جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,821 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و با لوندی گفتم:
- تازه از فرنگ برگشته است، خیلی مشهور نیست.
مرد ویولن‌زن سازش را بالا گرفت و گفت:
- من همه ویولن‌زن‌ها را از گدا تا شاه می‌شناسم. کدام یکی است مادمازل؟
در لابه‌لای جمعیت نگاهم سوی حمید چرخید که با فریبرز مشغول صحبت و گفتگو بود و نیشش را تا بناگوش باز کرده بود، گفتم:
- راستش من دختر تیمسار جواهری هستم و به دنبال یک استاد ویولن‌زن خوب می‌گردم، حرفش که شد این آقا گفتند که بهتر از شما می‌زنند.
تنبک‌چی خنده‌ای کرد و تنبک سفالیش را که مملوء از چرم‌های آویخته بود، روی گردنش انداخت و با لحن طنزی گفت:
-‌ محمود شرط می‌بندم که از تو بهتر می‌زند.
ویولن‌زن نگاه تمسخرآلودش را به تنبک‌زن انداخت و گفت:
- روی دست من ویولن‌زن در این شهر پیدا نمی‌شود.
لبخندی زدم و برای تحریک او گفتم:
- صد البته، خودش که می‌گوید، من از ویولن‌زن گروه افسون بهتر می‌زنم البته که لاف می‌زند. به نظرم درخت هرچه پر بارتر سرش زیرتر!
محمود که از حرف‌های من به غرورش برخورده بود، با تمسخر گفت:
- بهتر؟ این جوجه وقتی هنوز سر از تخم در نیاورده بود من داشتم ساز می‌زدم. چه غلط‌ها!
نگاه افسون روی من چرخید که دستی به موهایش کشید و با تمسخر گفت:
- روی دست ویولن‌زن ما در این شهر نیست. این پسر فرنگی که می‌گویی تا حالا برای تو ساز زده؟ آوازه‌ی گروه ما به گوشش رسیده؟
پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
- نه ساز نزده، چون دید خاطرخواه گروه شما هستم، به طبعش برخورد. آخر من هرجا که بشود، کاست اجرای شما به دستم برسد با جان دل تو گرامافون می‌گذارم و گوش می‌دهم. وقتی گفت از ویولن زن شما بهتر می‌زند به وجناتم برخورد. مگر از گروه شما نوازنده‌های بهتری هم هست؟ خواستم جواب لاف زدنش را بدهد. خودش یک کم تو مجلس شما ساز بزند ببینم چه مالی هست!
سازچی با بدبینی جرعه‌ای از گلاسه سر کشید و گفت:
- عجب زمانه‌ای شده هرکی تا پاهایش به فرنگ می‌رسد خیال می‌کند آدم شده.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- نظر من هم همین است، هرکسی حتی فرنگ رفته‌اش هم به پای ویولن‌زن شما نمی‌رسد.
ویولن‌زن نگاهی به من کرد و سبیل‌هایش را تاب داد و گفت:
- قبول نکن مادمازل! این‌ها فقط جیب بابای پول‌دارت را خالی می‌کنند و تهش هم آبرو می‌برند.
-‌‌ خیلی دلم می‌خواهد صدای سازش را بشنوم ویولن‌تان را کمی قرض بدهید هنرنمایی این غرب‌زده را هم بشنویم.
محمودآقا جلو آمد و با نگاهی مشتاق به من گفت:
- به شرطی این اسباب هنر را بهش می‌دهم که خودت فردا در شکوفه نو بیایی و مفتخر حضورت باشیم. اگر استاد تدریس هم می‌خواهی من خودم نوکرت هستم.
از نیشخندهای گروهش متوجه منظورش شدم. لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
- چرا که نه! حتماً حضور می‌رسم. کی حاضر است این اجراهای زیبا را از دست بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
دستم را فشرد و با نگاهی مشتاق چشم به من دوخت از حرکت بی‌پروایش حال بدی در درونم شعله زد. زود دستم را کشیدم و گفتم:
- امتحان می‌کنیم اگر ساز جوانک فرنگی باب میل نبود قطعاً به شما رو می‌اندازیم.
افسون میکروفون را برداشت و قبل از روشن کردن گفت:
- می‌خواهم تصنیفم را شروع کنم. تو هم هروقت تصنیفم تمام شد، می‌توانی ویولن را بدهی به دستش ببینیم چه مالی است که از محمود ما ایراد می‌گیرد.
از خوشحالی روی سبیل شاه نقاره می‌زدم، رو به او گفتم:
- آن‌جا ایستاده.
با سر به حمید اشاره کردم، درست در آن لحظه‌ی طلایی نگاه او هم ناخودآگاه به روی من افتاد و متوجه اشاره‌ام شد که داشتم او را نشان مطرب‌چی‌ها می‌دادم. نگاه افسون و مطرب‌چی‌ها روی حمید از خدا بی‌خبر چرخید، درحالی که نمی‌دانست چه نقشه شومی برایش کشیده‌ام. حمید زودتر نگاه از من گرفت و با فریبرز مشغول گفتگو شد. افسون سری تکان داد و مصمم گفت:
- هیچ‌ک.س حق ندارد به گروه من توهین کند.
سپس میکروفون به دست گرفت و با صدای خوشش کانون توجه مجلس شد:
- "من که لب‌هام عنابیه
چشم‌هام به رنگ آبیه
عروسیه ما امشبه
که یک شب مهتابیه
وای... .
من که برات عشوه و ناز،
همراه خود دارم جهاز
می‌خوام که امشب تا سحر
با هم کنیم راز و نیاز
وای... .
عروس نازت میشم
محرم رازت میشم... ."
و تا جایی که سیم میکروفونش مجال می‌داد با ناز و طنازی میان کسانی که با شور و سرمستی می‌رقصیدند می‌گشت و آوازش را می‌خواند.
در همین حال بهزاد و فروزان هم به جمع پیوستند، کناری ایستادم و درحالی که تحسین‌برانگیز رقص فروزان را نگاه می‌کردم، برایش دست می‌زدم و به انتظار اجرای نقشه‌ام شدم. در همان حال بودم که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم و حمید را دیدم درحالی که کنار فریبزر ایستاده و یک دستش را به کمر زده بود، کنجکاوانه به من زل زده بود. مغرورانه چشم از او برداشتم منتظر بودم که میان جمعیت جواب بلوف‌زنی‌هایش را بگیرد آن‌وقت که سکه یک پول شد می‌فهمد که نباید به خواهر کوچکم بگوید خِپل و به من بگوید زِرزِرو!
افسون همچنان با لوندی گردن می‌رقصاند و آهنگش را می‌خواند و ویولن‌زن به دنبالش سازش را می‌زد. وقتی به انتهای آهنگش رسیده بود که نزدیک داماد بود؛ کنار داماد ایستاد و همه یک صدا دست زدند و کِل کشیدند. فریبرز مغرورانه دست نامزدش را فشرد. افسون نفسی تازه کرد و گفت:
- قربان دست‌هایتان!
سوسن نفس‌نفس‌زنان کنارم ایستاد و گفت:
- وای که افسون غوغا کرده امشب! اگر یک زمانی برای فردین زن بگیریم غیر از افسون کسی لایق مجلس ما نیست.
لبخندی زدم و گفت:
- در همه‌ی ‌ها هم اجرا دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
افسون به ویولن‌زن اشاره کرد تا سازش را به تنهایی بنوازد. ریتم تند آهنگش دوباره غوغا به پا کرد و افسون پس از چندی دوباره اشاره کرد. محمودخان آهنگش را قطع کرد و ویولن را از زیر چانه بیرون آورد. افسون با طنازی گفت:
- این‌جا کسی روی دست ویولن‌زن ما نیست مگر نه؟
صدای خنده و تشویق مهمانان در هم آمیخت و افسون با عشوه ابرویی بالا داد و نیم نگاهی به حمید که بی‌تفاوت کنار فریبرز ایستاده بود، کرد و گفت:
- ولی مثل این‌که یک ویولن‌زن فرنگی ادعا دارد از محمود ما بهتر بلد است! می‌خواهم صدای سازش را بشنوم.
همهمه‌ای به پا شد و افسون گفت:
- آقای داماد اجازه می‌دهید که یک ساز فرنگی بزنند؟
فریبرز لبخند گِل گشادی به علامت تایید زد و همه با نگاه‌های گنگ به دنبال کسی می‌گشتند که افسون به او کنایه می‌زد. محمودآقا مغرورانه به طرف حمید رفت و ویولن را به طرف او گرفت، حمید که ماتش برده بود گیج به ویولن خیره شد و افسون دستش را روی شانه حمید گذاشت و گفت:
- بزن و مجلس را شاد کن.
سکوت عجیبی مجلس را گرفته بود و همه مات حرکت افسون شده بودند. نگاه‌های متحیر همه غیر از من روی حمید بود. چشم‌های گیج حمید رو به جمعیت ماند و نگاهش ناخودآگاه روی من ثابت شد که با تمسخر نگاهش می‌کردم و لبخند پیروزمندانه‌ای به لب داشتم. چند ثانیه‌ای نگاهش روی من ماند تا با فراست دریافت که تیر از سمت چه کسی به هدف خورده است.
افسون خنده‌ای ملایم کرد و به او گفت:
- چی شد جوان؟ نمی‌خواهی مهمان‌ها را شاد کنی؟ گفتی از محمود ما بهتر بلدی!
نگاه تمسخر محمودآقا از روی من به حمید چرخید و سوسن متعجب گفت:
- کی به مطربچی‌ها، این حرف را زده؟
سپس نگاه متحیرش روی من چرخید و معترض گفت:
- تو بودی فروغ؟
لبخند محوی زدم و با تمسخر گفتم:
- عموزاده‌تان استاده ویولن است، قرار است ساز بزند همه فیض ببریم.
حمید دست برد و ویولن را با تردید گرفت. افسون گفت:
- مثل این‌که هنرمند ما قدری زیرلفظی می‌خواهد.
صدای قاه‌قاه خنده مهمان‌ها سالن را منفجر کرد. حمید کاملاً دست‌پاچه شده بود. همان لحظه عمورضا و عمو رحیم از پنج‌دری وارد سالن شدند و افسون گفت:
- همه یک کف مرتب بزنید شاید تشویق شود.
حمید پوزخند تمسخرباری روی لبش نقش بست و نیم نگاهی به من کرد و برق شیطنت در نگاهش جست. فریبرز خم شد و روی صورتش چیزی گفت، حمید هم کاملاً دست‌پاچه ویولن را به طرز اشتباهی در دست گرفت و روی شانه راستش گذاشت کمانه را در دست گرفت و چندبار به طرز فجیعی کمانه را روی سیم‌ها کشید که صداهای ناهنجاری داد. همه گوش‌هایشان را گرفتند. صدای اعتراض محمود در فضا منعکس شد که داد زد:
- بس است! نخواستیم سیم‌هایش را بریدی. نکن مردک!
صدای خنده همه در فضا طنین‌انداز شده بود و همه با نگاه‌های معنی‌دار و تمسخرباری به هم می‌نگریستند. عمورضا و عمورحیم کنجکاو به میان حلقه جمعیت آمده بودند، برای تحقیر بیشتر او صدای دست زدن من میان جمعیت طنین‌انداز شد که با تمسخر حمید را نگاه می‌کردم و دست می‌زدم. همه گردن کشیده و کنجکاوانه مرا می‌نگریستند. نگاه من فارغ از نگاه‌های کنجکاو بقیه فقط روی حمید بود که با تمسخر او را می‌نگریستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
محمودآقا با اوقات تلخی جلو رفت تا ویولن را از دست او بقاپد. معطل نکردم و با قلبی مملو از شادی روی برگرداندم تا بروم. از خوشحالی در دلم جشن بر پا بود، که صدای گرم و نوازشگرانه آهنگی میخکوبم کرد. با کنجکاوی سر برگرداندم و نگاهم روی حمید خشک شد که نوای ملایمی را با ویولن می‌نواخت. چشمانش را بسته بود و فارغ از نگا‌ه‌های بهت‌زده جمع در عالم خودش به طرز شگفت‌انگیزی سازش را می‌نواخت. میخکوب زمین بودم. نه فقط من، بلکه پدرش، مهمان‌ها و سوسن و حتی حمیرا که کنجکاوانه تازه به جمع پیوسته بود؛ همه ماتمان برده بود. محمودآقا هم با تحیر دستی به پشت سرش کشید و سرجایش خشک شد.
او چشم گشود با مهارت به آرامی ریتم آهنگ را تندتر کرد، افسون که گویا از آهنگش حظ کرده بود با حیرت ابرویی بالا انداخت و حمید با لبخندی مغرورانه، از جایش تکان خورد و به آرامی ریتم آهنگش را تند و تندتر کرد. صدای دست‌زدن‌های جمعیت هماهنگ با ریتم آهنگ او شنیده می‌شد. او با اشتیاق از جایش تکان خورد و مقابل افسون ایستاد و هنرنمایی کرد و کمی بعد به دور محمودآقا چرخید و بعد جلوی عمه‌اش که با چشمان از حدقه بیرون زده او را تماشا می‌کرد و برایش بهت‌زده دست می‌زد ایستاد و هی با مهارت می‌زد تا به سوی من چرخید و نگاه شیطنت‌بارش روی من گیر کرد. دندان‌هایم را طوری به هم فشردم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. نگاه کینه‌ورزانه‌ام روی او گیر کرده بود روی برگرداندم تا بروم که صدای آهنگش از پشت سر، هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. گوشه‌ی دامنم را فشردم و به گام‌هایم شتاب دادم اما از کنارم با سرعت گذشت و درحالی که با مهارت آهنگش را تغییر داده بود، با ریتمی تندتر و شادتر مقابلم قرار گرفت و جلوی راهم را سد کرد و نواخت. درحالی که از حرکتش شوکه و عصبی بودم از جا کنده شدم تا از چپ بروم، فرز و چابک مسیرم را دوباره سد کرد. صدای قاه‌قاه خنده‌ها و سوت‌ها فضا را پر کرده بود. خشمگین خواستم از راستش بگذرم باز هم جلوی راهم را گرفت. نگاه شیطنت‌بارش چون تیر تیزی بود که در قلبم فرو می‌شد. یک گام لرزان به عقب خزیدم و پشت به او کردم و مسیرم را تغییر دادم که با گام‌های بلند جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. هیچ‌جوره اجازه رفتن به من نمی‌داد و مرا میان آن جمع با این رفتار سبک‌سرش انگشت‌نما کرده بود. چشمان قهوه‌ایش فریاد می‌زد چه‌قدر از آزار دادن من خوشحال است. بغضی در گلویم باد کرد، خصمانه با چشمانی که می‌سوخت او را نگریستم، که دستی مرا عقب کشید و نگاه خیسم روی نگاه نگران فروزان نشست. صدای آهنگ حمید قطع شد و صدای دست و سوت بود که در فضا آکنده شده بود و نگاه‌های کنجکاو و پر استهزایی که روی ما می‌چرخید. نیشخندی روی لب حمید بود که گویا به من و فروزان دهان‌کجی می‌کرد. فروزان دستم را کشید و مرا از آن فضاحتی که در آن دست و پا می‌زدم به دنبال خود کشاند. همه با اشاره سر و دست مرا نشان می‌دادند. سرم از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. خاله با دیدن ما به گام‌هایش شتاب داد. از این رسوایی بغضی که تا گلویم بالا آمده بود، تا قبل از رسیدن به آغوش خاله ترکید. به آغوش خاله پناه بردم، بی‌صدا گریستم. صدای دلداری فروزان در گریه‌هایم گم می‌شد. خاله به نرمی نوازشم می‌کرد و دلداریم می‌داد. از خجالت دلم می‌خواست در آغوش خاله بمیرم. همه در آن مهمانی، مرا با تمسخر نشان می‌دادند آن‌قدر که دیگر جرات نداشتم سر بلند کنم.
خاله مرا از خود جدا کرد و اشک‌هایم را با نگرانی زدود و گفت:
- عیبی ندارد چیزی نشده فروغ‌جان! جوان هستید. کمی سر به سر هم گذاشتید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
خاله مرا کنار خود نشاند و فروزان لب فشرد و سرزنش‌بار نگاهم کرد و نشست و چیزی نگفت، حتی فروزان هم که خواهرم بود مرا مقصر می‌دانست دیگر چه رسد به ریشخندهای دیگران! خاله گفت:
- آخر فروغ‌جان این چه کاری بود که کردی!
از ناراحتی لب به هم فشردم و گفتم:
- باید جواب بی‌حرمتی‌هایش را می‌گرفت.
خاله لبخند کجی زد و گفت:
- آه فروغ! پسر رضا را من می‌شناسم. شیطان را درس می‌دهد. به او نزدیک نشوی بهتر است. این را به عنوان نصیحت، از بزرگ‌ترت بپذیر.
سپس آهی کشید و چشم از من چرخاند و با گوشه‌ی دامنش خودش را سرگرم کرد. فروزان دستم را فشرد و گفت:
- به نگاه‌های بقیه توجه نکن فروغ، این که دیگران چی می‌گویند اهمیتی ندارد.
اما در من آتش خشم شعله می‌زد. زیرچشمی نگاه‌هایی به جمعیت انداختم بعضی‌ها کم و بیش آماده رفتن بودند و برخی‌ها با هم صحبت می‌کردند و بعضی‌ها از اتفاقات قبل خنده روی لب درحال تعریف هر از گاهی ریز به ما اشاره می‌کردند. از این رفتارها دردی در سرم تیر می‌کشید. تحمل آن‌جا برایم سنگین شده بود تا جایی که حس می‌کردم در و دیوارهای سالن به این فراخی به رویم فشار می‌آورد.
در همین لحظه متوجه آمدن بهروز و فردین و سوسن شدم که حمید در بین آن‌ها بود و مشغول حرف زدن و خنده بودند. نزدیک شدن آن‌ها به جمع ما، اعصابم را داشت متشنج می‌کرد. خصوصاً این‌که عموزاده‌شان بادی در غبغب انداخته بود و به خاطر سرفرازی لحظات قبل به خودش می‌بالید. مثل فنر از جا پریدم و درحالی که نفس لرزان از عصبانیتم را بیرون می‌راندم مقابل چشمان بهت‌زده فروزان و خاله گفتم:
- من دیگر تحمل این مهمانی را ندارم.
خاله از جا بلند شد و گفت:
- فروغ‌جان بگذار رحیم بیاید. دیگر وقت رفتن ما هم رسیده. کمی آرام باش.
تا خواستم جواب بدهم حمید و بقیه هم به ما رسیدند. حمید نگاهش را به من دوخت گویا با نیشخندی که روی لبش بود دهان‌کجی به من می‌کرد. شعله‌ور شدم و نگاه غیظ آلودم به روی او مانده بود. فردین و سوسن نگاهی به هم انداختند. چشم چرخاندم و با غیظ آن‌ها را نگریستم. بهروز تک سرفه‌ای کرد و رو به خاله گفت:
- بابا گفت هر چه زودتر برویم.
خاله از جا برخاست و کیف دستیش را برداشت و دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- برویم فروغ‌جان.
سپس چند گام از من پیشی گرفت و مقابل حمید ایستاد و گفت:
- آهنگت زیبا بود حمید، اما باید حواست باشد خط قرمزهای خانواده را رد نکنی.
سپس سر چرخاند و نگاهش را به من دوخت و با لحن کنایه‌داری خطاب به او گفت:
- احترام به خواهرزاده‌هایم از احترام به من هم واجب‌تر است، این بار را گذشت کردم اما دفعه بعد اگر سر به سرشان بگذاری من را مقابلت می‌بینی.
حمید درحالی که هردو دستش را در جیب گذاشته بود، خنده‌ی سرمستی کرد و از شدت خنده سر به عقب راند و با نگاهی که در آن شیطنت می‌درخشید گفت:
- مثل این‌که خواهرزاده شما اخلاقش ذره‌ای تغییر نکرده! هنوز هم که هنوزه همان دخترک عاصی و معترض است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سپس نگاه درخشانش را به من دوخت، حرفش شعله‌ورم کرد. نگاه خشم‌آلودم روی او میخکوب بود که خاله با خونسردی گفت:
- من هم امیدوارم شیطنت‌های کودکانه تو هم تمام شده باشد.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خیالت راحت فخری‌جان! تا کسی پا روی دم من نگذارد کاری به کارش ندارم.
فروزان پوزخند تمسخرآمیزی به او زد و با تمسخر او را برانداز کرد. خاله با لبخندی دستی به شانه حمید زد و رفت و همگی از پشت او روانه شدیم. نگاه حمید را روی خودم حس می‌کردم از کنارش که می‌گذشتم سربلند کردم و گستاخانه زیر دندان‌های به هم فشرده نجوا کردم:
- دلقک!
پوزخندی زد و همان‌طور که شیطنت در نگاهش می‌درخشید نیشخندی به من زد که از صدتا دهان‌کجی برایم سنگین‌تر بود. با حرص از کنارش گذشتم و سعی کردم خودم را به خاله برسانم. صدای هیجان‌زده سوسن و بهروز می‌آمد که داشتند در مورد ساز زدن او با آب و تاب بحث می‌کردند. سوسن با هیجان بازوی مادرش را فشرد و گفت:
- حتی عمورضا و حمیرا هم خبر نداشتند که حمید ان‌قدر ماهرانه ویولن می‌زند. حمیرا چشم‌هایش موقع اجرای حمید داشت از حدقه بیرون می‌زد.
بهروز گفت:
- عزیزجان، عمورضا ماتش برده بود. این حمید عجب پسر موذی است. ماندم چه‌طور توانسته بدون این‌که ساز داشته باشد ان‌قدر استادانه ساز بزند. افسون حتی به او پیشنهاد داد به یک گروه مطرب معرفی‌اش کند ولی حمید گفت برای سرگرمی ساز می‌زند.
فردین خونسرد گفت:
- عمو خون خونش را می‌خورد به بابا گفته بود، چهارسال گذاشتم از جلوی چشم‌هایم دور شود که در فرنگ درس بخواند و برای خودش آدم شود، رفته است و مطربی یاد گرفته است. بابا به سختی در مجلس آرامش کرد که حمید غیر از درس هم باید دنبال چیزهایی که دوست دارد هم باشد. فکر نکنم عمورضا باز بخواهد با این کارش کنار بیاید. امشب در خانه آن‌ها باز قیامت به پا خواهد شد.
سوسن پشت چشم‌نازکی کرد و با صدایی لبریز از شوق گفت:
- به نظر من که عمورضا تعصبات بی‌خود به خرج می‌دهد. واقعاً باید خیلی باهوش و با استعداد باشی که بدون این‌که ساز داشته باشی بتوانی ویولن را ان‌قدر زیبا بزنی. حتی ساز مطرب‌چی را هم موقع ساز زدن کوک نکرد. با همان کوک قبلی این محشر را به پا کرد، خود صاحب ویولن ماتش برده بود و هی داشت جستجو می‌کرد ببیند او زیر دست کدام استاد آموزش دیده است.
از حرف‌های آن‌ها سردردم به مراتب بیشتر می‌شد. فروزان که در سکوت هم گام با آن‌ها پیش می‌رفت سر برگرداند و مرا مغموم و متفکر دید که آرام پشت سر آن‌ها گام برمی‌داشتم. ایستاد تا به او رسیدم. دستش را دور بازویم حلقه زد و با نرمی گفت:
- فروغ، ان‌قدر ناراحت نباش. پسرک هنری نداشته، فقط کمی مطربی کرده. در این مملکت پائین‌ترین قشر ما مطرب‌ها هستند. گشته و گشته لایقت خودش را پیدا کرده و آموزش دیده.
دلداری فروزان هم زورش به شعله‌ی ناراحتی‌هایم نمی‌رسید. نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
- لعنت به سوسن و فردین! من فقط خواستم انتقام گستاخیش را بگیرم. چه‌طور جرات می‌کند به ما توهین کند! هرچی هم که نباشد من و تو دختر تیمسار جواهری هستیم.
فروزان دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- عیبی ندارد فروغ، نباید از کسی که در کودکیش ان‌قدر شرور بوده انتظار جنتلمن بودن داشته باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
با حرص گفتم:
- امیدوارم عمورضا امشب از خجالت نازپرورده‌اش دربیاید.
خنده‌ی فروزان کمی آرامم کرد. دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
- عیبی ندارد شاید یک روزی هم به این خاطره خندیدیم. تو همیشه بیشتر از من خاطرات باغ فرحزاد را یادت هست! یک روزی همین پسرک هولت داده بود در استخر، حالا بعد از سال‌ها به آن می‌خندیدیم.
با ناراحتی غریدم:
- چه خنده‌‌ای فروزان؟ هنوز هم مو به تنم راست می‌شود وقتی یادم می‌افتد! پسرک وحشی جیرجیرک را انداخت روی من و باعث شد از ترس سکته کنم و پرت بشوم داخل استخر و تا دم مرگ بروم.
فروزان خندید و گفت:
- ده سال از آن روزها گذشته فروغ، اما عجب پسر خوش‌قد و بالا و جذابی شده است.
لب به هم فشردم و از سر حرص چند ناسزا بار حمید کردم. خاله سر برگرداند و منتظر شد به او برسیم. اتومبیل عمورحیم و فردین مقابل پایمان توقف کرد. گوشه ماشین عمورحیم کز کردم، فروزان هم در سکوت سرش را به بازوهای خاله تکیه داد. هر از گاهی صحبت‌هایی میان خاله و عمورحیم رد و بدل می‌شد. تا زمانی که به عمارت خاله برسیم در سکوت فقط به حماقتم فکر می‌کردم.
به عمارت خاله که رسیدیم سوسن وقتی دلخوریم را دید آهسته گفت:
- فروغ هنوز عصبانی هستی؟
بی‌هیچ حرفی لبه تختش نشستم او هم نزدیکم شد و گفت:
- ما هم نمی‌دانستیم حمید ویولن بلد است. حمید تمام این مدت از همه به خاطر ترس از پدرش پنهان کرده بود.
با لحن نیش‌داری گفتم:
- پس چرا در مجلس یادش افتاده بود که همه‌چیز را نمایش بدهد!
سوسن کنارم نشست و با لحن دلجویانه گفت:
- چون تو پا روی دُم حمید گذاشتی. قبول کن فروغ تو ماجرا را درست کردی.
فروزان در دفاع از من طلبکارانه گفت:
- نخیر سوسن‌جان، کسی که پا روی دُم ما گذاشت عموزاده گستاخ شما بود. اگر مثل یک جنتلمن با ما برخورد می‌کرد فروغ مجبور نمی‌شد حقش را کف دستش بگذاره.
سوسن که از انتقاد تند فروزان دلگیر شده بود گفت:
- حمید فقط با شما شوخی کرد اما شما از کاه کوه ساختید.
پوزخندی به لب راندم و گفتم:
- شوخی؟ پسره گستاخ به من می‌گوید زِرزِو و به فروزان می‌گوید خپل کجای این حرف شوخی بود؟
سوسن دلخور از جا برخاست و گفت:
- حمید گاهی به خاطر ریزه و ظریف بودنم من را هم دست می‌اندازد و به من هم می‌گوید خاله سوسکه! این که حرف بدی نیست. من هم می‌خندم و ماجرا تمام می‌شود اما امشب فروغ سعی داشت با حرفی که حمید فقط از سر شوخی زده بود همه چیز را پیچیده‌تر کند.
فروزان نفسش را با تمسخر بیرون راند و گفت:
- این‌که تو از عموزاده‌ات به دل نمی‌گیری به خودت مربوط است، بالاخره شما دوتا فامیل هستید و گوشت از استخون جدا نمی‌شود اما من و فروغ غریبه بودیم و برای آشنایی اول این طرز رفتار دور از ادب بود. اگر عمورضا و مرحوم ثریاخانم رو دورادور نمی‌شناختم می‌گفتم حتماً خانواده‌اش آداب و معاشرت بلد نیستند کما این‌که فرنگ هم رفته و این طرز برخورد شایسته یک پسر تحصیل‌کرده و از یک خانواده متمدن و باسواد نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
سوسن که در دفاع از حمید می‌تاخت گفت:
- شما دو نفر به خاطر موقعیت اجتماعی پدرتان خیلی متکبر و مغرور شدید. به همان اندازه که حمید مقصر هست فروغ هم مقصر است، امیدوارم جانب انصاف را رعایت کنید.
فروزان به جای من گفت:
- خب سوسن‌جون این‌طور که بوی قضیه می‌آید. انگار قضیه فراتر از فامیلی است.
گونه‌های سوسن گل انداخت و اتاق را در مقابل چشمان کنجکاو ما با دلخوری ترک گفت.
پوزخندی زدم، فروزان نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- کاش ان‌قدر که سوسن سنگ عموزاده‌اش را به سی*ن*ه می‌زد او هم همین‌طور بود. تو مهمانی به تنها کسی که اعتنا نکرد سوسن بود.
ابرویی با تعجب بالا انداختم و گفتم:
- سوسن هیچ‌وقت چیزی را از ما پنهان نمی‌کرد. حداقل به من می‌گفت. مطمئنی که به آن پسره خل علاقه پیدا کرده؟
فروزان دستی به موهای به رنگ شبقش کشید و گفت:
- یک لحظه چشم از او برنداشت. چه‌طور متوجه نشدی! چندبار هم به هوای نزدیک شدن با او صحبت کرد اما حمید او را به بهانه‌هایی تنها گذاشت.
برایم جای تعجب داشت سوسن عاشق آن پسره ابله شود که ذره‌ای آداب و معاشرت در وجودش نهادینه نشده بود. روی تخت دراز کشیدم، فروزان هم بعد از برانداز کردن خود در آینه گفت:
- فروغ؟ من چاق شدم؟
خونسرد از پای تخت، آبی برای خودم ریختم و گفتم:
- اگر به حرف‌های دلقک غلامحسین لوطی فکر می‌کنی، نه! چاق نیستی.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خوش‌به حالت فروغ، تو همیشه جسوری مثل مادر! و اِلّا من که جرات ندارم جلوی تیمسار سیخ بایستم و حرفم را بزنم.
لبخندی زدم و آغوشم را به رویش باز کردم و گفتم:
- تیمسار هر چه‌قدر هم خشک و سخت باشد باز هم پدر ماست.
فروزان در آغوشم جای گرفت و گفت:
- اما من هیچ‌وقت جرات تو را تو زندگیم نداشتم. خصوصاً آن زمان که بابا حرف پسر سرهنگ عباسی را برای ازدواجت پیش کشید و تو ان‌قدر سخت و محکم جلوی بابا وایستادی و گفتی نه! هنوز هم مو به تنم راست می‌شود، منتظر یک دعوای تماشایی بودم.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- اگر جسارت به خرج نمی‌دادم الان به جای فریبرز مراسم عقدکنان من بود. حتی تصورش هم برایم وحشتناک است که بخواهم با یک خانواده نظامی وصلت کنم. فکر می‌کنم ما با پدر به اندازه کافی یک زندگی نظامی پر دردسر رو تجربه کردیم.
فروزان سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- فروغ اگر مادر زنده بود ما چه حالی داشتیم؟ همیشه به این قضیه فکر می‌کنم که اگر مادر زنده بود زندگی ما قرار بود چه‌طور پیش برود؟ هنوز هم مثل حالا سرد و یخ بود؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- ما فقط یک زندگی سرد و خشک داشتیم. مادر زنی افسرده بود.
فروزان با نوای غم‌آلودی گفت:
- فکر می‌کنم مادر هیچ‌وقت پدر را دوست نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
درحالی که به نقطه نامعلومی خیره بودم سعی کردم خاطرات مادرم و برخورد میان او و پدرم را به یاد بیاورم. صدای گریه‌اش را به زور خفه می‌کرد تا نوایش به اتاق ما نرسد و همیشه با لباس‌های بلند و سیاهش، رد کبودی‌های کتک‌های پدر را مقابل چشمان ما می‌پوشاند. یادم هست وقتی پدر شاکی و غرولندکنان پله‌ها را دو تا یکی با خشم طی می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد با چشمانی گریان در اتاقم را وحشیانه باز می‌کردم تا به اتاق مادر بروم اما در اتاق مادر ساعت‌ها قفل می‌ماند تا پدر بازگردد و تنها صدای خفیف گریه‌های سوزناک مادر را از پشت در می‌شنیدم.
خوب یادم هست گاهی محترم‌خانم، مادرم را تنها در سالن گیر می‌انداخت و دلگیر به پشت دستش می‌کوبید و نصیحت‌کنان می‌گفت:
-‌ آخر مادر مگر چه می‌شود کمی هم آقا را دوست داشته باشید؟ بالاخره سایه سر و شوهرتان هست. این مرد تقدیر شماست تمام بهانه‌جویی‌های آقا فقط محض خاطر این است که شما او را دوست ندارید و اِلّا اگر یک‌بار نگاه محبت‌آمیز شما به صورت این بخت برگشته بیافتد تا ابد غلام حلقه به گوش‌تان می‌شود. خانم به‌‌خدا که شما هم کوتاهی می‌کنید که آقا بهانه‌گیر می‌شود. نه به مهمانی‌هایش می‌روید و نه در خانه با او حرف می‌زنید. ناسلامتی دوتا بچه از او دارید که مثل غنچه‌گل می‌مانند. همه‌ی هم و غم این بچه‌ها شده دغدغه‌ی هر شب من! شش‌سال از ازدواج شما می‌گذرد و رفتار شما ذره‌ای از زمانی که پا به عمارت آقا گذاشتید فرق نکرده است لااقل به خاطر این طفل معصوم‌ها کوتاه بیایید. آقا شما را طلاق نمی‌دهد. این را بارها میان دعواهایتان هم گفته. طلاق هم که برای یک زن شگون ندارد. حالا زوری شوهر کردید اما اتفاقی است که افتاده و چه بخواهید و چه نخواهید این مرد شوهر شماست.
و قطره‌قطره اشک‌هایی که از چشمان مادر فرو می‌ریخت درحالی که موهایم را نوازش می‌کرد.
خوب یادم می‌آید این سردی سال‌ها ادامه داشت شاید مادر اندکی با پدر نرم‌تر شد اما بهانه‌جویی‌های پدر هرگز تمام نشد. هنوز هم حبس کردن مادر در خانه ادامه داشت و مادر با هزار و یک التماس می‌توانست خاله و اقوامش را ببیند آن هم تحت شرایط پدر که محترم خانم و همسرش باید در همه حال با ما باشند. احمدآقا شوهر محترم‌خانم، ما را با خود گاهی به خانه خاله و گاهی باغ فرحزاد؛ و تا زمانی که بی‌بی زنده بود به خانه او می‌برد و تا هرزمان که قصد عزیمت داشتیم باید در آن‌جا منتظرمان می‌ماند و محترم‌خانم هم وظیفه داشت در همه‌حال از کنار مادر تکان نخورد و همراه ما باشد. گرچه گه‌گاهی به خاطر مادر کوتاه می‌آمد و کنار همسرش داخل ماشین به انتظار ما می‌نشست اما تا جایی که عقل کودکانه‌ام قد می‌داد می‌دانستم مادر هرگز پدر را دوست نداشت. شاید به خاطر بددلی‌ها و بداخلاقی‌هایش بود یا ازدواج زوری که به پاچه‌اش رفته بود. ما هم از پدرم به اندازه فرشته مرگ واهمه داشتیم و بیزار بودیم. درست یک روز تلخ پائیزی زمانی که فروزان ده‌ساله بود و من دوازده‌ساله بودم، مادر دچار بیماری سخت آنفولانزا شد و جسم نحیفش از این قفس پر کشید و ما را تنها گذاشت. حتی زمانی که نفس‌های آخرش را می‌کشید هم نگاهش را به پدر نیانداخت. گویا هیچ‌وقت پدر را نبخشید و دنیا را ترک کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد. فروزان در سکوت سرش را اندکی بالا برد، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بخوابیم دیگر، دیر وقت است!
سری تکان داد و کنارم روی تخت دراز کشید از روی تخت بیرون آمدم و برق را خاموش کردم و به داخل تخت خزیدم و کنار فروزان آرام گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
صبح با نوای بارانی که به پشت شیشه‌های پنجره می‌خورد. چشم گشودم، فروزان غرق خواب بود. از جا برخاستم و خمیازه کشان به کنار پنجره رفتم. موهای مشکی‌ام روی سر شانه‌هایم ریخته بودند. آهسته پنجره را باز کردم و اجازه دادم بوی باران مشامم را نوازش دهد.
نسیم سرد و خنکی داخل خانه شد از ترس اینکه فروزان سرما بخورد پنجره را بستم. موهایم را جلوی آینه شانه زدم و بعد از اتاق بیرون رفتم تا آبی به صورتم بزنم. وقتی از پله‌ها پائین رفتم خاله روی مبل نشسته و مشغول بافتن بود و عمورحیم با رادیو قدیمی‌اش در کلنجار بود. سلامی دادم. چهره‌ی هردوی آن‌ها شکفت. گویا هنوز کسی جز ما از خواب بیدار نشده بود. هوای گرفته هم آسمان را تاریک‌تر نشان می‌داد. خاله با لبخندی گفت:
- بیا فروغ جان، بیا این‌جا بنشین.
لبخند کم‌رنگی به لب راندم کنار خاله نشستم دستش را دور بدنم حلقه زد و گفت:
- بهتر شدی؟
ابرویی با اطمینان بالا دادم و گفتم:
- ممنون خاله‌جان. خوبم.
خاله با دقت چهره‌ام را نگریست و گفت:
- الهی شکر.
صدای اخبار صبح‌گاهی از رادیو شنیده می‌شد و عمورحیم پا روی پا انداخت و گفت:
- فخری به من گفت پدرت برای ماموریت به اصفهان رفته.
- بله چند وقتی نیستند.
خاله شانه‌ام را فشرد و گفت:
- با بچه‌ها قرار گذاشتیم که به شمال برویم اما رحیم با ما نمی‌تواند بیاید باید به کمک رضا برود تا اسباب و اثاثیه‌ها را جمع کنند و به تهران بیایند.
عمورحیم دستی به سبیل‌های پر پشت جوگندمی‌اش کشید و آن‌ها را تاب داد و گفت:
- بهروز با شما می‌آید اما فردین همراه من می‌آید. تا فردا باران تموم می‌شود وسایل‌تان را آماده کنید و عازم بشوید.
خاله دستی به موهای مشکی‌ام کشید و گفت:
- این مسافرت تو و فروزان را از درس‌ها عقب نمی‌اندازد؟ دانش‌سرایتان چه؟
لبخندی به لب راندم و گفتم:
- من که دیگر سال آخر دانشسرا هستم، قرار است به زودی وارد بیمارستان فیروزگر بشویم. فروزان هم ان‌قدر باهوش هست که این تاخیر را جبران کند.
لبخندی به لب راند و گفت:
- شنیدم دانشسرای پرستاری تحصیلات عالیه در همین رشته را گسترش داده.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله اما من دیگر قصد ادامه ندارم و ترجیح می‌دهم با همین مدرک در بیمارستان کار کنم.
خاله نگاه مشتاقش را به روی من دوخت و آهی کشید و گفت:
- کاش مادرت زنده بود و این روزهای خوب را می‌دید.
نگاهش رنگ غم گرفت. هردو ناراحت سر به زیر انداختیم که عمورحیم گفت:
- فخری بچه‌ها را بیدار کن، خیلی کار داریم.
خاله از جا برخاست، روی مبل جابه‌جا شدم. عمورحیم دست از رادیو برداشت و مقابل پنجره متفکر ایستاد. کم‌کم همه از خواب بیدار شدند. سر میز صبحانه حرف از شمال رفتن بود. فردین و عمورحیم هم قرار بود به همراه عمورضا به اصفهان بروند، آن‌طور که حرفش بود گویا عمورضا و خانواده‌اش برای مدت یک ماهی بود که در باغ فرحزاد ساکن شده بودند تا خانه مورد نظرشان را در تهران پیدا کنند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین