- Jun
- 1,020
- 6,627
- مدالها
- 2
خوشحال از پیشنهاد بهروز از جا کنده شدم سوسن نیز به دنبال من روانه شد و پالتوهایمان را در تن کردیم. چشم که چرخاندم نگاهم با نگاه حمید گره خورد که تمام هوش و حواسش در پی ما بود. مغرورانه چشم چرخاندم و به خود نهیب زدم: دیگر بس است او تمنای محالی است که حتی خیالش هم بر من حرام است.
دست سوسن را گرفتم و پیش آمدیم. خاله قربان صدقه بهروز رفت و مدام میخواست که هنگام رانندگی مواظب باشد.
نفسم را بیرون راندم و با حالی پکر بدون اینکه حمید را نگاه کنم گفتم:
- بابت کمپانیتان تبریک میگویم. امیدوارم که موفقیتهای بیشماری را جشن بگیرید.
سنگینی نگاه حمید را حس میکردم اما خودم را به آن راه زدم. حمیرا لبخندی به لب اورد و مغرورانه گفت:
- ممنون فروغ. زحمت کشیدید و تشریف آوردید.
با تکان سر جوابش را دادم و سرسری از آذر و حمیرا خداحافظی کردم. چشم به حمید چرخاندم نگاه لرزان و متلاطمش قلبم را آشوب کرد و خطاب به من گفت:
- از اینکه آمدی خوشحال شدم.
اب دهانم را قورت دادم و مقابل نگاه کنجکاو سوسن و بقیه سری با بیتفاوتی تکان دادم و زیرلب گفتم:
- ممنون. خداحافظ..
بعد از در آغوش کشیدن خاله به همراه سوسن بهروز از تالار کلاه فرنگی بیرون رفتیم خاله و حمید پشت ما برای بدرقهی ما آمدند سوار ماشین فولکس شدیم. موتور ماشین با سر و صدایی نا به هنجاری کار میکرد. چهره سوسن کاملاً عبوس بود. بهروز شیشه ماشین را پایین داد تا از حمید و خاله خداحافظی کند. حمید مقابلش خم شد و زیر چشمی مرا پایید و گفت:
- فروغ من به قولم وفا میکنم. تو هم آن روزی که گفتم از خاطرت نرود.
نگاه کنجکاو سوسن سوی من گشت آب دهانم را قورت دادم و حرفی نزدم. چشمان متلاطم حمید زیر نور چراغهای ماشین میدرخشید و قلبم را میلرزاند، ماشین از جا کنده شد و سوسن تاب نیاورد و گفت:
- منظور حمید چه بود؟
از سگرمههای درهمش حالش را فهمیدم و برای حساس نشدن او گفتم:
- قرار است به پسربچهای برای مدرسه رفتن و سواد یادگرفتن کمک کند، چون من از او کمک خواسته بودم.
سوسن که خیالش راحت شده بود دوباره در ناراحتی خودش غرق شد. تمام راه را هر کدام در خودمان غرق بودیم و هیچ ک.س حرفی نزد. شاید هردو در خیال او که برای هردوی ما محال بود دست و پا میزدیم. معشوقهای مشترک که قلب هردوی ما را تسخیر خودش کرده بود و خودش هم خیال کَس دیگری را در سر داشت و همزمان دغدغه پررنگی دیگری در دلم چنگ میانداخت که او پسر همان مردی بود که به خاطرش مادر، زندگیمان را جهنم کرده بود. ذهنم پیش عمورضا و نگاهش جا مانده بود و حسی قلبم را تکان میداد که او همان است که دنبالش میگردم اما چهرهی بیستسال پیش عمورضا پوست انداخته بود و شکل و شمایلش شکستهتر شده بود و سخت میشد پلی میان چهرهی آن پسر نوجوان شانزدهساله و چهره الانش برقرار کرد و جدا از آن حرفهای مبهم سوسن در مورد سرنوشت عمورضا و متواری شدنش کمی مشکوکم کرده بود که چه اتفاقاتی مادرم و او و پدر را به این فلاکت کشانده بود که هیچ یک روی خوش از زندگی ندیدند. در خیالم داستان میساختم گاهی پدر را مقصر میدانستم گاهی عمورضا را و گاهی مادر را متهم میکردم. تا زمانی که به عمارت برسیم یکدَم در فکر او و آن فروغ نگاهی که با دیدنم یک آن درخشید و خاموش شد، فکر میکردم و هی در تردیدهایم دست و پا میزدم که او را درست شناختم یا نه!
دست سوسن را گرفتم و پیش آمدیم. خاله قربان صدقه بهروز رفت و مدام میخواست که هنگام رانندگی مواظب باشد.
نفسم را بیرون راندم و با حالی پکر بدون اینکه حمید را نگاه کنم گفتم:
- بابت کمپانیتان تبریک میگویم. امیدوارم که موفقیتهای بیشماری را جشن بگیرید.
سنگینی نگاه حمید را حس میکردم اما خودم را به آن راه زدم. حمیرا لبخندی به لب اورد و مغرورانه گفت:
- ممنون فروغ. زحمت کشیدید و تشریف آوردید.
با تکان سر جوابش را دادم و سرسری از آذر و حمیرا خداحافظی کردم. چشم به حمید چرخاندم نگاه لرزان و متلاطمش قلبم را آشوب کرد و خطاب به من گفت:
- از اینکه آمدی خوشحال شدم.
اب دهانم را قورت دادم و مقابل نگاه کنجکاو سوسن و بقیه سری با بیتفاوتی تکان دادم و زیرلب گفتم:
- ممنون. خداحافظ..
بعد از در آغوش کشیدن خاله به همراه سوسن بهروز از تالار کلاه فرنگی بیرون رفتیم خاله و حمید پشت ما برای بدرقهی ما آمدند سوار ماشین فولکس شدیم. موتور ماشین با سر و صدایی نا به هنجاری کار میکرد. چهره سوسن کاملاً عبوس بود. بهروز شیشه ماشین را پایین داد تا از حمید و خاله خداحافظی کند. حمید مقابلش خم شد و زیر چشمی مرا پایید و گفت:
- فروغ من به قولم وفا میکنم. تو هم آن روزی که گفتم از خاطرت نرود.
نگاه کنجکاو سوسن سوی من گشت آب دهانم را قورت دادم و حرفی نزدم. چشمان متلاطم حمید زیر نور چراغهای ماشین میدرخشید و قلبم را میلرزاند، ماشین از جا کنده شد و سوسن تاب نیاورد و گفت:
- منظور حمید چه بود؟
از سگرمههای درهمش حالش را فهمیدم و برای حساس نشدن او گفتم:
- قرار است به پسربچهای برای مدرسه رفتن و سواد یادگرفتن کمک کند، چون من از او کمک خواسته بودم.
سوسن که خیالش راحت شده بود دوباره در ناراحتی خودش غرق شد. تمام راه را هر کدام در خودمان غرق بودیم و هیچ ک.س حرفی نزد. شاید هردو در خیال او که برای هردوی ما محال بود دست و پا میزدیم. معشوقهای مشترک که قلب هردوی ما را تسخیر خودش کرده بود و خودش هم خیال کَس دیگری را در سر داشت و همزمان دغدغه پررنگی دیگری در دلم چنگ میانداخت که او پسر همان مردی بود که به خاطرش مادر، زندگیمان را جهنم کرده بود. ذهنم پیش عمورضا و نگاهش جا مانده بود و حسی قلبم را تکان میداد که او همان است که دنبالش میگردم اما چهرهی بیستسال پیش عمورضا پوست انداخته بود و شکل و شمایلش شکستهتر شده بود و سخت میشد پلی میان چهرهی آن پسر نوجوان شانزدهساله و چهره الانش برقرار کرد و جدا از آن حرفهای مبهم سوسن در مورد سرنوشت عمورضا و متواری شدنش کمی مشکوکم کرده بود که چه اتفاقاتی مادرم و او و پدر را به این فلاکت کشانده بود که هیچ یک روی خوش از زندگی ندیدند. در خیالم داستان میساختم گاهی پدر را مقصر میدانستم گاهی عمورضا را و گاهی مادر را متهم میکردم. تا زمانی که به عمارت برسیم یکدَم در فکر او و آن فروغ نگاهی که با دیدنم یک آن درخشید و خاموش شد، فکر میکردم و هی در تردیدهایم دست و پا میزدم که او را درست شناختم یا نه!