جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,217 بازدید, 660 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
ابرویی به بالا انداخت و گفت:
-‌ شنیده‌ام پدرتان در اداره کل سوم ساواک مشغول به کار است.
سنگینی نگاهش را حس می‌کردم، بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
-‌ بله در آن‌جا مشغول هستند.
به سالن که رسیدیم به دنبال بهانه‌ای بودم که از او جدا شوم اما انگار او دست بردار نبود و می‌خواست هرطور شده مرا همراهی کند و همین مرا معذب و کمی کلافه کرده بود.
مقابلش ایستادم و چشم به آن گوی‌های زیتونی دوختم که با اشتیاق مرا می‌کاوید و گفت:
-‌ بابت این‌که بی‌اجازه به حریم شخصی شما پا گذاشتم از صمیم قلب پوزش می‌خواهم راستش حواسم از موضوعی پرت شده بود و وقتی به خود آمدم... .
درحالی که رنگ عوض می‌کردم حرفم را خوردم. لبخند صمیمانه‌ای به لب راند و گفت:
-‌ هیچ مسئله‌ای نیست، از این بابت نگران نباشید این به سود بنده بود تا کمی از مصاحبت با شما لذت ببرم.
لبخندی در پاسخش به لب راندم و گفتم:
-‌ پس با اجازه من کمی جلوتر از شما وارد مجلس می‌شوم.
سری با احترام خم کرد. از او جدا شدم و سر برگرداندم که بروم اما نگاهم ناخودآگاه به روی پدر افتاد که از انتهای راهرو به همراه سرهنگ و دوتن از همکارانش پیش می‌آمدند. پدر را دیدم که کاملاً حواسش روی من بود. آب به گلویم خشک شد و مانند قرقی پر گشودم و فرز و چابک آن‌جا را ترک گفتم با چشم به دنبال فروزان گشتم اما او را سر جایش نیافتم و به سرجایم برگشتم. قلبم تندتند مشت می‌کوبید. با چشمان در آن ولوله جمعیت به دنبال فروزان نگاهم پر کشید که او را دیدم که خوش و خرم با دو پسر جوان مشغول صحبت و خنده بود.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم. آرزو داشتم هرچه زودتر این مجلس به انتهای خودش می‌رسید چرا که دیگر صبرم داشت تمام می‌شد. نگاهم هر لحظه روی ساعت دیواری می‌چرخید و آرزو می‌کردم هرچه زودتر شب به انتها برسد و ما هم عزم رفتن کنیم. نگاهم روی ارسلان افتاد که همگام با پدرم به تنهایی در مجلس قدم می‌زدند و صمیمانه صحبت می‌کردند. از دیدن آن دو با هم حس بدی در وجودم زبانه می‌کشید. زیر لب غریدم: لعنت بر تو فروزان با این تحلیل‌های مسخره‌ات! حالا یک دغدغه وهمی دیگر هم به دغدغه‌هایم اضافه کردی.
خدا می‌داند تا پاسی از شب در کابوس‌های خیالم چگونه آن مهمانی کذایی برایم سپری شد. تک و تنها به انتظار تمام شدن مجلس، که هر ساعت به اندازه قرنی برایم می‌گذشت، را به سختی تحمل کردم. هر از گاهی نگاه گاه و بی‌گاه ارسلان را روی خودم حس می‌کردم که بیشتر از قبل حالم را دگرگون می‌کرد، خصوصاً این‌که مدام او و حالاتش و رفتارش را، ناخودآگاه با حمید مقایسه می‌کردم و هربار در تله سرزنش‌های عقلم گیر می‌افتادم. اصلاً نمی‌دانستم این چه حالی بود که من داشتم؟! چرا با وجود این‌که حمید متعلق به من نبود این‌چنین خوش در ذهنم نشسته بود و خیالش از من جدا ناشدنی بود. هرچه تلاش می‌کردم به او کمتر فکر کنم ناتوان بودم.
بالاخره پدر عزم رفتن داد برخلاف من که فروزان خیلی خوش گذرانده بود با چهره‌ای گشاده از جا برخاست. هنگام بازگشت دوباره در تله بدرقه خانواده سرهنگ افتادیم. ارسلان دستم را به گرمی فشرد و با نگاهی که از من جدا نمی‌کرد از حضورمان ابراز خوشحالی کرد. در حالی که در کانون توجه پدر و خانواده سرهنگ بودم و چک‌چک عرق شرم می‌ریختم با اکراه لبخندی به لب آوردم. همسر سرهنگ با اشتیاق من و فروزان را در آغوشش فشرد و با چاپلوسی قربان صدقه ما می‌رفت که بیشتر از قبل حس می‌کردم حرف‌های فروزان دارد رنگ واقعیت به خود می‌گیرد خصوصا از نیشخند‌های فروزان و لبخند رضایت‌بخش پدر ته دلم فرو می‌ریخت.
همین‌که در ماشین آقا یونس نشستیم نفس راحتی کشیدم. فروزان نگاهی به من کرد و سر در گوشم فرو برد و گفت:
-‌ آه فروغ، انگار امشب بختت باز شده.
با نگاه تندی او را از خود راندم و آهسته غریدم:
-‌ بس است فروزان! در این آخر شب هیچ حوصله این خاله‌زنک‌بازی‌های تو را ندارم.
فروزان دلخور پشت چشم نازکی کرد و با قهر روی از من چرخاند. تا زمانی که به خانه برسیم یک‌دم خودم را سرزنش کردم و خودخوری کردم. گیج و سردرگم با سری که از شدت فکر و خیال گویی آماس کرده بود به اتاقم پناه بردم. روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: آیا قلب من به حمید متمایل شده؟ آیا من هم مانند سوسن تحت تاثیر او قرار گرفته‌ام؟ آیا این عشق است که در خانه‌ی قلبم را زده یا فقط خیال و وهمی زودگذر است که در سرم برای مدت کوتاهی مهمان شده است؟
اما هیچ پاسخی برای سوال‌هایم نیافتم ناچار تلاش کردم با پناه بردن زیر سایه‌ی خواب بر زخم‌های فکرم مرهم گذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
چند روز از آن شب گذشت و قریب به دو هفته از ملاقات من و حمید می‌گذشت بارها سوسن پیغام داده بود که می‌خواهد مرا ببیند اما دست‌دست کردن‌های من همچنان ادامه داشت تصمیم داشتم یک بار دیگر حمید را ملاقات کنم تا از صحت آنچه گفته بود مطمئن شوم اما نه فرصت آن را یافتم و نه سوسن بیش از این تاب دست به سر کردن‌های مرا داشت. بلاخره به این نتیجه رسیدم که تا کی‌ می‌توانم حقیقت را از او مخفی کنم و او را سرگردان نگه دارم هرچند که او از این بهانه‌جویی‌ها جوابش را گرفته بود اما می‌خواست حقیقت را از زبان من بشنود. خصوصاً که بار آخر کاملاً کفری شده بود و به تلفن خانه زنگ زده بود و از بهجت‌خانم سراغ مرا می‌گرفت. عاقبت آماده گفتن حقیقت شدم.
در پارکی با سوسن قرار گذاشتم و سوسن زودتر از من برای شنیدن جواب به آن پارک رسیده بود. عصر زمستانی سردی بود و سوز آن تا استخوان آدم نفوذ می‌کرد. تا ده دقیقه اول نمی‌دانستم چه‌طور باید سر صحبت را باز کنم. چهره آویزان و پکر سوسن بیشتر از قبل دست‌پاچه‌ام می‌کرد. پیشنهاد دادم کمی در پارک قدم بزنیم تا کمی گرم شویم. همراه هم در سکوت سنگینی قدم بر می‌داشتیم. به برف‌های نیمه آب شده زل زدم که سوسن لب گشود و گفت:
-‌ یک هفته پیش خانواده عمورضا محض شب‌نشینی به خانه ما آمدند اما حمید نیامده بود. عمو خستگی او را بهانه نیامدنش کرده بود. می‌دانی فروغ، از دست‌دست کردن‌هایت می‌دانستم چه می‌خواهی بگویی من جوابم را خیلی وقت پیش از حمید گرفته بودم اما تمام تلاشم را می‌کردم تا به او بفهمانم مرا دوست داشته باشد. حتماً نخواسته و نمی‌خواهد مرا به چشم شریک زندگیش یا همسرش بپذیرد.
ایستاد و با چشمانی که موجی از غم آن‌ها را در آغوش گرفته بود گفت:
-‌ یک هفته پیش وقتی حمید همراه بقیه نیامد با خودم این فکر را کردم اگر من جای او بودم و آقاجون پیشنهاد شب‌نشینی را می‌داد چه می‌کردم؟ قطعاً هر کاری داشتم و نداشتم را تعطیل می‌کردم و به هوای یک لحظه دیدن او پر می‌زدم. خواب یا خستگی یا هر بهانه‌ی دیگری زورش به اشتیاق دیدنش نمی‌رسید. حمید هم اگر مرا دوست داشت آن شب هرطور شده و به هربهانه‌ای که شده می‌آمد.
مقابلش ایستادم و نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و دست برشانه‌اش گذاشتم و گفتم:
-‌ سوسن دنیا که به آخر نرسیده باز اگر تو بخواهی من با حمید... .
حرفم را برید و با چشمانی که حلقه‌های اشک آن را در آغوش گرفته بود و گفت:
-‌ هزاربار هم وساطت کنی او حرفش همان است. پس به من کمک کن و بگو چه گفته تا شاید دلم را قانع کنم و پا پَس بکشم.
شانه‌اش را فشردم و بعد از مکث طولانی به چهره‌ی دلخور و چشمان بارانیش زل زدم و گفتم:
-‌ ببین سوسن درست است که خاله همیشه عشق را شبیه آتشی می‌بیند که اگر با تو یار نباشد خاکسترت می‌کند اما من می‌گویم این چیزها در سن و سال ما زیاد پیش می‌آید، من مطمئنم که تو باز عاشق کسی می‌شوی که محبت تو را قدر می‌داند و عاشقانه تو را می‌پرستد. از اول هم سر دل باختن تو به این پسره قدرنشناس هشدار داده بودم اما تو اصرار داشتی که عشق چشمانت را کور و گوش‌هایت را کر کرده. حالا هم اگرچه سخت است اما بهتر است دیگر دست از تلاش کردن برداری و به امید او دل و روحت را به خاکستر نکشانی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
مرواریدهای اشک قطره قطره از چشمان سوسن فرو می‌ریخت و قلبم را به درد می‌آورد. او را در آغوش فشردم صدای گریه‌اش دلم را آتش می‌زد، یک لحظه از آن حس و حالی که به حمید گاهی بر من مستولی می‌شد؛ شرمم شد و احساس گناه می‌کردم شراره‌های پشیمانی از ته دلم سر می‌کشید: اِی‌ وای بر تو فروغ! چه‌طور می‌توانی به روی سوسن نگاه کنی و فکرت را تسخیر معشوقه‌ی او کنی؟!
او را در آغوش فشردم و برای تسلیش گفتم:
-‌ سوسن تو لیاقتت بسیار بالاتر از عموزاده‌ات است، این را هم خودت هم می‌دانی.
درحالی که در آغوشم دردمندانه هق‌هق می‌کرد بریده بریده گفت:
-‌ او به تو چه گفت فروغ؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ بس است سوسن! به خدا تا همین‌جا هم شرمنده شدم از این که جسارت کردم و قلبت را شکستم.
از آغوشم جدا شد و ملتمس دستانم را گرفتم و به چشمان دردمندم زل زد و درحالی که مانند ابر بهار اشک می‌ریخت:
-‌ حتی امید کوچکی هم نیست؟ خواهش می‌کنم بگو چه گفت و چه‌طور آب پاکی بر دستانم ریخت.
از دیدن آن حال سوسن حلقه‌های اشک هم در چشمانم نشست و ملتمس به او زل زدم که دیگر این را نخواهد اما او مسر به من التماس می‌کرد. بی‌گمان اگر می‌گفتم پای یک رقیب در میان است از این‌که دلش را مدت‌ها به یک عشق خیالی و پوچ خوش کرده است، دق می‌کرد.
او را محکم در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ دیگر فراموشش کن همین!
با هق‌هق درون آغوشم نالید:
-‌ نمی‌توانم... تا حقیقت را نفهمم بازم دلم خوش می‌شود که شاید نظرش عوض شود. فروغ ممکن است؟ ممکن است از حرفی که به تو زده پشیمان شود.
از آغوشم جدا شد و با حالی نه چندان امیدوار از من پرسید:
-‌ شاید اگر عشق مرا به خود ببیند به صرافت بیافتد؟ مگر نه فروغ؟
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
-‌ نه سوسن! خودت همین الان گفتی که هزار بار هم وساطت کنم او حرفش همان است.
سوسن دلگیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
-‌ من می‌توانم باز صبر کنم. تا هر زمان که او پشیمان شود.
گیجگاهم را فشردم و با کلافگی گفتم:
-‌ با این حرف‌ها تو فقط خودت را گول می‌زنی سوسن! می‌خواهی یک عمر به پای یک خیال پوچ بسوزی و موقعیت‌هایت را از دست بدهی؟
او لجوجانه و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید گفت:
-‌ او فقط گفته مرا دوست ندارد بعدها شاید... شاید... .
با ناراحتی غریدم:
-‌ شاید چه؟ او تو را نمی‌خواهد از او دست بکش.
-‌ بالاخره تصمیمش عوض می‌شود اگر عشق مرا نسبت به خودش بداند می‌دانم که نظرش عوض می‌شود.
نمی‌دانستم چه‌طور باید سوسن را از آن خیالات احمقانه و پوچ بیرون بکشم می‌دانستم تا ابد در انتظار یک عشق پوچ می‌سوزد به امید این‌که روزی حمید نظرش نسبت به او عوض شود در حالی که نمی‌دانست بالاخره در یکی از روزهای قریب‌الوقوع حمید را دست در دست دختری که عاشقش است خواهد دید و چه بسا از امروز بیشتر از قبل درد می‌کشید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
لپم را از داخل گاز گرفتم و با بغضی که فرو می‌خوردم دستش را گرفتم و گفتم:
-‌ او هیچ‌گاه مال تو نخواهد شد سوسن به حرف من گوش کن!
او خشمگین دستانش را از دستم کشید و چند گام به عقب رفت و با بغضی در گلو فریاد زد:
-‌ چرا؟ چرا؟ چرا؟
طاقت از کف دادم و گفتم:
-‌ چون خاطرش متعلق به دختر دیگری است و تو را مثل خواهرش دوست دارد.
سوسن از حرف من هاج و واج ماند. فقط از چشمان ناباورش قطره‌های اشک سرریز می‌شد و سر جایش چون چوب خشکی مانده بود. اندکی بعد ناباورانه دست‌هایش را لای مویش فرو برد و روی زانویش خم شد و گریست. شتابان با چشمانی که مدام از اشک پر و خالی می‌شد او را در آغوش گرفتم. هیچ‌گاه آن روز را فراموش نمی‌کنم... او چه‌طور درمانده از عشقی ناکام در آغوشم زار می‌زد. به راستی عشق چه بود؟ آیا آن‌قدر ما را مسخر خودش می‌کرد که روزی برای به ناکامی رفتنش چون داغدیده‌ای به سوگ بنشینیم؟! آیا حرف خاله درست بود که همیشه می‌گفت عشق اگر با تو یار باشد خانه‌ات آباد و اگر یار نباشد خاکسترت می‌کند؟!
غروب بعد از شیون طولانی او را با چشمانی ورم کرده و سرخ تا خانه همراهی کردم. تمام راه در تاکسی در سکوت غم‌باری سپری شد. سرش را به بازوی من تکیه داده بود و بی‌هیچ حرفی به نقطه نامعلومی خیره بود. از دیدن این حال سوسن نه تنها از حمید بلکه از خودم هم متنفر بودم که چه‌طور اجازه دادم خیال او در سرم رخنه کند. تمام راه را یکدم خودم را سرزنش و نفرین می‌کردم و احساس گناه می‌کردم. حتی چندین بار بر سرم زد که به باغ فرحزاد سری بزنم و برای این حال سوسن او را بازخواست کنم اما فکرش هم مسخره بود. او مقصر این حال سوسن نبود. او معشوق بود که خودش عاشق ک.س دیگری بود. در دلم نفرینش کردم و آرزو می‌کردم همان‌طور که بخت با سوسن یار نبود با او هم یار نباشد و از دست معشوقه‌اش خون گریه کند چرا که تقاص اشک‌های سوسن را بالاخره این گونه پس می‌داد.
به خانه خاله که رسیدیم سوسن را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم سوسن! می‌دانم سخت است. اما بالاخره آرام می‌شوی. دنیا به آخر نرسیده و من مطمئنم فردی لایق‌تر از او در آینده خواهی یافت.
اشک‌هایش سرریز کرد و چشم از من با دلخوری برگرفت و با بغضی در گلو مرا ترک کرد و به خانه رفت. از ناراحتی تمام راه را تا خانه به خودم می‌پیچیدم. گاهی خودم را سرزنش می‌کردم که چرا حرف حمید را به او گفتم، گاه سوسن را سرزنش می‌کردم و گاهی حمید را و گاهی عشق را سرزنش می‌کردم و گاهی این دنیا را!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
وقتی به خانه رسیدم شب چادر تاریکش را بر فراز آسمان گسترده بود، از ترس روبه‌رو شدن با پدر به پشت عمارت پشت رفتم. پشت پنجره آشپزخانه ایستادم و بهجت خانم را مشغول آشپزی دیدم. با دستانی بی‌رمق چندین ضربه به شیشه پنجره زدم؛ او متحیر متوجه من شد و پنجره را باز کرد و گفت:
-‌ فروغ خانم شما کی به بیرون رفتید؟
مضطرب گفتم:
-‌ پدر خانه است؟
او نگران گفت:
-‌ بله از وقتی هم پا به عمارت گذاشتند توپ‌شان حسابی پر است. تو را به خدا جلویش آفتابی نشوید که همه را خانه خراب می‌کند.
درحالی که ته دلم خالی بود گفتم:
-‌ می‌توانی سرگرمش کنی تا من به اتاقم بروم.
او سری تکان داد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت لحظات در تب و تاب دلهره‌آوری می‌گذشت که او با عجله داخل شد و سراسیمه به جلوی پنجره آمد و گفت:
-‌ پدرتان در اتاقش مشغول صحبت با تلفن است. زود باشید! فرصت را از دست ندهید.
با عجله دوان دوان به سوی در عمارت رفتم بهجت خانم آن را گشود و دزدانه داخل خانه شدم. پالتویم را شتابان از تن خارج کردم و به بهجت‌خانم دادم و سراسیمه و مضطرب وارد سالن شدم. خطاب به بهجت‌خانم اشاره کردم که پدر کجا است؟ او به در نیمه‌باز اتاقش اشاره کرد. اتاق پدر زیر پله‌های طبقه بالا بود. پالتویم را از او گرفتم و نفسم را حبس کردم و به سوی پله‌ها دویدم و شتابان چند گام بالا رفتم. صدای پدرم به گوش می‌رسید که داشت با کسی خیلی مرموز صحبت می‌کرد. دو گام دیگر بالا رفتم و از سر کنجکاوی گوش‌هایم تیز شد:
-‌ ... بله قربان... مانده‌ام یک پسر بچه پانزده ساله که هنوز سر از تخم درنیاورده چه‌قدر می‌تواند سمج باشد! شوک الکتریکی به او وصل کردم تا دم مرگ رفت اما لب از هم باز نکرد ناچار متوسل به آپولو شدیم. لب باز نکرد و نکرد... اما تا کی می‌خواهد تحمل کند و لب باز نکند بالاخره او را تخلیه اطلاعاتی می‌کنم خیال‌تان از این بابت راحت باشد... بله... درست میفرمائید... روز اول که آوردنش قرار بود بچه‌ها با شلاق به حرف بیاورنش اما حریفش نشدند تصمیم گرفتم خودم با شوک الکتریکی زبانش را باز کنم فکر می‌کردم با چند جرقه عقلش سرجایش می‌آید... .
بی‌گمان آن پسر یک پسر به اصطلاح آزادی‌خواه و مخالف رژیم بود که این‌گونه بلا به سرش آورده بودند. ناخودآگاه پسرک فلک‌زده پانزده ساله جلوی چشمانم متصور شد و از کاری که پدرم برای حرف کشیدن از او کرده بود حالم منقلب شد. آخر مگر یک پسر پانزده ساله چه‌قدر جان داشت که پدر با شکنجه‌های مختلف داشت از او حرف می‌کشید. قلبم سوخت... دیگر دلم نمی‌خواست باقی حرف‌های پدر را بشنوم. دلگیر باقی پله‌ها را بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم امروز به اندازه کافی از گریه‌های سوسن قلبم آب شده بود دیگر نمی‌خواستم غصه آن پسر بیچاره هم به دردهایم اضافه کنم. به خودم تسلی دادم که می‌خواست فریب نخورد تا به این وضع دچار نمی‌شد اما باز ته قلبم برای او رنج می‌کشید. حتی اگر فریب هم خورده بود پدر چه بی‌رحمانه او را مجازات می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
با حالی منقلب روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم تمام ذهنم پیش سوسن جا مانده بود. صدای گریه‌هایش هنوز هم در گوشم طنین می‌انداخت. ای کاش حقیقت حرف حمید را به او نمی‌زدم. با آن‌ها قلبش را شکستم. لعنت بر عشق و عاشقی! آخر مگر می‌شود یک نفر را انقدر در تسخیر او باشد که از نرسیدن و دوست داشته نشدن از سوی معشوقه‌اش این چنین شیون به راه بیاندازد.
از جا برخاستم و پالتویم را به رخت‌آویز کمد آویز کردم. به سمت کشوی کمد رفتم و باز قاب عکس کهنه جوانی‌های مادرم و معشوقه‌اش را بیرون کشیدم. نگاهم روی چهره شکفته مادر ثابت شد و بعد چهره افسرده و غمگینش را به خاطر آوردم. آیا سوسن هم مانند مادر من، یک عمر خوشحالی از وجودش به خاطر حمید پر می‌کشید؟
تقه‌ای به در خورد، مضطرب قاب عکس را به درون کشو پرت کردم و کشو را محکم به هم کوفتم و با صدای لرزانی گفتم:
-‌ بله!
در باز شد و هیکل فروزان میان دو لنگه در نمایان شد و گفت:
-‌ فروغ این‌جایی؟ یک ساعت پیش از دانشگاه که برگشتم سری به اتاقت زدم در اتاق نبودی.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ عصر برای دیدن سوسن رفتم.
فروزان داخل شد و کنجکاو گفت:
-‌ خب؟!
پفی کردم و متاثر گفتم:
-‌ کلی گریه کرد. آدم دلش کباب می‌شد.
فروزان با چهره‌ای متاثر گفت:
-‌ الهی بمیرم. معلومه که خیلی دوستش داشته.
آهی از سی*ن*ه بیرون راندم و گفتم:
-‌ خودش هم حماقت کرد. آدم قحطی بود؟! معلوم بود آخر کارش به این‌جا می‌رسد.
او سری با تاسف تکان داد و گفت:
-‌ خدا کند که با این غم کنار بیاید.
سپس روی تختم نشست و هردو در سکوت سنگینی دست و پا می‌زدیم و هردو لَختی در فکر سوسن فرو رفتیم. که او زودتر از من به خودش آمد و تاسف‌بار نچی کرد و گفت:
-‌ فردا پنجشنبه است و سالگرد محترم‌خانم است می‌خواهیم سرخاک برویم تو چی کلاس یا شیفت بیمارستان نداری؟
مکث طولانی کردم. فکر این‌که باید از سر خاک محترم خانم به سر خاک مادر هم بروم اندکی مرددم کرد. دیگر هیچ دلم نمی‌خواست به سرخاک بروم. هرچه که عقلم می‌رسید بیشتر از او فاصله می‌گرفتم و خودم را مدیون و زیر منت همسر سابق احمدآقا می‌دیدم. محبت‌های یک کلفت خانه خیلی بیشتر از مادر تنی و واقعی خودم بود و او صرف زاییدن اسم مادری را بر دوش خود می‌کشید. نگاهی به چهره پر سوال فروزان دوختم و گفتم:
-‌ نه فروزان شیفت بیمارستان دارم و فکر نمی‌کنم بتوانم بیایم.
او متعجب گفت:
-‌ حتی یک ساعت هم نمی‌توانی مرخصی بگیری؟
کلافه گفتم:
-‌ نه فروزان آخر ترم است و دکترهای درمانگاه سخت‌گیرند اگر از استاد نمره کم بگیرم سخت از این دانشکده بیرون می‌آیم سر فرصت خودم سری به خاک آن‌ها می‌زنم.
او شانه بالا انداخت و دلگیر گفت:
-‌ سابقه نداشت تو دَرست را مهم‌تر از محترم خدابیامرز و دیدن مادر بدانی. همیشه حتی اگر امتحان هم داشتی سالگرد مادر و محترم خانم را به خاطر داشتی.
با سکوتم جوابش را دادم. او از جا برخاست و از اتاق بی‌هیچ حرفی بیرون رفت. باز یاد و خاطرات مادر قلبم را آزرده و دل‌چرکین کرد. این‌که مادر من هم، خودش و زندگیش را به پای یک عشق پوچ تباه کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
عصر پنجشنبه هوا گرفته بود و باز برف نم‌نمک از آسمان به روی زمین می‌بارید. چند وقتی بود پریوش به بیمارستان نمی‌آمد کم و بیش متوجه رفتار‌های دو پهلویش شده بودم. دو هفته‌ای بود که در کلاس‌های دانشسرا هم حاضر نمی‌شد. یکی از همکلاسی‌ها گفته بود او را با چادر مشکی در چهارسوق بازار دیده که مشغول خرید بوده و حجاب داشته. از حرفش حیران بودم. پیش‌تر یادم بود که پریوش مانند ما دامن نمی‌پوشید و همیشه روپوش پرستاری را با جوراب شلواری‌های کلفت می‌پوشید و می‌گفت دوست ندارد پاهایش را ببینند. اوایل فکر می‌کردم طرز و عقاید سنتی خانواده او را این‌چنین محدود کرده بود اما گویا خودش هم مخالف این عقاید نبود.
از پشت درمانگاه گذشتم خانه او تقریبا از بیمارستان فیروزگر یک محله فاصله داشت و در کوچه پس کوچه‌های محله‌های همجوار خیابان پهلوی قرار داشت. قصد داشتم سری به او بزنم و حالی از او بپرسم و دلیل نیامدنش را جویا شوم.
از خیابان پشتی درمانگاه فیروزگر پیچیدم در پی پیدا کردن یک باجه تلفن سکه‌ای چشمانم چرخید. باید حالی هم از سوسن می‌پرسیدم دیشب از فکر و خیال و نگرانی برایش به راحتی خوابم نبرد. تمام فکر و ذکرم او و شب تلخی بود که گذراند. آهی بیرون دادم و این‌بار خیالم گذری زد به فروزان و آقا یونس و بهجت‌خانم که امروز به مزار مادر و محترم خانم رفتند و من با قلبی دلگیر از رفتن سر باز زده بودم.
از خیابان پیچیدم. هوای برفی سوز نداشت و باب قدم زدن بود. خیالم به تاکسی گرفتن نرفت و ترجیح دادم تا خانه پریوش پیاده روی کنم. وارد خیابان اصلی شدم. بی‌اختیار یاد آن روز برفی و حمید افتادم. دوباره برق نگاهش ناخودآگاه یاد آن عکس را برایم زنده کرد و به این می‌اندیشیدم اگر مادرم زنده بود و نگاه درخشنده او را می‌دید چه حالی می‌شد؟ آیا معشوقه مادرم زنده است یا مانند مادر زیر خروارها خاک خفته؟ شاید او هم از غصه نداشتن مادرم دق کرده بود و مرده بود.
از بغل مسجدی می‌گذشتم که صدای آشنایی خشکم کرد:
-‌ واکس دارم... واکس... آقا کفش‌هایت را واکس بزنم؟ خانم... خانم کفش‌هایت را واکس بزنم؟
سرچرخاندم و نگاه ناباور و حیرانم روی همان کودک واکسی که مدت‌ها در پی‌ او بودم، خشک شد که به عابران عبوس و سر به زیر التماس می‌کرد کفش‌هایشان را واکس بزند. خدای من خودش بود؟! در این سرما و برف کنج پله‌های ورودی مسجد نشسته بود.
شتابان به سویش گام برداشتم او که پیشبند چرم مشکی بلندتر قد و قواره‌اش را به خودش بسته بود روی یک چارپایه چوبی نشسته بود و دستان سردش را به هم می‌مالید تا گرم شود در این حین بی‌اختیار نگاهش سوی من افتاد که چون غزال تیزرویی به سویش روانه بودم. از دیدن من برای لحظه‌ای خشکش زد و تا قبل از این که به او برسم با هول و ولا از جا برخاست تا جایی که چهارپایه روی زمین واژگون شد و دو پا داشت دو پا دیگر قرض کرد و مثل تیری که از چله کمان بگریزد فرار کرد. سراسیمه به گام‌هایم شتاب دادم و دستم را بالا بردم و تکان دادم و گفتم:
-‌ صبرکن! آهای! با تو هستم... کجا می‌روی؟
دوان دوان به دنبال او می‌دویدم و با عجله مثل غزال چموشی که از دست یوزی می‌گریخت در کوچه پس کوچه‌ها پیچید و از من دور و دورتر شد. حنجره دریدم و فریاد زدم:
-‌ آهای... بیا! نترس! به خدا کاری با تو ندارم.
عاقبت نفس‌نفس وارد کوچه‌ای شدم و او را گم کرد. درحالی که نفس کم آورده بود روی پا خم شدم، نفسی تازه کردم و چشم چرخاندم اما ناپدید شده بود. دستی به پیشانی‌ام کشیدم و عرق پیشانیم را زدودم و از این که او را از دست داده بودم حرصم گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و پفی کردم و نفس‌نفس‌زنان در حالی که قلبم داشت از سی*ن*ه بیرون می‌زد، راه رفتن را در پیش گرفتم. خواستم به کنار مسجد بروم و منتظرش شوم اما می‌دانستم اگر مرا آن‌جا ببیند خودش را نشان نمی‌دهد. گیج و سرگردان دستی به صورتم کشیدم و ترجیح دادم اگر قسمت بود، دوباره سر مسیر برگشت، مچش را بگیرم. سر همین به خیابان اصلی رفتم به گام‌هایم شتاب دادم تا خانه پریوش زیاد نمانده بود.
از کوچه پس کوچه‌ها گذاشتم و عاقبت مقابل یک در چوبی قدیمی ایستادم. کلون در را گرفتم و چندین بار آن را محکم کوفتم. طولی نکشید که صدای پسربچه تخسی از پشت در به گوش رسید که غرید:
-‌ کیه؟
صدا صاف کردم و گفتم:
-‌ منم! از دوستان مادرت هستم. مادرت خانه است؟
در روی پاشنه چرخید و پسربچه هفت هشت‌ساله کچلی با لباس راه راه کاموایی لای دو لنگه در ایستاد و سرتا پایم را برانداز کرد. تا حواسش سرجایش بیاید، گفتم:
-‌ سلام تو باید محمد باشی پسر پریوش، درست می‌گویم؟ من دوست مادرت هستم به او بگو دوستت به دنبالت آمده.
سری تکان داد و در را به رویم کوفت و رفت. دوباره پشت در به انتظار ایستادم که این بار صدای گام‌های سراسیمه و کشیده کسی از پشت در شنیده می‌شد که غرولندکنان می‌توپید:
-‌ ذلیل شده چرا در رو رویش بستی؟ تعارفش می‌کردی بیاید داخل!
در چوبی در جایش لرزید و چهره پریوش را دیدم که روسری به سر پیچیده و چادر گل منگلی به سر کرده و حیران مرا می‌پایید، او را که دیدم لبخند زدم و گفتم:
- پریوش!
آب دهانش را به سختی قورت داد و با لحن نه‌چندان صمیمی گفت:
-‌ تویی فروغ! این‌جا چه می‌خواهی؟
از لحنش حیران شدم و دست‌پاچه آب دهانم را قورت دادم و خجول گفتم:
-‌ هیچی فقط خواستم حالت را بپرسم. دو هفته‌ای هست که به دانشسرا و درمانگاه نمی‌آیی خیلی نگرانت شدم.
با تردید نگاهم کرد. این پریوش انگار آن پریوش سابق نبود. انگار از چیزی می‌ترسید و نسبت به من کمی معذب و مضطرب بود. چشم از من چرخاند و مردد گفت:
-‌ بیا داخل فروغ.
از جلوی در کنار رفت. مردد سرجایم خشک شده بودم و به کلی از آمدنم پشیمان شدم. از رفتارش دلگیر بودم، که او سر بیرون آورد و گفت:
-‌ بیا فروغ... بیا تا کسی ما را ندیده.
حیران سر به اطراف چرخاندم و او دستم را کشید و مرا به داخل کشید. نگاهم روی دالان آجری راهرو افتاد و او در را به هم کوفت و گفت:
-‌ بیا خانه چایی بخور کمی گرم شوی.
مصمم و مغرورانه با چهره‌ای که دلخوریم را نشان می‌داد گفتم:
-‌ نه مزاحم نمی‌شوم. فکر نکنم اوضاع مساعد باشد. فقط آمدم حالی از تو بپرسم و خیالم راحت شود که حالت خوب است.
او که دلگیری را از چشمانم می‌خواند مقابلم ایستاد و دستم را گرفت و دلجویانه گفت:
- مرا ببخش فروغ، کمی از دیدنت دست‌پاچه شدم. آخر انتظار دیدنت را نداشتم.
نگاهم روی چهره‌ی معذبش افتاد و عذرخواهیش را پذیرفتم اما سر حرفم ماندم و گفتم:
-‌ نه دیگر مزاحم نمی‌شوم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
او با نگرانی به من زل زد و گفت:
-‌ دیگر قصد ادامه دادن دانشگاه را ندارم و نمی‌خواهم بیایم.
حیران پرسیدم:
-‌ چرا؟!
من‌من‌کنان درحالی که نگاه از من می‌دزدید گفت:
-‌ می‌خواهم حجاب داشته باشم. آن‌جا مرا با پوشش قبول نمی‌کنند ترجیح می‌دهم به زندگی و این دوتا بچه برسم.
درحالی که قانع نشده بودم گفتم:
-‌ آخر صرف یک چارقد که عمرش سرآمده چرا می‌خواهی از پیشرفتت و ادامه تحصیل منصرف شوی؟ تو دیوانه شدی؟
کلافه مرا نگریست و گفت:
-‌ دیگر انتخابم را کردم و نمی‌خواهم درس بخوانم.
باورم نمی‌شد. پریوش کاملاً عقلش را از دست داده بود و می‌خواست به خاطر حجاب و چادر دست از همه چیز بشوید. مانده بودم او را نصیحت کنم یا این که او را به تصمیمش وا گذارم. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ اما تصمیم درستی نگرفتی پریوش مطمئن باش از کاری که کردی پشیمان می‌شوی.
او در سکوتش مرا نگریست بی‌هیچ حرفی در را باز کردم و از خانه بیرون رفتم و دلگیر در را بستم. چهره‌ی او از نظرم ناپدید گشت. نمی‌دانم این چه جنبشی بود که به تازگی راه افتاده بود و هرکسی نوای آزادی را سر می‌داد. باورم نمی‌شد که پریوش در سال آخر پرستاری، در حالی که چند ماه به اتمام درسش نمانده بود به خاطر یک چارقد مشکی دست از پیشرفت و آینده روشنش بکشد و خودش را خانه نشین کند. از این افکاری که در سرم گر می‌گرفت کاملاً عصبانی بودم. دوباره راه برگشت را پیش گرفتم حالا غیر از همه‌ی دردهایم پریوش هم شد دغدغه خیالم، می‌ترسیدم گول یک مشت آزادی‌خواه را خورده باشد و تهش به چنگال ساواک بیافتد. یاد پدرم افتادم و کاری که با آن پسر نوجوان نگون بخت کرده بود. کلافه دستی به پیشانیم کشیدم و خواستم برگردم و نصیحتش کنم اما قطعاً اگر آزادی‌خواه هم شده بود، پیش من هرگز ابراز نمی‌کرد. چرا که من هم از طایفه و قماش ساواک بودم و چه بسا دختر شکنجه‌گر قدری بودم که در اداره کل سوم ساواک اسم و رسمی داشت. از ته قلبم آرزو می‌کردم که او هرگز پا در این راه نگذاشته باشد و زندگیش را قم*ار یک مشت حرف پوچ نکرده باشد.
با سری که از شدت فکر و خیال آماس کرده بود خودم را نزدیک مسجد دیدم. دوباره آن پسر بچه واکسی را دیدم که در این غروب سرد برفی پشت میز چوبیش غرق در نگاه کردن به خیابان بود.
آهسته آهسته چون پلنگی که قصد شکار داشت نزدیکش شدم و کفش‌هایم را از پا خارج کردم و تا قبل از این که به خود بیاید مقابلش ایستادم و گفتم:
-‌ واکس کفش‌های من چند می‌شود؟
او که وحشت‌زده هاج و واج مانده بود نگاهش روی چهره شکفته و پر از لبخند من خشک شده بود.
کفش‌هایم را روی میزش گذاشتم و گفتم:
-‌ نترس! فقط می‌‌خواهم کفشم را واکس بزنی بعد هم می‌روم خیالت تخت!
چشمان درشت و مشکیش روی من ثابت بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. خندیدم و اشاره به دمپایی‌های کنارش کردم و گفتم:
-‌ پاهایم یخ کرد.
او مردد نگاهی به پایم کرد و بعد با اکراه دمپایی‌های پلاستیکی پاره‌ای را مقابلم گرفت. آن را به پا کردم و به سختی روی پله‌های مسجد کنارش نشستم و او بی‌هیچ حرفی ظرف واکسش را باز کرد و فرچه بزرگش را به دست گرفت و مشغول شد. مات و مبهوت به او زل زدم و گفتم:
-‌ اسمت چیست؟
پاسخم را نداد. پفی کردم و گفتم:
-‌ اگر از بیمارستان می‌ترسی، باور کن من قصد ندارم از تو پول بگیرم یا تو را به نظمیه تحویل بدهم. می‌خواهم فقط دوست من باشی.
باز هم جوابم را نداد. دوباره با سماجت گفتم:
-‌ حالت چه‌طور است؟ بهتر شدی؟
سرسختانه با اخم‌هایش پاسخم را داد. دوباره برای متقاعد کردن او که مصمم و اخم‌آلود کفش‌هایم را برق می‌انداخت زل زدم و گفتم:
-‌ نمی‌خواهی با من دوست باشی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,018
6,615
مدال‌ها
2
سر چرخاند و مرا بی‌هیچ حرفی نگریست. آهسته زیرلب گفت:
-‌ اسمم امیرحسین است.
از این که آن پسر اخمو بالاخره لب باز کرده بود، قند در دلم آب شد و گفتم:
-‌ چه اسم قشنگی داری امیرحسین! اسم من هم فروغ است.
او دستمال کهنه و کثیفی را برداشت و مشغول کشیدن روی کفشم شد و گفت:
-‌ اسم شما هم قشنگ است آبجی! بفرمائید! این هم کفش‌های شما برایتان حسابی برق انداختم.
از او تشکر کردم و از جا برخاستم و کفش‌هایم را به پا کردم و او فقط با همان سگرمه‌های نیمه در هم مرا نگاه می‌کرد. دست در جیبم کردم و یک اسکناس ده تومانی( صد ریالی) بیرون آوردم و به طرف او دراز کردم و گفتم:
-‌ این هم حق‌الزحمه شما امیرحسین‌خان!
از دیدن اسکناس ده تومانی چشمانش گرد شد و حیران به من زل زد و گفت:
-‌ اما آبجی ما فقط پنج ریال می‌گیریم.
آن را روی میزش گذاشتم و شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ یک کمی از آن هم، شیرینی دوست شدن ما است.
و او را در بهت حرفی که زدم گذاشتم و راه رفتن را در پیش گرفتم، صدای فریادش را از پشت سر شنیدم:
-‌ اما آبجی این که خیلی زیاد است. آبجی... آبجی!
سر برگرداندم و دستی برایش به علامت خداحافظی تکان دادم. در قلبم حس سبکبالی داشتم. تمام غم‌های این هفته با شیرینی لبخند او برایم زدوده شد. از فردا برای این دوستی سماجت خواهم کرد. بالاخره من هم از حمید کمتر نبودم. می‌توانستم مثل او مهربان باشم، می‌توانستم این را از او یاد بگیرم و به خاطر داشته باشم.
دوباره ذهنم از یاد او دم گرفت و قلبم را تکان داد. حس غریب و مرموزی که چند وقتی بود زیر پا گذاشته بودمش، دوباره در درونم پر شد و درونم را عطرآگین کرد. به راستی او که بود؟ گاهی شیطان را درس می‌داد و گاهی از فرشته پاک‌تر بود. شخصیت مرموزش تمام ذهنم را در خود حل می‌کرد.
برف کم و بیش روی زمین نشسته بود که به خانه رسیدم. در تمام طول را تسخیر افکاری راجع به امیرحسین بودم. این که چرا در این سن به جای درس و مشق، در این سوز سرما مشغول کار کردن است؟ خانواده عمه و شوهر عمه‌اش چه‌طور آدم‌هایی بودند و چرا در این سن یتیم شده بود. از فکر کردن به حال و روز او دلم برایش می‌سوخت. این‌که نه سایه پدر بالای سرش بود و نه مادر و به تنهایی با آن هیکل نحیف استخوانی‌اش در پی درآوردن نانی در این سوز سرما به عابران پیاده التماس می‌کرد.
کلید را در در چرخاندم و وارد خانه شدم. پاورچین پاورچین داخل خانه شدم. بهجت‌خانم مشغول دستمال کشیدن روی میز غذاخوری بود. اثری از پدر نبود. نفسی کشیدم و سلامی دادم. از صدایم سر برگرداند و گفت:
-‌ سلام خانم خسته نباشید. خوش‌ آمدید.
سری تکان دادم و تشکر کردم و گفتم:
-‌ پدر منزل است؟
-‌ خیر! برای یک کار فوری بیرون رفتند.
سری تکان دادم و با حالی خسته به اتاقم پناه بردم. آن‌قدر خسته بودم که بعد تعویض لباس‌هایم به آغوش رختخواب پناه بردم و با افکاری آشفته و درهم، تن به خواب سپردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین