جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,946 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
پوزخندی روی لبم نقش بست و گفتم:
- خیر جانم. ترجیح دادم تمدد اعصاب داشته باشم.
حمیرا از نیش کلامم پوزخند تمسخرباری به لب راند و گفت:
- امیدوارم که اثربخش بوده باشد.
متقابلاً لبخند تمسخرباری به لب راندم و با خنده ملایمی که او را می‌سوزاند گفتم:
- قطعاً اثربخش بوده اما تضمینی نمی‌دهم که دوام داشته باشد.
این را گفتم و مقابل چشمان خصمانه او و نگاه درخشنده‌ی برادرزاده‌اش دست فروزان را کشیدم و چندگام جلوتر افتادیم. فروزان با کنجکاوی سربرگرداند و بعد هیجان‌زده گفت:
- وای فروغ کم روی دُم این‌ها پا بگذار.
خونسرد گفتم:
- جواب های، هوی است.
فروزان که هنوز گردنش به عقب متمایل بود گفت:
- مثل این‌که حمید از حاضرجوابی‌هایت خیلی خوشش می‌آید. اصلاً کَکَش هم نمی‌گَزد، نگاه کن فروغ! همچنان نیشش باز است و به تو دارد اشاره می‌کند و می‌خندد.
سربرگرداندم و حمید را دیدم دست در جیب آهسته کنار بقیه قدم بر می‌داشت و نگاهش سمت من بود، دوباره نگاهم سوی سوسن چرخید که کنارش ایستاده بود و لب‌هایش تکان می‌خورد و با او حرف می‌زد. سر چرخاندم و بی‌اهمیت به نگاهش با فروزان ادامه راه را رفتیم. هرچه به دریا نزدیک می‌شدیم صدای جوش و خروش آن بیشتر به گوش می‌رسید. ساحل در تاریکی مطلق فرو رفته بود و پاهایمان در شن‌های لغزان ساحل بلعیده می‌شد. فروزان بی‌وقفه حرف می‌زد و من تمام حواسم به دست‌های موج‌های پرخروشی بود که به ساحل چنگ می‌زدند و به عقب کشیده می‌شدند. دریا در هاله‌ای از تاریکی محو شده بود. صدای خنده‌های بی‌دغدغه سوسن و بهروز و حمیرا در هم می‌آمیخت و سکوت شب دریا را مشوش می‌کرد. بهروز هیزم‌های درون دستش را به زمین ریخت و با حمید و غلامحسین‌خان مشغول برپا کردن آتش در نزدیک کُنده‌ی کهنه‌ای از چوب قطوری بودند که در آن‌جا رها شده بود. حمیرا با افاده روی انتهای کنده نشست و بعد سوسن به ما اشاره کرد تا از کنار دریا به کنار آتش برپا شده که تاریکی شب را می‌شکافت و چهره‌های هیجان‌زده و پر اشتیاقشان را روشن کرده بود، برویم. فروزان که پاچه‌های شلوارش را بالا داده بود و تا نیمه در دریا فرو رفته بود دوان دوان جلوتر از من به راه افتاد زن‌ها روی کنده‌ی درخت نشستند و مردها روی شن‌های ساحل مقابل آتش نشستند. انتهای دیگر کنده جای من بود، سوسن از جا برخاست و به کنار حمید رفت و کنارش نشست و حمید مشغول کوک کردن ویولنش بود و صدای شوخی و خنده‌های جمع فضا را پر کرده بود. تنها کسی که سر در گریبان فرو برده بود و از آن جمع کنار می‌کشید؛ من بودم. خصوصاً که نوازش انگشتان او بر روی تارهای ویولنش به مثال این بود که انگار داشت با تارهای عصبی من سازش را می‌زد و همه‌اش آن شب مسخره که مرا مضحکه عام و خاص کرده بود، جلوی چشمانم پرده می‌انداخت و حالم را دگرگون می‌کرد. سوسن و حمیرا با صدای مسخره و ناخوشایندی مشغول خواندن تصنیفی بودند و دست می‌زدند. بهروز هم با سرمستی و خنده میان آهنگ ناهماهنگ تصنیف آن‌ها می‌رقصید و خنده بر لب‌های بقیه می‌نشاند. متکبرانه نگاهم فقط در پی رفتارهای آن‌ها می‌دوید. غلامحسین‌خان مشغول شعله‌ورتر کردن آتش بود و فروزان روی کنده نشسته و به رقص و مسخره‌بازی‌های بهروز می‌خندید. همین که حمید سازش را کوک کرد صدای سوسن و حمیرا خاموش شد و نوای نوازشگرانه‌اش به نوای خروشان دریا چربید و حمید ایستاده و کمی دورتر از آتش درحالی که تمام حواسش پی نواختن و کشیدن کمانه روی تارها بود آهنگش را می‌زد و بقیه هم با تکان‌های بدنشان حس گرفته و هرکس یک جور در خود فرو رفته بود و به صدای سازش گوش می‌داد. کمی بعد صدای ساز قطع شد و همه به غیر از من با اشتیاق برای او دست زدند و تحسین می‌کردند. حمید سازش را با افتخار بالا گرفت و تعظیمی کرد که بهروز معترض گفت:
- استاد یک ساز شاد بزن حال و هوا را عوض کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
سوسن دستش را دور بازوی حمید حلقه زد و چهره به چهره گفت:
- بهروز راست می‌گوید.
او با تشویق بقیه مشغول زدن ساز شادی شد و سوسن و بهروز کمی دورتر از آتش می‌رقصیدند. نگاهم روی سوسن لغزید که سعی داشت با عشوه و لوندی حواس حمید را به سوی خودش جلب کند و بعد از او به سوی حمیرا گشت که با رقص گردن و بشکن زدن سعی داشت اشتیاقش را از آهنگ برادرزاده‌اش، نشان دهد. غلامحسین‌خان هم که دست به کمر خونسرد به رقص بقیه نگاه می‌کرد. سوسن با رقص به سوی فروزان پیش آمد و به زور او را از روی کنده کشید و به وسط برد. صدای خنده‌های و شور اشتیاق جمع پرده‌ی سکوت شب را از هم می‌درید و من منتظر بودم که هرچه زودتر فروزان به سرجایش برگردد و آهنگ رفتن کنم.
کمی روی کنده جابه‌جا شدم و فقط نگاهم روی حرکات موزون فروزان ثابت بود که با دلبری‌هایش هوش از سر می‌پراند. حمیرا هم کمی بعد به آن جمع پیوست و حمید ماهرانه همچنان که ماهرانه می‌نواخت کمی قدم برداشت و به کنده نزدیک شد. سازش را ماهرانه به اتمام رساند. صدای خنده‌ها و نفس‌نفس‌زدن‌های بقیه که دور آتش ایستاده بودند در هم می‌آمیخت. بهروز از سر شوق سوت بلبلی طولانی زد و حمید در انتهای دیگر کنده نشست مشغول کوک سازش بود. صدای دست‌زدن‌ها و هو کشیدن‌های بقیه روی اعصابم خط می‌کشید و آرامشم را بر هم می‌زد. دوباره صدای ساز او به هوا برخاست و صدای دست‌زدن‌ها و خنده‌ها و جیغ‌های پر اشتیاق بقیه بار دیگر شوری در فضا به پا کرد و این بار غلامحسین‌خان و حمیرا مجلس را گرم می‌کردند و می‌رقصیدند و بقیه دست می‌زدند، فقط من بودم که طاقچه بالا گذاشته بودم و متکبرانه از بالا به همه‌چیز می‌نگریستم. سازش که تمام شد نگاهش سوی من گشت و لبخند تمسخرباری گوشه‌ی لبش جان گرفت، سازش را کنار گذاشت و از روی کنده بلند شد، ترجیح دادم آن جمع مسخره را ترک کنم از جا برخاستم و رو به فروزان گفتم:
- فروزان من می‌روم که بخوابم اگه تو هم می‌آیی، بیا برگردیم.
فروزان که برخلاف من در جمع به او خوش گذشته بود گفت:
- فروغ من با بقیه برمی‌گردم.
حمیرا خنده‌ی نه چندان بلندی کرد و با کنایه گفت:
- ما اصلاً عادت به زود خوابیدن نداریم فروزان‌جان اگر تو هم مثل خواهرت تحمل شب زنده‌داری نداری بهتر است که برگردی چون ما تا آخرهای شب این‌جا هستیم.
کنایه‌اش را به خود گرفتم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و متقابلاً در جواب کنایه‌اش گفتم:
- فروزان‌جان امشب را عیب ندارد ولی این را هم بدون بیداری‌های زیاد عاقبت روی پوست و زیبایی تاثیر خوبی نمی‌گذارد.
این را گفتم و بی‌توجه به حال حمیرا به راه افتادم و در تاریکی شب به سوی ویلا رفتم.
به خانه که رسیدم آهسته میان نور ضعیف سالن گام برداشتم و پاورچین پاورچین به اتاقم رفتم. به سوی تختم روانه شدم و سر روی بالش گذاشتم، سعی کردم با مرهم خواب ذهن آشفته و دلگیرم را درمان کنم. طولی نکشید که سایه خواب عاقبت بر چشمانم افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
صبح با صدای خروش دریا چشم گشودم، نسیم ملایمی از پرده‌ی توری و نازک را تکان می‌داد و صدای موج‌های دریا از دور به گوش می‌رسید. غلتی زدم و فروزان را در خواب عمیق یافتم. کمی سر جایم ثابت ماندم و بعد از جا برخاستم و آهسته پتو را از رویم کنار کشیدم و از تخت بیرون آمدم، به سوی آینه رفتم و شانه را برداشتم و موهایم را شانه زدم. از اتاق که پائین آمدم هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود به آشپزخانه خزیدم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم، پس از آن هوس رفتن به لب دریا را کردم. از ویلا بیرون رفتم حیاط سرسبز خاله به حالم نشاط بخشید، بوی سبزه و درختان را با اشتیاق به درون ریه‌هایم فرو بردم. از حیاط گذشتم و به بیرون خزیدم از خانه خاله تا ساحل راهی نبود و انتهایش از پشت پرچین‌های چوبی حیاط به دریا می‌رسید. نزدیک که شدم خاله را دیدم که در امتداد ساحل ایستاده بود،موهایم از وزش باد ملایم پریشان شده بود درحالی که آن‌ها را می‌بافتم به سوی خاله روانه شدم. خاله با صدای گام‌های من سربرگرداند و مرا دید و لبخندی گرم و صمیمی به صورتم پاشید،لبخندی با نشاط به لب راندم و گفتم:
-‌ سلام.
خاله آغوشش را به رویم گشود و با محبت گفت:
-‌ سلام، صبحت بخیر عزیزم.
سپس گردنم را در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و گفت:
-‌ خوب خوابیدی؟
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ خداراشکر، بله.
در امتداد خط ساحل مشغول قدم زدن کردیم و خاله با خوش‌مشربی از اولین‌باری که دریا را دیده بود می‌گفت. آن زمان که به تازگی با عمورحیم ازدواج کرده بود و برای اولین‌بار به دریا آمده بودند. می‌گفت آن موقع‌ها دخترها زود ازدواج می‌کردند و خاله هم از این قضیه مستثنی نبود سیزده ساله بود که به عقد عمورحیم در آمده بود، آن زمان هم مادرم نه سالش بود. لبخند تلخی به لب راند و گفت:
-‌ وقتی برای اولین‌بار از دریا برای فرخنده حرف زدم تمام آرزویش دیدن دریا شد. شب و روز به آقاجان و بی‌بی التماس می‌کرد و پا به زمین می‌کوبید که ما هم باید به دریا برویم.
آه بلندی کشید و گفت:
-‌ تمام ماجراها از آن موقع شروع شد، تمام سیاه بختی‌های مادرت از همین دریا شروع شد.
متعجب او را نگاه کردم و گفتم:
-‌ چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
خاله متفکر به دور دست خیره شده بود و گویا سوال مرا نمی‌شنید و زیرلب زمزمه کرد:
-‌ شاید اگر پای پدرت به زندگی مادرت باز نمی‌شد، فرخنده الان زنده بود و به آرامی داشت زندگی می‌کرد.
چشمانش را هاله‌ای از اشک پوشاند، متحیر منتظر بودم که خاله پرده از رازی که سالها همه از ما مخفی می‌کردند بردارد، اما خاله حرفی نزد و آن را پشت لب‌های به هم قفل کرده‌اش پنهان نمود. رو به او گفتم:
-‌ وقتش نیست همه چیز را بگویی خاله؟ ما دیگر بزرگ شدیم.
خاله سر تکان داد و نم چشمانش را با انگشتانش زدود و گفت:
-‌ قصه‌اش دراز است خاله. هر زمان که وقتش شود برایت می‌گویم، برویم باید صبحانه را آماده کنم.
سر تکان دادم و درحالی که کنجکاوی در وجودم شعله می‌دواند گفتم:
-‌ مادرم عاشق پدرم بود؟ من هیچ وقت به یاد ندارم مادر پدر را دوست داشته باشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
خاله نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ همه‌ی ما فکر می‌کردیم عشق مادرت یک عشق بچه‌گانه و کودکانه است اما این‌طور نبود.
با کنجکاوی جلوی راهش را سد کردم و گفتم:
-‌‌ عاشق کی بود؟
خاله مقابلم ایستاد و شانه‌ام را فشرد و با اطمینان گفت:
-‌ وصیت مادرت این بود که تا زمان ازدواج تو و فروزان صحبتی نکنیم.
پفی کردم و کلافه گفتم:
-‌ حداقل بگویید مادرم عاشق چه کسی شده بود؟
خاله لبخند محزونی به لب راند و از کنارم گذشت و مرا با سوال‌هایم تنها گذاشت. لب ساحل ایستادم و موهایم را که با به بازی می‌گرفت را به عقب راندم و به سرنوشت مبهم مادرم فکر می‌کردم.
کمی بعد با اکراه از دریا جدا شدم و به سوی ویلا برگشتم. وقتی به ویلا رسیدم همه سر میز صبحانه جمع بودند و صدای خنده و صحبت‌هایشان در فضا طنین می‌انداخت. حمیرا جرعه‌ای از چایش نوشید و با لوندی دست نامزدش را گرفت و گفت:
-‌ من و غلامحسین می‌خواهیم برویم نوشهر شما بروید قایق سواری به شما خوش بگذرد.
بحث بر سر قایق‌سواری داغ بود، پشت میز کنار سوسن نشستم و سلامی زیرلب دادم، نگاه‌ها سوی من گشت، سوسن در خودش فرورفته بود و لقمه درون دهانش را با اکراه می‌جوید. نگاه از روی او برداشتم و کنجکاوانه به حمید نگاه کردم که یکه‌تاز میدان بود و سعی داشت بقیه را قانع کند تا با او هم نظر شوندو قایق‌سواری را برای تفریح امروز بپذیرند. آهسته سرم را زیر گوش سوسن فرو بردم و گفتم:
-‌ دیشب چه‌طور گذشت؟ توانستی قدمی به طرفش برداری!
سوسن از سوال ناگهانیم جا خورد و از فکر بیرون آمد، نگاهی با اکراه به من انداخت و گفت:
-‌ هیچی.
متعجب درحالی که لقمه‌ در دهانم می‌گذاشتم به او زل زدم و گفتم:
-‌ چه‌طور؟ آن شب تا دیروقت مشغول دوختن پیراهنش بودی، چرا سر صحبت را باز نکردی؟
آهسته زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ بعد از این‌که تو رفتی حمید هم نمانده و پشت سر تو به ویلا برگشت.
متحیر به او زل زدم و گفتم:
-‌ چه‌طور؟ آن همه شور و اشتیاق بعد از رفتن من خاموش شد؟ فکر کردم بعد از رفتن من تا صبح رقص و پایکوبی برقراره!
سوسن درحالی که با انگشتانش بازی می‌کرد و گفت:
-‌ دیشب هرچی سعی کردم توجهش را جلب کنم حواسش جای دیگری بود.
ابرویی با تعجب بالا انداختم و زیرچشمی حمیدرا نگاه کردم که مشغول سربه سر گذاشتن خاله بود. گفتم:
-‌ کبکش که خروس می‌خواند! به نظر نمی‌آید که حواسش پرت باشد.
سوسن دلگیر گفت:
-‌ تا قبل از این‌که تو بیایی در خودش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
با تعجب لب و دهانی تکان دادم و دوباره کنجکاوانه او را نگریستم این بار نگاهمان با هم تلاقی کرد، هر دو مغرورانه چشم از هم چرخاندیم. آهسته به سوسن گفتم:
-‌ امروز لباس را به او بده به نظر می‌آید حالش خوب است.
دلگیر زیر گوشم نجوا کرد:
-‌ فروغ تو فکر می‌کنی حمید حسی به من دارد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-‌ از سرش هم زیادی، چرا باید این‌طور فکر کنی؟
سوسن خواست چیزی بگوید که نگاهش روی به جایی ماند، مسیر نگاهش را دنبال کردم و متوجه شدم حمید درحالی که مشغول نوشیدن چایش بود با کنجکاوی نگاهش را به ما دوخته بود. هر دو لب به هم دوختیم. حمید استکان کمر باریک خالی از چای را روی میز گذاشت و بعد از تشکر از جا برخاست، حتم داشتم متوجه شده بود که صحبت سوسن و من راجع به او بود. سوسن لب گزید اما من بی‌تفاوت جرعه‌ای چای نوشیدم.
خاله لبخندی زد و از جا برخاست و گفت:
-‌ پس بعد از صبحانه همه آماده رفتن به اسکله بشوند.
حمیرا و غلاحسین‌خان هم از پشت میز بلند شدند و آخرین نفرها من و سوسن و روزان بودیم که از پشت میز برخاستیم و به اتاق رفتیم.
در اتاق مشغول بافتن موهای فروزان بودم که تقه‌ای به در خورد و سوسن درحالی که پیراهنی که برای حمید دوخته بود را در آغوش داشت، با احتیاط داخل اتاق شد. سپس رو به من گفت:
-‌‌ فروغ تصمیم گرفتم پیراهن را در قایق به حمید بدهم.
از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم:
-‌ به نظرم که خوبه فرصت صحبت کردن هم دارید.
آمد و کنارم نشست و لباس را روی پایش گذاشت و با لبخند محوی که صورتش را اندکی شکفته بود به آن زل زد و دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
-‌ ان‌قدر دوستش دارم که هر وقت نزدیکش می‌شوم قلبم می‌خواهد از سی*ن*ه بیرون بیاید.
فروزان سر چرخاند و نگاهی به پیراهن کرد و گفت:
-‌ چه پیراهن قشنگی دوختی سوسن، حتم دارم پسرعمویت خیلی خوشش بیاید.
سوسن نگاه مشتاقش را به او دوخت و ذوق‌زده گفت:
-‌ راست می‌گویی؟
فروزان دستی به موهای بافته شده اش کشید و گفت:
-‌ کاملاً رنگ و لعاب پارچه مد شده. من در تن خیلی از پسرهای کلاس این مدلی لباس پوشیدن را دیدم.
سوسن لبخند ریزی زد و دستش را روی پای من گذاشت و گفت:
-‌ فروغ، تو را به خدا در قایقی باش که من و حمید می‌خواهیم سوار شویم. کمکم کن تا سر صحبت را با حمید باز کنم.
متحیر او را نگریستم، تحمل سایه‌ی حمید برایم سنگین بود تا جایی که اگر کلاهم می‌افتاد در جایی که او بود به آن‌جا برنمی‌گشتم آن‌وقت سوسن می‌خواست بیایم و شاهد صحبت‌های عاشقانه‌ی آن‌ها شوم. با بی‌میلی دستش را فشردم و گفتم:
-‌ بودن من کنار شما درست نیست شاید تو رودربایستی نتوانید خوب با هم صحبت کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
او با سماجت دستم را فشرد و مسر گفت:
-‌ فروغ تو دوست دوران بچگی من هستی، من و تو چیز پنهانی نداریم. خواهش می‌کنم! حضور تو قوت قلب من است.
فروزان مشتاقانه گفت:
-‌ اگه فروغ نیامد من حتماً می‌آیم.
با اکراه گفتم:
-‌ سوسن من تحمل سایه‌ی پسرعمویت را ندارم.
سوسن با دلخوری گفت:
-‌‌ تو به خاطر من بیا.
نفسم را بابی‌حوصلگی بیرون راندم و گفتم:
-‌ باشد.
لبخند گرمی زد و مرا در آغوش کشید و گفت:
-‌ تو مثل خواهر من هستی فروغ، خودت می‌دانی که من خواهری ندارم. تو و فروزان همیشه مثل خواهر من هستید.
لبخندی زدم و شانه‌اش را فشردم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-‌ البته.
فروزان خنده‌ی دلنشینی کرد و کنار سوسن نشست و گفت:
-‌ پس باید کم‌کم به فکر اماده کردن لباس عروسی باشیم.
صورت سوسن گل انداخت و با شوق لبخندی زد، در چشمانش می‌شد تلاطم عشق را دید و من در فکر این بودم که عشق چه می‌توانست باشد که آن‌قدر در درون یک نفر شعله بکشد و روح و جسمش را تحت سلطه دربیاورد.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-‌ خب سوسن می‌خواهی به عموزادت چه بگویی؟ از کجا می‌خواهی شروع کنی.
سوسن از روی تخت بلند شد و با شوق پروانه‌وار چرخید و گفت:
-‌ نمی‌دانم اما شاید با دادن این پیراهن بتوانم کمی توجهش را جلب کنم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ بهتر است خیلی راجع به احساساتت حرفی نزنی سوسن، آخر برای یک دختر وجه خوبی ندارد.
سوسن پیش آمد و نگران گفت:
-‌ احساس می‌کنم عزیزجان هم فهمیده من به حمید علاقه دارم.
فروزان گفت:
-‌ خب سوسن حرکات و رفتار تو به قدری واضح است که من هم متوجه شدم.
در چهره سوسن تشویش و اضطراب موج می‌زد، برای دور کردن نگرانی‌هایش گفتم:
-‌ با این حال، این بد نیست. بالاخره هردوتا خانواده راجع به شما حرف زدند. لااقل عموزاده‌ات می‌داند تو مایل به این وصلت هستی.
از جا برخاستم و گفتم:
-‌ سعی کن توجهش را جلب کنی و رابطه میان خودت و او را نزدیک‌تر کنی، مثلاً برای بعد از شمال قرارهایی با هم داشته باشید.
در این لحظه صدای خاله از پشت در شنیده می‌شد که از ما می‌خواست به بیرون بیایم. همگی به بیرون رفتیم حمیرا و غلامحسین‌خان رفته بودند و تنها حمید بود که مانده بود.
به اسکله که رسیدیم باد ملایمی می‌وزید و عطر دریا را در هوا آکنده بود صدای موج‌های خروشان تمام فضا را پر کرده بودند، حمید و بهروز برای گرفتن قایق روانه شدند و مشغول چانه زدن بودند و ما هم روی اسکله به انتظار ایستاده بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
موهای کوتاه سوسن در اثر وزش باد آشفته می‌شد و پیراهن حمید را چون شی گران‌بهایی به سی*ن*ه می‌فشرد. خاله در حالی که موهای کوتاه و آشفته‌اش را مرتب می‌کرد و با چشمانی که به زور تابش مستقیم نور خورشید جمع شده بود گفت:
-‌ سه نفر باید بروند در یک قایق و سه نفر هم در قایق دیگر از الان تصمیم بگیرید تا هرکسی جای خودش را بداند. در هر قایق هم یک مرد باید باشد.
سوسن مشتاق رو به مادرش گفت:
-‌ پس من و فروغ و حمید در یک قایق می‌رویم.
سوسن و خاله نگاهشان را به من دوختند لبخند تصنعی زورکی به زور لب‌هایم را شکل داد که از دید خاله پنهان نماند و از این رو خاله به سوسن گفت:
- من و بهروز و فروغ در یک قایق می‌رویم تو و فروزان و حمید هم در قایق دیگر باشید.
آرزو داشتم سوسن سرناسازگاری نگذارد اما سوسن نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و با چشم و ابرو برایم رجز می‌خواند که حرفی بزنم، ناچار گفتم:
-‌ خاله‌جان اگه اشکالی ندارد من می‌خواهم کنار سوسن باشم.
خاله متعجب به من زل زد و گفت:
-‌ می‌ترسم حمید باز چوب لای چرخت بگذارد و عاصی بشوی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ اگر من سر به سرش نگذارم، آن بیچاره کاری به من ندارد.
خوب می‌دیدم چشمان خاله از حیرت گشاد شده بود، سوسن جنبید و برای متقاعد کردن مادرش گفت:
-‌ عزیز ما که دیگر بچه نیستیم. خودم حواسم به این دوتا هست. خیر سرمان بالغ شده‌ایم.
خاله فخری که قانع نشده بود گفت:
-‌ لازم نکرده! فروغ و حمید مثل پنبه و آتشند! کافی است کنار هم باشند آن‌وقت وسط دریا چه کسی می‌خواهد این دوتا را سر عقل بیاورد.
خنده فروزان به هوا برخاست، با سقلمه سوسن جنبیدم و دستم را دور بازوی سوسن حلقه زدم و با چاپلوسی گفتم:
-‌ خاله‌جان نگران نباشید سوسن کنار من است اگر خبط و خطایی هم از من سر بزند، او این اجازه را نمی‌دهد. خیالتان راحت!
سوسن دستم را فشرد و با چاپلوسی گفت:
- حواسم هست. مسئولیتش به عهده خودم.
دلم می‌خواست خاله پایش را در یک کفش می‌کرد و مرا از اسارت خواسته سوسن رها می‌کرد اما نگاه پرتردید و اخم‌آلودش روی من و سوسن چرخید و عاقبت تسلیم شد. سوسن نفس راحتی کشید و آهسته زیرلب گفت:
-‌ فروغ تو هم باید کمک کنی تا من سر صحبتم را با حمید باز کنم. قلبم طوری تند می‌زند که انگار این اولین‌بار است که دارم با حمید روبه‌رو می‌شوم.
لبخند تصنعی به لب راندم و در دلم خودم و او را به باد سرزنش گرفتم. حالا مجبور بودم مثل یک دلال ازدواج میانجیگری هم بکنم. آخر مرا چه به دخالت در کار این و آن؟! منی که نه بویی از عشق برده بودم نه آن را از نزدیک لمس کرده بودم، چه کمکی می‌توانستم به سوسن بکنم. به هر اندازه که او عاشق عموزاده‌اش بود، من هم به آن اندازه، از او نفرت داشتم. طولی نکشید که بهروز از دور ما را صدا زد و اشاره کرد تا به سمت قایق‌ها برویم. هرگام که برمی‌داشتم آرزو داشتم به اندازه صد گام دور شوم. دست فروزان را گرفتم و سعی کردم دلخوری را از قلبش بزدایم از این‌که دوست داشت کنار من و سوسن باشد اما ناچار بود هیجانش را در قایق دیگری به تنهایی با بهروز و خاله فخری قسمت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
به قایق‌ها که رسیدیم در بدو ورود، نگاه من و حمید با هم تلاقی کرد. خاله خطاب به بهروز گفت:
-‌‌ من و بهروز و فروزان با یک قایق می‌رویم و حمید و سوسن و فروغ هم در یک قایق می‌روند .
نگاه حیرت‌زده حمید سوی من چرخید که متکبرانه نگاه به نقطه نامعلومی دوخته بودم و سعی داشتم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم. خاله خطاب به حمید گفت:
-‌ حمیدجان امانتی‌های من دست تو است، حواست به آن‌ها باشد.
نیشخندی کجی کنج لبش لانه کرد و گفت:
-‌ نگران نباش فخری‌جان! سالم و سلامت تحویلت می‌دهم.
با تمسخر ابرویی بالا انداختم. قرار بود قایق کمی دورتر از اسکله گردش کند و تا نزدیک کشتی تفریحی بزرگی که یک‌ کیلومتر و نیم دورتر از اسکله در آب‌های عمیق دریا لنگر گرفته بود، حرکت کند و بعد از دور زدن در اطراف کشتی دوباره به اسکله بازگردد. قایق اول مال ما بود و قایق‌ران مشغول کشیدن تسمه موتور آن و به حرکت درآوردن قایق بود، حمید ابتدا داخل قایق شد و دستش را به طرف سوسن دراز کرد سوسن با کمک حمید وارد قایق شد سپس دستش را به طرف من دراز کرد و با موجی از شیطنت که در چشمانش در تلاطم بود به من زل زد. با تکبر گفتم:
-‌ خودم می‌توانم.
دستش را با تمسخر انداخت و نیشخندی به لب راند و گفت:
-‌ باشد، بفرمائید مادمازل خانم!
با تکبر و مغرورانه کفش‌هایم را به دست گرفتم و دامنم را بالا جمع کردم، آب دریا از ساق پایم کمی بالاتر آمده بود به زور میان آب راه رفتم و وارد قایق شدم. سپس نگاه پیروزمندانه‌ام را به چهره‌اش دوختم که پوزخند تمسخربارش آتشم زد. روی از او متکبرانه برگرداندم و دست بر سی*ن*ه قلاب کردم، سوسن دست دور بازوی حمید حلقه زد و با لوندی گفت:
-‌ وای حمید من می‌ترسم. می‌خواهم کنار تو بنشینم.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و نگاهم سوی آن دو گشت، به راستی که آب نبود و اِلّا سوسن هم شناگر ماهری بود، آن‌وقت می‌خواست من کمک حالش باشم. حمید با تمسخر غرید:
-‌ ترس ندارد که سوسن!
سپس دستش را از حصار دستان سوسن خارج کرد و رو به قایق‌ران که در گیر و دار راه انداختن موتور قایقش بود کرد و گفت:
-‌ اوستا کمک لازم نداری؟
مرد قایق‌ران تسمه موتورش را با قدرت کشید و موتور قایق بالاخره راه افتاد. حمید طناب قایق را به زحمت از اسکله جدا کرد و کنار قایق‌ران با اقتدار ایستاد.
قایق روی موج‌های سرگردان دریا بالا و پایین می‌شد و غوغای دریا با هیاهوی آزاردهنده‌ی موتور قایق می‌آمیخت. عطر دریا رخوتی دل‌انگیز در وجودم به پا می‌کرد و نسیم تندی موهایم را در هوا پراکنده می‌کرد. موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و به دور دست‌ها خیره شدم. بالا و پائین شدن‌های زیاد، ته قلبم را خالی می‌کرد، محکم از لبه‌ی قایق گرفته بودم و درون آن جا خوش کردم. حمید کمی دورتر از من بی‌هیچ‌ ترسی روی لبه‌ی قایق نشست و به دور دست‌ها خیره شده بود. موهایش در اثر وزش باد در هوا پراکنده می‌شدند. با اشاره به حمید، رو به سوسن که از حرف چند لحظه قبل حمید پکر شده بود، گفتم:
-‌ پس کی قصد داری سر حرف را باز کنی، وقت دارد می‌گذرد.
سوسن سری به علامت تایید تکان داد و با زحمت خودش را کنار حمید رساند و کنار پایش نشست موهای آشفته‌اش را از روی پیشانی راند و با شیفتگی به حمید زل زد، دستش را روی زانوان حمید‌ کشید و او را صدا کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
حمید سر برگرداند و او را نگریست. لب‌های سوسن تکان می‌خوردند اما صدایش در هیاهوی باد و دریا گم می‌شد. نگاه مشتاقش، دلدادگیش را به سادگی بیان می‌کرد. حمید هم به زحمت حرف‌های او رو می‌شنید و هر از گاهی ابرو در هم گره می‌زد و سر به جلو می‌راند تا بشنود. عاقبت از موضعش عقب‌نشینی کرد و از لبه‌ی قایق پائین آمد و درون آن کنار سوسن نشست تا حرف‌هایش را بشنود. ترجیح دادم به کشتی بزرگ تفریحی که در دریا لنگر انداخته بود چشم بدورزم. ابهت و شکوه آن مرا متحیر کرده بود، کم‌کم داشتیم به لبه‌ی آن نزدیک می‌شدیم و می‌توانستم بدنه‌ی فلزی سیاه رنگ آن را ببینم که خزه‌ها و لجن‌ها روی آن‌ها خوش کرده بودند. می‌گفتند هرچند وقت یک‌بار در آن، شب‌‌ها مراسماتی برگزار می‌شود، شبیه کا.باره‌های درون شهر تهران، بساط عیش و نوش و رقص و آواز در آن مهیا است. قایق خاله از ما پیشی گرفت. صدای جیغ‌های مستانه فروزان و فریادهای بهروز در فضا طنین انداخت. با شوق دستی برای خاله و فروزان تکان دادم. آن‌ها از ما دور شدند و ما پشت سر آن‌ها کم‌کم به کشتی نزدیک ‌شدیم که موتور قایق از کار افتاد و سر برگرداندم و قایق‌ران را نگریستم که به سمت موتور قایق رفت و طناب تسمه‌ی آن را کشید و سعی می‌کرد موتور را که از حرکت باز ایستاده بود را دوباره به کار بیاندازد. سر برگرداندم و زیرچشمی حمید و سوسن را نگریستم. حالا که موتور از کار افتاده بود؛ صدایشان واضح به گوش می‌رسید. حمید پیراهن سوسن را مقابل چشمانش گرفته بود و وزش باد ملایمی آن را تکان می‌داد که چهره‌ی درهم حمید گاهی از پس آن معلوم می‌شد، سپس رو به سوسن گفت:
-‌‌ خیلی زیباست سوسن! اما سلیقه من نیست. فکر می‌کنم این مدل لباس‌ها به فردین بیشتر از من بیاید.
سپس پیراهن را با خونسردی مقابل چشمان حیران سوسن تا کرد و به او برگرداند، سوسن بهت‌زده و دست‌پاچه، که اندکی درماندگیش را نشان می‌داد خطاب به او گفت:
-‌ اما حمید من این را برای تو دوختم.
حمید با اوقات تلخی برخاست و با گستاخی بی‌حد که زورم را بالا می‌آورد رو به سوسن گفت:
-‌ آری، اما من خوشم نیامده است!
از گستاخیش سوختم، او مقابل چشمان حیران من و سوسن به طرف مرد قایق‌ران رفت و نگاه هاج و واج من و سوسن را به دنبال خودش کشید. سوسن را دیدم که متاثر به پیراهن در آغوشش زل زده بود. چهره‌اش را رنجش پر کرده بود تا حدی که ترحم مرا برانگیخت، دیدن ناراحتی او و گستاخی حمید مرا شعله‌ور کرد. آن شب خودم با چشمان خودم دیدم که سوسن تا نیمه‌های شب با چه عشقی آن را می‌دوخت، و هر از گاهی چه‌طور از حواس‌پرتی سوزن در انگشت فرو می‌کرد. گستاخی حمید قابل بخشش نبود و همین طاقت را از من ربود، از جا برخاستم و با هر سختی خودم را به سوسن رساندم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ چی گفت؟
سوسن سربلند کرد و با صورتی پکر و رنجیده و حلقه‌های اشکی که تا نیمه چشمانش را در آغوش داشت، آهسته گفت:
-‌ هیچی؛ گفت لباسی که دوختی سلیقه من نیست.
صورت رنجیده و بغض فروخورده سوسن که تلاش می‌کرد آن را مهار کند، بیشتر از قبل مرا ترغیب کرد تا درس حسابی به آن پسره گستاخ دهم. کمر راست کردم و دست به کمر طلبکارانه او را نگریستم که خونسرد با مرد قایقران قصد داشت موتور قایق را به راه بیاندازد.
رو به سوسن غریدم:
-‌ الان حالش را جا می‌آورم.
سوسن دست‌پاچه به زور سر پا شد اما تا قبل از این‌که بجنبد و مانع من شود، چون تیری که از چله‌ی کمان بگریزد، بی‌واهمه از رقص قایق روی موج آب؛ طلبکارانه خودم را به حمید رساندم و دست به کمر غریدم:
-‌ آهای! فکر می‌کنی کی هستی که این‌طوری طاقچه بالا می‌گذاری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,597
مدال‌ها
2
مرد قایقران و حمید که از صدای ناگهانی من جا خورده بودند هردو سربرگرداند و مرا پشت سرشان دیدند که دست به کمر با نگاهی شعله‌ور حمید را می‌نگریستم. حمید متحیر کمر راست کرد و به من زل زد و من غریدم:
- تو به چه حقی پیراهنی که سوسن کل شب را به خاطرش برای تو بیدار مانده بود را رد می‌کنی؟ به تو ادب یاد ندادند؟ ادب حکم می‌کند حتی اگر سلیقه‌ی تو هم نباشد باید از سوسن می‌گرفتی و تشکر می‌کردی.
سگرمه‌هایش درهم فرو رفت و با لحن تلخی گفت:
-‌ به تو ربطی ندارد.
سوسن دستم را کشید و با نگرانی ملتمس گفت:
-‌ فروغ تو را به خدا تمام کن، اشکالی ندارد!
خشمگین دستم را از دست سوسن کشیدم و رو به حمید گفتم:
-‌ تو یک گستاخی که با این سن هنوز ادب و تربیت یاد نگرفتی، حتی نمی‌دانی با یک خانم چه‌طور باید برخورد کنی.
بدون این‌که حرفم به او بربخورد پوزخند نمکینی به من زد و گفت:
-‌ کاش به تو هم یاد می‌دادند در مسائل دیگران دماغت را فرو نکنی؟
حرفش شراره‌های خشم را در وجودم شعله‌ور کرد و تمام قدرتم در دستانم جمع شد و او را هل دادم که تعادلش برهم خورد و روی پا چرخید و باعث شد پایش به تسمه گیر کند و تعادلش را بیش از قبل از دست بدهد. دست‌هایش در طلب گرفتن کسی، برای نگه‌ داشتن تعادلش در هوا چرخید اما تا قبل از این‌که دست مرد قایقران و دست سوسن او را بقاپند، مقابل چشمان حیرت‌زده ما از داخل قایق به درون دریا پرت شد و به‌ یکباره آب دریا به صورت‌های بهت‌زده ما پاشیده شد. سوسن ناباورانه جیغی زد و دو دستش را با ترس درون حلقش فرو برد. هر سه با چشمانی حیرت‌زده فقط به درون آب نگاه کردیم که جز کف روی آب، چیزی از حمید باقی نمانده بود. مرد قایق‌ران سرزنش‌کنان خطاب به من با همان لهجه مازندرانی‌اش گفت:
-‌ آبجی چه کار کردی؟
سوسن مضطرب و ملتمس به بازوی مرد چنگ زد و با صدای لرزانی گفت:
-‌ آقا تو را به خدا نجاتش بدید!
مرد قایقران با عجله جامه از تن کَند و خود را به درون آب انداخت. سوسن مضطرب روی لبه‌ی قایق خم شد تا درون آب را نگاه کند، من اما خونسرد دست بر سی*ن*ه منتظر نمایش جدید حمید بودم. پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
- نترس! حتماً باز دارد نقش بازی می‌کند، درست مثل ویولن زدنش!
سوسن سر برگرداند و نگاه تیزی به من کرد و به تندی گفت:
-‌ فروغ این چه کاری بود کردی؟!
نفسم را با حرص و ناراحتی بیرون راندم و پوزخند زدم و گفتم:
- حقش بود!
نگاه غضب‌آلود سوسن روی من ماند اما تا قبل از این‌که لب باز کند مرد قایقران سر از آب بیرون آورد و نفسی تازه کرد اما حمید نبود، سوسن مضطرب به او گفت:
-‌ آقا؟ چی شد؟
او با نگرانی گفت:
-‌ عجیب است! نیست! تا سه متری هم رفتم نبود. انگار غیب شده است.
پوزخندی زدم و گفتم:
-‌ نگفتم شنا بلد است! آدمیزاد که به این زودی غرق نمی‌شود. معلوم است باز دارد شو بازی می‌کند! دو سه دقیقه دیگر نفس کم‌می‌آورد و بالا می‌آید.
سوسن بی‌توجه به من، ملتمس به مرد قایقران گفت:
-‌ آقا تو را به خدا پیدایش کنید و اِلا بیچاره می‌شویم.
مرد قایق‌ران چون ماهی دوباره به درون آب فرو رفت، قایق روی امواج ملایم آب می‌رقصید. چند دقیقه‌ای گذشت و دوباره مرد قایقران نفس‌نفس‌زنان کمی‌ دورتر از قایق سر از آب بیرون آورد و با تکان سر از سر ناامیدی خبر از این داد که حمید را نیافته است. دست‌هایم از دور سی*ن*ه شل شدند، با نگرانی جلو رفتم در جستجوی حمید نگاهم روی موج‌های پرتلاطم دریا پر کشید اما چیزی دیده نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین