جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,159 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
دو روز بعد، صبح قبل از رفتن به درمانگاه کنار جا کفشی ایستادم و به کفش‌های درون جا کفشی زل زدم. چندین پوتین و کفش مردانه و چندین جفت کفش‌های چرم و پاشنه بلند و کوتاه از من و فروزان بود. لب فشردم و به فروزان نگریستم که از پله‌ها پایین می‌آمد و چند کتاب قطور زیر بغلش زده بود. خطاب به بهجت خانم که مشغول جمع کردن میز صبحانه بود، گفتم:
-‌ بهجت‌خانم شما و احمدآقا و آقا کرم پسر احمدآقا، چندین جفت کفش دارید؟
او و فروزان متحیر به من زل زدند و بهجت‌خانم گفت:
-‌ نمی‌دانم خانم، شاید سر هم چهار پنج جفتی بشود.
صدا صاف کردم و گفتم:
-‌ غیر از کفش‌هایی که امروز استفاده می‌کنید، هر کفشی که واکس خور است را برایم همین الان بیاورید.
بهجت‌خانم حیران به من زل زده بود که فروزان با بهت گفت:
-‌ کفش‌های این بنده‌خداها را می‌خواهی چه کار؟
جوابش را ندادم و هرچه کفش بود را درون پلاستیک بزرگ مشکی رنگی ریختم. او حیرت زده تر از قبل دوان دوان پیش آمد و فریاد زد:
-‌ چه کار می‌کنی فروغ؟ دیوانه شده‌ای؟ کفش‌های‌مان را کجا با خودت می‌خواهی ببری؟!
خونسرد درحالی که توبره‌ام را پر می‌کردم گفتم:
- تو کارت نباشد. دوباره آن‌ها را برمی‌گردانم.
خشکش زده بود به بهجت خانم غریدم:
-‌ چرا وایستادید؟! زود باشید! عجله دارم.
فروزان کیسه‌ را از دستم قاپید و گفت:
-‌ باز چی به سرت زده فروغ! پاک دیوانه شدی انگار؟!
کیسه را از دستش قاپیدم و غریدم:
-‌ تو کارت نباشد فروزان! می‌خواهم ببرم بدهم کسی آن‌ها را واکس بزند و تمیزشان کند.
از حرفم، فروزان نزدیک بود پس بیافتد. بهجت‌خانم حیران و هاج و واج سر رسید. کفش‌های آن‌ها را هم درون کیسه‌ام ریختم و فروزان را با داد و فریادهایش و بهجت‌خانم را با سوال‌های مکررش بی‌پاسخ گذاشتم. دو کیسه بزرگ و مملو از کفش را در دستانم گرفتم و هِن‌هِن‌کنان تا ماشین احمدآقا رفتم. او با دیدن کیسه‌های بزرگی که در دستم بود به کمکم شتافت و با دیدن کفش‌ها چشمانش مانند بقیه گرد شد و گفت:
-‌ باباجان این‌ها را کجا می‌بری؟ اگر آقا کفش‌هایش را در این حال ببیند... .
خونسرد سوار ماشین شدم و حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ چیزی نیست احمدآقا! راه بیافت برویم.
او به ناچار مهر سکوت روی لب‌هایش نشاند و کفش‌ها را در صندوق عقب ماشین نهاد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. تمام راه نگاه کنجکاوش از آینه به من می‌چرخید و با خودش فکر می‌کرد اول صبح زمستانی، حتماً پاک به سرم زده است.
از خیابان پهلوی که می‌گذشتیم به شیشه چسبیدم تا حواسم باشد محل کار امیرحسین را رد نکنیم به آن‌جا که رسیدیم گفتم که دور بزند و کنار مسجد بایستد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او حیران‌تر از قبل کنار مسجد ایستاد امیرحسین را دیدم که میز و چهارپایه مندرس و زوار در رفته‌اش در برف فرو رفته و به عابران پیشنهاد واکس زدن می‌دهد. لب به هم فشردم و پیاده شدم و مصمم و شتابان گفتم:
-‌ آهای واکسی...سلام!
او سر چرخاند و حیران مرا نگریست. با لبخندی در میان برف به سویش دویدم و گفتم:
-‌ امیرحسین من یه عالمه کفش دارم که باید واکس بخورند. می‌شود کفش‌های ما را واکس بزنی و برق بیاندازی؟
او حیران فقط مرا می‌نگریست به احمدآقا که حیران کنار ماشین ایستاده بود، اشاره کردم پلاستیک کفش‌ها را بیاورد. امیرحسین با دیدن کیسه‌های بزرگ کفش‌ها، از حیرت خشکش زده بود. با لحن نیمه‌فریادی از سر شوق گفت:
-‌ آه آبجی! این‌ها چه‌قدر زیاد است تا ظهر هم تمام نمی‌شود.
از خوشحالی و چشمان درخشانش، قلبم به وجد آمد و خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ عیبی ندارد تا هروقت که طول بکشد ملالی نیست.
او شتابان فرچه و واکسش را برداشت و با چشمانی که از خوشحالی می‌درخشید گفت:
-‌ چشم آبجی.
احمدآقا حیران به من زل زد و لبخندی کنج لب‌هایش نشست. خوشحال دستی با محبت بر سر امیرحسین کشیدم و گفتم:
-‌ اما یک شرط دارد.
او حیران گفت:
-‌ چه شرطی آبجی؟
-‌ باید نزدیک محل کار من کارت را شروع کنی. آخر بردن این همه کفش برایم سخت است.
او حیران مرا نگریست و گفتم:
-‌ میز و وسایلت را جمع کن و با ما به محل کار قبلیت برگرد.
احمدآقا خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ پسرجان شانس به تو خندیده، خانم از خوش قلبی می‌خواهد کمک‌تان کند.
او نگاهی به کفش‌ها کرد و با شوق خندید و گفت:
-‌ چشم آبجی. مرا هم با اتومبیل می‌برید؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ البته که می‌برم. مگر قرار نشد با هم دوست باشیم.
در پاسخم خنده‌ای شیرینی کرد که به همه‌ی دنیا می‌ارزید. احمدآقا به او کمک کرد تا بار و بندیلش را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم و خودش با اشتیاق در حالی که از نشستن در درون اتومبیل هیجان‌زده شده بود و حرکاتش مرا می‌خنداند. به سمت بیمارستان فیروزگر به راه افتادیم. او در کوچه پشتی درمانگاه محل کار قبلیش نشست و کفش‌هایمان را کنارش گذاشت و با اشتیاق مشغول کار شد و من از احمدآقا تشکر کردم و خواستم آنچه اتفاق افتاده را بین خودمان نگه دارد. خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ چشم باباجان. خودم شما را بزرگ کردم می‌دانم که دل‌تان قدر یک گنجشک است.
خندیدم و او گفت عصر خودش به دنبالم می‌آید تا من و کفش‌هایم را ببرد. به درمانگاه برگشتم و مشغول کار شدم. ظهر ظرف غذایم را در دست گرفتم. حالا که پریوش رفته بود تنهایی غذا از گلویم پایین نمی‌رفت بنابراین شال و کلاه کردم و به پشت درمانگاه رفتم. امیرحسین را دیدم که با جدیت تعداد زیادی از کفش‌هایمان را واکس زده بود و کنارش مرتب چیده بود. تا مرا دید از شوق چون پرنده کوچک و چموشی پر گشود و دست تکان داد و گفت:
-‌ آبجی تمام کفش‌هایتان را واکس زدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
با کلی تعریف و به‌به و چه‌چه کنان از او تشکر کردم و گفت:
-‌ ناهار خوردی؟
پیشبند چرمی را با دستان کوچک سیاه و پینه زده‌اش از تن بیرون کرد و با نه‌چندان تمیز دستانش را پاک کرد و گفت:
-‌ نه آبجی می‌خواستم کارم زود تمام شود.
سپس لقمه نانی از کیسه کهنه‌ای بیرون کشید لبخندی زدم و گفتم:
-‌ می‌شود از ناهار من هم بخوری؟ من تنهایی غذا از گلویم پایین نمی‌رود. آخر مدتی است که دوستم رفته و حس خوبی ندارم.
او با چشمان درشت و زیبایش به من زل زد و گفت:
-‌ آخر آبجی پس خودتان چی؟
-‌ با هم می‌خوریم چه طور است؟
با شوق قبول کرد. مقداری از برنج و خورشتم را روی نانش ریختم و او با اشتها مشغول خوردن شد و من محو تماشای خوردنش شدم و لبخند می‌زدم. نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ چندسالت است؟
لقمه در دهان گفت:
-‌ نُه سالم است.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ تا به حال مدرسه رفتی؟ سواد داری؟
نگاهش رنگ غم به خود گرفت و گفت:
-‌ نه ندارم. خیلی دلم می‌خواست مدرسه می‌رفتم اما آقا صفدر اجازه نمی‌دهد و می‌گوید همین‌طور هم نان‌خور اضافه‌ام.
حیران پرسیدم:
-‌ آقا صفدر دیگر کیست؟
-‌ شوهر عمه‌ام است. آبجی! آخر مادرخدابیامرزم سر زاییدن من از دنیا رفت و پدرم هم سر به نیست شد. این شد که عمه‌ام مرا بزرگ کرد.
دلم سوخت و متاثر گفتم:
-‌ خواهر، برادر هم داری؟
-‌ نه آبجی‌! ولی عمه‌ام نُه تا بچه قد و نیم‌قد دارد.
-‌ آن‌ها چی؟ مدرسه می‌روند؟
-‌ نه آبجی هیچ‌ک.س در آن‌جا سواد ندارد. دخترها را زود شوهر دادند و پسرها هم که مثل ما به فکر نان و آب‌اند آن‌جا کسی حرف از درس و سواد بزند، صفدر، هم عمه و هم او را سیاه و کبود می‌کند. پارسال یکی از عمه‌زاهایم شیشه قلیان پدرش را شکست و تا می‌خورد کتک از پدرش، عمه‌ام آمد نگذارد بچه‌هاش را بزنند صفدرخان با کمربند زد و سر عمه‌ام را هم شکست.
دهانم باز مانده بود. پس او هم در دنیای تیره‌ی ظلم داشت دست و پا می‌زد. از شنیدن آن‌چه که می‌گفت مو بر تنم راست شد. من هم طعم محیط پر تشنج خانه را چشیده بودم اما پدرم هیچ‌گاه ما را نمی‌زد و فقط با ترکه آلبالویش تهدید می‌کرد و نعره می‌زد.
او با آستینش دهانش را پاک کرد و گفت:
-‌ اگر یک روزی بزرگ و قوی شوم، خودم با همان کمربندش سیاه و کبودش می‌کنم.
لب به هم فشردم و گفتم:
-‌ دوست داری سواد یاد بگیری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سری به علامت تایید تکان داد که مصمم گفتم: می‌خواهی مدرسه ثبت‌نامت کنم؟
-‌ آره، اما اگر پول به خانه نبرم که صفدرخان مرا می‌کُشد. چه رسد به این‌که بفهمد مدرسه رفته‌ام.
-‌ روزی چه‌قدر کار می‌کنی؟
-‌ گاهی دو تومان(بیست ریال) گاهی یک تومان(ده ریال) گاهی همان پنج ریالی، تا جایی که خدا روزیم را بدهد.
-‌ من روزی یک تومان به تو می‌دهم ببر و به صفدر بده و بگو این قدر کار کرده‌ای اما مدرسه‌ات را برو.
حیران گفت:
-‌ آخر آبجی... .به میان حرفش آمدم و گفتم:
-‌ خودم مدرسه ثبت‌نامت می‌کنم. عصرها هم برگرد همین‌جا و کارت را ادامه بده.
با تردید مرا نگریست. شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ من کمکت می‌کنم.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
-‌ اگر کتاب‌هایم را ببیند چه؟ اگر کسی به او بگوید من مدرسه می‌روم چه؟ خون به پا می‌کند.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و متاثر او را نگریستم. فکری مانند برق از سرم گذشت و گفتم:
- می‌خواهی من به تو درس بدهم؟ سواد یاد بگیری؟کتاب‌هایت را هم دیگر خانه نبر و میان این اسباب و اثاثیه کارت پنهان کن. چه‌طور است؟
بارقه‌های امید در چشمانش درخشید و ذوق زده گفت:
-‌ خوب است آبجی یک عمر دعاگویتان می‌شوم.
از خوشحالیش به وجد آمدم و گفتم:
-‌ خودم با یک مدرسه صحبت می‌کنم که فقط روزهایی که امتحان داری برای امتحان دادن بروی.
خدا می‌داند وقتی چشمانش می‌خندید چه حال خوشی داشتم. از جیبم یک ده تومانی بیرون آوردم و گفتم:
-‌ این هم دست‌مزد واکس زدن کفش‌هایم.
او که نمی‌خواست قبول کند وقتی اخمم را دید. با نگاهی تشکرآمیز عقب‌نشینی کرد و اشک چشمان زیبایش را در آغوش کشید. صورتش را بوسیدم و به او قول دادم از فردا برای درس دادن به او، به سراغش می‌روم.
سرخوش به درمانگاه برگشتم و به این می‌اندیشیدم که هرطور شده باید با حمید صحبت کنم تا امیرحسین بتواند با امتحان دادن در مدرسه‌ی او، گواهی تحصیلاتش را دریافت کند. اما اول باید می‌دیدم که استعدادش در ادامه تحصیل چگونه خواهد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
یک هفته‌ای از آن روز گذشت نزدیک امتحانات آخر ترم بودیم. چند وقت پیش دور از چشم بهجت‌خانم و دورادور تلفنی حال سوسن را از خاله پرسیدم. اما آه سوزناک خاله نشان می‌داد سوسن هنوز هم از شنیدن حقیقت غمگین است. چند وقت پیش فروزان خاله و سوسن را در شاه عبدالعظیم ملاقات کرده بود و می‌گفت سوسن کاملاً غصه در چشمانش مشهود است. تصمیم داشتم این هفته بعد از اتمام دوره امتحانات سری به سوسن بزنم. در این مدت هر از گاهی به امیرحسین سر می‌زدم، او با اشتیاق درس‌هایی که می‌دادم را فرا می‌گرفت هوش و استعداد تحصیلیش کاملاً مرا شگفت‌زده کرده بود و از این که او با اشتیاق و ولع زیادی آن‌چه را به او می‌آموختم را به خوبی فرا می‌گرفت، خوشحال بودم. اما هنوز مجال این‌که با حمید دیدار کنم و قضیه‌ی پیدا کردن امیرحسین و ادامه تحصیل او را به او بگویم، را نیافته بودم.
در این بین آشوب‌های خیابانی هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد و به تعداد مجاهدین در راه آزادی و مخالفت با رژیم شاه اضافه می‌گشت تا جایی که بعضی از روزها حکومت نظامی برقرار بود. آشوب‌ها بر قوت خویش باقی و بر روی دیوارها اعتراض‌هایی مبنی بر مرگ بر شاه و درود بر خمینی نوشته می‌شد. پدرم هرروز خشمگین‌تر از قبل به خانه باز می‌گشت و گاهی شب‌ها تا دیر وقت به خانه نمی‌آمد. گاهی سکوت شب با صدای تیراندازی شکسته می‌شد و روزها در خیابان‌های اصلی، دود خفه‌کننده تایرهایی که به نشانه اعتراض آتش زده و چندین زن و مرد با مشت‌های گره زده اعتراض می‌کردند و از ترس ماموران نظمیه می‌گریختند را می‌دیدم.
با این‌حال من درگیر زندگی شخصی خودم بودم. ترجیح می‌دادم دور از این حواشی روزگارم را بگذرانم و تنها چیزی که برایم اهمیت داشت کمک به امیرحسین بود.
غروب بود، در اتاقم نشسته بودم که دوباره صدای نوازشگرانه ویولونی از پشت در تراس شنیده شد و قلبم را به تب و تاب انداخت. با اشتیاق از جا پریدم و کتاب را زیر بغلم زدم و به سوی در تراس پر کشیدم آن را گشودم و هیجان‌زده و پا برهنه به تراس کوچکم پناه بردم چشم چرخاندم اما باز هم مطربچی از زیر تراسم مشغول نواختن بود و به زیبایی با نوای بی‌نظیری سکوت ناهماهنگ خیابان پشتی را می‌شکست. از نرده‌ها خم شدم تا شاید موفق به دیدن مطربچی شوم اما او دقیقاً در زیر تراس داشت آهنگش را می‌زد. نمی‌دانم چرا زیر تراسم را برای محل اجرایش در نظر گرفته بود. کم‌کم پنجره‌های همسایه‌های روبه‌رو و همجوار و سرک کشیدن آدم‌ها برای شنیدن آهنگش باز شد و کله‌هایی با نگاهی پر اشتیاق او را می‌نگریستند. حتی عابرانی که از کنارش می‌گذشتند لختی کنارش می‌ایستادند و دست در جیبشان فرو می‌بردند و مساعدت ناچیزی به او می‌کردند. از این‌که من نمی‌توانستم صاحب این صدا را ببینم قدری به آن‌ها حسودیم می‌شد. این بار آهنگش همه را جادو کرده بود تا جایی که کنج تراسم مسخ ایستاده بودم. با وجود این‌که سرمای موزائیک‌های تراس، کف پایم را به درد آورده بودند باز هم مقاومت می‌کردم. دوباره جمعیتی اطراف او را گرفتند و زیر تراسم پر از آدم شد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
بی‌گمان این نوازنده‌ آن نوازنده قبلی نبود، حتی نوای آهنگش هم فرق می‌کرد و ماهرانه بود. از جا کنده شدم و به سوی کیفم رفتم و یک ده‌ریالی برداشتم و دوباره شال و کلاه کردم. دلم می‌خواست او را ببینم. با عجله پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و از باغ برفی گذشتم هر از گاهی پایم لیز می‌خورد و نزدیک بود بیافتم اما خودم را نگه می‌داشتم. همین‌که در را که باز کردم چهره‌ احمدآقا کلید بر دست مقابلم نمایان شد و پشتش ماشین کادیلاک مشکی پدر بود که پدر با لباس نظامی‌اش در درون آن نشسته و چون شیری مرا می‌نگریست. ته دلم از دیدن آن صحنه فرو ریخت. آب دهانم را قورت دادم و سلامی زیرلب به احمدآقا دادم. لبخند کم‌جانی چهره استخوانی احمدآقا را شکفت و درحالی که دو لنگه در را از هم باز می‌کرد گفت:
-‌ سلام باباجان...خِیره! کجا می‌روید؟
نگاهم به پدرم افتاد که خیره مرا برانداز می‌کرد. من‌من‌کنان گفتم:
-‌ هیچی قصد داشتم به مغازه کتاب فروشی پشتی بروم و چند قلم کاغذ و خودکار و دفتر بخرم.
او به سمت ماشین رفت و گفت:
-‌ اجازه بده خودم برایت می‌روم و الساعه هرچه بخواهید آماده می‌کنم.
ماشین به درون آمد و کنارم متوقف شد و پدرم شیشه را پائین داد و با چشمانی مصمم و لحن محکمی گفت:
-‌ کجا می‌روی فروغ؟
آب به دهانم خشک شد. سری قبل هم پدر اجازه بیرون رفتن و دیدن او را به من نداد، قطعاً اگر می‌گفتم برای شنیدن آهنگ او می‌روم بند و بساط آن بیچاره را بر هم می‌زد و نانش را آجر می‌کرد. با صدایی که از ته حلقوم چاه در می‌آمد گفتم:
-‌ می‌روم از خیابان پشتی چند قلم کاغذ و دفتر بگیرم، فردا امتحان دارم.
همچنان خیره به من چون عقابی تیزبین ماند و غرید:
-‌ احمد خیابان‌ها مثل شیشه‌ است. دخترم را با همین ماشین تا دم کتاب‌فروشی ببر و هرچه می‌خواهد تهیه کن.
از حرف پدرم وا رفتم. احمدآقا سری تکان داد و خطاب به من گفت:
-‌ خانم همین‌جا باشید تا من آقا را به عمارت برسانم و برگردم.
از ناراحتی خودم را می‌خوردم. از این که پدر حتی اجازه کارهای شخصی‌مان را به خودمان نمی‌داد چون دیگ در حال جوش، بی‌قرار بودم. ماشین پدر دور شد و جلوی عمارت متوقف شد و همین که پدر رفت، کمی بعد دور زد و به نزدیک در آمد. کلافه درحالی که خودم را می‌خوردم سوار شدم و گفتم:
-‌ هیچ نیازی به همراهی شما نیست احمدآقا! ما دیگر دختر بچه پنج شش ساله نیستیم این حساسیت‌های پدر باعث زحمت شما شد.
او از آینه نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ نفرمایید فروغ‌خانم این‌ها وظیفه ماست پدرتان نگران شماست هوا سرد و زمین همچون شیشه و پر از برف است یک وقت خدای نکرده پایتان لیز بخورد و بشکند چه‌طور می‌خواهید به امتحان برسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
او حرکت کرد و من در دلم بلوایی به پا بود. از خیابان پشتی که پیچید، همه تن چشم شده و سر به سوی عمارت چرخاندم اما او رفته بود. حسرتی عظیم در قلبم نشست. ماشین که متوقف شد. به خود آمدم و با تک و پوزی آویزان به داخل کتاب‌فروشی خزیدم. فروشنده به پشت پیشخوان آمد. ناچار سفارش یک دفتر و دو خودکار دادم و دوباره با نگاهی حسرت‌وار از پشت شیشه‌های در مغازه به عمارت خودمان از دور زل زدم. زیر تراسم هیچ‌ک.س نبود و او چون شبحی دود شده بود و به هوا رفته بود. همه‌چیز به حالت اول برگشته بود. نه تنها او را ندیدم بلکه از شنیدن آن نوای جادویی که تسخیرش شده بودم هم محروم شدم. دفعه قبلی هم پدر مانع رفتنم شده بود. آه از دست این بهانه‌جویی‌های پدر که معلوم نبود در پس سرش چه می‌گذرد. اگر فروزان بود انقدر مانع تراشی نمی‌کرد اما دیر آمدن و به هر بهانه بیرون رفتن مرا بیش از او جرم می‌دید و سایه به سایه باید مثل مادر حواسش را روی من متمرکز می‌کرد.
با صدای فروشنده به خود آمدم و ده‌ریالی که قصد کمک با آن مطربچی بیچاره داشتم را به او بخشیدم و به داخل ماشین رفتم و با چهره‌ای آویزان سوار شدم و به خانه برگشتم. این دومین‌بار بود که دیدن آن نوازنده قسمتم نشده بود. دیگر به هوای دیدنش نخواهم رفت. نمی‌خواستم از شنیدن آهنگش محروم شوم.
اما او وقتی این‌چنین ماهرانه می‌نواخت چرا باید در خیابان‌ها برای مقدار ناچیزی وقتش را تلف کند؟ بهترین ‌ها و خواننده‌ها می‌توانستند او را در کنار خود نگه‌ دارند.
بی‌اختیار یاد آن شب در مهمانی فریبرز افتادم که حمید چه‌طور برای انتقام از من به زیبایی همه را مسحور خود کرده بود و افسون به او پیشنهاد داد که به گروهش بپیوندد. ته قلبم بی‌اختیار فروریخت، آیا آن مطربچی هم به زیبایی او می‌نواخت؟ یا این من بودم که ناخودآگاه نوای ویولون آن‌قدر برایم جذاب شده بود؟ نفسم را بیرون راندم. با صدای احمدآقا افکارم از هم پاشید:
-‌ باباجان! نمی‌خواهی پیاده شوی؟
دست پاچه از ماشین بیرون پریدم. ناله قِرچ‌قِرچ برف زیر پاهایم سکوت باغ را می‌شکست. مغرب بود و ستاره‌ها در آسمان خودشان را نشان داده بودند. با چهره‌ای عبوس وارد عمارت شدم پدر جلوی مبل لم داده بود و سیگار دود می‌کرد و روزنامه می‌خواند.
بی‌هیچ حرفی به بالا خزیدم. در تراس باز مانده بود و هوای سرد اتاقم را در آغوش گرفته بود. در تراس را بستم و بدون این‌که پالتو از تن خارج کنم بخاری نفتی اتاق را روشن کردم و کتابم را در دست گرفتم و مشغول درس خواندن شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
یک‌‌ هفته دیگر هم گذشت و زمستان به اواسط خود رسیده بود. چند ضربه‌ای به در آهنی کوفتم. که صدایی از پشت مرا پراند. حیران سربرگرداندم و چشمم به فردین افتاد که نان تازه گرفته بود. چهره هردوی ما شکفت او کلید در در انداخت و تعارف کرد که داخل شوم و گفت:
-‌ چه‌خبر فروغ؟ چه شده اول صبحی به این‌جا آمدی؟
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ چندتا کار این حوالی داشتم و به این بهانه احمد‌آقا را دست به سر کردم و گفتم سری هم به شما بزنم چند وقتی از حال شما به خاطر امتحاناتم غافل شده بودم.
خندید و نان را به سویم تعارف کرد. عطر نان اشتها برانگیز بود و وسوسه‌ام کرد اندازه کف دستی از آن ببرم و به نیش بکشم. فردین در حال جویدن نان گفت:
-‌ خوب کردی آمدی! عزیزجان هی نگران حال شما بود و می‌گفت فروغ و فروزان را چند وقتی ندیده، این سوسن هم که معلوم نیست چه مرگش شده با همه سر ناسازگاری دارد و پرخاش می‌کند و تهش هم آبغوره می‌گیرد.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ آره از خاله شنیده بودم کمی اخلاقش عجیب و غریب شده. راستی شما چه کردید کمپانی که می‌خواستید را تاسیس کردید؟
نگاهش را به من دوخت و از پس سبیل‌های پر پشت مشکیش لبخندی زد و گفت:
-‌ آره به تازگی کار را شروع کردیم یک دفتر ساختمان سازی در دل شهر زدیم و چندتایی پروژه‌های نوسازی شهر را هم از وزارت راه و ساختمان گرفتیم. من نقشه می‌کشم و قرار است حمید مهندسی‌اش کند و آقاجان و عمورضا هم که ادامه کارها را با خودشان تقسیم کردند. به همین مناسبت قرار است در باغ فرحزاد یک جشن به مناسبت کمپانی بگیریم و آدم‌های سرشناس را که مایل هستند زمین‌شان را به ما بسپارند تا ساخت و ساز کنیم را هم دعوت کنیم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ چه‌قدر خوب! پس بالاخره توانستی با کمک عمورحیم و عمورضا کمپانی که همیشه آرزویش را داشتی را بزنی. تو هم که معمار خلاق و هنرمندی هستی و بی‌گمان ساختمان‌های زیبایی را می‌سازی. راستی دیگر با آن معمار ارمنی که شریک بودی کار نمی‌کنی؟
خندید و گفت:
-‌ منظورت واهیک است؟ نه، واهیک قصد دارد برای ادامه تحصیلش به فرانسه مهاجرت کند.
-‌ آه چه خوب.
نگاهم از دور به پشت پنجره افتاد که خاله از پس آن ما را تماشا می‌کرد. دستی تکان دادم و لبخندی در پس چهره‌اش دیدم. به عمارت رسیدیم. فردین در را باز کرد و تعارف کرد داخل شدم و با استقبال گرم خاله روبه‌رو شدم که مرا در آغوش فشرد و از آمدن من ابراز خوشنودی کرد. فردین نان‌های تازه را روی میز گذاشت و با عمورحیم قصد رفتن به شرکت را کرد و با خداحافظی گرمی از ما جدا شدند.
خاله آهی بیرون داد و گفتم:
-‌ بالاخره فردین هم توانست کمپانیش را تاسیس کند و به آرزویش برسد، حالا دیگر وقت زن گرفتن و آستین بالا کردن است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
خاله لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ البته، تا الان هم که دست دست کرده و بهانه آورده خیلی دیر شده. نمی‌دانم شما جوان‌ها چرا انقدر در ازدواج دست دست می‌کنید. بارها وقتی دانشجو بود برایش دختر پیشنهاد کردم بهانه درس آورد بعد هم که در آرزوی کمپانی‌اش مرا سرمی‌گرداند اما هرطور شده باید امسال زن بگیرد. یک پسر بیست و پنج‌ساله نباید انقدر مجرد بماند.
خندیدم و گفتم:
-‌ درست است دیر بجنبید دیگر دختر برایش پیدا نمی‌شود.
خاله آهی کشید و گفت:
-‌ ای کاش آن‌روزها به تو شیرم را نمی‌دادم. این‌طوری خودت را عروس خودم می‌کردم.
لبخندی به لب راندم و او ادامه داد:
-‌ مادرت که شیر نداشت. تو هم طفل ضعیفی بودی دلم نیامد شیر غریبه را بخوری این‌طوری از دستم در رفتی.
خنده‌ای بر لب راندم و گفتم:
-‌ این هم تقدیر ما بود.
خاله آهی کشید، در همین لحظه سوسن عبوس و با چهره‌ای خواب‌آلود از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من شگفت‌زده شد. به سویش رفتم و او را در آغوش کشیدم او از دیدنم خوشحال شد. حالا موهایش به پشت گردن می‌رسید. حالش را زیرپوستی پرسیدم که با لبخند تلخی جوابم را داد.
سر میز صبحانه حرف را به کمپانی خاله کشاندم و مهمانی که قرار بود ترتیب دهند که خاله گفت:
-‌ راستش رضا و رحیم موافق این مهمانی نبودند، اما حمید پایش را در یک کفش کرد و به زمین‌دارانی که می‌شناخت و آشنای قدیمی بودند پیشنهاد داده بود که دور هم جمع شوند و راجع به کمپانی بدانند. می‌گفت این‌طوری برای آینده کمپانی بهتر است و پروژه‌های بیشتر و بهتری می‌گیرند.
نگاهم به سوسن افتاد که دمغ در خود فرو رفته بود. خاله گفت:
-‌ چندروز دیگر مهمانی به این مناسبت در باغ فرحزاد ترتیب دادند. دوست داشتم به این بهانه تو و فروزان هم باشید اما می‌دانم اگر پدرتان باخبر شود، خون به پا می‌کند.
لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
-‌ بله خاله. خودتان که می‌دانید که آمدن ما ممکن نیست از همین‌جا تبریک می‌گویم.
خاله لبخند کم‌رنگی در پاسخم زد. بعد از صرف صبحانه به اتاق سوسن رفتم و آهسته گفتم:
-‌ سوسن بهتر شدی؟
سوسن آهی کشید و غمگین گفت:
-‌ هنوز فکر و ذکرش مهمان قلبم است و یک رنج عظیم قلبم را می‌فشارد. تمام فکر و ذکرم این شده که آن دختری که او خاطرخواهش شده کیست؟ چه چیز از من افزون‌تر دارد؟
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ دیگر فکرش را نکن. بهتر است از این به بعد زندگی خودت را بکنی و او را فراموش کنی. خودت می‌دانی که دیر یا زود ممکن است او با کسی غیر از تو ازدواج کند. خصوصاً این‌که کمپانی‌اش را با فردین تاسیس کرده و حالا وقت زن گرفتن‌شان است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
چشمانش را حلقه‌های اشک در آغوش گرفت، او را در آغوشم فشردم و تسلی‌اش دادم و گفتم:
-‌ بالاخره یک مرد بهتر و خوب‌تر از او نصیب تو می‌شود. غصه نخور!
قلبم از اشک‌هایش چون مومی در حال آب شدن بود. او آهسته زیر لب گفت:
-‌ کاش بتوانم فروغ! تو نمی‌دانی عشق چیست.
آهی کشیدم و نگاهی به بالای تختش کردم. دیگر خبری از عکس‌های اِدی فیشر در بالای تختش نبود. قطعاً از زمانی که دلش شکسته بود، آن‌ها را از روی دیوار جدا کرده بود. از من جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و مصمم گفتم:
-‌ حتم دارم در آن‌ مهمانی دعوت است. باید او را ببینم.
متعجب به او نگریستم و گفتم:
-‌ اما این یک مهمانی کاری است.
او با چشمان تر گفت:
-‌ شاید دختر زمین‌دارانی باشد که با او مراوده دارد و اِلّا کجا عاشق آن دختر شده؟! خودت می‌دانی هنوز چند ماه نیست که به تهران آمدند.
-‌ شاید یک دختر اصفهانی باشد.
-‌ نه فروغ! اگر بود؛ حمید از آن شهر دل نمی‌کند.
دستم را فشرد و گفت:
-‌ با من به این مهمانی می‌آیی؟
حیران گفتم:
-‌ دست بردار سوسن! از کجا معلوم آن دختر آن‌جا باشد. پاک عقلت را از دست دادی؟ گیرم که او را دیدی می‌خواهی نمکی بر زخم‌هایت باشد.
-‌ نه اما دلم می‌خواهد بدانم چه چیزی افزون بر من داشت که حمید به خاطرش دست رد بر قلب من گذاشت.
پوزخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ حالا هرچه داشته چه اهمیتی دارد؟! چرا می‌خواهی خودت را عذاب بدهی؟
مصمم گفت:
-‌ تو را به خدا بیا فروغ! من تنها در آن مهمانی از غصه دق می‌کنم. تو باشی شاید کمی ذهنم از پریشانی آزاد شود.
پفی کردم و گفتم:
-‌ سوسن شب‌ها پدر در خانه است. اگر متوجه نبود من و فروزان شود و بداند با شما به فرحزاد آمده‌ایم خون به پا می‌شود.
او دلگیر روی از من گرفت و سر به زیر راند. دلم کباب شد. از سویی باید حمید را به خاطر امیرحسین ملاقات می‌کردم و از سوی دیگری مثل سوسن قدری کنجکاو بودم که شاید معشوقه او هم دعوت باشد. قدری فکر کردم و گفتم:
-‌ باید ببینم چه می‌شود. گاهی بعضی شب‌ها پدر دیر به خانه می‌آید، اگر بخت یارم باشد، بدم نمی‌آید با تو یک کارآگاه بازی هیجان‌انگیز داشته باشم.
برق خوشحالی در چشمان سوسن جست و خنده ملایم ما در هم آمیخت. برای دوام آن گفتم:
-‌ پیدایش می‌کنم و گیس‌هایش را می‌کشم که به معشوقه دخترخاله‌ام دست درازی کرده.
لبخند محزونی به لب راند و گفتم:
-‌ امیدوارم یک شب پر از هیجان داشته باشیم. یادت هست در فرحزاد چه‌قدر با فردین و بهزاد دزد و پلیس بازی می‌کردیم.
خنده‌ای به لب راند که قلبم غرق در خوشحالی شد. دستش را فشردم و گفتم:
-‌ سعی‌ام را می‌کنم که بیایم نه به خاطر حمید برای این‌که کنار تو شب خوشی را داشته باشیم.
دستم را با اطمینان فشرد. مدتی بعد از جا برخاستم دیگر وقت رفتن بود. امشب کشیک درمانگاه فیروزگر بر عهده من بود و باید به خانه بر می‌گشتم و قدری استراحت می‌کردم. بالاخره با او و خاله خداحافظی کردم و به خانه برگشتم تمام راه به این می‌اندیشیدم که چه‌طور راهی برای رفتن به مهمانی پیدا کنم بدون آن‌که پدر بفهمد. شاید کشیک شب بیمارستان راهگشای کارم باشد.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین