- Jun
- 1,024
- 6,640
- مدالها
- 2
با نگاهی ناامید و نامطمئن به او چشم دوختم و گفتم:
- من هم میخواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمیدانم ما میتوانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟
- نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود!
در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفسهایمان را در سی*ن*ه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم دوختیم که طولی نکشید صدای بسته شدن در اتاق فروزان آمد. نفس راحتی از سی*ن*ه برون دادم. او از جا برخاست و گفت:
- فروغ آیا فردا میتوانم تو را ببینم؟
دلگیر و سرسنگین گفتم:
- نمیدانم، پدرم هنوز از بابت به هم خوردن نامزدی با خانواده عباسی از من خشمگین و دلخور است و بیرون رفتنم را قدغن کرده و برای سرکار رفتنم هم کرم را مجبور کرده که مرا با خود ببرد و بیاورد.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند، که گفتم:
- اما بالاخره راهی برای این قضیه پیدا میکنم. کرم پسر بدی نیست اما کمی عیاش و پولپرست است؛ شاید بشود تطمیعش کرد.
لبخندی به لب راند و گفت:
- فردا به محل کارت میآیم.
- مگر به مدرسه نمیروی؟
- راستش کمپانی آنقدر شلوغ شده که از معلمی دست کشید... .
حرفش تمام نشده بود که صدای تقهای که به در خورد روح را در تن هردویمان رقصاند. صدای فروزان از پشت در آمد و پشت آن دستگیرهی در را فشرد و گفت:
- فروغ آنجایی؟
عرق سردی از پشتم جاری شد و در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
- بله...چی...چی شده فروزان؟ چه میخواهی؟
او چندبار دستگیره در را فشرد و گفت:
- چرا در را قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
حمید با عجله به تراس رفت و دستی به علامت خداحافظی تکان داد و چون دزد شبگردی از نردهها آویزان شد. سراسیمه بیتوجه به در زدنهای مکرر فروزان و سماجتش، به دنبالش رفتم درحالی که هول و هراس افتادن و زخمی شدنش را داشتم،پایین رفتن او را مینگریستم. او با احتیاط دستش را لابهلای شکاف آجرها گذاشت و پائین میرفت و من ته دلم تا زمانی که او پایش به زمین برسد خالیخالی بود.
صدای فروزان چون سمبادهای روحم را میخراشید:
- فروغ؟! این کارها دیگر چیست؟ چرا جواب نمیدهی؟
حمید سوار ماشینش شد و با زدن بوق کوتاهی رفت. نفسم را با حرص بیرون راندم و به طرف در رفتم و در را باز کردم و طلبکار چون پلنگ خشمگینی به فروزان نگریستم و غریدم:
- چه شده؟! هی فروغ! فروغ! چه میگویی؟
فروزان یک لحظه از دیدنم شوکه شد و رنگ از رخش پرید و حیران هین بلندی کشید و گفت:
- یا امام غریب! این دیگر چه ریختی است؟
تازه متوجه سر و وضعم شدم و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم و او متعجب و نگران پیش آمد و گفت:
- خاک بر سرم! چرا این ریختی شدهای باز نکند پدر... .
- من هم میخواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمیدانم ما میتوانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟
- نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود!
در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفسهایمان را در سی*ن*ه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم دوختیم که طولی نکشید صدای بسته شدن در اتاق فروزان آمد. نفس راحتی از سی*ن*ه برون دادم. او از جا برخاست و گفت:
- فروغ آیا فردا میتوانم تو را ببینم؟
دلگیر و سرسنگین گفتم:
- نمیدانم، پدرم هنوز از بابت به هم خوردن نامزدی با خانواده عباسی از من خشمگین و دلخور است و بیرون رفتنم را قدغن کرده و برای سرکار رفتنم هم کرم را مجبور کرده که مرا با خود ببرد و بیاورد.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند، که گفتم:
- اما بالاخره راهی برای این قضیه پیدا میکنم. کرم پسر بدی نیست اما کمی عیاش و پولپرست است؛ شاید بشود تطمیعش کرد.
لبخندی به لب راند و گفت:
- فردا به محل کارت میآیم.
- مگر به مدرسه نمیروی؟
- راستش کمپانی آنقدر شلوغ شده که از معلمی دست کشید... .
حرفش تمام نشده بود که صدای تقهای که به در خورد روح را در تن هردویمان رقصاند. صدای فروزان از پشت در آمد و پشت آن دستگیرهی در را فشرد و گفت:
- فروغ آنجایی؟
عرق سردی از پشتم جاری شد و در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
- بله...چی...چی شده فروزان؟ چه میخواهی؟
او چندبار دستگیره در را فشرد و گفت:
- چرا در را قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
حمید با عجله به تراس رفت و دستی به علامت خداحافظی تکان داد و چون دزد شبگردی از نردهها آویزان شد. سراسیمه بیتوجه به در زدنهای مکرر فروزان و سماجتش، به دنبالش رفتم درحالی که هول و هراس افتادن و زخمی شدنش را داشتم،پایین رفتن او را مینگریستم. او با احتیاط دستش را لابهلای شکاف آجرها گذاشت و پائین میرفت و من ته دلم تا زمانی که او پایش به زمین برسد خالیخالی بود.
صدای فروزان چون سمبادهای روحم را میخراشید:
- فروغ؟! این کارها دیگر چیست؟ چرا جواب نمیدهی؟
حمید سوار ماشینش شد و با زدن بوق کوتاهی رفت. نفسم را با حرص بیرون راندم و به طرف در رفتم و در را باز کردم و طلبکار چون پلنگ خشمگینی به فروزان نگریستم و غریدم:
- چه شده؟! هی فروغ! فروغ! چه میگویی؟
فروزان یک لحظه از دیدنم شوکه شد و رنگ از رخش پرید و حیران هین بلندی کشید و گفت:
- یا امام غریب! این دیگر چه ریختی است؟
تازه متوجه سر و وضعم شدم و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم و او متعجب و نگران پیش آمد و گفت:
- خاک بر سرم! چرا این ریختی شدهای باز نکند پدر... .