جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,383 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
یک ماه از آن شب گذشته بود، مدتی‌بود که درگیر امتحانات پایان ترم طرح در بیمارستان فیروزگر بودم درحالی‌که همه‌ی فکر و خیالم پیش او و آن شب جا مانده بود. در این بین عذاب وجدان نسبت به سوسن یقه‌ام را رها نمی‌کرد. به همین خاطر به بهانه امتحاناتم از دیدن آن‌ها در قرارهای هفتگی‌مان در امام زاده صالح و شاه‌عبدالعظیم سر باز می‌زدم تا با آن‌ها روبه رو نشوم اما این بار فروزان یقه‌ام را چسبیده بود و سفت و سخت ناچارم کرد که همراهش برای دیدن خاله و سوسن بروم.
فروزان دستم را کشید و معترض گفت:
-‌ زودباش فروغ خاله وسوسن خیلی‌وقت است که در شاهزاده عبدالعظیم منتظرند.
من اما دوست داشتم به ازای یک‌قدم نزدیک‌تر شدن صدها قدم دور می‌شدم. پشت سر فروزان کلافه کشیده شدم، اگر اصرار فروزان و خاله نبود این‌هفته هم از دیدن آن‌ها سر باز می‌زدم،چرا که با وجود اتفاقات یک ماه پیش و حرف‌هایی که حمید به من آن شب زده بود، در من جسارت روبه رو شدن با سوسن نبود. نه فقط با سوسن بلکه جسارت روبه‌رو شدن با حمید و حتی با واقعیت‌ها و چون مادرم سوختن و خاکستر شدن در این عشق را نمی‌دیدم. در این یک ماه هرچه‌قدر دلم مرا سوی او ‌خواند و نصیحت‌های عقلم مرا نسبت به او عقب می‌راند. گیرم من هم گردن به این عشق می‌گذاشتم آن وقت چطور جلوی چشمان سوسن دست در دست حمید می‌گذشتم؟!گیرم این دوست داشتن به ثمر می‌نشست چطور در چشمان سوسن زل می‌زدم و می‌گفتم آن‌که تو به دنبالش بودی و می‌خواستی بدانی چه چیزی افزون بر تو داشت و عشقت را بی‌ثمر کرده بود، وجود من بود! اصلاً همه‌ی این‌ها نه با پدر و زندگی تلخی که از صدقه عشق ناکام مادر داشتیم چطور روبه‌رو می‌شدم و می‌گفتم این پسر همان مردیست که عمری زندگیت را خاکستر و تو را از عشق مادر محروم کرده بود. نمی‌شد... هیچ راهی نداشت. راه این عشق به بن‌بست بود. من هرگز حاضر نبودم چون مادر زندگیم را قم*ار یک عشق باطل کنم.
بغضی در گلویم باد کرد و راه نفسم را بست و اشک چشمانم را تر کرد، در این یک ماه حمید چندبار به درمانگاه فیروزگر آمده بود تا مرا ببیند اما در من هیچ جسارتی برای راندن او نبود. کما‌بیش توسط همکارانم سرگردان شد و عاقبت پنداشت با اتمام دوره‌ی تحصیلم من از درمانگاه فیروزگر رفته‌ام. مرا که زمانی به خاطر جسارتم می‌ستودند حالا از او و از همه و حتی حال دل خودم هم می‌گریختم.
در حیاط شاه‌عبداعبدالعظیم خاله و سوسن را کنار درخت قطوری در انتظار دیدم. فروزان از دور دستی تکان داد و بعد هیجان‌زده گفت:
-‌ آن‌جا هستند.
سری تکان دادم و پشت فروزان با اکراه پیش رفتم. هرچه نزدیک سوسن می‌شدم عذاب وجدان‌هایم با قدرت بیشتری می‌تاختند و شعله‌های عقل بیش از قبل احساسم را در خود ذوب می‌کرد.
فروزان به آغوش خاله پرکشید. خاله تنگ او را در آغوش گرفت گویا که سال‌هاست یکدیگر را ندیده بودند که نگاهم روی چهره‌ی خوشحال و سرزنده سوسن متوقف گشت. سوسن با اشتیاق به سویم پر گشود و گفت:
-‌ وای فروغ خدا می‌داند که چه‌قدر دلم برای دیدنت پر می‌کشید. بیشتر از یک‌ماه بود همدیگر را ندیده بودیم.
سپس مرا در آغوش کشید و کمی بعد از من جدا شد، نگاهم روی چهره‌ی شاد و خوشحالش مات مانده بود. انگار نه انگار آن سوسنی بود که بیست‌روز دلش حیران و سرگردان این بود که آذر در خانه‌ی عمورضایش اتراق کرده و دست و دلش از معشوقه‌اش لرزان شده بود.
بارقه‌های امید را می‌شد در چشمان درشت و مشکیش دید. از دیدن حال او همان‌طور که مبهوت بودم گفتم:
-‌ سلام سوسن! من هم دلتنگ شما بودم آخر امتحانات دوره بود و سرم شلوغ و درگیر بیمارستان و درس بودم. قصور مرا ببخشید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
خاله از فروزان جدا شد و نگران گفت:
-‌ فروغم مادر! حالت چطور است جانم. چرا زیر چشمانت به گود نشسته و انقدر رنگ و رویت پریده؟!
دست‌پاچه به سوی خاله رفتم و او را در آغو*ش کشیدم و گفتم:
-‌ چیزی نیست خاله، در این مدت سخت مشغول درس و دانشگاه بودم.
خاله نگران دقیقی به چهره‌ام انداخت نگاه از او دزدیدم که گفت:
-‌ حتماً خیلی سخت بوده. از فروزان شنیدم که در بیمارستان فیروزگر ماندگار شدی.
آب دهانم را قورت دادم و برای آن‌که این مسئله به گوش حمید نرسد گفتم:
-‌ نه هنوز چیزی معلوم نیست.
خاله شانه‌ام را فشرد و نگران گفت:
-‌ فروغ‌جان تو را به خدا به خودت کمتر سخت بگیر پوست و استخوان شدی.
از خاله جدا شدم و سوسن با چهره‌ای با نشاط پیش آمد و گفت:
-‌ دیگر فروغ خانم پرستار است. بالاخره توانست لیسانسش را بگیرد باید خوشحال باشیم.
همگی لبخند زدند و فروزان گفت:
-‌ بهتر است برای زیارت برویم من که باید کلی دخیل ببندم که امتحانات نتیجه‌ی خوبی داشته باشند.
صدای خنده ملایم خاله و سوسن با هم در آمیخت. نگاهم روی سوسن چرخید که برخلاف من آب زیر پوستش رفته بود و از آن خمودگی و گرفتگی بیرون آمده بود.
خاله گفت:
-‌ بهتر است برای عرض ادب به صحن برویم بعد هم دلی از این دلتنگی دربیاوریم.
سوسن نیم‌نگاهی به من کرد و بازویم را گرفت و چون همیشه گفت:
-‌ عزیزجان اگر می‌شود شما و فروزان بروید من و فروغ بعداً می‌آییم.
از این حالتش فهمیدم باز توبره‌اش پر از اتفاقاتی است که می‌خواهد یکی یکی آن‌ها را برایم تعریف کند. آب دهانم را به سختی قورت دادم. فروزان و خاله سر تکان دادند و من جسارت آزاد شدن از بند سوسن را نداشتم. آن‌ها که دور شدند سوسن دستش را دور شانه‌ام حلقه زد و گفت:
-‌ برویم که کلی حرف دارم که باید برای تو بزنم.
به همراه سوسن کشیده شدم و در دلم غوغایی بود و من نمی‌دانستم سوسن اگر بداند آن مع*شوقه‌ای که به دنباش می‌گردد من هستم چه خواهد کرد.
عرق سردی روی پیشانیم نشست. از کنار سقاخانه‌ی کوچک درون حیاط که عده‌ای زن با چادرهای سفید بودند برای خو*ردن آب تجمع کرده بودند، گذشتیم. سوسن مدام داشت از کارگاه کوچک خیاطی که زده بودند حرف می‌زد و من در وحشت برملا شدن رازم و عکس‌العمل او دست و پا می‌زدم که گفت:
-‌ خب چه می‌گویی فروغ؟
افکارم از هم پاشید، درحالی که چیزی از صحبت‌های او نشنیده بودم من‌من‌کنان گفتم:
-‌ چی؟
او متعجب گفت:
-‌ واه! دو ساعت است دارم حرف می‌زنم.
گنگ و گیج با لکنت گفتم:
-‌ خب... خب... معلوم است که موافقم. به نظرم که خیلی خوب می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
او با چهره‌‌ای مات نگاهم کرد و طلبکار گفت:
-‌ چی را موافقی؟
من‌من‌کنان و دست‌پاچه گفتم:
-‌ خب تو مگر نظرم را نخواستی؟
نفسش را با تمسخر بیرون داد و مقابلم ایستاد و غرید:
-‌ اصلاً داداش فردین من کجا و آذر کجا! یعنی چی که موافقی و خوب می‌شود؟
تازه جسته گریخته متوجه شدم سوسن در میان صحبت‌هایش گریزی به فردین و آذر زده و من هیچ یک را نشنیدم. اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ خب نه منظورم این است که با نظر تو موافقم و خیلی خوب می‌شود که آذر در جمع ما پا نگذارد.
سوسن نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ حداقلش خیالم راحت شد که چشم و دلش پیش حمید نبوده و در شرف ازدواج است.
حیران گفتم:
-‌ راست می‌گویی؟ حالا با کی؟
سوسن طلبکار غرید و گفت:
-‌ عجب‌ها! پس یک ساعت است دارم قصه حسین‌ کُرد شبستانی تعریف می‌کنم.
گونه‌هایم گلگون شدند و گفتم:
-‌ ببخشید سوسن‌جان لحظه‌ای حواسم پرت فروزان و خاله شد که مبادا ما را پیدا نکنند.
سوسن سر چرخاند به دورتر نگاه کرد و گفت:
-‌ راست می‌گویی خیلی از صحن و ایوان دور شدیم. برگردیم.
چرخی زدیم و گفتم:
-‌ خب، حالا آذر نامزد کرده؟
سوسن خونسرد گفت:
-‌ گفتم که شیرینی‌اش را با یک پسره حجره‌دار در بازار خورده‌اند، که زیر دست پدرش در اصفهان قلم‌زنی می‌کند و پدرش هم استاد بنام و هنرمندی است.
با حیرت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-‌ فردین چه حالی شد؟
-‌ آه، خواهرش تصدقش شود، وقتی از عمه‌حمیرا شنیدیم آذر به زودی نامزدی در پیش دارد همه وا مانده بودیم. فردین هم کمی ناراحت شد اما بعد به خودش آمد و گفت قسمت نبوده. خوب است عزیزجان حرفی از فردین پیش نکشید که چشم و دلش پیش آذر مانده آن‌وقت مگر عمه‌حمیرا یقه ما را رها می‌کرد؟! حداقلش خیالم راحت شد که به هوای حمید نیامده است.
-‌ پس به هوای چه آمده بود؟
-‌ ای بابا فروغ! تو هم که هیچ‌کدام از حرف‌هایم را نشنیدی!
خنده‌ای بر لبم شکفت که او هم خندید و گفت:
-‌ اما... نمی‌دانم این را چطور به تو بگویم که سرزنشم نکنی. چند وقتی است که حمید خیلی به خانه‌ی ما سر می‌زند. آنقدر که عزیز هم تعجب کرده است. من خیال می‌کنم نظرش برگشته.
از شنیدن نام حمید در قلبم غوغایی شد و گفتم:
-‌ از چه؟
سوسن خوشحال زیرلب خندید و گفت:
-‌ گمان می‌کنم حالا که به او بی‌اعتنا شدم پشیمان شده است.
از جا متوقف شدم و به سوسن زل زدم و گفتم:
-‌ متوجه نمی‌شوم.
صورت سوسن گلگون شد و گفت:
-‌ فکر می‌کنم نظرش راجع به من عوض شده است و می‌خواهد سمت من بیاید.
هری دلم ریخت، اما گنگ و گیج گفتم:
-‌ اما چطور؟ خودش گفت که ک.س دیگری را دوست دارد.
حرفم به مذاق سوسن خوش نیامد و گفت:
-‌ نه، خیر دروغ گفته است. بالاخره عمه‌حمیرا همیشه مثل سایه در کنار حمید است اگر چنین بود بی‌کار نمی‌نشست و ته قضیه را در می‌آورد و تا به حال سور و سات عروسی به راه انداخته بود. من می‌گویم حمید از این‌که توجه مرا از دست داده تازه به خودش آمده و متوجه اشتباهش شده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
به سوسن خیره شدم، گیج مانده بودم و به این می‌اندیشیدم که شاید حمید چون از من جوابی نشنیده رو به سوی سوسن آورده است. بارقه‌های خوش‌خیالی در چشمان سوسن می‌درخشید و گفت:
-‌ هر وقت هم که می‌آید هی سراغ تو را می‌گیرد و حال تو را می‌پرسد.
قلبم دوباره فروریخت. تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است. حس بدی در دلم چنگ انداخت، بی‌گمان حمید برای فهمیدن جواب من به خاله سر می‌زد که شاید مرا در آن‌جا بیابد و همین باعث خوش‌خیالی‌های سوسن شده بود.
ناراحت دستی به صورتم کشیدم که سوسن گفت:
-‌ چه شد چرا صورتت در هم رفت؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ نه چیزی نیست یک امانتی به من داده بوند که باید به او پس می‌دادم. از تو می‌خواهم از قول من به او برسانی، بیاید و امانتی‌اش را از درمانگاه فیروزگر پس بگیرد.
او با تعجب گفت:
-‌ چه امانتی؟
-‌ راستش چیز مهمی نیست چند وقت پیش، نزد معلمی که او معرفی کرده بود و قرار بود به آن پسربچه برای یادگرفتن سواد کمک کند رفتم، کتابی را داد که به او بدهم، خبر نداشت من و او به ندرت با همکلام می‌شویم.
سوسن خونسرد گفت:
-‌ خب می‌اوردی تا من به دستش برسانم.
-‌ راستش خبر نداشتم عموزاده شما، پیگیر حالتان شده است.
سوسن خندید و گفت:
-‌ تو چه فکر می‌کنی فروغ؟
از سوال سخت سوسن درماندم. می‌ترسیدم اگر بگویم خیال کردی دوباره ناامید و دلتنگ شود و اگر بگویم آن‌چه تو فکر می‌کنی درست است به او خ*یانت کرده‌ام. با ناراحتی گفتم:
-‌ سوسن اگر نظر مرا بخواهی می‌گویم هر زمان که او مقابلت زانو زد و گفت سوسن من تو را دوست دارم آن زمان می‌توانی این را باور کنی. با خیال‌پردازی‌ها می‌ترسم به خودت آسیب بزنی تو که نمی‌دانی در سر او چه می‌گذرد.
سوسن از حرفم دلخور شد و آهی کشید و گفت:
-‌ راست می‌گویی چه کنم فروغ، من عاشقم و کور!
حرفش مرا بیشتر در شعله‌های عذاب‌وجدانم سوزاند، از خودم بیزار بودم. در وجودم دردی می‌تاخت که حس می‌کردم به سوسن دارم خ*یانت می‌کنم حال آن‌که ندانستن این راز به صلاح همه‌ی ما بود.
به سمت صحن برگشتیم خاله و فروزان را دیدیم. به بهانه زیارت چادر به سر کردیم و به طرف ضریح رفتیم. سر به ضریح شاه عبداعظیم گذاشتم برای این حال گران از او کمک طلبیدم.
این بار هم من و هم سوسن با چهره‌ای متفکر از آن‌جا بیرون آمدیم لختی به همراه خاله و فروزان در راستای بازار شاه‌ عبدالعظیم پرسه زدیم وعاقبت وقت جدایی رسید. از خاله و سوسن جدا شدم و به سوسن تاکید کردم به حمید برساند که بیاید و امانتی‌اش را از من بازستاند.
تمام راه غرق در فکر و خیال گذشت و حتی زمزمه‌های یک‌ریز فروزان را هم نمی‌شنیدم و به این می‌اندیشیدم که هنگام روبه‌رو شدن با او چه کنم و چطور به او بگویم به خاطر سوسن و آن گذشته تلخ مادر بین ما هیچ‌چیزی نمی‌شود
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
غروب به خانه که رسیدیم پدر در خانه بود. مثل همیشه آرام و متفکر در صندلیش فرو رفته بود و چُپقش را می‌کشید. از دودهای اطرافش معلوم بود که باز ذهنش درگیر موضوعی‌ است و برای خالی کردن آن دست به دامان خاکستر کردن تنباکوی درون چپقش شده. آهنگ گوش‌نوازی از خواننده به نامی از رادیو پخش می‌شد و سکوت خانه را از هم می‌درید. هردو سلامی دادیم و چون موش‌های فرز و چابکی به سوراخ خود دویدیم.
به اتاقم خزیدم دو دستم را بر سرم گذاشتم و درمانده روی تخت نشستم و با خود می‌اندیشیدم آیا جسارت راندن او را از خود دارم. چگونه به او بگویم که این عشق بی‌ثمر است؟ چگونه متقاعدش کنم که این عشق ناممکن است.
تا هنگام شام در تسخیر این افکار بودم و مدام حالت و عکس‌العملش را تصور می‌کردم. موقع شام به سر میز رفتم. دیس برنج را که بهجت‌خانم روی میز گذاشت پدر با تحکم گفت:
-‌ بهجت! فردا خانه را مثل دسته گل تمیز کن شب مهمان مهمی داریم.
بهجت گوش به فرمان پدر گفت:
- به روی چشمم آقا!
پدر دوباره ادامه داد:
-‌ به احمد هم بگو میوه و شیرینی آماده کند و چیزی کم و کسر نذارد.
نگاه من و فروزان از تعجب به هم ماند که مهمان پدر چه کسی است. فروزان کنجکاو پرسید:
-‌ بابا، چه کسی می‌خواهد بیاید؟
پدرم زیر چشمی نگاه سرسنگینی با اکراه به ما کرد و گفت:
-‌ سرهنگ عباسی و خانواده‌اش برای خواستگاری فروغ می‌آیند.
گویا کل عمارت با جاه و جلالش بر سرم ویران شد، از شنیدن آن خبر از دهان پدر، برای لحظه‌ای روح در تنم به رقص درآمد. نگاه فروزان و پدر سوی من گشت، در این بحبوحه که من در جدال بی‌نظیری با خودم و حال دلم بودم، گنجایش تحمل خواستگاری سرهنگ را نداشتم. از شدت ناراحتی و عصبانیت خون به صورتم دوید و با حالی ویران و صدایی که از ته حلقومم درمی‌آمد مستاصل نالیدم:
-‌ من یک بار... .
صدایم در نعره‌ی پدرم خفه شد که با چهره‌ای خشمگین بر سرم فریاد زد:
-‌ حرف نباشد فروغ! این‌ها به خواستگاری تو می‌آیند و تو حق مخالفت نداری.
نگاهم روی صورت برافروخته و مصمم و چشمان از حدقه بیرون‌زده‌ی پدرم مات ماند. فروزان از ترس غرش پدرم تکانی خورد و با رنگ و رویی پریده به من نگریست. آنقدر خشمگین بود که حد و حساب نداشت. پدرم غرید:
-‌ تا همین‌جا هم به فکر درس و تحصیلاتتان بودم که روی ازدواجتان پافشاری نکردم. از این پس حق حرف زدن ندارید و به صلاح دید من با هر کسی که نشان می‌کنم وصلت می‌کنید.
آتش گرفتم تمام جسارتم را در خودم جمع کردم و با گستاخی و صدایی مرتعش گفتم:
-‌ من هرگز با انتخاب شما ازدواج نمی‌کنم.
پدر تمام حرصش را در دستانش جمع کرد و میز غذا خوری را وحشیانه هل داد و از جا برخاست و تهدیدکنان فریاد زد:
-‌ حالا برایم چشم سفیدی می‌کنی؟ خرجت کردم و بزرگت کردم، احترام مرا زیر پا می‌گذاری؟ بچه را چه به این‌که روی حرف پدرش حرف بزند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
از جا برخاستم و درحالی که زانوهایم از ترس می‌لرزیدند با ناراحتی و چشمانی پر اشک به پدرم زل زدم و مصمم گفتم:
-‌ من با خانواده عباسی وصلت نمی‌کنم.
فروزان با رنگی پریده از جا بلند شد و به من غرید:
-‌ چرا پرت و پلا می‌گویی فروغ؟ چه کسی از آن‌ها بهتر؟ پاک به سرت زده؟! می‌خواهی شر به پا کنی؟ هزاران نفر آرزوی ازدواج با ارسلان را دارند.
با خشم رو به او غریدم:
-‌ من از ارسلان خوشم نمی‌آید. محال است مرا سر سفره عقد با او بنشانید.
فریاد پدرم کل عمارت را لرزاند:
-‌ حرف نباشد چشم سفید! حالا خیره سر شدی؟ روی حرف من حرف می‌زنی؟ مثل این‌که می‌خواهی دست و پایت را به خاطر گستاخی‌ات بشکنم.
این را گفت و با خشم به پشت پنجره رفت و ترکه آلبالویش را برداشت. فروزان جیغ‌زنان و التماس کنان پیش آمد. بهجت خانم نیز سر رسید و هردو جلوی پدرم که دیوانه‌وار خشمگین بود و نعره می‌زد، ایستاده بودند و می‌خواستند که آرامش کنند. پی‌درپی اشک از چشمانم جاری بود. فروازان مرا به سمت اتاقم هل داد و مدام برای پدرم رجز می‌خواند:
-‌ پدرجان... تو را به خدا آرام باشید. کی از ارسلان بهتر! من خودم فروغ را متقاعد می‌کنم. خواهش می‌کنم ترکه آلبالو را پایین بگذارید اگر زبانم لال جایی از بدنش کبود شود فردا جلوی خواستگارها آبرویمان می‌رود.
با چشمانی اشکبار پله‌ها را بالا رفتم و فریاد پدرم روحم را می‌خراشید:
-‌ چشمم روشن! دختره گستاخ نمک به حرام جلوی من قد علم کرده! نه حرمت بزرگ دارد نه کوچک! لابد می‌خواهی بگذارم به عقد یک مطرب خیابانی لاابالی در بیایی. تو غلط می‌کنی که روی حرف پدرت حرف می‌زنی. هه... چه غلط‌ها! دوستش ندارم! گرسنگی نکشیدی که عشق و عاشقی از سرت بپرد. روی حرف من حرف بزنید دماری از روزگارت درمی‌اورم که به پایم بیافتید... .
به اتاقم خزیدم و درمانده در را بستم صدای غرش‌های پدر روحم را می‌خراشید پشت در کشیده شدم و با دو دستم از سر استیصال صورتم را پوشاندم و درمانده می‌گریستم. صدای گریه‌ی غریبانه‌ام در اتاق منعکس می‌شد و مدام تصویر حمید مقابل چشمانم پرده می‌انداخت. با این‌که مثل روز روشن بود راهمان از هم جدا است افسوس جان‌گدازی ته دلم را نسبت به او چنگ می‌زد، من نه تنها جسارت با او بودن را نداشتم بلکه قدرت مقابله با پدر برای آینده‌ی خودم و انتخاب سرنوشت خودم را نداشتم چه رسد به انتخاب او و ایستادگی در مقابل پدر برای رسیدن به او و به ثمر نشستن این عشق!
مدت زیادی طول کشید تا پدر خاموش شد تنها صدای فریادش را از پس پله‌ها شنیدم که با کنایه فریاد زد:
-‌ حواس‌تان باشد اگر فردا شب کوچکترین ناراستی و کجی در این مهمانی از سمت همه‌ی شما ببینم حسابتان با کرام الکاتبین است. من آبرو دارم. به فروغ هم بگویید مثل بچه‌ی آدم و سر به راه، آبروداری کند و الا باید کنار مادرش بخوابد.
گوشه‌ی تختم کز کرده بودم رد اشک روی صورتم سوزش انداخته بود. زهرخندی به لبم نشست. بی‌گمان مادر بی‌تقصیر بود. چرا یکبار از دیدگاه او به ازدواج اجباری نگاه نکرده بودم. چرا هربار او را متهم می‌کردم و از او بیزار شده بودم. چه زود آنچه نهی کردم بر سرم آمد... .
باز شدن در افکارم را از هم گسیخت و به دنبال آن روشن شدن برق اتاق چشمانم را زد. فروزان عصبی و دلگیر داخل اتاق شد و کلافه به سویم پیش آمد تند با آستینم اشک‌هایم را از روی صورت پاک کردم و چهره به حالت قهر از او ستاندم. بی‌توجه آمد و کنارم نشست. دلسوزانه نگاهم کرد و با دستش پایم را فشرد و دلگیر غرید:
-‌ فروغ! من می‌دانم تو چه حالی داری اما چه کنیم. می‌خواهی پدر زنده به گورت کند؟ تو که می‌دانی بابا چه اخلاقی دارد. وقتی بر سرش بزند دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بیند. گریه نکن خواهرم. این هم سرنوشت ماست. ولی... ولی مگر ارسلان چه موردی دارد که تو او را نمی‌خواهی؟ خوش‌بر و رو نیست که هست! رتبه و مقام هم که دارد، سرشناس است و خانواده استخوان‌داری دارد. ندیدی آن شب در مجلسش همه چهارچشمی او را می‌پاییدند؟ چون انتخاب تو نیست دلیل بر این نمی‌شود که آدم بدی باشد. سال قبل هم خواستگاریت کردند و چون او را ندیده بودی و خانواده‌اش را نمی‌شناختی، حق داشتی اعتراض کنی اما حالا دیگر چرا؟! او یک مرد تمام و کامل است این حماقت و لجبازی تو را نمی‌فهمم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
دستش را با ناراحتی پس زدم و غریدم:
-‌ خیلی چشم و دلت پیش او گیر است خودت با او ازدواج کن.
نفسش را با تمسخر بیرون راند و گفت:
-‌ اگر از من خواستگاری کرده بودند من با سر می‌رفتم. خودت که می‌دانی تو دختر بزرگی و باید زودتر ازدواج کنی! ارسلان هم مرد شایسته‌ای است. بی‌خودی بهانه‌جویی نکن، مگر عشق همان وهله اول باید باشد. خیلی‌ها بدون عشق پیش رفتند و در زندگی عاشق هم شدند. بی‌خود نه زندگی را به خودت تلخ کن نه به ماها! این شتری است که در خانه‌ی هر دختری می‌خوابد و تو هم بی‌نصیب نیستی. این ماخولیای عشق و عاشقی دیگر چیست! خودت همیشه به من می‌گفتی من از ترس تیمسار جرات حرف زدن با هیچ پسری را ندارم لابد عقلت را از دست دادی و رفتی عاشق یه لاقبای پاپتی شدی. احمق نباش خواهرم، این پسر آرزوی هر دختری است.
با خشم بر سرش پرخاش کردم:
-‌ برو بیرون فروزان دست از سرم بردار!
اخم‌هایش از فریادم در هم گره خورد و توپید:
-‌ خیلی خب! گوشم کَر شد! بنشین آبغوره بگیر دختره‌ی احمق! تمام دختران این شهر آرزو دارند همسری چون ارسلان داشته باشند آن‌وقت خواهر احمق من به آن هم راضی نیست.
غرولندکنان از سر تخت بلند شد و گفت:
-‌ چشمانش کور است. لعبتی از این بالاتر می‌خواهی؟
بالش را به طرفش پرت کردم خنده‌ای کرد و از اتاق بیرون رفت، با استیصال سرم را گرفتم و با خود فکر می‌کردم چه خاکی بر سر بریزم که سرنوشتم مانند مادرم نشود. نکند مانند مادر من هم زندگیم را حرام یک احساس پوچ کنم؟ ارسلان هم به قول فروزان مرد بدی نبود؟ چرا کورکورانه تصمیم می‌گرفتم، حال باید چه کنم؟ زیر خواسته‌ی پدر بروم و حسی که به حمید دارم را زیر پا بگذارم چون امری نشدنی است یا با پدر مقابله کنم حتی اگر قرار نیست عشقی به حمید داشته باشم لااقل حق این را داشته باشم آن‌که خودم می‌خواهم و قلبم و دلم او را می‌خواهد را انتخاب کنم. کدام یک راه درستی است. من که با حمید سرنوشتی ندارم. چه باید بکنم خدایا؟!
کمی که آتش خشمم فرو نشست قلبم حرف‌های فروزان را به رخ کشید. راست می‌گفت؟ دلیل مخالفت من با ارسلان چه بود مگر او چه کم داشت؟ مگر من با حمید می‌توانستم آینده‌ای داشته باشم؟! با این همه محالاتی که بین ما بود مگر این عشق ممکن بود؟ نه دلم راضی می‌شد قلبم را تسلیم حمید کنم و نه دلم رضایت می‌داد عاشق او باشم و نه حتی آینده‌ای را با او می‌توانستم داشته باشم. همه‌چیز میان ما محال بود. من باید امانتی حمید را تسلیمش می‌کردم و برای همیشه قلبم را زیر پا می‌گذاشتم. چه ارسلان در زندگی من باشد و چه نباشد میان من و حمید شدنی نبود.
از این افکار دردناک قلبم در هم فشرده شد، دلگیر از تختم بیرون آمدم و با گام‌های کشیده و بغضی که در گلویم باد کرده بود به سوی کشوی کمدم رفتم. آن آینه‌ای را که حمید به من داده بود را برداشتم و باز کردم مقابل چشمانم تصویر گریان خودم نقش بسته بود. حرف حمید بر سرم مشت می‌کوفت. آهسته پلک روی هم گذاشتم قطره اشکی از چشمانم سر خورد. آه... درست است. عاقبت این عشق همین است تا به ابد، این چهره را به تصویر خواهد کشید، مثل مادرم! بهتر است تا دیر نشده به خودم بیایم و از این عشق دور شوم. ما متعلق به هم نخواهیم شد و این عشق عاقبت ما را به خاکستر خواهد نشاند.
قاب آینه را به هم بستم و آن را در مشتم فشردم و گفتم: من چون مادرم، به پای یک عشق زندگیم را قم*ار نخواهم کرد. وقتش است هرچه را در دلم تلنبار کردم را دور بریزم. شاید ارسلان انتخاب بهتری باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
از درمانگاه بی‌حوصله و خسته با حالی ویران بیرون آمدم، سرم از افکار مشوشی داشت می‌ترکید و به سنگینی یک هندوانه شده بود. از دور ماشین احمدآقا را دیدم که خودش پیاده شده بود و داشت شیشه‌ها را دستمال می‌کشید. نفس عمیقی کشیدم و با گام‌های کشیده پیش او رفتم و سلام دادم.
-‌ سلام باباجان! خسته نباشید. بنشین الان راه می‌افتم.
بوی بهار می‌آمد و سوز زمستان کم‌کم جای خود را نسیم بهاری می‌داد. درون ماشین فرو رفتم و از شیشه به خیابان زل زدم. احمدآقا سوار ماشین شد و من خیالم پر کشید به شب و خواستگاری زوری که در پاچه‌ام رفته بود. دلم می‌خواست از هرآنچه بر سرم آمده بود فرار کنم. دیشب یک دم چشمانم تا سر نخفت. تمام شب در خیال او و ارسلان و داستان عشق مادر و عمورضا و آینده مبهم خودم سپری شد. سر به تکیه‌گاه صندلی فشردم و چشمان سوزانم را فرو بستم. تا زمانی که برسم باز هم درخیال‌های موحش سپری کردم.
از توقف ماشین به خود آمدم و چون اسیری تبعیدی که به زندانش می‌برند نگاهی به عمارت کردم و با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و با تشکر زیرلبی به عمارت رفتم.
بهجت‌خانم همه‌چیز را آماده کرده بود. حتی تا لباس تنم را هم آماده روی تخت گذاشته بود، روی تخت کنار لباسم نشستم و متفکر دستی به روی استینش کشیدم. دوباره صدای نوای موسیقی از بیرون مرا از خود بی‌خود کرد. این بار کمی دورتر از تراسم بود. مثل کسی که جادوی نوای او شده باشد شتابان به سوی در تراس رفتم. نوای حزن‌انگیزش با باز شدن در تراس بیشتر از قبل شد و از دور جوان را دیدم که سرش پائین بود و با چهره‌ای که مشخص نبود ویولن می‌زد. هیبتش و قد و قامتش دلم را لرزاند و پیرمردی در اطرافش پرسه می‌زد و کلاه شاپو می‌گرداند. خوب که دقت کردم پیرمرد همان پیرمردی بود که مدت‌ها پیش در خیابانا روبه‌رو خودش ساز می‌زد و کسی اعتنایی نمی‌کرد. کم‌کم دوباره اطرافشان مملو از جمعیت شد و جلوی دیدم را گرفتند و فقط نوای حزن‌انگیز او بود که قلب و دلم را ویران می‌کرد. صدای سازش مرا برد به مجلس فریبرز و آن شبی که خواستم روی او را کم کنم و او با چه مهارتی سازش را کوک نکرده می‌زد، مرا برد به آن شب در شمال کنار دریا و چشمان شیطنت‌بار و قهوه‌ای رنگش... مرا برد به انباری حیاط خانه شمال برد و برد و برد و در هر خاطره‌اش مرا غرق در اندوه کرد. دست در جیب پالتویم فرو کردم و آن قاب چوبی اینه را بیرون کشیدم و با چشمانی اشک بر آن پرده انداخته بود به گل و بوته‌های زیرلاکی آن زل زدم و در حرف آخرش غرق شدم" می‌خواهم نظرت را راجع به آن که قلبم در گرو او است،را بدانم... تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو".
اشک‌هایم پشت هم چکه کردند. آن را درون دستم فشردم و درمانده به داخل خزیدم. در تراس را به هم کوفتم و بی‌صدا اشک‌ریزان خودم را سرزنش کردم. آه... من عاشق او شده بودم. از چه زمانی؟ نمی‌دانم... اما وزن این عشق روی قلبم سنگینی‌اش را انداخته بود. با وجود این که یک عشق پوچ بود خیالم هرگز این احساس ناب را از خاطر نخواهد برد.
آینه را درون جیب پالتویم فرو کردم و تند با سرانگشتانم اشک‌هایم را پاک کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم.به سوی تخت رفتم و لباسم را برداشتم. آن را عوض کردم. مقابل آینه ایستادم چهره‌ی دلگیر و دل‌مرده‌ام را نگریستم. موهایم را از گیر باز کردم و پریشان ساختم. شانه بر گیسوان مشکی کشیدم و با ارایش ملایمی چهره‌ام را به رخ کشیدم اما چشمانم... آه ... آن‌ها هرگز دروغ نمی‌گفتند. درست مثل مادرم... کسی هیچ‌گاه درد از نگاهش تا روز مرگ محو نشد. بی‌گمان عشق مادر او را از درون ذوب کرده بود. دردی که حالا می‌دانستم آن چیست و احمقانه او را متهم می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
آهی جان‌سوز از سی*ن*ه برون دادم و دستم روی دستگیره کشوی چوبی گره خورد و قاب عکس مادر را از آن بیرون کشیدم و به چهره‌ی با نشاط و خوشحالش زل زدم. انگار بعد از این عکس مادر دیگر هرگز نخندید. دستی به صورتش کشیدم و نادم زیرلب گفتم:
-‌ مرا ببخش مادر!
از جا برخاستم و با قاب عکسی که در دستم بود روی تخت نشستم. نوای آن مطرب خیابانی خاموش شده بود و قلب آسمان در غروب زمستانیش خون شد. قاب عکس را به سی*ن*ه فشردم و ماتم زده سکوت کردم. کمی بعد آن را روی تخت گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
از پله‌ها که سرازیر شدم پدر را گوشه‌ی سالن مشغول مطالعه‌ی روزنامه دیدم که با صدای قدم‌هایم سر بلند کرد و نگاهش روی من ماند. روزنامه در دستش کمی لرزید و برای لحظه‌ای مات و مبهوت از روی صندلی تکان خورد اما دوباره به خود آمد و چهره از من گرفت. دلگیر نگاه از او گرفتم. زیر سنگینی نگاه پدر از پله‌ها پائین رفتم و به اشپزخانه خزیدم. بهجت‌خانم با دیدنم از شوق چهارقل خواند و چندبار اطرافم فوت کرد و گفت:
-‌ هزار ماشاءالله خانم خیلی زیبا شدید. من که مرحوم مادرتان را ندیدم اما از روی قاب عکس انگار خود خانم هستید.
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ ممنون بهجت‌خانم، همه‌چیز آماده است؟
-‌ بله، همین که فروزان خانم بیایند شام را می‌چینم.
نگاهی به اطراف انداختم کم و کسری نداشت. صدای فروزان از بیرون از آشپزخانه آمد که سلامی داد و به اشپزخانه خزید و با دیدنم چشمانش برقی زد و گفت:
-‌ وای فروغ بسیار زیبا شدی. امشب مثل این‌که هوس بردن دل ارسلان را کردی.
اخم‌هایم در هم رفت و با سکوتی جوابش را دادم. فروزان بی‌اعتنا به ظرف شیرینی ناخنک زد و سرخوش به بالا رفت. آبی برای خودم ریختم و جرعه‌ای سر کشیدم. بهجت خانم برای چیدن میز از آشپزخانه بیرون رفت و من مستاصل دو دستم را عمود بر روی میز گذاشتم.
کمی بعد همه سر میز شام جمع شدند. شام مثل همیشه در سکوت سنگینی سپری شد. پدر در خودش بود و من هم با غذایم بازی می‌کردم و فروزان هم طبق معمول با اشتها غذا می‌خورد.
عاقبت از پشت میز شام بلند شدم و بی‌هیچ حرفی به داخل اتاق خزیدم. جلوی در تراس در تاریکی اتاق به شهری که در نور خوابیده بود نگریستم. غوغایی در دلم به پا بود، نمی‌دانم تا چه اندازه در افکارم غرق بودم که تقه‌ای به در خود و بهجت‌خانم سراسیمه داخل شد و گفت: خانم زودباشید تشریف بیارید پائین مهمان‌ها آمدند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,628
مدال‌ها
2
هری دلم فرو ریخت با پایی که میل رفتن به بیرون نداشت با قدم‌های کشیده از اتاق بیرون رفتم. از پله‌ها با عجله سرازیر شدم قلبم چون توپ لاستیکی به حصار قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. فروزان نیز پشت سر من آراسته امد و شانه‌ام را فشرد. پدر با کت و شلواری نوک مدادی به جلوی در خانه رفت و آن را گشود و به دنبال آن صدای مشتاق زن سرهنگ، سیمین‌خانم و سرهنگ و پس از آن صدای ارسلان ته دلم را خالی کرد. به ناچار برای استقبال پیش رفتم، بهجت‌خانم پالتوی پوست زن سرهنگ عباسی را گرفت.
جلو رفتم و با احترام سلامی دادم، سیمین‌خانم با اشتیاق و چرب زبانی مرا در آغوش فشرد و بوسید و سپس به سوی فروزان رفت، به دنبال آن چهره شکفته سرهنگ و پدر که تعارف رفتن تکه‌پاره می‌کردند در چشمان ماتم‌زده‌ام نشست. پیش رفتم و خوش‌آمدگویی کردم و او دستم را به گرمی فشرد و احوال‌پرسی گرمی با من کرد و پشت آن‌ها ارسلان آراسته‌تر از هرزمان با سبد گلی پیش آمد و با چشمانی از شور و نشاط لبریز بود پیش آمد و نگاه از او دزدیدم تا درونم را نخواند لبخندی به لب راند و زیرلب بیت شعری را خواند:
-‌‌ " دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟/ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد.*
نگاهم در نگاه گرمش تلاقی کرد و قلبم از اندوه این نخواستن‌ها به درد آمد لبخند تصنعی و زورکی در پاسخش به لب راندم و او با چشمان سبزش مشتاق چهره‌ی مرا برانداز می‌کرد. سبد گل را از او گرفتم و تشکر کردم و آن را به بهجت‌خانم سپردم و با نوایی که از ته حلقومم که گویا از ته چاه می‌آمد به تعارف کردم او با لبخندی وارد شد. کمی دورتر از آن‌ها روی صندلی نشستم و خودم را چین دامنم سر گرم کردم. فروزان هم کنارم نشست. سیمین‌خانم، خانه را بر سر گرفته بود و هرازگاهی صدای خنده‌ی جمع در هم می‌آمیخت و من ذهنم پر می‌کشید سوی او و بغضی دردناک گلوگیرم می‌کرد. اگر جای ارسلان او بود و عشق سوسن و دشمنی پدر و عشق مادر نبود چه می‌شد؟ چه می‌شد یک‌بار پرنده‌ی اقبال هم دور سرم می‌گشت. صدای سیمین‌خانم افکارم را از هم گسیخت:
-‌ فروغ‌جان، عزیزم شنیدم بالاخره فارغ‌التحصیل شدید، هنوز مشغول به کار هستی؟
سر بلند کردم و لب‌های خشکم را گشودم و گفتم:
-‌ بله در همان درمانگاه فیروزگر هستم و به کارم ادامه می‌دهم.
او تحسین‌برانگیز و با نگاهی خریدارانه مرا نگریست و گفت:
-‌ بسیار عالی زنان امروزی باید در جامعه باشند. من این روحیه‌ی تو را تحسین می‌کنم.
لبخند محوی در پاسخش زدم و نگاهم روی نگاه مشتاق ارسلان گیر کرد، نگاه از او دزدیدم. بهجت‌خانم با سینی چای واررد شد و مادر ارسلان درحالی که چای برمی‌داشت خطاب به پدر گفت:
-‌ هزار ماشاءالله هردو غنچه گل می‌مانند. باور کنید تیمسار اگر پسر دیگری داشتم نمی‌گذاشتم فروزان هم از دستم برود.
پدر خنده‌ی ملایمی کرد و گفت:
-‌ نظر لطف شما هستند.
سرهنگ به روی پای پدر زد و گفت:
-‌ خب تیمسار از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است.


* سعدی
 
بالا پایین