- Jun
- 1,019
- 6,615
- مدالها
- 2
در همان حال حمیرا را دیدم که دست زن جوان و زیبایی را گرفته و دهان گشاد و لبهای سرخش به روی او میخندید و به عمورضا و بقیه پیوست.
سوسن بازویم را چنگ زد و گفت:
- فروغ به گمانم خودش است.
حیران چشم ریز کردم و گفتم:
- انگار حمیرا هم بیخبر نیست.
صورت سوسن کبود شد و گفت:
- باید برویم تا دیر نشده بدانم او کیست.
بازوی سوسن را که افسار گسیخته بود را چنگ زدم که ایرج نگاهش به سوی ما گشت. آب دهانم را قورت دادم و هردو لبخند تصنعی زدیم. سوسن را به سوی خود کشیدم و گفتم:
- فکر میکنم گوشواره دیدن هم بس است. اگر دوست دارید ما همینجا میایستیم تا شما کمی ارسیها را تماشا کنید.
او با اشتیاق گفت:
- البته، الان برمیگردم.
چند قدمی که از ما دور شد نفس راحتی کشیدم، سوسن مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و گفت:
- زودباش فروغ تا این سریش باز به ما نچسبیده برویم سر از قضیه دربیاوریم.
سپس دست مرا گرفت و مرا با خود کشاند. مصمم و بیواهمه مرا با خود سوی آنها میکشاند و علارغم میل باطنی من، قصد داشت خودش را قاطی جمع آنها کند. قلبم چون طبل پرصدایی مشت میکوفت از دور، دستی تکان داد و گفت:
- عمه حمیرا!
با صدای سوسن که در چند قدمی جمع بود همه سربرگرداند و نگاهشان سوی ما گشت. از دیدن سه چهرهی آشنا گویا سطل آب یخی بر سرم ریختند و سر جایم برای لحظهای منجمد شدم.
دیدن چهره سرهنگ و همسرش و ارسلان برق از سرم پراند. آنها نیز به مراتب از دیدن من یکهای خوردند. ارسلان که در کت و شلواری سپید ایستاده بود مرا متحیر به نام خواند:
- فروغ!
تمام بدنم از شدت وحشت به یکباره خیس شد و در تبی داغ گداخت، غیر از من چشمان خانواده سرهنگ هم از دیدن من از حدقه بیرون زده بود. بهتزدگی ما همه را متحیر کرده بود. حمید متعجب گردن کشیده بود و مرا مینگریست. حمیرا و عمورضا هم با کنجکاوی مرا نگاه میکردند. همسر سرهنگ لبخندی به لب راند و با اشتیاق چند گامی پیش آمد و گفت:
- آه! عزیزم فروغ تو هستی.
به دنبالش ارسلان با خوشحالی که در چهرهاش هویدا بود پیش آمد و سرهنگ نیز به دنبالش روانه شد و رو به من گفت:
- پدرت کجاست فروغ!
تمام دست و پاهایم یخ زده بودند اگر خبر آمدن من به گوش پدر میرسید تکه بزرگهام گوشم بود. نگاه گنگ سوسن سوی من چرخید که با کنجکاوی من و آنها را مینگریست. با حالی که دیگر دست خودم نبود، دستپاچه و رنگی که چون میت سفید شده بود اصوات نامعلومی از دهانم خارج میشد.
سوسن بازویم را چنگ زد و گفت:
- فروغ به گمانم خودش است.
حیران چشم ریز کردم و گفتم:
- انگار حمیرا هم بیخبر نیست.
صورت سوسن کبود شد و گفت:
- باید برویم تا دیر نشده بدانم او کیست.
بازوی سوسن را که افسار گسیخته بود را چنگ زدم که ایرج نگاهش به سوی ما گشت. آب دهانم را قورت دادم و هردو لبخند تصنعی زدیم. سوسن را به سوی خود کشیدم و گفتم:
- فکر میکنم گوشواره دیدن هم بس است. اگر دوست دارید ما همینجا میایستیم تا شما کمی ارسیها را تماشا کنید.
او با اشتیاق گفت:
- البته، الان برمیگردم.
چند قدمی که از ما دور شد نفس راحتی کشیدم، سوسن مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و گفت:
- زودباش فروغ تا این سریش باز به ما نچسبیده برویم سر از قضیه دربیاوریم.
سپس دست مرا گرفت و مرا با خود کشاند. مصمم و بیواهمه مرا با خود سوی آنها میکشاند و علارغم میل باطنی من، قصد داشت خودش را قاطی جمع آنها کند. قلبم چون طبل پرصدایی مشت میکوفت از دور، دستی تکان داد و گفت:
- عمه حمیرا!
با صدای سوسن که در چند قدمی جمع بود همه سربرگرداند و نگاهشان سوی ما گشت. از دیدن سه چهرهی آشنا گویا سطل آب یخی بر سرم ریختند و سر جایم برای لحظهای منجمد شدم.
دیدن چهره سرهنگ و همسرش و ارسلان برق از سرم پراند. آنها نیز به مراتب از دیدن من یکهای خوردند. ارسلان که در کت و شلواری سپید ایستاده بود مرا متحیر به نام خواند:
- فروغ!
تمام بدنم از شدت وحشت به یکباره خیس شد و در تبی داغ گداخت، غیر از من چشمان خانواده سرهنگ هم از دیدن من از حدقه بیرون زده بود. بهتزدگی ما همه را متحیر کرده بود. حمید متعجب گردن کشیده بود و مرا مینگریست. حمیرا و عمورضا هم با کنجکاوی مرا نگاه میکردند. همسر سرهنگ لبخندی به لب راند و با اشتیاق چند گامی پیش آمد و گفت:
- آه! عزیزم فروغ تو هستی.
به دنبالش ارسلان با خوشحالی که در چهرهاش هویدا بود پیش آمد و سرهنگ نیز به دنبالش روانه شد و رو به من گفت:
- پدرت کجاست فروغ!
تمام دست و پاهایم یخ زده بودند اگر خبر آمدن من به گوش پدر میرسید تکه بزرگهام گوشم بود. نگاه گنگ سوسن سوی من چرخید که با کنجکاوی من و آنها را مینگریست. با حالی که دیگر دست خودم نبود، دستپاچه و رنگی که چون میت سفید شده بود اصوات نامعلومی از دهانم خارج میشد.
آخرین ویرایش: