- Jun
- 1,018
- 6,615
- مدالها
- 2
ابرویی به بالا انداخت و گفت:
- شنیدهام پدرتان در اداره کل سوم ساواک مشغول به کار است.
سنگینی نگاهش را حس میکردم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بله در آنجا مشغول هستند.
به سالن که رسیدیم به دنبال بهانهای بودم که از او جدا شوم اما انگار او دست بردار نبود و میخواست هرطور شده مرا همراهی کند و همین مرا معذب و کمی کلافه کرده بود.
مقابلش ایستادم و چشم به آن گویهای زیتونی دوختم که با اشتیاق مرا میکاوید و گفت:
- بابت اینکه بیاجازه به حریم شخصی شما پا گذاشتم از صمیم قلب پوزش میخواهم راستش حواسم از موضوعی پرت شده بود و وقتی به خود آمدم... .
درحالی که رنگ عوض میکردم حرفم را خوردم. لبخند صمیمانهای به لب راند و گفت:
- هیچ مسئلهای نیست، از این بابت نگران نباشید این به سود بنده بود تا کمی از مصاحبت با شما لذت ببرم.
لبخندی در پاسخش به لب راندم و گفتم:
- پس با اجازه من کمی جلوتر از شما وارد مجلس میشوم.
سری با احترام خم کرد. از او جدا شدم و سر برگرداندم که بروم اما نگاهم ناخودآگاه به روی پدر افتاد که از انتهای راهرو به همراه سرهنگ و دوتن از همکارانش پیش میآمدند. پدر را دیدم که کاملاً حواسش روی من بود. آب به گلویم خشک شد و مانند قرقی پر گشودم و فرز و چابک آنجا را ترک گفتم با چشم به دنبال فروزان گشتم اما او را سر جایش نیافتم و به سرجایم برگشتم. قلبم تندتند مشت میکوبید. با چشمان در آن ولوله جمعیت به دنبال فروزان نگاهم پر کشید که او را دیدم که خوش و خرم با دو پسر جوان مشغول صحبت و خنده بود.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم. آرزو داشتم هرچه زودتر این مجلس به انتهای خودش میرسید چرا که دیگر صبرم داشت تمام میشد. نگاهم هر لحظه روی ساعت دیواری میچرخید و آرزو میکردم هرچه زودتر شب به انتها برسد و ما هم عزم رفتن کنیم. نگاهم روی ارسلان افتاد که همگام با پدرم به تنهایی در مجلس قدم میزدند و صمیمانه صحبت میکردند. از دیدن آن دو با هم حس بدی در وجودم زبانه میکشید. زیر لب غریدم: لعنت بر تو فروزان با این تحلیلهای مسخرهات! حالا یک دغدغه وهمی دیگر هم به دغدغههایم اضافه کردی.
خدا میداند تا پاسی از شب در کابوسهای خیالم چگونه آن مهمانی کذایی برایم سپری شد. تک و تنها به انتظار تمام شدن مجلس، که هر ساعت به اندازه قرنی برایم میگذشت، را به سختی تحمل کردم. هر از گاهی نگاه گاه و بیگاه ارسلان را روی خودم حس میکردم که بیشتر از قبل حالم را دگرگون میکرد، خصوصاً اینکه مدام او و حالاتش و رفتارش را، ناخودآگاه با حمید مقایسه میکردم و هربار در تله سرزنشهای عقلم گیر میافتادم. اصلاً نمیدانستم این چه حالی بود که من داشتم؟! چرا با وجود اینکه حمید متعلق به من نبود اینچنین خوش در ذهنم نشسته بود و خیالش از من جدا ناشدنی بود. هرچه تلاش میکردم به او کمتر فکر کنم ناتوان بودم.
بالاخره پدر عزم رفتن داد برخلاف من که فروزان خیلی خوش گذرانده بود با چهرهای گشاده از جا برخاست. هنگام بازگشت دوباره در تله بدرقه خانواده سرهنگ افتادیم. ارسلان دستم را به گرمی فشرد و با نگاهی که از من جدا نمیکرد از حضورمان ابراز خوشحالی کرد. در حالی که در کانون توجه پدر و خانواده سرهنگ بودم و چکچک عرق شرم میریختم با اکراه لبخندی به لب آوردم. همسر سرهنگ با اشتیاق من و فروزان را در آغوشش فشرد و با چاپلوسی قربان صدقه ما میرفت که بیشتر از قبل حس میکردم حرفهای فروزان دارد رنگ واقعیت به خود میگیرد خصوصا از نیشخندهای فروزان و لبخند رضایتبخش پدر ته دلم فرو میریخت.
همینکه در ماشین آقا یونس نشستیم نفس راحتی کشیدم. فروزان نگاهی به من کرد و سر در گوشم فرو برد و گفت:
- آه فروغ، انگار امشب بختت باز شده.
با نگاه تندی او را از خود راندم و آهسته غریدم:
- بس است فروزان! در این آخر شب هیچ حوصله این خالهزنکبازیهای تو را ندارم.
فروزان دلخور پشت چشم نازکی کرد و با قهر روی از من چرخاند. تا زمانی که به خانه برسیم یکدم خودم را سرزنش کردم و خودخوری کردم. گیج و سردرگم با سری که از شدت فکر و خیال گویی آماس کرده بود به اتاقم پناه بردم. روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: آیا قلب من به حمید متمایل شده؟ آیا من هم مانند سوسن تحت تاثیر او قرار گرفتهام؟ آیا این عشق است که در خانهی قلبم را زده یا فقط خیال و وهمی زودگذر است که در سرم برای مدت کوتاهی مهمان شده است؟
اما هیچ پاسخی برای سوالهایم نیافتم ناچار تلاش کردم با پناه بردن زیر سایهی خواب بر زخمهای فکرم مرهم گذارم.
- شنیدهام پدرتان در اداره کل سوم ساواک مشغول به کار است.
سنگینی نگاهش را حس میکردم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بله در آنجا مشغول هستند.
به سالن که رسیدیم به دنبال بهانهای بودم که از او جدا شوم اما انگار او دست بردار نبود و میخواست هرطور شده مرا همراهی کند و همین مرا معذب و کمی کلافه کرده بود.
مقابلش ایستادم و چشم به آن گویهای زیتونی دوختم که با اشتیاق مرا میکاوید و گفت:
- بابت اینکه بیاجازه به حریم شخصی شما پا گذاشتم از صمیم قلب پوزش میخواهم راستش حواسم از موضوعی پرت شده بود و وقتی به خود آمدم... .
درحالی که رنگ عوض میکردم حرفم را خوردم. لبخند صمیمانهای به لب راند و گفت:
- هیچ مسئلهای نیست، از این بابت نگران نباشید این به سود بنده بود تا کمی از مصاحبت با شما لذت ببرم.
لبخندی در پاسخش به لب راندم و گفتم:
- پس با اجازه من کمی جلوتر از شما وارد مجلس میشوم.
سری با احترام خم کرد. از او جدا شدم و سر برگرداندم که بروم اما نگاهم ناخودآگاه به روی پدر افتاد که از انتهای راهرو به همراه سرهنگ و دوتن از همکارانش پیش میآمدند. پدر را دیدم که کاملاً حواسش روی من بود. آب به گلویم خشک شد و مانند قرقی پر گشودم و فرز و چابک آنجا را ترک گفتم با چشم به دنبال فروزان گشتم اما او را سر جایش نیافتم و به سرجایم برگشتم. قلبم تندتند مشت میکوبید. با چشمان در آن ولوله جمعیت به دنبال فروزان نگاهم پر کشید که او را دیدم که خوش و خرم با دو پسر جوان مشغول صحبت و خنده بود.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم. آرزو داشتم هرچه زودتر این مجلس به انتهای خودش میرسید چرا که دیگر صبرم داشت تمام میشد. نگاهم هر لحظه روی ساعت دیواری میچرخید و آرزو میکردم هرچه زودتر شب به انتها برسد و ما هم عزم رفتن کنیم. نگاهم روی ارسلان افتاد که همگام با پدرم به تنهایی در مجلس قدم میزدند و صمیمانه صحبت میکردند. از دیدن آن دو با هم حس بدی در وجودم زبانه میکشید. زیر لب غریدم: لعنت بر تو فروزان با این تحلیلهای مسخرهات! حالا یک دغدغه وهمی دیگر هم به دغدغههایم اضافه کردی.
خدا میداند تا پاسی از شب در کابوسهای خیالم چگونه آن مهمانی کذایی برایم سپری شد. تک و تنها به انتظار تمام شدن مجلس، که هر ساعت به اندازه قرنی برایم میگذشت، را به سختی تحمل کردم. هر از گاهی نگاه گاه و بیگاه ارسلان را روی خودم حس میکردم که بیشتر از قبل حالم را دگرگون میکرد، خصوصاً اینکه مدام او و حالاتش و رفتارش را، ناخودآگاه با حمید مقایسه میکردم و هربار در تله سرزنشهای عقلم گیر میافتادم. اصلاً نمیدانستم این چه حالی بود که من داشتم؟! چرا با وجود اینکه حمید متعلق به من نبود اینچنین خوش در ذهنم نشسته بود و خیالش از من جدا ناشدنی بود. هرچه تلاش میکردم به او کمتر فکر کنم ناتوان بودم.
بالاخره پدر عزم رفتن داد برخلاف من که فروزان خیلی خوش گذرانده بود با چهرهای گشاده از جا برخاست. هنگام بازگشت دوباره در تله بدرقه خانواده سرهنگ افتادیم. ارسلان دستم را به گرمی فشرد و با نگاهی که از من جدا نمیکرد از حضورمان ابراز خوشحالی کرد. در حالی که در کانون توجه پدر و خانواده سرهنگ بودم و چکچک عرق شرم میریختم با اکراه لبخندی به لب آوردم. همسر سرهنگ با اشتیاق من و فروزان را در آغوشش فشرد و با چاپلوسی قربان صدقه ما میرفت که بیشتر از قبل حس میکردم حرفهای فروزان دارد رنگ واقعیت به خود میگیرد خصوصا از نیشخندهای فروزان و لبخند رضایتبخش پدر ته دلم فرو میریخت.
همینکه در ماشین آقا یونس نشستیم نفس راحتی کشیدم. فروزان نگاهی به من کرد و سر در گوشم فرو برد و گفت:
- آه فروغ، انگار امشب بختت باز شده.
با نگاه تندی او را از خود راندم و آهسته غریدم:
- بس است فروزان! در این آخر شب هیچ حوصله این خالهزنکبازیهای تو را ندارم.
فروزان دلخور پشت چشم نازکی کرد و با قهر روی از من چرخاند. تا زمانی که به خانه برسیم یکدم خودم را سرزنش کردم و خودخوری کردم. گیج و سردرگم با سری که از شدت فکر و خیال گویی آماس کرده بود به اتاقم پناه بردم. روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: آیا قلب من به حمید متمایل شده؟ آیا من هم مانند سوسن تحت تاثیر او قرار گرفتهام؟ آیا این عشق است که در خانهی قلبم را زده یا فقط خیال و وهمی زودگذر است که در سرم برای مدت کوتاهی مهمان شده است؟
اما هیچ پاسخی برای سوالهایم نیافتم ناچار تلاش کردم با پناه بردن زیر سایهی خواب بر زخمهای فکرم مرهم گذارم.
آخرین ویرایش: