- Jun
- 1,024
- 6,628
- مدالها
- 2
یک ماه از آن شب گذشته بود، مدتیبود که درگیر امتحانات پایان ترم طرح در بیمارستان فیروزگر بودم درحالیکه همهی فکر و خیالم پیش او و آن شب جا مانده بود. در این بین عذاب وجدان نسبت به سوسن یقهام را رها نمیکرد. به همین خاطر به بهانه امتحاناتم از دیدن آنها در قرارهای هفتگیمان در امام زاده صالح و شاهعبدالعظیم سر باز میزدم تا با آنها روبه رو نشوم اما این بار فروزان یقهام را چسبیده بود و سفت و سخت ناچارم کرد که همراهش برای دیدن خاله و سوسن بروم.
فروزان دستم را کشید و معترض گفت:
- زودباش فروغ خاله وسوسن خیلیوقت است که در شاهزاده عبدالعظیم منتظرند.
من اما دوست داشتم به ازای یکقدم نزدیکتر شدن صدها قدم دور میشدم. پشت سر فروزان کلافه کشیده شدم، اگر اصرار فروزان و خاله نبود اینهفته هم از دیدن آنها سر باز میزدم،چرا که با وجود اتفاقات یک ماه پیش و حرفهایی که حمید به من آن شب زده بود، در من جسارت روبه رو شدن با سوسن نبود. نه فقط با سوسن بلکه جسارت روبهرو شدن با حمید و حتی با واقعیتها و چون مادرم سوختن و خاکستر شدن در این عشق را نمیدیدم. در این یک ماه هرچهقدر دلم مرا سوی او خواند و نصیحتهای عقلم مرا نسبت به او عقب میراند. گیرم من هم گردن به این عشق میگذاشتم آن وقت چطور جلوی چشمان سوسن دست در دست حمید میگذشتم؟!گیرم این دوست داشتن به ثمر مینشست چطور در چشمان سوسن زل میزدم و میگفتم آنکه تو به دنبالش بودی و میخواستی بدانی چه چیزی افزون بر تو داشت و عشقت را بیثمر کرده بود، وجود من بود! اصلاً همهی اینها نه با پدر و زندگی تلخی که از صدقه عشق ناکام مادر داشتیم چطور روبهرو میشدم و میگفتم این پسر همان مردیست که عمری زندگیت را خاکستر و تو را از عشق مادر محروم کرده بود. نمیشد... هیچ راهی نداشت. راه این عشق به بنبست بود. من هرگز حاضر نبودم چون مادر زندگیم را قم*ار یک عشق باطل کنم.
بغضی در گلویم باد کرد و راه نفسم را بست و اشک چشمانم را تر کرد، در این یک ماه حمید چندبار به درمانگاه فیروزگر آمده بود تا مرا ببیند اما در من هیچ جسارتی برای راندن او نبود. کمابیش توسط همکارانم سرگردان شد و عاقبت پنداشت با اتمام دورهی تحصیلم من از درمانگاه فیروزگر رفتهام. مرا که زمانی به خاطر جسارتم میستودند حالا از او و از همه و حتی حال دل خودم هم میگریختم.
در حیاط شاهعبداعبدالعظیم خاله و سوسن را کنار درخت قطوری در انتظار دیدم. فروزان از دور دستی تکان داد و بعد هیجانزده گفت:
- آنجا هستند.
سری تکان دادم و پشت فروزان با اکراه پیش رفتم. هرچه نزدیک سوسن میشدم عذاب وجدانهایم با قدرت بیشتری میتاختند و شعلههای عقل بیش از قبل احساسم را در خود ذوب میکرد.
فروزان به آغوش خاله پرکشید. خاله تنگ او را در آغوش گرفت گویا که سالهاست یکدیگر را ندیده بودند که نگاهم روی چهرهی خوشحال و سرزنده سوسن متوقف گشت. سوسن با اشتیاق به سویم پر گشود و گفت:
- وای فروغ خدا میداند که چهقدر دلم برای دیدنت پر میکشید. بیشتر از یکماه بود همدیگر را ندیده بودیم.
سپس مرا در آغوش کشید و کمی بعد از من جدا شد، نگاهم روی چهرهی شاد و خوشحالش مات مانده بود. انگار نه انگار آن سوسنی بود که بیستروز دلش حیران و سرگردان این بود که آذر در خانهی عمورضایش اتراق کرده و دست و دلش از معشوقهاش لرزان شده بود.
بارقههای امید را میشد در چشمان درشت و مشکیش دید. از دیدن حال او همانطور که مبهوت بودم گفتم:
- سلام سوسن! من هم دلتنگ شما بودم آخر امتحانات دوره بود و سرم شلوغ و درگیر بیمارستان و درس بودم. قصور مرا ببخشید.
فروزان دستم را کشید و معترض گفت:
- زودباش فروغ خاله وسوسن خیلیوقت است که در شاهزاده عبدالعظیم منتظرند.
من اما دوست داشتم به ازای یکقدم نزدیکتر شدن صدها قدم دور میشدم. پشت سر فروزان کلافه کشیده شدم، اگر اصرار فروزان و خاله نبود اینهفته هم از دیدن آنها سر باز میزدم،چرا که با وجود اتفاقات یک ماه پیش و حرفهایی که حمید به من آن شب زده بود، در من جسارت روبه رو شدن با سوسن نبود. نه فقط با سوسن بلکه جسارت روبهرو شدن با حمید و حتی با واقعیتها و چون مادرم سوختن و خاکستر شدن در این عشق را نمیدیدم. در این یک ماه هرچهقدر دلم مرا سوی او خواند و نصیحتهای عقلم مرا نسبت به او عقب میراند. گیرم من هم گردن به این عشق میگذاشتم آن وقت چطور جلوی چشمان سوسن دست در دست حمید میگذشتم؟!گیرم این دوست داشتن به ثمر مینشست چطور در چشمان سوسن زل میزدم و میگفتم آنکه تو به دنبالش بودی و میخواستی بدانی چه چیزی افزون بر تو داشت و عشقت را بیثمر کرده بود، وجود من بود! اصلاً همهی اینها نه با پدر و زندگی تلخی که از صدقه عشق ناکام مادر داشتیم چطور روبهرو میشدم و میگفتم این پسر همان مردیست که عمری زندگیت را خاکستر و تو را از عشق مادر محروم کرده بود. نمیشد... هیچ راهی نداشت. راه این عشق به بنبست بود. من هرگز حاضر نبودم چون مادر زندگیم را قم*ار یک عشق باطل کنم.
بغضی در گلویم باد کرد و راه نفسم را بست و اشک چشمانم را تر کرد، در این یک ماه حمید چندبار به درمانگاه فیروزگر آمده بود تا مرا ببیند اما در من هیچ جسارتی برای راندن او نبود. کمابیش توسط همکارانم سرگردان شد و عاقبت پنداشت با اتمام دورهی تحصیلم من از درمانگاه فیروزگر رفتهام. مرا که زمانی به خاطر جسارتم میستودند حالا از او و از همه و حتی حال دل خودم هم میگریختم.
در حیاط شاهعبداعبدالعظیم خاله و سوسن را کنار درخت قطوری در انتظار دیدم. فروزان از دور دستی تکان داد و بعد هیجانزده گفت:
- آنجا هستند.
سری تکان دادم و پشت فروزان با اکراه پیش رفتم. هرچه نزدیک سوسن میشدم عذاب وجدانهایم با قدرت بیشتری میتاختند و شعلههای عقل بیش از قبل احساسم را در خود ذوب میکرد.
فروزان به آغوش خاله پرکشید. خاله تنگ او را در آغوش گرفت گویا که سالهاست یکدیگر را ندیده بودند که نگاهم روی چهرهی خوشحال و سرزنده سوسن متوقف گشت. سوسن با اشتیاق به سویم پر گشود و گفت:
- وای فروغ خدا میداند که چهقدر دلم برای دیدنت پر میکشید. بیشتر از یکماه بود همدیگر را ندیده بودیم.
سپس مرا در آغوش کشید و کمی بعد از من جدا شد، نگاهم روی چهرهی شاد و خوشحالش مات مانده بود. انگار نه انگار آن سوسنی بود که بیستروز دلش حیران و سرگردان این بود که آذر در خانهی عمورضایش اتراق کرده و دست و دلش از معشوقهاش لرزان شده بود.
بارقههای امید را میشد در چشمان درشت و مشکیش دید. از دیدن حال او همانطور که مبهوت بودم گفتم:
- سلام سوسن! من هم دلتنگ شما بودم آخر امتحانات دوره بود و سرم شلوغ و درگیر بیمارستان و درس بودم. قصور مرا ببخشید.