جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,490 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
لبخندی به لب راندم و دست روی شکمم گذاشتم و آخ و آخ کنان به طرف در اتاق رفتم. در اتاق را با احتیاط باز کردم. پاورچین پاورچین راهرو را طی کردم و سرکی از پشت نرده‌های طبقه بالا کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم پدر هنوز در خانه است یا به سر کار رفته؟! که صدایش آمد و غرولندکنان گفت:
-‌ فروزان به آن خواهر چشم سفیدت بگو فعلاً جلوی من آفتابی نشود و اِلا قلم پایش را می‌شکنم. دختره خیره‌سر نمک به حرام، مرا سکه یک پول کرد. کاری می‌کنم که موهایش مثل دندان‌هایش سفید شود و حسرت ازدواج کردن بر دلش بماند. صبر کند تا آن روی سگ مرا ببیند! نمک به حرام!
فروزان در سکوت به پدر گوش می‌داد و زیرلب زمزمه می‌کرد:
-‌ پدر خواهش می‌کنم تمام کنید. این همه حرص خوردن، برای قلبتان ضرر دارد. دیگر آن اتفاق تمام شده.
تن صدای پدرم بلندتر شد و گفت:
-‌ خدا فروغ را بکشد، خدا ذلیلش کند که مرا ذلیل کرد و آبرویی که با جان‌کندن نگه داشته بودم را بر باد داد.
صدای قدم‌های پدرم که با حرص روی کف‌پوش خانه می‌کوبید، شنیده شد و چند لحظه بعد در با صدای محکمی کوفته شد، خیالم از بابت رفتن پدر راحت شد. از پله‌ها سرازیر شدم. بهجت خانم با دیدنم گفت:
-‌ صبح بخیر فروغ‌خانم، حالتان چطور است؟!
درحالی که دستم روی شکمم بود گفتم:
-‌ بهترم، بابا رفت؟
فروزان برای کمک به من به سر پله‌ها آمد و گفت:
-‌ آره، ولی آتش عصبانیتش هنوز داغ است.
خنده‌ای زیرلب کردم و گفتم:
-‌ عیبی ندارد. همین هم شکر!
بهجت‌خانم از حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ والله که شما نوبر هستید فروغ‌خانم. آخرش کار خودتان را کردید.
فروزان صندلی را از پشت میز به عقب راند و من با آخ و ناله نشستم و او با خنده گفت:
-‌ هیچ ک.س مثل فروغ سمج نیست. همیشه مرغش یک‌پا دارد و باید همانی که می‌خواهد بشود، حتی اگر بخواهد جانش را تسلیم کند.
بهجت‌خانم سر تکان داد و با حسرت گفت:
-‌ حیف جوان برازنده‌ای چون ارسلان که فروغ نخواست! به خدا که اشتباه کردید خانم! همه‌چیز تمام بود و بالاترین مقام این مملکت را داشت. به بختتان خیلی لگد زدید!
تکه نان در دهان گذاشتم و خونسرد گفتم:
- من که راضی هستم.
او نفسی بیرون داد و ابرو جنباند و گفت:
-‌ خدا هردویتان را عاقبت بخیر کند. اما حیف که قسمت‌تان با هم نبود.
فروزان از جا بلند شد و گفت:
-‌ من دیگر بروم دانشگاهم دیر شده برف سنگینی می‌آید. راستی بهجت‌جان آقا کرم خانه است؟! می‌شود مرا تا مسیری برساند، می‌ترسم ماشین گیرم نیاید.
-‌ بله خانم، الان می‌روم بیدارش می‌کنم تا شما آماده شوید او هم می‌آید.
با عجله جرعه‌ای چای سر کشیدم و گفتم:
-‌ من هم با شما می‌آیم. وقتش هست من هم به درمانگاه برگردم.
اولش با مخالفت فروزان مواجه شدم اما به قول آن‌ها مرغم یک‌پا داشت. کمی بعد به درمانگاه رفتم. درگیر کارهای روزمره شدم و سری به امیرحسین زدم که از دیدنم بال درآورده بود و در این دو روز غیبتم بسیار نگرانم شده بود. برای این‌که از دلش دربیاورم کمی با او برف بازی کردم. بعدش به درمانگاه برگشتم. زندگی طور دیگری لبخند می‌‌زد. کارم که تمام شد. پالتو به تن کردم و عزم رفتن کردم. دست در جیبم فرو کردم و آینه حمید را بیرون کشیدم قلبم پر شد از حس حسرت و زجرآور... . آهی کشیدم و باز خاطره آن روز برفی که همدیگر را اتفاقی دیدیم و خواست مرا برساند در سرم دم گرفت. آهی کشیدم و قلبم او را فریاد می‌زد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
ترجیح دادم در خیابان‌های برفی تا مسیری پیاده بروم و ذهنم را تسلیمش کنم، اما قدم از قدم برنداشته بودم که صدای بوق‌های پی‌درپی ماشینی مرا به خود آورد. سر برگرداندم و یکباره از دیدن ماشین بنز سیاه ارسلان هُرّی دلم فروریخت. در دلم آشوبی شد. راننده ارسلان پیاده شد و به من که مثل مجسه یخی خشک بودم و در اضطراب دست و پا می‌زدم گفت:
-‌ سلام خانم، آقا خواستند سوار شوید.
حال و حوصله‌‌ام رفت و گفتم:
-‌ اما... .
او که در را باز کرد. نگاهم با نگاه دردمند ارسلان گره خورد که با نوای غم‌آلودی صدایم می‌کرد. چاره‌ای ندیدم و از سر رودربایسی داخل شدم. در بدو ورود چهره غم‌بار و دلگیرش قلبم را شوراند. لبخند تلخی کنج لبش شکفت و گفت:
-‌ خوب هستی فروغم؟
از شنیدن آن واژه حالم دگرگون شد و ترس دوباره ته دلم را خالی کرد، زیرلب گفتم:
-‌ خیال می‌کردم تمام شده.
خنده‌ تلخی کرد و یک دستم را در دو دستش گرفت و دلگیر گفت:
-‌ عشق تو که در دل من تمامی ندارد، اما متاسفانه ازدواج ما منتفی شد.
نفس راحتی کشیدم، نگاه دردمندش را به من دوخت و گفت:
-‌ خدا را شکر رنگ و رو باز کردی! دیگر در چشمانت رنجی دیده نمی‌شود.
چشم با خجالت چرخاندم. آهی کشید و دستم را فشرد و از پنجره ماشین به دور دست خیره شد. کمی بعد با دلخوری زمزمه کرد:
-‌ چند لحظه پیش که سوار نشدی، خیال ‌کردی دوباره آمده‌ام زنجیرت کنم؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ نه... آخر اگر یک نفر ببیند و به گوش... .
حرفم را برید و با غصه گفت:
-‌ به خدا که فقط محض خاطر خواست تو عقب کشیدم و همه‌چیز را آن روز به بهانه پدرت خراب کردم و گرنه هرروز و هرشب برای از دست دادن تو می‌سوزم و می‌سوزم.
نگاه ترحم‌بارم سوی او گشت و آهسته و به نرمی گفتم:
-‌ ارسلان!
چشمان مشتاق و غم‌بارش سوی من گشت و گفت:
-‌ این اولین‌بار است که اسمم را با محبت می‌خوانی.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-‌ اگر این ازدواج سر می‌گرفت تو با من هرگز خوشبخت نمی‌شدی! پس هرگز افسوس آن جهنمی که از آن بسلامت گریختی را نخور.
لبخند کج و تلخی زد و گفت:
-‌ فروغ من می‌پرستیدمت. من آنقدر عاشقت بودم که برای خوشبختیت از هیچ‌چیز چشم‌پوشی نمی‌کردم.
-‌ اما قلب من هرگز مال تو نبود. نمی‌شد ارسلان! اگر این ازدواج سر می‌گرفت؛ هم تو تنها می‌شدی هم من، و تو هیچ‌وقت محبت مرا به خودت نمی‌دیدی. نظر من هیچ‌گاه عوض نمی‌شد.
برق اشک در چشمان سبزش درخشید و آن چهره با صلابت مغرورش را قدری خدشه دار کرد. چشم از من چرخاند و گفت:
-‌ چرا مرا لایق دوست داشتنت نمی‌دیدی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم و بعد مکث طولانی گفتم:
-‌ چون قلبم از فکر کَس دیگری پر شده بود.
نگاه متعجب و خیس و دلگیرش به من ماند و گفت:
-‌ اما تو گفتی... .
به میان حرفش آمدم و دردمند گفتم:
-‌ چاره‌ای نداشتم. گفتنش فقط آتش رقابت و لجاجتت را شعله‌ور می‌کرد.
دستی مستاصل به صورتش کشید و گفت:
-‌ می‌توانم بپرسم کیست؟
زهرخندی به لب راندم و گفتم: حتی خودش هم نمی‌داند. متاسفم ارسلان این رازیست که تا لحظه مرگم سربسته خواهد ماند.
لب به هم فشرد و آهی کشید و گفت:
-‌ حتی به خودش هم نمی‌خواهی بگویی؟
زیرلب مغموم نجوا کردم:
-‌ گفتنش چه فایده‌ای دارد؟ وقتی تقدیر ما را با هم نمی‌خواهد.
خنده‌ی تلخی کرد و گفت:
-‌ این تو هستی که تقدیرت را عوض می‌کنی. حال و روز مرا ببین! در یک قدمی وصالت، همه‌چیز را عوض کردم.
حرفش مرا در فکر برد. ماشین متوقف شد و خود را نزدیک عمارت دیدم. زهرخندی به لب راندم و دستش را گرفتم و گفتم:
-‌ هرگز لطفت را فراموش نمی‌کنم.
دردمند دستم را فشرد و با چهره‌ی رنجور گفت:
-‌ من هم هرگز عشقی که به تو دارم را فراموش نمی‌کنم.
لبخند محزونی به لب راندم و با خداحافظی کوتاهی از او جدا شدم. ماشینش تا لحظه‌ای که من داخل عمارت شوم در کوچه بود. آهی بیرون دادم و پاورچین‌پاورچین از پشت عمارت رفتم، پشت پنجره آشپزخانه ایستادم اما بهجت‌خانم نبود. چند دقیقه‌ای به انتظار ماندم تا بالاخره با ظرف‌های ناهار داخل شد. اشاره کردم، پنجره را باز کرد و گفت:
-‌ سلام فروغ‌خانم آقا تازه ناهارش را خورده و برای استراحت به اتاقش رفته، زودباشید؛ داخل عمارت شوید.
مثل قرقی، فرز و چابک داخل عمارت شدم و پاورچین پاورچین از سالن گذشتم بوی چپق پدر در سالن حس می‌شد و معلوم بود باز دارد آتش عصبانیتش را با خاکستر کردن توتون چپق و سیگارش بیرون می‌دهد. چند سرفه‌ی چرکین از اتاقش قلبم را لرزاند. پله‌ها را تندتند طی کردم و به اتاق رفتم. دوباره جای کوفتگی‌ها از انقباضات بدنم درد می‌کرد. بهجت‌خانم با سینی ناهارم داخل شد و من با اشتهایی که مدت‌ها بود از دستش داده بودم غذایم را خوردم. به راستی آزادی حس زیبایی بود که تا ازدستش نمی‌دادم قدرش را نمی‌دانستم.
عصر در رختخوابم چمبره زده بودم و کتاب می‌خواندم که صدای نوازشگرانه ویولنی به قلبم چنگ زد. یک لحظه مسخ، نیم‌خیز شدم. ناباورانه گوش تیز کردم. صدای خودش بود. سراسیمه از تخت بیرون پریدم و در تراسم را وحشیانه باز کردم. برف با شدت بیشتری می‌بارید. صدا درست از زیر تراسم به گوش می‌رسید. خودش بود آن نوازنده با آن موسیقی پرسوز و جادویی‌اش دوباره بازگشته بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. پالتویم را برداشتم و سراسیمه از اتاق بیرون زدم پله‌ها را دوتا یکی با رنگ و رویی پریده طی کردم و مقابل چشمان مات و مبهوت بهجت‌خانم از خانه بیرون زدم. چندبار نزدیک بود روی برف‌ها لیز بخورم، اما پر قدرت می‌دویدم تا او را ببینم تا قبل از این‌که دوباره از دستش بدهم. یک نفس از لابه‌لای برفی که تا ساق پایم آمده بود و حرکتم را مختل می‌کرد می‌دویدم. به خیابان پشتی عمارت رسیدم. از دور جوانی را دیدم که مشغول زدن ویولن بود، قلبم از دیدنش بی‌اختیار لرزید. ناباورانه دوان دوان رفتم تا به او برسم. این بار، برف زیاد باعث شده بود کسی دور و اطرافش نباشد. هرچه نزدیکتر می‌شدم از دیدنش تمام وجودم می‌لرزید و شک و تردید قلبم را می‌خلانید. تا من برسم صدای سازش قطع شد. از ترس این‌که از دستم برود؛ به گام‌های بی‌رمقم شدت دادم اما درد کوفتگی‌ها امانم را می‌بریدند. باید چهره‌اش را خوب می‌دیدم، آیا درست حدس می‌زدم؟! این هیبت اوست؟
از دور چشم ریز کردم اما دستش را جلوی دهان گرفته بود تا دستانش را گرم کند. هرچه نزدیکش می‌شدم و هیبتش که واضح‌تر می‌شد؛ چیزی به قلبم چنگ می‌زد. از آن فاصله جوانی را می‌دیدم که دستانش یخ زده بود و کلاه بِرت انگلیسی روی سر داشت و سرش پایین بود و با دهانش روی دستانش "ها" می‌کرد تا قدری دستش را گرم کند. هیچ حواسش به من و عابران در حال گذر نبود. مسخ و حیران ایستادم. دست و دلم از یک خیال حیرت‌انگیز می‌لرزید و چشمانم از حدقه بیرون‌زده‌ام فقط به روی چهره‌اش خشک شده بود. بیست گام مانده بود تا به او برسم، سازش را برداشت تا دوباره بزند که ناگاه، نگاه حیرانش سوی من خشکید. خون در تمام بدنم منجمد شده بود و قلبم چون طبل پر صدایی غوغا به پا کرد. گام‌هایم از حرکت ایستاده بودند و فقط چشمانم به قامت او زل زده بود. آه خدای من... چه می‌دیدم. خودش بود؟ همان که جادوی عشقش مرا تسخیر خود کرده بود. نوازنده‌ی آن نوای جادویی حمید بود که در تمام این مدت زیر تراسم ساز می‌زد و مرا به سوی خود می‌خواند.
برق اشک در دیدگانم درخشید. او سازش را ناباورانه پائین آورد و به من زل زد. اشک‌های گرمم روی صورت یخ‌زده‌ام روان شدند و قلبم پر کشید برای دیدنش... برای آن دوری که انگار یک عمر میان ما فاصله انداخته بود. مسخ و حیران گام به سویش برداشتم. پس تمام این مدت، این او بود که عشقش را با سوز نوایش برایم نجوا می‌کرد. او بود که می‌خواست معشوقه‌اش بیاید و یک بار او را ببیند. او بود که مرا با سوز صدایش می‌خواند؟! خدایا باورم نمی‌شود این حمید است.
بغضی به اندازه یک پرتغال در گلویم باد کرد. به گام‌های لرزانم شتاب دادم و به او که با نگاهی حسرت‌بار و دردمند به من، سرجایش خشکیده بود؛ نزدیک شدم. دلم پر می‌کشید برای دیدنش، برای در آغوش فشردنش؛ برای چشمان قهوه‌ای شیطنت‌بارش و لبخند گیرایش... .
اما جز درد و رنج چیزی در چهره‌ی دلگیرش حس نمی‌شد. دردمند به چهره‌ام زل زد و آهسته زیر لب نجوا کرد:
-‌ شنیده بودم که می‌خواستی مرا ببینی!
دلگیر چهره از من چرخاند و سر به زیر انداخت. اشک‌هایم فرو ریخت، در قلبم حسی به جوشش درآمد؛ من این تقدیر را عوض خواهم کرد، این خاطرات تلخ را وارونه خواهم کرد.
مصمم بی‌هیچ‌حرفی از جا کنده شدم و پر کشیدم و نزدیکش شدم. نگاهمان روی هم قفل شد. معطل نکردم روی پنجه پا بلند شدم و حلقه دستانم را دور گردنش آویختم و محکم او را در آغوش کشیدم. اشک‌هایم پشت هم باریدند. او هنوز هم از دیدنم، مات و حیران بود. باورش نمی‌شد... باورش نمی‌شد فروغ می‌خواست با او تقدیرش را عوض کند! باورش نمی‌شد که می‌خواستم تنها شاه‌نشین قلبم شود. دیگر فقط او مهم بود و بس! به خاطر او می‌جنگیدم با هرآنچه که مانعم می‌شد، چرا که او تقدیر من بود و بس!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
مقابل آینه ایستادم شور و شوقی از صبح قلبم را به تلاطم انداخته بود، امروز اولین روز قرار ما بود و من می‌خواستم در چشم او زیباترین باشم. حسی زیبا در قلبم شعله می‌کشید و لحظه‌شماری می‌کردم تا او را ببینم. بنابراین جلوی آینه ایستادم و برای اولین بار روی صورتم نقش زدم و با این‌که مانند فروزان در آراستن و آرایش کردن ماهر نبودم و چندباری خرابکاری کرده بودم؛ بالاخره یک چهره قابل قبولی از خود ساختم. موهایم را پریشان ساختم و از درون آینه به چشمانم که از شوق می‌درخشید زل زدم. لبخند مسرت‌بخشی روی لب‌هایم شکفت و از فکر روبه‌رو شدن با او قلبم به تب و تاب افتاده بود. چشم چرخاندم و ساعت را نگریستم لحظات کُشنده و کِش‌دار می‌گذشت و تا آمدن او در پشت عمارت هنوز فرصت زیادی باقی مانده بود. دستی به پیراهنم کشیدم و یقه‌ی هفت آن را مرتب کردم. گرچه لباسی که پوشیده بودم مناسب سرمای آن زمان نبود اما زیبا بودن را به لباس‌های ضخیم و ساده زمستانی ترجیح می‌دادم.
شال گردنم را با وسواس دور گردنم پیچیدم و پالتویم را تن کردم و روی تخت نشستم و آینه کوچک زیرلاکی‌اش را جلوی چشمانم گرفتم و به چهره با نشاطم با شوق چشم دوختم، حرف آن شبش در گوشم زنگ می‌زد: " تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو."
گویا هزاران پروانه در قلبم پر می‌زدند. سر چرخاندم و به ساعت چشم دوختم لحظات آنقدر کند می‌گذشت که لجم را در آورده بود. کلافه از جا برخاستم و به سوی تراس رفتم و سرکی از داخل تراس به بیرون انداختم شاید او با آن ماشین کادیلاک آبی روشنش زودتر رسیده باشد، اما هرچه چشم چرخاندم، در آن خیابا‌های خلوت خبری از او نبود. پفی کردم نفس‌هایم چون بخار در هوای سرد مقابل چشمانم محو شد. درونم پر از التهاب بود و دلم بی‌اختیار هی شور می‌زد. آخرش طاقتم طاق شد و رفتم کیفم را برداشتم تا هرچه زودتر خودم را پشت عمارت برسانم و همان‌جا در انتظارش بمانم.
دوباره با وسواس بیمارگونه خودم را مقابل آینه برانداز کردم و بعد شتابان پر گشودم و از اتاق بیرون رفتم. بهجت‌خانم مشغول گردگیری سالن پایین بود و من با طمانینه از پله‌ها سرازیر بودم که صدای بسته شدن در سالن آمد. بهجت‌خانم سرچرخاند و با حیرت مرا برانداز کرد. خودم را به آن راه زدم و یک پله مانده به آخرین پله بودم که هیبت خشمگین پدر مقابل چشمانم نقش بست که وارد سالن شد و نگاهش روی چهره‌ی بزک دوزک کرده‌ام قفل شد. اصلاً در آن موقع روز نه من و نه بهجت‌خانم انتظار آمدن پدر را نداشتیم و هردو گویی که فرشته ملک‌الموت را مقابل چشمانمان زیارت می‌کنیم، از دیدنش چون مجسمه‌ای به همان حالت خشکیده بودیم. چشمان از حدقه بیرون‌زده و خشمگین پدر که اگر منعش نمی‌کردم، خره‌خره‌ام را می‌جوید به روی من ثابت مانده بود و به یک‌باره نعره رعب‌آورش تمام عمارت را لرزاند:
-‌ مثل این‌که روزگار بر وفق مراد سرکارعلیه می‌چرخد، به جای این‌که از آن رسوایی که به بار آوردی روز هزار بار از خجالت بمیری و یک گوشه بتمرگی، با وقاحت بزک و دوزک می‌کنی تا جلوی چشمانم به کدام قبرستان بروی و آبادش کنی؟ مگر من نگفتم جلوی چشمانم آفتابی نشوی و اِلا روزگارت را سیاه می‌کنم؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و همان‌طور بربر به پدر زل زدم که دندان به هم سایید و رگ پیشانیش بیرون جسته و چهره‌اش کم‌کم داشت از سرخی به کبودی می‌گرایید و تا قبل از این که عکس‌العملی از من سر بزند، نعره دومش را بلندتر زد تا جایی که بهجت گوش‌هایش را با ترس گرفت:
-‌ از جلوی چشمانم گم شو چشم سفید تا نکشتمت!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
از ترس هری دلم فروریخت و معطل نکردم و مضطرب پله‌ها را به سوی بالا دویدم. صدای فریاد عتاب‌گونه‌اش آمد که به بهجت می‌غرید:
-‌ آهای حیف نان! پس تو در این خراب‌ شده چه می‌کنی که این دختر راست‌راست برای خودش می‌رود و می‌چرخد و تو هم جیکت در نمی‌آید؟ مالم مفت است که دارم به حلقوم امثال شماها می‌ریزم. مگر به تو نگفته بودم اگر قدم از قدم برداشت گزارشش را به من بده؟!
صدای لرزان بهجت می‌آمد که گفت:
-‌ آقا به خدا این اولین‌باری است که بعد از آن روز از اتاقش بیرون می‌آید. به خدا قسم می‌خورم در این چندوقت... .
پدرم غرید:
-‌ بس است دیگر! از این به بعد، غیر از ساعت کار کردنش حق ندارد بیرون برود. شده گماشته جلوی در بگذارم این کار را خواهم کرد، فروغ دیگر حق بیرون رفتن از خانه را ندارد. این تاوان اشتباهش است. این را هم در گوش خودت فرو کن، هم به آن خیره‌سر برسان که اگر بشنوم بیرون رفته جفت قلم پایش را خرد می‌کنم. مِن‌بعد به کَرم هم بگو هرروز صبح فروغ را به درمانگاه برساند و هرروز کارش تمام شد به خانه برگرداند.
بالای پله‌ها ایستاده بودم و حرف‌های تلخ پدر را می‌شنیدم، بغضی در گلویم گیر کرد و درمانده دو دستم را روی سرم گذاشتم. حالا باید چه خاکی بر سرم می‌کردم. آشفته و با حالی ویران به اتاقم پناه بردم. بغضی از سر استیصال گلویم را نیش زد و چشمانم را تر کرد. نگاهی به ساعت کردم دیگر چیزی به آمدن او باقی نمانده بود. آشفته روی تخت ولو شدم و مستاصل دست روی پیشانی گذاشتم. دلم می‌خواست زارزار به حال خود می‌گریستم.
چندبار پاورچین‌پاورچین تا جلوی نرده‌ها رفتم و دزدانه سرکی به سالن طبقه پایین کشیدم و پدرم را دیدم که روی مبل سلطنتیش لم داده بود و اخبار سیاسی گوینده رادیو را گوش می‌داد و پشت هم سیگار دود می‌کرد و سرفه‌های چرکینی پشت‌بند آن می‌زد.
انگار آن روز رویایی‌ام که تا چند لحظه قبل رویایش را بر سرم می‌پروراندم، جلوی چشمان داشت پودر و نابود می‌شد. عاقبت با چشمانی که یک دم می‌باریدند و رد مشکی اشک را روی گونه‌ام انداخته بودند؛ به تراس پناه بردم و دردمند چشم در خیابان چرخاندم تا شاید او را ببینم که چشمانم روی ماشین کادیلاک آبی روشنش قفل شد که آن سوی خیابان روبروی تراس عمارت من جا خوش کرده بود و به انتظار من بود. بغضم دوباره در گلو شکفت و دستی بالا بردم به امید آن‌که مرا ببیند. شاید چنددقیقه‌ای طول کشید تا متوجه حضور من در تراس شد. در ماشین باز شد و هیبت آراسته‌اش از دور در چشمان بارانی‌ام نشست. با احتیاط و عجله از خیابان گذشت تا به زیر تراس من رسید. نگاهم از دور به او بود و دردمند اشاره کردم که نمی‌توانم بیایم. چهره‌ی گنگش به من ماند و بلند گفت:
-‌ چی شده فروغ؟ چرا نمی‌آیی!
دست‌پاچه‌ از نرده‌های تراس آویز شدم و اشاره کردم آرام حرف بزند. دو دستش را بالا آورد و اشاره کرد که چه شده است؟! هرطور اشاره کردم، متوجه نشد. ناچار به داخل خزیدم و برگه کاغذی از دفتر بریدم و به ترس رفتم و برایش آنچه اتفاق افتاده بود را نوشتم و کاغذ را مچاله کردم و برایش پائین انداختم. خم شد و آن را برداشت و خواند. چهره‌ نگرانش را سوی من چرخاند و بالا را نگریست و از جیبش خودکاری بیرون آورد و چیزی برایم نوشت و کمی بعد چند گام عقب رفت و آن را با قدرت برایم بالا انداخت، کاغذ مچاله شده از کنارم به زمین افتاد، خم شدم با ولع آن را قاپیدم و آن را باز کردم و خواندم:
-‌ عیبی ندارد فروغ‌جان من همین‌جا گوشه خیابان منتظر می‌مانم. هروقت شرایطتت مساعد شد بیا.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
کاغذ دیگری از دفترم کندم و برایش نوشتم:
-‌ نمی‌دانم پدر تا کی در خانه بماند و شاید حالا‌حالاها نرود، خواهش می‌کنم برو!
کاغذ را دوباره مچاله کردم و پائین انداختم. آن را خواند و چیزی نوشت و جوابش را برایم پرت کرد:
-‌ عیبی ندارد، تا غروب به انتظارت می‌نشینم، اگر نیامدی می‌روم.
کاغذ دیگری کندم و نوشتم:
-‌ آخر هوا سرد است، ممکن است سرمابخوری!
کاغذ را برایش پایین انداختم، خنده‌ای در پاسخم کرد و جوابش را پرت کرد و گفت:
-‌ به جان می‌خرم تا شاید تا آخرین لحظه گشایشی شود و از نزدیک ببینمت!
قلبم در تب و تاب افتاد و لبخند گرمی چهره‌‌ی دلگیرم را از هم شکفت. از بالای تراس برایش دستی با خوشحالی تکان دادم و اشاره کردم به درون ماشینش برود. لبخندی زد و اشاره کرد کاغذی برایش پائین بیاندازم.
این کار را کردم چیزی برایم نوشت و بالا انداخت. آن را روی هوا گرفتم و خواندم:
-‌ دوستت دارم فروغ!
حسی زیبا در دلم شعله کشید. کاغذ را با شوق به سی*ن*ه فشردم و به او که از دور مرا تماشا می‌کرد و لبخند می‌زد، چشم دوختم و برایش نوشتم:
-‌ من هم تو را دوست دارم حمید.
آن را برایش پائین انداختم. آن را از روی زمین برداشت و خواند. چهره‌اش شکفت. هردو به هم زل زدیم ای کاش این فاصله‌ها نبود و به جای این نامه‌نگاری‌ها این را چهره به چهره می‌گفتیم.
اشاره کرد به داخل بروم و خودش هم به داخل ماشین رفت. با قلبی سنگین به داخل خزیدم و آهی کشیدم به جلوی آینه رفتم و نگاه به صورت وحشتناک خودم انداختم. رد مشکی اشکی روی صورتم جا انداخته بود و بینی و چشمان سرخم هم به آن چهره‌ همایونی اضافه شده بود. از چهره خودم وحشت کردم و با عجله برای شستن صورتم از اتاق بیرون زدم، اما قدم از قدم برنداشتم که صدای سرفه‌های چرکین پدر سر جایم مرا خشک کرد. می‌ترسیدم با آن ریخت جلویش آفتابی شوم و بیشتر جری‌اش کنم. ناچار به داخل اتاق خزیدم و شستن صورتم را موکول به بعد کردم. در این فاصله پشت در تراس کز کردم و به ماشین او از دور زل زدم. هر بار اتاقم را ترک می‌کردم تا از رفتن پدر خبر بگیرم اما آن روز او از سر جایش تکان نخورد و دست آخر آسمان هم چون دل من عاقبت به خون نشست و نوید از تمام شدن زمانم، برای دیدار او را داد.
به تراس رفتم. حمید زیر تراسم ایستاد و من که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. سری با ناامیدی تکان دادم. او هم ناراحت از دور به من زل زده بود. نه من از او دل می‌کندم و نه او دلش می‌آمد که برود. در آن غروب سرد و دلگیر زمستانی فقط با چشمان اشکبار و دلی پر حسرت به او از دور زل زده بودم و او نیز از زیر تراسم دلگیر مرا تماشا می‌کرد. هاله‌ای از تاریکی داشت شهر را فرا می‌گرفت و ستاره‌ها کم‌کم در آسمان خاکستری چشمک می‌زدند و ما همچنان در سکوت از دور یکدیگر را تماشا می‌کردیم. با نگاهی خیس کاغذی از دفترم جدا کردم و برایش نوشتم که برود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
آن را پائین انداختم. کاغذ را خواند و مرا نگریست. اطراف را نگریست. خیابان خلوت بود چند گام عقب عقب رفت و اطراف را بررسی کرد و بعد در کاغذ نوشت:
-‌ فروغ در اتاقت را قفل کن، من به آن‌جا می‌آیم.
چندبار نوشته‌اش را خواندم اما متوجه منظورش نشدم. سر چرخاندم و او را دیدم که داشت از دیوار آجری عمارت بالا می‌آمد، هری دلم فروریخت و از ترس افتادنش تن و بدنم را لرز گرفت چون مرغ سر کنده‌ای بال و پر می‌زدم و التماسش می‌کردم که چنین نکند اما او سمج‌تر از این حرف‌ها بود. درست نزدیک تراسم با چهره‌ای شکفته خنده‌ای کرد و با یک دست کلاهش را روی سر مرتب کرد و به من زل زد. سپس نفس‌نفس‌زنان دستش را برای گرفتن نرده‌های تراسم دراز کرد. دلم ریش‌ریش شده بود و تا زمانی که نزدیک تراسم شود؛ جانم به لبم رسیده بود. هرکاری کردم که متقاعدش کنم دست بردارد، اهمیت نداد و با سماجت آن ارتفاع یک و نیم‌متری را تا تراسم بالا آمد. خم شدم و محکم از بازوانش گرفتم و او چون گربه فرز و چابکی به داخل تراس؛ مقابلم پرید و با چشمانی که مثل همیشه از شیطنت‌ برق می‌زد به صورتم چشم دوخت و نفس‌نفس‌زنان گفت:
-‌ سلام.
نفسم را با آسودگی بیرون راندم و غیظ‌ آلود او را نگریستم و گفتم:
-‌ این چه کاری بود که کردی حمید! اگر خدای نکرده زبانم لال می‌افتادی، دست و پایت می‌شکست. خنده‌‌ی ملیحی به لب راند و با شیفتگی به من زل زد و گفت:
-‌ من از کودکی به این کارها عادت داشتم برایم ملالی نبود.
نفسم را با حرص و تمسخر بیرون راندم و چپ‌چپ او را نگریستم. چهره‌ی شکفته‌اش کم‌کم خنده بر لب‌هایمان نشاند. دستم را گرفت و بالا آورد و فشرد و بی‌هیچ حرفی مشتاق با همان نگاه پر محبتش به چهره‌ام زل زد. هردو غرق در نگاه کردن به هم بودیم که تازه یاد چهره خرد و خراب خودم افتادم. قطعاً گریه چند لحظه قبلم قیافه‌ام را شبیه کارگران معدن زغال سنگ کرده بود، چهره‌ام گر گرفت. مضطرب دست از دستانش کشیدم و صورتم را با دست‌هایم پوشیدم. متعجب گفت:
-‌ فروغ؟ چه شده؟
از لابه‌لای انگشتانم به چهره‌اش زل زدم و با خجالت از زیر کف دستم نالیدم:
-‌ حمید تو را به خدا نگاهم نکن، خجالت می‌کشم! چهره‌ام خیلی زشت شده است.
متعجب گفت:
-‌ چه می‌گویی فروغ؟ چرا باید زشت باشد.
دستش را جلو آورد اما با همان صورت پوشیده رخ از او برتافتم. او با تعجب گفت:
-‌ دست بردار فروغ! این کارها دیگر چیست؟ مگر دیوانه شده‌ای!
لای یکی از انگشتانم را باز کردم و از درز آن به چهره‌ی بهت‌زده و خندانش نگریستم و گفتم:
-‌ تو را به خدا حمید، به من نخندی! آخر به چهره‌ام را بعد از آن همه اشک ریختن، آب نزدم و قیافه‌ام کاملاً آشفته و درهم است.
خنده‌ای ملیح کرد و گفت:
-‌ باشد، نمی‌خندم! تو را به خدا دستت را از روی صورتت بردار! امروز این‌همه انتظار نکشیدم که صورت از من به پوشانی.
با اکراه دست‌هایم را از روی صورتم کنار زدم و کنجکاو به جهت عکس‌العمل او به صورتش زل زدم اما در چهره‌اش جز تبسم گرم و نگاه مشتاقش چیزی نبود. چهره‌ام گلگون شد و گفتم:
-‌‌ ریختم شبیه دلقک‌ها و شامورتی‌بازهای شهر شده!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ اما من جز یک دختر زیبا چیز دیگری نمی‌بینم.
-‌ دروغ می‌گویی!
-‌ به خدا که زیباتر از تو تا به حال کسی را ندیدم.
سر چرخاند و از در تراس به اتاقم نگریست و گفت:
-‌ در اتاقت را قفل کردی؟
مثل صاعقه‌زده‌ای تکان سختی خوردم و سراسیمه به داخل اتاق دویدم و کلید را در در اتاق چرخاندم و نفسی راحتی کشیدم. او در آستانه اتاقم ایستاد. چهره‌ی او را حالا واضح زیر نور برق می‌دیدم. آن‌چنان که از دیدنش قلبم تکان می‌خورد. اشاره کردم به داخل بیاید. کفش‌هایش را از پا خارج کرد و متعجب به داخل اتاق خزید. صورتش از فرط سرما کمی سرخ شده بود و قدری خنده‌دار می‌نمود. ناخواسته آن چهره متحیر و سرمازده، خنده‌ام انداخت. با نگاه پر سوال و شیطنت‌بارش به من زل زد. لب به هم فشردم و به زور خنده‌ام را قورت دادم و پچ‌پچ‌کنان گفتم:
-‌ چهره سرما زده‌ات خنده‌دارت کرده.
لبخندی شیرینی به لب راند و دستی به صورتش کشید و آهسته پاسخ داد:
-‌ حتماً خیلی ژولیده شدم ولی اولش که این‌طوری نبودم.
صدای خنده‌های آرام ما در هم می‌آمیخت، بازویش را فشردم و پچ‌پچ‌کنان گفتم:
-‌ من هم می‌خواستم امروز زیباترین دختر در چشم تو باشم اما همه‌چیز برعکس پیش رفت. باز صد رحمت بر چهره تو!
لبخندی زد و شانه‌ام را فشرد و زمزمه کرد:
-‌ من چیزی جز زیبایی نمی‌بینم.
پوزخندی با تمسخر زدم و دستش را کشیدم و به جلوی آینه بردم. چهره‌ی هردوی ما روی آینه نقش بست. از دیدن چهره خودم بیش از پیش وحشت کردم. صورت سرخ و باهاله‌ای درهم از ریملی که از زیر چشمانم ریخته و تا روی گونه‌ام نقش زده بود؛ مرا شبیه یک کارگر زغال‌دانی کرده بود. متعجب از درون آینه به چشمان شیطنت‌بار او زل زدم که او با لبخندی نجوا کرد:
-‌ دیدی! باز هم تو زیباتری!
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و درحالی که زورم گرفته بود گفتم:
-‌ داری مسخره‌ام می‌کنی؟!
لب به هم فشرد و با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت:
-‌ تو اگر زشت‌ترین دختر این شهر هم بودی؛ در چشم منِ عاشق شیدا، زیباترینی! همیشه می‌خواهی بهانه‌ای پیدا کنی و مرا متهم کنی!
-‌ پس چرا این را می‌خندی و می‌گویی؟
خنده‌ای زیرلب کرد و معترض گفت:
-‌ ای کاش می‌شد قلبم را می‌شکافتم و به تو نشان می‌دادم که چه چیزی در قلبم نسبت به تو می‌گذرد. تو از بچگی هم همین‌طور بودی فروغ! هیچ‌وقت حرف مرا باور نمی‌کردی.
پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
-‌ از بس که مردم آزار بودی.
لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ من از کودکی عاشقت بودم و می‌خواستم توجهت را جلب کنم اما تو همیشه با من سر جنگ داشتی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
-‌ دروغ نگو حمید! چه‌طور از کودکی عاشقم بودی درحالی که همیشه مرا آزار می‌دادی.
دستم را گرفت و مقابلم ایستاد و با همان نجوای آهسته گفت:
-‌ فرحزاد را به خاطر داری؟ توهیچ‌گاه به من توجه نمی‌کردی. برای این‌که توجهت را جلب کنم، هرکاری می‌کردم. خاطرت بود یک روز یک جیرجیرک از درخت گرفتم و تو خواستی نشانت دهم، چه اتفاق بدی افتاد؟!
پوزخندی به لب راندم و آهسته گفتم:
-‌ یادم هست جیرجیرک را به رویم انداختی و نزدیک بود در استخر فرحزاد غرق شوم.
آهی کشید و گفت:
-‌ من فقط به خاطر تو آن جیرجیرک را گرفتم، چون هنوز خاطرم هست که تو و سوسن زیر درخت زردآلو ایستاده بود و با تعجب به صدای جیرجیرک گوش می‌دادید و می‌خواستید هرطور شده آن جانور صاحبِ صدا را ببینید.
یاد آن روز افتادم و گفتم:
-‌ سوسن می‌گفت جیرجیرک را دیده، رنگ عجیبی جلوی نور آفتاب دارد و می‌خواست آن را نشانم دهد اما لابه‌لای برگ‌ها پنهان شده بود.
لبخندی به لب راند و با نگاه مشتاقش به من زل زد و گفت:
-‌ به خاطر تو به هر سختی بود، آن را گرفتم. تو را لب استخر دیدم و گفتی نشانت دهم اما تا در جعبه را باز کردم جیرجیرک سوی تو جهید و تو جیغ‌زنان عقب‌عقب رفتی و آن اتفاق افتاد و کلی حاشا کردی و به همه هم گفتی من تو را به درون استخر هل دادم.
نیشخندی زدم و پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
-‌ این را به حق گفتی اما آن زمان‌ها که کفش‌هایم را برمی‌داشتی و فرار می‌کردی و روی درخت سیب و بادام می‌انداختی چه؟
خنده‌ی آرامی کرد و روی تختم نشست و گفت:
-‌ چون مدام سر دنده لج داشتی، حتی یک‌بار خواستم به تو تیله‌بازی یاد دهم، دست رد به سی*ن*ه‌ام زدی و ترجیح دادی پسر همسایه باغ بغلی به تو یاد بدهد. من هم زورم می‌گرفت و سر لجم تو را آزار می‌دادم و از درآوردن گریه دختر زِرزِروی فرخنده‌خانم قلبم خنک می‌شد.
خنده‌ای روی لبم نشست کنارش نشستم و به نگاه مشتاقش چشم دوختم و گفتم:
-‌ اگر واقعاً از کودکی عاشقم بودی؛ پس چرا مرا در نامزدی فریبرز نشناختی.
دستم را در دستانش گرفت و زمزمه کرد:
-‌ چون آن عشق بعد از آن همه سال، ندیدن تو مثل خاکستر خاموش بود. دیگر بعد از فوت مرحومه مادرت تو را ندیدم و کم‌کم بعد از سال‌ها شعله‌ی آن عشق کودکانه خاموش شد و دوباره با دیدنت انگار از زیر خاکسترهای خاموش شعله کشید. درست بعد از آن روزی که در راه شمال سطل گِل و لای را بر صورتم پاشیدی، من دوباره و کم‌کم عاشقت شدم.
دستم را فشرد و درحالی که چشم از من برنمی‌داشت گفت:
-‌ چه شد که نظرت راجع به من عوض شد؟
-‌ چون را تو را دوست داشتم.
چهره‌اش با شنیدن این حرفم شکفت و گفت:
-‌ اما دست رد بر سی*ن*ه‌ام زدی.
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ چون چاره‌ای نداشتم. خودت می‌دانی که پدر و مادرهایمان چه سرنوشت شومی داشتند.
دستم را فشرد چه نگاه مشتاق گیرایش دوختم زمزمه کرد:
-‌ ما مثل آن‌ها نخواهیم شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین