جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,161 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
از صدای فریاد پدر فروزان سراسیمه پله‌های طبقه بالا را دوتا یکی طی کرد و در نیمه‌ها‌ی پله‌ها هراسان با نگاهی مضطرب به ما خشک شد. بهجت خانم هم با دستان کفی در آستانه‌ی آشپزخانه نگران ایستاد پدر که معلوم نبود از کجا توپش پر بود نعره زد:
-‌ خوب گوش‌هایتان را باز کنید. اگر بشنوم یا ببینم یا حتی نسیمی به گوش من برساند که یکی از اهالی این خانه سرش به تنش زیادی کرده و خام حرف‌های یک عده بی‌سروپای خیابانی شده باشد و قاطی کسانی که شعار مرگ بر شاه و هزار حرف یامفتی که یک عده هیچ‌چیز ندار سر می‌دهند، شده باشد خودم زنده زنده همین‌جا می‌سوزانمش.
از تهدید محکم پدر همه یک لحظه خشک شده بودیم و هیچ ک.س حرکتی نمی‌کرد. که نعره‌اش جسدهای بی‌جان ما را به لرز درآورد:
-‌ شیرفهم شد؟
همه از ترس جنبیدیم و تایید کردیم. بهجت خانم گفت:
-‌ پناه بر خدا! آقا این حرف‌ها چیست؟ ما عمریست که زیر سایه شما و اعلی‌حضرت نان می‌خوریم فروغ و فروزان هم دختران عاقلی هستند. خواهش می‌کنم ان‌قدر حرص نخورید برای قلبتان ضرر دارد.
پدر فریاد زد:
-‌ خواستم اتمام حجت کنم که تو این راه من به بچه خودم هم رحم ندارم. گول تبلیغات یک مشت گدا زاده را اگر بخورید خودم سر از تن شما جدا می‌کنم و آویز این دروازه شهر می‌کنم که همه بفهمند من در این راه با هیچ احدی شوخی ندارم.
از تهدید دهشتناک پدر همگی مو بر تنمان سیخ شده بود آن‌چنان کلماتش را جدی و با حرص ادا می‌کرد که هرلحظه این حس بر من مستولی شد که پدر تصور کرده بود دیر آمدن من بر خانه در پی یک توطئه علیه مقدساتش بوده است. سپس نگاه غضب آلودش از روی صورت تک تک ما چرخید و روی صورت من ماند و با همان رگ پیشانی بیرون جسته روی صندلیش ولو شد و گفت:
-‌ همه‌ بلافاصله بعد از تعطیلی در دانشگاه به خانه بر می‌گردید. هر چیزی هم که احتیاج داشتید وظیفه احمدآقا و پسرش و بهجت خانم هست شیر فهم شد؟
آهسته و با صدای مرتعش گفتم:
-‌ بله.
سپس تکانی به خود دادم و از سالن گذشتم. فروزان تکانی به خود داد و با چهره‌ای رنگ پریده مردد راه بازگشت را پیش گرفت. تهدید یک‌باره پدر او را به شدت ترسانده بود. آهسته به طبقه بالا خزیدیم که فروزان به بازویم چنگ زد و آهسته غرید:
-‌‌ کجا بودی فروغ؟ نکنه از این حماقت‌ها بکنی و قاطی این آدم‌ها بشوی.
کلافه توپیدم:
-‌‌ این چه خزعبلاتیه؟ معلوم است که نه!
او نفس راحتی کشید و گفت:
-‌ فکر کردم تیمسار چیزی حس کرده که این‌طوری خط و نشان می‌کشد.
-‌‌ طبق معمول باز از دنده چپ بلند شده است و توپ و تفنگش را به سمت ما نشانه گرفته.
این را گفتم و به اتاقم خزیدم خسته کلافه کیفم را روی تخت پرت کردم و پالتو از تن برکندم. نوای ملایم گوش‌نوازی از پشت در تراس به گوش می‌رسید. به سوی در تراس رفتم و علارغم سوز سردی که از بیرون می‌آمد در را باز کردم تا به نوای مرد ویولون‌زنی که آن سوی خیابان ایستاده بود و از مردم انتظار مساعدت داشت، گوش دهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
لباس‌هایم را عوض کردم و به تراس خزیدم. از نرده‌های آهنی تراس اتاقم آویزان شدم و با چشم به سوی صاحب صدا می‌گشتم که ناگهان چشمانم روی خودروی کادیلاک آبی روشنی در آن سوی خیابان متوقف شد. نفس‌هایم به صورت بخار از دهانم خارج می‌شد. چشم از آن خودرو چرخاندم و به عابران پیاده و سر در گریبان خیره شدم. آستین لباسم بافتم را تا کف دستم کشیدم و دستم را مشت کردم تا کمی بر سوز سرما غلبه کنم و لختی از نوایی که در خیابان میان صدای ماشین‌ها گم می‌شد لذت ببرم. در همان حال و هوا بودم که نگاه سرگردانم روی کسی متوقف شد و قلبم فرو ریخت. نگاهم روی مرد جوانی که آن سوی خیابان روبه‌روی تراس من ایستاده بود، قفل شده بود. در دلم غوغایی به پا شد. حسی عجیب بر دلم چنگ می‌انداخت. هنوز چشمان مات و مبهوتم روی او که مثل من سر جایش خشک شده بود و به تراس من زل زده بود خیره مانده بود. ضربان قلبم هی تندتر و تندتر شدند. ناباورانه چشم ریز کردم تا او را از دور بهتر ببینم، آیا او حمید بود یا من کسی را شبیه او می‌دیدم؟ سر چرخاندم اما اثری از خودروی آبی‌رنگ او که چند لحظه قبل دیده بودم، دیگر نبود. دوباره ناباورانه از دور به او زل زدم که همچنان چون تندیس با شکوه و محکمی زیر درخت تنومندی ایستاده بود و دست در جیب پالتویش به تراس من خیره بود. او حمید بود یا من اشتباه می‌دیدم؟! چه‌طور ممکن است او باشد؟ چرا این‌جا باشد؟ بی‌گمان یک وهم است... .
صدایی از پشت سر به یک‌باره مرا از جا پراند، از جا پریدم و هراسان به پشت سر نگاه کردم، فروزان حیرت‌زده در آستانه در تراس ایستاده بود و گفت:
-‌ فروغ تو این سرما توی تراس چه کار می‌کنی؟
دست روی قلبم گذاشتم و با اوقات تلخی توپیدم:
-‌ زهره‌ام برید! چرا یک دفعه مثل غول بیابانی از پشت سر آدم در میای؟
فروزان از حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ در زدم نشنیدی. حالا می‌خواستم کفش‌های ورنی پاشنه بلندت را برای فردا قرض بگیرم.
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
- باشد پیدایش می‌کنم و برایت می‌آورم.
او سری تکان داد و رفت و من دوباره سر چرخاندم تا آن مرد مرموز را ببینم اما ناپدید شده بود. نگاه سرگردانم به اطراف چرخید و اثری از او ندیدم جز مرد ویالن‌زن و عده‌ای بچه خرده که دور و برش را گرفته بودند دیگر کسی را ندیدم. سرگردان و گیج قدمی به عقب نهاندم و به اتاق فرو رفتم این چه فکر احمقانه‌ای است. چرا باید حمید به این‌جا بیاید؟ اصلاً چرا فکر کردم آن مرد شبیه حمید است؟ نکند با دیدن آن خودروی کادیلاک هم‌رنگ ماشین او این خیال احمقانه از ذهنم خطور کرد. حتی چهره‌اش هم از دور مشخص نبود. از بس که سوسن امروز برایم رجز خواند، پاک به سرم زده است. اصلاً آن عابر مرموز چرا به تراس اتاق من زل بزند؟ شاید هم به تراس اتاق من نبود، نمی‌دانم! گیج شده بودم. ترجیح دادم از هرچه دیده بودم و حس کرده بودم بی‌تفاوت بگذرم.
یاد خواسته سوسن افتادم. در تراس را بستم و روی تخت ولو شدم. حسی مرموز قلقلکم می‌داد. به این که چه‌طور خواسته سوسن را برای او بیان کنم فکر می‌کردم. چشم فرو بستم و آخرین ملاقاتم با او را به خاطر آوردم، آن نگاه‌های و لبخندی گیرا که شبیه آن مرد درون عکس بود و حرف‌های امروز سوسن که می‌گفت عمورضا سال‌ها حتی قبل از ازدواجش در اصفهان زندگی می‌کرده و همواره از ترس جانش خانه بر دوش بوده است. سرم را میان دو دستم گرفتم و پیش خود فکر کردم که شاید آن مرد عمورضا نیست. قطعاً نگاه آشنای حمید این حس را در من برانگیخته بود که معشوقه مادرم را قبلاً دیده‌ام. در واقع شاید من هرگز با آن مرد روبه‌رو نشده بودم و شاید هرگز او را ندیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سوز سردی می‌آمد و زمین زیربازارچه را یک دست از یخ‌های صیقلی شده چون شیشه پوشانده بود. با احتیاط مقابل سقاخانه‌ آینه ایستادیم. سوسن دست درون کیفش فرو برد و دوتا شمع بیرون آورد. زیر طاق پر بود از شمع‌های آب شده و نیمه‌آب شده که روی هم سوار شده بودند. نگاهم به چند زن چادر پوش افتاد که دخیلی بستند و شمعی روشن کردند و از ته قلب دعا می‌خواندند افتاد. سوسن با احتیاط شمعش را با شمع‌های روشن زیر طاق سقاخانه روشن کرد. تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ خب نگفتی نقشه‌ات چی هست؟
او چند قطره از شمع آب شده را روی سکو چکاند و شمعش را جای‌گیر کرد و زمزمه کرد:
-‌ فروغ تو را به خدا تمام تلاشت را بکن!
نفسم به شکل بخار از دهانم بیرون آمد و گفتم:
-‌ مگر چاره‌ای هم دارم سوسن خانم؟!
سوسن بی‌توجه به صحبت من به شمع سوزانش زل زد و زیرلب مشغول زمزمه دعا شد. چشم چرخاندم و نگاهم را به عکس‌های کاشی‌کاری شده سقاخانه دوختم که به زیبایی تصویری مطهر از ائمه را به نقش کشیده بود. کمی محو تماشای آن شدم و بعد به چهره از گریه سرخ شده سوسن چشم دوختم که با سر انگشتش اشک‌هایش را زدود. شانه‌اش را فشردم و که دستم را برای تسلی گرفت و فشرد و زیرلب گفت:
-‌ تو نمی‌خواهی شمع روشن کنی؟
سری به علامت نفی تکان دادم و هردو از آن‌جا دل کندیم و با احتیاط روی زمین شیشه‌ای قدم برداشتیم. از زیر طاق بازارچه که گذشتیم سوسن گفت:
-‌ یک پیراهن برای عمورضا دوختم.
منتظر شدم حرفش را ادامه داد که دوباره لب گشود و گفت:
-‌ به این بهانه حمید را می‌فرستم پیش تو و با او صحبت کن.
گیج و منگ متوقف شدم و گفتم:
-‌ چه‌طور؟
سوسن از داخل ساک درون دستش پلاستیکی بیرون آورد و سوی من گرفت و گفت:
-‌ امشب عمو و خانواده‌اش خونه‌ی ما دعوت هستند و حمید را به بهانه این‌که امروز این پیراهن را پیش تو جا گذاشتم پیش تو می‌فرستم که پیراهن را از تو بگیرد و عمورضا امتحانش کند اگر ایرادی داشته باشد زودتر برطرفش کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-‌‌ حالا گیرم که شازده نخواست بیاید و عمورضا خودش بیاید پیراهن را بگیرد.
سوسن لب فشرد و گفت:
-‌‌ عمورضا از این قضیه بی‌خبر می‌ماند. فقط من و تو و حمید این قضیه را می‌دانیم.
پفی کردم و گفتم:
-‌ امیدوارم که حمید را جلوی در خانه نفرستی. حداقل بگو به محل کارم به بیمارستان فیروزگر بیاید.
سوسن سری تکان داد و گفت:
-‌ فردا خوب است؟
لب و دهانم را فشردم و گفتم:
-‌ بگو فردا صبح دم‌دم‌های ظهر کوچه پائین بیمارستان منتظرم باشد تا پیراهن را خدمتش تقدیم کنم.
سپس پیراهن را با با اکراه از سوسن گرفتم و درون پلاستیک را با کنجکاوی نگاه کردم. سوسن سری به علامت تایید تکان داد و گفت:
-‌ حالا فروغ چه‌طور می‌خواهی راجع من سرصحبت را باز کنی؟
خونسرد گفتم:
-‌ راستش هنوز فکر نکردم. امشب می‌روم و خوب فکر می‌کنم که چه‌طور و با چه حربه‌ای حرف را با آن‌جاها بکشانم. تو را به خدا سوسن نگاه کن مرا وادار به چه کارهایی می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سوسن بازویم را با اطمینان فشرد و گفت:
-‌ خواهش می‌کنم فروغ به خاطر من کمی دندان روی جیگر بگذار قول می‌دهم اگه خبرهای خوبی به من بدهی یک پیراهن زیبای سنگ‌دوزی شده مد سال را که تصویرش را این اواخر در تن یکی از هنرپیشه‌های خارجی دیده‌ام برایت به رسم تشکر بدوزم.
از پیشنهاد سوسن قند در دلم آب شد و گفتم:
-‌ حالا که قراره این وسط چیزی هم گیر من بیاید خیالت راحت خودم مثل یک دلال ازدواج شما را به هم می‌رسانم.
صدای خنده‌ی هردوی با هم آمیخت، به ایستگاه اتوبوس که نزدیک شدیم نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم و گفتم:
-‌ دیگه من باید زودتر بروم تا بابا نیامده چند روز پیش به خاطر این‌که بعد از او به خانه رسیده بودم قیامت به پا کرده بود.
سوسن لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ ممنون فروغ لطفت را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
لبخندی زدم و هم‌دیگر را با آغوش کوتاهی بدرقه کردیم. راهمان که از هم جدا شد تمام فکر و ذکرم شد که برای فردا با آن پسره آسمان جل چه‌طور دَم‌خور شوم و چه‌طور حرف را به سوی سوسن بکشانم و... .
آن‌قدر در این فکرها غوطه‌ور بودم که نفهمیدم که کِی به خانه رسیدم. طبق معمول عطر قورمه‌سبزی بهجت‌خانم کل عمارت را پر کرده بود.
بی‌صدا به اتاقم خزیدم. تراس اتاقم را باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم. چند وقتی بود خبری از آن مطرب خیابانی نبود.
به داخل اتاق خزیدم و گوشه‌ای کز کردم تا نقشه‌ی فردا را بچینم. نفسم را درون سی*ن*ه حبس کردم و مدام برای اتفاق فردا نقشه می‌کشیدم و منصرف می‌شدم که صدای سازی از بیرون افکارم را از هم پاشید. غروب بود که صدای نوازشگرانه ویولنی قلبم را به تپش درآورد. برخلاف همیشه صدا خیلی واضح و از نزدیک به گوش می‌رسید. با عجله به سمت تراس رفتم و در را باز کردم و حیرت‌زده به بیرون زل زدم اما صدای ویولن انگار از زیر تراس من به گوش می‌رسید. از نرده‌ها آویزان شدم اما قادر به دیدن او نبودم. تنها از نگاه متعجب عابران و مکث آن‌ها فهمیدم آن مطرب‌چی جایش را به زیر تراس من تغییر داده است. انگار متوجه شده بود صدای گرم و زیبای ویولنش مرا به وجد می‌آورد این بار در زیر تراس من ویولن می‌زد. خوب گوش سپردم اما سوز نوایش با هر بار فرق کرده بود و ماهرانه‌تر و زیباتر می‌نواخت یا شاید هم این، آن مطربچی که من می‌شناختم نبود. با دقت بیشتری گوش سپردم. قلبم همسو با سازش می‌تپید. کم‌کم آدم‌هایی را می‌دیدم که به زیر تراسم می‌روند تا ساز زدن او را تماشا کنند. انگار فقط این من نبودم که تحت تاثیر ساز او قرار داشتم گویا هر کسی که صدای سازش را از این حوالی می‌شنید تسخیر او می‌شد و برای تماشا به زیر تراس من می‌رفت. برای دیدن صاحب آن ساز من هم اختیار عقلم را به دست دل سپردم و با عجله به داخل رفتم و شال و کلاه کردم و چند قِران پول از کیفم بیرون آوردم تا برای او ببرم اما به نظرم کم آمد، اسکناس یک تومانی دیگری برداشتم و در مشت فشردم با عجله برای از دست ندادن سازش به سوی پائین روانه شدم. پله‌ها را با عجله دوتا یکی طی کردم اما همین که به پله آخر رسیدیم پدر خسته و کلافه با گام‌های محکمی وارد خانه شد. از دیدن او میخکوب شدم و دست‌پاچه سلامی زیرلب دادم. او که مرا آماده و شتاب‌زده می‌دید سرجایش ایستاد و دست‌هایش را پشت کمر گره زد و با صدایی چون رعد غرید:
-‌ خیره؟ کجا با این عجله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
از سوال پدرم جا خوردم مانده بودم چه جوابی به او بدهم قطعاً اگر می‌گفتم برای شنیدن و کمک به یک مطربچی این‌گونه داشتم پرواز می‌کردم منفجر می‌شد و خانه خرابم می‌کرد. چهره طلبکارش، صورت هول کرده و رنگ باخته مرا می‌کاوید. من‌من‌کنان گفتم:
-‌ هیچی! پشت عمارت یک کار کوچک داشتم. خواستم... .
حرفم را برید و با همان لحن طلبکار و خشن همیشگیش گفت:
-‌ چه کاری؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ هیچی، یکی از وسایلم از دستم به پایین افتاد می‌روم که آن را بردارم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای فریاد پدرم روح را در تنم به رقص درآورد، او با بدعنقی فریاد زد:
-‌ بهجت... آهای بهجت!
بهجت‌خانم سراسیمه از آشپزخانه بیرون زد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
-‌ بله آقا، امر کنید!
پدر غرید:
-‌ ببین پشت عمارت، زیر تراس فروغ، کدوم وسیله‌اش افتاده برو بیار. یک مشت گدا آن حوالی جمع شدند خوبیت ندارد دختر من ما بین این گداها بچرخد. ببین چی گم کرده بردار و بیاور.
قلبم چون طبل پر صدایی غوغا کرد، حالا شد قوز بالای قوز! نگاه بهجت خانم روی من چرخید اما تا قبل از این‌که دهان باز کند گفتم:
-‌ چیزی نیست بهجت خانم داشتم کیفم را زیر تراس می‌تکاندم به گمان چند سکه یکی دو ریالی بودند که زیر تراس افتادند می‌خواستم برم بردارم چون گاهی برای پول خرد شوفر تاکسی‌ها جامه می‌درند.
پدرم نفسش را با تمسخر بیرون راند و غرید:
-‌ لازم نکرده یکی دو ریال هم شد پول؟
آب دهانم را قورت دادم و بی‌هیچ حرفی سرافکنده راه برگشت به اتاقم را پیش گرفتم. به اتاقم رفتم و اما دیگر نوای ویولن قطع شده بود. دوباره به تراس رفتم و از نرده‌ها آویزان شدم گویا آن مطرب‌چی از آن‌جا رفته بود.
پفی کردم و به داخل اتاق رفتم و خودم را سرزنش می‌کردم از این‌که چرا به یک‌باره با شنیدن نوای ساز ویولن عقلم را از دست دادم. بی‌اختیار یاد حمید و سازش افتادم و آن شبی که با ویولنش مرا مضحکه عام و خاص کرده بود. دندان به هم سائیدم و به خودم توپیدم: از کی تا به حال من این طوری عاشق مطرب‌ها شدم. واقعاً که فروغ!
شب سر میز شام مشغول خوردن بودیم که پدر قاشقش را روی میز گذاشت و دست از خوردن کشید و خطاب به من و فروزان با لحن جدی همیشگیش بی‌مقدمه گفت:
-‌ یک هفته دیگر مراسم مهمی قرار است در خانه یکی از خانواده دربار برگزار بشه و همه‌ خانواده‌های صاحب منصبان دربار هم دعوتند. شما هم باید همراه من بیاید پس هرچی لازم دارید را لیست کنید و به بهجت‌خانم و آقا یونس بسپارید که آماده کنند احیاناً اگر نیاز دارید لباس تهیه کنید هم به لاله‌زار سر بزنید یا خیاط خانوادگی را خبر کنید که هرچه زودتر لباس‌های شما را آماده کنه.
فروزان صدا صاف کرد و مردد پرسید:
-‌ علت برگزاری مراسم چیست پدر؟
پدر دستی به صورتش کشید و از پشت میز بلند شد و گفت:
-‌ مثل این‌که تیمسار محمودی پسرش به درجه خلبانی نائل شده و به همین خاطر یک مراسم ترتیب داده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
پدرم این را گفت و نگاه غیظ آلودش را از من برگرفت. نگاه فروزان روی من افتاد. پارسال بود که پدر درباره خواستگاری پسر تیمسار محمودی صحبت کرد؛ اما من سفت و سخت مقابلش ایستادم و گفتم علاقه‌‌ای به خانواده نظامی ندارم و هرگز با این وصلت موافق نخواهم بود. حالا گویا پسرش از درجه داری نیروی هوایی به درجه خلبانی نائل شده بود و از همه بدتر این بود که قادر به مخالفت و سرباز زدن از این مهمانی را نداشتم و باید سر تسلیم فرود می‌آوردم.
اشتهایم با این خبر پدر کور کور شد و حال حوصله‌ام رفت. از پشت میز بلند شدم و راه رفتن به اتاق را پیش گرفتم. پدرم طبق معمول مشغول دود کردن سیگارش بود و به نقطه نامعلومی زل زده بود. به اتاقم خزیدم و دوباره کشوی کمدم را بیرون کشیدم و قاب عکس مادرم را از لابه‌لای لباس‌هایم برداشتم و به آن زل زدم. شاید پدر بهتر از هرکسی می‌دانست عاقبت ازدواج اجباری چه بود که هرگز در ازدواج من با پسر تیمسار محمودی پافشاری نکرد.
آهی کشیدم و آن را دوباره زیر لباس‌هایم پنهان کردم و به سوی تختم رفتم و کتابم را باز کردم و مشغول خواندن شدم.
فردای آن روز سر ظهر بدون این‌که روپوش از تنم برکنم پالتویم را پوشیدم و امانتی سوسن را برداشتم و به جایی که قرار بود با حمید ملاقات کنیم رفتم. در دلم آشوبی بر پا بود و می‌ترسیدم باز دوباره آب ما بر یک جوی روان نشود و کار جایی خراب شود. مدام خودم را تسلی می‌دادم که باید به خاطر سوسن کوتاه بیایم و هر طور شده مقابل آن پسره آسمان جُل نرم رفتار کنم. حرف‌هایم و اتفاقاتی که قرار بود بین ما پیش بیاید را در ذهنم مجسم می‌کردم و حتی تلاش می‌کردم عکس‌المل‌های او را پیش بینی کنم و تدبیری برای آن داشته باشم. دعا دعا می‌کردم که او دست رد بر سی*ن*ه‌ام نزند که هرگز حاضر نبودم این پیغام را به سوسن که در تب عاشقی گر می‌گرفت بگویم. باید هر طور شده او را متقاعد می‌کردم که سوسن می‌تواند گزینه مناسبی برای او باشد.
به انتهای خیابان پشت بیمارستان رسیدم. پسر بچه‌ی ده ساله‌ای را دیدم که میز کوچکی را مقابلش قرار داده بود و کنارش فرچه و واکس قرار داشت و ملتمس به هر عابر پیاده‌ای که می‌گذشت پیشنهاد واکس زدن کفش‌هایش را می‌داد.
صورتش از شدت سرما سرخ و دستانش سیاه بود و پیشبند چرمی بزرگتر از خودش را به تن کرده بود و هر از گاهی سرفه‌های چرکینی می‌کرد. دیدن او در این حال ترحم مرا برانگیخت خصوصاً این‌که حس می‌کردم حال خوبی را ندارد. دست در کیفم فرو بردم و یک اسکناس یک تومانی از آن بیرون کشیدم و به سویش رفتم، با دیدن من بارقه‌های امید در نگاه بی‌رمقش درخشید و گفت:
-‌ آبجی کفش‌هایت را واکس بزنم.
تک سرفه‌ای کردم و لبخند کم‌رنگی به لب راندم و گفتم:
-‌ این اسکناس دو ریالی را از من بگیر. واکس نمی‌خواهم.
نگاهی به دستم کرد که اسکناس یک تومانی را به سویش گرفته بودم کرد و چند سرفه‌ی چرکینی کرد و با اخمی گفت:
-‌ آبجی ما که گدا نیستیم. تو این شهر داریم کار می‌کنیم اگر می‌خوای یک‌ریال می‌گیرم کفش‌هایت رو واکس می‌زنم.
نگاهم به چشمان بی‌رمقش و نگاه تب دارش افتاد حس کردم حالش مساعد نیست. نگران گفتم:
-‌ تو مریضی؟
نگاه از من دزدید و واکسش را برداشت و با صدایی گرفته گفت:
-‌ آبجی اگر کاری نداری مزاحم کسب ما نشو.
خواستم دستم را روی پیشانیش بگذارم و تبش را بسنجم اما از آن جدیت و نگاه اخم‌آلودش عقب کشیدم، در همین لحظه صدای ماشینی در پشت سرم حواسم را از او پرت کرد سر به عقب برگرداندم و چشمانم روی خودروی آبی او خشک شد و قلبم در سی*ن*ه غوغایی به پا کرد. آماج دلهره‌ها بر قلبم هجوم آوردند و برای لحظه‌ای از استرس دوباره خودم را باختم. خواسته سوسن مثل کوه بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد و فکر باز کردن سر صحبت با او دوباره خاطرم را به ملال آورد.
او را دیدم که آراسته‌تر از همیشه، پالتوی خوش دوخت مشکی بلندی به تن داشت و شال بلندی را به دور گردن انداخته و با موهایی که مرتب از یک سو به بالا رانده بود مشغول قفل کردن ماشینش بود. ریتم ضربان قلبم تند و تندتر می‌شد و هی اعتماد به نفسم را پائین می‌آورد. باید محض خاطر سوسن هم که شده لبخندی به لب می‌راندم و چهره دوستانه‌ای به خود می‌گرفتم. اَه! لعنت به تو سوسن! آخر منی که سایه‌ی این آسمان جُل را با تیر می‌زدم چرا باید آدمی باشم که عشق تو را به او ابراز کند. حالا می‌گوید نه به چند وقت پیش که به خونم تشنه بود نه به حالا که دارد دلالی عشق می‌کند و خیرخواه زندگی من شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او سر برگرداند و با چشم از دور مرا دید. خونسرد با قدم‌های محکم رو به سوی من نهاد. هرچه نزدیک‌تر می‌شد بیشتر خودم را می‌باختم. آب دهانم را قورت دادم و هی به خودم نهیب زدم و دلداری دادم که از پَس این هم برمی‌آیم. طولی نکشید که آن چهره گیرا و جذاب مقابلم ایستاد و با نگاهی مشتاق به من زل زد و گفت:
-‌ سلام.
آن‌چنان قلبم مشت می‌کوفت که حس می‌کردم می‌خواهد از دهانم بیرون بیاید. تک سرفه‌ای کردم و لبخند مصنوعی به لب راندم و گفتم:
-‌ سلام آقا حمید! حال و احوالتان خوب است عمورضا و حمیرا خانم چه‌طور هستند؟
حس می‌کردم اندکی صدایم لرزید، از این رو سرخ و سفید شدم. او لبخند دلنشینی به لب راند و بدون این‌که نگاه از من برگیرد گفت:
-‌ خدا را شکر! همگی سلام می‌رسانند. از فروزان خانم چه‌خبر؟ خوب هستند؟
نگاه از او دزدیدم و گفتم:
-‌ خدا را شکر خوبند و دعاگوی شما هستند.
در پاسخم لبخندی به لب راند. سکوتی سرد و سنگین بین ما دیواری ساخت. دزدانه نگاه او کردم که داشت مرا می‌نگریست. گونه‌هایم گر گرفتند و دستم را جلوی دهان گرفتم و تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ راستش... سوسن چند وقت پیش خانه ما آمده بود و مثل این‌که پیراهن عمورضا را در خانه ما جا گذاشته بود از این رو به من پیغام داد که پیراهن را می‌خواهد که به پدر شما بدهد که تن کند اما شرایط مهیا نبود و برای این‌که زودتر به دست شما برسد از من خواست که به شما تحویل دهم.
لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ بله دیشب که در باغ فرحزاد مهمان ما بودند خیلی از این قضیه ناراحت بودند و از من خواستند که پیراهن را از شما بگیرم.
دوباره سکوتی میان ما فاصله انداخت. پیراهن را دست‌پاچه به سویش گرفتم و گفتم:
-‌ بفرمائید انشاءالله که به شادی بر تن کنند و مورد پسند ایشان باشد.
با لبخند ملیحی چهره‌اش شکفت و دست پیش گرفت و لباس را از من گرفت و گفت:
-‌ متشکرم. متصدع اوقات شما نمی‌شوم.
هری دلم فرو ریخت، در دلم هراسان به خودم توپیدم: زودباش فروغ تا نرفته، جان بکن و حرفی بزن.
اما لب‌هایم انگار به هم دوخته شده بودند، او یک گام به عقب رفت و درحالی که با نگاه مشتاقش مرا می‌نگریست گفت:
-‌ با اجازه شما من مرخص می‌شوم از قول من به خواهرتان سلام مرا برسانید.
همین که روی برگرداند چون فشنگی از جا پریدم و سراسیمه و بی‌هوا با صدایی رسا گفتم:
-‌ حمید!
گویا آب یخی به روی هردوی ما پاشیدند. تا به حال در تاریخ عمرم پیش نیامده بود که او را با نام صدا بزنم. چهره برگرداند و متعجب مرا نگریست. برق عجیبی در چشمانش درخشید که بیشتر دست‌پاچه‌ام می‌کرد گر گرفتم و عرق شرم از پیشانی و پشتم روان شدند من‌من‌کنان برای درست کردن حرفم در تقلا بودم که به یک‌باره حس کردم حالت چهره‌اش تغییر کرد و چهره‌اش دگرگون شد و با عجله از جا کنده شد و شتابان از کنار گوشم چون تیری که از چله کمان بگریزد گذشت. حیرت زده با نگاهم او را دنبال کردم که دوان دوان به پشت سرم به سوی آن کودک واکسی که در پشت سرم بساط کرده بود، هجوم برد و کودک را دیدم که چون چوب خشکی روی زمین غلتیده بود و بدنش مکرر تکان می‌خورد. از دیدن آن صحنه هری دلم فرو ریخت. او بچه را از روی زمین در آغوش گرفت و با وحشت فریاد زد:
-‌ فروغ! این بچه حالش خراب است بیا این‌جا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
از دیدن آن صحنه جگرخراش سراسیمه از جا پریدم و به سوی او شتافتم که کودک را در آغوش گرفته بود و وحشت‌زده دستش را زیر سرش برده بود. آن‌قدر هول کرده بودم که دست و پایم می‌لرزید، چشمان پسرک یک دست سفید شده بود و تنش چون چوب خشکی در دستان حمید مانده بود. حمید وحشت‌زده به من گفت:
-‌ به این بچه چی شده؟
مقابلش به خاک افتادم و با دستان لرزانم صورتش را لمس کردم داغی صورتش را زیر پوست دستانم حس کردم و در حالی که وحشت کرده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
-‌ تبش خیلی بالاست گمانم تشنج کرده.
هنوز حرف از دهانم بیرون نیامده بود که او خیز برداشت و سراسیمه درحالی‌که او را در آغوش داشت، مقابل چشمانم پر گشود و دوان‌دوان از من دور شد. دست‌پاچه زانو از خاک جدا کردم و دوان دوان پشت او به راه افتادم اما او گام‌هایش بلندتر از من بود و در راه رسیدن به بیمارستان چون غزال تیزرویی پا می‌زد.
از پشت قامتش را می‌دیدم که از من دور می‌شد و حسی عجیب در دلم به جوش و خروش درمی‌آمد. از این‌که مانند پدری دلسوز آن پسرک را در آغوش داشت و برای نجاتش تقلا می‌کرد، حیران بودم. او با عجله وارد بیمارستان شد، پشت سر او نفس‌نفس زنان ایستادم و سراسیمه گفتم:
-‌ از این طرف بیار!
سپس خودم سراسیمه وارد راهروی بیمارستان شدم و به اتاقی هجوم بردم. او در حالی که آن کودک بیچاره را در آغوش داشت پشت سر من شتاب‌زده داخل شد با عجله تخت خالی را آماده کردم و او کودک را روی تخت گذاشت و من شتاب‌زده از او خواستم کنار آن کودک باشد و از تن کودک لباس‌هایش را بیرون بیاورد تا دکتر خبر کنم و آمپولی برای کاهش درجه تبش آماده کنم.
با عجله و رنگ و رویی پریده از اتاق بیرون رفتم و به روپوش یکی از پرستارها چنگ انداختم و اتاق آن کودک واکسی را نشان دادم و درخواست فوری دکتر کردم سپس به دنبال آمپول و سِرُم و لوازم دیگری، همه جا را به هم ریختم. طولی نکشید که دوباره به اتاق بیمارم دویدم. دکتر بالای سر او مشغول معاینه بود و با انداختن نور چراغ قوه بر چشمان کودک گفت:
-‌‌ تبش بالاست. باید تب بیمار را پایین بیاوریم.
با تجویز دکتر آمپولی که آماده کرده بودم را به آن کودک تزریق کردم و سرم را به دستش زدم. حمید به کمکم شتافت و با خنک کردن بدنش تلاش می‌کرد دمای بدنش را متعادل کند.
مدت زیادی هردوی نگران بالای سر کودکی که معصومانه به خواب رفته بود به انتظار ایستاده بودیم. کمی بعد او دستش را روی پیشانی آن کودک گذاشت و آهسته گفت:
-‌ نفس‌هایش آرام‌تر شده و انگار تبش پائین آمده.
نگاهمان با هم گره خورد. موجی از دلگرمی قلبم را ربود. لبخند گرمی به لب نشاندم و دستی مهربانانه به سر کودک کشیدم و دوباره او را نگریستم. حسی عجیب، در قلبم به تلاطم افتاد. حسی چون نسیم مطبوعی در درونم می‌وزید. زیر چشمی او را نگریستم. او... و این کارش چه خوب و زیبا بود و چه خوب مرا با این کارش تحت تاثیر قرار داده بود. در یک لحظه نگاهش و این حجم از مهربانیش حالم را دگرگون ساخت. قلبم ریتم ناهماهنگی به خود گرفت و احساسات عجیبی رختش را آرام آرام بر دلم می‌افکند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
متوجه نگاه دزدانه‌ام شد، نگاه از او دزدیدم و حرارتی را روی گونه‌‌ام حس می‌کردم. آهسته گفت:
-‌ من دیگر باید بروم امیدوارم حالش بهتر بشود. حتماً سر مسیرم به مغازه‌دارهای اطراف کسب و کارش می‌سپارم که اگر خانواده‌اش سراغش را گرفتند به آن‌ها خبر دهند در بیمارستان است.
استرس عجیبی بر من مستولی شد. از نگاه کردن به او گریختم و با صدایی که تلاش می‌کردم نلرزد گفتم:
-‌ ممنون. اما فکر می‌کنم امشب را مهمان این‌جا باشه.
او خونسرد سری تکان داد و گفت: پس با این حساب تا خانواده‌اش بیایند باید کسی حواسش به او باشد. اگر کمکی خواستی این شماره مدرسه‌ای است، که من در آن کار می‌کنم. بگوئید با مدیر مدرسه کار دارم خودشان صدایم می‌کنند.
از این‌که سمتش در مدرسه مدیر بود قدری تعجب کردم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به چهره‌ی گیرایش دوختم. نگاهمان در هم تابید و گویی بند دلم از هم باز شد. به یاد سوسن بر خودم نهیب زدم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ راستش اگر عجله ندارید قدری حرف دارم که دوست دارم بشنوید.
او نگاه به ساعت مچی‌اش کرد و بعد نگاه مشتاقش را به من دوخت و گفت:
-‌ کمی عجله دارم. اگر اشکال ندارد عصر به این‌جا سر می‌زنم تا اگر این بچه به هوش آمد راجع به خانواده‌اش بپرسم و به آن‌ها اطلاع بدهم که نگرانش نشوند. اگر این‌جا بودید خوشحال می‌شوم حرف‌هایتان رو بشنوم.
دست و دلم لرزید و با قلبی آکنده از حسی مرموز من‌من‌کنان گفتم:
-‌ باشد! من تا عصر کنار این بچه می‌مانم. امیدوارم که همدیگر رو ببینیم.
لبخندی کم‌جانی به لب راند و گفت:
-‌ متشکرم.
از این‌که حرف سوسن روی دلم مانده بود عذاب وجدان داشتم و از همه‌ی این‌ها بدتر حسی عذاب آلود بود که وجودم را می‌خراشید. نمی‌دانم چرا یک‌باره حال و احوالم نسبت به او زیر و رو شده بود. هی به خودم نهیب و تشر می‌زدم اما شعله‌هایی از این حس با قدرت بی‌وصفی مرا در خود می‌سوزاند. او با لبخندی که چهره‌اش را در نظرم جذاب‌تر می‌نمود گفت:
-‌ پس با اجازه شما! خداحافظ!
از کنارم چون باد رفت و نگاهم را به دنبال خودش کشاند. پشت سرش او را همراهی کردم و قامتش را هنگام دور شدن نظاره می‌کردم. آشوبی در دلم بر پا شده بود. مدام سعی می‌کردم با فکر کردن به خواسته سوسن بر این شعله‌های سوزان غلبه کنم.
به اتاق آن کودک خزیدم. دستی به پیشانیش کشیدم. تبش پائین آمده بود. او غرق در خواب بود. نگاهم روی کاپشن مندرس و پاره‌اش افتاد و دلم برایش سوخت. بی‌هیچ حوصله‌ای روی صندلی مجاور تختش ولو شدم.
مدام چهره‌ی حمید و کارش مقابل چشمانم متصور می‌شد. این‌بار زیبایی را در ورای آن چهره‌ی جذاب می‌دیدم. شاید چون در زندگیم و در دور و اطرافم جز مردان خشن و بی‌رحم، مردی را به این مهربانی و دلسوزی ندیده بودم و او به طرز حیرت انگیزی مرا دگرگون کرده بود. او با این کارش جوری مرا تحت تاثیر قرار داده بود که برای اولین‌بار از دیدن یک مرد که قلبی در سی*ن*ه داشت؛ حیران شده بودم. مرد خوش قلب و مهربانی که دلش برای کودک ناشناسی، این گونه هراسان شده بود، و برای پایین آوردن تبش پا به پای من روی پیشانی این کودک دستمال خیس می‌گذاشت و نگران حالش بود آن‌چنان که گویی او جز اعضای خانواده‌اش است. همه‌ی این‌ها برای لحظه‌ای باورم راجع به خودش دگرگون کرد و قلبم را نسبت به او در تب و تاب انداخته بود. باورم نمی‌شد در این دنیا مردی وجود داشته باشد که قلبش به وسعت آسمان‌ها مهربان باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
این بار به سوسن حق دادم که دوستش داشته باشد. دوباره با فکر سوسن قلبم سنگین شد. درحالی که در فکر فرو رفته بودم و با انگشتان دستم بازی می‌کردم به این می‌اندیشیدم که چه‌طور حال سوسن را برای او شرح دهم. از جا بلند شدم و گوشه دامن روپوشم را فشردم. قلبم از این فکر سنگین شد. میان دو حس آزار دهنده گیر کرده بودم یکی شعله‌های احساسم که حالم را زیر و رو کرده بود و دیگری حس عذاب وجدانی بود که نسبت به سوسن داشتم که در مقابل این شعله‌های احساسم می‌تاخت و حالم را بد می‌کرد. هر چه به خودم نهیب می‌زدم هرچه خودم را سرزنش می‌کردم زورش به آن شعله‌های احساس نمی‌رسید.
پشت پنجره ایستادم. عصر زمستانی دلگیری بود. با چهره‌ای متفکر به آسمان چشم دوختم و با خود اندیشیدم: بی‌گمان این حسی که قلبم را نسبت به او تکان داده بود یک حس گذراست. نباید به آن بها می‌دادم، او خاطرش نمی‌توانست برای من باشد. او حق سوسن بود. انگار فراموش کرده بودم برای چه امروز با او ملاقات کرده بودم. نفسم را بیرون راندم و به خودم نهیب زدم. سرزنش‌کنان به خودم توپیدم و برای فرار از نصیحت‌های عقلم و پریدن هوای او از سرم، نگاهم را به آن کودک ده ساله دوختم که معصومانه در اغما بود اما باز جلوی چشمانم حرکات او و چهره نگرانش نقش می‌بست و گاهی خیالم گریزی به آن روزی که در انباری گیر کرده بودیم، می‌زد و گه گاهی به آن روز برفی که به کمکم شتافت و کلید را در در خانه چرخاند.
حال خودم را نمی‌دانستم ...حتی نمی‌دانستم چرا این همه تحت تاثیر او قرار گرفتم. چرا قلبم این چنین نسبت به او زیر و رو شده بود مگر می‌شود با دیدن یک صحنه آن حجم از نفرت پاک شود و جایش را حس دیگری بگیرد. ناخودآگاه یاد حرف محترم‌خانم خدابیامرز افتادم. یادش بخیر... آن زمان‌ها محترم خانم برای نصیحت مادر می‌گفت:
-‌‌ بالاخره محبت‌های آقا روزی دل شما را نرم می‌کند خانم! از محبت خارها گُل می‌شوند.
با صدای پرستاری که در آستانه در اتاق ایستاده بود افکارم از هم پاشید:
-‌ فروغ! یه آقا آمده این‌جا و کارت دارد.
قلبم هری فرو ریخت، نکند حمید است و دوباره برگشته. از این فکر، تپش‌های قلبم را به وضوح می‌شنیدم و دست و دلم آشکارا می‌لرزید. از جا کنده شدم و چون تیری که از چله کمان بگریزد مثل باد از اتاق بیرون جستم اما در ایستگاه پرستاری چهره‌ی احمدآقا را که دیدم، تمام آمال و آرزوهایم برباد رفت. احمدآقا با دیدن من جلوتر آمد و گفت:
-‌ فروغ خانم نیم‌ساعته که جلوی در معطل ماندم چرا نیامدید؟
از این حرف بی‌اختیار چشمانم در جستجوی ساعت روی دیوار بیمارستان چرخید و متوجه شدم که ساعت سه بعدازظهراست. من‌من‌کنان سر چرخاندم و به اتاق آن کودک واکسی چشم دوختم. افکار مختلفی در سرم می‌رقصید، مخصوصاً این که به حمید قول داده بودم بالای سرش باشم و از همه مهمتر هنوز پیام سوسن را به او نرسانده بودم. احمدآقا در انتظار جواب به دهان من زل زده بود و از دهان من جز اصوات نامفهومی چیزی شنیده نمی‌شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ احمدآقا من واقعاً شرمنده شدم. یادم رفت به شما اطلاع بدهم امروز باید کمی بیشتر در بیمارستان بمانم آخر یک مریض بدحال دارم که استادم مراقبت و تیمارش را به من واگذار کرده خودم کارم تمام شد به خانه برمی‌گردم لطفاً به پدر اطلاع دهید که اوقاتشان از بابت دیر آمدن من تلخ نشود.
احمدآقا ابرویی بالا انداخت و گفت:
-‌ باشد، پس اگر یک زمان دیر وقت شد از تلفن‌خانه این‌جا با خانه تماس بگیرید الساعه برای بردن شما خدمت می‌رسم.
لبخند کم‌جانی به لب راندم و گفتم:
-‌ نه مزاحم نمی‌شوم با تاکسی برمی‌گردم خیالتان پیش من نماند.
او سری تکان داد و با بدرقه من از بیمارستان رفت. به طرف اتاق آن بچه به راه افتادم. یکی از دکترها بالای سرش بود و خطاب به من از حالش پرسید. من‌من‌کنان حالش را شرح دادم و قرار شد او را به اتاق مراقبت‌های ویژه منتقل کنند.
 
بالا پایین