد و دلگیر بیت شعر معروفش را خواند:
-‌ " عشق را بنیاد بر ناکامی‌است، هرکه زین مِی سرکشد خامی است."*
سپس آه بلندی کشید و با تکان سر متاثر از اتاقم به بیرون خزید. از خوردن قرص روی تخت دوباره دراز کشیدم. نمی‌دانم تا چندساعت در خواب بودم که با صدای فروزان چشم گشودم. فروزان با سینی حاوی سوپ کنار تخت نشست و گفت:
- فروغ بیدار شو کمی غذا بخور.
دستی به صورتم کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. کمی حالم بهتر از صبح بود، سر تختم نشستم. فروزان سینی را روی تختم گذاشت و پشت دستش را نگران به پیشانی‌ام کشید و گفت:
- خوب شده‌ای؟ تب که نداری؟
صدا صاف کردم و با صدای گرفته گفتم:
- بهترم، تو از کنارم برو! نکند تو هم مریض بشوی.
کنارم نشست و گفت:
- نمی‌شوم.
سینی حاوی سوپ گرم خاله را روی پایم گذاشتم و گفتم:
-‌ جنگل رفتید؟
-‌ آری، اما تو که نبودی انگار یک تکه از وجودم نبود.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشد کم زبان چرب کن! از اتاق برو تا تو هم به حال من نیافتادی.
فروزان خندید و و از جا برخاست و گفت:
- برای بردن ظرف غذا میام و بهت سر می‌زنم.
سر تکان دادم، او رفت و من مشغول خوردن سوپ شدم. کمی بعد از جا برخاستم تا به کنار پنجره رفتم تا کمی آن را باز بگذارم که هوای آلوده اتاق تعدیل شود که متعجب سوسن و حمید را دیدم که کنار هم در حیاط ویلا قدم می‌زنند و سوسن برای حمید حرف می‌زد به نظر می‌آمد آن‌ها کمی در روابط‌شان پیشرفت کرده‌اند. با دقت آن‌ها را نگریستم. سوسن دستش را دور بازوی حمید حلقه زده بود و در چهره‌ی شکفته اشتیاق موج می‌زد و حمید خونسرد با دست‌هایی که به دور سی*ن*ه قلاب شده بود به حرف‌های او گوش می‌داد. نسیم ملایم موهایم را نوازش داد. سوسن متوجه نگاهم از دور شد و برایم از دور دست تکان داد و همین حمید را متوجه من کرد و نگاهش را به من دوخت، با اکراه دستم را بالا بردم و دستی در پاسخ سوسن تکان دادم و دوباره نگاهم روی حمید افتاد که نگاه از پنجره اتاق من برنمی‌داشت. بی‌تفاوت از پنجره فاصله گرفتم و سینی حاوی ظرف سوپ را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. از پله‌ها سرریز شدم صدای سرفه‌هایم جمعیت نشسته در سالن را متوجه من کرد. خاله با دیدنم از جا برخاست و گفت:
-‌ فروغ‌جان چرا از تخت بیرون امدی کمی استراحت کن.


* عطار
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
بعد از مهار سرفه‌هایم گفتم:
-‌ خوبم. خوابیدن زیاد بیشتر کرختم می‌کند.
خاله سینی را از دستم گرفت و به آشپزخانه رفت. در همین حین حمیرا با دیدنم نیشخند تمسخرباری به لب راند و گفت:
- خدا بد ندهد فروغ‌جان! گفتند سرماخوردی. انگار آب و هوای شمال به تو نمی‌سازد!
فروزان نگاه حاکی از رنجشش را به حمیرا دوخت و گفت:
- نه حمیراجان این اولین‌باری است که فروغ در شمال چنین حالی را دارد.
حمیرا پوزخندی به لب راند و گفت:
- پس خواهرت حتماً خیلی بدشانس است.
قبل از این‌که دهان باز کنم حمید و سوسن دست در دست هم داخل شدند، نگاه از آن‌ها گرفتم و خطاب به حمیرا گفتم:
- ولی من اعتقادم بر این است که مسافرت با بعضی آدم‌ها بدشانسی می‌اورد!
حمیرا با حرص و تمسخر نفسش را بیرون داد و به دنبالش حمید دست به کمر با تمسخر گفت:
- بهتر است آدم‌های نازک‌نارنجی سفر نکنند تا بدشانسی نیاورند.
با نگاه تیزم چهره‌ی شیطنت‌بارش را برانداز کردم اما با آمدن خاله ناچار لب فروبستم و راه رفتن به اتاقم را پیش کشیدم. دندان به هم سائیدم و وارد اتاقم شدم هزار لعنت به خودم دادم که همراه آن‌ها به این مسافرت نفرت‌انگیز آمده‌ام.
طولی نکشید که درب اتاقم زده شد و به دنبال آن سوسن سرکی به داخل اتاق کشید و گفت:
- اجازه هست؟
نفسم را بیرون دادم و به داخل تختم خزیدم و گفتم:
-‌ البته!
اون چون پرنده‌ای سرمست به سویم با شوق پر کشید و نزدیکم نشست و با اشتیاق دستم را گرفت و فشرد، در چشمانش بارقه‌های امید و خوشحالی می‌درخشید و گفت:
-‌ آه فروغ، حمید پیراهن را از من قبول کرد.
ابرویی با حیرت بالا انداختم و با تحیر گفتم:
-‌ راست می‌گویی؟
او هیجان‌زده سر تکان داد و گفت:
-‌ دیشب بعد از این‌که همه خواب بودند به سالن امدم و پیراهن دستم بود، قصد داشتم پیراهن را به سایز بهروز اندازه بزنم و به بهروز بدهم که حمید از اتاقش بیرون امد و من را دید.
خنده‌ای سرمستی کرد و ادامه داد:
-‌ هیچ ک.س جز ما دوتا در سالن نبود. فروغ اگر بدانی قلبم چه‌طور می‌زد و چه حالی داشتم. حمید امد روی مبل روبه‌روی من نشست و گفت که چه کار می‌کنم، به او گفتم قصد دارم پیراهنی که برایت دوختم را به بهروز بدهم. خم شد و پیراهن را از من گرفت و با دقت نگاهش کرد و گفت معلوم است زحمت به پایش زیاد کشیدی و اگر پشیمان نیستی پیراهن را برمی‌دارم.
گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم:
-‌ همین؟ از کاری که کرده بود هیچ عذرخواهی نکرد؟
سوسن من‌من‌کنان گفت:
-‌ حمید کار زشتی نکرده بود فروغ!
نفسم را تمسخر بیرون راندم و طلبکارانه غریدم:
-‌ تمام حرکات و رفتار و سکنات عموزاده‌ات زشت بود آن‌وقت تو با هردو دستت پیراهن را تقدیمش کردی؟! یادت رفته چه‌طور پیراهن را جلوی چشم‌هایت با تحقیر نگاه کرد و گفت:
-‌ رنگ و لعابش چشمگیر نیست و خوشش نیامده؟ به خدا که اگر جای تو بودم پیراهن که سهل است، حتی یک سیلی آب‌دار هم حرامش نمی‌کردم. هه! تازه می‌گوید کارش زشت نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
طلبکارانه به چهره‌ی مات سوسن زل زدم. سوسن به آرامی دستم را گرفت و فشرد و با دلخوری گفت:
-‌ فروغ آدم عاشق جز زیبایی چیزی نمی‌بیند. تو عاشق نیستی نمی‌دانی حتی شوخی‌ها و شیطنت‌های حمید که تو از آن نفرت داری، برای من زیباست. مرز بین نفرت و عشق از مو نازک‌تر است، اگر جای من بودی می‌فهمیدی که عشق زشتی‌ها را هم زیبا می‌کند.
ابرویی بالا انداختم و خونسرد گفتم:
- هرچه پیش آید خوش آید اما به فکر بعدش هم باش. می‌ترسم تو ناز بکشی و او ناز کند!
سوسن آهی بیرون داد و گفت:
- رفتارم ان‌قدر واضح بوده که عزیزجان متوجه حس و حالم به حمید شده است.
خودم را به آن راه زدم و گفتم:
-‌ واقعاً؟ خب خاله چه گفت؟
سوسن درحالی که با انگشتان دستش بازی می‌کرد گفت:
-‌ از من پرسید حمید را دوست دارم؟
کنجکاو گفتم:
-‌ خب؟!
سر بالا کرد و با حالی مشوش گفت:
-‌ حرفی نزدم اما خودش پی به همه‌چیز برد، به من گفت سوسن‌جان عشق مثل آتش است، اگر شانس با تو یار باشد خانه‌ات روشن و آباد است اما اگر بخت با تو یار نباشد خاکسترت می‌کند.
دهانم باز مانده بود، سوسن گفت:
-‌ عزیزجان همیشه به ما می‌گفت دوست داشته باشید اما عاشق نشوید عشق بلای خانمان‌سوز است!
یاد شعر همیشگی خاله افتادم که هرازگاهی بر زبان می‌آورد و ما را از عشق و عاشقی نهی می‌کرد: "عشق را بنیاد بر ناکامی‌است، هرکه زین می سرکشد خامی است." خوب می‌دانستم این عقاید خاله مربوط به رازی بود که در گذشته‌ی اسرارآمیز مادرم نهفته بود و علارغم آن‌که همیشه ما را از عشق و عاشق نهی می‌کرد حالا تنها دخترش دل در گرو پسر دیوانه‌ای باخته بود.
نفسم را بیرون راندم و به سوسن نگریستم که مغموم در خود فرورفته بود. دست بر شانه‌اش گذاشتم و فشردم و دلجویانه گفتم:
- سوسن‌جان! همه‌ عشق‌ها که قرار نیست ناکام باشند. بخت با تو یار هست ان‌قدر نگران نباش. من که خیالم راحت است، آخر کی به این پسره شیرین عقل زن می‌دهد؟
از حرفم چهره‌ی سوسن شکفت و لب به هم فشرد. دستش را گرفتم و فشردم و گفتم:
- از حالا به فکر دوختن لباس عروست باش.
خنده‌‌هایمان در هم آمیخت. سوسن از جا برخاست و گفت:
- من بروم پائین، کمی به مامان و حمیرا کمک کنم. شب اگر بتونم باز بهت سر می‌زنم.
لبخندی به لب راندم و او چون پرنده‌ای بال گشود و خوشحال از اتاق به بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
شب بی‌خوابی به سرم زده بود. نور کم‌رمق مهتاب از پنجره به داخل اتاق پاشیده و کمی از اتاق را روشن کرده بود. غوغای خروش دریا از دور به گوش می‌رسید، سر چرخاندم و در تاریکی جثه فروزان را دیدم که ارام خوابیده بود خم شدم و آهسته پتو را رویش مرتب کردم. با احتیاط از جا برخاستم و چراغ گردسوز را از روی طاقچه برداشتم و به سوی پنجره رفتم، باغ کوچک ویلا در تاریکی بلعیده شده بود. با احتیاط پنجره را باز کردم، نسیم ملایمی به داخل اتاق خزید و نوای خروش دریا واضح‌تر به گوش می‌رسید. شعله‌ی چراغ گردسوز به آرامی از آن نسیم مطبوع به رقص در آمده بود. سرکی به بیرون کشیدم که نگاهم ناخودآگاه به روی سایه‌ای لغزید که کمی دورتر از پنجره‌ی اتاقم پرسه می‌زد لحظه‌ای از ترس هری دلم فروریخت و تکان سختی خوردم اما تا قبل از این‌که جیغم بنیاد ویلا را بلرزاند، او تکان خورد و کمی نزدیک‌تر شد، نور مهتاب چهره‌اش را روشن کرد، حمید بود که درست در یک‌متری‌ پنجره‌ی اتاقم ایستاده بود.
دست به روی قلبم گذاشتم که تندتند چون طبل پرصدایی بر حصار سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت، هردو به هم زل زده بودیم. او دست در جیب شلوارش مقابل پنجره اتاقم ایستاده بود و چشم از من برنمی‌داشت. سگرمه‌هایم از دیدنش درهم گره خورد و با ترشرویی پنجره‌ی اتاق را بستم و چراغ گردسوز را برداشتم و به کنار طاقچه رفتم. نور را آن خاموش کردم و به تختم برگشتم. قلبم از وحشت چند لحظه قبل هنوز آرام نگرفته بود. اما او در این وقت شب و در تاریکی پشت پنجره‌ی اتاق ما چه می‌کرد؟ طاقت نیاوردم و دوباره کنجکاو به سوی پنجره رفتم، محتاطانه از پشت حریر توری پرده او را نگریستم که سرجایش خشک شده بود و تکان نمی‌خورد. از گوشه پنجره با هزاران سوالی که در سرم می‌تاخت به درون تخت فرو رفتم. سعی کردم به او بی‌توجه باشم.
صبح کمی حالم بهتر از قبل بود، فروزان زودتر از من از خواب برخاسته بود و مشغول شانه زدن به موهایش بود. نیم‌خیز شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و سلام و صبح‌بخیر گفتم.
فروزان که گیسوان پر پشت و مشکیش را شانه می‌زد سر برگرداند و گفت:
-‌ صبح تو هم بخیر فروغ‌جان! خوب شدی؟
چند سرفه خشک و خشنی کردم و گفتم:
-‌ از دیروز خیلی بهترم.
از رختخواب بیرون آمدم و جلوی آینه ایستادم و دست به کمر از آینه به چهره‌ی خودم و فروزان زل زدم. فروزان لبخندی به لب راند و درحالی‌که موهایش را از شانه جدا می‌کرد گفت:
-‌ امروز انگار هوا خوب نیست قرار بود همه به بازارچه سر بزنیم.
سر برگرداندم و به شیشه‌ی لرزان اتاق چشم دوختم، صدای هیاهوی باد از پشت پنجره به گوش می‌رسید. نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ خداراشکر امروز روز آخر است و از این مسافرت نحس خلاص می‌شویم. این بدترین شمال زندگیم بود.
فروزان خنده‌ای کرد و گفت:
- دیروز که به جنگل رفته بودیم خوش گذشت. جای تو خیلی خالی بود و همه‌اش غصه نبود تو را خوردم. حمید ساز زد و بهروز و غلامحسین با هم کمی آواز و تصنیف خوندند و آتش روشن کردیم و کمی از بلوط‌های جنگلی را کباب کردیم. ای کاش تو هم حالت خوب بود و با ما امده بودی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
رو ترش کردم و گفتم:
-‌ هرجا که آن پسره گستاخ باشد، کلاهم هم، آن‌جا بیافتد هم نمی‌روم.
فروزان خنده‌ی ملیحی کرد و شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ راستش من هم اوایل از او خوشم نمی‌آمد اما در جنگل فهمیدم هرکاری می‌کند از سر شوخ‌طبعیش هست.
با تکبر صورت جمع کردم و گفتم:
-‌ از نظر من پسر بی‌مبالات و گستاخی‌ست.
فروزان در پاسخم لبخند کم‌جانی زد و گفت:
-‌ دارد تمام می‌شود خواهرجان قول می‌دهم این آخرین مسافرت ما با اقوام خاله است. برویم پائین صبحونه بخوریم.
سری تکان دادم، هردو از اتاق پائین رفتیم صدای خنده بقیه از پائین می‌آمد. پله‌ها را هردو پائین رفتیم سوسن که داشت صبحانه را روی میز می‌چید و حمیرا هم کمکش می‌کرد، غلامحسین‌خان با رادیو کنار طاقچه مشغول بود و بهروز پا روی پا انداخته و درون مبل فرو رفته بود و با حمید که درحال خشک کردن صورتش با حوله بود حرف می‌زد و می‌خندید. سوسن که تازه متوجه ورود حمید شده بود سر برگرداند و دستی به موهای کوتاه پسرانه‌اش کشید و گفت:
-‌ سلام حمید صبحت بخیر!
حمید سربرگرداند و با لبخندی گفت:
-‌ چه‌طوری گیس بریده، صبح تو هم بخیر!
سوسن از شوخی او خنده‌ای سرخوشی سر داد و مشتی به بازوی حمید زد، به دنبال آن، سلام با نشاط فروزان جمع را متوجه ورود ما کرد. از کنار حمید می‌گذشتیم که نگاهم با نگاه او تلاقی کرد. با تکبر چشم از او چرخاندم. او لبخند شیطنت‌باری به لب راند و خودش را عقب کشید تا اجازه دهد ما از کنارش رد شویم و با تمسخر کف دستش را جلوی دهانش چون شیپوری لوله کرد بلند گفت:
-‌ دوو دورو دود دود! کنار بروید! دختران فرهیخته تیمسار جواهری وارد می‌شوند!
خنده‌های جمع چون صدای بمبی خانه را لرزاند، حتی فروزان هم می‌خندید. تنها کسی که او را با قیافه عبوس و تیزی برانداز می‌کرد من بودم. بهروز معترض سوی او آمد و ضربه‌ای به پشت حمید زد و گفت:
-‌ حمید مثل این‌که تن و بدنت می‌خارد!
حمید با شیطنت چشم به من دوخته و منتظر عکس‌العملم بود. با تکبر چشم از نگاه شیطنت‌بار و تمسخرآلود حمید برگرفتم و صندلی را بیرون کشیدم، ترجیح دادم با آن شیطان بزرگ سر صبح دهان به دهان نشوم و طبق قولی که به خاله داده بودم از او دوری کنم. سلامی به جمع دادم که خاله از مطبخ با قوری بیرون آمد و خطاب به حمید با کنایه گفت:
-‌ امیدوارم هوس برگشتن به تهران را نداشته باشی حمید.
او خنده‌ای شیطنت‌بار کرد و گفت:
- نه فخری‌جان خواستم از دل خواهرزاده‌ات کمی دربیاورم.
سوسن و بهروز خنده‌ای کردند و حمیرا چشم غره‌ای به او رفت. همگی سر میز نشستیم، سوسن منتظر بود حمید سر میز جای گیر شود و جایی در کنارش برای خود باز کند و این از دید حمیرا دور نمانده و دو صندلی خالی کنار خودش نگه داشته بود و رو به حمید با عشوه گفت:
-‌ حمیدجان تو و سوسن بیاید کنار من بنشینید.
حمید لب به هم فشرد و ابرویی بالا انداخت و ناچار کنار عمه‌اش جا خوش کرد و به دنبالش سوسن چون پرنده‌ای سرمست به سویش بال گشود و با اشتیاق در کنارش جای گرفت. نگاهم روی آن دو بود حمید خونسرد استکان چای تازه ریخته شده را برداشت و اخم‌آلود به آن زل زد.
نگاهم روی سوسن قفل شد که از خوشحالی انگار روی ابرها راه می‌رفت سپس تکه‌نانی برداشتم و فارغ از هیاهو و خنده‌های بقیه مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم. حمیرا علارغم هوای بد امروز اصرار داشت که عصر به بازارچه شمال سر بزند و سوسن و فروزان هم با او هم عقیده بودند و مردها سعی داشتند آن‌ها را از این تصمیم به صرافت بیاندازند که خاله رو به من گفت:
-‌ من دیروز نتوانستم ماهی بخرم گفتند امروز صید تازه به بازار می‌اید و هر طور شده به بازار می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین