- Jun
- 1,016
- 6,615
- مدالها
- 2
دو روز بعد، صبح قبل از رفتن به درمانگاه کنار جا کفشی ایستادم و به کفشهای درون جا کفشی زل زدم. چندین پوتین و کفش مردانه و چندین جفت کفشهای چرم و پاشنه بلند و کوتاه از من و فروزان بود. لب فشردم و به فروزان نگریستم که از پلهها پایین میآمد و چند کتاب قطور زیر بغلش زده بود. خطاب به بهجت خانم که مشغول جمع کردن میز صبحانه بود، گفتم:
- بهجتخانم شما و احمدآقا و آقا کرم پسر احمدآقا، چندین جفت کفش دارید؟
او و فروزان متحیر به من زل زدند و بهجتخانم گفت:
- نمیدانم خانم، شاید سر هم چهار پنج جفتی بشود.
صدا صاف کردم و گفتم:
- غیر از کفشهایی که امروز استفاده میکنید، هر کفشی که واکس خور است را برایم همین الان بیاورید.
بهجتخانم حیران به من زل زده بود که فروزان با بهت گفت:
- کفشهای این بندهخداها را میخواهی چه کار؟
جوابش را ندادم و هرچه کفش بود را درون پلاستیک بزرگ مشکی رنگی ریختم. او حیرت زده تر از قبل دوان دوان پیش آمد و فریاد زد:
- چه کار میکنی فروغ؟ دیوانه شدهای؟ کفشهایمان را کجا با خودت میخواهی ببری؟!
خونسرد درحالی که توبرهام را پر میکردم گفتم:
- تو کارت نباشد. دوباره آنها را برمیگردانم.
خشکش زده بود به بهجت خانم غریدم:
- چرا وایستادید؟! زود باشید! عجله دارم.
فروزان کیسه را از دستم قاپید و گفت:
- باز چی به سرت زده فروغ! پاک دیوانه شدی انگار؟!
کیسه را از دستش قاپیدم و غریدم:
- تو کارت نباشد فروزان! میخواهم ببرم بدهم کسی آنها را واکس بزند و تمیزشان کند.
از حرفم، فروزان نزدیک بود پس بیافتد. بهجتخانم حیران و هاج و واج سر رسید. کفشهای آنها را هم درون کیسهام ریختم و فروزان را با داد و فریادهایش و بهجتخانم را با سوالهای مکررش بیپاسخ گذاشتم. دو کیسه بزرگ و مملو از کفش را در دستانم گرفتم و هِنهِنکنان تا ماشین احمدآقا رفتم. او با دیدن کیسههای بزرگی که در دستم بود به کمکم شتافت و با دیدن کفشها چشمانش مانند بقیه گرد شد و گفت:
- باباجان اینها را کجا میبری؟ اگر آقا کفشهایش را در این حال ببیند... .
خونسرد سوار ماشین شدم و حرفش را بریدم و گفتم:
- چیزی نیست احمدآقا! راه بیافت برویم.
او به ناچار مهر سکوت روی لبهایش نشاند و کفشها را در صندوق عقب ماشین نهاد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. تمام راه نگاه کنجکاوش از آینه به من میچرخید و با خودش فکر میکرد اول صبح زمستانی، حتماً پاک به سرم زده است.
از خیابان پهلوی که میگذشتیم به شیشه چسبیدم تا حواسم باشد محل کار امیرحسین را رد نکنیم به آنجا که رسیدیم گفتم که دور بزند و کنار مسجد بایستد.
- بهجتخانم شما و احمدآقا و آقا کرم پسر احمدآقا، چندین جفت کفش دارید؟
او و فروزان متحیر به من زل زدند و بهجتخانم گفت:
- نمیدانم خانم، شاید سر هم چهار پنج جفتی بشود.
صدا صاف کردم و گفتم:
- غیر از کفشهایی که امروز استفاده میکنید، هر کفشی که واکس خور است را برایم همین الان بیاورید.
بهجتخانم حیران به من زل زده بود که فروزان با بهت گفت:
- کفشهای این بندهخداها را میخواهی چه کار؟
جوابش را ندادم و هرچه کفش بود را درون پلاستیک بزرگ مشکی رنگی ریختم. او حیرت زده تر از قبل دوان دوان پیش آمد و فریاد زد:
- چه کار میکنی فروغ؟ دیوانه شدهای؟ کفشهایمان را کجا با خودت میخواهی ببری؟!
خونسرد درحالی که توبرهام را پر میکردم گفتم:
- تو کارت نباشد. دوباره آنها را برمیگردانم.
خشکش زده بود به بهجت خانم غریدم:
- چرا وایستادید؟! زود باشید! عجله دارم.
فروزان کیسه را از دستم قاپید و گفت:
- باز چی به سرت زده فروغ! پاک دیوانه شدی انگار؟!
کیسه را از دستش قاپیدم و غریدم:
- تو کارت نباشد فروزان! میخواهم ببرم بدهم کسی آنها را واکس بزند و تمیزشان کند.
از حرفم، فروزان نزدیک بود پس بیافتد. بهجتخانم حیران و هاج و واج سر رسید. کفشهای آنها را هم درون کیسهام ریختم و فروزان را با داد و فریادهایش و بهجتخانم را با سوالهای مکررش بیپاسخ گذاشتم. دو کیسه بزرگ و مملو از کفش را در دستانم گرفتم و هِنهِنکنان تا ماشین احمدآقا رفتم. او با دیدن کیسههای بزرگی که در دستم بود به کمکم شتافت و با دیدن کفشها چشمانش مانند بقیه گرد شد و گفت:
- باباجان اینها را کجا میبری؟ اگر آقا کفشهایش را در این حال ببیند... .
خونسرد سوار ماشین شدم و حرفش را بریدم و گفتم:
- چیزی نیست احمدآقا! راه بیافت برویم.
او به ناچار مهر سکوت روی لبهایش نشاند و کفشها را در صندوق عقب ماشین نهاد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. تمام راه نگاه کنجکاوش از آینه به من میچرخید و با خودش فکر میکرد اول صبح زمستانی، حتماً پاک به سرم زده است.
از خیابان پهلوی که میگذشتیم به شیشه چسبیدم تا حواسم باشد محل کار امیرحسین را رد نکنیم به آنجا که رسیدیم گفتم که دور بزند و کنار مسجد بایستد.