جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,827 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
چشم چرخاندم و بهروز را آن‌سوتر دیدم درحالی که با گرامافون بزرگ گوشه‌ی سالن در کلنجار بود. حواسم پرت مهمانی امشب شد، رو به خاله گفتم:
- بالاخره تاج‌الملوک توانست عروس دل‌خواهش را برای پسر ته‌تغاریش پیدا کند؟
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی بگویم خاله‌جان! حیف از پسر خوش‌ قد و بالایی مثل او که از دست‌مان رفت. خود تاج‌الملوک آرزویش بود که فروزان را عروس خودش بکند ولی کینه‌ی چرکین پدرت جلوی بخت شما را هم گرفت. خانواده استخوان‌داری که از نواده‌های شاه کهنه بودند و کلی مال و منال داشتند که اگه تا هفت نسل می‌خوردند باز کسی گرسنه نمی‌ماند. پسرش هم که جواهرسازی داشت و حتی یه مدت هم فرنگ رفته بود و دوره‌ی جواهرسازی دیده بود. اگر بابای نامردتان مانع نمی‌شد که با اقوام شوهر من وصلت کند الان باید فروزان غرق خوشبختی می‌شد.
فروزان زهرخندی زد و گفت:
- گذشته‌ها گذشته خاله.
خاله پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- چشم تاج‌الملوک دنبال تو ماند فروزان‌جان! اگه بابات مانع خوشبختی تو نمی‌شد الان در پول غلت می‌خوردی. هرچه باشد تاج‌الملوک از نوادگان ناصرالدین‌شاه بود و مقام شازده و اسم و رسم دهان پرکنی داشتند.
هردو سکوت کردیم. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- وقتش نرسیده بگویی چرا بابا از خانواده‌ی عمو رحیم کینه دارد؟!
خاله خم شد و استکان کمرباریک چای را از سینی نقره‌‌ای برداشت و ناراحت چشم فرو بست و سکوت کرد. من و فروزان در انتظار جواب به او زل زده بودیم. چشم باز کرد و نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- چی بگویم‌ خاله‌جان! مربوط به یک کینه‌ی قدیمی‌ است که شاید یه روزی سر فرصت برایتان بگویم. الان زمانش نیست.
دلخور گفتم:
- هربار بهانه‌ی زمان مناسب می‌آورید؟ زمانش نرسیده؟ ما بزرگ شدیم دیگر وقتش است که بدانیم.
خاله نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- این رشته سر دراز دارد خاله! سر فرصت به وقتش همه‌چیز را برایتان می‌گویم.
صدای آهنگ گوش‌نوازی از گرامافون ته سالن پخش شد. بهروز دست‌هایش را به هم مالید و گفت:
- بفرما عزیزجان! بالاخره درستش کردم.
خاله لبخندی زد و ابروهای هلالی نازکش را بالا انداخت و جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت:
- ترانه‌اش را عوض کن بهروز! شب جشن داریم.
بهروز صفحه را عوض کرد و طنین شاد آهنگ ویولن از داخل گرامافون در فضا پر شد. سپس خودش به کمر بست و میان قهقهه‌ی سرخوش خنده‌ی ما شروع به رقصیدن کرد و فروزان نیز سرمستانه به او پیوست.
شب همگی در اتاق سوسن مشغول آماده شدن برای بزم نامزدی تاج‌الملوک بودیم. خاله دستی به موهای کوتاه و حالت‌‌دارش کشید و گفت:
- خب دخترها زودتر آماده شوید و رحیم و پسرها را منتظر نگذارید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سوسن که موهای پرپشتش را که به تَاسی از مد و مدل موهای بازیگران امروزی کوتاه کرده بود، جلوی آینه مشغول زدن رژش شد. درحالی که از مژه‌های سیاه و به هم چسبیده‌اش ریمل می‌چکید گفت:
- من که کارم تمام شد.
فروزان کیفش را از روی تخت برداشت و درحالی که موهایش را افشان کرده و به اطراف ریخته بود گفت:
- من هم آماده‌ام.
روی تخت سوسن نشستم و کفش‌های ورنی قرمز رنگم را به پا کردم. خاله نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- فروغ تو چی؟
سر پا ایستادم و درحالی که موهایم را به کش از بالا دم اسبی بسته بودم، تکان خوردم و به ادکلنم چنگ انداختم و درحال اسپری کردن آن به روی گردنم پاسخ دادم:
- من هم آماده‌ام خاله!
فروزان با دقت نگاهم کرد و با عشوه و طنازی دسته‌ای از موهای کنار شانه‌اش را به پشت راند و گفت:
- فروغ باز مثل همیشه ساده آمده. نگاه کن خاله حتی یک قلم آرایش در صورتش نیست. بچه‌های مدرسه‌ از فروغ بیشتر بزک دوزک می‌کنند.
نگاه به چشمان درشت و مشکی فروزان انداختم، که زیر لایه‌ای از آرایش غلیظی خفته بود و گفتم:
- سادگی همیشه که بد نیست.
خاله نگاه عمیقش را به من دوخت و لبخند رضایت‌باری زد و گفت:
- بیاید برویم دخترها الان عمورحیم صدایش در آمده.
همگی پشت سر خاله لبخندزنان از اتاق بیرون آمدیم. فردین و بهروز هردو روی کاناپه لم داده بودند درحالی که شلوارهای دمپای گشاد و بلوزهای طرح‌دار شلوغ با رنگ شادی به تن داشتند و عمورحیم هم کت و شلوار مشکی با کروات راه راه سورمه‌ای رنگی درحالی که اورکت بلندی به روی دست داشت کنار پنجره به انتظار ما ایستاده بود.
عمورحیم رو به ما کرد و گفت:
- برویم؟
فردین از جا برخاست و گفت:
- آقاجان با یک ماشین نمی‌شود رفت من می‌روم ماشین را گرم کنم شما و سوسن و عزیزجان با ماشین عمویونس بروید و من و بهروز و دخترخاله‌ها با ماشین من می‌رویم.
در طول راه سرو صدای بهروز و فروزان از پشت ماشین روی سرم راه می‌رفت. آن‌قدر بین راه شلوغ کردند و دست زدند که هرکس نمی‌دانست تصور می‌کرد ما در پی عروس‌بَران از خیابان می‌گذریم. بوق‌های مزاحم فردین و صدای جیغ و خنده‌ی فروزان و فریاد بهروز که سر از شیشه ماشین خارج کرده بود و چون جوانک مسـ*ـت و ولنگار رفتار می‌کرد، آبرو برای ما نگذاشته بود و هر رهگذری که در خیابان‌ می‌گذشت با سر و صدای داخل ماشین سر برمی‌گرداند و با نگاهی کِش‌دار ما را بدرقه می‌کرد.
بالاخره به عمارت تاج الملوک رسیدیم که با لامپ‌های رنگی اطراف ساختمان را آراسته بودند. صدای ویولن و ساز از داخل عمارت به گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
جوان‌ها زودتر از خاله و عمورحیم برای رفتن به داخل عمارت اشتیاق نشان می‌دادند، بنابراین زودتر داخل شدند اما من ماندم تا با خاله و عمورحیم وارد مجلس شوم. خاله دست به روی شانه‌ی من گذاشت و با نگاه عمیقش رو به من گفت:
- جای مادرت خیلی خالی است! مادرت تا قبل از ازدواج با پدرت دختر شادی بود.
لبخند بی‌جانی کنج لبم شکفت، او آهی کشید و گفت:
- فروغ‌جان چرا با بهروز و سوسن و فردین همراه نشدی خاله؟ کنار ما پیرزن و پیرمردها حوصله‌ات سر می‌رود.
لبخند بی‌جانی کنج لبم جا خوش کرد و گفتم:
- ترجیح می‌دهم با شما داخل مجلس بشم.
خاله دستم را گرفت و فشرد و پشت سر عمو رحیم داخل مجلس شدیم. در بدو ورود نگاهم به مطرب‌چی و خواننده زنی افتاد که انتهای سالن میان نور ملایم مشغول آواز خواندن بود و عده‌ای از جوانان اعم از دختر و پسر وسط سالن حرکات موزون رقصشان در هم می‌پیچیدند. عده‌ای دیگر هم سر پا اطراف کسانی که می‌رقصیدند حلقه زده بودند و دست می‌زند و چشمشان را به وسط مجلس و سالن دوخته بودند. آن سوتر کنار میز و صندلی‌ها جمعی نشسته بودند که یا سرگرم تماشا کردن رقص بودند یا چشم به خواننده و ساز و دهل اطرافش دوخته بودند. آن‌سوتر سوسن برای ما دست تکان داد. به طرف آن‌ها به راه افتادیم. همین‌که به آن‌ها رسیدیم مرد میانسالی که به مراتب از عمورحیم جوان‌تر بود از جا برخاست و به دنبال آن چهره‌ی عمو رحیم و خاله شکفته شد. در یک نظر پی بردم که او برادر عمورحیم، عمورضا است. سال‌ها بود که او را ندیده بودم. در کل دوره‌ی زندگیم شاید دوسه بار بود که او را ملاقات کرده بودم و دورادور او را از روی آلبوم عکس‌های خاله دیده و از تعریف‌های خاله‌زاده‌هایم می‌شناختم. کنارش زن و مرد جوان دیگری هم دیده می‌شد که او را خوب به خاطر داشتم، حمیرا بود! خواهر ته‌تغاری عمورحیم و عمورضا که از برادرها بسیار جوان‌تر و همه‌اش چندسالی از من و فردین و سوسن بزرگ‌تر بود و همیشه باعث تلخ‌کامی من در خاطرات کودکیمان در باغ فرحزاد بود. او برادرزاده شیطانش همیشه در آزار من پیشتاز بودند. حالا به تازگی شنیده بودم که نامزد کرده است.
عمورحیم با آغوشی باز به طرف آن‌ها رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند. خاله نیز دستم را رها کرد و درحالی که تمام توجه و تمرکزش روی خانواده‌ی همسرش بود چندگام از من پیشی گرفت و به همسرش پیوست. صدای خوش و بش و احوال‌پرسی گرم آن‌ها در هم می‌آمیخت. نگاهم به حمیرا افتاد که هیکل موزونش در لباس زیبایی، به رخ می‌کشید و موهای پرپشت مشکیش را به زیبایی حالت داده بود و پشت سرش جمع کرده بود، گویا وقت زیادی را صرف پیچ و تاب دادن آن کرده بود، جواهرات زیبای کلاسیک دهان‌ پرکنی به گردن و گوش‌هایش آویخته بود و با غرور و تکبر و عشوه و طنازی حرف می‌زد. مدام دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و به شانه‌ی مرد جوانی که کنارش بود می‌زد. هنوز بعد از سال‌ها رفتارش تغییر نکرده بود. اصلاً حوصله‌ی روبه‌رو شدن با او را نداشتم.
فروزان و بهروز جلو برای احوال‌پرسی از من پیشی گرفتند. عمورضا چهره چرخاند و با بهروز که سر شوخی و بذله را باز کرده بود؛ دست داد و هم‌دیگر را در آغوش کشیدند. کنار فروزان ایستادم. نگاه عمورضا که هنوز از آغوش بهروز جدا نشده بود، بی‌اختیار روی چهره من و فروزان چرخید و به وضوح حس کردم کمی از دیدن ما جا خورد. نگاهش برای چندثانیه روی من میخکوب بود، گویی میان زمین و هوا سردرگم شده بود که بهروز او را از خود جدا کرد و او را به خود آورد. بهروز گفت:
-‌ عمو از حمید چه‌خبر؟! کجاست او را نمی‌بینم! نکند او را در اصفهان جا گذاشتید!
عمورضا به سختی به خود آمد و با اکراه نگاه از من گرفت و درحالی که در حال خود نبود گفت:
- در مجلس دارد می‌چرخد! الان می‌آید.
سپس چند ضربه به بازوهای پسر برادرش زد و دوباره چشم چرخاند و درحالی که از کنترل نگاهش عاجز بود دوباره مات و مبهوت چشمانش روی من ثابت شد. تا قبل از این‌که لب باز کنم فروزان پیش دستی کرد و با لبخند ویژه‌ای پیش رفت و دست به سوی او دراز کرد و سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد، عمورضا با خوش‌رویی دست او را فشرد و درحالی که در چهره‌اش گرفتگی موج می‌زد به آرامی گفت:
- تو باید فروزان باشی درست می‌گویم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
فروزان خنده‌ی ملیحی کرد و گفت:
- بله عمورضا، سال‌هاست که شما را ندیدم. از دیدن‌تان خیلی خوشحال شدم.
عمورضا دوباره چشم چرخاند و رو به من نگریست و درحالی که نگاهش را از من جدا نمی‌کرد، بعد از مکث نه چندان طولانی با نوایی که بیشتر شبیه زمزمه بود و درحال خود نبود گفت:
- تو هم باید فروغ باشی.
لبخند پررنگی روی لب‌هایم شکفت پیش رفتم و دست او را فشردم و گفتم:
- سلام. بله درست گفتید.
موجی از غم نگاهش را در آغوش گرفت که این تغییر حالتش مرا در بهت و کنجکاوی فرو برد، به سختی بر خودش غلبه کرد و دستم را به گرمی فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- از دیدن شما خوشحالم. بزرگ و خانم شدید.
لبخندی زدم، سوسن به طرف عمویش پیش رفت و سلامی با نشاط داد. عمورضا حواسش پرت برادرزاده‌اش شد و در این فاصله خاله رو به ما اشاره کرد و به خواهرشوهرش حمیرا و مرد جوان همراهش گفت:
- فروزان و فروغ هم با ما اومدند.
نگاه پر عشوه و مغرورانه حمیرا به روی ما چرخید و لبخند ژکوندی زد و متکبرانه گفت:
- اوه، آره سال‌هاست که فروغ و فروزان را ندیدم هنوز در خاطرم فروغ را به یاد دارم که همیشه نِق می‌زد و گریه می‌کرد.
طرز حرف زدنش به وجناتم برخورد که خاله گفت:
- آن زمان بچه بود و بهانه‌گیر! الان برای خودش خانمی شده.
او خنده‌ی نه چندان ملایمی کرد و با غرور دستش را رو به من و فروزان پیش آورد و گفت:
- یادم است از بعد از خاکسپاری مرحوم فرخنده‌جان دیگه شما را ندیدم، بزرگ شدید! از دیدن‌تان خوشحال شدم.
فروزان زودتر از من دستش را فشرد و لبخندی زد و با او احوال‌پرسی گرمی کرد. نفسم را زیر لب با تمسخر بیرون دادم و مقابل چشمانم تصویر دخترک مغرور پر ادعایی نقش بست که مادام دامن خال‌خالی قرمزش را با عشوه بالا می‌داد تا کفش‌های قرمزش را به رخ ما بکشد. آن‌طور که نشان می‌داد بعد از یک دهه هنوز شخصیت و منشش تغییر نکرده بود و تنها ظاهرش بود که پوست انداخته بود. سپس ابرویی بالا داد با رقص سر و گردنی، با همان لحن فخرفروشانه‌اش گفت:
- شما در چه حال‌اید فروغ‌خانم؟
لبخند کجی کنج لبم نشست و دستش را فشردم و به جهت تلافی حرف قبلش گفتم:
- ممنون، حمیراخانم. بعد از سال‌ها شما رو از طرز منش و اخلاق‌تون به خاطر آوردم از ظاهر خیلی تغییر کردید ولی از اخلاق هیچ تغییری نکردید.
از کنایه ظریفم پوزخندی به لب راند و متکبرانه گفت:
- راستش اگر فخری‌جان شما را معرفی نمی‌کرد من به همین راحتی تو را به خاطر نمی‌آوردم.
نیش کلامش دلم را چرکین کرد. لبخند تصنعی لب‌هایم را شکل داد و دست از دستش کشیدم و گفتم:
- در هر حال خوش‌وقتم.
او با غرور رو به مرد جوان کنارش کرد و گفت:
- نامزدم، غلام‌حسین‌خان هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و با او هم احوال‌پرسی مختصری کردم برعکس حمیرا، متانت در رفتار همسرش جاری بود. بقیه همچنان مشغول و خوش و بش بود که پسر جوان و کت وشلواری و کروات زده‌ای چهره‌ای خندان و بسی شیطنت‌بار بود فضا را به تکاپو انداخت. فردین و بهروز به طرفش حمله‌ور شدند و با شوخی‌های خرکی گردنش را میان بازوانشان اسیر کردند، صدای خنده و هیاهو بقیه میان اعتراض بزرگترها گم می‌شد. او را که حمید صدا کردند؛ خاطرات باغ فرحزاد مقابل چشمانم پرده انداخت. بی‌گمان او همان پسر شیطان‌صفت عمورضا بود که همیشه در پی آزار من می‌گشت و از شنیدن صدای جیغ‌ها و گریه‌ی من لذت می‌برد، یادم بود که یک‌بار چه‌طور مرا به درون استخر بزرگ باغ فرحزاد هل داد و قصد جانم را کرده بود. طوری که اگر عمورحیم زود سر نمی‌رسید از من جنازه‌ای بیشتر روی آب نمی‌ماند.
او همین‌که از دست فردین و بهروز راحت شد میان آغوش مشتاق عمورحیم و خاله فرو رفت و میان شوخی و خنده و بذله‌های مسخره‌اش با آن‌ها، به سبک خودش احوال‌پرسی کرد و همین که از احوال‌پرسی با سوسن فارغ شد نگاه گنگ و مبهمش روی ما چرخید و خطاب به سوسن با لحن شوخی گفت:
- این مادمازل‌ها را از کاخ حضرت والا آوردید؟ نکند این‌ها هم شازده هستند.
سوسن دستش را دور گردن فروزان حلقه زد و با دست‌پاچگی که مشهود بود و گونه‌هایی که گل انداخته بودند گفت:
- دخترخاله‌هایم‌ هستند، فروغ و فروزان! یادت هست حمید؟ همبازی‌هایمان در باغ فرحزاد؟
او با حیرت ابرویی بالا انداخت و درحالی که نیشش تا بناگوش باز بود با کف دست به پیشانیش زد رو به فروزان گفت:
- آخ یادم آمد! دخترهای فرخنده‌‌خانم خدابیامرزند؟!.
سپس رو به سوسن با اشاره دستش به فروزان ادامه داد:
- یادم است آخرین باری که این دختر را دیدم، یک دختر بچه خِپِل بود که ماشاءالله انگار هرچه بزرگ‌تر شده، خپل‌تر هم شده.
فروزان از شوخی نابه‌جای او سرخ شد، اما بدون این‌که در مقابل شوخی بی‌مزه او جبهه بگیرد، با او دست داد و احوال‌پرسی مختصری کرد، او از فروزان خنده‌کنان گذشت و به من رسید، چشم تنگ کرد اما تا قبل از این‌که دهان باز کند و گزافه‌گویی را آغاز کند، به جهت انتقام از تمسخر فروزان تاختم، دستم را دراز کردم و گفت:
- تبریک می‌گویم!
دستم را گرفت و فشرد و خنده‌کنان پاسخ داد:
- از بابت چی؟
مغرورانه و با لبخند کج تمسخرباری گفتم:
- آخر شنیدم در نمایش شبِ شامورتی‌‌بازی‌های غلامحسین لوطی یک نقشی هم به تو دادند تا بقیه را بخندانی.
از حرفم یکه‌ای خورد و نیشش بسته شد، با تمسخر نفسش را بیرون داد. سپس برق شیطنت در نگاهش درخشید و خنده‌ای سر داد و گفت:
- آه، این‌طور که معلوم است دختر زِر زِروی فرخنده‌خانم هم زبان باز کرده.
از حرفش آتش گرفتم و دستم را با خشم از دستش کشیدم و با صدای رسایی که مرتعش هم بود، گفتم:
- گستاخ!
از این‌که تیرش به هدف خورده بود خنده‌ای سرمستی کرد. نگاه خشم‌آلود و آتشینم روی چهره‌ی پرتمسخرش بود.
نگاه متحیر همه سوی من و حمید گشت. خاله فخری نگران به سوی من آمد و گفت:
- چی شد فروغ جان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
درحالی که خشم از نگاهم شعله می‌کشید چشم از حمید برنمی‌داشتم، حمید پیش‌دستی کرد و گفت:
- چیزی نیست فخری‌جان، مثل این‌که خواهرزاده شما هنوز هم نازپرورده است و زودرنجیش را حفظ کرده.
نگاه گنگ خاله روی من و حمید می‌چرخید، فروزان با نگرانی جلو آمد و دستم را کشید و گفت:
- فروغ‌جان بیا برویم بنشینیم سوسن و فردین آن‌جا نشستند.
حمید خنده‌ای کرد از ما گذشت و خاله فخری نگران گفت:
- فروغ؟
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
- خاله‌جان متاسفانه عموزاده بچه‌های شما ذره‌ای نزاکت ندارند.
خاله شانه‌ام را فشرد و با نگاه گیجش حمید را که از ما دور می‌شد نگاه کرد و گفت:
- عیبی ندارد دخترم، حمید یک کمی زبانش دراز است دلگیر نشو حتماً خواسته کمی تو را بخنداند.
فروزان دستش را دور بازویم حلقه کرد و نگران گفت:
- برویم، عیبی ندارد اوقاتت را تلخ نکن.
زیرلب غریدم:
- دلقک!
به همراه فروزان پشت میز نشستیم. سوسن آرام گفت:
- چی شده فروغ چرا ان‌قدر برافروخته شدی؟
فروزان جای من پاسخ داد:
- چیزی نیست، عموزاده‌تان با شوخی‌های بی‌جا، فروغ را رنجانده.
سوسن سر برگرداند و حمید را دید که مشغول خوش و بش با خانواده‌ای بود. سپس گفت:
- دلگیر نشو فروغ‌جان، می‌دانی حمید از بچه‌گی شرور و شوخ‌طبع بوده، حتماً خواسته کمی سر به سرت بگذارد.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
- هه! شوخ‌طبع؟ حیف عمورضا که از دامنش همچین پسری رشد کرده. در تعجبم مردی با این همه مبادی آدابی چه‌طور یک همچین بچه بی‌نزاکتی تربیت کرده که به فروزان می‌گوید خپل و به من می‌گوید زِرزِو!
فردین که تا آن زمان ساکت بود خنده‌ای کرد و پا روی پا انداخت و گفت:
- فرنگ هم حمید را آدم نکرد.
با تمسخر ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مسخره‌است! عموزاده شما و فرنگ؟
سوسن خندید و با اشتیاق گفت:
- همین دو ماه پیش برگشته. تحصیل کرده رشته مهندسی راه و ساختمانه .
فروزان گفت:
- باورم نمی‌شود که همچین آدمی تحصیلات عالیه از فرنگ دارد.
سمانه با آب و تاب گفت:
- آره، قراره است از اصفهان نقل مکان کنند و به تهران بیایند، حرفش هست که با فردین شرکت را گسترش بدهند و ساخت و ساز کنند. به نظرم حمید شایستگی معروف کردن شرکت بابا را دارد. کاملاً خلاق و باهوش است. فردین هم که ذاتاً معماری خوش ذوق است و هردو با هم شرکت را مشهور می‌کنند.
صدای ساز‌های نوازشگرانه حرف را از آن‌ها منحرف کرد، خواننده که کنار مطرب‌چی‌ها ایستاده بود و شوری به مجلس داده بود. چند زن با اشتیاق و شانه‌هایی که می‌لرزاندند، با قر و اطواری هیجان‌زده از میان جمعیت به وسط رفتند و کنارشان چند مرد سرمست چون دودی به اطراف آن‌ها می‌پیچیدند. صدای خنده و ماشاءالله گفتن در طنین تند آواز مطرب‌چی گم می‌شد. فریبرز و نامزدش با متانت روی صندلی‌هایشان نشسته و به مجلس سروری که به خاطر آن‌ها بر پا بود می‌نگریستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
نگاهم به حمیرا افتاد که با تکبر، گردنش را با رقص ملایم تکان می‌داد و سر جایش بشکن می‌زد، گویا آهنگی که می‌خواندند به مذاقش خوش آمده و او را به وجد آورده بود، جای خالی عمورضا در میزشان دیده می‌شد. بهروز هم دست کمی از حمیرا نداشت و با اشتیاق به وسط سالن رفت. عمو رحیم و خاله هم محو رقص وسط سالن شده بودند. نگاهم روی حمیرا بود که هم‌چنان در حال و هوای آهنگ غرق و پشت میزش با حرکات موزون می‌رقصید. پوزخندی به لب راندم و گفتم:
- بعد از مرگ مادرم، دیگر حمیرا را ندیده بودم. چهره‌ی ظاهریش خیلی تغییر کرده اصلاً نشناختم ولی اخلاق و رفتار ذره‌ای عوض نشده. عمه‌ی شما هنوز هم همان دختر متکبر و مغرور است!
سوسن لبخندی به لب راند و گفت:
- عمه‌ حمیرا بعد از مرگ بی‌بی با عمورضا و زن‌عمو زندگی می‌کرد. وقتی که زن‌عمو به رحمت خدا رفت، آن‌ها در اصفهان تنها شده بودند. هرچه آقاجان اصرار کرد که به تهران بیایند عمورضا موافقت نکرد. پارسال غلامحسین‌خان در کمپانی عمو استخدام شد و یه دل نه صددل عاشق خاله شد. قرار است بعد از عروسی عمه برای ادامه تحصیلاتش به روسیه مهاجرت کنند.
ابرویی بالا انداختم و دوباره زیر چشمی حمیرا را نگریستم. بی‌شک حمید زیر دست چنین اعجوبه‌ای تربیت شده بود. پس نباید از این همه بی‌ادبی و بی‌مبالاتی شگفت‌زده شد.
آهنگ که تمام شد نگاه‌ها از سمت سالن پراکنده شد و مطرب‌چی‌ها مشغول کوک سازشان شدند. صدای همهمه آزار دهنده‌ای سالن عمارت را پر کرد. نگاهم به حمید افتاد به همراه دختر جوانی که با اشتیاق او را می‌نگریست و دوشادوش او قدم برمی‌داشت مشغول صحبت بود. از کنار ما که می‌گذشتند کمی مکث کردند و درحالی که غرق تعریف بودند؛ صحبت‌هایشان را می‌شنیدم، که حمید بادی در غبغب انداخته بود گفت:
- من به حد حرفه‌ای ویولن می‌زنم.
دختری که با او بود و گلاسه‌ای در دست داشت، ابروهای چون نخش را بالا انداخت و گفت:
- وای، ویولن ساز سختی است! دو سال قبل از این‌که پیانو را شروع کنم قصد داشتم ویولن یاد بگیرم اما استعدادی در زدن این ساز نداشتم و رهایش کردم.
حمید مغرورانه خندید و گفت:
- البته که ساز سختی‌است من هم بدون مربی و با علاقه‌ای که داشتم آن را آموختم. اما اگر علاقه داشته باشید حاضرم روش یادگیری‌ام را نیز به شما بیاموزم و با افتخار شما را آموزش دهم.
از کنار من تکان خوردند و همچنان که سرگرم تعریف بودند دور می‌شدند، دخترک با اشتیاق نگاهش کرد و لب‌هایش تکان می‌خورد. نگاه پُر تمسخرم بدرقه راهش شد. نگاه سوسن را به روی حمید دیدم که لبخند تلخی زد و خودش را جمع و جور کرد و در خودش فرو رفت، پوزخندی تمسخر بارم را به صورت او پاشیدم. تا آن‌جا که یادم می‌آید عمورضا میانه خوبی با مطرب و مطرب‌چی‌ها نداشت. هروقت هم که بساط عیش و نوش و رقص و آواز می‌شد میدان را خالی می‌کرد و زیاد طرف‌دار رفتارهای متجددگرایانه این زمانه نبود.
رو به فردین گفتم:
- پسر ناخلف عمورضا در کار ویولن و مطربی است وقتی پدرش ان‌قدر سنتی مآبانه زندگی می‌کند؟
فردین حواسش از جمع پرت شد و گفت:
- کی؟ حمید؟
- آره الان داشت تلاش می‌کرد اطوار جنتلمن‌ها را دربیاورد و به آن دختری که کنارش راه می‌رود، پیشنهاد آموزش ویولن می‌داد.
پوزخند تمسخرباری لب‌های فردین را شکل داد و گفت:
- حمید از کودکی به مطرب‌چی‌های ویولن زن علاقه داشت و همیشه کنارشان در کوچه خیابان می‌ایستاد و ساز زدن آن‌ها را تماشا می‌کرد. یک‌بار کلاس درس را پیچانده بود و به هوای تماشای ساز یک گدای ویولن زن سیار که پشت مدرسه ساز می‌زد، رفته بود که مچش را مدیر مدرسه گرفت و از پدرش تا می‌خورد کتک! آخرین باری که برای ساز زدن به پدرش التماس کرد برای وقتی بود که سبیل‌هایش هنوز جوانه نزده بود عمورضا با چک و لگد انداختش کوچه تا هوای مطربی از سرش بیافتد.
سوسن از حرف فردین خنده‌ای سرمست زد و گفت:
- هنوز در خاطرم است که بابا و عمه چه‌طور داشتند پا درمیانی می‌کر‌دند تا حمید به خانه برگردد.
فروزان با تعجب چهره در هم کشید و گفت:
- وا؟ مگه یادگرفتن ساز چه عیبی دارد که عموجان شما ان‌قدر تند برخورد می‌کرده؟ این هم یک هنر است!
سوسن دستی به موهای پسرانه‌اش کشید و دست به زیر چانه گذاشت و گفت:
- عمو از جماعت مطرب‌ها خوشش نمی‌آید، می‌گفت ولنگارند و کافی است حمید پایش به جماعت مطرب باز شود، دیگر نمی‌شود تربیتش کرد. البته این حرف‌ها مال سال‌ها قبل است. مال زمانی است که تازه زن‌عمو از دنیا رفته بود و عمو هم روی تربیت حمید خیلی حساس بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
پوزخند تمسخرباری به لب راندم و گفتم:
- چه همتی هم برای تربیت شازده به خرج داده اما افسوس که جواب نگرفته است.
زمان صرف شام رسید، صدای ساز و آواز هم قطع شد، مجمع‌های غذا در بین افراد پخش می‌شد و صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها در بشقاب در میان همهمه مهمانان گم می‌شد.
بعد از غذا؛ همه لم داده بودند، خدمه‌ها مشغول برداشتن ظروف غذا بودند. نگاهم به عمورضا افتاد که پشت میز، کنار خانواده‌اش نشسته بود و درحال دود کردن سیگار پی‌درپی، عمیقاً در فکر بود انگار که در مجلس سیر نمی‌کرد. نگاهم از او سوی حمید چرخید که با عمو رحیم و غلامحسین‌خان و بهروز حرف می‌زد و خنده از روی لبش محو نمی‌شد. گویا میان جمع آن‌ها یکه‌تاز میدان بود. خواننده زن تلاش می‌کرد با آهنگ ملایمی مجلس را گرم کند. عده‌ای از مردان مشتاقانه روی صندلی لم داده بودند و شکم‌های برآمده‌شان بالاتر از بدنشان بود و محو صدای خوش آن زن شده بودند. ویولن‌زن آن بزم و سازچی با نوای دلپذیری صدای خواننده را همراهی می‌کردند. چشمم که به ویولن افتاد، فکری چون برق از سرم گذشت. نگاهم را به حمید دوختم و لبخند تمسخرباری روی لب‌هایم شکل گرفت، ریتم آهنگ کم و بیش تند شده بود. هرچه آهنگ تندتر و شادتر می‌شد به تعداد رقاصان جشن افزوده می‌شد تا جایی که فریبرز هم دست نامزدش را در دست گرفت و به جمع رقاصان پیوست و صدای کِل کشیدن عده‌ای از مهمان‌ها بدرقه و مشوق راهش شد. فردین و فروزان و بهروز و سوسن هم به جمع پیوستند. آهنگ که تمام شد صدای دست یک‌صدا و سوت‌های بلبلی و کِل زدن‌ها در هم می‌آمیخت. افسون که از تشویق مهمانان خوشحال بود، میکروفون را نزدیک دهانش کرد و گفت:
- قربان دست‌هایتان!
از کنار سوسن برخاستم و به کنار میز خاله رفتم و نشستم. خاله دستم را در دست فشرد و میان همهمه مجلس درحالی که صداها به زور شنیده می‌شد گفت:
- فروغ جان چرا تو با سوسن و فروزان به وسط مجلس برای رقص نمی‌روی؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- ترجیح می‌دهم پیش شما بنشینم.
با نگرانی به من زل زد و گفت:
- تو جوانی! کنار ما پیرزن‌ها نشستن چه لطفی برایت دارد؟
لبخندی زدم و دستش را در دستم فشردم و گفتم:
- یک سوال دارم خاله‌جان.
- بگو فروغم!
- عموزاده بچه‌ها، پسر عمورضا را می‌گویم، شنیدم ویولن می‌زند و تدریس می‌کند.
خاله با تحیر سر چرخاند تا حمید را ببیند و بعد گیج و منگ گفت:
- پناه بر خدا! کی این حرف را زده؟ بابای حمید اجازه نمی‌دهد پاهایش به مطربی باز شود. برخلاف رحیم، آقا رضا مرد مذهبی است و با این سنت‌شکنی‌ها به همین راحتی کنار نمی‌آید.
خوشحال گفتم:
- پس یعنی آقازاده‌اش دروغگو از آب درآمده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
خاله لب گزید و گفت:
- خاله‌جان، تو خانواده ما مطربی کردن یک عیب بزرگه.
لبخند شیطانی بر لبم نشست و گفتم:
- که این‌طور.
در این لحظه زن چاقی که موهایش را کاکُل کرده بود و از بالا گیر زده و موهای مجعد به رنگ شبقش را در اطراف پریشان ساخته بود. لباس پولک‌دار مشکی به تن داشت که زیرچلچراغ‌های سالن به زیبایی می‌درخشید و دامن کوتاه مشکی بالای زانو پوشیده بود با طمانینه به ما رسید و غافلگیرانه شانه خاله را از پشت فشرد گفت:
- فخری خانم. سلام و حال احوال؟
خاله سربرگرداند و چهره‌اش شکفت و از جا نیم‌خیز شد و گفت:
- سلام از ماست افروز خانم حال شما چه‌طوره؟
او درحالی که با فشار دستش بر روی شانه‌ی خاله سعی داشت او را به زور روی صندلیش بنشاند گفت:
- خداروشکر، ما خوبیم. شما چه‌طور هستید؟
سپس نگاه خریدارانه‌اش را به من دوخت، لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
- سلام.
لبخند روی لب‌های برجسته‌اش کِش آمد و گفت:
- سلام.
خاله که نگاه مهربانش بر روی من بود، گفت:
- دختر خواهر مرحومم هست، فروغ‌جون!
او تحسین‌‌برانگیز نگاهم کرد و گفت:
- ماشاءالله خانمی شده، چه‌قدر شبیه مادرش است. یک‌بار یادم است در باغ فرحزاد خدابیامرز را دیده بودم، بچه‌هاش کوچک بودند. یادم است دوتا بچه داشت و یکی پنج‌ساله بود که باید فروغ باشد و یکی هم سه‌سالش بود.
خاله با لبخندی گفت:
- آن نوزاد فروزان بوده، حالا خانمی شده، وسط مجلس با سوسن و فردین دارند می‌رقصند.
او کنجکاو گردن کشید و حیرت‌زده گفت:
- وای فخری‌جان زمانه چه‌قدر زود می‌گذرد. باورم نمی‌شود به چشم برهم زدنی بیست‌سال گذشته است. خدا حفظشان کند.
سپس نگاهی به من انداخت و با لبخند خریدارانه‌اش گفت:
- فروغ‌جان شما خیلی شبیه مادرت شدی. یک لحظه از دور کنار فخری دیدمت تصور کردم مادر مرحومت دوباره زنده شده.
لبخند بی‌جانی کنج لبم شکفت و گفتم:
- ممنون. نظر لطف شماست.
او آهی کشید و گفت:
- مادرت یکپارچه خانم بود، حیف که زمانه گلچین است!
خاله حرف را پیچاند و گفت:
- خب افروز جون چه خبر از شاخ شمشادت؟ از فرنگ برنگشته؟
با لوندی خنده‌ای کرد و گفت:
- نه فخری‌جان، ایرج می‌خواهد بعد از تمام شدن دروس طب در آمریکا بماند. اسماعیل شوهرم هم اصرار دارد همه سرمایه‌ها را نقد کنیم و برویم پیش ایرج زندگی کنیم. البته که باید با خودمان یک عروس ایرانی ببریم.
سپس نگاهش به روی من لغزید و لبخند معناداری زد. خاله لبخند دلنشینی در پاسخش داد و گفت:
- خوب کاری می‌کنید. زن‌های فرنگی اهل زندگی نیستند. اما کار شوهرت تو وزارت عدلیه چه می‌شود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
پیش‌خدمت جوانی با سینی‌های حاوی گلاسه‌هایی که در آن بود به مهمانان جمع تعارف می‌کرد و عده‌ای سر مسـ*ـت با همان گلاسه‌های در دستشان می‌رقصیدند و گه‌گاه جرعه‌ای می‌نوشیدند. از صحبت‌های آنان گریزان بودم، بنابراین از جا با معذرت‌خواهی کوتاهی از جا برخاستم از کنار پیش‌خدمت گذشتم و گلاسه‌ای از روی سینی برداشتم و به سوی دار و دسته مطرب‌ها رفتم.
ویولن‌چی مرد به نسبت جوانی بود که کت و شلوار مشکی به تن داشت و پاپیونی مشکی به دور گلویش بسته بود، سبیل‌های مشکیش را تاب داده بود و موی سرش را چرب کرده بود. در میان طنین خوش آن زن، هر از گاهی با مهارت ویولن می‌زد و قطع می‌کرد تا سازچی آهنگش را با ریتم و هماهنگ با خواننده ادامه دهد.
همین‌که صدای ویولن قطع شد و سازش را پائین گرفت، با لبخندی اغواگرانه گلاسه‌ را به طرفش تعارف کردم. لبخند پهن و گِل‌گشادی روی لب‌های گوشتیش نقش بست و با احترام گلاسه را از من گرفت و یک‌نفس آن را سر کشید. گلاسه خالی را از او گرفتم و با صدایی که در آن غوغای جشن، به زور شنیده می‌شد گفتم:
- به نظر تشنه هستید می‌خواهید برایتان یکی دیگر بیاورند؟
با آستین کتش لبش را پاک کرد و گفت:
- ممنون مادمازل!
اشاره به پیش‌خدمتی کردم که در آن نزدیکی مشغول سرویس‌دهی بود. سینی حاوی گلاسه‌ها را مقابلم گرفت و با لبخندی یک گلاسه برداشتم و به او دادم. نگاه براق و شیطنت‌بارش دلم را چرکین می‌کرد اما برای رسیدن به هدفم لبخند تصنعی به لب راندم. اواخر مجلس بود و بالاخره صدای آهنگ قطع شد و پیش‌خدمت سینی‌ حاوی گلاسه‌ها را مقابل مطرب‌چی‌ها گرفت.
نگاهم به خواننده افتاد زنی با هیکل گوشتی و موهایی کوتاه و آرایش جیغی که چهره‌ تکیده‌اش را قدری جوان‌تر نشان می‌داد؛ خواننده سرشناسی بود که افسون نام داشت. لبخندی زدم و به کنارش رفتم و گفتم:
- خسته نباشید.
با مژه‌هایی که چون زغال مشکی شده و به ریمل ماسیده بود چشم با لبخندی فروبست و جوابم را با تکان سر داد و گفت:
- ممنون عزیزم.
مطرب‌چی‌ها داشتند گلویشان را تازه می‌کردند که زبان به چاپلوسی باز کردم و گفتم:
- افسون خانم واقعاً چه صدای دل‌نوازی دارید. ان‌قدر که صدای بهشتی‌تان را برای همیشه در خاطرم نگه می‌دارم. برای شنیدن این ساز و آواز بهشتی شما باید به کدام کا.باره سر بزنم؟
افسون که تیشرت تنگ و شلوار نقره‌فام جذبی به پا داشت دستی به لباسش کشید و از داخل کیفش ماتیک قرمزش را بیرون کشید و بی‌هیچ اِبا و شرمی از جمع مردانه روی لبش مالید و گفت:
- نظر لطفتان است خانم. خوشحالم که به مذاقتان خوش آمده. ما در اکثر کا.باره‌ها هستیم اما بیشتر در ونک و شکوفه نو و گاهی هم در کا.باره مولن روژ و میامی هم کنسرت برگزار می‌کنیم و مفتخر حضور هستیم.
خندیدم و با چاپلوسی گفتم:
- بی‌نظیر بودید. حتماً هرجا اجرای شما باشد و سعادت دیدار مهیا شود، خدمت می‌رسم.
سپس رو به ویولن زن کردم و گفتم:
- خصوصاً صدای ویولن واقعاً روح‌نواز بود. من که خیلی پسندیدم ولی یه ویولن‌زن حرفه‌ای این‌جا هست که ادعا می‌کند از شما بهتر می‌زند.
مرد ویولن زن کنجکاو سر بلند کرد و با تمسخر گفت:
- کی هست؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین