جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,518 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
با نگاهی ناامید و نامطمئن به او چشم دوختم و گفتم:
-‌ من هم می‌خواهم این تقدیر را عوض کنم اما نمی‌دانم ما می‌توانیم از پس آنچه گذشته بربیاییم؟ اگر نشود چه؟
-‌ نشدنی وجود ندارد فروغ! باید بشود!
در سکوت به هم زل زدیم که صدای پای کسی در طبقه بالا نفس‌هایمان را در سی*ن*ه حبس کرد. هردو نگران به هم چشم دوختیم که طولی نکشید صدای بسته شدن در اتاق فروزان آمد. نفس راحتی از سی*ن*ه برون دادم. او از جا برخاست و گفت:
-‌ فروغ آیا فردا می‌توانم تو را ببینم؟
دلگیر و سرسنگین گفتم:
-‌ نمی‌دانم، پدرم هنوز از بابت به هم خوردن نامزدی با خانواده عباسی از من خشمگین و دلخور است و بیرون رفتنم را قدغن کرده و برای سرکار رفتنم هم کرم را مجبور کرده که مرا با خود ببرد و بیاورد.
نفسش را با ناراحتی بیرون راند، که گفتم:
-‌ اما بالاخره راهی برای این قضیه پیدا می‌کنم. کرم پسر بدی نیست اما کمی عیاش و پول‌پرست است؛ شاید بشود تطمیعش کرد.
لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ فردا به محل کارت می‌آیم.
-‌ مگر به مدرسه نمی‌روی؟
-‌ راستش کمپانی آنقدر شلوغ شده که از معلمی دست کشید... .
حرفش تمام نشده بود که صدای تقه‌ای که به در خورد روح را در تن هردویمان رقصاند. صدای فروزان از پشت در آمد و پشت آن دستگیره‌ی در را فشرد و گفت:
-‌ فروغ آن‌جایی؟
عرق سردی از پشتم جاری شد و در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
-‌ بله...چی...چی شده فروزان؟ چه می‌خواهی؟
او چندبار دستگیره در را فشرد و گفت:
-‌ چرا در را قفل کردی؟ باز کن کارت دارم.
حمید با عجله به تراس رفت و دستی به علامت خداحافظی تکان داد و چون دزد شبگردی از نرده‌ها آویزان شد. سراسیمه بی‌توجه به در زدن‌های مکرر فروزان و سماجتش، به دنبالش رفتم درحالی که هول و هراس افتادن و زخمی شدنش را داشتم،پایین رفتن او را می‌نگریستم. او با احتیاط دستش را لابه‌لای شکاف آجرها گذاشت و پائین می‌رفت و من ته دلم تا زمانی که او پایش به زمین برسد خالی‌خالی بود.
صدای فروزان چون سمباده‌ای روحم را می‌خراشید:
-‌ فروغ؟! این کارها دیگر چیست؟ چرا جواب نمی‌دهی؟
حمید سوار ماشینش شد و با زدن بوق کوتاهی رفت. نفسم را با حرص بیرون راندم و به طرف در رفتم و در را باز کردم و طلبکار چون پلنگ خشمگینی به فروزان نگریستم و غریدم:
-‌ چه شده؟! هی فروغ! فروغ! چه می‌گویی؟
فروزان یک لحظه از دیدنم شوکه شد و رنگ از رخش پرید و حیران هین بلندی کشید و گفت:
-‌ یا امام غریب! این دیگر چه ریختی است؟
تازه متوجه سر و وضعم شدم و دست‌پاچه دستی به صورتم کشیدم و او متعجب و نگران پیش آمد و گفت:
-‌ خاک بر سرم! چرا این ریختی شده‌ای باز نکند پدر... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
حرفش را بریدم و برای جلوگیری از نگرانی او گفتم:
-‌ نه... یعنی... چیزی نیست فروزان، کمی اشک ریختم.
فروزان به داخل اتاق آمد و با تعجب و نگران گفت:
-‌ آخر چرا؟
-‌ هیچی! عصر می‌خواستم به لاله‌زار سر بزنم که پدر ناغافل رسید و حاشا کرد و به بهجت سپرد که از این به بعد حق ندارم پایم را بیرون بگذارم و کَرم را مامور بردن و آوردنم به درمانگاه کرد.
فروزان از شنیدن آن حرفی پفی از روی حرص زد و گفت:
-‌‌ ای‌بابا! انگاری خون کردیم. هزاران شهر نفر در این شهر طلاق می‌گیرند و زندگیشان هم از هم می‌پاشد، کسی خم به ابرو نمی‌آورد آن‌وقت پدر ما برای یک ازدواج زوری که آخرش قرار بود به همین‌جا ختم شود هم کینه کرده، عیبی ندارد فروغ من خودم کرم را یک طوری زیر سبیلی قانع می‌کنم برای این غصه نخور!
-‌ آخر چه‌طوری؟
-‌ چند وقتی است سر و گوشش برای یکی از دوستانم می‌جنبد؛ خوب است کمی با او سرگرم شود.
با شوق فروزان را تنگ در آغوش کشیدم و گفتم:
-‌ فروزان خدا خیرت بدهد.
خنده‌ای زیر گوشم کرد و از من جدا شد و گفت:
-‌ حالا کفش‌های ورنی قرمزت را به من بده.
من که سر کیف بودم گفتم:
-‌ اصلاً مال خودت! بیا و هرچه می‌خواهی بردار!
نیشخندی به لب راند و به سر وقت کمدم رفت و خنده‌کنان گفت:
-‌ مثل این‌که دیگر هیچ‌چیز برایت با ارزش‌تر آزادی نیست. قبلاً سرت می‌رفت راضی نمی‌شدی من از وسایلت استفاده کنم.
خونسرد گفتم:
-‌ آن موقع‌ها برای گذشته بود! حالا در این فصل کفش ورنی به چه کارت می‌آید؟!
درحالی که نیمی از هیکل چاق و فربه‌اش درون کمد بود و نیمی دیگر بیرون بود گفت:
-‌ دیروز از مسیو لباس قرمز رنگی را خریدم می‌خواهم با آن امتحانش کنم. راستی فردا باید به شاه‌عبدالعظیم برویم خاله عین مرغ سرکنده شده بود و مدام حالت را می‌پرسید. دیروز صبح بعد از آن همه‌سال، پا به عمارت ما گذاشته بود تا تو را ببیند و دلش آرام شود، اما تو نبودی! هرچه اطمینان دادم حالت خوب است باز نگرانت بود. کلی برای بهجت خط و نشان کشیدم که پیش پدر آمدن خاله را دهان لقی نکند. باید بیایی تا به دیدنش برویم که از نگرانی بیافتد.
از حرف فروزان خشکم زد و گفتم:
-‌ از کجا فهمیده بود که کتک خوردم؟
-‌ راستش من به خاله گفتم اما فکرش هم نمی‌کردم به سرش بزند و بخواهد با پدر روبه‌رو شود. مثل پلنگ زخمی خشمگین بود و اگر پدر را مقابلش می‌دید، بی‌گمان جنگ و جدالی تماشایی به راه می‌انداخت.
با عصبانیت غریدم:
-‌ فروزان چرا این حماقت را کردی و همه‌چیز را گفتی؟
فروزان خونسرد درحال امتحان کردن کفش‌هایم گفت:
-‌ خاله مثل مادرمان است.
نفسم را با حرص بیرون راندم و با چشمانی که گلوله آتش شده بود به او زل زدم و پیش رفتم و کفش‌ها را از دستش قاپیدم و گفتم:
-‌ هیچ فکر کردی که چه آتشی داشتی به پا می‌کردی؟
او حیران به من زل زد و کفش را از دستم قاپید و گفت:
-‌ وقتش است که پدر به خودش بیاید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
با نگاه تیز و غیظ آلود او را تماشا کردم که گفت:
-‌ تو هم باید دست از این اخلاق زشتت برداری هردفعه خون به پا می‌کنی و پدر را به جان خودت می‌اندازی.
-‌ وای خدای من! تو نبودی که می‌گفتی مقابل پدر بایستم و زیر بار این ازدواج نروم؟
-‌ چرا من بودم! اما از این به بعد دیگر نظرم عوض شده چرا که پدر دلش از سنگ سرشته شده و می‌ترسم تو را بکشد.
سری کلافه تکان دادم و گفتم:
-‌ یادت نرود قول دادی که کرم را دست به سر کنی.
با کفش چرخی زد و با دقت به پاهایش زل زد و گفت:
-‌ باشد، فقط تو را به خدا خبط و خطایی نکنی آن بدبخت هم سرش به باد برود.
با اوقات تلخی غریدم:
-‌ چه خبط و خطایی!
-‌ خلاصه که پدر دندانش روی گلوی توست و زمان می‌خواهد تا با این حاشایی که به پا کردی کنار بیاید.
سری تکان دادم که گفت:
-‌ یک شال گردن قرمز هم داشتی آن را می‌خواهم.
-‌ در کمد است.
از اتاق برای شستن صورتم بیرون رفتم. دزدانه از پله‌ها سرک کشیدم پدر در اتاقش بود مثل برق پله‌ها رارطی کردم و رفتم صورتم را شستم. بهجت‌خانم مشغول چیدن میز بود و سری تکان داد و گفت:
-‌ خانم آقا گفتند که شامت را سر میز بخوری.
از حرف بهجت به خاطر اتفاقات چند ساعت پیش هاج و واج ماندم که بهجت خانم دزدانه پیش آمد و گفت:
-‌ فروزان خانم چند لحظه پیش رفتند پیش آقا و خواهش کردند پدرتان کوتاه بیاید.
نیم نگاهی به طبقه بالا کردم و گفتم:
-‌ اما فروزان چیزی نگفت.
-‌ حتماً فراموش کرده، خدا فروزان‌خانم را نگه دارد، لااقل بهتر از شما رگ خواب پدرش را می‌داند.
از کنایه بهجت‌خانم پوزخندی زدم و به بالا رفتم. فروزان با وسایل من که به اختیار خود چندتای دیگری هم به آنچه می‌خواست اضافه کرده بود بیرون آمد و گفت:
-‌ این‌ها را هم برمی‌دارم.
-‌ تو به پدر گفتی سر میز بیایم؟
گویا چیزی را به خاطر آورده باشد گفت:
-‌ آه راستی، پدر راقانع کردم سر میز غذایت را بخوری تو را به خدا بابا حرفی یا حرکتی یا کاری نکنی که به مذاقش خوش نیاید. هرچه گفت یا سکوت کن یا بگو چَشم! بگذار این آتشی که به جانش انداختی خاموش شود.
پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
-‌ خیلی خب اما ترجیح می‌دادم در اتاقم غذا بخورم.
فروزان بی‌هیچ حرفی داخل اتاق شد من هم به درون اتاقم خزیدم به یاد ساعت قبل و حضور حمید در اتاقم؛ قلبم به وجد آمد و از خوشحالی روی سبیل شاه نقاره می‌زدم. خلاصه آن‌که قرار بود زحمت کرم هم از سرم کم شود و بعد از سرکار می‌توانستم آن‌طور که می‌خواهم برای خودم بتازم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
هنگام شام پائین رفتم، پدر و فروزان مشغول غذا خوردن بودند. از پله‌ها که پائین آمدم نگاه کینه‌ورزانه پدر روی من چرخید و لب و دهانی با اوقات تلخی کج کرد و سری تکان داد. با اکراه درحالی که از در آن‌جا بودن معذب و ناراضی بودم پشت میز نشستم. فروزان دیس را به من حواله کرد و با اشاره چشم فهماند که اهمیتی به رفتار پدر ندهم. تنها صدای قاشق و چنگال‌های روی بشقاب بود که سکوت میز را می‌شکست. غذا هیچ‌جوره از گلویم پائین نمی‌رفت، چند قاشقی خوردم و به بهانه خواب به اتاقم پناه بردم. روی تخت نشستم و لحظاتی که با حمید داشتم را مرور کردم و از خوشحالی بی‌صبرانه منتظر فردا بودم.
آینه جیبی او را در دستم فشردم و لبخندزنان به چهره‌ی خودم زل زدم مدام حرفش در سرم تکرار می‌شد: " تصویرش درون این قاب است. من عاشقش هستم. این را به او بگو."
با شوق چشم فروبستم و به شوق فردا و دیدار او تلاش کردم با مرهم خواب زمان را سپری کنم.
صبح کرم مشغول گرم کردن ماشین پیکان نارنجی‌رنگش بود، با آن پیکان برای خودش مسافرکشی می‌کرد و کمتر زیر بار زور پدرم می‌رفت. با فروزان نزدیکش شدیم و با اشاره چشم دوباره ملتمس خواستم کرم را یک‌جوری از سرم باز کند.
هیکل چهارشانه کرم تکانی خورد و تا ما را دید سیخ و دستمال یزدی بدست سرجایش ایستاد تا در را برای ما باز کند. نگاهم روی صورت کشیده و موهای مجعد پرپشتش افتاد. سبیل‌های پرپشت مشکیش قدری سنش را بیشتر نشان می‌داد و مانند جوان‌های امروزی شلوار دمپا به پا کرده بود. این‌طور لباس پوشیدنش همیشه باعث دلخوری احمدآقا بود و می‌گفت در شان ما این گونه لباس پوشیدن نیست.
کرم با دیدن ما از پس آن سبیل‌های پرپشت مشکیش نیشخندی زد و گفت:
-‌ سلام مادمازل‌ها بفرمائید.
فروزان پشت چشم نازکی کرد در پاسخش نیشخندی زد. من هم سری به علامت سلام دادن تکان دادم و او سوار ماشین شد. ماشین که از جا کنده شد دلم پر از هول و هراس بود و می‌ترسیدم کرم از موضعش عقب‌نشینی نکند با اشاره چشم و ابرو به فروزان فهماندم که کاری کند تا به مقصد نرسیده‌ایم.
فروزان با لحن لوندی گفت:
-‌ کرم؟!
کرم از آینه ماشین نگاه شیطنت‌بارش روی ما چرخید و گفت:
-‌ بله مادمازل!
-‌ ای بابا هنوز هم به من می‌گویی مادمازل، تو مثل برادر ما هستی. عمری کنار ما بزرگ شدی، خدابیامرزد مادرت محترم خانم را که مثل مادرمان عزیز بود.
از روده‌درازی‌های فروزان لجم گرفته بود. کرم لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ شما لطف دارید فروزان‌خانم.
فروزان گردن کج کرد و با طنازی گفت:
-‌ راستش من و لیلا امروز قصد داریم به کافه فرد برویم برای بعد از دانشگاه می‌شود سراغ فروغ نروی و به دنبال ما بیایی؟
او مردد درحالی که دلش پیش پیشنهاد فروزان مانده بود اما بار مسئولیت من بر روی دوشش سنگینی می‌کرد از آینه به ما چشم دوخت که گفتم:
-‌ کرم نمی‌خواهد نگران من باشی، خواهرم را همراهی کن من دهانم قرص است. یک روز چیزی نمی‌شود.
کرم صدا صاف کرد و گفت:
-‌ راستش خانم می‌دانید که آقا چه اخلاقی دارد کافی‌است این قضیه... .
فهمیدم می‌خواهد حرف را به پول بکشانم، حرفش را بریدم و گفتم:
-‌ می‌دانم حق با توست اما من بچه نیستم فروزان بیشتر به تو احتیاج دارد تا من، لطفاً هرجا که می‌خواهد او را با خود ببر و ماشینت را پشت عمارت پارک کن تا من به خانه برگردم آن زمان دوباره ماشین را به خانه ببر قول می‌دهم از خجالتت در بیایم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
فروزان با طنازی گفت:
-‌ اگر هرروز بعد از دانشگاه به سراغ من و لیلا بیایی انعام خوبی نصیبت می‌کنم.
او از حرف فروزان خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ اگر پیش پدرم درز نکند من استقبال می‌کنم.
فروزان لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ با لیلا می‌خواهیم کمی خوش باشیم چه کسی بهتر از تو! می‌توانی ما را همراهی کنی.
خیالم از بابت او راحت شد و گفتم:
-‌ انعامت را خودم می‌دهم.
-‌ دست شما درد نکند آبجی.
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ پس تا زمانی که بابا کوتاه بیاید، انعامت را هر ماه دریافت خواهی کرد.
به درمانگاه که رسیدیم از فروزان خداحافظی کردم و درحالی که در دلم جشن به پا بود به سرکارم رفتم، و با خوشرویی و خوشحالی روزم را آغاز کردم. لابه‌لای کارم گریزی به پشت درمانگاه زدم که امیرحسین را ببینم اما در کمال حیرت نیامده بود. از عموجمشید، مغازه‌داری که وسایلش را نگه می‌داشت پرسیدم:
-‌ سلام عمو امیرحسین به سرکارش نیامده؟
او که پشت دخلش جا خوش کرده بود از پشت ترازوی آهنین گفت:
-‌ نه آبجی! وسایلش هنوز گوشه مغازه است.
نگاهم به روی میز چوبی درب داغان و پتوی مندرس و خرت و پرت‌های کارش افتاد. نگران لب به هم فشردم و به فکر فرو رفتم قلبم شور می‌زد که نکند صفدر بلایی باز آشوبی به پا کرده باشد، خم شدم و در لابه‌لای وسایلش کتاب‌هایش را دیدم از این‌که آن‌ها را به خانه نبرده بود خیالم راحت شد و به خودم دلداری دادم حتماً کاری برایش پیش آمده است.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ عمو اگر آمد بگو به سراغم به درمانگاه بیاید.
-‌ خاطرت جمع آبجی!
با افکاری مشوش به سوی درمانگاه رفتم. دلم شور افتاده بود، تا ظهر خودم را سرگرم کار کردم اما خبری از امیرحسین نشد، نمی‌دانستم باید از که سراغش را بگیرم، حتی آدرس خانه‌اش را هم نداشتم. ظهر که کارم تمام شد از درمانگاه بیرون آمدم و خواستم سری به پشت درمانگاه بزنم که صدای حمید از پشت سرم قلبم را تکان داد:
-‌ فروغ!
چهره برگرداندم و او را دیدم که پالتوی خوش‌دوخت مشکی به تن داشت و پلیور یقه هفت قهوه‌ای با کرواتی قهوه‌ای سوخته پوشیده بود و چشم را خیره می‌کرد. لبخندی به لب راندم و دستی با شوق برایش تکان دادم. با لبخندی گیرا و چهره‌ای شکفته پیش آمد و نزدیکم شد قلبم چون توپ لاستیکی به حصار سی*ن*ه‌ام می‌خورد و از دیدارش بی‌قرار بود. او مقابلم ایستاد و به چهره گلگونم زل زد و با لبخند محسوسی گفت:
-‌ سلام، کجا می‌روی؟ کرم به دنبالت آمده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
درحالی که چشم از او برنمی‌داشتم گفتم: سلام، نه بالاخره کرم را با کمک فروزان قانع کردم، می‌خواستم تا تو بیایی به پشت درمانگاه بروم و خبری از امیرحسین بگیرم نمی‌دانم چرا امروز نیامده است؟!هیچ‌گاه سابقه نداشت به سرکار نیاید می‌ترسم اتفاقی برایش افتاده باشد.
به چهره نگرانم نگریست و برای تسلیم گفت: حتماً کاری برایش پیش آمده نگرانش نباش.
هردو دوشادوش هم و دست در دست هم به راه افتادیم. تمام وجودم از شوق کنار او بودن می‌لرزید. لبخندی زد و با چهره‌ای شکفته گفت: راستی فروزان از ارتباط ما با خبر شده؟
من‌من‌کنان گفتم: نه راستش هنوز جسارت گفتن آن را ندارم.
خنده‌ای کرد و گفت: دختر جسوری چون تو پا پس بکشد؟!
خنده‌ای کردم و با اشتیاق چهره‌ی مشتاق و شیطنت‌بارش را نگریستم و گفتم: تو چه خودت جسارت گفتن این که مرا می‌خواهی، را به همه داری؟
خنده‌ای در پاسخم کرد و با نگاه مشتاقش مرا کاوید و گفت: البته، برای شروع از پدرم می‌خواهم شروع کنم.
حیرت‌زده او را نگریستم و گفتم: زود نیست؟
_ خودت می‌دانی که راه درازی در پیش و رو داریم.
دستم را فشرد و با نگاهی مصمم به من زل زد و گفت: قول می‌دهی برای این عشق بجنگی؟
_ تقدیر من تویی حمید و من به پای تو تا آخر عمر خواهم ماند چه به هم برسیم چه نه!
دلگیر گفت: برای من نرسیدن وجود ندارد فروغ! من تو را از جان و دل می‌خواهم و باید به تو برسم.
لبخندی روی لبم نقش بست و گفتم: من هم از جان و دل برای تو مقابل هرچه پیش روی ما قد علم کند می‌ایستم حمید!
نفسش را با خوشحالی بیرون راند و گفت: حالا شد.
چند ثانیه‌ای سکوت میان ما دیوار ساخت، که او گفت: می‌دانم که همه از بهت حیرت عشق میان من و تو شگفت‌زده خواهند شد.
با یاد سوسن چهره در هم کشیدم و نگران او را نگریستم و گفتم: نمی‌توان به چشمان سوسن نگاه کنم می‌ترسم بیاندیشد که من عشقش را از دستش ربودم.
دستم را فشرد و سگرمه در هم گره زد و گفت: سوسن خودش به پای یک عشق پوچ مانده و الا هم تو و هم من واقعیت را به او گفتیم.
درحالی که در دلم بلوا به پا بود گفتم: می‌دانم که با این قضیه به راحتی کنار نخواهد آمد. می‌دانم از ما دلشکسته خواهد شد.
عصبی پفی کرد و گفت:
-‌ دیگر باید چه کار می‌کردیم که بفهمد؟!
-‌ هیچ‌گاه به او گفتی دوستش نداری؟ تو هیچ‌وقت حرفی نزدی پس چرا سرزنشش می‌کنی.
حمید با چهره‌ای درهم به من زل زد و گفت:
-‌ زمانی که آن اتفاق میان تو و ارسلان افتاد؛ فخری مرا به عمارت عمورحیم فراخواند و گفت که سوسن خواستگار دارد، گویا ایرج فکر و دلش از آن شب پیش سوسن مانده بود و قصد داشت پا پیش بگذارد. فخری زیرپوستی از من پرسید آیا قصدی راجع به سوسن دارم؟ در جوابش گفتم سوسن مانند خواهرم است و جز این نگاهی به او نداشتم. بی‌گمان فخری برای مجاب کردن سوسن حرفم را به گوشش رسانده است.
دلگیر گفتم:
-‌ الهی برایش بمیرم. حتماً باز هم دل‌شکسته شده است. عشق درد بدی است حمید! خودت این را می‌دانی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
آهی بلند کشید و گفت:
-‌ وقتی سوسن خبر نامزدیت را با ارسلان به گوشم رساند، خدا می‌داند که تا مرز جنون رفتم. خیال می‌کردم سوسن دروغ می‌گوید و از حقیقت عشق ما با خبر شده و قصد جدایی میان من و تو را کرده است. آن شب به انتظار تو پشت در عمارت خود را رساندم که دیدم از ماشین ارسلان پیاده شدی. آه فروغ خدا می‌داند فقط از دیدن این صحنه چه حالی بر من عارض شد. از این‌که باز هم دست رد بر سی*ن*ه‌ام زده بودی دل‌شکسته شدم و با خود می‌اندیشیدم چرا با این همه ظلم تو باز هم عاشقت شدم؟! تو مثل کودکی‌هایت هنوز هم از من متنفری و ای کاش آن شب حال دلم را برایت نمی‌گفتم.
قطره‌اشکی از چشمانم روان شدند و آهی کشیدم و گفتم:
-‌ خدا می‌داند که از سایه ارسلان بیزار بودم و قلبم هر لحظه و هر دقیقه تو را با درد می‌خواند. یک شب به ارسلان گفتم که او را نمی‌خواهم اما او بنای لجاجت گذاشت و حریصانه تلاش می‌کرد که حرفش را به کرسی بنشاند، با خودم می‌اندیشیدم که این عشق فایده‌اش چه خواهد بود وقتی دست من و تو به هم نمی‌رسد. باید مقابل این تقدیر سر خم کنم اما نمی‌شد. هر لحظه زور این شراره‌های عشق بیشتر می‌شد. هرچه می‌گذشت تفاوت میان خودم و ارسلان را آشکارتر می‌دیدم. عاقبت یک‌روز ترجیح دادم که بمیرم اما زیر بار این قلاده‌ی چرکین سرنوشت نروم. حتی... حتی بعد از به هم خوردن این نامزدی هرگز قصد نداشتم احساسم را برای تو بازگو کنم چون می‌دانستم این عشق به ثمر نخواهد نشست اما ارسلان با حرف آخرش مرا زیر و رو کرد و گفت تقدیر را خودمان می‌سازیم. وقتی صدای سازت را شنیدم بی‌آن‌که بدانم تو هستی پر کشیدم و تو را دیدم. خدا می‌داند که از دیدنت خوشحال بودم هیچ فکرش را نمی‌کردم آن عاشق شیدایی که به هوای دیدن یارش با سوز نوایش همه را جادو می‌کرد، همان عشق من باشد.
لبخند تلخی به لب راند و اشک‌هایم را از روی صورت یخ‌زده‌ام پاک کرد و رنجیده گفت:
-‌ به هوای دیدنت ساز می‌زدم شاید برای تماشایم بیایی. هیچ می‌دانستی هرروز از پشت این دیوار درمانگاه رفتنت را نظاره می‌کردم؟ اصلاً خبر داشتی چندبار به هوای دیدن تو به پشت عمارت آمدم و ساعت‌ها به تراست زل زدم؟ یک‌بار هنگامی که از ته قلبم صدایت می‌کردم که لحظه‌ای کوتاه هم که شده به تراس بیایی و من تو را تماشا کنم، انتظارم به ثمر نشست و دیدم به هوای شنیدن یک ساز مطرب‌خیابانی آمدی.
حیران مقابلش ایستادم و گفتم:
-‌ آه... باورم نمی‌شود آن‌روز تو را دیدم. خوب به خاطر دارم خودروی آبی روشنت را آنجا دیدم اما تا لحظه‌ای سربرگرداندم رفته بودی.
لبخند کم‌جانی گوشه‌ی لبش شکفت و گفت:
-‌ خدا می‌داند وقتی تو را در مجلس دیدم چه حالی داشتم. آن‌قدر از آمدنت به فرحزاد خوشحال بودم که سر از پا نمی‌شناختم اما تو و سوسن یک لحظه آرام و قرار نداشتید و من از گشت و گذار تو در میان مردم قلبم لرزان بود. می‌ترسیدم کسی نگاهش روی تو بلغزد و آنچه نباید بشود؛ که عاقبت هم چنین شد و ارسلان دل به تو باخت.
دستش را میان دو دستم گرفتم و با چشمانی خیس گفتم:
-‌ هرگز رهایت نخواهم کرد.
مرا در آغوش گرفت. در آغوش امن او تکیه کردم و از این‌که آن دردها تمام شده بودند از صمیم قلب خوشحال بودم و به این ایمان باور داشتم که روزی سرنوشت هم خواهیم شد. مهم نیست چه‌قدر زمان بگذرد.
وقتی به خود آمدیم در خیابان پشتی عمارت بودیم. نگاه خیس از او جدا کردم و لبخند تلخی به لب راندم دستم را فشرد و گفت:
-‌ وقت رفتن فرا رسید. می‌خواهم با پدرم راجع به تو صحبت کنم او همیشه به من می‌گفت هرزمان که دل به عشق بسپارم از من حمایت می‌کند. حالا زمانش رسیده که صدای قلب عاشقم را به گوشش برسانم. از بابت سوسن نگرانی خاطر نداشته باش خودم به زودی او را مجاب خواهم کرد.
در دلم غوغایی به پا شد و دلشوره بر جانم چنگ می‌انداخت با چهره‌ای پر از اضطراب و نگرانی سر تکان دادم و دستش را در پاسخش فشردم. لبخند گیرایش قلبم را تکان داد که به همه‌ی آن نگرانی‌ها رنگ اطمینان می‌پاشید.
لبخندی زد و گفت:
-‌ می‌دانم که تو دختر جسوری هستی و از پس همه‌چیز برخواهی آمد.
میان اشک‌هایم لبخندی زدم و گفتم:
-‌‌ اما این را بدان کم‌طاقت هم هستم.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ من هم عاشق سمج دختر زِرزِروی فرخنده‌خانم هستم خیالت از این بابت راحت باشد که به راحتی دست از تو نخواهم کشید.
میان گریه خندیدم. لبخند و چهره شیطنت‌بارش در ترکیب با هم قلبم را بی‌قرار می‌کرد. دستی برایش تکان دادم و گفتم:
-‌ وقت رفتن است.
چند گام از او دور شدم، دستی برای او تکان دادم که دستی برایم تکان داد و تا زمانی که از خیابان پشتی بپیچم، آن‌جا بود.
دزدانه به اطراف نگریستم و وقتی شرایط را امن دیدم کلید در در انداختم و وارد شدم. به دنبال دروغی بودم تا بهجت را از بابت کرم دست به سر کنم.
وقتی وارد عمارت شدم دزدانه سرکی به داخل کشیدم و از خلوت بودن سالن استفاده کردم و با سرعت نور تاختم و به اتاقم رفتم. نفس‌نفس‌زنان به اتاق پریدم و در را آهسته به هم کوفتم. لباس‌هایم را عوض کردم و به امید روزهای روشن‌تر، روزم را به شب رساندم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
صبح کرم طبق معمول مرا به درمانگاه رساند و پیش از این‌که وارد محیط کارم شوم با عجله به پشت درمانگاه رفتم تا خیال مشوشم از بابت او آسوده شود. او را از دور دیدم که مثل همیشه پشت میز چوبیش نشسته بود و پتوی مندرسی روی پایش کشیده بود. نفس راحتی کشیدم و تندتند از لابه‌لای یخ‌های صیقلی شده خودم را به او رساندم اما همین که چهره‌اش سوی من گشت از دیدن چشم ورم کرده و کبودش گویا سطل آب یخی را بر سرم ریختند. در جا خشکیدم و به یک چشم کبودش که از شدت ورم جمع شده بود مات و حیران زل زدم. گویا قلبم را از سی*ن*ه کندند و از دیدن آن حالش دلم به خروش آمد. دست‌پاچه بلند شد و ایستاد. با سگرمه‌های درهم آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم:
-‌ امیرحسین! چه بلایی بر سرت آمده.
چهره از من با خجالت چرخاند و بغضش سر باز کرد و حرفی نزد. نزدیکش شدم و با حالی ویران مقابلش نشستم و دست زیر چانه‌اش بردم و با دقت به کبودی دور چشمش زل زدم. آنقدر آماس کرده بود که چشمش را نیمه‌باز نشان می‌داد. حدس می‌زدم کار صفدر باشد خون در صورتم دوید و خشم در وجودم شعله‌ور شد آنچنان که گویی تکه‌ای از وجودم را آزار داده باشند از ناراحتی سر از پا نمی‌شناختم. دستش را گرفتم و از جا برخاستم و با نرمی گفتم:
-‌‌ گریه نکن! کار صفدر است؟
حرفی نزد. اشک‌هایش را با ترحم پاک کردم و گفتم:
-‌ الهی تصدقت شوم گریه نکن! خدا کند که دستش قلم شود، چرا تو را زده؟
هق‌هق‌های کودکانه‌اش قلبم را به درد آورد. بی‌آنکه جوابی به من دهد به یکباره به آغوشم پرید و زار زار گریه کرد. بغض تیزی حنجره‌ام را نیش زد. او را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ مگر من مرده‌ام که بگذارم تو زیر دست چنین دیوی بمانی. بیا برویم درمانگاه تا کمی درمانت کنم. الهی که خیر و بهره به زندگیش نرسد. خدا کند که دستانش قلم شود.
او بی‌هیچ حرفی درحالی که از شدت هق‌هق بدنش تکان می‌خورد به دنبالم کشیده شد. قلبم از شدت اندوه داشت ذوب می‌شد و به این می‌اندیشیدم که چه‌طور این کودک معصوم را باید از دست آن حیوان نجات دهم. او را به داخل درمانگاه بردم روی تخت نشاندم و کنارش نشستم. با صورت دلگیر، کیسه‌ای از یخ را روی کبودی‌ها گذاشتم و گفتم:
-‌ دیروز که نیامدی چه حالی داشتی؟ خدا مرا بکشد که حواسم به تو نبود.
آخ بلندی کشید و لب گزید و گفتم:
-‌ به خاطر پول این بلا را سرت آورد؟
دست‌های کوچکش را از شدت درد مشت کرد و گفت:
-‌ نه آبجی!
-‌ پس چه؟
-‌ دیروز مدیر آن مدرسه‌ای که امتحان داده بودم به جلوی درخانه آمده بود و با صفدر حرف زد نمی‌دانم به او چه گفته بود اما همین که او رفت صفدر نعره زد و هرچه فحش نثار پدر و مادر .. .
صدایش از بغض لرزید و حرفش را ادامه نداد. قلبم از اشک‌هایش جریحه‌دار شد این که نه برای آن ضربه محکم بلکه برای توهین به پدر و مادرش چقدر قلبش شکسته بود عمیقاً ناراحت شدم. بعد از کمی مکث گفت:
-‌ فهمید من درس می‌خوانم مرا به باد کتک گرفت و می‌گفت چرا به جای این‌که به فکر نان درآوردن و خرج دادن باشم، پا به مدرسه گذاشتم و با قلاب کمربندش ضربه به چشمم زد و مرا زیر مشت و لگد گرفت و مادر و پدرم را به فحش بست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
دوباره اشک از دیدگانش جاری شد. بغضم را پشت لب‌هایم حبس کردم پرده اشک در چشمانم لرزید آهسته گفتم:
-‌ خدا مرا بکشد! تقصیر من بود نمی‌دانستم این مردک حیوان رحم و مروت ندارد. خیال کردم مدیر مدرسه با او حرف بزند شاید دست از سرت بردارد. الهی که آبجیت بمیرد که چنین بلایی به سرت آورد.
دستم را محکم چنگ زد و با نگاهی عاجز نالید:
-‌ آبجی تو را به خدا نگو!
اشک از دیدگانم چکید آهی جانسوز برون دادم و یخ را به دستش دادم وگفتم:
-‌ این را روی چشمانت چند دقیقه نگه دار تا من برایت پمادی بیاورم.
بغض در گلویم تقلا می‌زد که بشکند و دلم از آن حالش آتش گرفته بود قدم از اتاق بیرون نگذاشته بودم که پشت هم اشکم سرریز شد. دکتر را در سالن دیدم که حیران به چهره پریشانم زل زده بود، ملتمس از او خواستم که امیرحسین را معاینه کند، سر تکان داد و با عجله رفت. اشک‌هایم را پشت دست مهار کردم و پمادی را برداشتم و به اتاق رفتم. دکتر مشغول معاینه چشم امیرحسین بود و سری تکان داد و گفت:
-‌ خدا را شکر به چشمش آسیبی نرسیده. کدام از خدا بی‌خبری صورت این بچه را خراشیده؟
در پاسخش فقط سری با تاثر تکان دادم. روی دفترچه یادداشتش نسخه‌اش را نوشت و به من داد تا به دوا خانه بروم و داروهایش را بگیرم. با عجله به بیرون رفتم و داروهایش را گرفتم و برگشتم و خواستم روی تخت دراز بکشد. پمادی روی کبودی چشمانش مالیدم و سرم پر بود از این‌که چگونه این طفل بی‌گناه را از چنگال آن مرد وحشی و بی‌غیرت نجات دهم. بی‌گمان چنین مرد وحشی قطعا باید رگ خوابی داشته باشد. در تمام لحظاتی که سر کار بودم، اجازه ندادم امیرحسین به سر کار رود. ظهر قبل از اتمام شیفت کاریم مصمم عزم رفتن کردم. پالتو تنم کردم و مصمم دست امیرحسین را گرفتم و به دنبال خود کشیدم و خواستم مرا به خانه‌ی عمه‌اش ببرد. تا این حرف را از من شنید رنگ از رخش پرید و ملتمس به گوشه پالتویم چنگ زد و گفت:
-‌ آبجی تو را به خدا! تو نمی‌دانی با چه جانوری می‌خواهی روبه‌رو شوی بیا و از خیر آن بگذر!
با خشم پایم را در یک کفش کردم و گفتم:
-‌ همین که گفتم، چیزی نمی‌شود. مرا به دیدار آن مردک وحشی ببر و بگذار دو کلام حرف حساب بزنیم.
-‌ آبجی به خدا او حرف حساب نمی‌فهمد چیست. مرا هم به باد کتک می‌گیرد و این بار چشمم را کور می‌کند.
-‌ غلط کرده‌است مگر من مرده باشم که بگذارم دیگر کاری با تو بکند خودم راهش را بلدم زود باش مرا به آن‌جا ببر!
او ملتمس گفت:
-‌ آبجی ... .
با خشم و تحکم غریدم:
-‌ کافی است کاری که گفتم بکن.
لب فرو بست و با اکراه و نارضایتی گام برداشت و به جلو پیش افتاد. پشت سرش با گام‌های مصمم به راه افتادم. بند کیفم را روی شانه می‌فشردم و در فکر این بودم که هرطور شده او را از چنگال آن مرد بی‌وجود نجات دهم حتی اگر شده رو به ارسلان یا پدر هم می‌انداختم و می‌خواستم که امیرحسین را هرطور شده نجات دهند. کنار خیابان ایستادیم، بعد از چندی انتظار اتوبوسی مقابل پایمان توقف کرد ارسلان سوار شد و روی صندلی سر به زیر و نگران نشست من هم کنارش نشستم و دستش را فشردم و نفسم را با اطمینان بیرون دادم. نگاه مظلومانه و نگرانش را به من دوخت و آهسته گفتم:
-‌ امیرحسین شده از جانم مایه بگذارم نمی‌گذارم دیگر آسیبی به تو برسد فقط به من بگو آیا ک.س و کار دیگری هم داری؟ عمو یا خاله یا دایی که تو را بشناسد و دلش برای تو به رحم بیاید؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
چشم به دهانش دوختم و منتظر شدم لب باز کند آهسته گفت:
-‌ فقط یک خاله پیر دارم که او هم از عهده خرج خودش برنمی‌آید چه‌طور مرا نگه دارد! یک‌بار وقتی کوچک بودم عمه برای این‌که یک نان‌خور از سر سفره کم کند مرا به خانه خاله یازی‌گل برد و خواست از این به بعد مرا بر عهده بگیرد اما خاله زیر دست عروس و پسرش نان می‌خورد که آن‌ها هم روزگار به او نمی‌دادند و اگر می‌دانستند من هم اضافه شده‌ام، حاشا می‌کردند. به همین‌خاطر یازی‌گل مرا رد کرد.
از شنیدن آن حرف‌ها قلبم آتش گرفت. دستش را دستم فشردم و گفتم:
-‌ من درستش می‌کنم.
حرفی نزد و دلگیر از شیشه پنجره اتوبوس به خیابان زل زد و من در خیالم غرق بودم و به این فکر می‌کردم که نباید مقابل آن مرد کوتاه بیایم و هرطور شده امیرحسین را از او می‌ستانم و به فردی لایق می‌سپارم تا از او نگهداری کند.
اتوبوس مسیر طولانی طی کرد و در پائین شهر در آخرین ایستگاه خود متوقف شد از جا برخاستیم و با چندتنی از مسافران باقیمانده از اتوبوس پیاده شدیم. نگاهی به اطراف چرخاندم زن‌ها با چادر گل‌گلی در خیابان‌ها پرسه می‌زدند و مردهای آن‌جا نیز هیچ شباهتی به مردهای کروات‌زده و اورکت پوشیده خیابان‌های ما نداشتند همه پی لقمه نانی می‌دویدند. خیابان‌ها شلوغ کثیف و پر از گل و لای بود و گله‌ای از بچه‌ها با صدای جیغی درحالی که کیف مدرسه‌هایشان را به دوش می‌کشیدند و از خیابان‌ها و در لابه‌لای ماشین‌ها می‌دویدند و بی‌هیچ ترسی به سر و کول هم می‌پریدند. آن سوتر بستنی فروشی شعر "شهر فرنگ" را می‌خواند و یک‌ عده بچه دیگر را دور خودش جمع کرده بود .
از کوچه پس کوچه‌های تاریک و دلگیر پیچ‌در پیچ با دیوار خانه‌های کاه‌گلی می‌گذشتیم. جوی باریک و سبز رنگی از وسط کوچه باریک می‌گذشت که بوی مشمئزکننده‌ای داشت. جلوی بینی‌ام را گرفته بودم تا بوی فاضلاب حالم را بیش از این بد نکند. پشت سر امیرحسین به راهم ادامه می‌دادم زن‌ها مقابل درب خانه‌هایشان ایستاده بودند و با هم تعریف می‌کردند و با دیدن من همه‌ی تنشان چشم شده بود و مرا برانداز می‌کردند زیر گوش هم پشت چادرهای گل‌گلی‌شان پچ‌پچ می‌کردند. آن‌قدر نگاه‌هایشان خیره و حیران بود که حس می‌کردم هر آن می‌خواهند مرا با چشمانشان قورت دهند. انتهای کوچه ایستادیم. امیرحسین به کبوترهای درحال پرواز در آسمان آبی چشم دوخت و با انزجار گفت:
-‌ صفدر خانه است آبجی، مرا با شما ببیند، مرا می‌کشد به خدا!
سر چرخاندم و به ساختمانی کاه‌گلی ترک خورده چشم دوختم که دیوار کوتاه و روستایی شکلی داشت و برف‌های نیمه آب شده بر روی دیوار، کاه‌گل‌ها را خیس کرده بودند. نگاهم به بالای بام خانه افتاد و مرد تنومندی را دیدم که کتش را در هوا می‌چرخاند و پرواز کبوترهای بی‌چاره را در هوا آشفته می‌کرد و پشت هم سوت می‌زد. حدس می‌زدم آن مرد لات و لاابالی باید صفدر باشد.
امیرحسین پشت دیوار کاه گل تکیه کرد و با ترس مرا نگریست. جلو رفتم در چوبی بی‌رنگ و رویی را مقابلم دیدم کلون آهنی آن را در دست فشردم و بی‌واهمه به هم کوفتم. طولی نکشید که صدای نعره نکره آن مرد از بام بلند شد:
-‌ کیه؟
 
بالا پایین