- Jun
- 960
- 6,355
- مدالها
- 2
چشم چرخاندم و بهروز را آنسوتر دیدم درحالی که با گرامافون بزرگ گوشهی سالن در کلنجار بود. حواسم پرت مهمانی امشب شد، رو به خاله گفتم:
- بالاخره تاجالملوک توانست عروس دلخواهش را برای پسر تهتغاریش پیدا کند؟
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی بگویم خالهجان! حیف از پسر خوش قد و بالایی مثل او که از دستمان رفت. خود تاجالملوک آرزویش بود که فروزان را عروس خودش بکند ولی کینهی چرکین پدرت جلوی بخت شما را هم گرفت. خانواده استخوانداری که از نوادههای شاه کهنه بودند و کلی مال و منال داشتند که اگه تا هفت نسل میخوردند باز کسی گرسنه نمیماند. پسرش هم که جواهرسازی داشت و حتی یه مدت هم فرنگ رفته بود و دورهی جواهرسازی دیده بود. اگر بابای نامردتان مانع نمیشد که با اقوام شوهر من وصلت کند الان باید فروزان غرق خوشبختی میشد.
فروزان زهرخندی زد و گفت:
- گذشتهها گذشته خاله.
خاله پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- چشم تاجالملوک دنبال تو ماند فروزانجان! اگه بابات مانع خوشبختی تو نمیشد الان در پول غلت میخوردی. هرچه باشد تاجالملوک از نوادگان ناصرالدینشاه بود و مقام شازده و اسم و رسم دهان پرکنی داشتند.
هردو سکوت کردیم. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- وقتش نرسیده بگویی چرا بابا از خانوادهی عمو رحیم کینه دارد؟!
خاله خم شد و استکان کمرباریک چای را از سینی نقرهای برداشت و ناراحت چشم فرو بست و سکوت کرد. من و فروزان در انتظار جواب به او زل زده بودیم. چشم باز کرد و نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- چی بگویم خالهجان! مربوط به یک کینهی قدیمی است که شاید یه روزی سر فرصت برایتان بگویم. الان زمانش نیست.
دلخور گفتم:
- هربار بهانهی زمان مناسب میآورید؟ زمانش نرسیده؟ ما بزرگ شدیم دیگر وقتش است که بدانیم.
خاله نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- این رشته سر دراز دارد خاله! سر فرصت به وقتش همهچیز را برایتان میگویم.
صدای آهنگ گوشنوازی از گرامافون ته سالن پخش شد. بهروز دستهایش را به هم مالید و گفت:
- بفرما عزیزجان! بالاخره درستش کردم.
خاله لبخندی زد و ابروهای هلالی نازکش را بالا انداخت و جرعهای از چایش نوشید و گفت:
- ترانهاش را عوض کن بهروز! شب جشن داریم.
بهروز صفحه را عوض کرد و طنین شاد آهنگ ویولن از داخل گرامافون در فضا پر شد. سپس خودش به کمر بست و میان قهقههی سرخوش خندهی ما شروع به رقصیدن کرد و فروزان نیز سرمستانه به او پیوست.
شب همگی در اتاق سوسن مشغول آماده شدن برای بزم نامزدی تاجالملوک بودیم. خاله دستی به موهای کوتاه و حالتدارش کشید و گفت:
- خب دخترها زودتر آماده شوید و رحیم و پسرها را منتظر نگذارید.
- بالاخره تاجالملوک توانست عروس دلخواهش را برای پسر تهتغاریش پیدا کند؟
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی بگویم خالهجان! حیف از پسر خوش قد و بالایی مثل او که از دستمان رفت. خود تاجالملوک آرزویش بود که فروزان را عروس خودش بکند ولی کینهی چرکین پدرت جلوی بخت شما را هم گرفت. خانواده استخوانداری که از نوادههای شاه کهنه بودند و کلی مال و منال داشتند که اگه تا هفت نسل میخوردند باز کسی گرسنه نمیماند. پسرش هم که جواهرسازی داشت و حتی یه مدت هم فرنگ رفته بود و دورهی جواهرسازی دیده بود. اگر بابای نامردتان مانع نمیشد که با اقوام شوهر من وصلت کند الان باید فروزان غرق خوشبختی میشد.
فروزان زهرخندی زد و گفت:
- گذشتهها گذشته خاله.
خاله پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- چشم تاجالملوک دنبال تو ماند فروزانجان! اگه بابات مانع خوشبختی تو نمیشد الان در پول غلت میخوردی. هرچه باشد تاجالملوک از نوادگان ناصرالدینشاه بود و مقام شازده و اسم و رسم دهان پرکنی داشتند.
هردو سکوت کردیم. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- وقتش نرسیده بگویی چرا بابا از خانوادهی عمو رحیم کینه دارد؟!
خاله خم شد و استکان کمرباریک چای را از سینی نقرهای برداشت و ناراحت چشم فرو بست و سکوت کرد. من و فروزان در انتظار جواب به او زل زده بودیم. چشم باز کرد و نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- چی بگویم خالهجان! مربوط به یک کینهی قدیمی است که شاید یه روزی سر فرصت برایتان بگویم. الان زمانش نیست.
دلخور گفتم:
- هربار بهانهی زمان مناسب میآورید؟ زمانش نرسیده؟ ما بزرگ شدیم دیگر وقتش است که بدانیم.
خاله نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- این رشته سر دراز دارد خاله! سر فرصت به وقتش همهچیز را برایتان میگویم.
صدای آهنگ گوشنوازی از گرامافون ته سالن پخش شد. بهروز دستهایش را به هم مالید و گفت:
- بفرما عزیزجان! بالاخره درستش کردم.
خاله لبخندی زد و ابروهای هلالی نازکش را بالا انداخت و جرعهای از چایش نوشید و گفت:
- ترانهاش را عوض کن بهروز! شب جشن داریم.
بهروز صفحه را عوض کرد و طنین شاد آهنگ ویولن از داخل گرامافون در فضا پر شد. سپس خودش به کمر بست و میان قهقههی سرخوش خندهی ما شروع به رقصیدن کرد و فروزان نیز سرمستانه به او پیوست.
شب همگی در اتاق سوسن مشغول آماده شدن برای بزم نامزدی تاجالملوک بودیم. خاله دستی به موهای کوتاه و حالتدارش کشید و گفت:
- خب دخترها زودتر آماده شوید و رحیم و پسرها را منتظر نگذارید.
آخرین ویرایش: