جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,217 بازدید, 661 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
در همان حال حمیرا را دیدم که دست زن جوان و زیبایی را گرفته و دهان گشاد و لب‌های سرخش به روی او می‌خندید و به عمورضا و بقیه پیوست.
سوسن بازویم را چنگ زد و گفت:
-‌ فروغ به گمانم خودش است.
حیران چشم ریز کردم و گفتم:
-‌ انگار حمیرا هم بی‌خبر نیست.
صورت سوسن کبود شد و گفت:
-‌ باید برویم تا دیر نشده بدانم او کیست.
بازوی سوسن را که افسار گسیخته بود را چنگ زدم که ایرج نگاهش به سوی ما گشت. آب دهانم را قورت دادم و هردو لبخند تصنعی زدیم. سوسن را به سوی خود کشیدم و گفتم:
-‌ فکر می‌کنم گوشواره دیدن هم بس است. اگر دوست دارید ما همین‌جا می‌ایستیم تا شما کمی ارسی‌ها را تماشا کنید.
او با اشتیاق گفت:
-‌ البته، الان برمی‌گردم.
چند قدمی که از ما دور شد نفس راحتی کشیدم، سوسن مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و گفت:
-‌ زودباش فروغ تا این سریش باز به ما نچسبیده برویم سر از قضیه دربیاوریم.
سپس دست مرا گرفت و مرا با خود کشاند. مصمم و بی‌واهمه مرا با خود سوی آن‌ها می‌کشاند و علارغم میل باطنی من، قصد داشت خودش را قاطی جمع آن‌ها کند. قلبم چون طبل پرصدایی مشت می‌کوفت از دور، دستی تکان داد و گفت:
-‌ عمه حمیرا!
با صدای سوسن که در چند قدمی جمع بود همه سربرگرداند و نگاهشان سوی ما گشت. از دیدن سه چهره‌ی آشنا گویا سطل آب یخی بر سرم ریختند و سر جایم برای لحظه‌ای منجمد شدم.
دیدن چهره سرهنگ و همسرش و ارسلان برق از سرم پراند. آن‌ها نیز به مراتب از دیدن من یکه‌ای خوردند. ارسلان که در کت و شلواری سپید ایستاده بود مرا متحیر به نام خواند:
-‌ فروغ!
تمام بدنم از شدت وحشت به یکباره خیس شد و در تبی داغ گداخت، غیر از من چشمان خانواده سرهنگ هم از دیدن من از حدقه بیرون زده بود. بهت‌زدگی ما همه را متحیر کرده بود. حمید متعجب گردن کشیده بود و مرا می‌نگریست. حمیرا و عمورضا هم با کنجکاوی مرا نگاه می‌کردند. همسر سرهنگ لبخندی به لب راند و با اشتیاق چند گامی پیش آمد و گفت:
-‌ آه! عزیزم فروغ تو هستی.
به دنبالش ارسلان با خوشحالی که در چهره‌اش هویدا بود پیش آمد و سرهنگ نیز به دنبالش روانه شد و رو به من گفت:
-‌ پدرت کجاست فروغ!
تمام دست و پاهایم یخ زده بودند اگر خبر آمدن من به گوش پدر می‌رسید تکه بزرگه‌ام گوشم بود. نگاه گنگ سوسن سوی من چرخید که با کنجکاوی من و آن‌ها را می‌نگریست. با حالی که دیگر دست خودم نبود، دست‌پاچه و رنگی که چون میت سفید شده بود اصوات نامعلومی از دهانم خارج می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
زن سرهنگ مرا که چون شاخه ترد و خشکیده‌ای میخکوب زمین بودم در آغوش فشرد و صمیمانه و با چشمانی می‌درخشید گفت:
-‌ فروزان و پدرت کجا هستند؟
از او جدا شدم و با صدای مرتعشی به زور با آن‌ها احوال‌پرسی کردم نگاهم سوی نگاه مشتاق ارسلان چرخید که با لبخند عجیبی مرا می‌نگریست. آب دهانم را قورت دادم و درحالی که در حال خودم نبودم به او گفتم:
-‌ ژنرال شما هم این‌جا هستید. از دیدن شما خوشحال شدم.
او با لبخندی دستم را فشرد، همچنان که دستم در دستش بود، پدرش با چهره‌ای شکفته کنجکاو گردن کشید و گفت:
-‌ نگفتی پدرت کجاست؟
به زور لب خشکیده‌ام را تکان دادم و گفتم:
-‌ من... راستش... پدر... آخر...مجلس... پدر نیامده. آخر... این‌جا قرار نبود بیاید. کار مهم داشت.
آن‌ها که از حرف‌های بی‌سر و ته من چیزی متوجه نشده بودند نگاهی معنادار به هم انداختند. که حمید کنجکاو خودش را به ما رساند و دستی بر شانه ارسلان زد و حیران پرسید:
-‌ ارسلان شما فروغ را از کجا می‌شناسید؟
ارسلان سر چرخاند و نیم‌نگاهی به او کرد و دوباره به من زل زد و گفت:
-‌ چند وقت پیش مجلس مهمانی حکم ژنرالی من بود و فروغ و پدرش هم حضور داشتند. آن‌جا با هم آشنا شدیم.
حمید یک تای ابرو بالا انداخت و نگاهش برای مدت طولانی روی من ماند.
همان لحظه حمیرا و دختر جوانی که کنارش بود با کلی بزک و دوزکی که کرده بودند به همراه عمورضا و غلاحسین‌خان پیش آمدند، با دیدن عمورضا تکانی به خود دادم و سلامی دادم. سوسن نیز تا آن زمان ساکت بود خودی نشان داد و گفت:
-‌ سلام عموجان. حال‌تان چه‌طور است بابت کمپانی تبریک می‌گویم.
عمورضا با رویی گشاده و خوش از حضور من و سوسن استقبال کرد و نگاه گنگش نشان می‌داد چه‌قدر از دیدن من حیران شده. حمیرا که لباس قرمز گوجه‌ای رنگ به‌ تن داشت و شلوار راسته مشکی پوشیده و ماتیک جیغ قرمز رنگی به لب‌هایش مالیده بود بعد از احوا‌ل‌پرسی با سوسن رو به من گفت:
-‌ فروغ چه‌قدر از دیدنت جا خوردم در این مجلس انتظار دیدن هرکسی را داشتم غیر از تو! از دیدنت شگفت‌زده شدم.
حمید نفسش را با تمسخر بیرون داد و به عمه‌اش غیظ آلود نگریست قبل از این که لب باز کند گفتم:
-‌ بله راستش به برادرزاده‌تان خاطرنشان کردم با دعوت خاله و سوسن برای عرض تبریک حضور رسیدم و از دیدن شما بسیار خوشحال شدم.
دهان گشاد حمیرا از حرفم کش آمد و خنده‌ای نه چندان ذوق زده‌ای نشان داد و گفت:
-‌ متشکرم قدم رنجه کردید.
نگاه من و حمید با هم تلاقی کرد که نفسش را بیرون داد. زن سرهنگ با خوشرویی گفت:
-‌ خب فروغ‌جان ما نمی‌دانستیم شما با دوست صمیمی حمید فامیل هستید آن گونه که پیداست شما فامیل از آب در آمده‌اید.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ بله راستش پسرخاله‌ام فردین شریک این کمپانی هستند و ما هم حضورشان برای تبریک آمده‌ایم.
زن سرهنگ خنده‌ای مستانه سر داد و با عشوه رو به سرهنگ گفت:
-‌ آه چه تصادف بامزه‌ای ای کاش تیمسار هم بین ما حضور داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
نگاهم سوی حمیرا و عمورضا گشت که چهره‌هایشان از حرف همسر سرهنگ کبود شد. گنگ و مبهم ماندم که چرا از حرف او این چنین برآشفتند و به مذاقشان خوش نیامد. خصوصاً حمیرا که با نگاه زیرچشمی به همسر سرهنگ دلش می‌خواست او را تکه پاره کند.
عمورضا خطاب به سرهنگ و بقیه گفت:
-‌ خب اگر اجازه دهید ما به جلسه خودمان برگردیم.
سوسن بازویم را فشرد که تا به خودم بیایم ایرج را دیدم که گفت:
-‌ عزیزانم می‌شود به طبقه بالا هم برویم و آن‌جا را هم نشانم دهید.
نگاه ارسلان و حمید روی ایرج افتاد. ارسلان با نگاه سبزش متعجب ایرج را برانداز کرد و بی‌میل با تعارف عمورضا از جا کنده شد. درحالی که گردنش صد و هشتاد درجه سوی ایرج چرخیده بود، به جلو پیش رفت. حمید هم که فشاری بر فکش می‌داد نگاهی کلافه‌ای به من و سوسن و سپس به ایرج انداخت و به زور از جا کنده شد. بیچاره ایرج گنگ به حمید زل زد. سوسن زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ فروغ حالا این را چی کار کنیم؟ این سریش دوباره آمد.
من که کل عمارت بر سرم خراب شده بود مانده بودم به درد خودم بمیرم که دو روز دیگر پدرم زنده زنده چاله قبرم را می‌کند یا به درد سوسن بمیرم که دنبال یک فرد خیالی می‌گشت.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و به سوسن گفتم:
-‌ به خاک سیاه نشستم.
ایرج پیش آمد و گفت:
-‌ ارسی‌ها حیرت‌آور بودند. خصوصاً آن نوری که از این شیشه‌های رنگی و اسلیمی‌های چوبی بازتاب می‌شود شکوه خارق‌العاده‌ای داشتند. مایل هستم طبقه بالا را هم نشانم دهید شاه‌نشین این‌جا باید بسی زیباتر از همه‌جای این عمارت باشد.
سوسن بی‌توجه به حرف او به من گفت:
-‌ چرا مگر چه شده؟ آن‌ها که بودند؟
اشاره به ارسلان کرد که هر از گاهی سر می‌چرخاند و با نگرانی من و ایرج را در کنترلش داشت. در این بین باز مچ حمید را گرفتم که نگاه دزدانه و کلافه‌اش از میان جمع گاهی سوی ما می‌چرخید. خطاب به سوسن گفتم:
-‌ فقط می‌خواهم از جلوی چشم این‌ها ناپدید شوم. این‌ها دوستان پدرم بودند و اگر به گوش پدرم برسد من در مهمانی شما بودم رنگ فردا را نخواهم دید.
سپس به ایرج لبخند تصنعی زدم و اشاره به پله‌های طبقه بالا کردم و برای ناپدید شدن از مقابل نگاه ارسلان و حمید ترجیح دادم از ایرج استفاده کنم رو به او گفتم:
-‌ آقای دکتر به راستی درست حدس زدید شاه‌نشین این کلاه‌فرنگی در نوع خود بی‌نظیر است بیاید خودم شخصاً شما را همراهی می‌کنم.
به سوسن اشاره کردم که به دنبالم بیاید و او را به سوی راه‌پله‌ها راهنمایی کردم درحالی که زیر سنگینی نگاه ارسلان و خانواده عمورضا داشتم آب می‌شد. از راه پله‌های باریک مفروش با ایرج و سوسن می‌گذشتیم. ایرج جلوتر از ما از پله‌ها بالا می‌رفت و پشت سر او سوسن می‌رفت و با اکراه به سوالات او پاسخ می‌داد و پشت سر آن‌ها به راهم ادامه می‌دادم درحالی که حال و روزی خراب داشتم و در افکار موهومم داشتم دست و پا می‌زدم. وارد سالن شدیم سوسن در چوبی را با حرص تکان داد و با چهره‌ای گشاده‌رویی مصنوعی خطاب به ایرج گفت:
- این هم شاه‌نشین! دیگر در کل این ساختمان گردش کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
ایرج لبخند تشکرآمیزی به لب راند و کنجکاوانه سالن مبله را نگریست و با طمانینه به سوی ایوان قدم برداشت.
آب دهانم را قورت دادم و گیج و منگ روی مبلی ولو شدم. سوسن مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ حالا چه کار کنیم؟ می‌خواهی من با ارسلان حرف بزنم و بخواهم این راز بین ما باشد؟
درحالی که تمام بدنم یخ زده بود گیج و سرگردان گفتم:
-‌ نمی‌دانم.
ایرج چرخی زد و در چوبی تراس را باز کرد وارد ایوان شد. از جا برخاستم و گفتم:
-‌ سوسن معشوقه حمید در این مجلس حضور ندارد، از فکرش بیرون بیا! اگر این‌جا بود حمید او را لحظه‌ای تنها نمی‌گذشت.
سوسن نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ درست است. شاید هم چنین کسی وجود ندارد و او قصد دارد مرا از سر خودش باز کند، چنین نیست؟
بارقه‌های امید در چشمان سوسن می‌درخشید. نمی‌خواستم او باز به امید واهی دل خوش کند و از سویی هم دلم نمی‌آمد دوباره حرف آن روز حمید را به رویش بزنم. ناچار کوتاه گفتم:
-‌ نمی‌دانم سوسن، شاید آن‌طور که تو فکر می‌کنی باشد و شاید هم نباشد.
سوسن از حرفم پکر شد که صدای ایرج از پشت سر ما آمد که رو به سوسن گفت:
-‌ منظره باغ از درون ایوان چه زیبایی خیره کننده‌ای داشت. به اهالی این خانه غبطه می‌خورم که هرروز این منظره زیبا را از نزدیک لمس می‌کنند.
من و سوسن بی‌هیچ حرفی او را برانداز کردیم که صدایی ما را از جا پراند. سربرگرداندیم و حمید را در استانه سالن دیدیم که دست‌هایش را گشوده بود و به ایرج می‌نگریست و با رویی گشاده گفت:
-‌ آه ایرج‌خان تو هستی؟ از سر شب هی با خودم می‌گویم تو را کجا دیده‌ام؟! فردین گفت تو همان پسرک نی‌قلیانی هستی که هنگام فوتبال بازی کردن دست و پاهایش به هم می‌پیچید و آن دروازه‌زبان بی‌عرضه سال‌ها قبل هستی.
با عجله به سوی ایرج پیش آمد و از بین من و سوسن بی‌توجه گذشت و ایرج را که مات حرفش بود را در آغوش کشید و گفت:
-‌ چه‌قدرعوض شده‌ای! از فردین شنیدم که در لندن داری طب می‌خوانی.
ایرج گیج و منگ از آغوشش بیرون آمد و درحالی که تلاش می‌کرد او را به خاطر بیاورد، با نوک انگشت اشاره‌اش عینکش را به چشمش نزدیک کرد و خطاب به حمید گفت:
-‌ اما من تو را به خاطر نمی‌آورم.
او به پشت ایرج ضربه محکمی زد که نزدیک بود، ایرج بیچاره امحا و احشاءش از حلقش بیرون بریزد و با خنده گفت:
-‌ باورم نمی‌شود مرا فراموش کرده باشی! یادت نیست همیشه با تو و فردین تابستان‌ها در این کوچه باغ فوتبال بازی می‌کردیم.
او چشم ریز کرد و به حمید زل زد و گفت:
-‌ نکند تو همان پسره شرور هستی که عموزاده فردین بود و چندبار مرا پشت دیوارهای این کوچه باغ به خاطر گل خوردن کتک زد؟
حمید قهقهه‌ای زد و گفت:
-‌ گمان نمی‌کردم مرا با آن اتفاق‌ها به یاد بیاوری. آن‌ موقع‌ها گذشته.
ایرج پوزخندی به او زد و موهایش را به عقب راند و زخمی کهنه را در گیجگاهش نشان داد و گفت:
-‌ هنوز یادگاریت را با خود دارم. یک‌بار با سنگ زدی و سرم را شکستی!
حمید خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ خب آن زمان بچه شروری بودم. حالا گذشته‌ها گذشته! نکند می‌خواهی از آن روزها کینه داشته باشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
ایرج دست در جیب‌هایش کرد و گفت:
-‌ خیر اما حالا که از در دوستی درآمدی بابت کمپانی‌ات تبریک می‌گویم.
حمید شانه‌اش را فشرد و دستش را دور شانه‌اش حلقه زد و با چرب زبانی گفت:
-‌ شنیدم به این کلاه فرنگی علاقه داری، می‌خواهم جاهای زیباتری از این کلاه فرنگی را به تو نشان دهم اگر مایل باشی.
او خنده‌ی کجی کرد و با طعنه گفت:
-‌ البته اگر این بار قصد شکستن جای دیگری از بدنم را نداری.
حمید خنده‌ی دل‌نشینی کرد و او را همراه خود از سالن بیرون برد و گفت:
-‌ باید اتاق‌های این سالن را ببینی حتی ایوان شمالی را که در نوع خودش بی‌نظیر است.
من و سوسن نگاه معناداری انداختیم. او ایرج را به بیرون هدایت کرد و گفت:
-‌ تو همین‌جا باش تا من برگردم.
سپس داخل سالن شد و با چهره‌ای اخم‌آلود و نقاب ترشرویی جلو آمد و با نگاه تیزی رو به سوسن گفت:
-‌ این دیگر چه وضعی است سوسن؟ مدام جلوی دست و پای مهمان‌ها را می‌گیرید! چرا یک‌جا آرام نمی‌گیرید؟! مگر دختربچه هفت‌هشت‌ساله هستید که ان‌قدر این طرف و آن طرف پرسه می‌زنید.
هردو از لحن تند و عصبیش که به ما می‌توپید، خشک شده بودیم. او نگاه تندش را از سوسن گرفت و به من انداخت، آن‌چنان که از نگاه تیز و خشمگینش بند دلم از هم باز شد. خطاب به هردوی ما با لحن تهدیدی انگشت تکان داد و غرید:
-‌ بروید پائین و کنار عزیزجان‌تان بنشینید. اگر باز جلوی دست و پا باشید، آن‌وقت من می‌دانم و شماها!
نفسم را با تمسخر و حرص بیرون راندم. یک آن مثل کوره پرحرارت داغ کردم و دست به کمر او را طلبکار برانداز کردم. نگاه غیظ آلود و خشمگینش روی من ماند که جرات نکردم به امر و نهی او اعتراض کنم.
روی از ما با ناراحتی گرفت و مثل بادی از سالن گذشت و در را محکم به هم کوفت.
سوسن رنجیده نگاهی به من انداخت و من منفجر شدم و غریدم:
-‌ ها! فقط تو مانده بود به ما امر و نهی کنی! آخر سوسن در سر تو عقل هست؟ عاشق چه چیز این پسره شدی؟!
سپس دهان کج کردم و دستم را مثل او در هوا تکان دادم و ادایش را درآوردم. سوسن با رنجیدگی نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ برویم پیش عزیز بنشینیم! می‌ترسم پشت ما به فردین و آقاجان چیزی بگوید آن وقت خر بیار و باقالی بار کن!
چون دیگ در حال جوش قل‌قل کردم و گفتم:
-‌ چه غلط‌ها! اصلاً مگر کی است؟! حالا که این‌طور است از لج او هم که شده در سالن رژه می‌روم.
دست سوسن را گرفتم و با لجاجت به دنبال خودم کشیدم، سوسن سعی داشت مرا آرام کند. عاقبت مرا متقاعد کرد که پرسه زدن ما در مهمانی بی‌فایده است و معشوقه‌ای در این مجلس نیست که بخواهیم سر و گوش بجنبانیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
کلافه از راه‌پله‌ها گذشتیم و به تالار اصلی عمارت برگشتیم. هرکسی در جایی نشسته و مشغول صحبت بود. عده‌ای مشغول سیگار دود کردن و حرف زدن بودند و زن‌ها مشغول فخرفروشی و نمایش بودند.
سوسن اشاره به خاله کرد و گفت:
-‌ عزیز آن‌جا نشسته، برویم آن‌جا!
سری تکان دادم که ارسلان را دیدم که چند دختر بزک دوزک کرده اطرافش را احاطه کرده‌اند، به راه افتادیم و همین که از کنارش می‌گذشتم با معذرت‌خواهی از آن‌ها جدا شد و با عجله صدایم کرد:
-‌ فروغ!
سرجایم خشک شدم، سوسن نیشخندی ریز به من زد و خطاب به من گفت:
-‌ فروغ‌جان من پیش عزیز می‌روم.
سپس قبل از این‌که عکس‌العملی نشان دهم مرا با ارسلان تنها گذاشت، آب دهانم را قورت دادم او مقابلم ایستاد و با نگاهی مشتاق گفت:
-‌ به دنبالت می‌گشتم.
به زور لبخند محوی لبم را شکل داد. صدا صاف کردم و به چشمان سبزش زل زدم و گفتم:
-‌ ژنرال با من کاری داشتید؟
او دست‌هایش را از پشت به هم گره زد و همگام با من دوشادوش به راه افتاد و گفت:
-‌ نه اما نمی‌دانی از دیدنت چه‌قدر غافلگیر شدم.
لبخندی در پاسخ زدم در حالی که در دلم از ترس پدر غوغایی بود. آب دهانم را قورت دادم و دل به دریا زدم و نگران مقابلش ایستادم. از حرکت ناگهانی من خشک شد و به صورتم زل زد. تا لب بگشایم قدری طول کشید و او منتظر بود تا من زبان باز کنم. نگاه از او چرخاندم و گفتم:
-‌ می‌توانم از شما در خواستی داشته باشم؟
او حیران از خواسته‌ام استقبال کرد و گفت:
-‌ البته!
درحالی که با استرس دست و پنجه نرم می‌کردم و از نگاه کردن به او می‌گریختم گفتم:
-‌ پدر از آمدن من به این مجلس خبر ندارد. می‌شود این راز بین من و خانواده شما سربسته بماند.
از حرفم خشک شد. از حالت نگاهش سرخ و سفید شدم و من‌من‌کنان گفتم:
-‌ من ناچار بودم برای یک مسئله‌ای پنهانی در مجلس پسرخاله‌ام شرکت کنم از شما تمنا دارم که این مسئله را پیش خودتان نگه دارید.
او یک تای ابرو بالا داد و گفت:
-‌ حتماً امر مهمی بوده که بدون اذن پدرتان شرکت کردید. خیال‌تان راحت باشد این قضیه بین ما خواهد ماند.
سر به اطراف چرخاندم و نگاهم به دنبال پدر و مادر او چرخید و گفتم:
-‌ از شما از صمیم قلب ممنون هستم. کمک بزرگی در حقم می‌کنید.
لبخند گرم و صمیمی چهره‌اش را شکفت و دستش را روی شانه من گذاشت و خواست حرفی بزند که صدای کسی از پشت سرش هردویمان را متوجه کرد. حمید را دیدم که با سگرمه‌های درهم پیش آمد و گفت:
-‌ ارسلان کجا هستی؟ پدرت دربه در به دنبال تو می‌گردد خواست بگویم به پیشش بروی و به خانواده جمال‌زاده بپیوندی.
دست ارسلان از روی شانه من برداشته شد و نگاه تیز حمید مرا نشانه گرفته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم و یک گام به عقب رفتم. ارسلان خطاب به او گفت:
-‌ الان می‌روم.
سپس سربرگرداند و به گفت:
-‌ دوباره برمی‌گردم فروغ.
نم عرق سرم را لابه‌لای موهایم حس می‌کردم و بیشتر از این حس که حمید فکر کرده جلوی دست و پای مهمان‌های او هستم معذب بودم دست‌پاچه سری تکان دادم و با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ من هم به خانواده خاله‌ام می‌پیوندم.
سپس بدون این‌که معطل کنم روی چرخاندم و با عجله به سمت خاله رفتم که با حمیرا و بهروز و فردین مشغول تعریف بودند. حتی جرات نکردم حمید را بنگرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
شتابان درحالی که حالم دست خودم نبود و ذهنم پر از حمید و نگاه تلخش بود به سمت خاله می‌رفتم. به آن‌جا که رسیدم خاله و حمیرا چهره سوی من چرخاندند، آب دهانم را قورت دادم. خاله با دیدن من چهره‌اش شکفت و پیش خودش و سوسن جایی برای من باز کرد. نگاه تخس حمیرا روی من بود و با خاله مشغول صحبت شد. سوسن زیرگوشم زمزمه کرد:
-‌ حلالت باشد فروغ می‌بینم که چشم و دل آن ژنرال خوش‌ قد و بالا پیش تو مانده!
از حرف سوسن حس بدی در جانم رسوخ کردم چهره‌ای گلگون شد و با اخمی او را از خود راندم. نیشخندی زد و زیر گوشم گفت:
-‌ همه نگاهشان با غبطه سوی تو بود. حتی عزیز هم از عمه پرسید او کیست؟ حمیرا گفت دوست صمیمی حمید است که خلبان زبده و برجسته‌ای است.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ پدرش همکار و دوست صمیمی پدر است. توجه او صرفاً به خاطر شناختی است که روی ما دارد.
سوسن نیشخند شیطنت‌باری زد و حرفی نزد. از حرف‌های سوسن اعصابم به هم ریخته بود. زیرچشمی نگاهم در پی پیدا کردن حمید در مجلس چرخید. در این لحظه بهروز به میان صحبت عمه‌اش آمد و گفت:
-‌ عمه چرا مجلس انقدر سوت و کور است؟ حداقل به هوای خوش‌گذشتن مهمانی‌ یک مطرب هم به مجلس دعوت می‌کردید.
حمیرا نفسش را با حرص بیرون راند و با دلی پر غرید:
-‌ بهروزجان دست روی دلم نگذار! خودت که عمویت را می‌شناسی. جرات داری حرف از مطرب و ساز بزن تا ببینی چه قیامتی به پا می‌کند. طفلکم حمید! از ترس پدرش ویولنش را در هفت‌تا سوراخ پنهان می‌کرد که دست خان‌داداش به آن نرسد. یک روز در غیاب ما گشته بود و آن را در انباری یافته بود. هرچه کردم مانع شکستن سازش نشوم، نشد. قیامتی به پا کرد، تماشایی! خوب بود حمید در مدرسه بود و اِلا اگر در خانه بود خان‌داداش با آن حجم از عصبانیت گوشش را می‌گرفت و از خانه بیرون می‌انداخت. آخرش هم ساز را در یک بشکه حلبی انداخت و نفت بر آن ریخت و آتشش زد.
همه حیرت کرده بودند، سوسن با دهانی نیمه‌باز گفت:
-‌ عمو ویولن حمید را عاقبت آتش زد؟ خدای من! حمید چه کرد؟!
حمیرا با ناراحتی و حسرت‌وار از دور حمید را نگریست و گفت:
-‌ طفلک با کلی دفتر و دستکی که زیر بغلش زده بود، از مدرسه آمد و دید پدرش چه دودی به پا کرده است. اوقاتش تلخ شد اما مثل همیشه مقابل پدرش نجابت پیشه کرد و حرفی نزد.
خاله با ناراحتی گفت:
-‌ آخر مگه ساز زدن این بچه چه اشکالی دارد؟
حمیرا با اوقات تلخی گفت:
-‌ خودت که خان‌داداش را می‌شناسی! می‌گوید این ساز و آوازها ابزار شیاطین است. تا حمید را دید تا می‌توانست بر سرش فریاد زد که خرجت کردم و فرنگ فرستادم که مزقونچی* شوی؟ بار دیگر تو را دور و اطراف ساز و مطربی ببینم در کوچه خیابان می‌مانی!
فردین خنده‌ای دلنشین کرد و گفت:
-‌ عمه پیش از این یک‌بار حمید از پدرش کتک خورده بود و می‌داند عمورضا سر این مسائل شوخی ندارد.


* مزقونچی:نوازنده بی‌ارزش، یک واژه عامیانه از کسی که ساز می‌نوازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
حمیرا سری با تاسف تکان داد و نگاهش با نگرانی سوی حمید گشت که بر شانه مرد جوانی که مقابلش بود زد و از او جدا شد و عزم آمدن به سوی ما کرد. نگاه من و او از دور با هم تلاقی کرد که قلبم را لرزاند. مغرورانه نگاه از او چرخاندم هرچه نزدیک ما می‌شد آشوب دلم بیشتر از قبل می‌شد. مدام به خودم نهیب می‌زدم اما بی‌فایده بود. تا نزدیک ما شد فردین و بهروز بابت اتفاقی که برای ویولنش افتاده بود سر به سرش گذاشتند. او بدون این‌که خم به ابرو بیاورد در پاسخ آن‌ها خندید و گفت:
-‌ چاره‌ای نیست باید با این ساز به خاطر پدر وداع کنم.
سوسن با ناراحتی به جهت دلجویی از او گفت:
-‌ مطمئن هستم اگر عمورضا مانعت نمی‌شد، نوازنده بسیار بزرگ و معروفی می‌شدی. تو استعداد بی‌نظیری در نواختن این ساز داری.
پوزخندی به جهت سوزاندن حمید روی لبم نقش بست و نگاه تمسخربارم سوی او چرخید. حمید متوجه نگاهم شد و خودم را از تک و تا نیانداختم و گفتم:
-‌ خب سوسن! عمورضا حق دارد. بالاخره مطربان پائین‌ترین قشر جامعه هستند. کل هنرشان این است که در ‌ها یا در خیابان‌ها هنرشان را به رخ بکشند.
سپس نگاه حق به جانبم را به حمید دوختم که در پاسخم خنده ملایمی کرد و بهروز جای او معترض گفت:
-‌ فروغ چون تو و عمورضا به شنیدن صدای ساز علاقه ندارید دلیل بر این نمی‌شود که هنر آن‌ها بی‌ارزش باشد.
سوسن هم در جانبداری از حمید گفت:
-‌ این هم یک هنر است. خصوصاً هنر نواختن با ویولن بسیار کار سختی است.
حمیرا نیز برای سوزاندم پیش قدم شد و با تمسخر گفت:
-‌ فروغ چون خاطره خوشی از ویولن ندارد این حرف‌ها را می‌زند.
از حرف حمیرا گر گرفتم، بنابراین خودم را از تک و تا نیانداختم و گفتم:
-‌ اتفاقاً من این روزها به طرز عجیبی مسحور نوای ویولن یک شخص شدم، من جز او، صدای ساز هرکسی را نمی‌پسندم! چندوقتی است که یک مطرب دوره‌گرد زیر تراس اتاق من ویولن می‌‌زند، باید نوای آن را بشنوید تا بفهمید من چه می‌گویم! انگار این صدا از بهشت آمده است، آنقدر ماهرانه می‌نوازد که همه مسحور جادوی سازش می‌شوند. از عابران و رهگذران و همسایه‌ها همه به شوق شنیدن سازش به تماشایش می‌نشینند. از این حیرانم مردی این چنین با استعداد، چرا باید در خیابان‌ها بنوازد.
چشمان مشتاق حمید سوی من ماند و برق عجیبی در آن چشمان گیرای قهوه‌ای تیره‌اش درخشید، خطاب به من گفت:
-‌ پس نوای ویولن را دوست داری!
مغرورانه به او نگریستم و گفتم:
-‌ به جرات می‌توانم بگویم که فقط صدای ساز او را می‌پسندم و تا به حال نوایی به زیبایی آن نشنیده‌ام.
فردین لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ پس همین که تو را راضی کرده است. حتماً خیلی در نواختن ماهر است.
سوسن حیران گفت:
-‌ تا به حال چهره‌اش را دیده‌ای فروغ؟
خونسرد گفتم:
-‌ نه! چه نیازی به دیدنش است؟ مهم صدای سازش است که گوش‌ها را جلا می‌دهد و اِلا دیدن یک جوان ژنده‌پوش عامی یا یک پیرمرد از کار افتاده چه لطفی دارد.
لبخند محوی کنج لب‌های حمید لانه کرد و با نگاه مشتاقش مرا کاوید و گفت:
-‌ کاش او را یک‌بار ببینی.
بهروز تایید کرد و گفت:
-‌ برو آن مرد را ببین و به ما هم بگو خیلی مشتاق هستیم بدانیم آن کسی که تو تعریفش را می‌دهی چگونه ساز می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
با این که از ترس پدر هیچ زمان جرات دیدن او را نداشتم به دروغ به آن‌ها گفتم:
-‌ گه‌گاهی غروب‌ها زیر تراس من ساز می‌زند و برای من شنیدن آن کافی است. هرکس تمنای شنیدن سازش را دارد می‌تواند هر روز غروب در آن‌جا بایستد شاید بخت با او یار باشد و او را ملاقات کند.
حمید خنده‌ی ملایمی به لب راند و گفت:
- انگار همین‌که تو نوای ساز او را پسندیدی افتخار بزرگی نصیب این نوازنده شده!
از کنایه‌اش سوختم و غیظ آلود نگاهش کردم، چشمان شیطنت‌بارش مرا می‌کاوید. خاله گفت:
-‌ این‌که مردم کارت را بپسندند یعنی تو هنرمند هستی. هنرمند همیشه در جامعه نام و خاطره‌ای ماندگار دارند. رضا هم اشتباه می‌کند مانع علایق پسرش می‌شود. حمید درسش را خوانده و خدا را شکر یک تحصیلکرده با سواد و موفق است، حق دارد در کنارش علایقش را دنبال کند.
حمیرا با ناراحتی به پشت دستش کوبید و گفت:
-‌ این را شما و آقاداداش باید به خان‌داداش بگویید و نصیحتش کنید. چه‌قدر آخر مانع خواسته‌های پسرش می‌شود.
حمید خونسرد گفت:
-‌ دیگر ملالی نیست. خودم هم دیگر راغب به زدن این ساز نیستم گاهی فقط برای دل و قلبم می‌زنم.
نگاهش سوی من چرخید و چند ثانیه به همان حال ماند و گفت:
-‌ گاهی ساز‌ها زبان آدم‌ها می‌شوند تا ناگفته‌های قلبش را به گوش کسی برسانند.
حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد. راست می‌گفت ناله‌ی هر سازی حرف‌های یک عاشق دلباخته را به زبان می‌آورد. این عشق است که می‌سراید و می‌نویسد و می‌نوازد تا ناله‌اش و حرف‌های ناگفته قلبش را به او برساند.
درحال خودم غرق بودم که کسی حمیرا و حمید را صدا زد. آن‌ها تکانی به خود دادند و به سمت صدا برگشتند. یکی از پیش‌خدمت‌‌هایی که سینی حاوی چای در دستش بود خطاب به حمید گفت:
-‌ آقا یک خانم جوان تازه به مجلس آمده و سراغ شما را می‌گیرد.
حمیرا نگاه گنگش را به حمید دوخت و با اشاره پیش خدمت همه چشم شدند تا او را ببینند. زن‌جوانی را دیدم که مشتاق به سوی ما گام برمی‌داشت. چهره حمیرا از دیدنش شکفت و با هیجان گفت:
-‌ خدای من حمید آذر دختر دایی‌ات هم آمده گمان نمی‌کردم از اصفهان به این‌جا بیاید.
نگاه همه‌‌ی ما روی دختر به غایت‌ جوان و زیبایی مانده بود که روسری کوتاهی پوشیده بود موهایش از جلو و عقب بیرون بود. سوسن دستم را چنگ زد، وقتی نگاهش کردم، او را دیدم که از دیدن آذر رنگ به چهره نداشت و با ناراحتی و رنگ و رویی پریده زیر گوشم گفت:
-‌ خودش است. آذر است. همان که دنبالش می‌گردیم آذر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,019
6,615
مدال‌ها
2
حیران خواستم اعتراض کنم که حمید را دیدم که چون باز شکاری با چهره‌ای گشاده به سویش پر گشود و آذر با اشتیاق او را در آغوش گرفت، دلم از دیدن آن صحنه ناخودآگاه فروریخت و حسی بر دلم غالب شد که انگار سوسن بی‌راه نمی‌گوید. حمیرا نیز از دیدن او برای لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و او را تنگ در آغوش فشرد و چهره‌‌ی هم را غرق در بوسه کردند. نیم‌رخ گشاده حمید را می‌دیدم که از دیدن آذر بسیار خوشحال بود. فردین دست در جیب خطاب به خاله در حالی که نگاهش به آنها بود گفت:
-‌ عزیز این دختر همان دختر حاج صالح مسگر است؟ دختردایی حمید؟
خاله که هنوز مات تماشای آن‌ها بود گفت:
-‌ به گمانم خودش است، سال‌هاست او را ندیدم از وقتی که ثریا فوت کرد، دیگر اقوام مرحوم ثریا را ندیدم فقط کماکان تعریفشان را از حمیرا می‌شنیدم.
نگاه فردین جذب آذر شده بود و به گمان زیبایی‌اش هوش از سر فردین و بهروز هم پرانده بود. ته دلم خال و خالی‌تر شد آن‌ها خوش و بش کنان نزدیک ما شدند و خاله از جا برخاست. آذر هرچه نزدیک‌ ما می‌شد. این زیبایی بیشتر خودش را نشان می‌داد، دختر جوان با صورت گرد و گونه‌هایی برجسته و چشمانی به غایت درشت و مشکی که با لایه‌ای از آرایش برجسته تر نشان می‌داد و ابروهایی نازک و کان و موهایی مشکی که نیمی از آن به صورت چتری روی پیشانی او ریخته شده، پوستی سفید و شفاف و لب‌هایی برجسته و زیبا در تناسب با هیکلی ظریف و خوش اندام که در مجموع او را بی‌نقص نشان می‌داد. با صدای ظریفی سلام داد و خاله با خوش‌رویی به استقبالش رفت. زیرچشمی حمید را نگریستم که با نگاهی سرخوش به او زل زده بود و بعد نگاه گنگم را به سوسن دوختم که چون قایق در هم شکسته‌ای به آذر خیره بود. حمیرا سرخوش و خوشحال گفت:
-‌ آذر امشب مهمان ماست. خدا می‌داند که چه‌قدر از آمدنت شگفت‌زده شدم چه به موقع به این‌جا آمدی.
او بعد از احوال‌پرسی با خاله به حمیرا لبخندی زد و گفت:
-‌ گمان نمی‌کردم امشب مهمان داشته باشید خواستم سری به شما بزنم دیروز عصر با اتوبوس از اصفهان به راه افتادم وقتی به خانه شما رسیدم و این حجم از مهمان‌ها را دید تعجب کردم.
حمیرا دست پیش گرفت و گفت:
-‌ راستش مجلس امشب به خاطر سور کمپانی حمید و فردین است. قصد داشتیم از اصفهان هم مهمان دعوت کنیم. اما به خاطر راه دراز و مشقتش عمورضا مخالفت کرد.
حمید لبخندی به روی او زد و اشاره به ما کرد و گفت:
-‌ دخترعمو‌ها و پسرعموهایم هستند.
و حمیرا با حالی سرخوش خطاب به ما گفت:
-‌ بچه‌ها آذر را خاطرتان هست؟ دختردایی حمید است که ماشاءالله بزرگ و خانم شده.
آذر با خوش‌رویی به یکایک ما دست داد و تبریک گفت. فردین نگاهش روی او بود و یک لحظه از او چشم نگرفت. سوسن هم که چهره‌اش کاملاً در هم بود و با بی‌میلی با او احوال‌پرسی کرد. به من که رسید دستش را که به سویم دراز کرد. آب دهانم را قورت دادم. لبخند تصنعی چهره‌ام را شکفت و به او خوش‌آمد گفتم. زیرچشمی حمید را نگریستم که کراواتش را محکم کرد و ما را می‌نگریست.
آذر خطاب به حمیرا گفت:
-‌ عمو کجا است؟ دلم برایش تنگ شده!
حمیرا دست دور شانه‌اش حلقه زد و گفت:
-‌ حتماً خان‌داداش از دیدنت خوشحال می‌شود. راستی چمدان‌هایت را کجا گذاشتی؟ چند روز قرار است بمانی؟
او لبخندی زد و گفت:
-‌ به پیش‌خدمت دادم تا بیاورد. یک هفته‌ای مهمان شما خواهم بود و زحمتم وبال گردنتان.
 
بالا پایین