- Jun
- 1,016
- 6,597
- مدالها
- 2
پوزخندی روی لبم نقش بست و گفتم:
- خیر جانم. ترجیح دادم تمدد اعصاب داشته باشم.
حمیرا از نیش کلامم پوزخند تمسخرباری به لب راند و گفت:
- امیدوارم که اثربخش بوده باشد.
متقابلاً لبخند تمسخرباری به لب راندم و با خنده ملایمی که او را میسوزاند گفتم:
- قطعاً اثربخش بوده اما تضمینی نمیدهم که دوام داشته باشد.
این را گفتم و مقابل چشمان خصمانه او و نگاه درخشندهی برادرزادهاش دست فروزان را کشیدم و چندگام جلوتر افتادیم. فروزان با کنجکاوی سربرگرداند و بعد هیجانزده گفت:
- وای فروغ کم روی دُم اینها پا بگذار.
خونسرد گفتم:
- جواب های، هوی است.
فروزان که هنوز گردنش به عقب متمایل بود گفت:
- مثل اینکه حمید از حاضرجوابیهایت خیلی خوشش میآید. اصلاً کَکَش هم نمیگَزد، نگاه کن فروغ! همچنان نیشش باز است و به تو دارد اشاره میکند و میخندد.
سربرگرداندم و حمید را دیدم دست در جیب آهسته کنار بقیه قدم بر میداشت و نگاهش سمت من بود، دوباره نگاهم سوی سوسن چرخید که کنارش ایستاده بود و لبهایش تکان میخورد و با او حرف میزد. سر چرخاندم و بیاهمیت به نگاهش با فروزان ادامه راه را رفتیم. هرچه به دریا نزدیک میشدیم صدای جوش و خروش آن بیشتر به گوش میرسید. ساحل در تاریکی مطلق فرو رفته بود و پاهایمان در شنهای لغزان ساحل بلعیده میشد. فروزان بیوقفه حرف میزد و من تمام حواسم به دستهای موجهای پرخروشی بود که به ساحل چنگ میزدند و به عقب کشیده میشدند. دریا در هالهای از تاریکی محو شده بود. صدای خندههای بیدغدغه سوسن و بهروز و حمیرا در هم میآمیخت و سکوت شب دریا را مشوش میکرد. بهروز هیزمهای درون دستش را به زمین ریخت و با حمید و غلامحسینخان مشغول برپا کردن آتش در نزدیک کُندهی کهنهای از چوب قطوری بودند که در آنجا رها شده بود. حمیرا با افاده روی انتهای کنده نشست و بعد سوسن به ما اشاره کرد تا از کنار دریا به کنار آتش برپا شده که تاریکی شب را میشکافت و چهرههای هیجانزده و پر اشتیاقشان را روشن کرده بود، برویم. فروزان که پاچههای شلوارش را بالا داده بود و تا نیمه در دریا فرو رفته بود دوان دوان جلوتر از من به راه افتاد زنها روی کندهی درخت نشستند و مردها روی شنهای ساحل مقابل آتش نشستند. انتهای دیگر کنده جای من بود، سوسن از جا برخاست و به کنار حمید رفت و کنارش نشست و حمید مشغول کوک کردن ویولنش بود و صدای شوخی و خندههای جمع فضا را پر کرده بود. تنها کسی که سر در گریبان فرو برده بود و از آن جمع کنار میکشید؛ من بودم. خصوصاً که نوازش انگشتان او بر روی تارهای ویولنش به مثال این بود که انگار داشت با تارهای عصبی من سازش را میزد و همهاش آن شب مسخره که مرا مضحکه عام و خاص کرده بود، جلوی چشمانم پرده میانداخت و حالم را دگرگون میکرد. سوسن و حمیرا با صدای مسخره و ناخوشایندی مشغول خواندن تصنیفی بودند و دست میزدند. بهروز هم با سرمستی و خنده میان آهنگ ناهماهنگ تصنیف آنها میرقصید و خنده بر لبهای بقیه مینشاند. متکبرانه نگاهم فقط در پی رفتارهای آنها میدوید. غلامحسینخان مشغول شعلهورتر کردن آتش بود و فروزان روی کنده نشسته و به رقص و مسخرهبازیهای بهروز میخندید. همین که حمید سازش را کوک کرد صدای سوسن و حمیرا خاموش شد و نوای نوازشگرانهاش به نوای خروشان دریا چربید و حمید ایستاده و کمی دورتر از آتش درحالی که تمام حواسش پی نواختن و کشیدن کمانه روی تارها بود آهنگش را میزد و بقیه هم با تکانهای بدنشان حس گرفته و هرکس یک جور در خود فرو رفته بود و به صدای سازش گوش میداد. کمی بعد صدای ساز قطع شد و همه به غیر از من با اشتیاق برای او دست زدند و تحسین میکردند. حمید سازش را با افتخار بالا گرفت و تعظیمی کرد که بهروز معترض گفت:
- استاد یک ساز شاد بزن حال و هوا را عوض کن.
- خیر جانم. ترجیح دادم تمدد اعصاب داشته باشم.
حمیرا از نیش کلامم پوزخند تمسخرباری به لب راند و گفت:
- امیدوارم که اثربخش بوده باشد.
متقابلاً لبخند تمسخرباری به لب راندم و با خنده ملایمی که او را میسوزاند گفتم:
- قطعاً اثربخش بوده اما تضمینی نمیدهم که دوام داشته باشد.
این را گفتم و مقابل چشمان خصمانه او و نگاه درخشندهی برادرزادهاش دست فروزان را کشیدم و چندگام جلوتر افتادیم. فروزان با کنجکاوی سربرگرداند و بعد هیجانزده گفت:
- وای فروغ کم روی دُم اینها پا بگذار.
خونسرد گفتم:
- جواب های، هوی است.
فروزان که هنوز گردنش به عقب متمایل بود گفت:
- مثل اینکه حمید از حاضرجوابیهایت خیلی خوشش میآید. اصلاً کَکَش هم نمیگَزد، نگاه کن فروغ! همچنان نیشش باز است و به تو دارد اشاره میکند و میخندد.
سربرگرداندم و حمید را دیدم دست در جیب آهسته کنار بقیه قدم بر میداشت و نگاهش سمت من بود، دوباره نگاهم سوی سوسن چرخید که کنارش ایستاده بود و لبهایش تکان میخورد و با او حرف میزد. سر چرخاندم و بیاهمیت به نگاهش با فروزان ادامه راه را رفتیم. هرچه به دریا نزدیک میشدیم صدای جوش و خروش آن بیشتر به گوش میرسید. ساحل در تاریکی مطلق فرو رفته بود و پاهایمان در شنهای لغزان ساحل بلعیده میشد. فروزان بیوقفه حرف میزد و من تمام حواسم به دستهای موجهای پرخروشی بود که به ساحل چنگ میزدند و به عقب کشیده میشدند. دریا در هالهای از تاریکی محو شده بود. صدای خندههای بیدغدغه سوسن و بهروز و حمیرا در هم میآمیخت و سکوت شب دریا را مشوش میکرد. بهروز هیزمهای درون دستش را به زمین ریخت و با حمید و غلامحسینخان مشغول برپا کردن آتش در نزدیک کُندهی کهنهای از چوب قطوری بودند که در آنجا رها شده بود. حمیرا با افاده روی انتهای کنده نشست و بعد سوسن به ما اشاره کرد تا از کنار دریا به کنار آتش برپا شده که تاریکی شب را میشکافت و چهرههای هیجانزده و پر اشتیاقشان را روشن کرده بود، برویم. فروزان که پاچههای شلوارش را بالا داده بود و تا نیمه در دریا فرو رفته بود دوان دوان جلوتر از من به راه افتاد زنها روی کندهی درخت نشستند و مردها روی شنهای ساحل مقابل آتش نشستند. انتهای دیگر کنده جای من بود، سوسن از جا برخاست و به کنار حمید رفت و کنارش نشست و حمید مشغول کوک کردن ویولنش بود و صدای شوخی و خندههای جمع فضا را پر کرده بود. تنها کسی که سر در گریبان فرو برده بود و از آن جمع کنار میکشید؛ من بودم. خصوصاً که نوازش انگشتان او بر روی تارهای ویولنش به مثال این بود که انگار داشت با تارهای عصبی من سازش را میزد و همهاش آن شب مسخره که مرا مضحکه عام و خاص کرده بود، جلوی چشمانم پرده میانداخت و حالم را دگرگون میکرد. سوسن و حمیرا با صدای مسخره و ناخوشایندی مشغول خواندن تصنیفی بودند و دست میزدند. بهروز هم با سرمستی و خنده میان آهنگ ناهماهنگ تصنیف آنها میرقصید و خنده بر لبهای بقیه مینشاند. متکبرانه نگاهم فقط در پی رفتارهای آنها میدوید. غلامحسینخان مشغول شعلهورتر کردن آتش بود و فروزان روی کنده نشسته و به رقص و مسخرهبازیهای بهروز میخندید. همین که حمید سازش را کوک کرد صدای سوسن و حمیرا خاموش شد و نوای نوازشگرانهاش به نوای خروشان دریا چربید و حمید ایستاده و کمی دورتر از آتش درحالی که تمام حواسش پی نواختن و کشیدن کمانه روی تارها بود آهنگش را میزد و بقیه هم با تکانهای بدنشان حس گرفته و هرکس یک جور در خود فرو رفته بود و به صدای سازش گوش میداد. کمی بعد صدای ساز قطع شد و همه به غیر از من با اشتیاق برای او دست زدند و تحسین میکردند. حمید سازش را با افتخار بالا گرفت و تعظیمی کرد که بهروز معترض گفت:
- استاد یک ساز شاد بزن حال و هوا را عوض کن.
آخرین ویرایش: