- Jun
- 1,016
- 6,615
- مدالها
- 2
روز بعد به سمت تهران به راه افتادیم. تمام راه را با حالی پکر گاهی به منظرههای اطراف زل زدم و گاه چشم فرو میبستم و در هیاهوی خیالم گم میشدم. فارغ از هیاهوهای بهروز و فروزان در خودم فرورفته بودم، درحالی که پتک گذشتهها بر سرم مشت میکوفت. هنوز هم که هنوز است صدای نعره فریاد پدرم از اتاق مادر در گوشم زنگ میزد، صدای گریههای مادرم که به زور در گلو خفه میشد و صدای شکستن شیشهها که با فریاد دیوانهوار پدر میآمیخت و تکرار میکرد:
- " داغش را بر دلت میگذارم، کاری میکنم که تا ابد خانوادهاش رختسیاه به تن کنند."
و خودم را میدیدم که با هیکلی نحیف و لرزان پشت در اتاق بسته مادر بلندبلند از سر وحشت گریه سر میدادم و محترمخانم که به زور مرا از در جدا میکرد و در آغوش میگرفت و بیتوجه به تقلاهای من سراسیمه مرا به اتاقم میبرد. همینکه پدر میرفت مادرها باید ساعتها در آن اتاق حبس میشد تا پدر نیمههای شب تلوتلوخوران و با حالی خراب بازگردد و پشت هم سیگار آتش بزند و گوش به رادیوی قدیمی بسپارد تا خشمش اندکاندک فرو بنشیند. گاهی چندینروز طول میکشید، و نصحیتهای محترمخانم که مدام بر پشت دستش میزد و مقابل پدر ناله میکرد و میخواست کوتاه بیاید؛ همهی این خاطرات تلخ مقابل چشمانم پرده میانداخت. سالها گذشت و مادر رخت سیاه و پیراهن بلندش را از تن بیرون نکرد. من در طول چهارده سال زندگی با او هرگز در تنش لباس رنگی ندیدم. زنی افسرده که به سختی و لبخندی حزین دستی بر سر و روی ما میکشید و تنها هنرش گره انداختن بر موهای ما و آه کشیدن بود. گاهی ما را در آغوش میفشرد و میبوئید و زیر لب زمزمه میکرد:
- " مادرتان را ببخشید کاش زنده بودم و برایتان مادری میکردم."
و من همواره از پدر نفرت داشتم چون گمان میکردم دلیل این اندوه بیپایان و زمهریر سخت زندگیمان بداخلاقیها و بدقلقیهای پدر است. اما نمیدانستم سبب آن، شعلههای عشق قدیمی مادر است که زندگیمان را خاکستر و نابود کرد. هرچه بزرگتر میشدم این سردی و تلخی زندگی خودم و خواهرم را بیش از پیش حس میکردم، به جای رشد یافتن زیر پر و بال محبت پدر و مادر، تشنه محبت کلفتخانه بودیم. مادرم از همان ابتدا هم توان بزرگ کردن ما را نداشت، این محترمخانم بود که هزاران بار قربان صدقهی ما میرفت و ما را در آغوش میگرفت و مثل فرزندانش میبوئید و میبوسید و مدام میخواست مراعات حال مادر و خشم پدر را بکنیم. تنها دلخوشی زندگیمان همان باغ فرحزاد بود که برای لحظاتی بس کوتاه رنگ شادی به زندگی تاریک و دلگیرمان میپاشید که آنهم با اصرار محترمخانم و ریش گرو گذاشتن شوهرش پیش پدر برای عوض شدن روحیهی ما اتفاق میافتاد. آن هم در بیشتر اوقات بدون حضور مادر و یا با شرط حضور محترمخانم و همسرش در کنار مادر بود.
- " داغش را بر دلت میگذارم، کاری میکنم که تا ابد خانوادهاش رختسیاه به تن کنند."
و خودم را میدیدم که با هیکلی نحیف و لرزان پشت در اتاق بسته مادر بلندبلند از سر وحشت گریه سر میدادم و محترمخانم که به زور مرا از در جدا میکرد و در آغوش میگرفت و بیتوجه به تقلاهای من سراسیمه مرا به اتاقم میبرد. همینکه پدر میرفت مادرها باید ساعتها در آن اتاق حبس میشد تا پدر نیمههای شب تلوتلوخوران و با حالی خراب بازگردد و پشت هم سیگار آتش بزند و گوش به رادیوی قدیمی بسپارد تا خشمش اندکاندک فرو بنشیند. گاهی چندینروز طول میکشید، و نصحیتهای محترمخانم که مدام بر پشت دستش میزد و مقابل پدر ناله میکرد و میخواست کوتاه بیاید؛ همهی این خاطرات تلخ مقابل چشمانم پرده میانداخت. سالها گذشت و مادر رخت سیاه و پیراهن بلندش را از تن بیرون نکرد. من در طول چهارده سال زندگی با او هرگز در تنش لباس رنگی ندیدم. زنی افسرده که به سختی و لبخندی حزین دستی بر سر و روی ما میکشید و تنها هنرش گره انداختن بر موهای ما و آه کشیدن بود. گاهی ما را در آغوش میفشرد و میبوئید و زیر لب زمزمه میکرد:
- " مادرتان را ببخشید کاش زنده بودم و برایتان مادری میکردم."
و من همواره از پدر نفرت داشتم چون گمان میکردم دلیل این اندوه بیپایان و زمهریر سخت زندگیمان بداخلاقیها و بدقلقیهای پدر است. اما نمیدانستم سبب آن، شعلههای عشق قدیمی مادر است که زندگیمان را خاکستر و نابود کرد. هرچه بزرگتر میشدم این سردی و تلخی زندگی خودم و خواهرم را بیش از پیش حس میکردم، به جای رشد یافتن زیر پر و بال محبت پدر و مادر، تشنه محبت کلفتخانه بودیم. مادرم از همان ابتدا هم توان بزرگ کردن ما را نداشت، این محترمخانم بود که هزاران بار قربان صدقهی ما میرفت و ما را در آغوش میگرفت و مثل فرزندانش میبوئید و میبوسید و مدام میخواست مراعات حال مادر و خشم پدر را بکنیم. تنها دلخوشی زندگیمان همان باغ فرحزاد بود که برای لحظاتی بس کوتاه رنگ شادی به زندگی تاریک و دلگیرمان میپاشید که آنهم با اصرار محترمخانم و ریش گرو گذاشتن شوهرش پیش پدر برای عوض شدن روحیهی ما اتفاق میافتاد. آن هم در بیشتر اوقات بدون حضور مادر و یا با شرط حضور محترمخانم و همسرش در کنار مادر بود.