جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,092 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
روز بعد به سمت تهران به راه افتادیم. تمام راه را با حالی پکر گاهی به منظره‌های اطراف زل زدم و گاه چشم فرو می‌بستم و در هیاهوی خیالم گم می‌شدم. فارغ از هیاهوهای بهروز و فروزان در خودم فرورفته بودم، درحالی که پتک گذشته‌ها بر سرم مشت می‌کوفت. هنوز هم که هنوز است صدای نعره فریاد پدرم از اتاق مادر در گوشم زنگ می‌زد، صدای گریه‌های مادرم که به زور در گلو خفه می‌شد و صدای شکستن شیشه‌ها که با فریاد دیوانه‌وار پدر می‌آمیخت و تکرار می‌کرد:
-‌ " داغش را بر دلت می‌گذارم، کاری می‌کنم که تا ابد خانواده‌اش رخت‌سیاه به تن کنند."
و خودم را می‌دیدم که با هیکلی نحیف و لرزان پشت در اتاق بسته مادر بلندبلند از سر وحشت گریه سر می‌دادم و محترم‌خانم که به زور مرا از در جدا می‌کرد و در آغوش می‌گرفت و بی‌توجه به تقلاهای من سراسیمه مرا به اتاقم می‌برد. همین‌که پدر می‌رفت مادرها باید ساعت‌ها در آن اتاق حبس می‌شد تا پدر نیمه‌های شب تلوتلوخوران و با حالی خراب بازگردد و پشت‌ هم سیگار آتش بزند و گوش به رادیوی قدیمی بسپارد تا خشمش اندک‌اندک فرو بنشیند. گاهی چندین‌روز طول می‌کشید، و نصحیت‌های محترم‌خانم که مدام بر پشت دستش می‌زد و مقابل پدر ناله می‌کرد و می‌خواست کوتاه بیاید؛ همه‌ی این خاطرات تلخ مقابل چشمانم پرده می‌انداخت. سال‌ها گذشت و مادر رخت سیاه و پیراهن بلندش را از تن بیرون نکرد. من در طول چهارده سال زندگی با او هرگز در تنش لباس رنگی ندیدم. زنی افسرده که به سختی و لبخندی حزین دستی بر سر و روی ما می‌کشید و تنها هنرش گره انداختن بر موهای ما و آه کشیدن بود. گاهی ما را در آغوش می‌فشرد و می‌بوئید و زیر لب زمزمه می‌کرد:
-‌ " مادرتان را ببخشید کاش زنده بودم و برایتان مادری می‌کردم."
و من همواره از پدر نفرت داشتم چون گمان می‌کردم دلیل این اندوه بی‌پایان و زمهریر سخت زندگیمان بداخلاقی‌ها و بدقلقی‌های پدر است. اما نمی‌دانستم سبب آن، شعله‌های عشق قدیمی مادر است که زندگیمان را خاکستر و نابود کرد. هرچه بزرگ‌تر می‌شدم این سردی و تلخی زندگی خودم و خواهرم را بیش از پیش حس می‌کردم، به جای رشد یافتن زیر پر و بال محبت پدر و مادر، تشنه محبت کلفت‌خانه بودیم. مادرم از همان ابتدا هم توان بزرگ کردن ما را نداشت، این محترم‌خانم بود که هزاران بار قربان صدقه‌ی ما می‌رفت و ما را در آغوش می‌گرفت و مثل فرزندانش می‌بوئید و می‌بوسید و مدام می‌خواست مراعات حال مادر و خشم پدر را بکنیم. تنها دلخوشی زندگی‌مان همان باغ فرحزاد بود که برای لحظاتی بس کوتاه رنگ شادی به زندگی تاریک و دلگیرمان می‌پاشید که آن‌هم با اصرار محترم‌خانم و ریش گرو گذاشتن شوهرش پیش پدر برای عوض شدن روحیه‌‌ی ما اتفاق می‌افتاد. آن هم در بیشتر اوقات بدون حضور مادر و یا با شرط حضور محترم‌خانم و همسرش در کنار مادر بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمان بسته‌ام سر خورد و تند و سریع تا قبل از متوجه شدن خاله با پشت دست آن را زدودم.
با تکان‌های ماشین چشم از هم گشودم در حالی که سرم از هیاهوی خنده‌های بهروز و فروزان و خاله به درد آمده بود. سر جایم جابه‌جا شدم و از پنجره به بیرون زل زدم ماشین از جاده‌ی خاکی و لغزانی سرازیر شد. نگاهم روی ماشین کادیلاک آبی روشن غلامحسین‌خان، آن دورتر افتاد که زودتر از ما در جایی متوقف شده بود. سنگینی نگاه خاله را روی خودم حس می‌کردم سر چرخاندم و او را نگریستم که موشکافانه به چهره پکر و گرفته‌ام زل زده بود. تا نگاهش کردم لب گشود و گفت:
-‌‌ فروغم، حالت خوب است؟
برای این که خاله را از سر باز کنم آهسته زیر لب نجوا کردم:
-‌ خوبم، کمی سرم درد می‌کند.
نگاه نگران خاله روی من ماند و برای این که او را آرام کنم:
-‌ بوی بنزین ماشین سرم را به درد آورده، پیاده شویم نفسی تازه می‌کنم، حالم بهتر می‌شود.
در همین حین ماشین متوقف شد، زود از ماشین پیاده شدم، درست در همان مکانی توقف کرده بودیم که قبل از رسیدن به شمال برای صرف ناهار نگه داشته بودیم و حمید به روی من آب پاشیده بود. سوز سرد بعد از باران دیشب در تنم خزید و لرزی بر بدنم انداخت. فروزان و بهروز درحالی‌که سر به سر هم می‌گذاشتند و به دنبال هم می‌دویدند از ماشین پیاده شدند اما به خاطر گِل و لای بودن زمین، فروزان از دویدن خنده‌کنان باز ایستاد. نگاهم به آن‌ سوتر پر کشید که حمیرا دست بر شانه‌ برادرزاده‌اش سوسن گذاشته بود و لب‌هایش تکان می‌خورد و چهره‌ی پکر سوسن که از دور داد می‌زد غرق در فکر است. صبح شاد و با نشاط ترجیح داد به جای سوار در ماشین آقا‌یونس، سوار ماشین غلامحسین‌خان شود اما گویا آن‌چه او در فکر می‌پروراند درست پیش نرفته و آن شادی و نشاط را پوچ کرده بود. نگاهم روی حمید افتاد که پیراهن کرمی‌اش در اثر وزش باد تکان می‌خورد و با غلامحسین‌خان در حال بردن زیلو و سبد ناهار بودند. دستی شانه‌ام را فشرد. نگاهم به نگاه خاله گره خورد که رو به من با لبخند بی‌جانی گفت:
-‌ برویم.
سری تکان دادم و او دستش را دور شانه‌ام حلقه زد. دست به دور سی*ن*ه حلقه زدم و پا به پای او به راه افتادیم. به سمت زیلو پهن شده به راه افتادیم. سوسن و حمیرا زودتر روی آن جا خوش کرده بودند و غلامحسین‌خان و آقا‌یونس و حمید هم دورتر از زیلوی پهن شده مشغول بر پا کردن آتش بودند. موهای کوتاه سوسن در اثر وزش باد آشفته بود. چشم چرخاندم و فروزان و بهروز را روی پل چوبی دیدم که با هم مشغول تعریف و خنده بودند. خاله با لبخند گرمی به حمیرا و سوسن پیوست و من نیز با اکراه و سری که در گریبان بود کنار خاله نشستم.
نگاه موشکافانه خاله روی چهره پکر سوسن بود. حمیرا ربدوشامبرش را به دورش پیچید و از سرما شکوه می‌کرد. خاله هم مشغول بر پا کردن تدارکات ناهار شد. نگاهم روی چهره‌ی گرفته سوسن ماند اما در من حال و هوای دل‌جویی کردن نبود. حال خودم از او بدتر بود و ترجیح می‌دادم در حال خودم غرق شوم.
طولی نکشید که غلامحسین‌خان با چای آتشی به جمع پیوست و همه به هوای گرم شدن طلب چای می‌کردند. حمیرا مشغول ریختن چای در استکان‌های کمرباریک شد و خاله قابلمه‌ی روحی که زیر آن سیاه شده بود و حاوی نخود و لوبیای پخته شده بود، را روی آتش گذاشت تا ناهار گرم شود. سر و صدا و خنده‌ی جمع در فضا پراکنده بود و به غیر از من و سوسن و حمید که هرکدام یک جور در خود فرو رفته بودیم بقیه مشغول بگو و بخند و صحبت بودند. بهروز بی‌هوا پس گردنی به حمید زد و گفت:
-‌ چی شده حمید، چرا در فکری؟! تو وقتی ساکت می‌شوی حتماً یک مشکلی هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
نگاه‌ها همه سوی حمید گشت که او را معذب و دست‌پاچه کرد. سر جایش جابه‌جا شد و استکان کمر باریکش را میان انگشتانش فشرد و گفت:
-‌ نه چه کسی گفته من در فکرم؟! باز لغز خوانیت شروع شد بهروز؟!
حمیرا پشت چشم نازکی کرد و گفت:
-‌ الهی که من تصدقش بشوم، حتماً خسته شده، تمام راه را پشت فرمان نشسته بود. آقا غلام تو را به خدا بقیه راه را خودتان برانید.
غلامحسین‌خان لبخند محوی زد و دستی به سبیل‌های پرپشتش کشید و گفت:
-‌ چشم خانم ما از اول هم به او گفتیم خودمان یک تنه تمام راه را رانندگی می‌کنیم ولی خودش اصرار داشت.
حمید صدا صاف کرد و گفت:
-‌ نه عمه‌جان! به خاطر خستگی نیست باران دیشب کمی کسلم کرده و احساس ناخوشی می‌کنم.
دوباره بحث‌ها بالا گرفته و سوسن و حمیرا از ترس مریض شدن او دست و دلشان می‌لرزید و هر کَس یک جوری برایش طبابت می‌کرد و او را بیش از پیش کلافه می‌کرد. والله که خدا شانس بدهد! انگار پیشانیش خیلی سفید بود! کافی بود تب کند همه جان بر کف برایش صف می‌کشیدند تا او را خوب کنند. آن‌وقت من دو روز تمام به خاطر دلقک‌بازی‌های او در رختخواب بودم به جز خاله و فروزان کسی نپرسید عبدل خرت به چند است؟
او به بهانه گرم شدن کنار آتش، از جا برخاست و جمع را ترک گفت ولی اظهار نظرها راجع به او ادامه داشت. گویا ماجرای دیشب و زیرباران ماندنش را طور دیگری سناریو کرده بود، همان‌طور که من خواسته بودم جرات نکرده بود از گیر کردن هردوی ما در انباری حرفی بزند.
نگاه بهروز سوی سوسن گشت و دسته‌ای از موی پیشانیش را به شوخی و خنده کشید که سوسن را به خشم و واکنش وا داشت. بهروز خنده‌کنان پرسید:
-‌ آبجی تو چه مرگت است؟!
حمیرا که خبر داشت در دل سوسن چه می‌گذرد رو به بهروز غرید:
-‌ مثل این‌که شیطان در جلدت رفته بهروزخان! تو زیادی کبکت خروس می‌خواند. چه کار به کار بقیه داری؟!
بهروز قهقهه‌ای زد و گفت:
-‌ مثل این‌که برگشت از مسافرت شمال به طبع خیلی‌ها برخورده. آخر فروغ هم وجناتش درهم است.
این بار نگاه‌های کنجکاو بقیه سوی من گشت خونسرد گفتم:
-‌ خیر بهروزخان، بوی بنزین ماشین، من را گرفته و کمی سرم درد می‌کند لطفاً مسئله را طور دیگری بین بقیه جار نزن.
حمیرا پشت چشم نازکی کرد و نگاهی به سوسن انداخت و حرفی نزد. سوسن کلافه از جا برخاست و به بهانه کمک به خاله به سوی آتش رفت. فروزان و بهروز هم به هوای گرم شدن به سوی آتش رفتند. غلامحسین‌خان و آقا یونس مشغول تعریف بودند و من از تنها نشستن با حمیرا فراری بودم. بنابراین برای تنهایی خودم ترجیح دادم به سوی پل چوبی بروم. از جا برخاستم و به سوی پل چوبی روانه شدم هر از گاهی کفشم در گِل و لای نرم شده و خیس خورده فرو می‌رفت. به هزار زحمت با کفش‌هایی که گِل و لای به آن چسبیده و سنگین شده بود، خودم را به پل چوبی رساندم و به نرده‌های چوبی آن تکیه دادم و به جوش و خروش آب خیره شده و در افکار سرگردانم غرق شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
بی‌گمان مردی که مادرم عاشقش بود را دیده بودم. نگاهش در عکس برایم آشنا و تکراری بود و گویا هزاران بار آن نگاه را مقابل چشم‌هایم دیده بودم اما به خاطر نمی‌آوردم که او کیست. فکر این‌که از خاله نشان او را بگیرم هم احمقانه بود چرا که سال‌ها بود حقیقت این مسئله را از ما مخفی می‌کرد و همواره گناه و بار زندگی تلخ مادر و ما را بر گردن پدر می‌انداخت، در صورتی که حقیقت چیز دیگری بود.
از آن افکار دردناک جدا شدم و سنگینی نگاهی را روی خود حس کردم سر برگرداندم و حمید را کمی آن‌سوتر زیر پل جلوی رودخانه مقابل خود دیدم که دست در جیب شلوارش به من زل زده بود. هر دو از آن فاصله به هم زل زده بودیم. از نگاهش حسی در درونم فرو ریخت و ته دلم غوغایی شد. نفسم را بیرون راندم و موهای جلوی پیشانی‌ام که باد‌ آن‌ها را روی صورتم می‌شوراند، را به عقب راندم و با ابروان گره خورده به او زل زدم. انگار نگاهش با هر زمان دیگری تفاوت داشت. دیگر در چهره‌ و نگاهش اثری از شیطنت نبود و دیگر آن حمیدی که من می‌شناختم نبود. چهره از او چرخاندم و به سوی سوسن نگاه کردم که آن دورتر کنار آتش نشسته بود و با بهروز و فروزان مشغول گفتگو بود. دوباره چهره به سوی حمید چرخاندم که هنوز نگاهش به من بود. ضربان قلبم تند و تندتر شد می‌ترسیدم کسی متوجه‌ی ما شود و لغزخوانی‌ها و شایعه‌پراکنی‌ها دهان به دهان بچرخد و چیزی که نیست را به گوش سوسن برساند. با ابروانی در هم گره خورده از پل فاصله گرفتم و زیر ذره‌بین نگاه او راه رفتن را در پیش گرفتم در حالی که در درونم آشوبی به پا بود. هزاران سوال بی‌جواب در سرم می‌تاختند، و ترسی را در دلم به راه می‌انداختند. باد گوشه‌ی دامنم را به عقب می‌راند با گام‌هایی مصمم و دلی لرزان جلو رفتم. فروزان با دیدنم دستی تکان داد و گفت:
-‌ فروغ بیا ناهار بخوریم.
سر تکان دادم و به جمعی که سرخوش کاسه‌ها آش را به دست داشتند پیوستم، بوی آش رشته خاله فضا را عطرآگین کرده بود. کنار فروزان نشستم خاله کاسه آشی را دست به دست به من رساند. بخار گرمی از آن بلند می‌شد. هنوز ذهنم پیش او و نگاهش گیر کرده بود که ته دلم را سوراخ می‌کرد و حس عجیبی را در وجودم می‌شوراند. دزدانه سر برگرداندم و او را دیدم که کمی بعد از من به جمع پیوست و میان بَه‌به و چَه‌چه‌های جمع کاسه آش را بدست گرفت و به دنبال کشک سر چرخاند. کشک کنار من بود نگاهش روی من افتاد و مردد می‌خواست حرفی بزند، متوجه سنگینی نگاهش شدم و نگاهم روی او گیر کرد، صدا صاف کرد و با لبخند کم‌جان و صدایی نه چندان مرتعش گفت:
-‌ فروغ می‌شود کشک را به من بدهی؟
اسمم را که صدا زد، غلامحسین‌خان و حمیرا و سوسن توجهشان جلب شد. انگار کسی تا به حال نشنیده بود که او مرا با نام صدا بزند یا شاید حالت بیانش طوری بود که وقتی صدایم کرد نه تنها من بلکه بقیه هم حسی عجیب به آن‌ها دست داد، نگاه‌ها سوی من و عکس‌العمل من گشت، خونسرد کاسه آش را زمین گذاشتم و پارچ حاوی کشک را به سوی او گرفتم. هنگام گرفتن آن انگشتانش دستم را لمس کرد که زود دستم را کشیدم و با اخمی نگاه از او جستم. کاسه آشم را گرفتم و با سگرمه‌هایی درهم قاشقی از آش در دهان تپاندم، سپس زیرچشمی او را نگریستم که مشغول خوردن بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
حسی در جانم هی رسوخ می‌کرد و حالم را می‌شوراند. دوباره دزدانه و زیرچشمی چهره‌اش را از نظر گذراندم، سوسن راست می‌گفت؛ حالا که با دقت او را می‌نگریستم، او بی‌شباهت به آن خواننده فرنگی نبود که این اواخر همیشه عکسش را لابه‌لای کاتالوگ‌های مد و خیاطی‌‌ سوسن می‌یافتم. نگاهم کنجکاوانه برای قیاس او با آن خواننده فرنگی روی جز به جز اعضای صورت حمید می‌چرخید. صورت نه چندان کشیده و ابروهای باریک اما خوش‌فرم مشکی و فکی نه چندان زاویه‌دار و چشم‌های گیرا و قهوه‌ای رنگی داشت، موهای خرمایی سیرش را به یک سو رانده و فرق سرش را از کنار باز کرده بود، برخلاف بهروز و بقیه جوانان که با تاسی از مد خط ریش‌های پهن می‌گذاشتند، او خط ریش‌هایش را زده بود. قد بلند و هیکل متوسطی داشت.
یادم هست که این اواخر سوسن عکس‌های آن خواننده فرنگی را از مجلات مد پاره کرده و گاهی لابه‌لای کتابش و گاه کنار تختش می‌چسباند و همواره از سوی خاله سرزنش می‌شد که چرا عکس مرد غریبه و نامحرم را به دیوار چسبانده است. آن هم خواننده فرنگی که حتی یک‌بار هم صدایش را نشنیده بود و فقط چهره و طرز لباس پوشیدنش او را تحت تاثیر قرار داده بود. اوایل فکر می‌کردم سوسن فقط به خاطر خوش‌لباس و خوش قیافه بودنش او را می‌ستاید اما حالا متوجه شده بودم که او را شبیه عشقش می‌دید و یا شاید هم حمید را شبیه او می‌دید و عاشقش بود. یادم هست یک‌بار نام او را پرسیدم و سوسن آن را "اِدی فیشر" معرفی نموده بود و با اشتیاق می‌گفت او را از لابه‌لای کاتالوگ‌های طراحی کت و شلوار یافته است و شبیه پسرعمویش است. حمیرا هم گرچه تا به عمر خواننده فرنگی به خود ندیده بود اما با شناخت او توسط سوسن همیشه با افتخار حمید را همزاد او می‌پنداشت هی مدام قربان صدقه برادرزاده‌اش می‌رفت. در این چند روز مقابل ما آن‌قدر بلوف زد و او را با حمید مقایسه کرد که هرکسی نمی‌دانست تصور می‌کرد او خود اِدی‌ فیشر است. گرچه بی‌شباهت هم نبودند اما حمید در چانه سمت راست و پایین‌تر از لبش خالی مشکی واضحی داشت و رنگ موها و چشم‌هایش کاملاً متفاوت بود.
دستی پایم را لمس کرد، آن‌قدر هول کرده بودم که نزدیک بود کاسه آش از دستم بلغزد. صورتم گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت، فروزان حیرت‌زده گفت:
-‌ آخ ببخشید که تو را ترساندم. فروغ می‌شود آن نمک را بدهی؟
خم شدم که نمک را بردارم هم‌زمان با من حمید هم خم شد و هردو دست‌هایمان روی هم قرار گرفت و نگاه‌هایمان بر هم دوخته شد. تند و خجول دستم را عقب کشیدم. این صحنه از دید هیچ‌کَس دور نماند، زیر نگاه‌های بقیه داشتم ذوب می‌شدم که او نمک را به سویم گرفت. صدا صاف کردم و تک سرفه‌ای کردم و با چشم و ابرو به فروزان اشاره کردم که خودش نمک را بگیرد. فروزان با دیدن اوقات تلخی‌ام ناچار سر جایش تکانی خورد و با زحمت و بدنش را چون گربه‌ای کِش داد، تا بالاخره نمک را به زور از او ستاند.
کاسه‌ی آش سرد شده و نیم‌خورده را زمین گذاشتم و با غوغایی که در دلم بر پا بود با تشکر زیر لبی از سر سفره برخاستم و به گوشه‌ای خزیدم. تلاش کردم با نگاه کردن به اطراف ذهنم را از بند او آزاد کنم. صدای صحبت‌های آن‌ها سر سفره به گوش می‌رسید که راجع به اسباب کسی به باغ فرحزاد و پیدا کردن خانه‌ای در تهران صحبت می‌کردند گویا قرار بود تا عروسی حمیرا در آن‌جا بمانند. حمیرا نفسی بیرون راند و با لحن کنایه‌واری گفت:
-‌ خداراشکر که بالاخره آب‌ها از آسیاب‌ها افتادند. خسته شدیم از بس مثل موش از این سوراخ به آن سوراخ دویدیم.
این را گفت و با نگاه معنادارش پشت چشم نازکی به من و فروزان کرد و سپس به خاله زل زد. معنای حرفش را نفهمیدم حتی معنای نگاهش را هم درک نکردم تنها مسیر نگاهش را تعقیب کردم که روی خاله افتاده بود و خاله با سگرمه‌های درهم او را بی‌پاسخ گذاشته بود. حس می‌کردم این کنایه بی‌ربط به ما گفته نشده بود اما متوجه منظور او هم نشده بودم که کجای این آوارگی به ما ربط داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
حمید نگاه غیظ‌آلودی به عمه‌اش کرد و گفت:
-‌ عمه‌جان تو که در روزگار شاهی پا به زندگی ما گذاشتی، از کدام آوارگی حرف می‌زنی؟ تنها آوارگی تو وقتی بود که از تهران بعد از مرگ آقابزرگ به اصفهان، به خانه ما آمدی.
حمیرا پوزخندی از روی حرص زد و گفت:
-‌ حمیدجان تصدقت بشوم؛ آن زمان تو هنوز یک بچه شیرخواره در دامن مرحوم ثریا بودی. من ده سالی از تو بزرگ‌تر هستم و با چشم می‌دیدم که خدا بیامرز ثریا و خان‌داداش روی خوشی از زندگی با همدیگر ندیدند و همه‌اش آواره این شهر و آن شهر بودند. آخرسر هم، عمر مادرت کفاف نداد. همین‌که روزگار روی خوش نشون داد، اجل گلچینش کرد.
خاله کاسه‌ی آش خود را زمین گذاشت و با خونسردی و لحنی کنایه‌دار گفت:
-‌ بیرون کشیدن آن‌روزها از پستوهای گذشته کسی را زنده نمی‌کند حمیرا! رضا هم بعد از تحمل آن همه سختی، سال‌هاست که در اصفهان زندگی راحتی داشت.
حمیرا پوزخندی به لب راند و گفت:
-‌ بیچاره خان‌داداشم، دو دهه طلایی از عمرش را فقط از ترس جان خودش و اهل و عیالش باید جا عوض می‌کرد. خدا می‌داند اگر سرنوشت طور دیگری رقم می‌خورد، ما الان کجای این مملکت داشتیم دست و پا می‌زدیم.
دوباره نگاه پر افاده و پر کینه‌اش روی من لغزید که با سردرگمی او را می‌نگریستم. خاله نفسش را با حرص بیرون راند و حمید معترض غرید:
-‌ عمه!
حتم داشتم حمیرا با این نیش و کنایه‌ها سعی داشت کاسه کوزه‌های یک عمر دوری و غربت را بر سر کسی بشکند، با این حال معلوم نبود تیر کنایه‌هایش به سوی ما نشانه می‌گرفت یا به سوی خانواده‌ی خاله هدف گرفته شده بود. نگاه زیرچشمی حمید سوی من و فروزان چرخید و لحظه‌ای مچ او را حین دزدانه دید زدن، گرفتم، تند نگاه از او گرفتم. سفره را که جمع کردند.
به بهانه سرما به سوی ماشین به راه افتادم. داخل ماشین نشستم، هنوز بوی بنزین در ماشین استشمام می‌شد. روی صندلی جا خوش کردم و دستانم را در آغوش گرفتم و دوباره ذهنم به سوی حمید پرواز کرد. هزاران سوال از نگاهش و حرکاتش در ذهنم می‌تاخت. رفتارش در آن شب که در انباری گیر کرده بودیم و آن شب که پشت پنجره ما چون مجسمه خشک شده و حرکت نمی‌کرد؛ بر چشمانم پرده می‌انداخت و حس بد و حالی عجیبی قلبم را به لرز درآورده بود. آن‌چنان که از یک فکر موهوم هر لحظه حالم خراب می‌شد حسی عذاب آلود از فکر کردن به او و سوسن خاطرم را می‌آزرد و می‌ترسیدم ناخودآگاه سبب رنجیده شدن سوسن شوم.
انگشتانم از سر استرس با لبانم بازی می‌کرد و مدام خودم را دلداری می‌دادم که این نگاه‌ها بازی جدید این پسر شیطان صفت است باید خودم را محکم نگه دارم.
سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم فرو بستم دیگر نمی‌خواستم به چیزی بیاندیشم. نمی‌دانم چه‌قدر در خودم فرو رفته بودم که با سر و صدایی که از بیرون می‌آمد، چشم گشودم و متوجه شدم همه عزم برگشت کرده‌اند. این‌بار سوسن به ماشین آقا یونس برگشته بود و بهروز به ماشین غلامحسین‌خان رفته بود. از سگرمه‌های درهم سوسن حدس می‌زدم حمید روی خوش به او نشان نداده است و به خاطر خاله و مراعات حال او پاپیچش نشدم و هم این‌که خودم دل و دماغ شنیدن شِکوه‌های او و دلداری دادن به او را نداشتم. تا پایان راه هرکسی به نحوی در خودش بود و فقط خاله و آقا یونس و فروزان بودند که گاهی با هم هم‌کلام می‌شدند و دیوار سکوت را فرو می‌ریختند. به تهران که بازگشتیم. بدون معطلی به فروزان عزم رفتن به خانه را دادم و علارغم اصرارهای خاله و کج‌خلقی‌های فروزان برای ماندن؛ بهانه‌ی برگشت پدر را دلیل راسخ عزیمت‌مان گذاشتم. غروب دلگیر و سنگینی بود. حمیرا و حمید هم به منزل خاله آمده بودند و گویا قصد داشتند بعد از شام به باغ فرحزاد عزیمت کنند. ساک وسایل را برداشتم و خاله آغوش گرمش را به سوی من باز کرد و صورتم را با مهربانی بوسید و گفت:
-‌ عزیزهای جانم باز هم به خاله سر بزنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
لبخند کم‌جانی روی لبم نشست و گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
-‌ خیالت راحت خاله‌جان از این‌که اسباب زحمت بودیم عذر می‌خواهم.
سپس سوسن را در آغوش گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ اخم‌هایت را باز کن عروس‌خانم! من که دلم روشن است بعد از پسر تاج‌الملوک؛ مراسم نشان کردن توست و به زودی به جشن دعوت هستیم.
لبخند کم‌جانی روی کنج لبش شکفت و مرا بوسید و گفت:
-‌ برایم دعا کن فروغ که دل او را که سخت‌تر از سنگ خاراست را نرم کنم.
لبخند پررنگی بر لب نشاندم و برای اطمینان دادن به او بازویش را فشردم، سپس با بی‌میلی به سوی حمیرا رفتم و به رسم ادب از او خداحافظی و حلالیت طلبیدم که طبق عادت همیشگیش با کبر و غرور و چهره‌ای که سعی داشت خوشحالیش را از رفتن ما پنهان کند با او و سپس از نامزدش خداحافظی کردم. در انتها به حمید رسیدم، قلبم آن‌چنان مشت می‌کوفت که خودم هم از حالم حیران شده بودم، نگاه مشتاق و گیرایش به من و دست‌هایش را در جیب فرو برده بود. لب فشردم و مغرورانه گفتم:
-‌ امیدوارم در سفرهای بعدی لحظات خوش‌تری را تجربه کنید.
لبخند گرمی به صورتش نشاند و دست راستش را از جیب بیرون آورد و به سوی من گرفت، ناچار دستش را فشردم.
او گفت:
-‌ ممنون فروغ‌خانم امیدوارم حضور ما بیشتر از این موجبات رنجش شما را فراهم نکرده باشد.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و که فشار کمی به دستم داد و با آن چشمان گیرا که در آن برق عجیبی می‌جست به من زل زد.
دستم را تند از دستش کشیدم. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت و دوباره وجودم سرشار از حسی گناه‌آلود و آزاردهنده شد، چشم به سوی سوسن چرخاندم که با تیزبینی حواسش روی ما بود، لبخندی تصنعی به لب راندم و دستی به علامت خداحافظی تکان دادم و به همراه فروزان سوار بر ماشین آقایونس به سمت منزل به راه افتادیم. تمام راه در سکوت گذشت و فروزان با اخم‌ و سگرمه‌های درهم از شیشه پنجره به بیرون می‌نگریست و من خیالم پر از مادرم و معشوقه‌اش و پدرم بود و در پی کشف آن نگاه جادویی معشوقه مادرم غرق بودم. در پستوهای ذهنم به دنبال مردی می‌گشتم که نگاهش و آن لبخند چهره‌اش به معشوقه مادرم شبیه باشد. اما جز کلافگی هیچ چیز عایدم نشد.
به خانه که رسیدیم بهجت‌خانم به استقبالمان آمد و ساک و وسایلمان را از دستمان گرفت و به اتاق برد. گویا پدر هنوز از اصفهان بازنگشته بود. به اتاق خزیدم ساکم را از بهجت‌خانم پس گرفتم و به او گفتم:
-‌‌ خودم وسایلم را می‌چینم.
او که رفت زیپ ساکم را کشیدم و از لابه‌لای لباس‌ها دوباره آن قاب عکس کهنه را برداشتم و به آن زل زدم آهی کشیدم و آن را در کشوی کمدم پنهان کردم و مشغول مرتب کردن وسایلم شدم.


*****
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
بهجت‌خانم پالتویم را مقابلم گرفت، با تشکری آن را به تن کردم. دستی به خز‌های روی یقه‌اش کشید و آن‌ها را مرتب کرد و گفت:
-‌ خانم، احمدآقا پیش پای شما تماس گرفت و گفت که امروز برای آوردن شما و فروزان خانم نمی‌آید، باید به همراه آقا به خارج از شهر برای کار واجبی بروند. گفتند که خودتان برگردید.
کیفم را به دست گرفتم و گفتم:
-‌ باشد بهجت‌خانم.
او جنبید و گفت:
-‌ فقط فروزان‌خانم چون زودتر از شما به دانشسرا رفت این را نمی‌داند، می‌ترسم در این زمهریر سرد منتظر بماند و سرما بخورد.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ از بیمارستان فیروزگر تا دانشگاه تهران راهی نیست. خودم بعد از تمام شدن کلاس می‌روم دنبال فروزان و با هم به خانه برمی‌گردیم.
او دست‌هایش را به عادت معهود به هم قفل کرد و گفت:
-‌ مواظب باشید هوا سوز زیادی داره، سرما نخورید.
سری تکان دادم و کیفم را سر شانه انداختم و به طرف بیمارستان فیروزگر به راه افتادم. یک هفته‌ای می‌شد که از شمال برگشته بودیم. دیروز مثل همیشه سوسن و خاله را پنهانی از چشم پدر در شاه‌عبدالعظیم دیدیم. آهسته و زیر پوستی کمی راجع به حمید از او پرسیدم و او از تب عاشقی شکوه و گلایه کرد، کلی دلداریش دادم و از او خواستم برای حمید نامه‌ای بنویسد و احساسش را نسبت به او بیان کند. گرچه تابوها، جلوی دست و بالش را گرفته بودند اما کمی بعد قانع شد و آن را فکر خوبی دانست.
با خاله که رو در رو شدم چندبار دل‌دل کردم تا ماجرای معشوقه مادر و ازدواج زوریش را بپرسم، اما تا می‌خواستم لب بگشایم حسی مرا نهی می‌کرد که قطعاً خاله با جواب‌های سربالایش باز هم روی این را هم سرمی‌پوشاند و بیان آن را موکل به آینده و زمان مناسبی که هرگز نخواهد رسید، می‌نماید. ناچار لب فرو بستم و به انتظار فرصت نشستم که شاید تقدیر خودش او را سر مسیر زندگیم قرار دهد. نگاه و لبخند آشنایش گواه این بود که من او را از نزدیک دیده‌ام و می‌شناسم پس بالاخره با او دیدار خواهم کرد.
سوار تاکسی شدم و به بیمارستان فیروزگر رفتم. روپوش سفید و کلاه پرستاری سفید را پوشیدم و در پی استاد برای کمک به بیمار دچار سوختگی درجه دو با آب جوش، روزم را گذراندم. عصر بود که بالاخره کلاس درس به اتمام رسید، به همراه پریوش دوستم به راه افتادیم. در چهار راه پهلوی از او جدا شدم و مسیرم را به سمت دانشگاه تهران کج کردم. سوز سرد و سختی می‌وزید، هنوز از نیمه پائیز نگذشته بود که کم و بیش برف ریز و تندی شروع به باریدن کرد و آن‌چنان کولاکی به پا کرد که نمی‌شد جلوی راه را دید. هرچه تلاش کردم باقیمانده مسیر را تاکسی گیر بیاورم چیزی عایدم نشد. ماشین‌ها بی‌امان با سرعت برق در خیابان‌های مفروش گل‌آلود می‌تاختند و لحظه‌ای برای عابران در راه مانده و درمانده درنگ نمی‌کردند. نوک انگشتانم از شدت سرما ذوق‌ذوق می‌کرد و دستان و صورتم سرخ شده بودند تا بالاخره به دانشگاه تهران رسیدم. به سختی فروزان را از دور دیدم که پشت سایه‌بان مغازه‌ای کمین کرده و بی‌صبرانه به اطراف می‌نگریست بی‌گمان هنوز منتظر احمدآقا بود. با عجله به سویش رفتم و دستی تکان دادم با دیدن سر و صورت سُرخم حیرت کرد و گفت:
-‌ وای فروغ این‌جا چه کار می‌کنی؟ آن هم در این بوران سخت زمستان! احمدآقا کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
دست‌هایم را در جیبم فرو بردم و گفتم:
- صبح که داشتم به بیمارستان می‌رفتم، بهجت خانم گفت احمدآقا قرار است با بابا به خارج از شهر بروند برای همین آمدم این‌جا تا معطل نشوی.
فروزان که از خبر بدم لب و لوچه‌هایش آویزان شده بود غرید:
- در این کولاک چه‌طوری به خانه برگردیم. نیم‌ساعت در خیابان التماس شوفر راننده‌ها کردم کسی اعتنا نمی‌کرد اگر تاکسی هم پیدا می‌شد، دانشجوها عین‌ لشگر مغول برای سوار شدن پیراهن چاک می‌کردند.
سر چرخاندم و به خیابان نگریستم و گفتم:
- باید تا مسیری پیاده برویم به چهارراه پهلوی که رسیدیم شاید بشود تاکسی گیر آورد.
فروزان با اوقات تلخی غرید:
- زیر این بوران برف کجا برویم؟ از سرما یخ می‌زنیم.
درحالی که استخوان‌های نوک انگشتانم گِزگِز می‌کرد و از سرما بی‌قرار بودم گفتم:
-‌ چاره‌ای نداریم این‌جا هم صبر کنیم جز از سرما یخ زدن چیزی عایدمان نمی‌شود.
دستان سردش را گرفتم و او را با بی‌میلی به دنبال خود کشاندم. به کنار خیابان رفتیم تا شاید بخت و اقبال یاری کند و کسی دلش به رحم بیاید اما مثل ما عابران سر درگریبان بسیار بودند و تا ماشینی ترمز می‌کرد با ولع و حرص بدان حمله می‌کردند که نوبت به ما نمی‌رسید. در این بحبوحه دو مرد هم کارشان به زد و خورد کشیده شد که با میانجیگری بقیه از هم جدا شدند. برف همچنان با قدرت می‌بارید و این‌بار دانه‌هایش درشت‌تر شده و حریر سپیدی را روی زمین کشید، آن‌چنان که دیری نپایید ماشین‌هایی که در جاده می‌تاختند اسیر لغزندگی جاده شدند و با گازهای بی‌امان و آزاردهنده‌، برف‌های گل‌آلود شده را از زیر چرخ‌ها به اطراف می‌پاشید و به زور و هُل سرنشینانشان به سختی به جلو می‌رفتند. به زور و اجبار دست فروزان را گرفتم و او را به دنبال خود کشاندم و تلاش کردم متقاعدش کنم کمی راه برویم تا شاید بین راه چیزی گیرمان بیاید.
برف تا کمی بالاتر از ساق پایمان ارتفاع یافته بود. هنوز یک متری دور نشده بودیم که ماشین کادیلاک آبی روشنی بوق‌زنان کنار ما نگه داشت، از خوشحالی برای لحظه‌ای بال در آوردم اما همین‌که نگاهم روی راننده ماشین افتاد دنیا بر روی سرم آوار شد.
حمید شیشه ماشین را پائین داد و بازویش را روی پنجره ماشین تکیه داد و با لحنی سرخوش گفت:
- بَه! سلام بر دختران شاهنشاه!
فروزان که بال در آورده بود، جیغی از سر خوشحالی کشید و میان برف دوان‌دوان و تلوتلوخوران فریاد زد:
-‌ وای حمید خدا تو را رساند. خدا می‌داند که چه‌قدر از دیدنت خوشحال شدم.
نفسم را با حرص و تمسخر بیرون راندم و نگاهم روی نگاه مشتاق حمید چرخید که با لبخند کجی انگار داشت به چهره درهم و از سرما سرخ شده‌ام نیشخند می‌زد. صدا صاف کردم و متکبرانه گفتم:
-‌ فروزان؟! کجا؟ نمی‌خواهی که در این برف مُصَدع اوقات عموزاده بشوی. تا چهار راه پهلوی راهی نمانده اسباب زحمت به ایشان نمی‌دهیم.
فروزان مردد مقابل ماشین حمید متوقف شد و گفت:
-‌ آخ حمیدجان می‌شود تا هرجا که مسیرت هست من و فروغ را برسانی؟
قبل از این‌که حمید لب باز کند معترض غریدم:
-‌ فروزان!
فروزان اخم‌آلود نگاه تیزی به من دوخت و حمید با لبخند اطمینان‌بخشی گفت:
-‌ البته! باعث افتخاره مادمازل، تا شما را تا خونه همراهی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
فروزان از خوشحالی دوید و دستگیره در ماشین را گرفت و فریاد زد:
-‌ وای حمید هیچ‌وقت این لطفت را فراموش نمی‌کنم.
از رفتار فروزان مانند بشکه باروت در حال انفجار بودم، حمید نگاهش را به من دوخت و با شوق گفت:
-‌ هی فروغ! قبل از این‌که صورتت عین دماغت هم‌رنگ لبو شود بپر بالا!
از کنایه‌اش آتش گرفتم و متکبرانه روی برگرداندم و گفتم:
-‌ من ترجیح می‌دهم تا چهار راه پهلوی پیاده بروم. متشکرم آقا.
حمید خنده‌ی سرخوش ملیحی کرد و سر از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت:
-‌ نکند می‌خواهی یک تندیس یخی از خودت بسازی. بیا بالا الان وقت کبر و غرور خرج کردن نیست.
تمام سرشانه‌هایم را برف پوشانده بود با دستان بی‌حسم آن را تکاندم و دسته کیفم را به سختی در مشت گرفتم و برای این‌که حرفم را به کرسی بنشانم روی به حالت قهر و تکبر از او ستاندم و راه رفتن رو به جلو را پیش گرفتم.
فروزان معترض سر از شیشه ماشین بیرون آورد و فریاد زد:
-‌ فروغ! مگر عقلت را از دست دادی؟ کجا می‌روی؟! بیا سوار شو!
چهره‌ام را با غرور بالا گرفتم و درحالی که گلویم از حرص پر شده بود بی‌اعتنا به بوق‌های پی‌در پی حمید و فریادهای معترض فروزان راهم را رفتم.
طولی نکشید که حمید گاز داد و آرام آرام به دنبالم پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ این کارها یعنی‌چی؟! بیا سوار شو حالا که وقت قُد بازی و مغرور شدن نیست.
و پشت‌بند آن فروزان معترض فریاد زد:
-‌ لابد هوس کردی مریض شوی و دراز به دراز روی تخت جان بکنی؟ آهای فروغ! این اَداها چیست!
با حرص نگاه به آن‌ها کردم و غریدم:
-‌ اصلاً دلم می‌خواهد در این هوا کمی پیاده‌روی کنم به شما چه که شدید دایه مهربان‌تر از مادر!
حمید با نرمی گفت:
-‌ الان که وقت پیاده روی نیست، تا نیم‌ساعت دیگر یک متر برف روی زمین می‌نشیند و راه رفتن برایت سخت می‌شود. کم لجبازی کن بیا و مثل بچه آدم حرف گوش کن و در ماشین بنشین.
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
-‌ ها! مثل بچه آدم؟! حالا منظورت این است من بچه آدمیزاد نیستم؟
حمید کلافه پفی کرد و گفت:
-‌ عجبا! هر طور حرف می‌زنیم گیر هستیم.
فروزان با عصبانیت گفت:
-‌ آقا حمید رهایش کنید، امروز مثل این‌که جنی شده و به هیچ صراطی مستقیم نیست.
حمید با تاسف سری تکان داد و دلگیر گفت:
-‌ چه عرض کنم. هر طور میلت است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین