جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,351 بازدید, 662 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
بهجت‌خانم مقابلم ایستاد و چای تعارف کرد و من آرزو داشتم تمام مجلس این‌چنین مقابلم خشک شود و نگاه من به آن جمع نیافتد که راحت داشتند می‌بریدند و می‌دوختند و بر تن من می‌کردند.
هربار از اندیشه کنار ارسلان بودن قلبم می‌گرفت و بغضی گلویم را نیش می‌زد. سری به علامت نفی تکان دادم و بهجت‌خانم از کنارم پیش فروزان خم شد. فروزان از فرصت استفاده کرد و زیر گوشم غرید:
-‌ فروغ این دیگر چه ریختی است؟! زشت است. الان می‌گویند چه‌قدر عبوس است.
کلافه روی برگرداندم، بهجت خانم هم با چشم و ابرو فهماند که کارم درست نیست. نفسم را به زور بیرون دادم و بغضم را فروخوردم و در دلم نهیب زدم: خب که فروغ؟ تا ابد که نمی‌شود پای یک عشق پوچ موقعیت‌هایت را هدر دهی؟ دست تو و حمید هرگز به هم نخواهد رسید.
به زور به خودم مسلط شدم سرهنگ عباسی داشت از اخلاقیات پسرش تعریف می‌کرد و مادرش با غرور و افتخار ما را از بالا می‌نگریست و ارسلان هم با لبخند محوی سر به زیر انداخته بود. سیمین‌خانم لبخندی زد و از درون کیفش جعبه کوچکی بیرون آورد و خطاب به پدر با شوق و لوندی گفت:
-‌ جناب تیمسار از روز اول که اوازه زیبایی فروغ و فروزان به گوشم رسیده بود با خودم گفتم هیچ دختری برازنده ارسلانم نیست. هم خانواده خوب دارند و هم دختران تحصیل‌ کرده و زیبایی هستند و مهم‌تر از همه دست پروده شما هستند. ما که فروغ را از ابتدا دیده و پسندیدیم. حالا اگر نظر شما راجع به ارسلانم مثبت است اجازه دهید من حلقه نشان را در دستان دختر شما بکنم، تا انشاءالله مجلسی در خور به جهت نامزدی این دو جوان برازنده خواهیم گرفت.
ته دلم از حرف سیمین‌خانم خالی شد لحظه‌ای تکانی خوردم که اعتراض کنم اما از ترس پدر دوباره بر جایم خشکیدم. پدر با خوش‌رویی که تا به حال در چهره‌اش ندیده بودم خنده‌ای از سر ذوق کرد و گفت:
-‌ البته، اختیار ما دست شماست، باعث افتخار من است که جوان لایقی چون ارسلان داماد من شود.
او با خوشحالی از جا برخاست و من چون عروسک خیمه‌شب بازی که انگار فروخته باشندش با چهره‌ای دردمند به صورت آن‌ها زل زدم. همه می‌خندیدند و خوشحال بودند جز من! با سقلمه فروزان به خود آمدم.
سیمین‌خانم نزدیکم شد و خودش را میان من و فروزان جا کرد و دستم را گرفت و با ذوق انگشتر طرح عثمانی پرزرق و برقی که اطرافش را نگین‌های الماس پر کرده و در وسط آن یاقوت سرخی می‌درخشید را در انگشتم کرد و با ذوق صورتم را بوسید و گفت:
-‌ فروغم از همین حالا تو هم عروسم هستی هم دخترم.
گویا بر دهانم مهر زده بودند و دست و بالم را زنجیر کرده بودند، جز چشمانم جای دیگر از بدنم کار نمی‌کرد، هیچ زمان تا به امروز انقدر خودم را درمانده و بیچاره حس نکرده بودم که حتی نمی‌توانستم برای کوچکترین حق خودم هم اعتراض بکنم. از خودم بیزار بودم. چه شد آن جسارتی که همه مرا با آن می‌شناختند.
برق اشک در چشمانم درخشید. زن سرهنگ با دیدن آن مرا در آغوش کشید و پنداشت به یاد مادرم افتادم و گفت:
-‌ اه نازنینم تو را به خدا گریه نکن، من هم برایت مادری می‌کنم. می‌دانم الان چه‌قدر دوست داشتی مادرت هم در این شب شاهد این اتفاق خوب بود.
قطره‌قطره اشک‌هایم باریدند و فقط فروزان و پدر می‌دانستند که درد من چیست. همین که از سیمین‌خانم جدا شدم نگاهم با نگاه تیز و بُرنده پدر گره خورد خودم را جمع و جور کردم. در وجود خودم احساس بدبختی می‌کردم. از این که چون طفل بی‌دست پایی بودم و بدون این‌که نظرم مهم باشد برایم انتخاب می‌کردند در درون خودم ذوب می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
فروزان دستم را فشرد و با اشاره ابرو به من فهماندم دست عزا گرفتن بردارم تا پدر بعد از مجلس زهرچشمی از ما نستانده. اشک‌هایم را پاک کردم و لبخند محوی به سیمین خانم زدم و تشکر کردم. صدای کل کشیدن سیمین خانم شور و شوقی به پا کرد و جمع چند نفره برای آن مراسم ناشگون دست می‌زدند. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که هرچه زودتر بروند. بهجت‌خانم با دیس شیرینی پیش آمد و همه با ذوق و شوق شیرینی به نیش می‌کشیدند و من با آن انگشتر پر نگین سنگین که چون ماری به قلبم نیش می‌زد، در کلنجار بودم و با خود می‌اندیشیدم که چطور زندگیم را به قهقرا سپردم تا به خیالم شبیه مادرم نشوم، اما انگار به جای این حذر کردن، بیشتر در باتلاق زجرآور سرنوشت، داشتم دست و پا می‌زدم و تن به یک ازدواج زوری می‌دادم تا از یک عشق پوچ فرار کنم.
گلویم لانه بغض‌های فرو خفته شده بود. فروزان که حالم را دید طاقت نیاورد و با معذرت‌خواهی کوتاهی جمع را ترک گفت و به بالا رفت و من یکه و تنها در جمع آنان به انتظار این نشستم که آن‌ها بروند و من دردهایم را بی‌صدا فریاد بزنم.
ارسلان با نگاهی کنجکاو مرا می‌پایید و از آن چهره‌ی ماتم‌زده متعجب و کمی دلگیر بود. به خیالش شاید گمان می‌کرد چون روی من نظر مثبت دارد من هم گلوگیر او و موقعیتش شدم. اما خبر نداشت که ارزو داشتم او و خانواده‌اش سر به تنشان نباشد.
صدای خنده و تعریف‌ها سکوت جمع را می‌شکست و تنها من بودم که در خودم غرق شده بودم که اگر خبر نامزدیم به گوش او برسد چه حالی خواهد شد؟ دلم پر می‌کشید تا به او می‌گفتم اگر چه هرگز بین ما این عشق سر نمی‌گرفت اما... اما انگار من هم تو را دوست دارم.
بالاخره آن‌ها عزم رفتن کردند و من برای بدرقه از جا برخاستم. سیمین‌خانم یک‌بار دیگر جلوی در مرا تنگ در آغوش فشرد و گفت:
-‌ فروغ جانم خدا می‌داند چه‌قدر خوشحال هستم. چنان مهمانی عقدکنانی برای تو و ارسلانم بگیرم که همه انگشت به دهان بمانند.
سرهنگ عباسی نیز با لبخندی گفت:
-‌ دخترم فروغ از این پس تو عضوی از خانه‌ی ما خواهی شد و من همیشه آرزوی داشتن دختری بر دلم مانده بود که خدارا شکر بی‌نصیب نماندم.
پدر خنده‌ای در پاسخش کرد و شانه‌اش را با اطمینان فشرد و بعد ارسلان بود که با چهره‌ای نگران پیش آمد. آن‌ها کمی دور شدند او دستانم را گرفت و مقابلم بالا آورد و با محبت به من زل زد و گفت: فروغم... اشک‌هایت قلبم را به درد آورد، زین پس در کنار من هرگز اشک به چشم نخواهی داشت و با تمام وجودم از جان مایه می‌گذارم که خوشبختت کنم.
از حرف‌هایش، از خودش و حتی از احساس محبتش بیزار بودم چرا که دلم نمی‌خواست کسی جای محبت او را در قلبم بگیرد.
دستم را از دستانش کشیدم و سری با سرسنگینی تکان دادم و گفتم:
-‌ امیدوارم ژنرال!
این را گفتم و به او پشت کردم و بی‌هیچ ابایی راه برگشت به خانه را پیش گرفتم. درحالی که بغضم بی‌صدا شکسته بود و اشک‌هایم پشت هم سرریز می‌کردند. آنقدر پر بودم که دلم می‌خواست با صدای بلند فریاد می‌زدم و از این سرنوشت گلایه می‌کردم.
پله‌ها را با چشمانی اشکبار طی کردم و به اتاقم رفتم و در را به هم کوفتم هنوز یک قدم برنداشته بودم که فروریختم. روی زمین فرو ریختم و با صدایی که در گلو خفه می‌کردم و در سکوت شیون می‌کردم. مشت‌ گره شده‌ام را بر سی*ن*ه می‌کوفتم تا بار غم سنگینی که در سی*ن*ه‌ام گیر کرده بود، شاید از سی*ن*ه‌ام پر بکشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
***
از درمانگاه بیرون آمدم، هنوز تا آمدن احمداقا کمی وقت بود. راهم را به سوی خیابان پشتی درمانگاه کج کردم، دو سه روزی از آن شب لعنتی گذشته بود و هنوز خبری از حمید نبود، نمی‌دانم سوسن پیغام مرا به او داده بود یا نه؟! شاید هم سوسن خبر نامزدیم را به گوش او رسانده بود که دیگر آفتابی نشده بود. دست در جیبم فرو بردم و آینه‌اش را در ته جیبم لمس کردم. بغض دیگری دوباره گلویم را لمس کرد، دستی مستاصل به پیشانی کشیدم و با خود می‌اندیشیدم که آیا احساسم به ارسلان عوض خواهد شد؟!.
دیروز ارسلان به هوای دیدن من به جلوی در عمارت آمده بود اما به زور بهجت خانم را متقاعد کردم که به دروغ به او بگوید که در خانه نیستم و برای کاری به بیرون رفته‌ام. بیچاره بهجت خانم از ترسش صد رنگ شد تا توانست دروغی به خورد ارسلان دهد و او را از دیدن من به صرافت بیاندازد.
از دور امیرحسین را دیدم که پشت میز چوبی‌اش سرگرم زدن واکس کفشی بود و در کنارش کتابش را گذاشته بود و بلندبلند زمزمه می‌کرد. لبخند تلخی به لب راندم و پیش رفتم. تا مرا دید با شوق از جا پرید و از پشت میزش به سویم دوید و گفت:
-‌ سلام آبجی!
لبخند نه چندان گرمی چهره‌ام را شکفت و گفتم:
-‌ سلام امیرحسین‌جان، حالت چه‌طور است؟ آمدم ببینم برای درس‌هایت ضعفی نداری؟ فردا برای امتحان ریاضی آماده هستی؟
او با ذوق از گوشه‌ی پالتویم گرفت و گفت:
-‌ بله آبجی همه را از بر هستم.
دستش را فشردم و لبخندی زدم با دو چشم سیاهش دقیق‌تر مرا نگریست، گویا اندوهم را از پس چهره می‌خواند. کنار میزش نشستم و کتاب ریاضیش را برداشتم تا تمریناتی که انجام داده بود را بررسی کنم.
کمی بعد چهره‌ام شکفت و گفت:
-‌ تو پسر خیلی باهوشی هستی که بدون معلم به این خوبی درست را یاد می‌گیری.
خنده به چهره نشاند و گفت:
-‌ آبجی یک روزی می‌آیم و در بیمارستان شما طبابت می‌کنم. تو را به خدا هرگز از این بیمارستان نرو. می‌خواهم همیشه در کنار تو باشم.
بغضی از حرفش در گلویم باد کرد، بی‌آنکه اختیار دست خودم باشد، برق اشک در چشمانم درخشید، بغضم را فرو دادم و گفتم:
-‌ می‌دانم که روزی دکتر می‌شوی؛ تا آن زمان من همیشه کنارت خواهم بود.
نگران و با چهره‌ای پژمرده کنارم نشست و به من زل زد و گفت:
-‌ آبجی چرا گریه می‌کنی؟ کسی آزارت داده؟ از حرف من خوشت نیامد؟ چند روزی است غم در چشمانت پیداست.
نم اشک را زدودم و با لبخند تلخی گفتم:
-‌ چیزی نیست امیرحسین‌جان، اشک شوق است این‌که می‌بینم تو چه پسر با استعداد و باهوشی هستی.
او دلگیر نگاهم می‌کرد و من از جا برخاستم و گفتم:
-‌ من باید بروم فردا بعد از امتحانت به تو سر می‌زنم. اگر امتحاناتت را خوب بدهی یک جایزه پیش من داری.
سپس نگاهم به کفش‌های مندرس و پاره‌‌ای که به پا داشت افتاد و لبخند محوی زدم و دستی بر سرش کشیدم و گفتم:
-‌ ببینم آبجیت را چه‌طور رو سفید می‌کنی.
خندید و مرا تنگ در آغوش گرفت، احساساتم فوران کردند و خم شدم و بوسه‌ای بر سرش زدم و از او جدا شدم و راه رفتن پیش گرفتم. هیچ دلم نمی‌خواست به خانه برگردم. بهجت‌خانم دیشب خبر به من رسانده بود که ارسلان قرار است امشب دوباره برای دیدنم بیاید و انگار باید به همراهش به جایی بروم. اگر از ترس پدر نبود امشب را هم از دیدنش سر باز می‌زدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
با صدای بوق‌های پی‌درپی ماشینی افکارم از هم شکافت احمدآقا از دور برایم دستی تکان داد. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و با گام‌هایی که پیش نمی‌رفت به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
ماشین حرکت کرد و من باز در خودم و آن حال خراب و ویرانم سرگردان بودم، اگر من هم مثل مادر تا ابد ارسلان را دوست نداشته باشم چه؟ اصلاً داستان این عشق لعنتی مادر چه بود که هنوز هم درد و رنجش باقی است؟ قطعاً احمدآقا خبر دارد.
نگاهم به احمدآقا بود که شش دانگ حواسش در راننندگی بود، یک آن دل شیر پیدا کردم و لب گشودم و گفتم:
-‌ احمدآقا... .
از آینه ماشین به من نگریست و گفت:
-‌ بله باباجان!
دل به دریا زدم و بی‌مقدمه گفتم:
-‌ شما مادر و حالش را به یاد دارید؟ این‌که مادر و پدر چرا همیشه سر جنگ و ناسازگاری داشتند؟ چرا مادر هیچ‌گاه به پدر روی خوش نشان نداد؟
از سوالم یکه‌ای خورد و با تعجب گفت:
-‌ فروغ باباجان، این دیگر چه حرفی‌است؟ چه کسی گفته مرحومه خانم، روی خوش به آقا نشان نداده.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ من عمریست که میان این خانواده بزرگ شده‌ام خواهش می‌کنم شما دیگر خودتان را به آن راه نزنید. خودم می‌دانم که مادر هیچگاه پدر را دوست نداشت.
احمدآقا رنگش پرید و من‌من‌کنان گفت:
-‌ این چه حرفی است فروغ‌خانم، تو را به خدا از این حرف‌ها را یک وقتی جلوی آقا نزنیدها! همه‌ی ما را می‌کشد و فکر می‌کند ما در دهان شما گذاشتیم. آقا خیلی مادر مرحومتان را دوست داشت و آن‌طور که شما فکر می‌کنید، نبود. منتهی چون آقا زود از کوره در می‌رود شما هم بچه بودید و عقلتان نمی‌رسید تصور می‌کنید مادر و پدرتان با هم ناسازگارند.
از سرسختی احمدآقا حرصم گرفت و براق شدم و گفتم:
-‌ من سال‌هاست که فرزند این خانواده هستم و تک تک اتفاقاتی که بر سرمان گذشته را به خاطر دارم و می‌دانم مادر با یک ازدواج زوری به عمارت پدر پا گذاشت اما نمی‌دانم داستان واقعی از چه قرار است می‌خواهم واقعیت‌ها را بدانم لطفاً برایم رجز نخوانید.
او پفی کرد و گفت:
-‌ لا اله الا ا...! فروغ‌خانم من هم خبر ندارم اگر دوست دارید بدانید بهتر است از خود آقا بپرسید. فردا خدای نکرده زبانم لال یک کلاغ چهل کلاغ می‌شود و سر پیری مرا فلک می‌کنند و از نان خوردن می‌اندازند.
با ناراحتی او را نگریستم و گفتم:
-‌ خیلی خب، نگویید! شما همچنان خودتان را یار وفادار پدرم می‌دانید. اما بالاخره روزی این را می‌فهمم و می‌دانم شما هم از واقعیت آن روزها خبر دارید اما مهر سکوت به لب زدید.
احمدآقا با سگرمه‌های درهم گفت:
-‌ این حرف‌ها در عمارت ممنوع است، آقا سر این مسائل حساس است و بارها بعد از مرگ خانم گفته پرونده گذشته‌ها بسته شده و کسی حق ندارد به خصوص برای بچه‌ها لب باز کند. باباجان! می‌خواهی سر پیری من بیچاره آواره و در به در شوم؟! خودت می‌دانی که آقا اخلاقش چطور است کافی است نسیمی کنجکاوی شما را به گوش پدرتان برساند آن وقت می‌داند که این سخنان از دهان چه کسی در رفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
دندان به هم ساییدم و جوابش را ندادم. سپس ادامه داد:
-‌ ژنرال عباسی مرد بسیار شایسته‌ای است تو نباید خودت و زندگیت را با گذشته‌ها مقایسه کنی، درست است پدر شما اصرار دارد که ... .
حرفش را بریدم و به تندی او را از خود راندم و گفتم:
-‌ لطفاً مرا نصیحت نکنید! شما در جایگاهی نیستید که بخواهید مرا نصیحت کنید.
بیچاره حرفی نزد. از این که پیرمرد بیچاره این‌طور با گستاخی از خود رانده بودم به ثانیه‌ای نکشید که ناراحت شدم. نفسم را ناراحت بیرون راندم و تا زمانی که به خانه برسید در دلم خودم را سرزنش کردم که چرا انقدر گستاخانه با او حرف زدم بیچاره تقصیری نداشت. پدر را عمریست می‌شناخت و می‌دانست با چه کسی طرف است.
ماشین که از جا متوقف شد با ناراحتی از ماشین بیرون جستم و دلگیر خطاب به احمدآقا گفتم:
-‌ تو را به خدا مرا ببخشید لحظه‌ای عصبانی شدم و مراعات ریش سفید شما را نکردم.
احمدآقا لبخند محوی به لب راند و گفت:
-‌ عیبی ندارد باباجان، شما هم بچه‌‌های من هستید من از شما دلگیر نشدم.
گرچه می‌دانستم در دلش چنین نبود، دلگیری سری به علامت تاسف تکان دادم و به داخل خانه رفتم. وارد خانه که شدم پدر طبق معمول پشت پنجره ایستاده بود و چپقش را می‌کشید با نوای ضعیفی سلام دادم که سر برگرداند و مرا متوقف کرد.
ایستادم، غرید:
-‌ امشب ارسلان برای بردن تو می‌آید، آماده شو چیزی به مغرب نمانده، ژنرال از انتظار خوشش نمی‌آید.
حرفی نزدم و سکوت کردم مکث چند ثانیه‌ای کرد و غرید:
-‌ این قیافه‌ی عبوست دیگر برای چیست؟!
حرفی نزدم و فقط نیم‌‌ نگاهی به پدرم که با چهره‌ای خشمگین و عاصی به من زل زده بود کردم که صدای فریادش روح را در تنم به رقص درآورد:
-‌ نشان نامزدیت را چرا در انگشتت نکردی؟
از ترسم نگاهش کردم که دست تهدیدش را مثل همیشه بالا برد و گفت:
-‌ فروغ خدایم به خدا است اگر این نامزدی سر نگیرد و باعث آبروی چندین ساله‌ی من پیش خانواده سرهنگ شوی، به ارواح خاک آقایم زنده‌ات نخواهم گذاشت، حالا برو و نشانت را در انگشتت کن و آماده شو و با روی خوش از ژنرال استقبال کن.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و زیرلب با گفتن چشمی از سر ترس از مقابل چشمان پدرم دور شدم. پله‌ها را با زانوانی لرزان طی کردم و به داخل اتاق دویدم. قلبم از هیبت فریاد پدر هنوز تند می‌زد. بغضی دوباره در گلویم باد کرد. به سختی آن را فروخوردم و دلگیر روی تختم نشستم. از داخل جیبم آینه حمید را بیرون کشیدم و آن را گشودم، چهره زرد و رنگ پریده‌ام و چشمانی که از درد به گود نشسته بود، در آن نقش بست. آهی کشیدم و آن را بستم بی‌گمان او هم مرا به بازی گرفته بود و من احمق باز در بازی شیطنت‌بار او باخته بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
دست در جیبم کردم و با آهی جانسوز نشان پرزرق و برق ارسلان را با بی‌میلی در انگشتم انداختم، از جا برخاستم و آماده شدم و دست آخر با ناراحتی، به انتظار آمدن او؛ در اتاقم کز کردم. از جا برخاستم و برای دیدن آن قاب عکس و چشمان درخشنده عمورضا که مرا یاد او می‌انداخت کشو را زیر و رو کردم اما آن را نیافتم. کلافه و سردرگم همه جا را زیر و رو کردم، کم‌کم ترس ته دلم را خالی کرد که نکند بهجت‌خانم یا کسی آن را از داخل اتاقم برداشته باشند. هرچه به مخیله‌ام فشار آوردم به خاطر نیاوردم آخرین بار ان را در کجا گذاشته‌ام. خم شدم تا زیر تختم را نگاه کنم که تقه‌ای به در خورد و بهجت خانم در را گشود و گفت:
-‌ فروغ خانم ژنرال به دنبال شما آمدند و آقا گفتند معطلش نکنید.
قلبم تندتند می‌کوبید، ناچار از جا برخاستم و باحالی کلافه گفتم:
-‌ بهجت‌خانم اتاقم را کی تمیز کردید؟
بهجت‌خانم خواست جواب دهد که صدای غرش پدر از پائین آمد:
-‌ بهجت!
او با رنگ و رویی پریده گفت:
-‌ خانم، زود باشید.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و با حرص به کیف دستی‌ام چنگ زدم و پالتوی پوستم را پوشیدم و از اتاق با عجله بیرون رفتم. از پله‌ها سرازیر شدم صدای گفتگوی ملایم پدر و ارسلان روحم را می‌خراشید. نگاهم به ارسلان افتاد که کت و شلوار مشکی به تن داشت و هیکل ورزیده‌اش را به رخ می‌کشید. کراوات سیاه و سفید به گردن آویخته بود و از هر زمان دیگر اراسته‌تر به نظر می‌رسید. نگاه مشتاقش سوی من چرخید و لبخند گرمی چهره‌اش را شکفت از پله آخر سرازیر شدم و از ترس پدر لبخند مصنوعی به لب راندم و با صدای مرتعش گفتم:
-‌ سلام، ژنرال خوش‌آمدید.
او مشتاق پیش آمد و دستم را گرفت و خم شد و آن را بوسید و با نگاه مشتاقش گفت:
-‌ سلام فروغم، اشتیاق دیدارت را داشتم.
سپس شعری را برایم زمزمه کرد:
-‌ اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من/ دل من داند و من دانم و دل داند و من!
به زور تحمل کردم و بر خودم مسلط شدم لبخند زورکی به لب راندم، نگاه مشتاقش هنوز به من بود که پدرم با خنده‌ی ملایمش به او سکوت میانمان را شکست و گفت:
-‌ ژنرال تصور نمی‌کردم طبع لطیفی داشته باشید.
او دستم را رها کرد و با لبخند گرمی به پدر گفت:
-‌ قصور مرا ببخشید تیمسار فروغ را که می‌بینم اختیار از کف می‌دهم و اشعاری که بر دلم نشسته بر زبانم جاری می‌شود.
پدرم لبخندی زد شانه‌اش را فشرد گویا که این حرکتش به مذاقش خوش آمده بود گفت:
-‌ این از سعادت فروغ است که با مردی با کمالاتی مثل شما آشنا شده است.
دستم را مشت کردم و ناخن‌هایم را در گوشتم فرو کردم. حالا دیگر تحمل سایه‌ی ارسلان برایم سنگین‌تر از قبل شده بود. انگار هرچه می‌گذشت، این نفرت و نخواستن‌ها بیشتر تازیانه‌هایشان را بر قلبم می‌زدند.
ارسلان از پدر برای بردن من اذن خواست و پدر استقبال کرد و من چون گوشت قربانی در دستان او رها شدم. دستم را فشرد و همراه او از پدر خداحافظی کردیم. راننده‌‌اش درب اتومبیل بنز اخرین مدل ارسلان را برایم باز کرد تشکر کردم و داخل شدم و ارسلان نیز کنارم نشست و دستم را در دستش گرفت. آن را از دستش کشیدم و بدون توجه به عکس‌العملش از شیشه ماشین به تاریکی باغ زل زدم. ماشین از جا تکان خورد و به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
ارسلان آهسته در گوشم نجوا کرد:
-‌ فروغ، عزیزم.
نیم‌نگاهی به رخسارش کردم و بی‌تفاوت گفتم:
-‌ بله ژنرال!
-‌ فروغ، خواهش می‌کنم مرا ارسلان صدا بزن. مرا ارسلان بخوان.
ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم و لبخند محوی زدم و گفتم:
-‌ جناب ارسلان بهتر است.
-‌ نه، فقط ارسلان بخوان. من به زودی شوهرت خواهم شد و تو تا ابد مرا نمی‌توانی این‌گونه خطاب کنی.
نفرت در تمام وجودم شعله می‌زد، به زور بر خودم مسلط شدم و او مسر دستم را در دو دستش گرفت و با اشتیاق به من زل زد و گفت:
-‌ حالا اسم مرا بخوان.
دلم می‌خواست از او می‌گریختم. نفسم را به سختی بیرون راندم و چشم فرو بستم و باز کردم و باصدای مرتعشی که از سر ناراحتی بود، گفتم:
-‌ ارسلان.
از حرفم به شوق آمد و دستم را فشرد و گفت:
-‌ می‌دانی از این که تو را دارم چقدر خوشحال هستم.
خدا می‌داند که چه حالی داشتم، در پاسخش لبخند محو زورکی به لب راندم و سکوت کردم. دوباره روی دستم را نوازش کرد و زمزمه کرد:
-‌ از زمانی که تو را در مجلسمان دیدم یک دل نه صد دل به تو باختم.
بغضی دوباره گلوگیرم کرد و حرف حمید بر سرم مشت می‌زد چه می‌شد... چه می‌شد تقدیر مرا با او نوشته بودند. آه... .
سر به زیر انداختم و او برایم زمزمه می‌کرد و من در دردهای خودم دست و پا می‌زدم. هرلحظه حلقه‌ی وابستگی ارسلان دور گلویم سفت‌تر می‌شد و راه نفسم را می‌بست. دلم می‌خواست از او می‌گریختم... نه فقط از او... از همه... از پدر ... از خانه و از حمید... حتی از تقدیرم هم می‌گریختم.
چشم از او چرخاندم و به شیشه ماشین و خیابان‌ها زل زدم و او که دستم را در دست داشت عاقبت سکوت مرا که دید خاموش شد.
اتومبیل در چهارراه معزالسلطان مقابل کا.باره شکوفه‌ نو متوقف شد. راننده پیاده شد و در را برای ما باز کرد. ارسلان پیاده شد و من هم به دنبالش پیاده شدم. نگاهم به مردمی که همه یک‌دست با لباس‌های فاخر ورود می‌کردند افتاد. ارسلان دستم را گرفت و دوشادوش به اجبار به دنبالش روانه شدم. دم در چند مرد قوی هیکل قلچماق ایستاده بودند که نظم کا.باره را با هیبت خود به رخ بکشند.
پیش خدمتی جلوی در پالتو و کیفم را گرفت و با تعظیمی که تا زانو تا شده بود ارسلان را با احترام به داخل و به میز مشخصی هدایت کرد. دور تا دور میزهای کافه پر از مشتریانی که به نظر تا حدودی آدم حسابی و سیاسی می‌آمدند بودند، همه با کت و شلوار و کروات نشسته و با اشتیاق عیش و نوش می‌کردند و سیگار دود می‌کردند و زنانی که در کنارشان بزک دوزک کرده بودند و پا روی پا انداخته و قاه‌قاه می‌خندیدند.
به میز مخصوصی که مشرف به سکوی اجرا بود و معلوم بود گران برای ارسلان تمام شده بود نشستیم. میز مملو از خوراکی‌های رنگارنگ و بساط عیش و نوش بود. پیش خدمت صندلی را به عقب کشید و من نشستم و سپس برای ارسلان هم همین کار را کرد و سپس با تمام وجود خم شد و رفت. عده‌ای روی سکو نشسته و ساز و تنبکشان را تنظیم می‌کردند و بعد خواننده زن بنامی، که سوسن نام داشت مشغول خواندن تصنیف زیبایی شد و صدایش در سالن طنین انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
ارسلان برایم از نوشیدنی روی میز ریخت، برای خودش هم ریخت و یک نفس سر کشید. خوردنش را تماشا کردم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و چشم چرخاندم و خودم را با آواز سوسن سرگرم کردم، که دستش را روی پایم گذاشت. مثل صاعقه زده‌ها تکان خوردم و دستش را پس زدم. لبخند کجی به لب راند و گفت:
-‌ چرا نمی‌خوری فروغ؟
نفس لرزانم و عصبیم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ من تمایلی به این چیزها ندارم.
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ من عادت عجیبی به آن پیدا کردم.
درحالی که خودم را می‌خوردم گفتم:
-‌ عادت خوبی نیست.
-‌ چه می‌خواهی؟! بگو تا دستور دهم برایت فراهم کنند.
دستی کلافه به پیشانی کشیدم و گفتم:
-‌ فعلا هیچ‌چیز، می‌خواهم کمی از تصنیف لذت ببرم.
او ابرویی بالا انداخت و لبخندی به لب راند و تکیه به صندلی داد و لیوانش را پر از یخ کرد. درونم از کنار او بودن زجر می‌کشید دلم می‌خواست از آن مجلس می‌گریختم و دور و دور می‌شدم. با وجود این‌که پدر با این جور مکان‌ها مخالفت نداشت اما هرگز موافق حضور ما در این مکان‌ها هم نبود. اجرای سوسن که تمام شد پشت آن رقاص عبری که لباس‌های پر زرق و برقی به تن داشت به صحنه آمد و به دنبال آن آهنگ‌های ضرب عربی اجرا شد و صدای سوت و کف دست برای تحسین او بلند می‌شد.
ارسلان سیگاری دود کرد و محو تماشای زن عبری شده بود. خودم را با چین دامنم سرگرم کرده و پشت هم بغض می‌کردم و هی آن را فرومی‌خوردم. کاش کسی بود که از او کمک می‌خواستم. من... من ارسلان را نمی‌خواستم. چه کسی این را از پشت سکوت و لب‌های به مهر نشسته‌ام می‌فهمید.
چشم چرخاندم و چند زنی را از دور دیدم اشاره به ارسلان می‌کردن و سیگار دود می‌کردند. چهره‌های جذاب و دلربایشان دل می‌برد اما ارسلان توجهش به هیچکس نبود و خونسرد هی پک به سیگارش می‌زد و دستم را در دستش می‌فشرد.
بساط شام روی میزهای ما گذاشته شد و چند نوع غذای فرنگی و ایرانی میز ما را پر کرد و ارسلان با اشتیاق مرا نگریست و گفت:
-‌ می‌خواهم همه را امتحان کنی فروغ، به خاطر تو همه نوع سفارش دادم.
ای کاش ارسلان به جای توجه به شکمم اندکی به دردی که درون چشمم موج می‌زد توجه می‌کرد. لبخند محو و تلخی به لب راندم و سکوت کردم و برخلاف اصرارش تنها چند قاشق زورکی از کباب بناب خوردم.
لحظات برایم کشنده و کش دار می‌گذشت و همه با حیرت به حرکات آکروبات فرانسوی زل زده بودند، نگاهم به ساعت پر زرق و برق آنجا خشکیده بود که هر ثانیه‌اش مرا در خود حل می‌کرد. آنقدر کلافه شده بودم که مدام روی صندلی جابه‌جا می‌شدم و حس می‌کردم آن صندلی پر از میخ شده است و در من طاقت بیشتر نشستن نیست تا جایی که دیگر تحمل نشستن و تماشای نمایش کمدین برادران رسولی نماند، با قیافه‌ای عبوس و کلافه به صورت ارسلان نگریستم، که تکیه بر صندلی داده و سیگاری لابه‌لای انگشتانش نگه داشته و دود می‌کرد و چهره بی‌دغدغه‌اش به اجراهای آن‌ها شکفته بود. دل به دریا زدم و در آن همهمه و قهقهه‌ها دستی جلوی چشمانش تکان دادم، متوجه من شد. با حالی کلافه و عاجز نالیدم:
-‌ خواهش می‌کنم مرا از این‌جا ببرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
تکانی به خود داد و نگران جلوی صورتم خم شد و گفت:
-‌ فروغم چه شده!
درحالی که نفسم به تنگ آمده و کلافه و عصبی بودم گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم ژنرال من حالم خوش نیست مرا به خانه برگردانید.
با دیدن آشفتگیم از جا برخاست مثل فنر از جا برخاستم پیش‌خدمتی که گوش به زنگ دورتر از ما ایستاده بود با اشاره او رفت تا وسایل ما را بیاورد. ما هم از انجا به راه افتادیم. پیش‌خدمت پالتوی پوست و خزم را به سویم گرفت آن را تن کردم اما تا خواستم کیف دستیم را بگیرم دستش لغزید و کیفم به زمین افتاد. ارسلان از این حرکت غرید:
-‌ حواست کجاست مردک کور!
از غرش و چهره برافروخته ارسلان مات و حیران ماندم، او عذرخواهی کرد و کیفم را برداشت و با شرمندگی طلب بخشش می‌کرد که ناراحت گفتم:
-‌ عیبی نیست چیزی نشده است.
ارسلان اشاره به راننده‌اش کرد و زیر گوشش چیزی گفت، بیچاره چشمان مستاصل پیش خدمت لحظه‌ای ان شب از مقابل چشمانم دور نشد. نفرت بیشتر از قبل در قلبم می‌تاخت و بیشتر از هرلحظه‌ای دلم می‌خواست از ارسلان فرسخ‌ها فاصله می‌گرفتم.
با اشاره ارسلان به بیرون رفتم و مستاصل به پیش‌خدمت نگریستم و سر تکان دادم، سوار ماشین شدیم و به انتظار راننده نشستیم. ارسلان سر نزدیک گوشم فرو برد و گفت:
-‌ فروغم به گمانم از اجرای امشب لذت نبردی.
اخم‌آلود و عبوس گفتم:
-‌ همه چیزش خوب بود جز یک چیز!
متعجب مرا نگریست و گفت:
-‌ چه بود که تو را این‌چنین کلافه کرد.
به تندی او را نگریستم و گفتم:
-‌ با آن مرد چه کردی؟
خواست دستش را دورم حلقه بزند که خودم را به عقب کشیدم و با جسارت نگاهش کردم. از نگاهم بهت‌زده شد و گفت:
-‌ در این کا.باره به این معروفی ادم‌های بی‌دست و پا نمی‌توانند خدمت کنند، خواستم جایش را عوض کنند.
خشم در وجودم شعله انداخت دستگیره در را فشردم و از ماشین پیاده شدم. از حرکت ناگهانیم بهت‌زده ماند. از ماشین پیاده شد و نگران به من گفت:
-‌ فروغ چرا ناراحت می‌شوی؟ من فقط به خاطر تو این کار را کردم.
درحالی که دندان بهم می‌ساییدم گفتم:
-‌ اما به مذاق من خوش نیامده و تا حرفت را هم پس نگیری همراه تو برنخواهم گشت.
نگاه بهت‌زده‌اش روی من ماند و گفت:
-‌ فروغ یک مردک کلفت چه ارزشی دارد که برایش خودت را ناراحت می‌کنی.
از ناراحتی دیگر حال خودم دست خودم نبود. دلگیر گفتم:
-‌ من همراه شما نمی‌آیم ژنرال! بگویید به احمدآقا زنگ بزنند تا بیاید و مرا با خود ببرد.
اصلاً نمی‌دانم با چه جسارتی این حرف را زدم کما این‌که رفتارم اگر به گوش پدر می‌رسید مرا تکه پاره می‌کرد. او مستاصل گفت:
-‌ فروغ جان هرکسی باید در کار خودش مهارت داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,020
6,628
مدال‌ها
2
لجوجانه روی از او به حالت قهر برتافتم و دست دور سی*ن*ه حلقه کردم. راننده‌اش نزدیک شد و او برای این‌که موضوع خاتمه یابد سری تکان داد و به سوی راننده‌اش رفت و زیرگوشش چیزی گفت که بیچاره راننده به وضوح معلوم بود چشمانش گرد شده است. سپس دوباره راه رفته را برگشت. او جلو امد و مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ فروغ‌جان گفتم که برود و بگوید او را بخشیده‌ایم.
نگاهم را به چشمان پر تلاطم سبزش دوختم. دستم را گرفت و فشرد و گفت:
-‌ مرا ببخش فروغم حواسم به طبع لطیف و قلب بزرگوارت نبود. حالا بنشین تا برویم.
نرم شدم و سرجایم نشستم. در دلم بلوایی بود، هر لحظه حالم بدتر و بدتر می‌شد. چرا گمان کردم این ازدواج اجباری نمی‌تواند شبیه ازدواج مادرم باشد؟! چرا فکر کردم می‌توانم بعضی چیزها را عوض کنم. حتی اگر پای عشقی در میان نبود، در من تحمل چنین زندگی نبود.
بی‌اختیار یاد آن شب و مجلس حمید و فردین افتادم که سر آن پیش‌خدمت هم چه غوغایی به پا شده بود و حمید تلاش می‌کرد میانجیگری کند. دلم به درد آمد و بغض سفت و سختی گلویم را چنگ زد. من... من مردی را می‌خواستم که چون او، قلبی با وسعت آسمان داشته باشد. من با ارسلان هرگز به خوشبختی نخواهم رسید!
تمام راه را کز کرده و هرچه ارسلان از من دلجویی کرد از موضعم عقب نکشیدم. به عمارت که رسیدیم پیاده شدم و او هم با ناراحتی پیاده شد و گفت:
-‌ فروغ چه کنم تا مرا ببخشی؟!
نفس لرزانم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ همین که کارتان را جبران کردید، شما را بخشیدم. با اجازه شما من باید بروم شبتان بخیر.
بدون این‌که در بزنم کلید در در باغ انداختم و در را روی او که همان‌طور ایستاده بود پوشیدم. همه‌چیز روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد، صدای حرکت ماشین خبر از رفتنش می‌داد. بغض‌آلود به راه افتادم که تقه‌ای به در خورد. با چشمانی که تر شده بود لحظه‌ای ایستادم اما تصور کردم اشتباه کردم، دوباره خواستم به راه بیافتم که دوباره کسی به در زد و طنین صدایش از پشت در قلبم را از جا کند.
بهت‌زده و با چشمانی سرخ از گریه پشت در ایستادم و مردد گفتم:
-‌ کی هستی؟
صدایش بر دلم چنگ انداخت:
-‌ من هستم فروغ!
در را باز کردم و از شکاف در و زیر نور ضعیف تیر برق حمید را که دیدم تمام جان و دلم پر کشید. در را بهت زده باز کردم و قامتش در قاب بارانی چشمانم نشست. او را دیدم که چهره‌اش تکیده‌تر و رنگ‌پریده‌تر نشان می‌داد و زیر چشمش به گود نشسته بود. همانطور با نگاه دلگیری به من، خشک شده بود، درست مثل من! نگاه پر درد و دلگیرمان به هم بود و طوفانی که در دلم به راه افتاده بود. حلقه‌ی اشک در چشمم درخشید و لب باز کردم و به تلخی گفتم:
-‌ چه می‌خواهی؟
یک گام به سویم نزدیک شد و با نگاهی پر درد زمزمه کرد:
-‌ سوسن گفت خواستی بیایم و امانتی‌ام را پس بگیرم. گفت... .
حرفش را خورد و ناامید به من زل زد و با دردی که در چشمش به فریاد در آمده بود، گفت:
-‌ گفت که تو را برای ارسلان نشان کردند.
 
بالا پایین