- Jun
- 1,016
- 6,615
- مدالها
- 2
لحظات در تب و تاب سنگین و نفسگیری میگذشت صدای گریه سوسن کمکم ته دل مرا خالی کرد، ضربان قلبم آرامآرام ریتم تندی به خود گرفته بود و تمام نگاهم روی آب در جستجوی حمید میگذشت. صدای موتور قایقی از دور به گوش میرسید؛ سر چرخاندیم قایق خاله دورِ کشتی تفریحی را زده و قصد بازگشت به اسکله را داشت فروزان و بهروز بیخبر از همهجا جیغ زدند و دستی برایمان تکان دادند. سوسن جنبید و دست و پا زنان فریاد زد و آنها را به کمک طلبید. هنوز اندکی دور نشده بودند که با اشاره خاله، قایق آنها راه کج کرد و به طرف ما آمد. هرچه زمان میگذشت ته دلم خالی و خالیتر میشد گریههای سوسن رعشه بر بدنم انداخت. روی لبهی قایق خم شدم و مضطرب با صدای لرزانی خدا را به کمک میطلبیدم. قایق خاله کنار قایق ما توقف کرد و خاله سراسیمه و نگران از جا برخاست و به چهره اشکآلود ما زل زد و گفت:
- چی شده؟
سوسن بغض آلود به آن طرف قایق رفت و با گریه گفت:
- داخل آب افتاده .
خاله از ترس محکم به صورتش کوفت، بغضی که تاکنون مهار کرده بودم عاقبت شکست و صدای گریهام در آمد. بهروز متحیر گفت:
- چه طوری درون آب افتاد؟
هقهقکنان گفتم:
- من... من...هلش... دادم... افتاد.
همهمهای به پا شد. بهروز و مردی که صاحب قایق آنها بود جامه از تن کندند و هردو به درون آب پریدند. خاله و فروزان وارد قایق ما شدند، زانوهایم از ترس میلرزید. درون قایق ولو شدم، که صاحب قایق ما، سر از آب بیرون آورد و نفسی تازه کرد همه به طرف او هجوم بردیم اما در نگاهش ناامیدی موج میزد، خاله ملتمس به روی پایش میزد و به هرکه سر از آب بیرون میآورد التماس میکرد.
درمانده روی لبهی قایق خم شدم اشکهایم از استخوان بینیام میغلتیدند و چون باران به درون دریا میچکید با درماندگی فریاد زدم:
- حمید... حمید... تو کجایی؟ خدایا به من رحم کن!
فکر اینکه با این بلا چه کار کنم ته قلبم را خالی کرده و هرلحظه وجودم را میخراشید. چهطور با عمورضا و حمیرا روبهرو شوم؟ با پدر و خشمش چه کنم؟ چه خاکی بر سرم بریزم؟ زندان و بیآبرویی را چهطور به جان بخرم. هر لحظه و هر ثانیه آتش پشیمانی وجودم را میسوزاند. آرزوی مرگ میکردم. فروزان درحالی که اشک میریخت سعی کرد مرا که از لبهی قایق آویزان شده و میگریستم جدا کند اما از این رسوایی و از بدبختی که دچارش شده بودم دلم میخواست میمردم. بیشتر از همه من شیون به پا کرده بودم بر سر و صورتم میکوفتم و از ترس زار میزدم. خاله و سوسن با دیدن حالم، به کمک فروزان آمدند. میان گریه، با فروزان و سوسن و خاله که سعی داشتند مرا آرام کنند، در جدال بودم که ناگهان موج بزرگی به زیر قایق خزید و به خاطر تجمع ما در یک نقطه، یک طرف قایق سنگین شد و قایق را چپ و راست کرد طوری که همگی تعادلمان را از دست دادیم هرکس به گوشهای پرت شد اما من چون به لبهی قایق نزدیک بودم تا قبل از این که خودم را به جایی بند کنم، میان جیغ و فریادهای بقیه، زیر پاهایم به یکباره خالی شد و با جیغ بلندی به درون دریا پرت شدم.
وحشتزده سر از آب بیرون آوردم و در درون آب دست و پا میزدم، وحشت از مرگ سر تا پای وجودم را فرا گرفت، میان آب پا به عقب راندم و سرم را به زحمت بالا آوردم و فریاد کمک سر دادم اما به ثانیه نمیکشید که دریا وجودم را درون خود میبلعید و درون آب فرو میرفتم. هر موج آب که به طرفم هجوم میآورد مرا از قایق دورتر میکرد. صدای جیغهای مضطرب بقیه از درون قایق به گوش میرسید که همه وحشتزده روی لبه قایق نشسته و دستهایشان را به سویم دراز کرده و التماس میکردند دستشان را بگیرم. اما موج آب هی مرا به عقب میراند و زیر پایم باز خالی میشد و در آب فرو میرفتم. دوباره به زحمت سر از آب بیرون آوردم، ته دلم از هراس خالی و بدنم از شدت ترس مثل سنگ منقبض شده بود. آنقدر که از دست و پا زدن خسته شدم، زیر پایم دوباره خالی شد و دوباره درون دریا فرو رفتم.
آب زیادی در حلقم رفته و مرگ مقابل چشمانم قهقهه میزد که حس کردم بدنم به یکباره توسط کسی کشیده شد و کسی از کمرم گرفت و مرا از آب بیرون کشید. بازویش را دور گردنم حلقه زد و مرا که دست و پا میزدم، را به دنبال خود میکشید. شناکنان نزدیک قایق شد، صدای جیغ و خوشحالی، از دور میشنیدم که با صدای سرفهها و نفسهای من که درسینه گیر میکرد میآمیخت، حلقهی غریق نجات دور گلویم شل شد و دستانی مرا که به سختی نفس میکشیدم و سرفه میزدم، به درون قایق بالا کشیدند. روی دستان خاله خمیده شدم و با سرفههای شدیدی، آبی که به درون حلقم رفته بود؛ بیرون آمد. خاله با دو دستش صورت بیجانم را میفشرد و به من که از چنگال مرگ رها شده بودم نگریست و مضطرب میگفت:
- چیزی نیست فروغ...نفس بکش... آرام نفس بکش! تمام شد. به خیر گذشت!
چشمانم داشتند از حدقه بیرون میزدند، به سختی لابهلای سرفههایی که راه نفسم را بسته بودند هوا را در درون ریههایم پر میکردم. کمی بعد فروزان تنگ مرا در آغوش گرفت و هقهقکنان میگریست.
- چی شده؟
سوسن بغض آلود به آن طرف قایق رفت و با گریه گفت:
- داخل آب افتاده .
خاله از ترس محکم به صورتش کوفت، بغضی که تاکنون مهار کرده بودم عاقبت شکست و صدای گریهام در آمد. بهروز متحیر گفت:
- چه طوری درون آب افتاد؟
هقهقکنان گفتم:
- من... من...هلش... دادم... افتاد.
همهمهای به پا شد. بهروز و مردی که صاحب قایق آنها بود جامه از تن کندند و هردو به درون آب پریدند. خاله و فروزان وارد قایق ما شدند، زانوهایم از ترس میلرزید. درون قایق ولو شدم، که صاحب قایق ما، سر از آب بیرون آورد و نفسی تازه کرد همه به طرف او هجوم بردیم اما در نگاهش ناامیدی موج میزد، خاله ملتمس به روی پایش میزد و به هرکه سر از آب بیرون میآورد التماس میکرد.
درمانده روی لبهی قایق خم شدم اشکهایم از استخوان بینیام میغلتیدند و چون باران به درون دریا میچکید با درماندگی فریاد زدم:
- حمید... حمید... تو کجایی؟ خدایا به من رحم کن!
فکر اینکه با این بلا چه کار کنم ته قلبم را خالی کرده و هرلحظه وجودم را میخراشید. چهطور با عمورضا و حمیرا روبهرو شوم؟ با پدر و خشمش چه کنم؟ چه خاکی بر سرم بریزم؟ زندان و بیآبرویی را چهطور به جان بخرم. هر لحظه و هر ثانیه آتش پشیمانی وجودم را میسوزاند. آرزوی مرگ میکردم. فروزان درحالی که اشک میریخت سعی کرد مرا که از لبهی قایق آویزان شده و میگریستم جدا کند اما از این رسوایی و از بدبختی که دچارش شده بودم دلم میخواست میمردم. بیشتر از همه من شیون به پا کرده بودم بر سر و صورتم میکوفتم و از ترس زار میزدم. خاله و سوسن با دیدن حالم، به کمک فروزان آمدند. میان گریه، با فروزان و سوسن و خاله که سعی داشتند مرا آرام کنند، در جدال بودم که ناگهان موج بزرگی به زیر قایق خزید و به خاطر تجمع ما در یک نقطه، یک طرف قایق سنگین شد و قایق را چپ و راست کرد طوری که همگی تعادلمان را از دست دادیم هرکس به گوشهای پرت شد اما من چون به لبهی قایق نزدیک بودم تا قبل از این که خودم را به جایی بند کنم، میان جیغ و فریادهای بقیه، زیر پاهایم به یکباره خالی شد و با جیغ بلندی به درون دریا پرت شدم.
وحشتزده سر از آب بیرون آوردم و در درون آب دست و پا میزدم، وحشت از مرگ سر تا پای وجودم را فرا گرفت، میان آب پا به عقب راندم و سرم را به زحمت بالا آوردم و فریاد کمک سر دادم اما به ثانیه نمیکشید که دریا وجودم را درون خود میبلعید و درون آب فرو میرفتم. هر موج آب که به طرفم هجوم میآورد مرا از قایق دورتر میکرد. صدای جیغهای مضطرب بقیه از درون قایق به گوش میرسید که همه وحشتزده روی لبه قایق نشسته و دستهایشان را به سویم دراز کرده و التماس میکردند دستشان را بگیرم. اما موج آب هی مرا به عقب میراند و زیر پایم باز خالی میشد و در آب فرو میرفتم. دوباره به زحمت سر از آب بیرون آوردم، ته دلم از هراس خالی و بدنم از شدت ترس مثل سنگ منقبض شده بود. آنقدر که از دست و پا زدن خسته شدم، زیر پایم دوباره خالی شد و دوباره درون دریا فرو رفتم.
آب زیادی در حلقم رفته و مرگ مقابل چشمانم قهقهه میزد که حس کردم بدنم به یکباره توسط کسی کشیده شد و کسی از کمرم گرفت و مرا از آب بیرون کشید. بازویش را دور گردنم حلقه زد و مرا که دست و پا میزدم، را به دنبال خود میکشید. شناکنان نزدیک قایق شد، صدای جیغ و خوشحالی، از دور میشنیدم که با صدای سرفهها و نفسهای من که درسینه گیر میکرد میآمیخت، حلقهی غریق نجات دور گلویم شل شد و دستانی مرا که به سختی نفس میکشیدم و سرفه میزدم، به درون قایق بالا کشیدند. روی دستان خاله خمیده شدم و با سرفههای شدیدی، آبی که به درون حلقم رفته بود؛ بیرون آمد. خاله با دو دستش صورت بیجانم را میفشرد و به من که از چنگال مرگ رها شده بودم نگریست و مضطرب میگفت:
- چیزی نیست فروغ...نفس بکش... آرام نفس بکش! تمام شد. به خیر گذشت!
چشمانم داشتند از حدقه بیرون میزدند، به سختی لابهلای سرفههایی که راه نفسم را بسته بودند هوا را در درون ریههایم پر میکردم. کمی بعد فروزان تنگ مرا در آغوش گرفت و هقهقکنان میگریست.
آخرین ویرایش: