جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,279 بازدید, 662 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
خوشحال از پیشنهاد بهروز از جا کنده شدم سوسن نیز به دنبال من روانه شد و پالتوهایمان را در تن کردیم. چشم که چرخاندم نگاهم با نگاه حمید گره خورد که تمام هوش و حواسش در پی ما بود. مغرورانه چشم چرخاندم و به خود نهیب زدم: دیگر بس است او تمنای محالی است که حتی خیالش هم بر من حرام است.
دست سوسن را گرفتم و پیش آمدیم. خاله قربان صدقه بهروز رفت و مدام می‌خواست که هنگام رانندگی مواظب باشد.
نفسم را بیرون راندم و با حالی پکر بدون این‌که حمید را نگاه کنم گفتم:
-‌ بابت کمپانی‌تان تبریک می‌گویم. امیدوارم که موفقیت‌های بی‌شماری را جشن بگیرید.
سنگینی نگاه حمید را حس می‌کردم اما خودم را به آن راه زدم. حمیرا لبخندی به لب اورد و مغرورانه گفت:
-‌ ممنون فروغ. زحمت کشیدید و تشریف آوردید.
با تکان سر جوابش را دادم و سرسری از آذر و حمیرا خداحافظی کردم. چشم به حمید چرخاندم نگاه لرزان و متلاطمش قلبم را آشوب کرد و خطاب به من گفت:
-‌ از این‌که آمدی خوشحال شدم.
اب دهانم را قورت دادم و مقابل نگاه کنجکاو سوسن و بقیه سری با بی‌تفاوتی تکان دادم و زیرلب گفتم:
-‌ ممنون. خداحافظ..
بعد از در آغوش کشیدن خاله به همراه سوسن بهروز از تالار کلاه فرنگی بیرون رفتیم خاله و حمید پشت ما برای بدرقه‌ی ما آمدند سوار ماشین فولکس شدیم. موتور ماشین با سر و صدایی نا به هنجاری کار می‌کرد. چهره سوسن کاملاً عبوس بود. بهروز شیشه ماشین را پایین داد تا از حمید و خاله خداحافظی کند. حمید مقابلش خم شد و زیر چشمی مرا پایید و گفت:
-‌ فروغ من به قولم وفا می‌کنم. تو هم آن روزی که گفتم از خاطرت نرود.
نگاه کنجکاو سوسن سوی من گشت آب دهانم را قورت دادم و حرفی نزدم. چشمان متلاطم حمید زیر نور چراغ‌های ماشین می‌درخشید و قلبم را می‌لرزاند، ماشین از جا کنده شد و سوسن تاب نیاورد و گفت:
-‌ منظور حمید چه بود؟
از سگرمه‌های درهمش حالش را فهمیدم و برای حساس نشدن او گفتم:
-‌ قرار است به پسربچه‌ای برای مدرسه رفتن و سواد یادگرفتن کمک کند، چون من از او کمک خواسته بودم.
سوسن که خیالش راحت شده بود دوباره در ناراحتی خودش غرق شد. تمام راه را هر کدام در خودمان غرق بودیم و هیچ ک.س حرفی نزد. شاید هردو در خیال او که برای هردوی ما محال بود دست و پا می‌زدیم. معشوقه‌ای مشترک که قلب هردوی ما را تسخیر خودش کرده بود و خودش هم خیال کَس دیگری را در سر داشت و همزمان دغدغه پررنگی دیگری در دلم چنگ می‌انداخت که او پسر همان مردی بود که به خاطرش مادر، زندگی‌مان را جهنم کرده بود. ذهنم پیش عمورضا و نگاهش جا مانده بود و حسی قلبم را تکان می‌داد که او همان است که دنبالش می‌گردم اما چهره‌ی بیست‌سال پیش عمورضا پوست انداخته بود و شکل و شمایلش شکسته‌تر شده بود و سخت می‌شد پلی میان چهره‌ی آن پسر نوجوان شانزده‌ساله و چهره‌ الانش برقرار کرد و جدا از آن حرف‌های مبهم سوسن در مورد سرنوشت عمورضا و متواری شدنش کمی مشکوکم کرده بود که چه اتفاقاتی مادرم و او و پدر را به این فلاکت کشانده بود که هیچ یک روی خوش از زندگی ندیدند. در خیالم داستان می‌ساختم گاهی پدر را مقصر می‌دانستم گاهی عمورضا را و گاهی مادر را متهم می‌کردم. تا زمانی که به عمارت برسیم یک‌دَم در فکر او و آن فروغ نگاهی که با دیدنم یک آن درخشید و خاموش شد، فکر می‌کردم و هی در تردیدهایم دست و پا می‌زدم که او را درست شناختم یا نه!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
یک‌هفته از آن شب گذشت، خسته روپوش را از تن کندم و از رختکن‌ بیرون آمدم. کیفم را سر شانه‌ام انداختم و شال گردن بافت را به گلویم پیچیدم و از درمانگاه فیروزگر بیرون رفتم. هنوز تا آمدن احمدآقا زمان داشتم راهم را به پشت درمانگاه کج کردم و با احتیاط از زمین‌های صیقلی شده از برف گذشتم. از دور امیرحسین را دیدم که در میز چوبی‌اش فرو رفته و پتوی مندرسی را روی پایش انداخته و کتابش را داشت زیر و رو می‌کرد. لبخندی چهره‌ی خسته‌ام را شکفت.
متوجه آمدنم شد، چون گنجشک چابکی از جا برخاست و با ذوق و شوق صدا زد:
-‌ آبجی!
نزدیکش شدم و گفتم:
-‌ خسته نباشی! درسی که به تو دادم را خواندی.
با ذوقی بی‌وصف دفترش را جلوی صورتم آورد و گفت:
-‌ آبجی، نگاه کن همه‌ی مشق‌هایم را آن‌طور که برایم سرمشق کرده بودی نوشتم.
نگاهی به سطرهای پر شده از حرف"د" کردم کردم و لبخندی زدم و مداد قرمزش را گرفتم و با خوش‌رویی گفتم:
-‌ بسیار خوب. همه را درست نوشتی.
کتابش را هیجان‌زده مقابلم گرفت و صفحه آن را مقابلم گشود، روی تصویر آن زن جوانی بود که داشت به مرد کوری کمک می‌کرد و بالای آن حرف" ذ " نوشته شده بود و گفت:
-‌ آبجی می‌شود این را برایم بخوانی.
-‌ اما برای امروز بس است. چند حرف جدید را یاد گرفته‌ای.
او با اشتیاق بدون توجه من گفت:
-‌ اگر از خودم بود همه را یک شبه می‌آموختم. تو را به خدا آبجی! به این تصویر نگاه کن این زن چه‌قدر شبیه تو است و دارد به این مرد کمک می‌کند.
لبخند محوی زدم و کتاب را از او گرفتم و نگاه به تصویر آن کردم و چشمانم روی کلمه " آذر" میخکوب شد. ذهنم پر کشید پیش او و آن شبی که آذر به آن‌جا رفته بود. جلوی چشمانم نقش حمید کشیده شد و حرف آن‌شبش که پیشنهاد داد برای دیدن معشوقه‌اش به چهارسوق بازار بروم. حالا چند روزی از آن روز گذشته بود...
صدای امیرحسین افکارم را از هم گسیخت:
-‌ چه شد آبجی چرا اخم‌هایت درهم رفت؟
به خود آمدم و تکانی به لب خشکم دادم و برایش خواندم:
-‌ این حرف "ذ" است امیرحسین! "ذ" مثل آذر، مثل ذلیل، مثل لذیذ مثل کاغذ نگاه کن مثل دال نوشته می‌شود اما نقطه‌ای بر سرش است. سپس متن آن را خواندم:
-‌ " نام این دختر آذر است. آذر دختر مهربانی است همیشه به اشخاص ذلیل و بیچاره کمک می‌کند و از این کار... ."
بعد از خواندن متن، کتاب را به او دادم و گفتم:
-‌ فردا مفصل با هم تمرین می‌کنیم تا این حرف را بهتر یاد بگیری. من دیگر باید بروم. یادت نرود فردا ظهر که می‌آیم سرمشق‌هایت را بنویسی.
سپس دست در کیفم فرو بردم و یک اسکناس یک تومانی روی میزش گذاشتم و گفتم:
-‌ این هم جایزه‌ات که همه را درست نوشتی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
از درخشش چشمانش لبخندی به لب راندم و شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ فردا به سراغت می‌آیم خداحافظ.
دست‌های کوچکش را با شوق دور کمرم حلقه زد و چون کودکی که مادرش را عاشقانه به آغوش می‌کشید بغلم کرد و گفت:
-‌ ممنون آبجی یک روزی دکتر می‌شوم و لطف‌هایت را جبران می‌کنم.
با لبخند گرمی دستی به سرش کشیدم و گفتم:
-‌ می‌دانم که می‌شوی.
خنده‌ای با ذوق زد که شیرینیش دل و روحم را جان بخشید. از او جدا شدم و دستی برای هم تکان دادیم. به خیابان اصلی برگشتم و ماشین کادیلاک مشکی احمدآقا را دیدم سلامی دادم و سوار شدم. ماشین از جا کنده شد. و سرم پر شد از خاطر او... و آذر و سوسن... دیروز که به شاه‌عبدالعظیم رفته بودیم سوسن پنهانی از خاله و فروزان زیر گوشم نالید که عمورضا چندباری به کمپانی رفته آذر را هم با خود برده و گویا چشم و دل فردین پیش آذر جا مانده، سوسن هم که او را رقیب عشقی خود می‌دید، راغب نبود که فردین چشم و دلش اسیر او باشد و مدام غر می‌زد و شِکوه می‌کرد و از سویی مدام او را متهم می‌کرد که حتماً ماندنش ربطی به حمید و این دوست داشتن‌ها دارد. من هم خیالم میان صحبت‌هایش پر کشید به سمت او و آن شب و حرف آخرش و خواسته‌ای که از زیرش شانه خالی کردم. علارغم کنجکاویم غرورم را مقدم شمردم و نخواستم بیش از این دست‌مایه تحقیر و تمسخر او شوم. خصوصاً که این روزها، سخت با خودم جنگیده بودم که او فرزند مردی است که مادرم او را تا سر حد جان می‌پرستید و به خاطرش دست از همه کشیده بود. از این رو خط بطلان بر حسم می‌کشیدم و حالم را سرکوب می‌کردم. حتی... برای خاطر امیرحسین هم ترجیح دادم سراغی از او نگیرم و به دنبال راه دیگری باشم.
نوای ملایمی قلبم را تکان داد و افکارم در سرم شکافت، سر به سوی شیشه راندم و حیران شیشه را پایین کشیدم. باز هم صدای جادویی آن مطرب خیابانی بود. خوب که چشمانم در پی منشا صدا چرخید دیدم در خیابان پشتی عمارت‌مان هستیم و جمعیت زیادی پشت تراسم از زن و مرد و کودک ایستاده‌اند. هراسان نالیدم:
-‌ احمدآقا تو را به خدا صبر کنید. یک لحظه بایستید می‌خواهم به آن‌جا بروم.
احمدآقا حیران پا روی ترمز زد و ماشین با خیز کوچکی رو به جلو، توقف کرد. تا خواستم در را باز کنم غرید:
-‌ فروغ! باباجان کجا؟
بی‌توجه به او درحالی که جادوی آن نوای سحرانگیز شده بودم از ماشین پیاده شدم و بی‌توجه به ماشین‌هایی که نزدیک بودند مرا زیر بگیرند به سوی او مسخ و مبهوت می‌رفتم.
به طرف جمعیت دویدم و با دست و دلی لرزان پشت مردمی ایستادم که همه یک دست جادوی موسیقی حزن‌انگیز و زیبای او شده بودند. اما چیزی از چهره‌ی او در پس مردمی که مقابل من و او دیوار ساخته بودند دیده نمی‌شد. روی پنجه پا ایستادم و تلاش کردم نوازنده آن را ببینم اما جز سرهای مردم که می‌جنبید و پیرمردی که لباس مندرسی پوشیده و در کلاهی شاپو مشغول جمع کردن مساعدت‌ها بود چیزی نمی‌دیدم. نوای موسیقی‌اش قلبم را می‌لرزاند. به زور چند نفر را با اوقات تلخی کنار زدم و روی پنجه پا ایستادم اما تنها چیزی که عایدم شد دیدن قسمت بالایی یک کلاه چهارخانه انگلیسی مدل برت بود. تنها از مدل کلاهش حس کردم مرد جوانی مشغول نواختن است با زور خواستم از درز میان جمعیت راهی برای خودم باز کنم که کسی شانه‌ام را ناغافل فشرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
حیران سربرگرداندم و احمدآقا را با نگاهی مات و مبهوت دیدم که گفت:
-‌ باباجان می‌خواهی شر به پا کنی؟ اگر آقا بداند تو قاطی این جماعت عامی شدی پوست بر سر من نمی‌گذارد. از تو و تحصیل کرده‌ای چون تو بعید است که هوای تماشای یک مزقانچی به سرت زده باشد.
مات ماندم و درمانده نالیدم:
-‌ فقط می‌خواهم او را ببینم.
او نگران اطراف را نگریست و گفت:
-‌ باباجان دیدن یک مردک مطرب چه دردی از تو دوا می‌کند؟! بیا تا آقا ناغافل بو نبرده است. اگر بفهمد پای نوای مطرب‌ها و مزقانچی‌ها خودت را قاطی این جماعت کردی مرا و این مطرب بدبخت را دار می‌زند و تو را هم با ترکه آلبالویش ادب می‌کند. بیا باباجان! بیا برویم تا پدرت نفهمیده و نان این بنده‌خدا را هم آجر نکرده.
او بازویم را کشید و مرا از میان جمعیت بیرون کشید و به دنبال خودش کشاند از فرط ناراحتی نگاهم پشت سرم جا ماند و ناچار دل از دیدن آن ویولن‌زن برکندم و سوار ماشین شدم. احمدآقا سری تکان داد و گفت:
-‌ آقا را که می‌شناسی از پشت سر هم چشم دارد. چند بار بر سرم غر زده برو و این نوای مطرب را خفه کن؛ من دلم نیامده و گفتم بیچاره دارد لقمه‌نانی درمی‌آورد. اگر بفهمد تو به جای مشق و درست، سر و گوشت می‌جنبد عمارت را سر این مردک خراب می‌کند و مرا هم فلک می‌کند. اگر فروزان بود می‌گفتم جوان و خام است اما تو فروغ، چندسالی از او بزرگتری از تو انتظار نداشتم.
آب دهانم را به زور قورت دادم و درحالی که از بددلی‌های پدر قلبم چرکین بود گفتم:
-‌ تو را به خدا احمدآقا کاری به کارش نداشته باشید. من فقط می‌خواستم ببینم چه کسی است که این‌گونه زیبا و ماهرانه می‌نوازد و اِلا کاری به کارش نداشتم.
او سکوت کرد و سری تکان داد و گفت:
-‌ لا اله الا الله... این مردک هم سمج است. صدبار گفتم برود آن سوی خیابان، مزقانش را بزند اما هی می آید و زیر عمارت ما بند و بساطش را پهن می‌کند.
دوباره در دفاع از او گفتم:
-‌ تو را به جان آقا کَرم متواریش نکنید. من صدای ساز او را دوست دارم و حالم با شنیدن نوایش خوب می‌شود.
او نگاهی از آینه کرد و جلوی در خانه ایستاد و حرفی نزد. پیاده شد و در اهنی را باز کرد. ماشین را تا جلوی در عمارت راند. از آن پیاده شدم و سرخورده و ناراحت به عمارت رفتم و پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به سوی اتاقم جهیدم. شتابان در تراس را باز کردم. نوای حزن‌انگیز او در ترکیب با غروب غم‌بار زمستانی دلم را می‌شوراند و حالم را دگرگون می‌کرد. از نرده‌های تراسم آویزان شدم و صدای روح بخش او را با تمام روحم می‌شنیدم. دست در جیب فرو بردم و یک اسکناس دو تومانی را از لابه لای نرده‌ها به پایین انداختم و گوشه تراسم کز کردم و در خیال دردناک حمید غرق شدم. او... نگاهش و لبخندش و آن قلب با محبتش مرا زیر و رو کرده بود و خاطرش سفت و سخت یقه‌ام را چسبیده بود. حال آن‌که پسر مردی بود که مادرم به خاطرش عشقش، ما را کنار گذاشت و سوای آن معشوقه دخترخاله‌ام بود که با چشم دیده‌بودم سوسن هرروز و هرروز به خاطر دوست داشتن او در تب عاشقی می‌سوزد، و همه‌ی این‌ها به کنار؛ حمید آن روز خودش گفت که در تمنای زن دیگری است و می‌خواست مرا محرم اسرارش کند.آه... این چه حالی بود که دلم با تمام وجود او را می‌خواند و قلبم با تمام قوا آن را پس می‌زد و نهی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
بغض‌ها در گلویم گره انداختند. به این می‌اندیشیدم که قرار است این مرد مرموز و مهربان سهم چه کسی باشد؟ بی‌گمان حمایت مردانه او ستودنی است و خوشا به معشوقه اش که او خاطرش را در گرو خود دارد. بی‌گمان دوست داشته شدن از سوی کسی حس زیبایی است.
هنگامی که به خودم آمدم دیگر خبری از ساز و نوای او نبود و تاریکی یک‌دستی همه‌جا را پوشانده بود. سر جنباندم مردم پراکنده شده بودند و او دیرزمانی بود که محل را ترک گفته بود. کف پاهایم از سرما کرخت و دردناک شده بودند. اشک‌هایم را زدودم و زیر لب به خود غریدم: ای فروغ ابله باز هم که به خانه اول برگشتی.
از جایم تکان خوردم و لنگان لنگان به اتاقم برگشتم و باز به سر وقت آن قاب عکس کهنه رفتم و به آن زل زدم. دستی با تاسف به صورتم کشیدم و زیرلب غریدم: هرگز تو را در قلبم راه نخواهم داد. تو عشق سوسن و پسر معشوقه مادرم هستی. من در خیالی واهی و پوچ خودم را اسیر کردم.
سری تکان دادم و چشم فرو بستم. این حس ممنوعه‌ای است که نباید به آن توجه می‌کردم.
فردای آن روز غروب کارم در درمانگاه فیروزگر تمام شد و چون احمدآقا قرار نبود به دنبالم بیاید ناچار پیاده تا سمت خانه به راه افتادم. غروب زمستانی سخت و سردی بود و سوز سرد آن تا استخوان آدم نفوذ می‌کرد. سر ایستگاه اتوبوس به انتظار ایستادم اما سوز سرما عاقبت مرا به صرافت انداخت و ترجیح دادم آرام‌ آرام تا مسیر انتهای خیابان پهلوی پیش بروم تا شاید در مسیرم بتوانم با تاکسی به خانه برگردم.
ابتدا در مسیر خود رفتم اما هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که متوجه تجمع نیروهای مسلح پلیس شدم و همگی مسلح سپرهای دفاعی خود را حفظ کرده بودند و مردمی که آن سوتر تایر ماشینی را به آتش کشیده و جسته گریخته با فریاد مرگ برشاه اعتراضشان را نشان می‌دادند و می‌گریختند.
از دیدن آن صحنه آشفته‌ بازار لحظه‌ای میخکوب شدم و ترجیح دادم دمم را روی کولم بگذارم و از کوچه پس کوچه‌ها تا مسیری پیش بروم.
هوا هرلحظه‌ تاریک‌تر می‌شد. صدای چندین تیر که از دور به گوش رسید که قلبم را تکان داد، با عجله به گام‌هایم شتاب دادم. در سکوت وهم‌انگیز کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتم. سر و صدای شورش‌ها از دور کم و بیش شنیده می‌شد و قلبم را می‌لرزاند. صدای گام‌های کسی را از پشت سرم خیلی دورتر حس می‌کردم و از تنهایی و خلوتی کوچه قلبم تندتند می‌زد. با دلی که آشوب بود از کوچه تنگی پیچیدم. تاریکی کم‌کم داشت همه‌جا را در آغوش می‌گرفت. از ترسم جرات نکردم سر برگردانم و کسی که پشت سرم در تعقیبم بود را ببینم. فقط تندتند می‌رفتم تا خودم را به خیابان امن‌تری برسانم. وارد خیابان اصلی که شدم آن‌جا را به هم ریخته‌تر دیدم بوی دودهای خفه کننده و کاغذهایی که روی زمین ولو شده و دست سرد نسیمی پر سوز آن‌ها را روی زمین جا‌به‌جا می‌کرد؛ حکایت از بدتر شدن شورش‌ها می‌‌داد. اما لااقل از کوچه خلوت بهتر بود. صدای چندین تیر و دویدن یک عده در تاریکی خیابان هرّی دلم را ریخت. آب دهانم را قورت دادم و به خودم جرات دادم که اتفاقی نخواهد افتاد.
بوی مشمئز لاستیک‌های آتش گرفته حلقم را می‌سوزاند با شال کاموایی که دور گردنم بسته بودم جلوی بینی و دهانم را پوشاندم و با شتاب به راه افتادم. صدای الله‌اکبر و مرگ بر شاه و درود بر خمینی کم و بیش شنیده می‌شد و مامورانی را می‌دیدم که با شتاب مردی را که با صدای بلندی شعار می‌داد را دنبال می‌کردند و او چون آهوی گریز پایی از چنگال آن‌ها می‌گریخت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
از دیدن آن صحنه ترس عجیبی بر دلم سایه انداخت، دوباره ترجیح دادم دوباره از کوچه‌پس کوچه‌ها که امن‌تر بود، راهم را ادامه دهم. باز هم صدای گام‌های کسی را می‌شنیدم که پشت سرم می‌آید و حس کردم کسی در پی من روان است. سر چرخاندم و پشت سر را نگریستم اما جز مردمی که مثل من وحشت کرده بودند و در هم می‌پیچیدند، کسی را در آن تاریکی ندیدم. کمی به سرعت قدم‌هایم افزودم و دوباره از شدت ترس شروع به دویدن کردم و با دیدن اول خیابان فرعی سراسیمه و مضطرب به یک‌باره در آن پیچیدم که محکم با کسی برخوردم و صدای افتادن چیزی جلوی پایم به گوش رسید. او مضطرب و سراسیمه مرا هل داد طوری که از شدت ضربه‌‌اش روی پا چرخیدم و پشتم به دیوار برخورد، حیران در تاریکی نامعلوم سایه‌ای را دیدم که چون غزال تیزپایی می‌دوید و به خیابان اصلی فرار کرد.
خم شدم تا کیفم را که از شدت ضربه‌اش به زمین افتاده بود را بردارم که متوجه شی استوانه‌ای نقره‌ای رنگی شدم. با تعجب آن را برداشتم و چندین گام به جلو رفتم تا زیر نور کورسوی تیره‌برق چوبی آن را ببینم. نزدیک تیر برق که شدم نگاه دقیقی به آن کردم، چیزی شبیه یک اسپری نقاشی بود. هنوز به خودم نیامده بودم که صدای دویدن کسی از روبه‌رو مرا متوجه خود کرد و مامور پلیسی را دیدم که تفنگش را دور شانه انداخته بود و چون فرشته مرگ شتابان به طرفم دوید. با چشمانی سرخ و نفس‌نفس‌زنان یقه‌ام را با خشم محکم گرفت و به سوی خود کشید و صدایش چون ناقوس مرگ روح را در تنم لرزاند:
-‌ کجا فرار می‌کنی احمق بی‌خاصیت!
چشمان از حدقه بیرون زده‌ام فقط به چهره‌ی خشمگینش خیره بود و فشار پنجه‌هایش را تا نزدیک گلویم حس می‌کردم. زانوهایم از ترس لرزیدند و اسپری از دستانم لغزید و با صدای ناهنجاری به کف خیابان خورد، با صدایی مرتعش که از ته حلقوم چاه درمی‌آمد نالیدم:
-‌ من نبودم.
یقه‌ام را رها کرد و سفت و سخت بازویم را در چنگ گرفت و اشاره به اسپری درون دستم کرد و فریادش تنم را لرزاند و گفت:
-‌ پس این اسپری درون دستت، مال بابابزرگم است! فکر کردی کور بودم ندیدم داشتی دیوار را نقاشی می‌کردی و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی را روی دیوار نقش می‌زدی!
مرا دنبال خودش کشید، زانوهایم آشکارا می‌لرزیدند و با صدای لرزان و لکنت‌باری ملتمس گفتم:
-‌ به خدا من نبودم. تو را به خدا مرا رها کن!
دستم را با شدت بیشتری کشید و فریاد زد:
-‌ آن‌وقت که در آپولو نشستی یادت می‌آید تو بودی یا نه!
از شنیدن نام آپولو تن و بدنم از شدت ترس به یک‌باره خیس شد و خودم را بی‌رمق به جهت مخالفش کشیدم و رقت‌بار پرخاش کردم:
- من نبودم حیوان! این اسپری مال من نیست، اصلاً می‌دانی من دختر چه کسی هستم؟
او با خشم مرا که چون مرغ سرکنده در تقلا بودم، به دنبال خود کشید و فریاد زد:
-‌ هر حرامزاده‌ای که می‌خواهی باشی، باش! دستت که به ساواک برسد خودش می‌داند چه‌طور پدری از تو دربیاورد. شده دختر اعلی‌حضرت هم که باشی و شورشگر، تو را عاقبت به فلک می‌بندند تا از این غلط‌ها نکنی.
یاد فریاد آن روز پدر افتادم که دیر به خانه رسیده بودم و دست تهدیدش را بالا برده بود و می‌گفت اگر فریب شورشگران را بخوریم حتی اگر دخترانش باشیم ما را زنده زنده خواهد سوزاند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
خودم را باختم و با گریه خودم با تلاشی بسیار به عقب می‌کشیدم اما او چون پلنگی مسر شکارش را در چنگ نگه داشته بود و مرا به زور به خیابان اصلی می‌کشید که حس کردم سایه‌ای از بغل دیوار جدا شد و چون شبهی در تاریکی چیزی را به سر آن مامور کوبید. به یکباره دستم رها شد و صدای نعره‌ی مامور حسابی غافلگیرم کرد و تا بجنبم کسی دستم را گرفت و مرا در جهت مخالف به دنبال خود کشید. دوان دوان پشت او کشیده می‌شدم، از شدت بهت و حیرت چون چون غبار سبک وزنی در جهت خواست او می‌دویدم. فقط یک لحظه زیر نور ضعیف تیربرق، از پشت سر مردی را دیدم که مرا پی خود با عجله و سراسیمه می‌کشید و من چون بچه‌ای که در دستان مادرش است، پشت او روان بودم.
صدای دویدن و فریاد مامور را از پشت سر می‌شنیدم. هردو به گام‌هایمان شتاب دادیم و از پیچی که در آن‌جا بود گذر کردیم و او شتابان مرا به پشت خود کشید و وارد کوچه تنگ و تاریک و بن‌بستی شدیم. صدای نفس‌های به شمار افتاده‌ی ما سکوت تاریک کوچه بن‌بست را می‌شکست و جثه او را در تاریکی دیدم که مضطرب چرخی زد و مرا پشت یک دیوار پیش آمده کشید و پنهان کرد و تا قبل از این‌که صدای اعتراضم در بیاید با دستانش جلوی دهانم را پوشاند. تمام بدنم از شدت وحشت گر گرفت و خیس از آب شد. چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. تقلا زدم که دستش را پس بزنم و جیغ بلندی سر دهم که صدای نفس‌های پر تلاطمش نزدیک گوشم شنیده شد و به دنبال آن نوایش چون نوای مطبوعی قلبم را از حرکت انداخت:
-‌ منم فروغ! نترس!
زیر دستانش چون چوبی خشکیده ماندم. صدای آشنایش برای لحظه‌ای خون را در مغزم خشکاند. صدای گام‌های کسی در کوچه شنیده می‌شد. هیکل او که سنگینی‌اش را روی تن من انداخته و مرا در آغوشش پنهان کرده بود و با کف دستش مضطرب جلوی دهانم را بسته بود. همه تن گوش شده بودم و از سر وحشت مانده بودم خطر اصلی کدام است؟! خطر در اسارت و در دستان این مرد بود یا گام‌های مرموزی که در کوچه در تاریکی می‌چرخید و دنبال کسی می‌گشت؟! نفس در سی*ن*ه‌ی هردوی ما حبس شده بود و چشمانم داشت از سر ترس از حدقه بیرون می‌زد. صدای گام‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد. چرخی در تاریکی زد و بعد آرام‌ آرام صدای دور شدنش به گوش رسید. اما تا خیالش مطمئن نشد او رفته است دست آن مرد از جلوی دهانم کنار نرفت. همین‌که دستش جلوی دهانم شل شد خون در وجودم به خروش درآمد و با وحشت او را هل دادم، روی پا چرخید با صدای لرزانی آهسته و با تحکم پرسیدم:
-‌ کی هستی؟
دوباره صدای آشنایش، تپش‌های قلبم را به جنون رساند:
-‌ منم فروغ نترس!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و حیران غریدم:
-‌ تو کی هستی؟ حمید؟
نجوایش قلبم را به آرامش رساند و درحالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
-‌ اوهوم، حمیدم. نترس!
باورش قدری محال بود، باورم نشد. او را از مقابل خودم هل دادم و از پشت دیوار کنار رفتم و گفتم:
-‌ ممکن نیست.
به گام‌هایم شتاب دادم، بازویم را گرفت و وحشیانه مرا برگرداند و با تحکم گفت:
-‌ صبر کن! کجا می‌روی؟ هنوز این‌جا امن نیست.
انگار صدای خودش بود. مثل چوب خشک شده بودم دستم را رها کرد و جثه‌اش در تاریکی تکان خورد و به سر کوچه رفتم و محتاط سرکی کشید و گفت:
-‌ بیا فروغ! کسی نیست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
ناباورانه از جا کنده شدم او به داخل خیابان خزید و جثه‌اش زیر نور نارنجی رنگ تیربرق دیده شد که با احتیاط انتهای خیابان را نگاه می‌کرد. جلوتر رفتم و او صورت برگرداند و چهره‌اش را دیدم که خودش بود. از این معجزه زبانم بند آمده بود. نگاه او برای چندثانیه روی من ماند و به سوی من که میخکوب زمین او را تماشا می‌کردم گام برداشت و نفس‌نفس‌زنان نگران گفت:
-‌ حالت خوب است؟
سوالش را نمی‌شنیدم فقط صورت نگرانش و چشمان متلاطمش بود که مرا مسحور کرده بود. چندثانیه‌ای به هم خیره بودیم او در انتظار جواب و من نگاهم روی ناجی‌ام مات و متحیر مانده بود. اگر این یک معجزه نبود پس چه بود؟
همان‌طور که نگاهم به او خیره بود، جای سوالش گفتم:
-‌ چه‌طور در آن لحظه پیدایم کردی؟
آب دهانش را قورت داد و سر به زیر انداخت و گفت:
-‌ از درمانگاه به دنبالت بودم.
نفسم را بهت‌زده و با تمسخر بیرون راندم، چند ثانیه‌ای سکوت بین ما دیوار ساخت، سر بلند کرد و به نگاه مبهوت من زل زد و گفت:
-‌ آمدم راجع به امیرحسین به تو خبری بدهم.
نفسم را بیرون راندم و به چهره‌اش زل زدم قلبم در درونم غوغا به پا کرده بود. غوغایی تماشایی که هر آن حس می‌کردم صدای آن را خواهد شنید. گونه‌هایم گلگون شدند.
نفسش را بیرون راند و سر به زیر انداخت و سرسنگین گفت:
-‌ فکر می‌کردم یک هفته پیش سر قولت می‌مانی و به چهارسوق می‌آیی اما فراموشت شد.
با این حرفش انگار آب یخی روی شعله‌ی احسام ریختند. دلگیر نگاه از او گرفتم و با تلخی گفتم:
-‌ بیایم که چه شود؟ معشوقه‌ات را تماشا کنم؟ خب که چه؟! مبارکت باشد.
دلگیر نگاهم کرد و حرف را پیچاند و گفت:
-‌ با دوستم که در مدرسه ابتدایی معلم است صحبت کردم. امیرحسین می‌تواند برای ده روز دیگر که امتحانات ثلث دوم است شرکت کند.
از حرفش خوشحال شدم، نگاه تشکرآمیزم را به او دوختم اما دلگیر نگاهم کرد و گفت:
-‌ می‌خواستم زودتر خبرش را بدهم اما به آن‌جا نیامدی. برای همین امروز به درمانگاه آمدم و دیدم که از آن‌جا بیرون آمدی، دنبالت بودم اما هی مسیر عوض می‌کردی و با عجله می‌رفتی تا به تو برسم آن اتفاق افتاد.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ ممنونم از این‌که به دادم رسیدی.
نگاهمان با هم تلاقی کرد. دلم می‌شورید و نا خواسته حلقه‌ی اشک در چشمانم پر شد. دستش در جیب فرو رفت و خواست چیزی را بیرون بیاورد اما به صرافت افتاد و دوباره دست خالی بیرون اورد و دلگیر گفت:
-‌ بهتر است برویم دیر وقت است. تا خانه تو را همراهی می‌کنم.
سری تکان دادم. هردو دوشادوش هم به راه افتادیم. نه تنها قلبم حالا دست و دلم هم می‌لرزید. اما فکرم پیش او ماند و آن چهارسوق بازار و معشوقه‌اش و این‌که دلگیر بود چرا به دیدن آن نیامده‌ام. هردو بی‌هیچ حرفی در سکوت تاریک خیابان قدم برمی‌داشتیم و تک و توک صدای یک موتور گازی از آن حوالی می‌گذشت سکوت ما را می‌درید. وارد خیابان اصلی شدیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
آشوب‌ها از تب و تاب افتاده بود ولی نیروهای نظمیه همچنان آماده باش بودند. از شدت ترس گوشه او را در چنگ گرفتم که متوجه‌ام شد و مچ دستم را گرفت. نگاهمان در هم گره خورد نگاه اطمینان‌بخشش قلبم را آرام کرد. اما هنوز دلگیر بود. من هم دلگیر بودم، نه فقط از او... از خودم، از سرنوشتم، از معشوقه‌اش و باز هم از خودش دلگیر بودم. دلگیر بودم که اصرار داشت آن را نشان من دهد، چرا که من جسارت خرج داده بودم و به اصطلاح خریت کرده بودم تا میان او و سوسن پادرمیانی کنم و او ناچار مرا محرم راز خود کرده بود حالا هم می‌خواست لابد بین او و معشوقه‌اش پا درمیانی کنم.
از راه رفتن متوقف شد. دستم را رها کرد و خطاب به شوفر تاکسی گفت:
-‌ آقا مسیرت تا دروازه دولت هست؟
راننده غرید و گفت:
-‌ نه آقا، این‌جا که مسیرش نیست.
حمید نفسی راند و گفت:
-‌ پس ما را دربست به آن‌جا برسان.
مرد از پیشنهاد حمید استقبال کرد و گفت:
-‌ سه‌تومان می‌گیرم.
حمید خونسرد گفت:
-‌ پنج تومان می‌دهم مرا هم به فرحزاد برسان.
چشمان مرد از خوشحالی خندید و گفت:
-‌ چشم مسیو تا آن سر رِی هم بخواهی می‌رویم. سوار شوید.
هردو سوار شدیم. ماشین از جا کنده شد، او کنار من بود و من با غوغای درونم در جدال بودم. نه او حرفی می‌زد و نه من کلامی داشتم با او بزنم.
تمام راه در سکوت گذشت و هردو سر در گریبان بودیم من غرق او بودم، اما او را نمی‌دانم به چه می‌اندیشید و چرا سر درگریبان بود. چندباری دستش تا جیب رفت و باز به صرافت افتاد. تاکسی که ایستاد به خودم آمدم. وقت جدایی رسیده بود. نگاهم را به حمید دوختم و با قلب پر درد از تاکسی پیاده شدم. او هم پشت سرم از تاکسی پیاده شد. با دست و دلی لرزان نگاهش کردم. چهره‌ام گلگون شد و به او که نگاهش در تردید بود نگریستم و گفتم:
-‌ هرگز لطفت را فراموش نمی‌کنم. برای همه چیز از تو ممنونم.
فقط به من زل زد و چیزی نگفت. چندثانیه‌ای نگاهم در چهره‌اش بود تا یک دل سیر او را تماشا کنم. دیگر سرکوفت‌های عقل هم زورش به حال من نمی‌رسید. دستش در جیب فرو رفت و قاب مربعی شکل چوبی که به اندازه یک کف دست بود را از جیب بیرون کشید و به طرفم گرفت. حیران به آن زل زدم. به نظر یک قاب چوبی قدیمی و کوچک بود که روی آن با نقوش زیرلاکیِ گل و بوته‌ و چند مرغ در لابه‌لای آن‌ها، مزین شده بود. نگاه متعجبم را به او دوختم. با چشمانی متلاطم به من زل زد و گفت:
-‌ می‌خواهم نظرت را راجع به آن که قلبم در گرو او است، بدانم!
مسخ و متحیر او را نگریستم. دستم را گرفت و آن قاب ظریف که قطر آن دو سانتی‌متر و طولش اندازه کف دستم بود را در کف دستم گذاشت و گفت:
-‌ تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,627
مدال‌ها
2
از خواسته‌اش خون در مغزم خشکیده بود. از جا تکان خورد و مقابل چشمانم به سوی تاکسی رفت و سوار شد و مرا در آن بهت و ناباوری و دل‌شکستگی تنها گذاشت. حلقه‌ی اشک در چشمانم درخشید و نگاهم دور شدن او را دنبال کرد.
با پشت دست تندتند صورت یخ‌زده‌ام را که اشک از آن روان بود را پاک کردم و نگاهم به آن قاب افتاد. با دلگیری و کنجکاوی آن را گشودم و حیرت زده مقابل خودم جز آینه کوچکی چیزی ندیدم.
گیج و متحیر انتهای خیابان را نگاه کردم که او رفته بود و دوباره به آینه کوچک زل زدم. آن را پشت و رو کردم اما عکسی در آن نبود جز این‌که یک طرف آن آینه بود و طرف دیگر درب چوبی زیرلاکی که روی آن می‌خوابید.
گیج و متفکر وارد عمارت شدم باید آن را زیر نور چراغ اتاقم بررسی می‌کردم. خسته و بی‌حوصله داخل عمارت شدم که بهجت‌خانم نگران پیش آمد و گفت:
-‌ آه خدا را شکر، بالاخره آمدید خانم. دلم هزار راه رفت.
فروزان که از شدت نگرانی رنگ به چهره نداشت جلو آمد و گفت:
-‌ فروغ کجا بودی، چرا انقدر دیر آمدی؟ دل‌مان هزار راه رفت.
نگران گفتم:
-‌ بابا کجاست؟
بهجت‌خانم نگران گفت:
-‌ هنوز نیامدند. فروغ جان مادر چرا انقدر رنگ و رویت پریده.
نفس راحتی کشیدم و سوال بهجت و نگاه پر سوال فروزان را بی‌جواب گذاشتم و با عجله پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و داخل اتاق شدم و در را به هم کوفتم و بی‌صبرانه دست در جیب کردم و زیر نور لامپ، آینه را بیرون کشیدم. اما هیچ عکسی در آن نبود. تنها تصویر گیج و سردرگم خودم درون آن آینه مربعی شکل نقش بسته بود. چشم به چهره‌ی خودم دوختم و برای چند لحظه مات و مبهوت خودم را نگریستم. حرف حمید بر فرق سرم پتک می‌زد: " تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو."
برق از چشمانم پرید. چند گام ناباورانه به عقب رفتم و روی تخت ولو شدم و از درون قاب کوچک آن آینه به چهره خودم زل زدم. همه‌چیز در سرم می‌رقصید من مانده بودم و حالی گران... . نمی‌دانستم باید چه حالی داشته باشم؟! شعله‌های احساسم گُر می‌گرفتند اما طوفان عقل نیز برای نابودی او به پا خواسته بود. من مانده بودم با حالی که نمی‌دانست باید خوشحال باشد و یا به عزا بنشیند.
با دو دستم درمانده سرم را گرفتم. حرف‌های حمید در سرم می‌تاخت و چون تکه‌های پازلی به هم‌ریخته خود را نشان می‌دادند: "... چطور انتظاری داری به صورت دختری که فقط از من انتظار دارد دوستش داشته باشم بگویم، تو را مثل یک خواهر دوست دارم و دلم در گرو کسی دیگری است... حالا ماموریتت را تمام کن و حرفم را به گوش سوسن برسان و بخواه که همه‌ی حس و حالش را فراموش کند... من هم هنوز جسارت بیان حسم را به دختری که تمام فکر و ذهنم تسخیرش شده را ندارم... من مدتی است که عاشق دختری شدم و حالا تو تنها کسی هستی که این را می‌داند. چه او مرا بخواهد چه نخواهد؛ سوسن هرگز جای او را در قلبم نخواهد گرفت... می‌خواهم نظرت را راجع به آن که قلبم در گرو او است بدانم... تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو."
و به دنبال آن چهره‌ی دلگیر و گریان و دل‌سوخته سوسن جلوی چشمانم پرده می‌انداخت و آن شبی که عمورضا را در ایوان شاه‌نشین دیده بودم و چهره‌ی دل‌مرده‌ی مادر که همیشه پیراهن سیاه و بلندی می‌پوشید و پد‌رم که همیشه از او خشمگین و دلگیر بود و آن زندگی سرد و بی‌روحمان که سایه شوم عشق بر فرازش افتاده بود.
حلقه‌های اشک پشت هم از چشمانم فرو می‌چکیدند. این عشق هرگز برای ما ممکن نبود... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین