- Jun
- 1,020
- 6,628
- مدالها
- 2
بهجتخانم مقابلم ایستاد و چای تعارف کرد و من آرزو داشتم تمام مجلس اینچنین مقابلم خشک شود و نگاه من به آن جمع نیافتد که راحت داشتند میبریدند و میدوختند و بر تن من میکردند.
هربار از اندیشه کنار ارسلان بودن قلبم میگرفت و بغضی گلویم را نیش میزد. سری به علامت نفی تکان دادم و بهجتخانم از کنارم پیش فروزان خم شد. فروزان از فرصت استفاده کرد و زیر گوشم غرید:
- فروغ این دیگر چه ریختی است؟! زشت است. الان میگویند چهقدر عبوس است.
کلافه روی برگرداندم، بهجت خانم هم با چشم و ابرو فهماند که کارم درست نیست. نفسم را به زور بیرون دادم و بغضم را فروخوردم و در دلم نهیب زدم: خب که فروغ؟ تا ابد که نمیشود پای یک عشق پوچ موقعیتهایت را هدر دهی؟ دست تو و حمید هرگز به هم نخواهد رسید.
به زور به خودم مسلط شدم سرهنگ عباسی داشت از اخلاقیات پسرش تعریف میکرد و مادرش با غرور و افتخار ما را از بالا مینگریست و ارسلان هم با لبخند محوی سر به زیر انداخته بود. سیمینخانم لبخندی زد و از درون کیفش جعبه کوچکی بیرون آورد و خطاب به پدر با شوق و لوندی گفت:
- جناب تیمسار از روز اول که اوازه زیبایی فروغ و فروزان به گوشم رسیده بود با خودم گفتم هیچ دختری برازنده ارسلانم نیست. هم خانواده خوب دارند و هم دختران تحصیل کرده و زیبایی هستند و مهمتر از همه دست پروده شما هستند. ما که فروغ را از ابتدا دیده و پسندیدیم. حالا اگر نظر شما راجع به ارسلانم مثبت است اجازه دهید من حلقه نشان را در دستان دختر شما بکنم، تا انشاءالله مجلسی در خور به جهت نامزدی این دو جوان برازنده خواهیم گرفت.
ته دلم از حرف سیمینخانم خالی شد لحظهای تکانی خوردم که اعتراض کنم اما از ترس پدر دوباره بر جایم خشکیدم. پدر با خوشرویی که تا به حال در چهرهاش ندیده بودم خندهای از سر ذوق کرد و گفت:
- البته، اختیار ما دست شماست، باعث افتخار من است که جوان لایقی چون ارسلان داماد من شود.
او با خوشحالی از جا برخاست و من چون عروسک خیمهشب بازی که انگار فروخته باشندش با چهرهای دردمند به صورت آنها زل زدم. همه میخندیدند و خوشحال بودند جز من! با سقلمه فروزان به خود آمدم.
سیمینخانم نزدیکم شد و خودش را میان من و فروزان جا کرد و دستم را گرفت و با ذوق انگشتر طرح عثمانی پرزرق و برقی که اطرافش را نگینهای الماس پر کرده و در وسط آن یاقوت سرخی میدرخشید را در انگشتم کرد و با ذوق صورتم را بوسید و گفت:
- فروغم از همین حالا تو هم عروسم هستی هم دخترم.
گویا بر دهانم مهر زده بودند و دست و بالم را زنجیر کرده بودند، جز چشمانم جای دیگر از بدنم کار نمیکرد، هیچ زمان تا به امروز انقدر خودم را درمانده و بیچاره حس نکرده بودم که حتی نمیتوانستم برای کوچکترین حق خودم هم اعتراض بکنم. از خودم بیزار بودم. چه شد آن جسارتی که همه مرا با آن میشناختند.
برق اشک در چشمانم درخشید. زن سرهنگ با دیدن آن مرا در آغوش کشید و پنداشت به یاد مادرم افتادم و گفت:
- اه نازنینم تو را به خدا گریه نکن، من هم برایت مادری میکنم. میدانم الان چهقدر دوست داشتی مادرت هم در این شب شاهد این اتفاق خوب بود.
قطرهقطره اشکهایم باریدند و فقط فروزان و پدر میدانستند که درد من چیست. همین که از سیمینخانم جدا شدم نگاهم با نگاه تیز و بُرنده پدر گره خورد خودم را جمع و جور کردم. در وجود خودم احساس بدبختی میکردم. از این که چون طفل بیدست پایی بودم و بدون اینکه نظرم مهم باشد برایم انتخاب میکردند در درون خودم ذوب میشدم.
هربار از اندیشه کنار ارسلان بودن قلبم میگرفت و بغضی گلویم را نیش میزد. سری به علامت نفی تکان دادم و بهجتخانم از کنارم پیش فروزان خم شد. فروزان از فرصت استفاده کرد و زیر گوشم غرید:
- فروغ این دیگر چه ریختی است؟! زشت است. الان میگویند چهقدر عبوس است.
کلافه روی برگرداندم، بهجت خانم هم با چشم و ابرو فهماند که کارم درست نیست. نفسم را به زور بیرون دادم و بغضم را فروخوردم و در دلم نهیب زدم: خب که فروغ؟ تا ابد که نمیشود پای یک عشق پوچ موقعیتهایت را هدر دهی؟ دست تو و حمید هرگز به هم نخواهد رسید.
به زور به خودم مسلط شدم سرهنگ عباسی داشت از اخلاقیات پسرش تعریف میکرد و مادرش با غرور و افتخار ما را از بالا مینگریست و ارسلان هم با لبخند محوی سر به زیر انداخته بود. سیمینخانم لبخندی زد و از درون کیفش جعبه کوچکی بیرون آورد و خطاب به پدر با شوق و لوندی گفت:
- جناب تیمسار از روز اول که اوازه زیبایی فروغ و فروزان به گوشم رسیده بود با خودم گفتم هیچ دختری برازنده ارسلانم نیست. هم خانواده خوب دارند و هم دختران تحصیل کرده و زیبایی هستند و مهمتر از همه دست پروده شما هستند. ما که فروغ را از ابتدا دیده و پسندیدیم. حالا اگر نظر شما راجع به ارسلانم مثبت است اجازه دهید من حلقه نشان را در دستان دختر شما بکنم، تا انشاءالله مجلسی در خور به جهت نامزدی این دو جوان برازنده خواهیم گرفت.
ته دلم از حرف سیمینخانم خالی شد لحظهای تکانی خوردم که اعتراض کنم اما از ترس پدر دوباره بر جایم خشکیدم. پدر با خوشرویی که تا به حال در چهرهاش ندیده بودم خندهای از سر ذوق کرد و گفت:
- البته، اختیار ما دست شماست، باعث افتخار من است که جوان لایقی چون ارسلان داماد من شود.
او با خوشحالی از جا برخاست و من چون عروسک خیمهشب بازی که انگار فروخته باشندش با چهرهای دردمند به صورت آنها زل زدم. همه میخندیدند و خوشحال بودند جز من! با سقلمه فروزان به خود آمدم.
سیمینخانم نزدیکم شد و خودش را میان من و فروزان جا کرد و دستم را گرفت و با ذوق انگشتر طرح عثمانی پرزرق و برقی که اطرافش را نگینهای الماس پر کرده و در وسط آن یاقوت سرخی میدرخشید را در انگشتم کرد و با ذوق صورتم را بوسید و گفت:
- فروغم از همین حالا تو هم عروسم هستی هم دخترم.
گویا بر دهانم مهر زده بودند و دست و بالم را زنجیر کرده بودند، جز چشمانم جای دیگر از بدنم کار نمیکرد، هیچ زمان تا به امروز انقدر خودم را درمانده و بیچاره حس نکرده بودم که حتی نمیتوانستم برای کوچکترین حق خودم هم اعتراض بکنم. از خودم بیزار بودم. چه شد آن جسارتی که همه مرا با آن میشناختند.
برق اشک در چشمانم درخشید. زن سرهنگ با دیدن آن مرا در آغوش کشید و پنداشت به یاد مادرم افتادم و گفت:
- اه نازنینم تو را به خدا گریه نکن، من هم برایت مادری میکنم. میدانم الان چهقدر دوست داشتی مادرت هم در این شب شاهد این اتفاق خوب بود.
قطرهقطره اشکهایم باریدند و فقط فروزان و پدر میدانستند که درد من چیست. همین که از سیمینخانم جدا شدم نگاهم با نگاه تیز و بُرنده پدر گره خورد خودم را جمع و جور کردم. در وجود خودم احساس بدبختی میکردم. از این که چون طفل بیدست پایی بودم و بدون اینکه نظرم مهم باشد برایم انتخاب میکردند در درون خودم ذوب میشدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: