جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,472 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
بیچاره از کار من حیران ماند و دست‌هایش همان‌طور در هوا خشک شده بود و به چشمان تر و سرخ و نگاه درمانده من زل زده بود. عین بید می‌لرزیدم. چانه‌ام، هیکلم، حتی دست‌ها و زانوهایم می‌لرزیدند. پرده‌ اشک در چشمانم چهره‌ی مات و مسخ او را تار کرد.
ناباورانه گفت:
-‌ فروغ!
بغضم در گلو شکفت و اشک‌هایم سیل‌وار جاری شدند، پشت هم جوی کلفتی از اشک از صورتم روان بودند. با صدای مرتعش و لرزانی درمانده و بریده بریده نالیدم:
-‌ خواهش... می‌... کنم ژ...ژنرال!
مثل صاعقه زده‌ای از کار من خشک شده بود، فروغِ نگاهش با دیدن حالم خاموش شد. هق‌هق‌هایم در گلو شکفتند. با چشمان خیس و عاجزم به او زل زدم. ناباورانه لب گشود و گفت:
-‌ من فقط می‌خواستم... .
گریه‌ام شدت گرفت و دردمند گفتم:
-‌ نمی‌توانم... نمی‌خواهم.
ابرو در هم کشید و گفت:
-‌ ما تا دو هفته دیگر رسماً زن و شوهر می‌شویم، نکند مثل این اُمل‌های دهاتی، تو هم عقاید پوسیده و سنتی داری و تا محرم نشویم نمی‌خواهی دستم به تو بخورد.
اشک‌هایم پشت هم چکیدند اما زورشان به خاموش کردن شراره‌های سوزان حالم نمی‌رسید، یک گام لرزان عقب رفتم و دل به دریا زدم و گفتم:
-‌ شما انتخاب پدرم هستید.
از حرفم یکه‌ای خورد و چشمان سبزش از حیرت گشاد شدند و با دهانی نیمه‌باز به من زل زد. من که دیگر آب از سرم گذشته بود، باید حالم را می‌فهمید. دیگر مهم نبود اگر پدر و بقیه بدانند چه بر سرم خواهد آمد. با هق‌هق‌هایی که در دهانم خفه می‌کردم دردمند نالیدم:
-‌ به این راحتی نمی‌توانم، خواهش می‌کنم بفهمید.
چهره‌اش از حرفم مملو از رنجش و ناراحتی شد، با دو دستش صورتش را مستاصل پوشاند و بعد با نگاه تیزی به من زل زد و گفت:
-‌ یعنی چی که نمی‌توانی؟ هیچ می‌فهمی چه می‌گویی؟
شبیه یک جوجه خیس باران‌زده مقابلش می‌لرزیدم و بی‌محابا اشک می‌ریختم. او با صدایی کمی بلندتر غرید:
-‌ حرف بزن! تو چرا مرا نمی‌خواهی؟!
روی مبل مجاورم ولو شدم و بریده بریده و نالان گفتم:
-‌ من به خواست پدرم... دارم با شما... ازدواج می‌کنم.
دردمند و از فرط استیصال دستی به پیشانیش کشید و گفت:
-‌ چه می‌گویی فروغ! خیال می‌کردم تو هم خیال مرا در سر داری، خیال می‌کردم قلب تو هم از یاد من پر است، خیال می‌کردم حسی که به تو دارم تو هم به من داری!
با چشمانی که یکدم می‌بارید گفتم:
-‌ متاسفم ژنرال.
خشم در چشمانش شعله کشید سپیدی چشمانش سرخ شد و مویرگ‌های قرمز چشمانش عین یک کلاف در هم پیچیده به چشم می‌آمدند. با عصبانیت یک گام سوی من آمد و گفت:
-‌ چرا؟ آیا قبل از من با کسی رابطه عاشقانه داشتی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
از حرفش ته دلم فرو ریخت، با ترس به صورت سرخ و رگ برجسته پیشانیش زل زدم. اگر رهایش می‌کردند پنجه‌هاش دور گلویم حلقه می‌خورد و بی‌درنگ از صفحه‌ی زندگی مرا نیست و نابود می‌کرد؛ چه بسا اگر می‌دانست آن کسی که من دوستش دارم، دوستش است، همه‌چیز را به هم می‌ریخت.
ترسان و لرزان و با صدایی مرتعشی که از ته چاه می‌آمد گفتم:
-‌ نه... اما همه‌چیز دارد سریع پیش می‌رود. من به راحتی نمی‌توانم احساسم را به شما عوض کنم، چون شما انتخاب من نبودید.
نفسش راحتی بیرون داد و با ناراحتی چشم فرو بست. دندان به هم فشرد و سپس چشم گشود و به من زل زد و به تلخی گفت:
-‌ همین هم خوب است که کسی را نمی‌خواهی.
مکثی کرد و با نگاهی تیزی به من خیره ماند و بعد با خشم و تحکم غرید:
-‌ حتی اگر خاطر کسی را هم می‌خواستی هرگز حاضر نبودم تو را به یک احمق پاپتی هیچی‌ندار قم*ار کنم. تو مال من هستی فروغ! نمی‌گذارم دست کسی به تو برسد.
از حرف خودخواهانه‌اش وا ماندم، چشمان خیس و ترم به او خشک شد و خون در مغزم از جریان افتاد، مقابل چشمانم چهره متکبر و خودخواه او را می‌دیدم که درد را در نگاهم نمی‌دید و فقط تقلای قلب خودش را می‌زد، یک نظامی پر ادعا چون پدرم که به زور می‌خواست آنچه دلش می‌خواهد را تصاحب کند.
گویی که سقف آن اتاق بر سرم ویران شد، تمام جسارتم را خرج کردم و همه عواقب آن را به جان خریدم تا به او بفهمانم از من دست بکشد اما سفت و سخت یقه‌ام را گرفته بود و می‌گفت نمی‌گذارد از دستش در بروم.
آن نور کورسوی امید هم در اعماق قلبم به خاموشی گرایید، بی‌گمان من هرگز از این تقدیر زورگو رهایی نخواهم یافت و چون مادرم باید یک عمر سایه‌ مردی را بر سرم تحمل کنم که ذره‌ای قلبم به او کششی نداشت. درمانده و مستاصل سرم را میان دو دستم گرفتم و او گفت:
-‌ مراسم عقد را می‌گویم به تعویق بیاندازند تا تو کمی با اوضاع خو بگیری.
بغض سنگینی گلویم را در چنگ گرفت، سر بلند کردم و او را نگاه کردم که بی‌توجه به حال من با ترشرویی مرا می‌نگریست و از این که حرف دلم را به او گفته بودم دلخور بود. نفسم را بسان آه بلندی بیرون دادم و گفتم:
-‌ حتی با وجود این‌که می‌دانید در قلبم ذره‌ای احساس به شما وجود ندارد، هنوز هم می‌خواهید این وصلت سر بگیرد؟
نفسش را با حرص بیرون راند و طلبکار گفت:
-‌ در زندگی زناشویی‌ما همه‌چیز درست خواهد شد. تو عاقبت با دوست داشتن من کنار خواهی آمد.
چشم با تاثر بستم. دیگر حرفی نبود، ریسمان خواستن و دلبستن او دور گلویم گره خورده بود و با خودش مرا به هرکجا که می‌خواست می‌کشید. دیگر تلاش من بی‌ثمر بود نه پدر می‌فهمید معنی نخواستن چیست نه او می‌دانست معنای دلبستن چیست و من مانند یک برده فروخته شده باید تن به خواسته‌ی آن‌ها می‌دادم و مقابل تقدیرم سر خم می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
او نفس عمیقی کشید و چون حاکم بااقتداری دست پشت سر گره زد و نیم‌رخش سوی من بود با تحکم و لحن تلخی گفت:
-‌ تو مال من هستی فروغ! هرگز اجازه نمی‌دهم از دستم بروی؛ این را تا آخر عمر در گوشت فرو کن!
برق اشک در چشمانم درخشید، دلگیر از جا برخاستم و عزم رفتن کردم دیگر ایستادن و جنگیدن بهر آزادیم معنا نداشت. مردهای دور و اطرافم همه خودرای و خودخواه بودند. در من توان مقابله با آنان نبود.
بی‌هیچ حرفی گردنبند درون گردنم را باز کردم و مقابلش روی میز گذاشتم. نگاه تلخ و چهره ترش‌رویش به من بود. با لحن تلخی گفتم:
-‌ پس این را بدانید زمهریر سختی در زندگیتان، پیش رو خواهید داشت.
بی‌آنکه منتظر جواب شوم از اتاقش بیرون رفتم. سنگینی غم در قفسه سی*ن*ه‌ام حس می‌شد درمانده چشم فرو بستم و آه بلندی کشیدم. از پله‌ها سرازیر شدم و بی‌هدف طول راهرو را طی کردم و خودم را به بیرون از عمارت رساندم. در ایوان در سرما اندکی ایستادم تا آثار گریه و ناراحتی اندکی از صورتم محو شود. گلویم پر از بغض‌های فرو خفته شده بود. دیگر همه‌چیز تمام شده بود. من باید هر آنچه که نسبت به حمید در قلبم بود، را دور می‌ریختم. این سرنوشت ما بود و من چاره‌ای جز پذیرشش نداشتم در من نه جسارت مقابله با پدر بود و نه توانی برای مجاب کردن ارسلان وجود داشت. چاره‌ای جز پذیرشش نداشتم. مجبور بودم جلوی تقدیر سر خم کنم چرا که اگر هم ارسلان مجاب می‌شد پدر باز فرد دیگری را برای ازدواج من برمی‌گزید و آن وقت باز هم باید این بار را روی دوشم تحمل می‌کردم، کما این‌که ممکن بود چون ارسلان مرا دوست نداشته باشد و همه‌چیز را برایم تنگ کند. خیال حمید برای من دور دور بود و کنار هم بودنمان هیچ‌گاه میسر نبود.
وقتی به خودم آمدم چون تکه چوبی از سرما خشک شده بودم. نفس‌هایم در آن تاریکی بخار می‌شد و لرز تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. نفسم را به حال آه بیرون دادم و عزم برگشت کردم. در راهرو ارسلان را متفکر دیدم. متوجه حضور من شد هردو دورادور به هم خیره شدیم. در نگاه هردوی ما دلگیری و دلخوری موج می‌زد. دیر آن موج عشق که از سر شب در چشمانش در تلاطم بود دیده نمی‌شد، نگاهش رنگ دلخوری و غم گرفته و کدر شده بود.
پیش آمد و مقابلم ایستاد. هردو بی‌واهمه به چشمان هم زل زده بودیم چند ثانیه بدون هیچ حرفی فقط به هم خیره بودیم. عاقبت لب گشود و مصمم گفت:
-‌ من تو را می‌خواهم فروغ و جز این راهی نیست.
حرفی نزدم مچ دستم را گرفت و مصمم و با چهره‌ی جدی گفت:
-‌ بالاخره به من علاقمند خواهی شد، پس دست از سرکشی بردار! این را هم بدان برای تو هم کسی مناسب‌تر از من پیدا نمی‌شود.
دستم را کشید و مرا به دنبال خودش مصمم کشاند درست مثل پسربچه‌ای که بخواهند اسباب‌بازیش را از دستش بربایند اما سفت و سخت آن را در مشتش نگه داشته باشد.
بی‌هیچ واکنشی به دنبالش کشیده شدم چرا که دیگر چاره‌ای نبود. وارد سالن شدیم نگاه‌های جمع به سوی ما نشانه رفت. ارسلان بازویم را سخت در چنگ داشت و با نگاهی متکبر پیش آمد. نگاهم سوی فروزان پیش رفت که با دهانی نیمه‌باز و نگران به من زل زده بود. سیمین‌خانم لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ فروغ‌جان بیا مادر بیا کنار من بنشین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ارسلان گفت:
-‌ خیر مادر فروغ کنار من می‌نشیند. درست کنار پهلوی من می‌نشیند و هرجا که من باشم جایش را تغییر نخواهد داد.
سپس نگاه مصمم و لجوجش را به من دوخت، زهرخندی به لب راندم و سکوت کردم. ارسلان روی مبلی نشست و اشاره کرد کنارش بنشینم. ناچار کنار او نشستم و او یک دستش را دورم انداخت و سیگاری از جیب بیرون کشید و بدون توجه ب نگاه‌های جمع آن را خونسرد روشن کرد و گفت:
-‌ تیمسار جواهری اگر اجازه بدهید کمی مراسم عقد را تعویق بیاندازیم.
همه با دهان باز و سگرمه‌های درهم ارسلان را نگاه می‌کردند. قلبم تندتند چون گنجشک اسیر چنگال گربه می‌زد. نگاه مشکوک پدر سوی من ماند و گفت:
-‌ چرا مگر چه مشکلی پیش آمده؟
سرهنگ عباسی غرید:
-‌ پسرم اینجا بزرگتر هست شما که نباید برای این مراسم تصمیم بگیرید، این چیزها حق بزرگترهاست.
سیمین‌خانم گفت:
-‌ مادرجان هرچه زودتر بهتر. بالاخره که باید سر زندگیتان بروید.
سپس نگاه کنجکاوش روی چهره رنجور من ماند.
ارسلان پکی به سیگارش زد و خاکستر آن را در جا سیگاری تکاند و گفت:
-‌ من یک تصمیم مهم در پیش دارم و به فروغ هم در اتاق گفتم که باید عقد را کمی تعویق بیاندازیم.
آن‌ها دهانشان وا مانده بود، آنچه مرا حیرت‌زده‌تر کرد این بود که در خانه ارسلان پدر و مادرش تابع تصمیم او بودند و این درست که برخلاف خانه ما بود. سیمین خانم گفت:
-‌ واه! مادر خودت می‌گفتی می‌خواهی زودتر مراسم بگیری.
ارسلان سیگارش را در جا سیگاری خفه کرد و گفت:
-‌ مادر البته که مراسم می‌گیریم اما کمی فرصت می‌خواهم تا همه‌چیز را سر و سامان دهم، البته این را هم می‌خواهم مطرح کنم که فروغ هم نیازی به کار کردن ندارد و زین پس خانم خانه خواهد شد.
پدر بر و بر ارسلان را نگریست و نیم‌نگاه معترضی به سرهنگ کرد اما کمی بعد سکوت کرد و خونسرد گفت:
-‌ ما مراسم را طبق برنامه اجرا می‌کنیم و شما هم سر کار کردن فروغ باید خودتان به نتیجه برسید البته که فروغ نیازی به کار کردن ندارد. در خانه من هم نیازی نداشت و فقط چون دوست داشت مانند زنان امروزی در جامعه باشد، مخالفت نکردم.
ارسلان دستم را در دستش فشرد و با لبخند گرمی به پدر گفت:
-‌ من مایل هستم که زنم خانه‌دار باشد. درست مثل مادرم کدبانو باشد و حواسش به بچه‌هایمان باشد.
سیمین خانم لبخندی از سر غرور زد و پشت چشم نازکی کرد. حرف‌هایش را سرم سنباده می‌کشید انگار می‌خواست زهرچشمی از من بستاند. آن مرد عاشق با طبعی به ظاهر لطیف سعی داشت روحیه‌ی نظامیش را به رخ بکشد و به من بفهماند حرف حرف خودش است و هیچ ک.س نمی‌تواند مقابلش بایستد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
پدر خونسرد شانه بالا داد و نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
-‌ حرفت منطقی است ژنرال، بالاخره زن باید در خانه بماند و همدم شوهر و بچه‌هایش باشد. اگرچه فروغ و فروزان مادرشان را زود از دست دادند اما همیشه در تربیت آن‌ها سخت همت کردم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:
-‌ قطعا همین‌طور است.
مادرش با لوندی گفت:
-‌ تیمسار اگر چنین نبود ما فروغ را برای ارسلان نمی‌خواستیم.
سرهنگ لبخندی زد و گفت:
-‌ چرا می‌خواهی مراسم به تعویق بیافتد؟
ارسلان تکیه بر صندلی داد و دستم را فشرد و خونسرد گفت:
-‌ چون فروغ باید کارهایش را سامان دهد و مجلس عقد و عروسیمان یکی می‌شود. می‌خواهم فرصت داشته باشیم که زیباترین لباس عروس را برای عروسم بخرم و زیباترین مجلس در خورش، را بگیرم. آنچنان که روزنامه‌ها خبر مراسم پرتجمل ما را تحریر کنند.
این بهانه ارسلان گویی به مذاق پدر خوش آمده بود، پدر خنده بلندی سر داد و گفت:
-‌ اگر بهانه‌ات این است، هیچ موردی ندارد.
ارسلان نیم نگاهی به من کرد و لبخند پرمعنایی زد. چشم از او چرخاندم و در سکوتم غرق شدم.
سرهنگ گفت:
-‌ همه ما می‌دانیم که ارسلان هر حرفی بزند پایش می‌ایستد.
پدر خنده ملیحی کرد و گفت:
-‌ ایرادی ندارد. جوان است و بلند پرواز! آرزو بر جوانان عیب نیست.
خنده جمع بر روانم سمباده می‌کشید، نگاه تلخم در نگاه متاثر فروزان گره خورد. با خود به کلام همیشگی مادر می‌اندیشیدم که همیشه آه بر لب به ما می‌گفت: "مادرتان را ببخشید! ای کاش زنده بودم و برایتان مادری می‌کردم."
تازه معنای آن را درک می‌کردم. تازه می‌فهمیدم که مادر چه دارد می‌گوید. او چه درد عظیمی را روی سی*ن*ه‌اش تا دم مرگ تحمل کرد.
ارسلان لبخندی زد و زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ دیدی فروغ! تا من نخواهم تو نمی‌توانی از دستم بگریزی. هرچه من بگویم همان است. چون من می‌خواهم و کسی جرات اعتراض ندارد.
نفس لرزانم را با حرص بیرون دادم و دستم را با لجاجت از دستش کشیدم نیشخندی به لب راند و زمزمه کرد:
-‌ این عاصی شدنت، هی مرا به تو حریص و مشتاق می‌کند.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. حالا به غیر از آن حس قبلی، نفرت از او هم در دلم شعله می‌کشید.
ارسلان دوباره سیگاری دود کرد و دستش را متکبر دورم حلقه زد و خطاب به یکی از خدمتکاران خانه اش خواند:
-‌ نورالله هدیه آقا را بیاورید.
او سر به علامت اطاعت خم کرد. سرهنگ با تکبر دست پدر را فشرد و گفت:
-‌ ارسلان برای شما هدیه خاصی تدارک دیده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
پدرم از شنیدن آن ذوق مرگ شده بود، و خطاب به او متکبر گفت:
-‌ آخر این چه کاریست، چرا ما را شرمنده می‌کنید.
ارسلان سیگارش را تکاند و مغرورانه گفت:
-‌ چه شرمندگی جناب تیمسار! تحفه ناچیزی است. در مقابل زحمت شما که فروغم را در دامان خودتان رشد و پرورش دادید که بند انگشتی به حساب نمی‌آید.
سیمین‌خانم قهقهه‌ای زد و با لحنی که بوی حسد می‌داد گفت:
-‌ جناب تیمسار تا به حال پسرم را این گونه عاشق و شیدا ندیده بودم. تو را به خدا ببینید! یک عمر بزرگش کردم.
ارسلان خنده‌ی ملیحی کرد و با دلجویی گفت:
-‌ مادر تو عشق اول من هستی، کسی هرگز جای تو را در قلبم نمی‌گیرد. حساب تو از فروغ جدا است. تو تاج سرم هستی و فروغ روشنایی خانه‌ام خواهد شد.
مادرش ساکت بود و پدر لبخندی زد و گفت:
-‌ خیالتان راحت ژنرال، فروغ و فروزان زیر دستان خودم تربیت شدند هم پدر بودم و هم مادر، نگذاشتم کم و کسری حس کنند. سر سفره خودم بزرگ شدند و همیشه قدردان محبت هستند.
در همین حین خدمتکارش با قلیان برنجی کنده‌کاری شده‌ی عتیقه‌ی بسیار زیبایی وارد شد که هم نگاه‌ها را میخکوب خود کرده بود. ارسلان با غرور رو به پدر گفت:
-‌ این را از سفرم به عمان خریدم. یک قلیان برنجی با ارزش عتیقه است و خبر دارم که شما هم چقدر به ظروف عتیقه علاقه دارید.
پدرم دست و پایش را از دیدن آن گم کرده بود و چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد. خدمتکار قلیان را مقابل پدر گذاشتنی برنجی قلیان از کنارش بیرون جسته بود و پیچ و تاب‌های حکاکی شده روی قلیان خیره کننده بود. سرهنگ خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ سلیقه پسرم حرف ندارد تیمسار، این هدیه را فقط برای شما خریده است.
پدر که تمام تلاشش را می‌کرد خویشتن‌داری کند لبخند گرمی به لب راند و گفت:
-‌ بسیار زیباست. چیز بسیار گرانبهایی است چطور چنین چیزی را از شما قبول کنم.
ارسلان خونسرد گفت:
-‌ تیمسار خواهش می‌کنم این حرف را نزنید که دلخور می‌شوم. پیش تر هم گفتم در قبال زحمت شما تحفه ناچیزی است. شما بزرگواری کردید و دخترتان را نشان من کردید، این که چیزی نیست.
چهره پدر شکفت و آخرش طاقت از کف داد و خم شد و آن را برداشت و با ولع و حیرت برانداز کرد و گفت:
-‌ بسیار حیرت انگیز است. این از سعادت فروغ است که جواهری مانند شما نصیبش شده خواهش می‌کنم نفرمایید.
ارسلان پاسخ داد:
-‌ این مال یکی از شیوخ بلندمرتبه عرب است که نسل به نسل به ارث رسیده و سعادت خریدنش برای شما، نصیب من شده.
پدر را می‌دیدم که از آن لعبتی که نصیبش شده بود در اوج بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و با دقت گوش به تعریف و تمجیدهای ارسلان سپرده بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
تمام آن شب را به زور تحمل کردم، ثانیه به ثانیه‌اش داشتم شکنجه می‌شدم تا بالاخره پدر سرخوش بعد از ساعتی، رضا بر رفتن داد و غنیمتش را زیر بغل زده و عزم رفتن به خانه کرد.
سیمین خانم در آغوشم کشید و گفت:
-‌ فروغ‌جان باز هم باید به اینجا بیایی. دیگر باید به ما عادت کنی قرار است عمری کنار ما باشی.
لبخند زورکی به لب راندم و به زور گفتم:
-‌ چشم خانم.
سپس فروزان را بوسید و گفت:
-‌ تو هم مانند فروغ عزیزی، حتماً به دیدن ما بیاید قدمتان سر چشمانم.
نگاه ارسلان روی من بود، در سکوت دلگیری هردو به هم زل زدیم ارسلان پیش آمد و دستم را بالا برد و فشرد و چشم در چشم من خونسرد گفت:
-‌ فردا به دیدنت می‌آیم تا ناهار را در یک رستوران صرف کنیم.
از شنیدن پیشنهادش سرم گیج رفت، اما به هر زور و تقلایی که شده بود، سری تکان دادم. نگاه متکبر و مصممش را به من دوخت و گفت:
-‌ حرف‌هایم را از خاطر نبر.
دستم را از دستش کشیدم و بی‌هیچ حرفی سوار اتومبیل شدم، با فرو کردن ناخن به کف داستم سعی داشتم بغض در گلویم را مهار کنم. ماشین بالاخره حرکت کرد و ما با بدرقه گرم آن ها عزم خانه کردیم. هرچه از آنجا دورتر می‌شدم ارام‌تر می‌شدم. هی اشک تا نیمه در دیدگانم بالا می‌آمد و هی آن را پنهانی مهار می‌کردم.
تا به خانه رسیدیم بی‌هیچ حرفی معترض از ماشین مقابل چشمان پدر پیاده شدم و زودتر از بقیه به عمارت خزیدم پله‌ها را با چشمانی اشکبار طی کردم. اشک‌هایم بی‌محابا از صورتم سر می‌خورد به اتاقم رفتم و در به هم کوفتم، به تراس خزیدم و از نرده‌ها آشفته آویزان شدم و صدای گریه‌ام اندکی بلند شد، چون برده‌ای که به صاحبی بدنام فروخته باشندش زار می‌زدم. صدای گریه‌ی بی‌کسی‌ام در تاریکی وهم‌اور شب طنین می‌انداخت.
در همین حال غرق بودم که تراس که باز شد. وحشت‌زده به عقب نگریستم. چهره بغض‌الود فروزان را دیدم که قاب عکسی در آغوش داشت. در آستانه در تراس به من زل زده بود. اشک‌هایش چکه کردند پیش آمد و نالید:
-‌ فروغ... تو نباید شبیه مادر زندگی کنی!
قاب عکس را به سویم گرفت و بغضش سر باز کرد، آن را ناباورانه از او گرفتم، مسخ به او زل زدم، قاب عکس مادرم را که چند وقتی بود گم کرده بودم، در دست او بود. فروزان را در آغوش کشیدم. او با گریه نالید:
-‌ اولین‌بار است که می‌دیدم مادر می‌خندد، آن هم در این قاب عکس بی‌جان! این غم تو را هم می‌کشد.
او را در آغوشم تسلی دادم و به درون اتاق کشیدم و مضطرب گفتم:
-‌ این چطور به دستت رسیده.
هق‌هق‌کنان در حالی که سعی می‌کرد صدای گریه‌اش را خفه کند گفت:
-‌ شبی که ارسلان به خواستگاریت آمده بود در اتاقت باز مانده بود و آن را روی تختت دیدم از آن شب حالم ویران است. آرزویی که از لبخند مادر سالها بر دلم مانده بود، را در این قاب پیدا کردم آن هم کنار مردی غیر از پدر.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
سکوت کردم، اشک‌هایم باریدند به آن قاب عکس زل زدم و دلگیر گفتم:
-‌ مادر را سرزنش نکن فروزان. من هم تا آن قاب را دیدم او را متهم و سرزنش کردم اما حالا... .
گریه مجال ادامه صحبتم را نداد. فروزان دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند و گفت:
-‌ این مرد کیست فروغ؟ چرا مادر کنار آن می‌خندد.
اشک‌هایم روی قاب عکس چکه کردند، دستی به صورت آن مرد کشیدم. برق نگاهش هنوزم دلم را می‌لرزاند، حتی از پشت آن قاب پوسیده. آهی کشیدم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم، اما مادر قبل از اینکه با پدر ازدواج کند، به این مرد تا سر حد مرگ علاقه داشت، اما مثل این‌که پدر به زور تصاحبش کرده بود.
فروزان با سر استین لباسش اشکش را زدود و گفت:
-‌ نگاه کن. خنده‌هایت مثل مادر است. حتی... حتی این روزها رنج چشمانت هم شبیه اوست. تو چی فروغ؟ تو هم به کسی علاقه داری؟
در سکوت بغض الود تلخم به قاب عکس زل زدم. به چهره عمورضا نگریستم.
فروزان از سکوتم جوابش را گرفت و دردمند نالید:
-‌ خواهر بیچاره‌ام. درست مثل مادر گرفتار شدی.
مکث طولانی کرد و بعد سکوت میانمان را شکست و گفت:
-‌ ارسلان مرد فرهیخته‌ای است. تو را دوست دارد. به او بگو دوستش نداری بگذار خودش... .
حرفش را بریدم و بغض آلود گفتم:
-‌ گفتم فروزان، فکر می‌کنی نگفتم؟! او هم مثل پدر خودخواه است. گفت نمی‌گذارد از دستش بروم و راهی جز این نیست.
مصمم گفت:
-‌ من نمی‌گذارم! شده است زیر کتک پدر بمیرم نمی‌گذارم تو مثل مادر شوی.
سر تکان دادم و نالیدم:
-‌ بعدش چه؟! فکر می‌کنی پدر کوتاه می‌آید؟ با خواستگار بعدی چه می‌کنی؟
دندان بهم سایید و گفت:
-‌ نمی‌گذارم فروغ. امشب خودم دیدم چطور داشتی مانند یک شمع کنار ارسلان آب می‌شدی. درد در نگاهت را می‌دیدم. خودم با ارسلان حرف می‌زنم اصلاً با مادرش، با ... .
حرفش را بریدم و دستانش را در دستم فشردم و گفتم:
-‌ تو را به خدا فروزان تمام کن. من نمی‌گذارم خراشی به تو بیافتد. نه من و نه تو، هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم مقابل پدر و آن‌ها بایستیم. خودت می‌دانی بابا به زور هم که شده مرا سر عقد می‌نشاند و ارسلان هم که مدام برایم رجز خواند که به سادگی از من نمی‌گذرد. نه تو زورت می‌رسد و نه من می‌توانم جلوی آن‌ها بایستم. جز کتک و آشوب چیزی عایدمان نمی‌شود. لااقل ارسلان مرا دوست دارد شاید در زندگی نظرمان به هم عوض شود.
به تلخی گفت:
-‌ احمق نشو فروغ، تو هرگز تحمل یک مرد نظامی را نداری همیشه خودت این را گفتی.
-‌ چه کنم فروزان، به هرکدام که گفتم راضی به این وصلت نیستم پایشان را در یک کفش کردند.
فروزان دلگیر قاب عکس را از دستم ربود و با خشم از جا بلند شد و گفت:
-‌ تو یک بزدلی! خودت را با همین بزدلی نابود می‌کنی.
از جا برخاست و با قهر از اتاقم بیرون رفت. مستاصل سر میان دو دستم گرفتم و در ماتمم غرق شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ظهر از پیش امیرحسین به درمانگاه برمی‌گشتم که نگاهم روی ماشین بنز مشکی که زیر آفتاب می‌درخشید افتاد، به دنبال آن راننده ارسلان از ماشین پیاده شد نفسم را با ناراحتی بیرون دادم. او رفت و در را برای ارسلان باز کرد، این همه تکبر او برایم غیرقابل تحمل بود. ارسلان با لباس نظامی فاخرش از ماشین پیاده شد. لبخند گرمی چهره‌اش را شکفته بود. خطاب به من متعجب گفت:
-‌ سلام، کجا رفته بودی فروغ؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ پشت درمانگاه کاری داشتم.
لبخند کجی به لب راند و گفت:
-‌ دیشب خاطرنشان کردم که ظهر قرار است با هم در یک رستوران غذا بخوریم.
نگاهش کردم و گفتم:
-‌ بله خاطرم هست. اجازه بدهید آماده شوم و بیایم.
سری تکان داد و داخل ماشینش شد. کلافه به درون درمانگاه رفتم و زیر لب غریدم: یک روز از دستش در امان نیستم. مثل بختک به گلویم چسبیده! خدایا آخر چطور یک عمر این مردک متکبر خودخواه را تحمل کنم.
چیزی به پایان شیفتم نمانده بود، ناچار آماده شدم و درمانگاه را با حالی عبوس ترک گفتم. راننده او در را به رویم باز کرد تشکر کردم و سوار شدم. ارسلان پا روی پا انداخته بود. سوار که شدم دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و گفت:
-‌ دیگر از فردا نیازی نیست به درمانگاه بروی.
هری دلم فروریخت، بیشتر هم فکر و خیال امیرحسین مثل سیخ داغی در قلبم رفت. دستش را از دور شانه‌ام جدا کردم و به تلخی گفتم:
-‌ نمی‌توانم.
چهره در هم کشید و گفت:
-‌ یعنی چه؟! دیشب که تکلیفت را مشخص کردم. چه نیازی به کار کردن تو هست؟ هیچ خوش ندارم لابه‌لای این مردهای غریبه بچرخی و زخم مردم را دستمال بکشی.
از حرف تحقیرآمیزش سوختم و گفتم:
-‌ اگر خوش ندارید و مایه سرافکندگیتان است، باید بدانید که من تا قبل از آمدن شما در زندگیم، همین کار را می‌کردم. پس بهتر است تا بیشتر از این سرافکنده نشده‌اید فکری به حال خودتان بکنید.
حیران به من زل زد و گفت:
-‌ چرا لجاجت می‌کنی؟ آن زمان شوهر بالای سرت نبود؛ حالا نشان کرده و نامزد من هستی و نباید کار کنی.
با حرص نفس لرزانم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ تا زمانی که ازدواج کنیم من از شغلم دست نمی‌کشم.
اخم و ترشرویی مرا که دید کوتاه آمد و گفت:
-‌ خیلی خب، تا آن زمان کارهایت را بکن، دیگر بهانه‌ای قبول نمی‌کنم.
حرفی نزدم دلگیر از شیشه پنجره ماشین به خیابان‌ها زل زدم. در وجودم آشوبی بر پا بود خیابان‌ها تب و تاب عید داشتند و با وجود سوز اسفندماهی مردم در خیابان‌های شلوغ در تکاپوی عید بودند. صدای نوای ویولنی از کنار خیابان، کمی دورتر به گوش می‌رسید. شیشه ماشین را کنجکاو پایین دادم اما صدایش ناآشنا بود و آن نوای همیشگی نبود که قلبم را می‌لرزاند. نزدیکش که می‌شدیم جمعیتی را جسته گریخته دور و اطراف یک نوازنده خیابانی دیدم که دورش حلقه زده بودند و به نوای شادش گوش سپرده بودند و رقص کودکی که شور آن را داغ‌تر می‌کرد. از کنارش می‌گذاشتیم که لحظه‌ای از بین جمعیت ویولن‌زنی را دیدم که کلاه بِرت بر سرش گذاشته بود. عقل و هوش از سرم پرید و بی‌آنکه حالم را بفهمم سراسیمه و مضطرب گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم نگه دارید... نگه دارید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ارسلان و راننده‌اش کاملا از حال من جا خورده بودند و ماتشان برده بود، راننده کنار خیابان کمی دورتر از آن گروه مطرب ماشین را متوقف کرد و قبل از این‌که ارسلان به خود بجنبد؛ دستگیره در را فشردم و چون آدم مجنونی از ماشین پیاده شدم و با گام‌های سریع خودم را به آن جماعت رساندم. از لابه‌لای جمعیت دختر بچه‌ای را دیدم که در وسط می‌رقصید و کلاه شاپو می‌چرخاند و مساعدت می‌طلبید و مرد لاغراندام و مسنی را دیدم که کلاه بِرت سرش داشت و ویلونش را می‌نواخت و مردی چاق که چیزی شبیه یک پیانو گردنی داشت و با همکاری او آهنگ بدترکیبی را می‌نواختند. خوب گوش به نوای ویولن آن مرد سپردم اما صدای ساز زدنش زمین تا آسمان با آنی که من می‌شناختم فرق داشت. صدایی افکارم را از هم پاشید.
سر چرخاندم و راننده ارسلان را دیدم که معذب گفت:
-‌ خانم خواهش می‌کنم برگردید، آقا از کار شما خیلی عصبانی شده‌اند و گفتند در شان ایشان نیست که همسرش به تماشای یک گدای خیابانی بایستد و قاطی عوام شود.
از حرفش رنگ عوض کردم و سری با اکراه تکان دادم و پشت سر راننده روانه شدم. سوار ماشین بنز ارسلان که شدم، قیافه عبوسش نشان می‌داد چقدر از حرکت من عصبانی است. درحالی که نیم‌رخش به روبه‌رو خیره بود غرید:
- فروغ این کارت مرا شگفت‌زده کرد که قاطی یک مشت گدا شدی و شبیه یک آدم عامی و بی‌سواد، رفتی دور این جماعت حلقه زدی. این کارت دیگر هرگز تکرار نشود! اگر به شنیدن ساز و آواز علاقه داری تو را به کا.باره می‌برم.
از حرف تلخش لحظه‌ای خیس از عرق شرم شدم در سکوت سر به زیر انداختم و تا پایان راه نه من حرف زدم و نه او سخن گفت. به رستورانی رسیدیم بوی خوش غذا فضا را عطرآگین کرده و اشتها برانگیز بود. راننده ارسلان در را گشود از ماشین پیاده شدیم. بی‌هیچ حرفی به داخل رستوران رفتیم عده‌ای سر میزها چمبره زده و مشغول دراوردن دلی از عزا بودند. اشتهایم کور کور بود.
پشت میزی نشستیم، پیش‌خدمتی جلو آمد که گویا وقتی لباس نظامی و متعلقات ارسلان را دید؛ شصتش خبردار شد که باید فرد مهمی باشد. مدام تا نوک پا برایش خم و راست می‌شد و احترامش را می‌گرفت. ارسلان سفارش غذا را داد و من در سکوت به اطراف می‌نگریستم.
او نگاهی به من کرد و برای این‌که دلخوریم را بزداید گفت:
- فردا شب در کافه مولن روژ اجرای جمیله است؛ اگر دوست داری به آن‌جا سر بزنیم.
لب گشودم و به دروغ گفتم:
-‌ خیر، متاسفم ژنرال. فردا شب در درمانگاه شیفت شب هستم.
سری تکان داد و تکیه بر صندلی داد و با تمسخر گفت:
-‌ همیشه مرا شگفت‌زده می‌کنی. آن شب در شکوفه نو تحمل نکردی و عزم رفتن کردی؛ آن‌وقت برای یک گدای خیابانی و ساز بدترکیبش خودت را به آب و آتش می‌کشی. سلیقه عجیبی داری!
 
بالا پایین